گفتگو با دوستان 55 | احساس لیاقت بی قید و شرط

نکته مهم:

این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • قدم اول برای صلح درونی، “خودشناسی” است؛
  • جهان بر اساس “خودارزشمندی درونی افراد”، نعمت ها را اختصاص می دهد؛
  • رابطه افزایش خودارزشمندی درونی و افزاش درآمد؛
  • دوست داشتن بی قید و شرط خودت؛
  • برخورد دیگران با ما، بازتاب رفتار ما با خودمان است؛

منابع بیشتر

دوره احساس لیاقت


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 55 | احساس لیاقت بی قید و شرط
    26MB
    27 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

196 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 6
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 18 آذر رو باعشق مینویسم

    نمیدونستم این رد پام رو تو کدوم فایل بنویسم نوشتم لیاقت و این فایل توجهمو جلب کرد

    چقدر امروز من با موضوعات این فایل مرتبط بود خدایا شکرت

    تو خالق تک تک ،جزئیات زندگی خودت هستی طیبه

    هرچی دارم پیش میرم بیشتر این جمله رو قبول میکنم

    اوایل ورودم به سایت درسته قبول میکردم ولی یه وقتایی فکر میکردم همینجوریه

    اما الان دیگه به این نتیجه رسیدم که خودمم که تک تک جزئیات زندگیمو رقم میزنم

    حالا یا خوب عمل میکنم و نتیجه خوب میگیرم

    یا ناخوب عمل میکنم و نتیجه ناشایستی رو میبینم

    من این روزا ، دارم به این حرف استاد میرسم و دارم‌کم کم یاد میگیرم این جمله رو ، و با هر بار تمرین‌کردن پیشرفتمو حس میکنم.

    امروز صبح که حاضر شدم تا برم کلاس ورکشاپ رایگان پاساژی که اونجا میرم کلاس نقاشی ، تو راه دوباره چشمم افتاد به درخت کاج و اون ایده گرنبند یادم اومد که حتما کاج برمیدارم و عمل میکنم‌به این ایده

    امروز یکم دیر رفتم و حدود ساعت 11:30 رسیدم ورکشاپ

    تو راه ،از اینستاگرام داشتم به فایلای تیکه ای از استاد نگاه میکردم، که چند تا فایل مربوط به تغذیه ، برام اومد و بعدش یه فایل بی نهایت ارزشمند

    که من با دیدنش فهمیدم معنی اراده داشتن و سریع عمل کردن رو

    همیشه میگفتم اراده چجوری قوی میشه

    و امروز جواب رو گرفتم با دیدن این ویدیو از اینستاگرام

    یه دکتر داشت صحبت میکرد

    اولش، روی ویدئو این حرفو نوشته بود و توجهمو جلب کرد و منم بازش کردم تا ببینم چی میگه

    نوشته بود :

    آخرین مطالعه ای که روی مغز انجام شده قطعا شوکه ات میکنه

    و دکتر شروع کرد به صحبت کردن :

    اکثر مردم اینو نمیدونن که

    بخشی در مغز وجود داره به اسم

    anterior cingulate cortex

    وقتی کارهایی رو انجام میدی که تمایلی به انجامشون نداری

    این بخش مغز بزرگتر میشه

    مثلا سه ساعت به ورزش روزانه یا هفتگیت اضافه کنی

    یا وقتی رژیم میگیری و از خوردن چیزی اجتناب میکنی ،

    در کل این بخش از مغز ، نه تنها یه بخش بنیادی برای نیروی اراده محسوب میشه

    بلکه میزان تمایل شما به زندگی کردن رو افزایش میده

    و دکتری که این مطلب رو میگفت ، گفت ، روزی که این مطلب رو فهمیدم

    از شدت هیجان از جام بلند شدم

    وقتی این فایل رو دیدم ،تو قطار مترو نشسته بودم، انقدر شگفت زده شدم که خداروشکر کردم

    چون خدا راه با اراده شدن رو بهم گفت

    و من دو روز بود که تصمیم گرفته بودم در طول روز اگر چای خوردم با قند نخورم و دیروز، مادرم کیک گرفت با اینکه بی نهایت دوست داشتم کیک بخورم، گفتم نمیخورم

    مادرم تعجب کرد، گفت طبیه چرا

    تو به کیک نه نمیگی تازه گفته بودی به من کیک بپزم برات

    گفتم دلم میخواد برای دوره قانون سلامتی خودمو آماده کنم

    و امروز هم بازم بی قرار بودم ، چون از صبح با چای قند نخورده بودم و به این فکر بودم که اگر تو ورکشاپ که هر هفته چای و شیرینی میدن ،چیکار کنم ؟؟!!!

    بخورم یا نخورم؟

    خندم میگیره

    ببین چقدر مقاومت داشتم و حس بی قراری داشتم

    وای چقدر زندگی جذابه

    الان یهویی متوجه شدم

    هر روز برای من بی نهایت متفاوت تر از دیروزمه ،حتی لحظات من در کل روز کاملا متفاوته ، دلم میخواد کوچیکترش کنم

    هر ثانیه ام با ثانیه قبلم داره متفاوت تر میشه

    در صورتی که قبلا من هر روزم تقریبا ، کاملا شبیه به روز قبلم بود و یکنواخت بود و تکراری

    اما الان کاملا جذابه و دوست داشتنی و هر لحظه یه اتفاق ناب میفته

    که دارم سعی میکنم که یاد بگیرم و عمل کنم

    وقتی داشتم میگفتم شیرینی بخورم یا نخورم

    که بارها گفتم همین یه روزو بخورم ،اما گفتم نه ، دیگه طیبه اینبار تو میخوای لیاقتت رو نشون بدی که لایق دریافت آگاهی های دوره قانون سلامتی هستی

    و متوجه شده بودم که ، چرا خدا اجازه نداد اولین دوره ای که میخواستم بخرم ، دوره قانون سلامتی رو گفت نخر و با نشونه هاش گفت 12 قدم رو بخر

    در اصل من لایق دریافت دوره قانون سلامتی نبودم در اول آبان ماه

    و من لایق دریافت دوره 12 قدم بودم

    چون داشتم روی خودم کار میکردم و به ایده های فروش عمل میکردم و وقتی به فروش نقاشیام فکر میکردم که تمرکز بذارم روش ، یادمه وقتی از پاسخ یکی از دوستان که برام نوشته بود چند روزیه بهم‌گفته میشه بهت بگم دوره 12 قدم رو بخری و بهم گفته بود

    بعد اون دو نفر هم گفتن که به اون ها هم گفته شده بود بهم‌بگن بخرم دوره 12 قدم رو

    و یه جورایی من آماده شنیدن دوره 12 قدم بودم ، طبق تمام قدم هایی که برداشته بودم و خودمو لایق دریافتش کرده بودم

    اما فاصله دارم با دوره قانون سلامتی

    چرا ؟؟؟

    چون که من اصلا تغذیه ام رو رعایت نمیکنم و هر چی که دلم میخواستو میخوردم و بیشتر مواد غذایی که سرد هستن رو میخورم و هیچ توجهی نمیکردم که بدنم درست کار میکنه یا نه

    بعد گذشت تقریبا دوماه

    من دلیل اینکه خدا گفت اولین دوره ات رو نباید قانون سلامتی بخری رو ،متوجه شدم

    چقدر خدا قشنگ‌ و بهتر از من میدونه که چی برای من مفیده

    در صورتی که تا چند روز پیش ، گیر داده بودم به خانواده ام که میگفتم بیاین باهم دوره قانون سلامتی رو بخریم و داداشم واضح گفت که ما نمیخوایم

    تو بخر و استفاده کن

    اگر نتیجه تو رو دیدیم و دوست داشتیم خودمون میخریم

    و این درس بزرگی برای من شد که اصرار نکنم و با درک هایی که داشتم که برام روشن شد چرا نمیشه دوره قانون سلامتی رو بخرم تازه متوجه شدم جریان اصایو یادم رفته

    من باید لیاقتم رو اول نشون بدم

    یادمه تو یکی از فایلای استا که میگفت تو اول لایق بشو ، تو لیاقتتو نشون بده تا اون چیزی که میخوای خودش بیاد سمتت

    مثلا میگفت تو یه همسر خوب میخوای که مهربون و آگاه و با احترام و پر از صفات خوب باشه ؟؟؟

    تا تو اون صفات خوبو در خودت ایجاد نکنی و خوب نشی همچین همسری سمتت نمیاد

    تو باید خودتو لایق داشتن چنین همسری بکنی که خودش به راحتی به سمتت بیاد

    چقدر یادآوری به جایی بود

    سعی میکنم به یادم نگه دارم و یادآوری کنم که همیشه برای رسیدن به هر خواسته ای باید لیاقتم رو برای اون خواسته نشون بدم تا خدا ببینه که من لایقشم ،بهم عطا کنه

    مثل دوره 12 قدم که دید لایقشم و به ساده ترین راه هدایتم کرد و خریدم

    و خدا این روزا بهم فهموند دلیل اینکه اجازه ندارم الان از دوره قانون سلامتی استفاده کنم چیه

    و من چشم میگم و الان دوروزه که در تلاشم که اراده داشته باشم تا قند نخورم و حذف کنم

    و البته پارسال اسفند ماه ،سر اینکه درک نادرستی داشتم از فایلای رایگان توضیحات قانون سلامتی ، سرخود غذا نخوردم

    به خیال خودم میگفتم استاد گفته لاغر ترین افراد هم چربی دارن و غلط درک کرده بودم این حرف استاد رو و این سبب شد که لاغر تر بشم

    و مواد پرتئینی هم کم خوردم که یهو 5 کیلو لاغر تر شدم

    و اونموقع بود که مواد کارخانه ای مثل بیسگوییت ،و کیک و شکلات و تی تاب و چیپس و پفک و هرچی که تو کارخانه ها هست رو به کل نخوردم و الان 9 ماهه که من چیپس و پفک‌ و بیسگویت و چیزای دیگه نخوردم

    حتی دیگه دلم‌ نمیخواد بخوردم ، هر کس کنارم چیپس یا پفک میخوره و چیزای دیگه ذره ای دهنم آب نمیفته

    چون طیبه 9 ماه پیش تا چیپس و پفک میدید سریع میخورد

    سریع از این کیکای دو قلو و های بای و هرچی کاکائو بود که اگر داداشم میخرید برمیداشتم و میخوردم

    وای خدای من شکرت

    تو این 9 ماه من لب به هیچ کدوم از اینا نزدم

    و این یه موفقیت بزرگه که امروز متوجهش شدم

    پس وقتی من تونستم این کار رو به درستی انجام بدم ،پس میتونم ادامه بدم و لیاقتم رو برای دریافت دوره قانون سلامتی نشون بدم و میدونم که صد در صد بدنم باهام همکاری میکنه

    حتی تک تک سلول های بدنم مشتاقن ،چون میدونن که اگر درست انجام بدم و به تعهدی که در قلبم به خودم دادم عمل کنم ، صد در صد اون ها هم با من همکاری میکنن برای ترمیم کل بدنم و از نو میسازن بدنم رو به اذن ربّ من

    تازه حس خوبی دارم الان ،حس میکنم قبل اینکه دوره قانون سلامتی رو بخرم خدا بی نهایت فراوانی و ثروت بهم عطا میکنه که من راحت بتونم مواد غذایی پرتئین دار رو خرید کنم و به شیوه قانون سلامتی عمل کنم

    خدایا شکرت که این درک هارو بهم میدی

    هرچی بیشتر مینویسم درکای بیشتری درمورد کل روزم و اتفاقاتش میدا میکنم

    که اصلا متوجه نمیشم از کجا ،یهویی به زبونم جاری میشه و مینویسمش

    خدایا شکرت

    در صورتی که قبلا من تا از جلو سوپر مارکت رد میشدم هر چند وقت یکبار به مادرم میگفتم پفک و چیپس بخر یا کاکائو و کیک و چیزای دیگه

    چقدر یادآوری خوبی بود

    9 ماه شد من نمیخوردم و الان تصمیم گرفتم شیرینی و کیک خونگی و قند رو هم کنار بذارم

    تا لایق دریافت دوره قانون سلامتی باشم

    خدایا شکرت

    ممنونم که با دیدن این فیلم کوتاه بهم فهموندی که اگر تلاش کنم

    و اینکه گفت

    وقتی رژیم میگیری و از خوردن چیزی اجتناب میکنی

    در کل این بخش از مغز ، نه تنها یه بخش بنیادی برای نیروی اراده محسوب میشه

    بلکه میزان تمایل شما به زندگی کردن رو افزایش میده

    چه خبر خوبی بود

    خیلی خوشحالم که متوجه شدم

    پس من درمورد کارهای دیگه ام هم این کار رو انجام میدم تا اراده ام قوی و قوی تر بشه

    فکر کنم مثل تمرین اهرم رنج و لذت باشه

    درسته که من چند باری اون تمرینو انجام دادم و رها کردم ولی میخوام از همین یادآوری که 9 ماهه من هیچ مواد کارخانه ای نخوردم از این موفقیتم استفاده کنم برای موفقیت های بعدیم

    تا لیاقتم رو برای دریافت باقی خواسته هام نشون بدم

    خدایا شکرت

    وقتی رسیدم ورکشاپ ، دیدم یه گاری پر هندوانه گذاشتن و استادا شروع کرده بودن به کشیدن طرح

    من از صبح هم که بیدار شدم و تمرین ستاره قطبیم رو نوشتم ،تو تمرینم نوشته بودم که امروز دلم میخواد استادا ازم گردنبند و گوشواره انار بخرن

    وقتی رسیدم، دیدم موضوع امروز هندوانه شب یلداست

    وای خدای من چی داشتم میدیدم

    پر از استاد و هنرجو بود

    امروز برخلاف هر هفته ،خیلی زیاد بودن و جا کم بود برای نشستن تو زاویه های خوب تر

    وقتی رفتم زاوایه طراحیمو مشخص کردم و نشستم ، تا موقع اذان ظهر داشتم به گاری نگاه میکردم

    وقتی شروع کردم به طراحی ، داشتم به این فکر میکردم که برم از رستوران کنار سالن کباب بگیرم بخورم ، برای خودم غذای خوب هدیه بدم چه اشکالی داره

    نشسته بودم و طراحی میکردم ،ساعت 1 ظهر بود ، دیدم یکی از نقاشا یهویی گفت

    کسی بیرون نره ، یکی از نقاشا همه مونو مهمون کرده برای ناهار

    وای خدایا ، من گفتم خودم بگیرم، ولی یه نفر دیگه خرید ،

    سپاسگزارم و فقط میگفتم خدایا شکرت

    صبح که میومدم ، تو راه درمورد تغذیه رونالدو گوش دادم که جورجینا میگفت صبحانه ژامبون میخوره و چند تا چیز دیگه

    وای همه نشونه هست از وقتی سعی دارم که تغذیه ام رو اصلاح کنم چیزایی رو میبینم که در مورد مواد پرتئینی هست

    بعد که ناهار آوردن و رفتیم بخوریم ، ناهار لوبیا پلو بود و انقدر زیاد گذاشته بودن که غذای دو نفر بود

    وقتی قاشق رو زدم به برنج ،دیدم وسطش پر از گوشت هست

    داشتم ذوق میکردم

    میگفتم یعنی منم که دارم خلق میکنم زندگیمو ، آره واقعا این منم که با افکارم دارم اتفاقات رو رقم میزنم

    چقدر تمرین ستاره قطبی غوغا میکنه

    تا گفتم ،شد

    برنج بود با کلی گوشت

    که هرچی میخوردی تمومی نداشت

    و وقتی دیدم که زیاده گفتم نگه دارم و ببرم خونه

    جالبه امروز نه تنها خواسته من رخ داد ، بلکه خواسته مادرمم رخ داد

    چند هفته پیش که مادرم اومد پاساژ و خواست از غذا خوری ،غذا بگیره و بهم گفت بیا لوبیا پلو بگیریم که من گفتم نه و کباب خرید

    امروز که دیدم لوبیا پلو هست یاد خواسته مادرم افتادم گفتم ببین چقدر همه چی دقیق داره رخ میده

    و نصفشو خوردم و دیدم استادا همه نصفه گذاشتن و اصلا برنداشتن سهمشونو

    به دوستم گفتم ، چرا گذاشتن رفتن ، حیفه ، غذارو الان میریزن آشغال

    حداقل ببرن خونه هاشون

    و به دوستم گفتم من سهممو میبرم هرچی میخوان بگن بگن

    انگار میترسیدم از حرف مردم و این شرک مخفی بود که بعد به خودم اومدم گفتم هرکی هرچی دلش میخواد بگه مهم نیست

    دوستمم برداشت و گفت هیچی نمیگن بابا ،بردار سهم خودته

    ولی برام عجیب بود که چرا نصفه گذاشتن و همه رو ریختن آشغال

    نمیدونم از باور محدود من هست یا نه

    با خودم حتی گفتم اگرم نمیخوردین قبل خوردن جدا میکردین و یه ظرف میکردین میدادین به یه نیازمند تا از این گوشتا و برنج بخوره

    بازم نمیدونم که این حرفام از باور محدود میاد یا نه

    وقتی برگشتیم سرکارامون ،من همه اش میگفتم خدایا شکرت

    چون یه سری اتفاقای امروزمو نوشته بودم در دفترم

    نشسته بودم و مدام این دست و اون دست میکردم که گوشواره های انارمو به استادا نشون بدم که ازم بخرن

    ذهنم مدام میگفت نمیخرن ، چرا نشون میدی

    یا میگفت خودتو کوچیک نکن، بری نخرن، ضایع بشی

    یا میگفت اگه نخرن چی ؟

    و این افکار سبب میشد من خجالت بکشم و شرک بورزم

    ولی از طرفی هم میگفتم طیبه باید این کارو انجام بدی

    چون تو فایل استاد شنیده بودم تو دوره 12 قدم و فایلای رایگان که اگر باورهاتون به اقدام نرسه هیچ فایده ای نداره

    اگر به عمل نرسه باوری ساخته نشده

    و من با این یادآوری به خودم گفتم باید انجامش بدی و بلند شدم و رفتم به دوستم گفتم خجالت میکشم چجوری بگم

    یهویی گفتم خدا کمکم کن و تو میتونی طیبه و رفتم سمت اولین استاد و گفتم این کارارو خودم درست کردم دوست داشتین ازم بخرین

    دو تا از استادا گفتن ،بعد ورکشاپ بیا گالریمون بخریم

    و یه استاد محلم نذاشت وقتی نزدیکش شدم با یه چهره ای که لبشو خم کنه زیر لب آروم چیزی گفت و من متوجه نشدم و دستشو با اشاره برد بالا باز هیچی نفهمیدم

