گفتگو با دوستان 55 | احساس لیاقت بی قید و شرط

نکته مهم:

این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • قدم اول برای صلح درونی، “خودشناسی” است؛
  • جهان بر اساس “خودارزشمندی درونی افراد”، نعمت ها را اختصاص می دهد؛
  • رابطه افزایش خودارزشمندی درونی و افزاش درآمد؛
  • دوست داشتن بی قید و شرط خودت؛
  • برخورد دیگران با ما، بازتاب رفتار ما با خودمان است؛

منابع بیشتر

دوره احساس لیاقت


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 55 | احساس لیاقت بی قید و شرط
    26MB
    27 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

196 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «رویا مهاجرسلطانی» در این صفحه: 1
  1. -
    رویا مهاجرسلطانی گفته:
    مدت عضویت: 2211 روز

    ردپای 185

    از سری فایل های دانلودی روزشمار تحول زندگی من

    گفتگو با دوستان 55 | احساس لیاقت بی قید و شرط

    سلام به استاد عزیز و نازنیم

    سلام به خانم شایسته ی بینظیر و نازنینم.

    درود و وقت بخیر خدمت همه ی نوری چشمی های خداوند در این سایت بهشتی

    درس‌هایی که از این فایل عالی و گفتگو با نگار خانم عزیز یاد گرفتم خیلی خیلی عالی بود و باید بطور مداوم با خودم تکرار کنم و همواره مدنظرم باشه لیاقت و شایستگی در مبحث روابط و خویشتن دوستی است که در درجه ی اول باید خودمون را دوست داشته باشیم و به معنای واقعی برای خودمون ارزش قایل باشیم .و

    تجربه ی جالبی داشتم که می‌خوام داستانشو براتون بنویسم.. البته ممکنه طولانی بشه ولی واقعا ارزش نوشتن این تجربیات چند روزه ام را داشت تا ردپایی به یادگار بجای بگذارم و از اشتباهاتم درس هایی که گرفتم رو اینجا بنویسم..

    با عرض پوزش کمی طولانیه . همین اول وقت بگم که اگر از حوصله وقت گرانبهاتون خارجه پوزش منو پذیرا باشید

    توی این چند روز فهمیدم که من هنوز شخصیتم در مورد دوست داشتن خودم تغییر نکرده .. هنوز برای خودم ارزش قایل نیستم وقتی میگم من ارزشمندم من لیاقت بهترین ها رو دارم .. من اِلم و بِلم همچین هم در عمل چنین نبودم و با تجربه ای که کسب کردم تمام باورهای منو جابجا کرد..

    دو سه روز ی به اجبار رفته بودم مهمانی.. میهمانی که خودم خودمو دعوت کرده بودم بعبارتی میهمان ناخوانده شده بودم البته میدانم که میهمان ناخوانده بودن واقعا یعنی بی ارزشی یعنی عزت نفس پایین . یعنی بی اهمیت بودن هر چند دلیلت هم موجه باشه ولی خیلی تاثیر گذاره خیلی احساس کمبود بهت غلبه می کنه .. خیلی سرافکنده میشی ..خیلی سرخورده میشی و من آگاهانه این سرافکندگی تاثیر گذار رو درک کردم و تجربه ی بزرگی رو دریافت کردم ..

    البته بعد از برگشتن از این میهمانی ها با خودم خیلی صحبت کردم . خیلی به مسایل توجه کردم . خیلی خودم رو کناکش کردم خیلی خیلی باورهام جابجا شد و تغییر کردم و باعث شد شخصیتم بطور کلی تغییر کنه و تغییر مدارم رو کاملا احساس کردم و با خودم عهد و پیمان هایی بستم ….

    البته به میل خودم نرفته بودم و خواسته ی من نبود و این رفتن ها کاملا با افکار من در تضاد بود ولی باید تجربه های رو کسب می کردم تا عملگراتر باشم و پیش خودم گفتم الخیر و فی ما وقع

    حتما هدایتی در این مسیر هست حتما این تضاد میخواد یک درسی بهم بده .. و این تضاد میخواد منو به راه حل هایی هدایت کنه و حتما نشونه ای برام هست تا مدارم تغییر کنه و درکم از ارتباطات بیشتر بشه و این قضیه رو بعداً متوجه خواهیم شد و همانا هم شد ..

    یعنی هر چیزی و هر تضادی و هر مسعلع ای تعلیم و تربیتی در آن نهفته هست که باید کشفش بکنیم و درسشو بگیریم و عبور کنیم و رد بشیم تا راه حل ها بهمون گفته بشه ..

    داستان از این قراره …

    دو تا از دوستای دخترم از شهرستان یهویی میخواستند بیان منزلمون در همین چند روز آخرای شهریور .. و از آنجایی که من میخواستم روی خودم کار کنم و حوصله ی شلوغی و بی برنامه گی و اعتلاف وقت و زمانم رو نداشتم بخصوص بعد از اون چند روز سفر تفریحی به کردان و استخر و دورهمی های خانوادگی خیلی خسته شده بودم و دلم میخواست بعد از برگشتن از اون تفریحات چند روزه میخواستم در حین استراحت داخل سایت باشم و هم کامنت های دوستان رو بخونم و فایل ها رو نگاه کنم و خلاصه طبق برنامه ریزی هدفمند خودم به اصطلاح خلوت گزینی کنم و روی تغییر باورهام کار کنم و بقول معروف بتونم تمرکزی و پیوسته روی فایل ها کار کنم چون بهترین زمان ها و دلخوشی های انگیزه بخش من همین سایت الهی است و من عاشقانه این فضای سایت رو دوست دارم …. بهیچ عنوان حوصله ی هیچ شلوغی دیگری رو هم در اطرافم نداشتم .. البته دخترم هم اصلا شرایط این میهمان های ناخوانده را هم نداشت ولی انگار بخاطر رودربایسی نتوانست به آنها نـــــه بگـــــه..

    منم به خاله جانم تماس گرفتم و گفتم میرم خونه شون . آخه همیشه کمکش می کردم توی کارای اداری و یا خرید کردن و کارای دوخت و دوز و یا دوست داشت که همیشه کنارشون باشم و از وجودم شاد میشدند و خیلی دوسم داشتند و با روی باز ازم استقبال می کردند و بطور مداوم در ارتباط بودیم و یکجورایی هر چند روز یکبار به من زنگ می‌زدند و جویای حالم بودند خلاصه روابط خیلی هم عالی و حسنه بود هر چند همیشه درخواست از طرف خاله ام بود و من هم هیچوقت درخواست شو رد نمی کردم و نـــــه نمیگفتم الان که این جمله رو نوشتم فهمیدم که هم من و هم دخترم در این موضوع پاشنه ی آشیل داریم.. چقدر خوبع آدم می نویسه . دقیقا وقتی اون حرف دلتو می نویسی بلطف خداوند جریان هدایت هم دست بکار میشه و نقطه ضعف و اشتباهات مون رو بهمون نشون میده .. خدا رو شکر

    ادامه ی داستان.. وقتی به خاله جانم زنگ زدم و گفتم فردا شب میام پیشت ((یعنی ایندفعه درخواست رفتن به خونه اش از طرف من بود))

    خاله جانم خیلی تعجب کرد که چرا من خودمو یهویی خونش دعوت کردم ?؟?? یا اصلا چرا یهویی بهش زنگ زدم چون روز قبلش بهم زنگ زده بود.??؟ حالا چه معنی داشت که من هی زرت زرت زنگ بزنم ؟؟

    کلا من هم آدمی نیستم که دست به تلفن باشم.. کلا خیلی دیر به دیر به کسی زنگ میزنم مگر اینکه کاری داشته باشم و یا مناسبتی داشته باشه که بخوام به کسی زنگ بزنم. یعنی یکجورایی چراغ خاموشم!!!!

    حالا فکرشو بکنید منی که کلا دست به تلفن نیستم یهویی به خاله جانم زنگ بزنم و بگم می‌خوام فردا شب بیام پیشتون!!!!!

    جلال الخالق!!! چه کارااااا

    بعدش بهم گفت . داری میایی برام اون مربای کامبوااا و اون ترشی خوشمزه ای که میوه ای هست رو برام بیار که قبلنا برام آورده بودی خیلی خوشمزه بود و از این حرفااا و… خلاصه گفتم باشه و حتما برات آماده میکنم و میارم.. ولی هنوز لحن صحبتش تعجب انگیز بود …

    بعد از این تعجبش !!! بخاطر اینکه به تعجبش پاسخی داده باشم و بیشتر تعجب نکنه بهش گفتم .. آره فرداش هم میخوام برم خرید کنم … انگار یکجورایی نگرانیش کمتر شد

    خاله جان اصلا آمادگی و پذیرای هیچکس یهویی رو که نداره هیچی !! حتی یهویی رفتن من رو هم براش سخت بود !!!! هر چند ارتباط خاصی یا رفت و آمد خاصی با کسی نداره… یعنی در کل رفت و آمدی با کسی جز من و خواهرم و یکی دوتا دوستان همکارهای قدیمی بیمارستان رو نداره !!. همیشه خودش بهم زنگ میزنه و زنگ زدن من براش تعجب انگیز بود.. خلاصه

    چون صبح زود هم باید می‌رفت سرکار !!! با اکراه منو پذیرفت .. بعد از بازنشستگی یعنی چند روزی رو یک خط در میون جای دیگه ای کار میکنه..

    ( خاله جان بازنشسته و نرس بیمارستان طبی کودکان بودند))))

    خلاصه کلام.. بعد از زنگ زدن و اطلاع رسانی . فردا شبش با خجالت رفتم پیششون ماندم و خاله ام هم مدام داشت بهم میگفت آره صبح زود با هم میریم بیرون .. برات یک تخم مرغ آب پز میکنم می‌زارم لایه نون با خودت ببر توی مسیر بخور. !!!! منم میرم سر کار تو هم از اونور راحت میری خونه تون پردیس.. (((( در واقع بهش نگفته بودم که چرا از خونه زدم بیرون )))

    البته یکی از درس های بزرگی که گرفتم بغیر از اینکه نباید از هیچکس هیچ توقعی داشته باشم و یا هیچوقت خودمو دعوت بجایی نکنم حتی اگر نزدیکترین اشخاص از عزیزانم باشند …

    درس دیگری که گرفتم .

    این بود که همیشه نباید دیگران از من درخواست داشته باشند و من هم توقع شون رو اجابت کنم و یا اینکه خیلی راحت قبول کنم چقدر خوب شد برای یکبار هم که شده ببینم آیا دیگران هم درخواست منو می پذیرند !!!!

    البته اینم یکی از تمرین هاست که باید انجام بدم که به عزت نفسم خیلی کمک می‌کنه ..

    آیا همانطوری که من به درخواست شون نــــه نمیگم و هر کمکی ازم بر بیاد انجام میدم .. آیا آنها هم در مواقع ضروری می توانند پذیرای درخواست من باشند؟؟؟

    البته من قبول دارم که نباید میهمان ناخوانده باشم و مسعولیت این کارمو می پذیرم حتی اگر نزدیکترین شخص زندگیم باشه و کاملا قبول دارم که نباید هیچ توقعی از کسی داشته باشم . ولی انگار با این تضاد جهان می خواست یک درس هوشمندانه ای به من بده .. که از این به بعد حواست باشه که از خودت و وقت و زمان ارزشمند خودت نزنی به هوای اینکه برم به خالم کمک کنم . برم کاراشو بکنم .. برم باهاش خرید لوازم خونه کنم اینکه برم لحاف تشک شو ببریم لحاف دوزی .. اینکه برم دیگ و قابلمه های جدیدش و انتخاب کنم و براش مشاوره بدم و بخریم.. اینکه در مواقع لازم برم کارهای اداری و ثبت و اسناد شو انجام بدم و همراهیش کنم و صدهاااا کارهای دیگه که همراهیش کردم.. البته دور از حق نگذریم خاله جانم بنوعی برام جبران میکرد و منو خوشحال می کرد خدا رو شکر ممنون و سپاسگذارم

    واااای خدای من اصلا نمی‌دونم چطوری بقیه ی این داستان رو برای شما دوستان عزیزم بنویسم و از آنجایی که یک تجربه ی فوق العاده عالی و عبرت انگیزی برام بود و یک درس درست و حسابی گرفتم گفتم حتما براتون بیام با جزییات بنویسم…

    ادامه ی داستان…

    خب از آنجایی که دیدم خاله جانم پذیرای من نیست و عزت و احترام منم زیر سوال رفته و احساس پوچی و بی ارزشی در مقابل این درخواستم دریافت کردم .. بعد از اینکه کمی پیش پسر خاله و خاله جانم نشستم سریع به یکی از دوستام که مدام بهم میگفت تو که میایی تهران پیش خاله آت چرا پیش من نمایی ؟؟؟؟ هر وقت اومدی بهم زنگ بزن و بیا پیشم و هی اسرار و اسرار و اسراررررر .. هی تعارف و اسراررررر ..که تو چرا نمیای پیشم و از این حرفاااا

    آخه چند سالی بود که نرفته بودم خونه اش .. ولی اون پیشم آمده بود … خلاصه گفتم خب الان موقعیت خوبیه که بهش زنگ بزنم و فردا برم پیش دوستم مینا جون .. اول با احتیاط بهش اس ام آس نوشتم و گفتم : اومدم تهران و پیش خاله ام هستم فردا اگه هستی یکسر بیام پیشت!!!!

    خُب بازم انگار این داستان تکرار شد!!!! دوستم هم با کمال تعجب بهم پاسخ میداد .. و برام جواب نوشت.. عععععععع .. من که روزهای فرد خونه نیستم من فقط روزهای زوج خونه ام .. فردا چهارشنبه هستم ولی پنجشنبه صبح میرم سر کار… در ادامه گفت

    بــاشــــه بیــااااا پیشم… بعدش در ادامه بهم گفت از صبح بیا . صبحانه منتظرت هستم ..

    پیش خودم گفتم … عیبی نداره !!!! بازم خوب شد که دوستم گفت فردا برم پیشش .. فوری رفتم یک کادویی براش تهیه کردم که دست خالی نرم پیشش..

    خلاصه صبحش با خاله جان از در رفتیم بیرون. و همچنان گفتگوهای ذهنی من شروع شد با خودم عهد بستم که اولویت اول زندگیم خودم باشم و خودمو دوست داشته باشم این درس بزرگ برای نزدیکانم هم در ذهنم تثبیت شد . هر چند در مورد همه ی اشخاص این روش رو در پیش گرفته بودم و همچنان فکر می کردم من فکر میکردم درس های استاد رو در مورد لیاقت و شایستگی و عزت نفس یاد گرفتم ولی انگار باید تکاملمو بیشتر طی میکردم و الان یک لِول مدارم در این زمینه بالاتر رفته و فهمیدم که دیگه در هیچ شرایطی ارزش خودمو پایین نیارم و خودمو خیلی خیلی دوست داشته باشم و برای خودم و وقت و زمانم ارزش قایل باشم و به خواسته های خودم بیشتر توجه کنم و خودمو برای هیچکس فدا نکنم چون من کارهای خیلی مهم تری دارم که باید انجام بدم و آن هم اینه که روی خودم و افکارم باید بیشتر کار کنم . اینکه بیشتر باید در سایت باشم اینکه باید بیشتر فایل ها را ببینم و آگاهی های این آموزه های استاد عزیزم رو بیشتر در عمل انجام بدم

    ادامه ی داستان خانه ی دوستم رو هم بنویسم و دیگه ختم کلام این درس ها رو بنویسم و تمامش کنم

    صبحش رفتم خونه ی دوستم خدارو شکر

    دیدم دوستم یک صبحانه ی مفصل روی میز ناهار خوریش برام چیده مان کرده از قهوه و چای نان فانتزی و پنیر و عسل و خیار گوجه و غیره…. داشتم به نان تخم مرغی که خالم میخواست بهم بده که توی راه ببرم فکر می کردم و همان لحظه خدا رو شکر کردم و گفتم خدایااا تو چه میکنی؟؟!!! خدایا من چی میخاستم و تو چیکار کردی

    خدایا تو که کار نمی کنی شاهکار می کنی

    و برای وفور و فراوانی نعمت ها و موهبت های الهی ممنون و سپاسگذارم

    خلاصه ناهار قورمه سبزی و مخلفات و کلی پذیرایی و صحبت و بقول معروف خوش و بش کردیم . غروب هم رفتیم پیاده روی توی پارک نزدیک خونه شون شهران و کوهسار رو گشتیم و شبم منو نگه داشت و قرار شد صبح اون بره سر کار و منم برم متروی نزدیک خونه شون و برم سمت مسیر خودم …

    وقتی به خونه اش رفتم رشد مالیش خیلی عالی شده بود .. یعنی وقتی از همسرش جدا شده بود هیچی نداشت ولی در عرض چند سال خونه ای اجاره کرده بود و خرد خرد وسایلی خریده بود و یک ماشین پراید هم خرید که در آن موقع تمام مراحل خرید ماشین شو من انجام داده بودم .. چون من آن موقع ها مربی رانندگی بودم و در خرید و فروش ماشین یک تخصص های داشتم و توی یادگیری رانندگی هم کمی کمکش کردم ولی چون مسیرم بهش دور بود تصمیم گرفت خودش با یک مربی کار کنه که بعدش خودش رفت تعلیم دید… بعدش چند سالی دورادور در ارتباط بودیم تا اینکه آن تضادها و ورشکستگی ها منو احاطه کرده بود و بعدش درگیر داستان های خودم بودم کما کان خیلی بندرت هم دور را دور. تماس های داشتیم .. تا اینکه در سال 97 با استاد عباسمنش عزیزم و این سایت آشنا شدم و خودمو به این آگاهی ها بسته بودم و کلا از تمام افراد بنوعی دور شدم تا اینکه سال گذشته در این خانه ی جدیدم دوباره یک ارتباطاتی با این دوستم برقرار شد و اومد پیشم و گویا با یکی از اساتیدی که اسمشو نمی برم بطور مقطعی کار کرده بود و توی سمینارش رفته بود ولی بعدش رها کرد و کلا آدم پیگیری نیست .. و استاد عباسمنش رو هم کاملا می شناخت و گفت از تلگرام عباسمنش رو گاهی دنبال می کنه .

    بعد از اینکه چند روز پیش رفتم خونه اش دیدم از لحاظ مالی خیلی پیشرفت کرده بود کلا مبلمانش بیش از چهارصد پانصد میلیون بود فهمیدم که باورهای خیلی خوبی داره و چندین خواهر داره که خیلی پولدار و ثروتمند هستند و توی زعفرانیه زندگی میکنند .. تا دو سال گذشته ماشین پرایدش تبدیل به 207 کرده بود و سال گذشته ماشین شو تبدیل به شاسی بلند خارجی کرده و پسرش هم در اون شرایط ها ی گذشته مسایل خانوادگی شون درسشو خوانده و فوق لیسانس و بعدش هم توی یک شرکت خیلی خوب کار می‌کنه و چند ماه پیش هم براش یک جشن عقدکنان مفصل گرفته بود که کمتر از عروسی نبود خدا رو شکر .. عروسش هم دختر فوق العاده خوب و عالی هستش از یک خانواده ی خیلی خوب شیرازی کم جمعیت .. و طراح زیور آلات هستش که داخل خونه بصورت آنلاین کار می‌کنه.. واقعا چقدر خوشحال شدم که در عرض سه چهار سال اینقدر زندگیش پیشرفت کرده و از اینکه در مدار شنیدن این نکات مثبت و ثروت بودم خیلی خوشحال شدم …

    دیروز وقتی خداحافظی کردم و از پیشش رفتم پیش خودم گفتم من که فعلا نمی خوام برم خونه پس برم مترو گردی تا به نکات مثبت بیشتری توجه کنم .. و داستان مترو رو در یک فایل دیگه نوشتم که لینکشو رو اینجا گذاشتم .. آخه توی مترو گردی رفتم تا هشتگرد . می خواستم ببینم متروی هشتگرد چه طوریه و اینکه نمی خواستم خونه برم چون هنوز میهمانان دخترم خونه مون بودن .. بعدش داخل مترو که بودم و داشتم مناظر زیبا رو در مسیر کرج نگاه می کردم یک ایده ای به ذهنم رسید .. گفتم اصلا چرا من خودمو اسیر اینور و اونور کردم کاشکی یک بلیط قطار بگیرم و برم ساری جاهای دیدنی آنجاها رو ببینم و اگر بشه برای شب هم یک اتاق محلی میگیرم و آنجا میمونم ..

    رفتم توی سایت قطار ها دیدم ساعت حرکت قطار بسمت ساری ساعت 5 صبح بود و دیگه تا یکشنبه هیچ قطاری به ساری نمیره ..

    از خداوند تشکر و قدردانی کردم و بازم با خودم یک عهد و پیمان دیگری بستم که ایندفعه اگر چنین مسعلع ای برام پیش آمد لوازم گردشگری مو بردارم و صاف برم گشت و گذار و به هیچ کسی وابسته نباشم ..

    abasmanesh.com

    خلاصه بعد از اینکه به هشتگرد رسیدم دخترم اس ام آس داد که میهمانان رفتند و بیا خونه ..

    بعد از هشتگرد و خرید و مترو گردی تا برسم خونه مون در پردیس خیلی دیر وقت شده بود و می خواستم به دوستم زنگ بزنم و بخاطر اینکه ازم پذیرایی کرده بود و شب هم پیشش مونده بودم تشکر و قدردانی کنم ولی دیگه دیر وقت بود و موکولش کردم به امروز .. وقتی امروز باهاش صحبت کردم بهش گفتم .. آره رفتم تا هشتگرد و آنجا رو دیدم و توی فضای سرسبزش نشستم تا 3 بعد ظهر چون موقع برگشت قطار به تهران ساعت 15 بعدظهر بوده و خیلی از آب و هوای خنک و خوبش تعریف کردم .. که یهویی بهم گفت ..ععععععع مگه مترو هشتگرد راه افتاده .. گفتم . آره خیلی وقته که راه اندازی شده شاید بیشتر از یک سالی بشه که شنیده بودم متروی آنجا کار می‌کنه …

    گفت چه خوب آخه منم از شرکت عمران یک واحد آپارتمان ثبت نام کردم باید بقیه ی پولشون رو بدم تا انتخاب واحد و طبقه کنم فقط برای سرمایه گذاری خریدم وگرنه من اونجا زندگی نمیکنم..

    تازه امروز فهمیدم که هم توی هشتگرد سرمایه گذاری کرده و هم اینکه ماشینشو تبدیل به شاسی بلند کرده .. یعنی من همش فکر میکردم 207 داره ..

    خلاصه خدارو شکرگذارم که در مدار شنیدن رشد و پیشرفت های این دوستم قرار گرفتم و پیش خودم گفتم پس می شود آدم با دست خالی در عرض چند سال اینقدر رشد و پیشرفت کنه و اینم یک الگوی دیگری که هی و حاضر جلوی چشمم بود و به ذهنم این الگو رو یادآوری کردم و گفتم بقول استاد عزیزم پس می شود اگر باورها مون رو در مورد ثروت تغییر دهیم

    واقعا در این چند روز همه چی بنفع من چرخید و باورهایی در مورد لیاقت و ارزشمندی و پول و ثروتمندی کلی جابجا شد خدایااآاا شکرت که لایق دیدن و شنیدن این این اتفاقات خوب و عالی بودم و از اینکه در همزمانی های خوبی با این قسمت از فایل روزشمار تحول زندگی من بودم ممنون و سپاسگذارم خدایااآاا شکرت

    صَدَّقَ بِالْحُسْنَىٰ ، فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَىٰ

    اگر خوبیها رو به خوبی تصدیق کنید ، ما هم شما رو آسون میکنم برای آسونی‌ها

    خدایاااا تنها فقط و فقط ترا می پرستم

    و تنها فقط و فقط از تو یاری و هدایت می خواهم

    IN GOD WE TRUST

    ما به خداوند اعتماد داریم

    IN GOD WE TRUST

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای: