نکته مهم:
این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- نتایج پایدار حاصل استقامت در مسیر درست است؛
- حیاتی ترین نقطه ای که ذهن باید کنترل شود جایی است که: ذهن شما به خاطر یک ناخواسته، تمام نتیجه های قبلی را در نظرت بی ارزش جلوه می دهد؛
- تا می توانی، سطح توقع ات را از آدمها پایی بیاور؛
- “کینه و نفرت”، آبشخور تولید بیماری های جسمی است؛
منابع بیشتر
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 54 | کینه و نفرت = تولید بیماری19MB20 دقیقه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
لَا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُومًا مَخْذُولًا ﴿٢٢﴾
با خدا معبودی دیگر قرار مده که نکوهیده و بی یار و یاور شوی.
وَقَضَىٰ رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا ۚ إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلَاهُمَا فَلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُلْ لَهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا ﴿٢٣﴾
و پروردگارت فرمان قاطع داده است که جز او را نپرستید، و به پدر و مادر نیکی کنید؛ هرگاه یکی از آنان یا دو نفرشان در کنارت به پیری رسند [چنانچه تو را به ستوه آورند] به آنان اُف مگوی و بر آنان [بانگ مزن و] پرخاش مکن، و به آنان سخنی نرم و شایسته [و بزرگوارانه] بگو.
وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَهِ وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا ﴿٢4﴾
و برای هر دو از روی مهر و محبت، بال فروتنی فرود آر و بگو: پروردگارا! آنان را به پاس آنکه مرا در کودکی تربیت کردند، مورد رحمت قرار ده.
رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا فِی نُفُوسِکُمْ ۚ إِنْ تَکُونُوا صَالِحِینَ فَإِنَّهُ کَانَ لِلْأَوَّابِینَ غَفُورًا ﴿٢5﴾
پروردگارتان به نیّت ها و حالاتی که [نسبت به پدر و مادرتان] در دل های شماست [از خود شما] آگاه تر است، اگر مردم شایسته ای باشید،زیرا او نسبت به بازگشت کنندگان بسیار آمرزنده است.
=======================================================================================
سلام به استاد عزیزم،سلام به دلبرِ عزیز استادم،سلام به تموم رفیق های ارزشمند غار حرای من ….
خداروصدهزارمرتبه شکر برای شروع یک روز جدید….برای نعمت تجربه هوای سرد زمستونی….برای فرصت شکرگزاری و بندگی….برای تجربه ی عشق بازی با الله …برای یک نفس توحیدی تازه کردن….
خدا…؟خدا همه چیزه….
خدا زمانه…خدا مکانه…
خدا صداست…خدا تصویره…خدا حسه…
خدا من …خدا تو…خدا همه…
خدا یک حشره ست…خدا…یک ستاره ست…
خدا …یک انرژیه…که همه چیز رو دربرگرفته…
خدا….یک قانونه…خدا…یک نظمه…
یک تعادله ….نمیشه گفتنش…نمیشه گفتنش ….
استادجان…؟این جریان هدایت دیگه داره یکم ترسناک میشه:))) وقتی بهش گفتم میخوام یک کامنت دیگه برای این فایل بزارم و از موضوع بخشش بنویسم …برای موضوع کامنت من،از نور خودت به من ببخش و هدایتم کن به آیه های مربوط به کامنتم….صاف منو برد تو سوره اسرا….گفت بنویس….
مگه داریم…؟مگه میشه…؟
آره سعیده …آره…خدا بیرون از تو نیست…خدا از رگ گردن بهت نزدیکتره….خدا از درون داره نگاهت میکنه….اون بیرون هیچ خبری نیست….هیچ جا دنبال هیچی نگرد…از خودش بخواه…صاف ببرت سر اصل مطلب….
استادجان؟کی به من یاد داد از جریان هدایت استفاده کنم؟کی به من یاد داد چطور این جریان رو هر بار برای خودم سلیس تر کنم؟اصلا شما بگو چطور دور سرتون بگردم که بتونم برگردم؟؟؟ :)))
اصلا همین فایل….همین موضوع بخشش….
چطور خداوند از گلوی شما با من حرف زد…
گفت بابات رو ببخش سعیده!
این کاری که تو باید انجامش بدی….