    فکر کردم که داره میگه صبر کن

    وایسادم ، دیدم گفت برو من از این چیزا نمیخرم

    یه لحظه ناراحت شدم از برخوردش

    ولی تو اون لحظه گفتم حق نداری ناراحت بشی طیبه

    اوالا اینکه فکر کن طیبه

    بارهاشده خود توام این کارو با دست فروشا کردی و دهنتو کج کردی و به مامانت گفتی نخر و بیا بریم

    پس حق نداری ناراحت بشی

    این برخوردش یه درس داره برات و آروم باش و سعی کن از این به بعد با دست فروشا با احترام صحبت کنی و مراقب رفتارت باشی و زیر زبون و آروم صحبت نکنی که ناراحتش نکنی

    چون این جهان مثل آینه عمل میکنه طیبه

    به قول یه ضرب المثل ترکی هست که همیشه میگیم

    نَ مَ نه سالسان آشان چیخار قاشیغان

    به فارسی یعنی :

    هرچی تو آشت بریزی به قاشقت میاد

    و همونو میخوری

    و من هر رفتار حتی ریز ترین رفتارم رو دقت بکنم هرجور رفتار کنم همونجور هم نتیجه میبینم

    تو اگر ریز ترین رفتار رو میبینی چه خوب چه ناخوب

    خودت صد در صد انجامش دادی که میبینی و رخ میده برات

    پس این در اصل یه هدیه بود از طرف خدا برای من

    که حواسم باشه به رفتارام ، وقتی دستفروش یا حتی آدمای دیگه رو که باهاشون صحبت میکنم دقت کنم

    خدارو شکر میکنم که یاد گرفتم ، که سریع سعی میکنم تو اون لحظه متوجه بشم و خودمو کنترل کنم و کسی رو مقصر ندونم

    وقتی به بقیه خانما نشون دادم یه استاد ازم خرید و واریز کرد و سه نفر گفتن بعد ورکشاپ‌ بیا در گالریمون

    من بی نهایت خوشحال بودم

    من از اینکه به ذهنم توجه نکردم و شرک‌ نورزیدم و از خدا کمک خواستم و بلند شدم و گفتم و ازم خرید کردن خوشحال بودم ، چقدر حالم خوب بود

    چقدر لحظه به لحظه تو ورکشاپ میگفتم خدایا شکرت و عمیقا حس خوبی داشتم

    وقتی تموم شد کارم و گاری هندونه رو کشیدم

    یکی از استادا انقدر دوستش دارم ،یه خانم با چهره ناز و دوست داشتنی که همیشه وقتی میرم کلاس روز شنبه بهش سلام میدم

    بهم گفت بیا من برای بچه های فامیلمون ازت بخرم و 4 تا گوشواره خرید و 200 کارت به کارت کرد

    و منم رفتم تا به دوتا استاد دیگه بفروشم

    وقتی سر ورکشاپ بودیم و من مشغول نشون دادن گردنبندای انار بودم چای و شیرینی آوردن و نتونستم چای بردارم و وقتی شیرینی رو گذاشتم روی جامدادیم

    اولش گفتم میخورمش همین یه باره

    ولی یادم اومد اون فایل اراده و بخش کورتکس مغز که اگر من تلاش کنم قند و شیرینی نخورم ،چه اراده عظیمی در من بوجود میاد

    و مشتاق هستم که این اراده در همه کارهام در مغزم شکل بگیره

    و من به تعهدم عمل کردم و شیرینی رو گذاشتم تو نایلون کیک که صبح برداشته بودم اما نخوردمش

    خدایا شکرت

    این روزا دارم یاد میگیرم

    وقتی رفتم طراحیمو به استادم نشون بدم سر کلاس بود و تقریبا 20 نفری سر کلاس بودن

    هر بار که میرم یکم با استادمم صحبت میکنم یه حسی دارم که کارم درست نیست سرکلاسشون میرم و وقت کلاسشونو میگیرم

    یه لحظه با خودم گفتم یه روز براشون یه چیزی ببرم و بگم ببخشید که وقت کلاستون رو هر هفته، چند دقیقه ، میگیرم

    بازم نمیدونم که این باورم محدوده یا نه

    وقتی من رفتم به گالری یه استاد ، دیدم مادرش اونجا بود

    نیم ساعت قبلش رفته بودم ، بهم گفت دخترم میاد و بعد دوباره رفتم گفت رفته خونه

    و گفت برو آسانسور اومد ،دخترم نمیاد

    خیلی از برخوردش ناراحت شدم ،جوری رفتار کرد انگار با زیر دستش داشت صحبت میکرد و پادشاه بود و من فقیر

    باز به خودم گفتم طیبه آروم باش

    باید به اینم فکر کنی

    این برای تو درس داره که هیچ وقت با آدما اینجوری رفتار نکنی و مودبانه کلماتت رو بگی

    و تشکر کردم و گفتم نه با آسانسور نمیرم یکی از استادا گفته ازم میخره ،میرم گالریشون

    و رفتم و ازم خرید کرد و تحسین کرد و یه خانم بی نهایت زیبا و بی نهایت مودب بود ،همون استادی بود که راز زود خشک شدن رنگ روغن رو بهم گفته بود تو هفته های قبل

    و امروز ازش پرسیدم نقاشیای شما خیلی با استادای دیگه فرق داره و رنگاش زنده تره و شفاف تر

    و بهم‌گفت که تو انتخاب رنگ و مکمل و چیزای دیگه دقت میکنم

    و با احترام باهام صحبت کرد

    و وقتی از گالریش اومدم بیرون دیدم مادر استادی که رفته بود نگاهم میکرد

    به خودم گفت طیبه تو نباید ناراحت بشی تو باید پیدا کنی که یاد بگیری از تک تک این رفتارایی که باهات میشه

    اگر دست فروشی از این به بعد اومد سمتت با خوشرویی و احترام به چشماش نگاه میکنی و سپاسگزاری میکنی و میگی پر برکت باشی و اگرم خرید نکردی براش طلب خیر میکنی و با احترام صحبت میکنی

    این درس بزرگ امروز تو بود

    نه فقط برای دست فروشا بلکه با همه باید اینجوری باشی و همیشه به خودت یادآوری کنی

    این درس امروز تو هست طیبه

    تا یاد بگیری و عمل کنی تا به سمت تو انسان هایی بیان که با احترام باهات رفتار کنن

    چقدر خوشحالم از اینکه دارم یاد میگیرم و سعی میکنم در عمل اجرا کنم خدایا شکرت

    اینم یادم اومد ،وقتی به استادای دیگه نشون دادم یه استاد نگاه کرد گفت بچه گانه هست

