مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- رفاقت با خداوند؛
- راهکار هر مسئله با آن مسئله می آید؛
- کلید رشد مالی پایدار؛
- آدمی که از درون “خود ساخته” است، در هر شرایطی راهش را پیدا می کند؛
- معجزه ی اعراض از ناخواسته ها؛
- قانون برانگیختگی در روابط؛
- تلاش برای تمرکز بر نکات مثبت، برایت فرصت های جدیدی می سازد؛
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD1072MB67 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 61 | توانایی خلق ارزش64MB67 دقیقه
سلام وقت شما بخیر استاد عزیزم و دوستان.دوست دارم توضیحاتی از زندگیم بنویسم و راهنمایی بگیرم برا بزرگ شدن.
نمیدونم با این کلیپ تحت تاثیر قرار گرفتم و خیلی به فکر رفتم.یه زمان دانشجوی شیراز بودم و پدرم باغدار بود در عرض چند سال باغ کلا از بین رفت و من تصمیم گرفتم برا ادامه تحصیل برم قشم و کار کنم .انتقالیم اکی شد و رفتم دانشگا سعی کردم با استادام بچرخم تا اینکه یه استاد بهم گفت بیا توی پروژه من کار کن،اولین کار من بدون تجربه کار کردن بعنوان یک مهندس تنها(رییس کارگاه) با بالغ بر ۳۰کارگر بود.خیلی ترسناک بود و همه نیروها دوست داشتن منو دست بندازن.چند ماه اونجا بودم و اونجا خیلی زود اسم در کردم.یه مجتمع تجاری بزرگ بود همیشه کنارش مینشستم و تصور میکردم مهندس اونجام و گوشیم دایم زنگ میخوره،تا اینکهچیزی نگذشت مدیر اون مجتمع به من تماس گرفت و گفت میای من گفتم بله و وقتی قطع کرد یه فریاد کشیدم که همه همسایه ها ترسیدن.رفتم اونجا انقد بزرگ و ترسناک بود که بدنم میلرزید راه میرفتم اونجا. بعد از دوهفته شخصی که براش کار میکردم گفت تو برا اینکار خیلی کوچکی و بدرد کارم نمیخوری،خیلی بهم برخورد گفتم اینجا چندین مهندسه یه قسمت رو به تنهایی بده بمن،با ناامیدی گفت باش،در عرض یک ماه کل پروژه که بالغ بر ۴۰۰نفر پرسنل داشت اسم من صدا کرد و شدم معیار انتخاب مهندس و هر پیمانکار مهندس استخدام میکرد بعد از دوماه میدید مثل من نیست اخراجشون میکرد.من جوری کاررو دست گرفتم که پیمانکار گفت من چرا باید ۳تا مهندس داشته باشم تو کافی هستی و اون دوتا رو اخراج کرد(در ساختمان مشابه این بالغ بر۶مهندس و چند حسابدار داشتن) تنها از ۵صبح تا یازده شب کار میکردم تا اینکه یک شرکت تهرانی بهم گفت بیا با ما،وقتی رففتم پیمانکارم گریه کرد و گفت حقوقتو دوبرابر میکنم ،هرچی بخوای بهت میدم بمون ولی دلم رفته بود .رفتم دانشگاه بعنوان رییس کارگاه مشغول شدم کارفرما یک ماه به پیمانکار مهلت داده بود که کاررو تا یک مرحله پیش ببره در غیر اینصورت کاررو میگرفت از پیمانکار و پیمانکار ضرر هنگفتی میکرد.وقتی رفتم بعد از گذشت یکماه از قولی که داده بودند هم بیشتر پیش بردیم و پیمانکار دایم همه جا میگفت مهندس کارو برا من جمع کرد.بعد از اون هدایت شدم به یک شهرک مسکونی تجاری با ۴ساختمان ۱۷طبقه مسکونی و ساختمانهای بزرگ تجاری.اینکارهم توی ضرر بود و دایم کارفرما به پیمانکار فشار میاورد که باید کار رو تحویل بدی،اتفاقات بد و ضررهای روزانه چند میلیونی.بعد از دوماه سودرسانی به ماهیانه چند صد میلیون رسید (سال۹۲)وشدم مسئول بالغ بر ۲۰۰,نیرو در یک پروژه بزرگ.ادامه داشت تا اینکه بخاطر اخلاق شاید بدم که زیر بار هیچکس نمیرفتم یهو کاررو رها کردم.(۳شریک بودند و هریک شخصی از خودشون رو گذاشته بود کنار من و هیچ کار نمیکردن و میگفتند اینها شیرینی کارگاه هستند،من هم با پررویی گفتم اگر شیرینی هستند صندلی بذارید دفتر خودتون و ازشون لذت ببرید،کسی که اینجاست باید کار کنه.)بعد از مدتی کوتاه کارفرما من رو کرد ناظر برهمین پروژه و پیمانکار،صورتوضعیتهای میلیاردی این شرکت دست من بود و هر کس صورتوضعیت رد میکرد من باید چک میکردم.هرماه ان زمان بخاطر فشار کاری سنگین بالغ بر ۷۰,۸۰میلیون تومن اشتباه میشد.پروژه بدلایلی در اوج کار متوقف شد.من برگشتم مجتمعی که همیشه رویام بود کار کنم.اون مجتمع ۸سال ساختش زمان برده بود و هنوز منفعل بود،زمانی که وارد شدم تا اتمام اون مجتمع با ۸۳۰واحد تجاری اماده، ۹ماه زمان برد.بسیار احساس غرور میکردم که باعث شدم به اتمام برسه.باورنکردنیه ولی هر دوهفته یکبار نقشه دستم بود و عیبیابی این تعداد مغازه و راهروهایش رو میکردم و بدست پیمانکاری مربوط میدادم همه شوکه شدند که اینکار چرا ۸سال زمان برد ولی حالب اینجاست در عین ناباوری همگان من اخراج شدم از اون پروژه(برخی گفتند مدیر ازتو ترسید چون بارها بهم اینرو گفته بود تو از من بهتر و سریعتر رشد کردی)برگشتم شهری نزدیک شیراز و اونجا قسمت اسفالت شهری مشغول شدم.برای یک شرکت درجه اول که پیمانکار درجه دوم میگرفت.این شرکت پربود از بیل مکانیکی و ماشین الات که همه خاک میخوردن و ۵,۶کارگر که فقط مشغول جارو کشی بودن.من هیچ چیز از اسفالت نمیدونستم ولی در کمتر از یک ماه به مدیریت گفتم بیاین امتحان کنیم خودمون کار حفاری و اسفالت انجام بدیم.گفتن نمیشه و من خودم با این چند کارگر جارو کش شرو کردم ،کار اسفالت بسیار عقب بود و تمام خانه ها شاکی بودند و شهردار دایم فریاد میزد.بعد از گذشت دوماه حدود ۳۰کارگر استخدام شد که همگی چاره ای نداشتند جز یادگیری،تمام ماشین الات در کوچه ها مشغول شدند و اسمم توی تمام سیستم ها پیچیدسرعت جوری شد که ماشین الات اجاره ای وارد شدند خیلی کار گسترش پیدا کرد ،مدیر میگفتامپراطوری مهندس فلانی در این شهر واقع شده.ولی باز بخاطر مسائلی و طرز تفکراتم و بحثهای مختلف از شرکت رفتم .زمان گذشت و من دایم الخمر شدم ،روزانه چندین پاکت سیگار و کارهای ناشایست.یه روز رفتم بوشهر برای نصب دکلها در بیابانها تست بدم.برام جالب بود طرف گفت ما تورو نمیخایم تو کار بلد نیستی.در برگشت حین رانندگی بخودم گفتم تو چی به سر خودت اوردی که این شرکت درپیت بهت این حرفو زد خیلی دلم گرفت و با خدا کلی حرف زدم.یهو ضبط ماشینو روشن کردم یه اهنگ امد: گاهی این دنیا واسه ما با خودش مسیله داره میون زمین و افتاب ابر تیرگی میباره ،گل من گلایه کم کن رنج و غصه ابدی نیست بذار اسمون بباره گریه هم چیز بدی نیست …گفتم این پیغام خداست تا چند روز بعد شما معرفی شدید بهم.همیشه عمران برام سراسر استرس بود .یه چیزی بهم میگفت برو دنبال مدلینگ.کم کم با وزن ۹۷کیلو تصمیم گرفتم مدل شم.مشروب سیگار رو کنار گذاشتم و کم کم وارد ورزش شدم،بعد از چندماه مربی شهرم منو بعنوان ورزشکار نمونه توی پیجش گذاشت،بعد مربی و سالن بهتر تا اینکه توی اینستا با یه قهرمان کشور اشنا شدم و درخواست کردم مربی من شه.قبول کرد و چند وقت بعد منرو جزو ده ورزشکار نمونه خودش توی پیجش گذاشت(الان کانادست برا مسابقات فیزیک حرفه ایها).هدایت شدم به تهران چندی بعد بعنوان مدل دیجی کالا از بین ۵۰۰نفر انتخاب شدم و یکسال در بیلبورد دیجی کالا قرار گرفتم .هدایت شدم به سمت قشم ولی شاید چون نتونستم روی باورهام کار کنم که میگن توی ایران نمیشه مدلینگ موفق شد اروم اروم کار عمران بعنوان پیمانکار با برادرم مشغول شدبم در طول یک سال ۴پروژه عالی نصیبمون شد،پول خوبی داشت ولی قلبممدلینگ بود،داداشم یه کار گرفت،من یهو ایه قران دیدم که درمورد مهاجرت بود،یه روز ۵صبح رفتم لب ساحل دیدم یکی نوشته هدایت مراقبت ،گفتم این پیغام خداست و همون روز حرکت کردم به سمت تهران برا ملاقات با یه مدل بزرگ،اما اون مدل زو ندیدم و بعد از دوهفته مجبور به بازگشت شدم.برگشتم شهرم و پدرم گفت باید باغ رو بسازی از باغی که به ظاهر هیچ بود حدود ۲۰۰میلیون تومن کار کردیم از فروش درخت هرزه علف و نخلهای به ظاهر هرزه رو هرکودوم ۲۰۰هزارتومن بفروش رسوندیم چیزی که هیچوقت به ذهنمون نمیومد.الان خیلی باغ سامان گرفته و مثل استاد پراست از مرغ و خروس و ماهی پرورشی و درختان انار و خرمای خوب،همه ادارات شهرم منو میشناسن.دوچاه اب که منهل شده بود با تلاش فراوانم مجوزش رو گرفتم و هرکدام بالغ بر ۴میلیارد ارزش دارنبا حمایت جهاد بالغ بر ۲۰۰میلیون تومن جهت لوله کشی لوله فرسوده نصیبمون شد.یهو چاه اب پرابتر شد.بابام دوهکتار باغ و یک خانه رو بنام منو داداشم زد ولی قلبم وجودم و همه چیزم مدلینگه.صبح تا ظهر کارای باغ و ادارات رو انجام میدم و ظهر تا شب کارای مربوط به دوره ها ،ورزش و زبان.همه میگن امید شده یه شخص دیگه.خیلی چهره ش جدیه.با مدلهای بین امللی صحبت دارم عضو اژانس ترکیه و هند هستم ولی بدون پروژه.با خواننده خانمی که امریکاست و اهنگاشو گوش میکردم دوست شدم و از اونجا برام هدیه میفرسته(بهمپمیگه خداتورو فرستاده برا ارامش من).شیوه زندگیم و رژیم غذاییم برا خیلیا عجیبه و الگوی خیلیهاست.اما اینکه نتیجه یگیرم از مدلینگ برام با ارزشتر از هرچیزیه.حتی باغم.نمیدونم چرا به باغ هدایت شدم،شاید چون همیشه ذره ای از ذهنم رو گرفته بود که چرا رهاست.
ممنون