باید از بابات رها بشی و این یکی بزرگترین ترمز های زندگیت هست که اگر برداشته بشه من میتونم برات کن فیکن کنم….
میدونی چرا استاد؟برای اینکه من هر هدف گزاری که میکنم و میام مینویسم خب اگر بخوام این کار رو انجام بدم،بزرگترین سنگ جلوی پام چیه؟ اولین چیزی که ذهنم میگه اینه! بابات!!
استاد من بعد شنیدن این فایل صدای خدارو شنیدم که گفت اگر بابات رو ببخشی،همین ترمز ذهنت رو برداری،من همونی که فکر میکنی بزرگترین مانع تو برای رسیدن …من ی کاری میکنم بشه بزرگترین حامی زندگیت…من نتنها قلبش رو برات نرم میکنم که یک کاری میکنم مثل کوه پشت سرت وایسه! تو ببخشش….
میخواستم بیام و بنویسم به تاریخ 11 اسفند 1402،من بابام رو بخشیدم برای تموم تجربه های ناخواسته ای که ازش داشتم…اما آگاهی های جلسه 4 حل مسئله یادم اومد…استاد شایسته به یاد داده چطور پشتِ شیطان کمال گرایی رو زمین بزنم و از مسیر بهبود گرایی به راحتی به خواسته هام برسم…
پس…امروز 11 اسفند 1402…
من میخوام تلاش کنم از امروز تمرکزم روبزارم روی ویژگی های مثبت پدرم و آروم آروم تجربیات تلخ گذشته رو پاک کنم و ازش بگذرم ….میخوام هر روز توی شکرگزاریم بخاطر ویژگی های مثبت پدرم از خداوند سپاسگزار باشم …
و توی این مسیر از خداوند طلب هدایت میکنم تا کمکم کنه …آروم آروم به این لوح سیاه…رنگ سفید بپاشم ….
استادجان اگر اشتباه نکنم،توی یکی از فایل های دوازده قدم شما میگید شما با بچه تون همون رفتاری رو دارید که بخاطر همون رفتار از پدرومادرتون شاکی بودید!اینو فقط کسایی میفهمند که بچه داشته باشند…
دست تسلیم من بالا….
من هم خیلی وقت ها رفتار هایی با نیلانیکا میکنم که دقیقا عین رفتار پدرم با خودم در قدیمه …
بعد خودم متعجب میشم میگم ای بابا!من که دارم انقدر روی خودم کار میکنم….دارم انقدر تلاش میکنم رابطه ی خوبی با بچه هام داشته باشم…باز چرا شبیه پدرم رفتار کردم…؟
البته که سریع سعی میکنم رفتارم رو جبران کنم…و نمیزارم همینجوری بمونه…
اما همین موضوع برای من یک منطق قویه برای بخشش والدینم و پاک کردن خاطرات تلخ گذشته ….
که اون ها هم مثل من قصد اذیت کردن من رو نداشتن،اون ها میخواستن بهترین خودشون رو ارائه بدن…
اون ها میخواستن پدر و مادر خوبی باشند که بچه های سالم و صالح تحویل جامعه بدند…
هیچکس کامل نیست…هیچ کمال مطلقی وجود نداره…همه اشتباه میکنند…
منم توی رفتارم با بچه هام اشتباه میکنم!!!
مگه قصد آزارشون رو دارم؟
مگه میخوام عذابشون بدم؟
مگه عاشقشون نیستم؟
مگه حاضر نیستم جونمم براشون بدم؟
پس باید این موضوع رو منطق ذهنم قرار بدم که باید از گذشته و خاطرات تلخش بگذره…و ببخشه و رها بشه…
خدا میدونه اگر من آروم آروم بگذرم از تاریکی های گذشته و ببخشم و رها بشم….با برداشتن این ترمز بزرگ ذهنم….چه اتفاقات فوق العاده ای خود به خود برام رخ میده …
همیشه صدای استاد توی گوشم هست که میگه:
اتفاقات بزرگ زندگی من،که خیلی براشون سپاسگزار هستم،خودبه خود رخ داده :)))
خدای عزیز و شیرین و دلبرم؛ازت ممنونم که خودت رو بهم هدیه دادی…
ممنونم که قبل از مرگم من رو هدایت کردی….
خدایا من با پیدا کردنت،طعم بهشت رو تجربه کردم…
بهشت شمایی خدا ….
بهشت اون لحظه ای که خودم رو در آغوشت احساس میکنم که محکم بغلم کردی و میگی…
پدرت منم…مادرت منم…عشقت منم سعیده….
أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ ۖ
آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟!
الهی دور سرت بگردم که اینجوری سوال میپرسی!
به من بگو،اگر شما کافی نباشی،کی کافیه؟
بگو کجا؟دنبال چی بگردم؟
خدایا….به میزانی که خودم رو باهات هماهنگ کردم…تو تموم جهان رو به تسخیر من درآوردی….
هرجا که بیراهه رفتم و روی عقل پوک خودم حساب کردم…چک و لگدش رو خوردم….
خدایا از شر جن و انس و همزات شیاطین به تو پناه میارم که عالم ملک فرمانروایی شماست…
رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلْإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا ۚ رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ
پروردگارا! بی تردید ما [صدای] ندا دهنده ای را شنیدیم [که مردم را] به ایمان فرا می خواند که به پروردگارتان ایمان آورید. پس ما ایمان آوردیم. پروردگارا! گناهان ما را بیامرز، و بدی هایمان را از ما محو کن، و ما را در زمره نیکوکاران بمیران.
استاد عباسمنش عزیزم،استاد شایسته جانم،سپاسگزاری ازتون به کلمات نمیاد…
به قول آقا هادی…ما هیچ جوری نمیتونیم ازتون تشکر کنم در خور و شایسته شما باشه….
دعا میکنم بتونم ی روزی با نتایجم خوشحالتون کنم….
به امید دیدارتون در بهترین زمان ومکان
قلبِ فراوانِ فراوانِ فراوان
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ ﴿١55﴾
و بی تردید شما را به چیزی اندک از ترس و گرسنگی و کاهش بخشی از اموال و کسان و محصولات [نباتی یا ثمرات باغ زندگی از زن و فرزند] آزمایش می کنیم. و صبرکنندگان را بشارت ده.
الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ ﴿١56﴾
همان کسانی که چون بلا و آسیبی به آنان رسد گویند: ما مملوک خداییم و یقیناً به سوی او بازمی گردیم.
أُولَٰئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَهٌ ۖ وَأُولَٰئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ ﴿١5٧﴾
آنانند که درودها و رحمتی از سوی پروردگارشان بر آنان است و آنانند که هدایت یافته اند.
=======================================================================================
سلام به استاد عباسمنش عزیزم،سلام به استاد شایسته ی من،سلام به تموم رفیق های نازنین غارحرای من
از خداوند متعال طلب هدایت و رحمت و نور میکنم برای اینکه به عقل و درک من بباره و اجازه بده افکارم رو به رشته ی تحریر دربیارم.
استاد جانم من این فایل رو علاوه دفعات قبلی،از صبح دوسه بار بهش گوش دادم و حالا برای نوشتن کامنت دقیقه 6 فایل رو پاز کردم تا بیام بنویسم که چقدر همیشه دلم میخواست حرف مفت نزنم،دلم میخواست هرچقدر قشنگ مینویسم،قشنگ عمل کنم،من ایمان داشتم این قانون درسته،ایمان داشتم کلام شما وحی منزله و گفتم حالا که اینطوریه من زندگیم رو میسازم و ادامه میدم و ناامید نمیشم وشک ندارم بالاخره نتایج دلخواه از راه میرسه….
استاد ی جایی توی دوازده قدم ازتون شنیدم کسایی که از دوره های شما نتایج فوق العاده گرفتن اتفاقا زیاد کامنت نمیزارن چون نمیخوان شناخته بشند یا به هر دلیل دیگه ای!همون موقع این حرف شما تو سر من زنگ زد!
گفتم من که به استاد ایمان دارم!من اون شاگردی میشم که هم به آموزش های استاد عمل میکنم هم از خودم رد پا میزارم و مدار به مدار از نتایج خودم مینویسم….