    من داشتم رفتارای خودمو تو اون سه تا استاد که برخورد داشتن باهام میدیدم

    درسته تو این یکسال سعی کردم درست رفتار کنم

    اما طیبه چند سال پیشم درست رفتار کردن و صحبت کردن رو اصلا بلد نبود

    حتی یادم اومد روزی رو که بارها به دستفروشا میگفتم اینا چین میفروشن ، یا بچگانست من نمیخوام یا حرفای شبیه به این

    من داشتم رفتارای خودمو میدیدم در دنیای بیرونم تا بهم گفته بشه که ببین طیبه سعی کن این رفتارهاتو اصلاح کنی

    اگر اصلاح کنی دیگه هیچ وقت چنین رفتاری با تو نخواهد شد

    و یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت اگه تو نونوایی کسی از صف جلو میزنه و تو اصولت باشه که جلو نزنی از صف

    اگر دیدی این برات دوباره رخ میده صد در صد یه ربطی به اون اتفاق داری که هنوز داره تکرار میشه

    و زمانی که اصولت شد و رعایت کردی دیگه هیچ وقت برات رخ نمیده

    خدایا شکرت که یادم داری

    و من چشم میگم و به تک تک درس های امروزم که گرفتم سعی میکنم تا جایی که میتونم آگاه باشم‌به رفتارام

    و عمل کنم

    خدایا شکرت

    امروز 450 ازم انار خریدن خدایا شکرت

    بارها به خودم گفتم بببین طیبه

    دیدی شد

    دیدی شد

    تو لحظه ای که گفتی خدایا کمکم کن و رفتی با استادا صحبت کنی ،درسته 3 نفر فقط خریدن ولی بازم خدارو شکر 450 فروش داشتی

    اما اینا همه نشونه اینه که تو اگر ایمانت رو در عمل نشون بدی خدا بهت روزی بی نهایت میده

    به این فکر کن اگر تسلیم ذهن میشدی و هیچ حرکتی نمیکردی هیچ فروشی هم نداشتی و هیچ پولی به حسابت نمیومد

    خیلی خداروشکر میکنم که کمکم کرد حرکت کنم

    وقتی برگشتم‌و رفتم سمت مترو اول نمازمو خوندم تو نمازخونه مترو و بعد رفتم‌خونه

    اولش گفتم وضو نگرفتم بی خیال نمازمو تو خونه میخونم ولی گفتم چه اشکالی داره با آب بطریم وضو میگیرم

    با خودم فکر میکردم میگفتم چقدر به خاطر وضو گرفتن نماز نخوندم و با خدا صحبت نکردم که همه اش جزئیات بود

    خدایی که قبول میکنه که اگر وضو نگرفتم هم باهاش حرف بطنم ،چرا باید خودمو درگیر جزئیات کنم

    وقتی سوار قطار شدم انقدر دلم میخواست سوپ بخورم برای شام

    نزدیکای خونه به مادرم زنگ زدم ، گفتم شام چی داریم ؟؟؟

    گفت سوپ

    وای یعنی من داشتم از خوشحالی میترکیدم

    سوپ بود برای شام

    وای خدایا

    چقدر این روزا بیشتر از قبل هرچی میگم میشه

    خیلی خوشحال بودم

    وقتی رسیدم خونه سریع سوپ برداشتم و خوردم خیلی خوشمزه بود

    شب تا دیر وقت مامانم مشغول درست کردن عروسک بود

    اومد عروسکو نشونم بده گفتم اسم بذار براش

    چرا اسم نمیذاری براش بدون اسم مونده

    همون موقع داشتم رد پای روزم رو میذاشتم تو سایت

    نمیدونم چی شد یهویی به زبونم جاری شد ژاکلین

    حالا چرا ژاکلین

    تعجب کردم

    اسم آشنا بود ، یکی دوبار شنیده بودم ولی هیچی از معنی اسم نمیدونستم

    پرسیدم ژاکلین؟!!!!!؟؟؟؟؟

    خدا چی میخوای بهم‌ بگی

    سریع رفتم تو گوگل نوشتم معنی اسم ژاکلین

    ژاکلین یک اسم زیبای دخترانه با ریشه فرانسوی است، معنی اسم ژاکلین “محافظت شده از سوی خدا؛ تسلی” ذکر شده است.

    وای خدای من چه معنی قشنگی داشت

    محافظت شده از سوی خدا

    تسلی

    خدا داشت بهم میگفت که دنبال اسم نگرد طیبه ، در هر صورت همه محافظت میشن از سوی من

    از سوی ربّ جهان هستی

    اسم فقط اسمه

    اما معنای پشت اسم رو من تازه فهمیدم

    که به اصل توجه کن نه اسم یا چیز دیگه

    پیام پشت اسم برای من ربّ و صاحب اختیارم بود که فرمانروای جهان هستی هست و قدرتمند ترین نیروی جهان هستی

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    بابت تک تک لحظات امروزم ازت بینهایت سپاسگزارم

    خیلی دوستت دارم ماچ ماچی جانم

    نور پر عظمتت رو به شکل شادی و سلامتی و آگاهی بی نهایت و عشق و ثروت بی نهایت در زندگی استاد عباس منش و مریم جان شایسته که شایسته این همه نعمت و فراوانی هستن و برای تک تک اعضای سایت از تو میخوام

    برای تک تکشون بهترین ها از بینهایت فراوانی ها باشه

    آمین

    خیلی دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    روز شمار 185

    رد پای روز 13 شهریور رو با عشق مینویسم

    چگونگی تمرکز بر سلامتی و ارسال فرکانس سلامتی، آنهم در زمانی که بیمار هستی

    چقدر پنهانه بعضی رفتارامون و ما فکر میکنیم که روی باورامون کار میکنیم ولی بعد که دقت میکنیم و زیر ذره بین میذاریم میبینیم که نه اینجوری نبوده بعضی اوقات

    من البته چند روزی بود به فایلی که با صدای خودم ضبط کردم برای سلامتی گوش نداده بودم و یاد حرف استاد میفتم که میگفت ، کافیه یه هفته یا چند روز کار نکنید بعد همون کشتی زنگ میزنه و باید هر روز و هر لحظه روی باورهایی که پاشنه آشیلتونه رو همیشه تکرار کنید

