نکته مهم:
این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- نتایج پایدار حاصل استقامت در مسیر درست است؛
- حیاتی ترین نقطه ای که ذهن باید کنترل شود جایی است که: ذهن شما به خاطر یک ناخواسته، تمام نتیجه های قبلی را در نظرت بی ارزش جلوه می دهد؛
- تا می توانی، سطح توقع ات را از آدمها پایی بیاور؛
- “کینه و نفرت”، آبشخور تولید بیماری های جسمی است؛
منابع بیشتر
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 54 | کینه و نفرت = تولید بیماری19MB20 دقیقه
سلام خدمت استاد و خانوم شایسته عزیز و همچنین دوستان هم فرکانسیم
من از دیدگاه مونا خانوم عزیز که توی توضیحات این فایل قرار گرفته یکسری نکاتی رو دیدم که دلم نیومد نگمشون
راجع به احساس قربانی شدن، من یک خاطره ارزشمند دارم از دوران بچگیم و دبستانم، که خیلی بهم توی درک اصل بقای اصلح کمکم کرده؛
من توی مدرسم آدمی بودم که به کسی کاری نداشتم، یعنی همیشه ساکت بودم و درسمو میخوندم و البته شاگرد اولم بودم، ولی خب یسری از بچه هایی که شیطون تر و شر بودن به همین ویژگی ساکت بودن و خرخون بودن (به اصطلاحی) گیر میدادن و اذیت می کردن، از مسخره گرفته تا کتک کاری و…
خلاصه من اولین بار که با این قضیه روبرو شدم، (که کلاس اول بودم) به پدر و مادرم گفتم و اوناهم اومدن و به مدیر و معلم و خلاصه بچه ها اینو گفتن، اولاً من همون حس قربانی شدن، اون حس ضعف، اون حس بد رو دریافت کردم و به شدت ازش متنفر شدم، دیگه نخواستم یک گروه رو پشت سرم بچینم که چرا بچه ما اذیت میشه و…
بنابراین تا تونستم اعراض کردم، دیگه به پدر و مادرم و هیچ کس دیگه نگفتم و اومدم جای این که مثلا باهاش مقابله کنم، راه حل چیدم؛
گفتم چجوری میتونم از این قشر دانش آموزا جدا بشم، خب توی همون سن کم ایده ای که بهم الهام شد این بود که توی مدارس تیزهوشان قبول بشم، اینجوری برای این که چون مدرسش توی شهرمون وجود نداشت و باید هر روز حدود نیم ساعت تا شهر کناریمون با سرویس می رفتیم، از اون بچه ها جدا می شدم و تازه میرفتم توی شرایطی که همه درسخون بودن
من جای این که بیام و غر بزنم و احساس ضعف کنم، تمرکزمو از روی اون موضوع برداشتم و جالبه که همون خشونت ها و اذیت ها خیلی کم شد، من تونستم با هدف گذاری که داشتم، برسم به یک مدرسه خیلی سطح بالاتر و یک فضای آموزشی که همه ی دانش آموزاش مثل خودم بودن توی سطح درسی
جالبه من بچه ی درونگرایی بودم و هستم که توی کل 6 سال دبستانم با 5 تا دوست کلا ارتباط برقرار کرده بودم و اونا هم دوستای صمیمیم بودن ولی من یک ثانیه هم به این فکر نکردم که قراره از این دوستانم جدا بشم، درواقع اون هدف اینقدر قوی بود برام که من حتی به عواقبی که شاید برام میداشت فکر کنم؛
حالا خود همین بحث قبول شدنم هم یک موضوعیه که دلم نمیاد نگم
وقتی نتایج اومد، داخل سایت نوشته بود پذیرفته نشده و من قشنگ یادمه که هیـــچ حسی نداشتم، نشستم گفتم خدایا خودت درست کن (این برای وقتیه که من 12 سالم بود و اصلا چیزی به نام قانون نمی دونستم!) (یکم هم بزور اشک ریختم چون باورم این بود که قائدتا بعد از شکست باید گریه کرد) با این که تمام اون هدف گذاریا به ظاهر به شکست خورده بود، تموم اون توجه نکردنام همه حیف شده بود و یادمه دقیقا گفتم خدایا من از روند رسیدن به هدفم، از اون حال خوب هنگام تجسم کردن هدفم، خیلی لذت برم، نمیخوام الان ول کنم این روند رو و هدف رو گذاشتم برای قبولی توی دوره دوم و به زندگی روزمرم ادامه دادم و توی مدرسه ی نمونه که خیلی از همون بچه های قبلی داخلش بودن ادامه تحصیل دادم تا یک هفته بعدش که کارنامه ها اومد، زمانی که کارنامم اومد، دیدم اگه یک سوال رو درست جواب میدادم، قبول می شدم، منم به شوخی گفتم بیام از یک سوال ایراد بگیرم! و یادم نیست دقیقا چی بود موضوعش ولی به این که سوال فقط گفته بود دوربین مداربسته نه دوربین مداربسته با قابلیت چرخش 360 درجه اعتراض کردم و همون اعتراضم با این که همه بهم می خندیدن، تایید شد و من رفتم مدرسه سمپاد
این موضوع رو گفتم چون خیلی برام درس داشت، اولا تحسین می کنم خودمو، این که نیومدم از شخصیت درونگرام برای خودم سد درست کنم، زنجیر و مانع برای اهدافم درست کنم، این که جای اعتراض و جلب ترحم دیگران، اومدم و اعراض کردم و یک راه حل چیدم برای حل کردن این تضاد و تبدیلش کردم به یک فرصت برای پیشرفت، اون توکل و حفظ کردن احساس خوبم، اون اولویت داشتن احساس خوب برام رو خیلی تحسین می کنم.
و همه اینا رو من توی بچگیم داشتم و الان میتونم (کاش بتونم) پله کنم برای موفقیت های بالاتر
خداروشکر.
سلام خدمت استاد و دوستان عزیزم
استاد دقیقا همین خیال پردازی کردن ها هم جزئی از تکامله؛ من یادمه اصلا دلیل هدایت شدنم به این مسیر همین چیزا بود، همیشه کلی توی فکر بودم، توی آینده بودم و انگار اصلا توی زمان حال، زندگی نمی کردم… یک تصویر از زندگی رویاییم رو ساخته بودم و همیشه داشتم تصورش می کردم، این باعث میشد که اصلا چیزی به نام عشـــــق رو تجربه نکنم.
وقتی با خونوادم بودم بجای این که به حرفاشون گوش بدم، بهشون توجه کنم، توی فکر بودم، کم کم دیگه معنی عشقی که با خونوادم میتونستم تجربه کنم رو یادم رفت. کم کم معنی اون عشقیو که با دوستام بودمو یادم رفت، کم کم اون شادی که توی عروسیا، جشنا و… رو تجربه می کردم یادم رفت…
استاد برای من چیزی جذاب تر از تصور کردن نبود… در نود درصد مواقع کسی اصلا با من صحبت نمی کرد چون من مثل یک تیکه سنگ بودم… توی تمام مهمونیا من یک گوشه نشسته بودم و فکر می کردم، اون زندگی رویاییو تصور می کردم و هیـــــچ وقت نتونستم عشق رو تجربه کنم.
کم کم اون تصویر رویایی هم برام زشت شد… می گفتم خب بعدش که چی…
چون چیزی به نام عشق دیگه برام معنایی نداشت، عشق اون رنگی بود که به تصاویر سیاه سفیدم ریخته میشد، ولی اون رنگه دیگه نبود، یک تصویر سیاه سفید هرچقدرم که قشنگ باشه بدون رنگ، معنایی نداره…
من نمیدونستم عشق چیه و وقتی حال و روز خودمو می دیدم به این نتیجه می رسیدم که حتی اگه به این زندگی رویایی هم برسم، زندگی برام هیچ لذتی نداره.