و تا جایی که تونستم به این الهامم عمل کردم و اون موقع که این تصمیم رو گرفتم اعتراف میکنم بیشتر دلم میخواست مثلا من اون شاگرد خاص استاد باشم اما….همین رد پا گذاشتن ها …همین نوشتن ها …قدم به قدم من رو از خودم بزرگتر کرد…چه درس ها که برای خود من داشت.. و استاد به الله قسم….هرجا داشتم دیگه گیوآپ میکردم و میگفتم دیگه خراب شد و دیگه جواب نمیده،خداوند دستمو گرفت و من رو هدایت کرد به یکی از کامنت های خودم و دوباره هدایتم کرد و مسیرم رو رگلاژ کرد…
پس چرا این مسیر روادامه ندم؟آره هنوزم دوست دارم شاگرد اول استاد باشم!آره کسی بدش نمیاد تاپ کامنت سایت باشه!آره منم لذت میبرم از هر نقطه ی آبی پر از عشق….اما از اول این نبود…اول هیچکی کامنت های منم نمیخوند…چه برسه به پاسخ دادن….
تو یکی از جلسات دوره ی احساس لیاقت استاد میگه،یکی براش کامنت گذاشته که خودتون اگر این سایت رو و این کامنت هارو نداشتید بازم احساس لیاقت میکردید؟استاد جواب میده میگه اصلا خود این سایت از کجا اومد؟اون موقع که من دوره گذاشتم و فقط یک نفر ثبت نام کرد!و من دوره رو برگزار کردم با همون یک نفر یعنی چی؟این از یک خود باوری و احساس لیاقت درونی میومد دیگه….همون استمرار و اون نتیجه ها رسید به اینجا…اگر من احساس لیاقتم رو به تعداد شاگردهام وصل کرده بودم که همونجا باید گیوآپ میکردم…..
این هارو میگم برای اینکه اگر دوست عزیزی این کامنت رو میخونه بدونه از ی جایی شروع کنه برای ردپا گذاشتن ….برای صلات در سایت …
الله گواه برمن که این موضوع که، وقتی شما توی سایت کامنت میزاری فقط یک نوشته ی ساده نیست این صلاته،خود خدا بهم الهام کرد ….
گفت ببین…صلات…یعنی توجه به الله…یعنی بلند مرتبه داشتن مقام خداوند ….وقتی شما توی کامنتت از توحید و قرآن و حتی اتفاقات و معجزات کوچیک روزانه ت مینوسی …من برات ثواب صلات درنظر میگیرم…
و بچه ها…
ادامه ی این الهام رو میخوام بنویسم برای خودمم سنگینه…
شاید فقط کسی که توی مدار هست این رو درک میکنه….
خدا گفت…
اگر حتی یک نفر این کامنت رو بخونه و قلبش به نور من روشن بشه…این دیگه یک صلات فردی نیست…..این یک صلات و نماز جماعته….
گفت هر کامنت…شبیه یک نمازجماعت پر از نور و عشق و رحمت منه ….
برای اینکه من هروقت میخوام کامنت بنویسم …اول وضو میگیرم….بعد از قرآن هدایت میخوام …و بعد از خودش طلب هدایت میکنم تا صلات درستی انجام بدم ….
این هارو نگفتم که سختش کنم…نه…بهم گفت اینو بگو..منم گفتم…اما میخوام بازم بگم از ی جایی این صلات رو شروع کنید و بنویسید و اجازه بدید نور خداوند به دستانتون بباره…به قلبتون بباره…و ی روزی به خودتون میاید میبینید کل زندگیتون پر ازنوره …
واقعا به نظرتون استاد با این همه نتیجه،چرا هنوز داره کامنت هارو خودش میخونه…؟خودش منتشر میکنه….؟
استاد حواسش به نورِ این صلات ها هست….
ما چقدر میتونیم به نتایج استاد دسترسی پیدا کنیم؟
به اندازه ای که مثل استاد عمل کنیم!
ایمانی که عمل نیاورد!حرف مفت است
استاد منو ببخش برای تموم پرحرفی هام،من لذت میبرم از نوشتن توی سایت…از خدا و قانون و قرآن نوشتن ….
الان دیگه میرم سر اصل مطلب…
اونجا که میگید لطفا دوستانی دستشون رو بیارن بالا که میخوان از نتایجشون صحبت کنن!
استاد منم دستمو آوردم بالا….
اجازه میدید یک گزارش کار بدم خدمتتون…؟ :)))
یک خلاصه شرح حال بنویسم….
جریان هدایت ازونجا شروع شد که به من گفت بچه هات رو بفرست پیش پدرومادرت گرگان،بدون اینکه اثری از انتقالی من باشه،گفت میخوای ابراهیم باشی؟از بچه هات بگذر!
گذشتم استاد!
وسط سال پرونده هاشون رو گرفتم وبردمشون گرگان ثبت نامشون کردم!
راحت بود؟نه اصلا!ولی من میگفتم خدا گفته باید انجامش بدم ….
به محض فرستادن بچه ها،پروسه انتقالی من شروع شد…به طرز عجیب غریب…یکی اومد گفت من از گرگان میخوام بیام فریدونکنار…یکی اومد برای من درخواست ماموریت ثبت کرد،همه میگفتن قبول نمیکنن گفتم من چیکاره م؟کار خداست…
در کمال ناباوری رییس بیمارستان گفت من با درخواست انتقالیت موافقت میکنم!
جابه جایی یک پرستار رسمی با یک خدمات که فقط مدرک کمک بهیاری گرفته…؟
هیچکس جز خدا نمیتونست این کار رو انجام بده …
نامه ی موافقت انتقالی من از بیمارستان به دانشگاه علوم پزشکی ارسال شد!
من به شدت در حال تمرکز روی دوره حل مسئله بودم ..
استاد میگفت تموم مولفه هارو آزاد کن…میگفت تو کویر نمیتونی برنج بکاری…
من نمیفهمیدم چی میگه استاد…نمیفهمیدم کویرم کجاست….
دانشگاه درخواست انتقالی من رو به علت هم تراز نبودن جایگزین رد کرد!
من گیج و منگ بودم چرا پس این پروسه ی انتقالی که هدایتی پیش رفت متوقف شد؟
اردیبهشت من دوباره به یک تضاد توی روابط خوردم!
فردای همون رو نشانه ی روزانه منو هدایت کرد به سمت دوره ارزش تضاد!
و من اومدم یکبار دیگه ویژگی هایی که از یک رابطه میخوام نوشتم …
و نشانه ها از چپ و راست اومد…کویرت رو رها کن…
یکبار دیگه ایمان فعالت رو نشون بده…
تو چسبیدی به این رابطه و میگی فقط با این آدم!
فایل های دانلودی معرفی دوره ی کشف قوانین شروع شد،من شروع کردم به پیدا کردن ترمز هام…و دونه دونه منطقی برداشتنشون…
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ
به الله قسم…وقتی ترمز هام رو برداشتم و تلاش کردم کویر رو رها کنم…
یک شب قبل خواب بهم گفت برو از قسمت درخواست ملاقات عمومیِ سایت، به رییس دانشگاه مستقیم نامه بزن بگو میخوای بری گرگان!
من لپ تاپ رو بازکردم و 2تا خط نوشتم به این دلیل میخوام انتقالی بگیرم!و درخواست ملاقات حضوری دادم که شرایطم رو توضیح بدم…ساعت 12 شب لپ تاپ رو بستم و خوابیدم …
ساعت 7ونیم با صدای زنگ موبایل بیدار شدم!
تماس مستقیم از دفتر رییس دانشگاه!
خانم شهریاری،با درخواست انتقالی شما بدون جایگزین موافقت شده،حتی نیاز نیست حضوری تشریف بیارید،از نقل و انتقالات پیگیر باشید
و جواب داد…یک بار دیگه قانون جواب داد…
سفر به دور آمریکا دوباره شروع شد و من هم آزاد ورها منتظر بودم پروسه ی اداری انتقالی تموم بشه…خودمو بسته بودم به صلات در سایت و آموزش های استاد…
همه ش بهم میگفتن برو پیگیر باش!برو ببین چرا انقدر طول کشید!
من میگفتم نه…خدا هیچ وقت دیر نمیکنه …همه چیز در بهترین زمان ومکان اتفاق میفته!
از شهریور تمرکز گذاشتم روی دوره ی عشق ومودت …
مهرماه شد دوره ی احساس لیاقت اومد…
استاد توی دوره ی احساس لیاقت گفت…
شما در سطح درونی،روی باورهاتون کار میکنید و جهان به باور های شما قطعا پاسخ خواهد داد
و ….
همیشه پلن خداوند از برنامه ریزی های ما بهتره
من داشتم روی احساس لیاقت درونیم کار میکردم…و جهان هزارتا اتفاق برام رقم زد…
از گرگان خبر اومد شما به جای icuبزرگسال منتقل شدی به بیمارستان کودکان!
کودکان؟ من هیچی از کودکان نمیدونم!من هیچی ازشون بلد نیستم!
صدای الله اومد…آروم باش سعیده…تسلیم باش سعیده ….
تسلیم شدم و ماموریت کاریِ من از 1 آذر در گرگان رقم خورد!
ماموریت کاری…؟نه!
این یک ماموریت الهی بود!
این پلن بی نظیر الله بود!
استاد من که هیچی از کودکان نمیدونستم!
فرستادنم اورژانس کودکان!
مثل اینکه کسی که بلد نیست تفنگ رو دستش بگیره،بندازش وسط میدون جنگ!
بلد نیستی؟اشکال نداره!یا میکشی یا کشته میشی!
شیفت های سنگین و طاقت فرسا…با فشار وحشتناک ذهن…
خدا میدونه من زیر سرمِ قرآن میرفتم شیفت…با گریه برمیگشتم…
اما مثل تجربه ی آقاهادی که توی فروش بیمه ی عمر،میدونستم من باید ازین مرحله بگذرم!
استاد روزی هزار بار به خودم میگفتم امکان نداره اون شیفت های آروم و استیبل به اینجا ختم بشه!
امکان نداره قانون اشتباه کنه!
این پلن خداونده!
من فقط باید تسلیم باشم…
خدا…قرآن…آموزش های شما…
من رو سرپا نگه میداشت….
شیفت هایی میشد که از درد کمر بخاطر فشار کار،قدم از قدم نمیتونستم بردارم،ولی ادامه دادم…
شیفت هایی میشد که از فشار نجواهای ذهن و اون محیط وحشتناک،احساس میکنم الان میزنم زیر گریه …ولی تسلیم نشدم ادامه دادم…
شیفت های میشد که یک جوجه دوماه میدادن دستم…میگفتن ازش رگ بگیر…من فقط به خدا میگفتم خدایا من تموم عمرم با بزرگ سال ها کار کردم…خدایا این بچه رو تو آفریدی…تو بهتر از من میدونی رگش کجاست…تو آنژیوکت رو جای درستش بزار…
خدایا منو جلوی پدر ومادرش شرمنده نکن…
و استاد…خدا…خدا دست منو گرفت من در اولین ترای رگش رو گرفتم…کاری که حتی به چشم دیدم اونایی که توی PICU کار میکردند باید چندبار بچه رو سوراخ میکردند…
وقتی پدر بچه ازم تشکر کرد ازت ممنونم که انقدر خوب رگش رو گرفتی…و نزاشتی اذیت بشه…
من هیچی نداشتم بگم…جز اینکه توی قلبم تکرار کنم…
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ
استاد روز ها گذشت و من با ایمان…با توکل…با استمرار…با ناامید نشدن…اون جهنم رو برای خودم درستش کردم…
وقتی میگم جهنم…فقط اونایی میفهمن جهنم یعنی چی که توی این 3 ماه یکسری به اورژانس کودکان زده باشند….
قشنگ میدون جنگ بود ….
حتی خود مسئولینش تعجب میکردن چرا انقدر همه چیز بهم ریخته…
شما میگید اتفاقی بود…؟
نه!
این بهترین زمان و مکان بود برای من!
جهان من براساس احساس لیاقت من،برام پلن چیده بود ….
وقتی اوضاع برام استیبل تر شد…وقتی کار رو یاد گرفتم…
وقتی دیگه به جای اینکه به من بگن برو جاچسبی هارو بشمر!
بچه های بدحال رو میدادن به من،میگفتن تو علمش رو داری،بدیم دست تو خیالمون راحت تره ….
وقتی من عزت نفسم رشد کرد…وقتی دیگه به خودم افتخار میکردم که من اینجارم به تسخیر خودم درآوردم…
وقتی زیر فشار جهان…توحیدی عمل کردم…
استاد ندای الله اومد ….
استاد با بغض و اشک برات دارم مینویسم…
خدا واضح و روشن گفت بپر سعیده!
گفتم جان؟!
گفت بپر سعیده!
گفتم یعنی چی؟!
گفت آب رو داغ کردم که بپری!
الان وقت انصراف از کاره!
یکبار دیگه ایمان عملیت رو نشون بده!
مگه راحت بود استاد؟
به خانواده چی بگم؟
تازه این تنها دلیل من برای گرگان موندن بود!
اگر انصراف میدادم باید دوباره برمیگشتم توی همون خونه!
گفت برو به بابات بگو هم میخوای انصراف بدی!هم دیگه برنمیگردی به فریدونکنار!
راحت نبود استاد…با اون رابطه ای که من با پدرم دارم….اصلا راحت نبود…
از قرآن هدایت خواستم و این آیه اومد:
فَمَا کَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قَالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ فَأَنْجَاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ ۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ
اما جواب قوم او جز این نبود که گفتند: «او را بکشید یا بسوزانید!» ولی خداوند او را از آتش رهایی بخشید؛ در این ماجرا نشانههایی است برای کسانی که ایمان میآورند.
ازین واضح تر؟ازین قشنگتر؟گفتم اشکال نداره!هر اتفاقی بیفته،خدا منو نجات میده!
خدایا من از بابام نمیترسم،از تو میترسم!
خودت کمکم کن….
خلاصه استاد…سرت رو به دردنیارم….
من شروع کردم به دادن آمادگی به خانواده ….
که من نتنها میخوام از کارم انصراف بدم…که به محل سابق زندگیم برنمیگردم….
و خداوند…
قدم به قدم بهم کمک کرد…
خدا دل همه رو آروم آروم برام نرم کرد….
خدا…خدا شد همه کس من…خدا شد وکیل مدافع من…
و استاد جانم….
من یکبار دیگه ایمان عملیم رو به خدا نشون دادم و به الهامم عمل کردم …انصرافم از کار رو از یک اسفند اعلام کردم…
این به این معنی نیست که من نشستم توی خونه تا یک کیسه پول ازون بالا بیفته پایین نه….
من تموم تمرکزم رو گذاشتم توی سایت…و البته دوره ی روانشناسی ثروت…
نشستم توانایی هام رونوشتم
ویژگی های شغلی که میخوام رونوشتم….
و دارم توی مسیر حرکت میکنم….
همین دیشب رفتم میدون شهرداری،آگهی های کار رو خوندم ببینم کدومش برام چشمک میزنه تا از یک جایی شروع کنم…
کامنتم خیلی طولانی شد …ولی دلم میخواد ادامه بدم…از معجزه های خدا بگم…
من هیچی از کارهای اداری انصراف نمیدونستم…هرچی هم به خدا میگفتم بزار برم فلان اداره …برم به فلانی بگم….
خدا میگفت بشین سرجات…روی خودت کار کن…من بهت میگم….
ده روز از اول اسفند گذشت…
و امروز صبح درحالیکه داشتم شکرگزاری هامو مینوشتم…دستان خداوند خودشون تماس رفتند گفتن این نامه رو بنویس ببر بده رییس….
استاد!
باورت میشه نه…؟
وقتی نامه رو نوشتم رفتم بیمارستان…
حتی نیاز نشد برم توی اتاق رییس…
همزمان با حضورمن،همون دست خدا اومد گفت بده بخونم چی نوشتی؟کم و کسر نباشه!
وقتی خوندگفت اوکیه برو!
گفتم کجا برم…؟
باید برم نامه رو بدم به رییس دیگه!
گفت نمیخواد!خودم بقیه ی کارهات رو انجام میدم :))))
بی مزد و منت استاد!
کی این کارهارو انجام میده؟
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ
اصلا امروز یک معجزاتی رو خدا رقم زد که اگر بخوام همینجوری بنویسم تا صبح تموم نمیشه….
استاد من عمل کردم و رفتم برای مرحله ی بعدی….
استاد نشستم روی دوش خدا ….و انقدر ازین بالا مناظر زیباست که نگو و نپرس….
استاد….
قانون جواب داد…
احساس لیاقت های درونی من،داره جهان اطراف من رو یکبار دیگه به کرنش درمیاره…
نشونه های ثروت داره از چپ و راست میاد…
من دارم تکاملم رو طی میکنم…
من ادامه میدم…
من توی این جاده ی جنگلی …با اسکوتر…با کوله پشتی پر از خوراکی…سوت زنان به سمت نعمت و ثروت و خوشبختی ها درحرکتم…
درحالیکه دارم لذت میبرم…
دارم هوای مهربانی الله رو نفس میکشم….
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَىٰ وَالِدَیَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِی فِی ذُرِّیَّتِی ۖ إِنِّی تُبْتُ إِلَیْکَ وَإِنِّی مِنَ الْمُسْلِمِینَ
بار خدایا، مرا بر نعمتی که به من و پدر و مادر من عطا فرمودی شکر بیاموز و به کار شایستهای که رضا و خشنودی تو در آن است موفق دار و فرزندان مرا صالح گردان، من به درگاه تو باز آمدم و از تسلیمان فرمان تو شدم.
به امید سعادت یک صلات دیگه در این غار حرا ….و نوشتن از نتایج قانون ….
به دستان قدرتمند الله یکتا میسپارمتون…
غرق نورِ آسمون ها و زمین باشید همیشه…
قلبِ فراوانِ فراوانِ فراوان….
سلام به برادر عزیز توحیدی راه دور من آقا جواد
سلام و سلامتی و نور وعشق و رحمت و ثروت الله به جسم و جان و روح توحیدی عزیز شما و خانواده ی قشنگتون…
سپاسگزارم که یکبار دیگه وقت ارزشمندتون رو گذاشتید و برای من نوشتید.
صبح امروز با 3 تا نقطه ی آبی پربرکت شروع شد!
هر 3 تاش رو توی تپ های جداگانه باز کردم!
میدونید من دیگه نمیگم آخ جون 3 تا نقطه ی آبی!
میگم آخ جون! 3 تا هدایت!
یعنی الله رو گواه میگیرم هر نقطه ی آبی،یک ناک اوتی از رب العالمینه و میاد که مسیر من رو روشن و روشن تر کنه …
بعد دیدید مثلا بین 3 تا خوراکی اونیکه از همه بیشتر برات عزیزه میزاری آخر؟که دیرتر تموم بشه؟نقطه ی آبی پربرکت شما رو گذاشتم بعد ازون 2 تا بخونم…
یکسال پیش وقتی قصد انصراف داشتم شما برادرانه به من لطف کردید و به ندای قلبتون گوش دادید و در زمان مناسب من رو هدایت کردید….و حالا بعد یک یکسال هنوز رحمت الله شامل حال من هست و این داستان ادامه داره …
این روز ها به شدت تمرکز کردم روی دوره روانشناسی ثروت،ازون طرف هی توانایی هام رو شخم میزنم تا کار رو از ی جا شروع کنم……
هرچند که بعد از 8 سال کار درمانی سخت انجام دادن،به شدت فراری ام ازش و اسم دارو درمان و آمپول میاد میخوام مثل میگ میگ فرار کنم ….ولی حتما بین ایده هایی که بهم دادید هدایتی دریافت میکنم شک ندارم …
ادامه میدم …پیش میرم …و اجازه میدم جریان هدایت من رو ببره اونجایی که باید ….
ﻛﺴﻲ آﻣﺪ ﻛﻪ ﺣﺮف ﻋﺸﻘﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ زد
دل ﺗـﺮﺳـﻮی ﻣﺎ ﻫﻢ دل ﺑﻪ درﻳﺎ زد
ﺑﻪ ﻳﻚ درﻳﺎی طوﻓﺎﻧﻲ دل ﻣﺎ رﻓـﺘـﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﻲ
ﭼﻪ دوره ﺳﺎﺣﻠﺶ از دور ﭘﻴﺪا ﻧﻴﺴﺖ
ﻳﻚ ﻋﻤﺮی راﻫﻪ و در ﻗﺪرت ﻣﺎ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﺎﻳـﺪ ﭘـﺎرو ﻧـﺰد وا داد ﺑﺎﻳﺪ دل رو ﺑﻪ درﻳﺎ داد
ﺧﻮدش ﻣﻲﺑﺮَدِت ﻫﺮﺟﺎ دﻟﺶﺧﻮاﺳﺖ
ﺑﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺮد ﺑﺪون ﺳﺎﺣﻞ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﺳﺖ
عشق و مودت ورحمت الله رو از روشنی قلبم براتون میفرستم و از خداوند متعال براتون از هرچیزی که خودتون میخواد بهترین هاش رو درخواست میکنم.
درپناه نورآسمون ها و زمین،همیشه غرق احساس خوشبختی بی قید وشرط باشید.
به امید دیدارتون در بهترین زمان و مکان
قلبِ فراوانِ فراوانِ فراوان