    حتی باورای دیگه رو هم قوی کنید

    و فکر میکنم یکی از پاشنه های آشیل من اینه که زیادی به بدنم گیر میدم و یا باتوجه به الگوی تکرار شونده که از بچگی با من بوده رو هر بار نگران یه قسمت از بدنم هستم و طبق گفته ها ،رو شنیده هام از بچگی که سبب شده تبدیل به باور بشه منو ترسونده و مانع از حال خوبم شده

    و میدونم که مسئول تمام حال سلامتیم خودم هستم و باید با آرامش مسیر تکاملشو طی کنم

    من دوباره داشتم از مسیر خارج میشدم که خدا با این پرسش عقل کل بهم گفت که مراقب باش نذار وقفه بیفته بین تکرار آگاهی ها تو همیشه باید ادامه بدی

    وقتی امروز صبح بیدار شدم و صبحانه خوردیم با مادرم حاضر شدیم تا بریم فروشگاه لباس که تو گرگان بود و چون مهموم رفتم ، گفتم برم حضوری خرید کنم

    باهمدیگه رفتیم و یه دامن و یه پیراهن گرفتیم

    من یه رنگ دیگه برداشته بودم که یهویی نظرم عوض شد و گفتم خدای من کدوم رنگو بردارم که قشنگ حس کردم گفت کم رنگ رو بردار

    و من خریدمو انجام دادم و با مادرم رفتیم به یه مغازه تو مرکز شهر گرگان که وسایلای چوبی خام میفروخت و مادرم برام آینه دستی خریده بود

    رفتم و یکم آینه دستی خرید کردم و برگشتیم خیلی آینه هاش با کیفیت و با دوام بود

    وقتی رفتیم از یه کوچه رد شدیم ،رسیدیم به یه امام زاده که امامزاده نور بود اسمش

    ساختموناش خیلی قدیمی و زیبا بودن و آجرای تک تک خونه هاش خیلی زیبا بودن

    یکم جلوتر که رفتیم یه خونه قدیمی که مثل خونه های جنگلی شمال پله چوبی داشت و بالامیرفتی حس طبیعتو داشت

    دیدم نوشته گالری چوبی رفتم داخل پر بود از نقاشیای زیبا

    نگاه کردیم و برگشتیم و رسیدیم به یه جایی که پر بود از میوه فروشای زیادی که عین میوه فروشیای نزدیک میدان امام حسین تهران بود

    داشتم فکر میکردم گفتم ببین طیبه چقدر فراوانی میوه هست همه دارن از یه مغازه خرید میکنن و انقدر زیاده که سریع همه میوه هارو میخرن و بازم فراوانی میوه هست

    یه لحظه گفتم مامان بیا دوتا خیار و گوجه بگیریم تو راه بخوریم من 10 هزار تمن دادم به فروشنده گفتم یه کیلو که 10 تمن بود خیار بدین دیدم پر نایلون خیار بهم داد ، اصلا وزن هم نکرد گفتم چرا وزن نمیکنین گفت ببر اشکالی نداره

    و خیلی بیشتر از 10 هزار تمن بهمون خیار داد

    اونجا بود که گفتم همه محبت توست خدای خوبم

    و بعد یکم که وایسادیم مامانم پیاز بخره ،دیدم فروشنده داره چای میخوره ،از بانک که رفتیم آب بخوریم لیوان یک بار مصرف برداشته بودم تو دلم گفتم بگم برام چای بده

    سریع گفتم خدا من ازت چای میخوام و درخواستمو از تو میکنم

    و به فروشنده گفتم امکانش هست یه لیوان چای بهم بدین و بهم چای داد و سپاسگزاری کردم

    خیلی حس خوبی داشت هرچی میخواستم و میگفتم میشد

    وقتی برگشتیم خونه ناهارمونو خوردیم و رفتیم راه آهن تا برگردیم تهران

    چند سالی بود تو یه کوپه خانواده باهم نبودیم

    خداروشکر میکنم که بهم این حس خوب رو داد تا توی یه کوپه تو قطار با مادر و خواهر زاده ام از سفر برگردیم

    وقتی سوار قطار شدیم خواهرم مارو رسوند و رفت

    خیلی حس خوبی داشت راحت بود و عالی

    کوپه 4 نفره

    وقتی قطار راه افتاد تا غروب زمینای اطراف رو میدیدیم که پر بود از مزارع کاشت که فوق العاده سرسبز و زیبا بود

    من سریع شروع کردم به بافتن جوانه تا جمعه ببرم جمعه بازار

    موقع غذای شام که شد ،از رستوران قطار شام رو آوردن و خیلی خیلی خوشمزه بود و واقعا از خدا سپاسگزارم که غذای به اون خوشمزگی رو بهمون عطا کرد

    وقتی شب بافتنی بافتم ،کم کم خوابم گرفت

    از طرفی هم گیر داده بودم به یه قسمت از بدنم یهویی دیدم نمیتونم ذهنمو کنترل کنم و هی داره بار سوالای نگران کننده و حرفای بی ربط ،نگرانم میکنه

    سریع گفتم خدایا کمکم کن به کمکت نیاز دارم

    اومدم تو سایت و از عقل کل نوشتم که باوری درباره سلامتی که منو هدایت کرد به این قسمت

    چگونگی تمرکز بر سلامتی و ارسال فرکانس سلامتی، آنهم در زمانی که بیمار هستی

    وقتی خوندم متوجه شدم که متمرکز نشدم به زیبایی ها و درسته روی باورام کار کردم ولی توجهم رو صد در صد ندادم به باور قدرتمند کننده سلامتی و برای اعضای بدن سالمم سپاسگزاری کردم و از خدا تشکر کردم و بعد خوابیدم

    موقع اذان نگه داشتن و گفتن پیاده بشید وقت نماز هست

    وقتی رفتم و برگشتم بازم خوابیدم و نزدیک ورامین ،مامور قطار گفت رسیدیم همه وسیله هارو مرتب کردیم و سر وقتش اومد و ملافه و پتو هارو برد خیلی قطار تمیزی بود و کارمندای با احترام و مودب و تمیزی داشت

    کلا فوق العاده بود

    وقتی رسیدیم داداشم اومد دنبالمون و رفتیم خونه

    خیلی حس خوبی داشت

    کلی درس یاد گرفتم از این سفر و خدا بی نهایت مراقبم بود که بهم بگه چیکار کنم

    برای تک تکتون بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق از خدا میخوام و بی نهایت ثروت باشه براتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام خدیجه جان

    چه به موقع بود پیامتون

    من عمین الان داشتم تمرین دو روز قبل که تو فایل جلسه دوم قدم اول نوشتم رو میخوندم و گریه میکردم

    انقدر حالم خوب بود که فقط اشک میریختم

    چون امروز من تو جمعه بازار با توجه به اتفاقایی که افتاد و تو رد پام مینویسم ، خدا کاری کرد که اشکم دراومد از خوشحالی

    و دوست داشتم دوباره مرور کنم‌نوشته هامو

    و بعد دیدم یه دایره آبی اومده کنار اسمم

    وقتی پیامتونو خوندم دقیقا مرتبط بود با امروزم

    و اینجا که برام نوشتین:

    و در یکی از جلسات همین دوره استاد میگن اگر محصولاتت رو ازت ارزان میخرن یا چک و چونه میخرن. خودت برا کارت ارزش قایل نیستی

    دقیقا من این حرفو تو جمعه بازار به این شکل گفتم به خودم

    که طیبه فکر کن ببین چرا نفاشیتو نخریدن ،اولش هی میگفتم آره میخرن منتظر میمونم خدا میفرسته مشتری رو

    ولی بعد نزدیکای غروب بود که یهو دوباره پرسیدم

    تا اینکه خودم جواب خودمو دادم

    گفتم ببین طیبه خدا سمت خودشو درست انجام میده

    تویی که سمت خودتو دریت انجام ندادی و نقاشیت فروش نرفت

    حالا با جزئیاتش مینویسم چه افکاری داشتم و چی رخ داد

    خیلی خیلی سپاسگزارم بابت دعای بی نهایت ارزشمندت و ممنونم بابت وقتی که گذاشتی و برای من نوشتی تا من پیام نوشته ات رو درک کنم

    نور خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و عشق فراوان در زندگیت جاری بشه

    وای خدایا شکرت

    امروز اولین باری بود با نوشتن این جمله تک تکشون رو برای کسی تصور کردم

    نمیدونم چرا گریم گرفت یهو

    وقتی داشتم مینوشتم نور خدا به شکل شادی ، درسته چهره تونو ندیدم ولی تصور کردم که شادین و میخندین

    وقتی گفتم آرامش انقدر حس خوبی داشتین

    وقتی سلامتی رو نوشتم

    تجسم کردم که تو بدنتون تک تک سلول های بدنتون دارن از حال خوب و سلامتی میرقصن

    وقتی عشق خواستم تجسم‌کردم که انقدر سرشار از عشقین که حالتون عالیه

    وقتی ثروت فراوانی رو نوشتم تجسم کردم کلی پول وارد حسابتون شده

    چند روزیه که وقتی تمرین ستاره قطبی رو انجام میدم به طرز شگفت انگیزی حس میکنم راحت تر شده دیدنم

    و چقدر سریع رخ میدن

    خدایا شکرت

    خیلی دوستت دارم خدیجه جان

    از خدا سپاسگزارم که خانواده به این زیبایی در این سایت پر از عشق دارم

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام خدیجه جانم

    با این حرفت

    امشبم هی توی ذهنم به شب یلدا فک میکردم و لباس های یلدایی که اوردیم. بعد یادم افتاد شب یلدا، شب عید، روز مادر، اخر هفته و…. همه و همه عوامل بیرونیه. اونچه که مشتری و فروش میشه فقط فرکانس من و همسرم و لطف و هدایت خداست.

    دقیقا فکرای توی مترو و توی ورکشاپ امروزم اومد به یادم

    من امروز مدام میگفتم این همه انار مونده چرا فروش نمیرن و برای یلدا درست کردم

    از طرفی هم مدارس تهران تعطیل شده و من به این فکر بودم که چرا نشد بفروشم و چند روز بیشتر نمونده

    انگار یه جورایی تقلا میکنم که چند تا گردنبندی که مونده رو بفروشم

    الان با پیامت متوجه شدم که داشتم تقلا میکردم و رها نبودم

    چقدر دقیقه خدا کا همین امروز که فروش نداشتم و البته خودمم کمی کوتاهی کردم

    و نرفتم جلو در مترو وایسم مدام چشمم دنیال دوربینای مترو بود یا چشمم دنبال این بود که میگفتم اینجا واینستم مشتری کمه

    نگو داشتم شرک میورزیدم و فراموش کرده بودم که خدا مشتری میشه

    خدا میتونه دوربین رو قطع کنا و کسی نبینه من دارم تو ورودی مترو تجریش انار میفروشم

    خدایا منو ببخش

    یه وقتایی از این همه بزرگی خدا ، و این همه شرک ورزیدن خودم خجالت میکشم که چرا آگاهانه به رفتار هام دقت نکردم

    به قول استاد تو یکی از فایلاش میگفت که دقیق جمله اش یادم نیست

    میگفت اگر بخوایم اینجوری ببینیم خدا باید خیلی بیشتر از اینا ما رو مجازات میکرد

    با شرک هایی که داریم و هر بار فراموش میکنیم و اما خدا به ما کمک میکنه

    چقدر بزرگه آخه

    چقدر بخشنده هست

    بعد من با یه حرف یه دختر تو مترو ناراحت شدم

    تو مترو انارامو آویزون کرده بودم یه جریانی شد

    یه فروشنده گفت صاحب این انارا کیه

    درمورد چیزی سوال داشت و یکی از مسافرا بدون اجازه دیدم یکی از وسیله هایی که سوال داشت رو برداشت و داد به فروشنده

    و فروشنده فکر کرد داره رایگان میده و برگشت گفت فروشنده انارا شمایید

    مسافر گفت نه مگه قیافه من شبیه فروشنده هاست

    ناراحت شدم کمی ولی نباید ناراحت میشدم ،باید فکر کنم که چه افکاری داشتم که این حرفو شنیدم

    بعد فروشنده گفت خانم مگه ما فروشنده ها چی کم داریم از آدمای عادی

    حرفش راستش بهم برخورد

    سعی میکنم از این به بعد جوری قدم هامو بردارم که پیشرفتم بیشتر بشه

    این جریان امروز یادم اومد و یه لحظه گفتم ببین تو داشتی هی به این برخوردش فکر میکردی

    اما خدا سریع میبخشه

    ببین چقدر بخشنده هست

    توام ازش یاد بگیر طیبه

    ممنونم ازت خدیجه جان دوباره پیامت سبب شد من به رفتار امروزم فکر کنم و درسشو بگیرم و سبب بشه بیشتر از قبل تلاشمو بیشتر کنم

    خدایا شکرت

    چه تجسم قشنگی کردی ان شاء الله به زودی رخ میده و میبینیم همدیگه رو

    بی نهایت مشتری باشه برات خدیجه جان

    سپاسگزارم که برای من نوشتی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام خدیجه جان

    دقیقا حرفات به موقع بود

    من اون روز درسته ناراحت شدم وتو مترو یه لحظه احساس بدی داشتم، که اون دختر گفت مگه قیافه من به فروشنده ها میخوره

    راستش وقتی حرفشو شنیدم سکوت کردم صورتم یهو داغ شد از خجالت که حس کردم داغ شدن گونه هامو و حرفی نزدم که شنیدم چند نفر پرسیدن صاحب این انارا کیه ؟!

    و یکی گفت صاحب نداره

    منم سکوت کردم

    ولی مادرم که نشسته بود و انارا پیشش بود و بعدش پرسیدم تو چرا نگفتی برای منه ، گفت طیبه دیدم مسافر بدون اجازه دست زد به انارات و سنجاقتو درآورد تا بده به اون فروشنده خودم هیچی نگفتم که ببینم چرا این کارو کرد

    بعد که اون دست فروش با این کار مسافر فکر کرد که دستفروشه و گفت شما اینا رو میفروشید

    بعد مسافر اون حرفو زد

    که سبب ناراحتی در ثانیه های اولم شد

    ولی بعد به خودم گفتم طیبه نباید ناراحت بشی

    دقیقا حرفای شمارو به خودم با این جمله گفتم که تو داری تلاش میکنی

    اگرم الان در اینجا هستی باید ادامه بدی

    هیچ وقت تو، تو این مدار پایین نمیمونی، مطمئن باش چون داری تلاش میکنی

    اما باید رو باورام کار کنم

    و سعی کردم سریع حالمو خوب کنم

    نمیدونم چرا سکوت کردم ،ولی نه خوب میدونم ،چون خوب خودمو میشناسم

    اون لحظه احساس بی ارزشی بهم دست داد، از این نظر که دستفروشا فقیرن و از فقر و نداری میان دستفروشی

    که این باور محدود رو از بچگی از همه جا شنیده بودم

    امروز هم رفته بودم برای فروش، یه اتفاقی افتاد که سبب شد فکر کنم و الان که رسیدم خونه با پیام شما ،متوجه شدم که نباید جایگاه الانم سبب بشه من درجا بزنم

    اتفاقا حرفاشون باید به من قدرت بده تا تلاشمو بیشتر کنم

    امروز یه مشتری یه حرفی زد

    سبب شد من فایل جلسه دو قدم دو رو گوش بدم و تازه از جملات استاد شنیدم که همه چی باوره و کار فیزیکی زیاد ،هیچ کاری نمیکنه

    انگار خدا فرستاد تا به من دوتا حرف بگه و من به خودم بیام که روی باورام فقط کار کنم

    و وقتی جلسه دو قدم دو رو دوباره گوش دادم این رو تازه شنیدم که باید بیشتر وقتمو بذارم روی تکرار باورا و در کنارش مهارتم نقاشی رو پیشرفت بدم و البته که باید برای فروش برم

    اما بیشتر از قبل باید روی باورام زمان بذارم

    اینو بارها تو فایلای رایگان گوش داده بودم

    اما انگار امروز باید درکش میکردم تا سعی کنم از امشب دیگه وقتمو بذارم برای نوشتن و تکرارشون با صدای خودم و دیگه هر روز گوش بدم

    قبلا ضبط کرده بودم اما کم و بیش گوش میدادم تا اینکه امروز متوجهش شدم

    که دیگه باید چه کاری انجام بدم

    چقدر قشنگ بود تک تک حرفایی که برام نوشتین

    سعیمو میکنم رو باورام بیشتر کار کنم

    چون وقتایی که از صبح تا شب بیشتر به صدای ضبط شده خودم و فایلای استاد گوش میدادم مشتریا خود به خود میومدن سمتم بدون اینکه من کار خاصی بکنم

    اما یه چند هفته شده باز صدای خودمو گوش ندادم و فقط به فایلای استاد گوش میدم

    البته الانم اینجوریه ها سعیمو میکنم به طرق مختلف تکرار کنم باورای قوی رو

    اما در مورد نقاشی باید باورای قوی بسازم

    میدونم که میشه

    وقتی تو این یک سال شد ،پس از این به بعدش اگر متعهد تر پیش برم سرعت میگیرم و به قول استاد و نوشته شما

    بووووووووومممممممم

    و میام و از نتایج فوق العاده ام مینویسم و با عشق رد پا میذارم

    بی نهایت از شما سپاسگزارم که وقت گذاشتین و برام نوشتین

    نور خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و عشق در زندگیتون جاری بشه

    آمین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ربّ

    سلام زکیه جانم

    سپاسگزارم از اینکه برای من نوشتی

    اینجا که نوشتی و پیامت رو خوندم حسم بهم میگه یه پیامی داره این نوشته ات

    نمیدونم الان درکش نکردم صد درصد به وقتش بهم گفته میشه که دلیل این پیامت چی بوده که نوشتی :

    وخودمون و لایق بدونیم تا محقق بشه

    دقیقا وقتی ک از لحاظ ذهنی باور کردیم ک میشه

    و امکان پذیره رسیدن ب خواسته ام

    ب راحتی برات اتفاق میفته از جایی ک فکرش و نمیکنی

    الهی صدهزار مرتبه شکرت

    وقتی نوشتی عاشقتم قبلش داشتم میخندیدم از ته دلم

    یهویی گریم گرفت و گفتم منم عاشقتم

    خدایا شکرت

    بی نهات نور خدا به شکل نعمت و ثروت و آرامش و سلامتی و شادی و عشق جاری بشه در زندگیت زکیه جان

    ممنون که برای من نوشتی

    امروز من یه قدمی برداشتم و تو رد پام نوشتم

    عاشقتمی که نوشتی خیلی بهم چسبید چون حامل پیام خیلی بزرگی برای من بود که کلی کیف کردم

    منم عاشقتم زیه جانم

    سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: