گفتگو با دوستان 62 | تمرکز بر دایره برتری ام

مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • پیشرفت = بهبودهای کوچک اما ادامه دار؛
  • حیاتی ترین اصل کسب و کار: دایره برتری ات را بشناس و روی بهبود آن، تمرکز کن؛
  • توانایی شما در حل مسائل دیگران، برای کسب و کار شما مشتری می سازد؛
  • کلید پر رونق کردن کسب و کار؛
  • سرمایه اصلی من؛
  • “تخصص” و “توانایی” شما وقتی مورد توجه مشتریان قرار می گیرد که بتواند مسائل آنها را حل کند؛

منابع بیشتر

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

102 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «عصمت جعفری» در این صفحه: 1
  1. -
    عصمت جعفری گفته:
    مدت عضویت: 1769 روز

    سلام استاد عزیزم، مریم جان و ازاده جان عزیزم…

    استاد شما میگین خدا ب بینهایت روش با ما حرف میزنه…من از وقتی ک فارغ التحصیل شدم نشستم ب برنامه ریزی برای نحوه تدریسم و ی سری کارا داشتم انجام میدادم ک نشانه های خدا اومد تا مسیرم رو تایید کنه و بهم قوت قلب بده…پشت سرهم… فایل سرمایه اصلی، چ چیزی را حاضری قربانی کنی، و صحبت های ازاده جان ک چقدر بهم درس داد…همش مهر تاییدی بود ک بگه مسیرت درسته و ادامه بده…ادامه ی صحبت های ازاده ی عزیزم… ک کارشون رو طوری انجام میدن ک علاوه بر رضایت مشتری رضایت خودشونم وجود داشته باشه. چون میدونن اعتبار ایشون هستن و همون مشتری ها کارشونو تبلیغ میکنن. پس نتیجه میگیریم ک باید بهترین خودمونو ارائه بدیم؛ و میشود اگر در مسیر درست قرار بگیریم. اگر رو پیشرفت شخصی و حرفه ای شدنمون کار کنیم، اگر مهارت حل مسئله، خود باوری، اعتماد ب نفس و تلاش و پشتکار و توکل رو در خودمون افزایش بدیم. میشود اگر صادق باشیم و درستکار و کیفیت کارمون رو ارتقا بدیم..

    و اینکه..

    استاد شما تو یکی از دوره هاتون ی چیزیو گفتین ک خیلی جالب بود…اره تو دوره قانون افرینش. وقتی یکی از دوستان ازتون پرسید چ طوری شما میگین تلویزیون نمیبینین ولی مسابقه کشتی رو دیدین و شما گفتین وقتی در مسیر درست باشین چیزیو میبینین ک اتفاقا بهتون کمک میکنه..من دقیقا اینو امروز تجربه کردم…من اصلا تلویزیون نمیبینم و کلا فاصله گرفتم ازش. امروز اتفاقی کنار همسرم نشسته بودم و داشتیم درمورد موضوعی باهم حرف میزدیم ک نمیدونم چی شد و خندوانه رو دیدیم… اقای جوان داشتن با اقای محمدرضا علیمردانی صحبت میکردن و ایشون از بیماری لاعلاجشون حرف میزدن ک تحسین و تعجب منو واقعا برانگیخت و دوست دارم اینجا هم بگم ک برای خودم و دوستان درسی بشه. اگه میخواین میتونین تو یوتیوب سرچ کنین، خندوانه فصل هشتم، مصاحبه با اقای علیمردانی..خیلییی پر از درس و اگاهیه…و نحوه نگاه شما ب تجربه های ازاده جان باعث شده ک من هم نگاه متفاوت ب حرفای ایشون داشته باشم و درس های ارزشمندی بگیرم…

    داستان ایشون از اونجایی شروع میشه ک خیلییی ب تئاتر علاقه داشتن ولی پدر و مادرشون مقاومت شدیدی نشون میدادن… اقای علیمردانی دست از خواستشون برنداشتن و هرررجوری بوده رفتن و سرانجام ب هدفشون رسیدن ک ب من درس ادامه دادن رو داد. تسلیم نشدن و جا نزدن..حتی اگه مقاومتی وجود داره. بعدش همون ادما میان سمتت و تشویقت میکنن وقتی پیشرفتتو میبینن…

    مورد بعدی بیماری لاعلاج ایشون بوده ک از مادرشون ب ارث برده بودن…مشکل تارهای صوتی ک نمیتونستن قشنگ حرف بزنن. رفتن پیش دکترهای مختلف اما همشون ناامیدش کردن. یکی از دکترها گفته ببین ی نفر مشکل پا داره، ی نفر دستش مشکل داره، توهم مشکلت اینه و باید بپذیری. اما میگفتن من علاقه زیاااادی ب تئاتر داشتم و مدام غر میزدم پیش خدا و گریه میکردم ک چرا استعدادو بهم دادی ولی ابزارو ازم گرفتی؟ خلاصه ی بار داشتن تو خیابون راه میرفتن و ب خدا گفتن ک ی نشونه بهم بده و کمکم کن. تو همون مسیر ی مغازه ای رو دیدن ک دم درش پر از گیاهو نقاشی بوده و ایشون مجذوب اون اثار هنری شده بودن. وقتی رفتن داخل مغازه نقاش رو دیدن ک دست نداشته و با دهان نقاشی میکشیده. میگفت من اونجا میخکوب شدم وقتی اینو دیدم. با حالت گریه و شادی ب خودم گفتم خدایا من چرا ناشکری میکردم تو خودت میخواستی ب من ندی اینو…گفت من تسلیم شدم و گفتم اوکی من میرم رو پانتومیم کار میکنم و دیگه ناشکری نمیکنم..گفت از اون موقع درها برام باز شد. وقتی اینو شنیدم یاد داستان حضرت موسی افتادم ک وقتی ب خدا گفت تسلیمم و مقاومتی نکرده اتفاقات خوب براش افتاده…یعنی تسلیم بودن و سپردن خودت ب خدا، اطمینان بهش و پذیرفتن اینکه من قدرتی ندارم…

    ایشون گفتن من ی معلمی داشتم ک خیلی مهربون بود. ی بار رفته بودم باهاشون ی جایی ک کتابخونه داشت و متعلق ب معلمم بود. بین اون همههه کتاب، اتفاقی ی کتابی رو برداشتم ک خیلیی کهنه بود و وقتی بازش کردم دیدم درمورد ی قاری مصری حرف زده ک مشکل منو داشته و ی ترفندیو ب کار برده ک خوب شده. گفت من ب خودم گفتم من ک این همههه راه رو رفتم اینم میرم و ب خودم گفتم همه مشکلا ک قرار نیس از راه داروهای شیمیایی حل بشه. راه حل های دیگه هم هست. این حرفشون منو یاد استاد انداخت ک میگفتن شرک یعنی مثلا بگی فقط این دارو یا دکتر میتونه حال منو خوب کنه ولی اونی ک توحیدی باشه میگه نه خدا منو خوب میکنه ن داروی خاص و ممکنه از طریق ی ترفند دیگه خوب بشم. من با خودم فکر میکنم همین نگاه توحیدی ایشون و نچسبیدن ب داروهای شیمیایی باعث حرکت ایشون و پذیرفتن این روش شد. خلاصه گفتن ک من اجرا کردم و خب سختم بود. چون من باید ی ماه حرف نمیزدم و مدرسه منو اخراج کرد ولی ولی ولی من صدا میخواستم. یعنی هدفش اینقدر بزرگ بود و میخواست ک بهای ب این بزرگیو پرداخت کرد بعنی اخراج شدن از مدرسه حتی…و سرانجام بعد از پنج ماه و بیست و یک روز صداشون بهتر شده😍😍😍 و این مثالی بود برای من ک وراثتم جلوی تورو نمیگیره. اخر برنامه هم گفتن ک شما اگه واقعا ی خواسته ای دارین مثل بچه ها عمل میکنین ک چ طوری وقتی خواسته ای دارن خودشونو ب در و دیوار میزنن؛ و گفتن شکست خوردن، زمین خوردن، بخشی از مسیره و موفقیت در رها نکردنه.  ادامه دادنه و این رمزشه..خیلی حرفاشون قشنگ و الهام بخش بود. خواستم اینجا هم بگم تا برای خودم بازگو بشه و دوستان هم اگه میخوان فیلم کاملشو ببینن…

    ممنونم از شما استاد ارجمند و عزیز😍❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: