نکته مهم:
این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- سمت خودت را انجام بده؛
- معجزه “بازسازی احساس لیاقت درونی”؛
- معجزه “ورود به دل ترس ها”؛
- چرخه ای نابود کننده به نام “راضی نگه داشتن دیگران”؛
منابع بیشتر
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 57 | به هیچ چیز باج نده28MB28 دقیقه
سلام به استاد عزیزم و خانوم شایسته عزیز دل و لیلای عزیز و دوستان گلم
اول از همه وارد صفحه گفتگوی با دوستان شدم ، چهره آذی عزیز رو دیدم چقدر لذت بردم ، چقدر این خانوم زیباست با اون لبخندش
چقدر لذت بردم از موفقیت های لیلای عزیز
یه ذره اومد ذهنم نجوا کنه و مقایسه که درجا مچشو گرفتم و یک سری قوانین رو مرور کردم در حد یک ثانیه و انگاری ذهنم یا قلبم گفت اره اها اره راست میگی و این خبر خیلی خوبیه برای من!!
اول از همه چقدر لذت بردم از تیکه کلامه ایشون (خوشبختانه…) و بعد چقدر لذت بردم با اعتماد به نفس صحبت کردن و سعی کردن احساسشون رو کنترل کنن و مطالب با ارزشی رو بگن
یک سری آگاهی هارو چون خیلی تمرکزی دارم مرور میکنم هر روز اینا بیشتر برام بولد شد که نگاه کن رضا این فرد موفق شده و چجور داره باعث رشد و پیشرفت جهان اطرافش میشه ، چجور تو لذت داری میبری از موفقیتش و چجور انگیزه گرفتی
و اینکه گفت باید خودخواه باشیم و تو خرج کردن انرژی خسیس باشیم ، به شدت موافقم ، به شدت موافقم (در حدی که از اونور بوم نیوفتیم)
من خداروشکر از همون بچگی هرکسی با من دوست میشد یا یک تایمی با من هم صحبت میشد هم مسیر میشد هرچیزی واقعا بهترین آدم بود خداروشکر تو یک سال قبل من کلی دوستان فوقالعاده پیدا کردم ، هدایت شدیم بهم و چه تجارب نابی من کسب کردم که واقعا رویاییه ، واقعا رویایی هست و ایشالله همتون تجربه کنین ( مثل یک هفته تو خونه روستایی زندگی کردن به رایگان!! سمت هزارجریب با بهترین آدم ها و تو هوای مه آلود یعنی توی اون یک هفته ، فقط یک روزش آفتابی بود که همون روز برگشتیم ، کلی چشمه ، یک رودخانه پر آب و کلی فراوانی و زیبایی و …)
بعد دیدم آقا نمیشه اینجور فایده نداره این دوستان فوقالعاده ان ولی من اصلا نه تمرکز میتونم بکنم نه وقت به اندازه کافی دارم اگه با این دوستان دور بزنم و بعد بخوام موفقیت کاری و مالی برسم ، نمیشه (الان میفهمم ها اون موقع فقط میخواستم به آگاهی ها و گفته های استاد عمل کنم و یه جورایی تو جریانش قرار گرفتم) (در مسیر خواسته هام نبودن)
وقتی که ازشون دور شدم یک قدم من برداشتم جهان هزارقدم برداشت و بدون دلخوری این اتفاق افتاد. اگه ببینمشون با عشق سلام میکنم و تحویل میگیرمشون و همینطور اون ها ولی منی که هرروز باید دور کیزدم باهاشون یا مسائل کامپیوتری یا هرچیزی رو حل میکردم( که اکثرش با رضایت بود)
الان دو سه ماهه شاید بیشتر هم دیگرو نمیبینیم و کاملا راضی ام الان میفهمم تمرکز یعنی چی کنترل ذهن یعنی چی
چقدر لذت بردم از عملگرا بودن لیلا عزیز که وارد دل ترسشون شدن و جهان اطرافشون رو تجربه کردن که منم تقریباً چنین تجاربی داشتم و الان اصلا قابل مقایسه با دو سه سال پیشم نیستم مخصوصا تو درک خدا و قوانین که انشاالله به وقتش میگم در این مورد
این ترسه حالا با بارها واردش شدن و واردش نشدن اینجور تو ذهنم شکل گرفته که عیب نداره بترسم ولی باید حل بشه متنفرم از اینکه مثلا درونم میگه اینکارو بکن الان اون شرایط رو دارم ولی انجامش ندم و تا مدت ها هی حسرت بخورم هی نجوا بشه بهم هی توی حس بد باشم که چرا انجامش ندادم ، من هزار بار وارد دل ترسم شدم، چرا اینکارو نکردم ، اینقدر از این حس بدم میاد که دیگه فکر نمیکنم چه ترسیه میگم من واردش میشم یا حداقل یک قدم براش برمیدارم تا بتونم به منطقم نشون بدم که شجاعم و واقعا آدم با هربار وارد دل ترسش شدن خیلی بزرگ میشه خیلی
دیگه چیزی به ذهنم نمیاد یه جورایی این نکات رو نوشتم که یاد بگیرم توجه کنم به نکات مثبت و تحسینش کنم و خوراک مناسب بدم تا اینکه اجازه بدم شیطان اشغال به ذهنم بده و نتیجه معلومه از همین الان
امیدوارم مفید بوده باشه
همیشه شاد و سالم و ثروتمند باشید ❤️
سلام به استاد عزیزم ، خانوم شایسته عزیز دل و لیلا خانوم
کلی آگاهی و خاطرات و چیز میز اومد تو ذهنم
اول اینو بگم چقدر لذت بردم مسیر زندگی لیلا خانوم رو شنیدم و واقعا اونجایی که گفت اون دوست یا فامیلشون که کانادا بود بهشون زنگ زد و گفت میخوام دعوتنامه بفرستم ، چقدر لذتتتت بردم و یک لبخند گنده اومد رو لبم و واقعا اشکم در اومد گفتم ببین خواست تو ذهنش مرور کرد که دوست داره فلان تجربه رو داشته باشه به همین سادگی اجابت شد و یاد یک سری از اتفاقات زندگی خودم افتادم
اول از همه خیلی دوست دارم در مورد تمرکز بگم که یک جایی لیلا خانوم اشاره کرد
من واقعا تولید کردن رو دوست دارم و فارق از هرچیزی ، همین چند روز پیش هدایت شدم و دیدم که چرا لذت نمیبرم از تولید کردنم یا اون حس رضایت از دیدن نتیجه کارم کمتره ، رضایت دارما ولی اون حسی که از درونه و یک حسی که ایول انگار تمام کاری که باید انجام میدادم رو انجام دادم یه چنین حسی ندارم یا کمتره و دیدم ، تمرکزم مشکل داره یعنی چی؟
اصلا مهم نیست با چه چیزی تمرکزت بهم میریزه با نجوا یا آهنگ یا حتی فایل های استاد که اینجا هم یک باور غلط و ترمز پیدا کردم
که من بعد از یک مدتی تولید میکردم و فایل هم همزمان گوش میدادم و بیشتر تمرکزم روی آگاهی های فایل بود و بعد پرسیدم از خودم که مگه من از این هنر بدم میاد؟ که میخوام حواسم پرت بشه به فایل یا از تولید مگه لذت نمیبرم ؟!!!!, چرا اینکارو میکنم پس؟!!!!
بعد دیدم یک باور کمبود دارم ، توی عجله افتادم و میخوام رباتی کار هارو انجام بدم که فقط به فلان موفقیت برسم و اون هم صد در صد به خاطر نظر مردم و توجه کردن به حرفاشون و نظرشون و احساس کردن اون فشار و اون انتظار واهیه ( که سریع برسم به فلان چیز بگم دیدید شد!).
اینو داشته باشید که تو همین حین یکی از دوستان که از من کوچیک تر بود و همه اش کار میکرد و به خوانندگی هم علاقه داشت و الان پیشرفت خیلی خوبی هم کرده توی تلویزیون دیدمش و اول خیلی حال کردم واقعا افتخار کردم و واقعا دوست داشتم بره بالاتر و بالاتر و بعد نجواها اومد که تو کار نمیکنی بی ارزشی داری فقط مصرف میکنی مثل اون مثالی که استاد زده بود توی یکی از فایل هاش، اونجور میشی و …
و هدایت هم شدم به کار و شماره یک لوازم تحریری خیلی بزرگ رو گرفتم زنگ زدم و شرایط رو جویا شدم و یک سری اتفاقات افتاد حالا نمیدونم هدایت بود یا ترمز من نشد یعنی یه جور خاصی بود هم میشد ترمز دیدش هم هدایت (یکم پیچیده بود ،مهم نیست) بعد گفتم به خودم ، دل و روده ذهن و خواستمو ، خودمو ریختم بیرون گفتم کار رو برای چی میخوای؟ یک ماه دو ماه کار کنم پول دستم بیاد تزریق کنم به هنرم و وسایل بگیرم و تولید کنم.خب الان شرایط ات چیه؟ خداروشکر خداروشکر وضع پدرم خوبه و اگه ازش بخوام بی منت و اندکی غر اون مبلغ رو تقدیم میکنه واقعا تقدیم میکنه از روی عشق ( خدای وهاب که از بینهایت میرسونه ) گفتم خب تو که این شرایط رو داری و کلیییییی زمان داری که از این شرایط و زمانت استفاده کنی با تمرکز و خیال جمع روی باورت کار کنی روی افزایش مهارتت کار کنی روی کسب و کارت کار کنی ، پس برای چی از این فرصت استفاده نمیکنی و میخوای بری سرکار و یه جورایی یک پله عقب بری که دلیل سرکارت هم اینه که یک مدت کار کنی برای تزریق به این هنرت خب بیا از همین الان حرکت کن هنرتو جدی پیش برو!!!
بعد فهمیدم که به خاطر نظر مردمه که میخوام برم سرکار (یاد اون دوستم افتادم و…) ( اصلا نمیخوام بگم کار کردن بده یا خوبه یا کار من درسته یا غلط ) و یک چیز خیلی بیشتر از حرف و نظر مردم برام مهم بود ، نگاه یا حرفها و اگاهی هایی که استاد گفته بود که آقا حرکت کن کار کن درآمد داشته باش و ورودی داشته باش ( این از قبل بهم الهام میشد نشونه میامد و به هر دلیلی عمل نکردم و اشتباه کردم ) (الان هم باز اون دو دلی اومد ولی تصمیم ام رو ضبط کردم که هیچوقت یادم نره) بعد یک سری الهاماتی شد تا به این الهامه رسید که گفت خدا قرآن رو بنا به شرایط زمانه خودش نازل کرد، اگه پونصد سال بعد نازل میشد در مورد برده داری احتمال خیلی زیاد صحبت نمیکرد….
بعد گفتم اره نظر مردم و مخصوصا استاد که آیا دارم درست عمل میکنم یا نه برام مهم بود.( چون خیلی میشنیدم به شوخی یا کنجکاوی چیکار میکنی ، فروختن چندتا فروختی؟ عروسک سازی اخه!!! فیگورین چیه اصلا؟! )
بعد تصمیم گرفتم و ضبط کردم که من مثل همون مثال استاد ولی برعکس عمل میکنم اون از شرایطش استفاده نکرد؟ من استفاده میکنم و عمل میکنم و هر روز موفقیت هامو مرور میکنم آگهی بازرگانی و باورهایی که نوشتم رو فایل ها رو افزایش مهارت و اطلاعات و پیج و …
فقط!!!
یک نشونه گذاشتم که اگه این تصمیم من جدی بود و واقعا خواهان پیشرفت و تغییر بودم دیگه صبح ها باید زودتر بلند بشم که راحت بدون عجله وقت بکنم به همه این ها و جنگل رفتن و دور زدن برسم و این نشونه رو گذاشتم و منم واقعا بدم میاد که مثلا انجامش ندم و بعد بترسم برم سرکار یا هی تو ذهنم گفته بشه تو میترسی ، میترسی که بعدش چی میشه( چون یک عمر برای نظر بقیه زندگی کردم و همه اش تو ترس و فرار بودم و خداروشاکرم براش ) و این دودلی عه دو سه روز بود و واقعا سخت بود و تصمیم گرفته شد و اولین روز ۱۱فک کنم بعد ۱۰:۴۵ و بعد ۹:۴۵ امروز و میخوام تا هشت یا هفت برسونم و اصلا مشکل خواب و انرژی ندارم بدنم عادت کرده متاسفانه چون من دو روز پیش فک کنم ساعت چهار خوابیدم هشت بیدار شدم سرحال ولی طبق عادت باز خوابیدم تا ۱۰ فک کنم.
تا الان خداروشکر خوب داره پیش میره همه چیز دیروز یک روز واقعا بهشتی بود همه اش بارون و کلی قدم بهم گفته شد انجام دادم و نتیجه هم اومد که با تمرکز اومدم روی باور توحیدی و ارزشمندیم کار کردم یدونه فالوور بدون اینکه پستی چیزی بزارم اومد رو پیجم و هدایت شدم به ترسم که ساخت چهره واقعی (فانتزی نه) و یا ساخت اعضای بدن که واقعا به خودم افتخار کردم که چقدر سریع یاد میگیرم و توی دو ساعت با دوبار امتحان واقعا نتیجه خوبی بود. خیلی چیزا بود و هست ولی خب اینو سعی کردم برای خودم بنویسم تا دوباره مرور بشه برام و خدا باز هدایتم کنه و امیدوارم برای شما هم مفید باشه
راستی استاد هاوایی خیلی عالی بود یعنی رسما منو یک سفر به هاوایی بردی همه چیش متفاوت بود از رنگ موج و دریا تا شن ( اگه تابلو های رزینی رو دیده باشید قشنگ مثل اون طرح ها شده دقیق اسمشو نمیدونم )و درخت و خاک
همیشه شاد و سالم و ثروتمند باشید