عشق فقط در لحظه اتفاق میوفته.
و زمانی که فهمیدم اینو، اومدم هدفای کوچیک گذاشتم، وقتی اون هدفای بزرگ برام بی رنگ بودند دیگه اهداف کوچیک هم معنایی نداشت برام ولی من گفتم نه! میخوام برسم به این اهداف کوچیک تا ببینم رسیدن به همین اهداف کوچیک، چه لذتی داره.
زمانی که جای توهم زدن، قدم برداشتم، جای این که فقط به نتیجه فکر کردم، توی روند بودم، اونوقت بود که نتیجه گرفتم… همون نتیجه های کوچیک که می گفتم برام لذتی نداره، چنان شادی در وجودم ایجاد می کرد که اصلا شگفت زده می شدم
و استاد یچیز که خیییییلی مهمه از روند موفقیت، نوشتن روند هست.
درواقع یک زمانایی هست که تصمیم جدی برای قدم برداشتن می گیریم؛ صبح تا شب فایلارو می بینیم و نکته برداری می کنیم، تغییر باورا به تغییر شخصیت منتهی میشه، و حاصل این روند رسیدن به نتیجه هست؛
اولا من هروقت اینجوری جهادی اکبر برای تغییر راه میندازم، خدا شاهده یک بار نشده که از نتیجه ناراضی باشم؛
یعنی توی زندگی من دوتا دوران مختلف هست، یک زمانی که اینقدر روی خودم کار می کنم که نتیجه هر بار بهتر از قبل میشه (که امیدوارم به جایی برسم که این دوران، دوران ثابت زندگی من بشه و اصطلاحا جزو سبک زندگیم بشه) و دوران دوم هم زمانیه که فراموش می کنم روند رو… با خودم میگم من با دیدن فایلای استاد به این نتایج رسیدم، پس الانم میام این فایلارو می بینم، ولی به عنوان رفع تکلیف بهشون نگاه می کنم، یعنی میگم خب این فایلو امروز ببینم و صرفا دیدنه… درصورتی که باید به بهبود شخصیتی منجر بشه.
برای همین حتما توصیه می کنم به دوستانم که وقتی به یک نتیجه رسیدن، حتما حتما همون موقع بنویسن که چه روندیو طی کردن برای رسیدن به اون موفقیت
چون چیزی که من دیدم از تکامل، نگه داشتن و گم نکردن راه موفقیت و الون سبک زندگی، سخت تر از رسیدن به یک موفقیته همونطور که یک روز ایزوله بودن از افکار منفی آسون تر از هر روز ایزوله بودن از افکار منفی هست؛
و یک موضوع دیگه هم راجع به این فایل، موضوع پذیرفتن اشتباهات دیگران هست.
من از کودکیم خاطره خوبی از پدرم ندارم ولی چیزی که باعث شد تا الان بفهمم که ذهنم از کاه، کوه ساخته، دیدن رفتار خودم با برادر کوچیکمه؛ من وقتی خودم می بینم که چقدر برادر کوچیکمو اذیت می کنم و عین خیالمم نیست، تازه از پدرم تشکر هم می کنم بابت رفتار خوبش با من
چون رفتاری که من از بچگی تا حالا بخاطرش از پدرم ناراحتم رو هزاران برابرش خودم با برادر کوچیکم داشتم، بنابراین جای این که از پدرم مشکل بگیرم، اولاً خیلی ازش بابت رفتارای خوبی که باهام داشته متشکرم و دوماً سعی می کنم هروقت خواستم یکیو قضاوت کنم، خودمو مورد قضاوت قرار بدم ببینم آیا من فردی هستم که اصلا بتونم این رفتارو محکوم کنم یا نه
خداروشکر.