اگر بپرسم قادر مطلق و تنها منبع قدرت کیست، جواب افراد بسیار زیادی، این است که خداوند، منبع همه قدرتهاست. دست خداوند بالاتر از همه دست هاست.
جواب شان خداست اما رفتارشان چیز دیگری است. برای آنها وعده رئیس بانک، واقعی تر از وعده ی خداوندی است که می گوید:
من نزدیکم و اجابت می کنم دعای هر فردی که من را اجابت نماید.
آنها میگویند قدرت در دست خداوند است، اما از حکومت ها، دولت ها، کارفرماها و… می ترسند و دوامشان را منوط به وجود آنها می دانند و برای حل مشکل شان به انسان هایی با ویژگی های خودشان متوسل می شوند.
اگر خداوند برایت کافی نیست، باید آن را از نو بشناسی و توحید و شرک را دوباره معنا کنی.
مگر شرک چیزی نیست جز قدرت دادن به هر عاملی بیرون از تو و توحید چیزی نیست جز اینکه تنها منع قدرت را نیرویی بدانی که که کنترل زندگیات را در دست باورهایت قرار داده است.
از زمانی این خدا را دوباره شناخته ام و توحید را در رفتارم جاری ساخته ام، خداوند برایم کافی بوده است. همین نتیجه مرا برآن داشته تا رسالتم را اشاعه توحید عملی در سراسر جهان بدانم و این پیام را گسترش دهم که:
تمام جهان بر اساس قوانین بدون تغییر خداوندی اداره می شود که، کنترل زندگی ات را دست باورهایت قرار داده است.
این نیرو را به هر شکلی در ذهنت بسازی، به همان شکل وارد زندگیات میشود. به همان اندازه که روی این نیرو حساب میکنی، به همان اندازه نیز برایت شادی، آرامش، سلامتی، ثروت و عشق میشود.
این نیرور را به شکل عشق در ذهنت بساز، تا برایت رابطه ای عاشقانه شود
او را به شکل ثروت در ذهنت بساز، آنوقت به شکل استقلال مالی در زندگی ات فرود می آید.
او را به شکل سلامتی بساز، آنوقت به شکل زندگی ای در کمال آرامش با تنی سالم در زندگی ات متجلی می شود.
این انرژی و این قدرت را رئیست بدان. این نیرو را مهم،ترین فرد و رابطهی زندگیات بدان و به این خدا وابسته شو تا قلبت آرام گیرد و نه ترسی داشته باشی و نه غمی.
خداوند یک انرژی است و به شکل هر آنچه در زندگی ات ظاهر می شود که بتوانی در ذهنت بسازی.
در جلسه ۷، ۹ و۱۰ دوره راهنمای عملی، چگونگی ساختن باورهایی را درباره خداوند آموزش داده ام تا بتوانی این انرژی را به شکل خواسته هایت در ذهنت بسازی. آن وقت متحیر می مانی از اینکه خود به خود، آن خواسته ها وارد زندگی ات شد. زیرا این وعده خداست که می گوید:
وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ (۱۸۶)
آن گاه که بندگانم درباره من از تو بپرسند:- من نزدیکم و هر که مرا بخواند دعایش را اجابت مىکنم. آنها باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا راهشان را بیابند. (۱۸۶)
این آیات به قدری زیبا هستند که هر بار با خواندشان از خود بی خود می شوم. هدفم از این فایل، توضیح مفهوم توحید عملی است یعنی هماهنگی گفتارمان با رفتارمان.
سید حسین عباس منش
برای مشاهدهی سایر قسمتهای «توحید عملی» کلیک کنید.
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD314MB26 دقیقه
- فایل صوتی فقط روی خدا حساب باز کن24MB26 دقیقه
سلام به استادعزیزم و مریم نازنین و دوستان خوبم
من این فایل رو چندین بار گوش دادم و کامنت گذاشتم البته این مربوط به دو سال قبله،تااینکه خواب عجیبی دیدم. جزئیات رو نمیگم ولی کلیات داستان این بود که من و خواهرم همراه چند نفر دیگ در حال بازدید از یه مکانی بودیم یه قسمتی از اون مکان حالت یک خرابه بود، من و خواهرم یه نوزاد رو اونجا پیدا کردیم من به اون نوزاد احساس داشتم دلم خیلی براش سوخت یه حسی بهش داشتم که انگاری از قبل میشناسمش و نمیتونم اینجا رهاش کنم و به خواهرم گفتم باید ببرمش،اون بچه بعد از یه مدت شروع به گریه کردن کرد و به خواهرم گفتم فک کنم باید پوشکشو عوض کنیم خلاصه لباسشو دراوردیم یه لایه فومی سفید هم دورش بسته شده بود اونو که باز کردم دیدم یه طرف بدن حتی قسمت مغز و جمجمه یه تیکه سیاه و این سیاهی پر از حشرات و کک و کرمهای زیادی بود من قسمت مغزشو داشتم میدیم انگاری پوستی روش نبود صحنه بسیار مشمئزکننده ای بود،به محض بیدار شدن از خواب داشتم به خوابم فک میکردم که این پیام برام اومد که اون نوزاد خودتی و افکار و دل نگرانی هایی که من داشتم با خودم میکشوندمشون تو این خواب برام به نمایش دراومد،من قدم ده از دوره بینظیر دوازده قدم هستم ،چراغهای زیادی برام تو این دوره روشن شد ولی اتفاقی که افتاد من فراموش کردم که همه چیز خداونده ،من فراموش کردم که چه رابطه فوق العاده ای رو باهاش داشتم چه سحر هایی که همه خواب بودن ولی من تو همون خلوتیه دم صبح پشت پنجره داشتم باهاش عشق بازی میکردم، من فراموش کردم که بهترین و زیباترین حالمو در زندگی زمانی تجربه کردم که در وجود خودم پیداش کردم و چه اشکهایی که از سر ذوق و دلتنگی براش ریخته نشد،من همه اینارو فراموش کردم قدم ها رو داشتم کار میکردم ولی نمیدونستم که باید به یاد اون باشم باید هرلحظه صداش بزنم دیگ از اون اشکهاکه از پاکی دلم میومد خبری نبود،من به شدت افتادم دنبال ثروت و پول انگاری هرلحظه داشتنشو از خدا میخواستم رها نکردم و چسبیدم تا جایی که دیگ چیزهای زیادی نبود که خوشحالم میکرد تا اینکه این خوابو دیدم و متوجه شدم آره همینه من چسبیدم و رها نکردم و وقتی هم چسبیدی به یه چیزی دقیقا فرکانس نداشتن اونو میفرستید تا خود خواسته،صبح از خدا خواستم هدایتم کنه و دوباره هدایتم کرد به این فایل زیبا ،این فایل حدود دوسال قبل زیباترین فایل زندگی من شد ،کامنتاهایی اونسال از خودم به جا گذاشتم از تمام وجودم بود و تحولی که در روح و روان من ایجاد کرد،دوباره اومدم و کامنتها رو خوندم دوباره همون احساس نزدیکی به معبودم برام اتفاق افتاد من امروز فهمیدم که فایلهای توحیدی تو راس هر فایل دیگه ای باید قرار بگیره حداقل برای منکه این حالو دوس دارم و دوس دارم هر لحظه تجربش کنم .
سلام به همگی استاد عزیزم و مریم نازنین
دیگه اومدن تو سایت و خوندن کامنت ونوشتن حس ها و تجربه هایی که تجربه میکنم جزئی از زندگیم نیست ،زندگیمه و بهترین حسها رو تو همین خونه با هم خونه های بینظیرم دارم.
اینروزا چقدربیشتر معنی هدایت رو متوجه میشم،چقدر بیشتر قانون رو درک میکنم،وقتی تو این مسیر حرکت میکنی اتفاقاتی که میفته رو دیگه به اندازه درکت از قانون میسنجی ،با اینکه هرچی بیشتر رو خودم کارمیکنم کمتربه زندگی دیگران کاردارم ولی زمانی که متوجه تضادها در زندگیشون و حتی زندگی خودم میشم میفهمم که تک تک حرفای استاد درست بوده
یکی از دوستانم به شدت به یه مرد وابسته شد طوری که چندین میلیون فقط دوتا کتاب نفیس براش گرفت و هرروز میرفت محل کارش و ساعت ها مینشست تا فقط از دور ایشون رو ببینه و دیروز که با من تماس گرفت انقدر حال بدی رو داشت از اینکه همون رابطه دورا دورم تموم شد و اون مرد چقدر راحت حتی تمایل به دیدار حضوری هم نداشت و این درحالی بود که حدود 9 ماه این مرد شب و روز دوستم شده بود و ایشون انقدر این آدم رو توی ذهنش و دلش بزرگ کرده بود که در آخر با این جدایی اونم شاید به بدترین شکل مواجه شد،وارد جزئیات نمیشم ولی من همون موقع به خودم گفتم خداروصدهزارمرتبه شکر که تو این مسیرم منم ممکنه راه رو گم کنم ولی این فانوس برای من همیشه روشنه و دوباره با یادآوری قانون دوباره به مسیر برمیگردم،هرکس که توی دلت و ذهنت بزرگتر از خداوند بشه اون رابطه به بدترین شکل تموم میشه چه رابطه عاطفی چه رابطه بیزینسی،چه پدرت چه مادرت و حتی بچت ،قدرت فقط ازآن خداونده و همگی دستانی از طرف اون هستن خیلی خیلی باید مراقب بود که امتیازش به آدمها نرسه ،براشون احترام قائل باشی اونا رو با ارزش بدونی ولی تنها کسی که رب و فرمانروای من ،قلب و ذهن منه خداوند.
ویکی از مثالهای دیگه این بود که به واسطه کارم تو یکی از سالن های زیبایی متوجه شدم ،مدیرسالن از محله های تقریبا پایین شهر اومده بودن و تو یکی از خیابونای گرون شهر سالن زده بودن با اجاره بسیار زیاد مدیریت دو نفر بودن یعنی باهم شریک بودن و سالن رو باز کرده بودن حدود یکسالی از بازشدن سالن گذشت ولی دریغ از یک مشتری با اون اجاره بسیار سنگین سالن تعطیل شد و دوباره به همون محله قدیمی تو جنوب شهر برگشتن،دوتا نکته وجود داره ،اول اینکه به اندازه پولت به اندازه ظرفت قدم بردار نخواه که با کسی شریک بشی این باور از باور کمبود میاد و دوم اینکه اجازه بده قدمها تو یکی یکی برداری نخواه یکشبه جهش های عجیب و غریب داشته باشی.
یکی از موارد دیگه هم برای خواهر خودم پیش اومده که امیدوارم بهترین اتفاق براش بیفته ولی موضوع اینجا بود که خواهر من بعد از سالها بالاخره تصمیم گرفت که از خونه پدری بیاد بیرون البته با تضادی که بهش برخورده بودمجبورشد که بیاد بیرون که اینم از قوانین این دنیاست دیگه چون ایشون کارخاصی نمیکرد و فقط از محیط امن خونه و غذای گرم مادر داشت نهایت لذت رو میبرد و به قول استاد چه زمانی زمان حرکته؟!
زمانیکه اوضاع در همه حالت خوبه برعکس خیلیا که فکر میکنن وقتی اوضاع خرابه باید فکر چاره بود ولی من به استاد ایمان اوردم،دقیقازمانی وقت به جلو رفتن و پیشرفته که همه چیز خوبه قبل از اینکه به تضاد عجیب غریبی برخورد کنیم.
درهرصورت خواهر من مجبور شد به بدترین شکل از خونه پدری بیاد بیرون و این درحالی بود که ایشون اعتقاد داشت تا من خونه و ماشین و حساب بانکیم اکی نشه از اینجا جایی نمیرم و واقعا دنیا اینطوری کار نمیکنه،تو خودپای در راه بنه هیچ مپرس،خودراه بگویدت که چون باید کرد.
به هرحال تو شرایط ناجالبی خواهر من مجبورشد بیاد بیرون ازاون خونه تو سن 38سالگی ،شروع کرد یه حرفه ای رو یاد گرفتن حدود چند ماه یکی دو جا هم کار کرد. و البته یه خونه هم اجاره کرد که اونجا رو اصلا دوس نداشت و همیشه غمگین بود و من توی قلبم میدونستم که راز تغییر شرایط نگه داشتن حال خوبته و البته و البته شکرگزاری ،خلاصه این خواهر من به واسطه وعده وعیدهای یک نفر ،چندین ماهی هم رفت عمان ولی دست از پا درازتر برگشت باز طی نشدن تکامل،خلاصه بعد از حدود یکسال تصمیم گرفت همینجا دوباره شروع کنه کارناخن رو انجام دادن و البته که صاحبخونه هم اجاره رو افزایش دادن و ایشون بعد ازاینکه رفتن موردهای دیگ رو دیدن تازه متوجه خوبیهای خونه خودشون شدن ،میدونید اصلا در جایگاهی نیستم که کسیرو قضاوت کنم اصلا،من لیزری لیزری هرروز هر ساعت دارم رو خودم کار میکنم ،و نتایجشو به لطف خداوند دارم میبینم ولی موضوعاتی که دراطرافم هست رو میبینم سریع با قانون میسنجمش و در نهایت فقط به یک کلمه میرسم توحید
من تقریبا 90 درصد در طول روز به لطف خداوند و آموزه های استادعزیزم حالم خوبه و خداروشکر خداروشکر که تو این مسیر الهی هستم با معلم و راهنمایی که نظیر نداره شکر
سلام به همگی
دقیقا یکسال قبل همین موقع ها به یک تضادبزرگ برخوردکردم که داستانشو گفتم و من خیلی خیلی هدایتی (واقعا نمیتونم اسم دیگه ای روش بزارم)به سمت این فایل هدایت شدم ،اصلا اومدم درمورد روابط سرچ کنم تو عقل کل یک دقیقه بعد درحال خوندن متن این فایل بودم و چه شبی بود،ازاون شبایی که من هیچ وقت فراموش نمیکنم و هروقت بهش فکر میکنم طعم لذیذ اون اگاهی رو میتونم باز به همون شکل حسش کنم،این اگاهی که وااااای مهلا تا الان تو فقط به زبون رو خداوندحساب بازکردی فقط فک میکردی که خداوند برام کافیه که من تنهاتورامیپرستم و تنها از تو یاری میجویم،البته اینم تکاملی بود تواین مسیر من ذره ذره اومدم یواش یواش بهتراز قبلم شده بودم خیلی بهتر ولی اونشب دیگه نفهمیدم چی شد که این اگاهی با تپش قلب و گریه هایی از سر ذوق بهم الهام شد.
هنوز اون ترس که اگه فلانی نباشه بود ولی خیلی خیلی خیلی کمرنگ صبحش انگار یه آدم دیگه ای شده بودم که به خودم میگفتم چی شد واقعا؟!! قلبم پر از نور شده بود و رابطم باخدا انگاری یه مدل دیگه ای بود،یادمه فرداش یه سفر در پیش داشتم که بهترین سفر زندگیم شد فقط داشتم باهاش عشق بازی میکردم تو سفرم قلبم همچنان باز بود.از لمس این اگاهی جدید سر از پا نمیشناختم.
تو سفر و وقتیکه برگشتم فقط داشتم کامنتهای این فایلو میخوندم و گریه میکردم چه لحظه های طلایی بود،امروزم بعد از چند ماه دوباره اومدم کامنت بخونم و دوباره حالم عالی شد دوباره اشک به چشمام اومد و دوباره وصل شدم به قدرت و عظمتش ،خیلی وقتا یعنی بیشتر وقتا خواهرم برای کاراش رو بقیه حساب باز میکنه نمیدونم ته دلشم این هست یا نه نمیتونم قضاوت کنم یعنی یاد گرفتم سرم به کارخودم باشه ولی همون موقع که خبرمیده کارم نشد یا وعده طرف عملی نشد تودلم فقط شکر گزارم که من برای انجام کارام فقط به یه قدرت رجوع میکنم،قبلابیشتر راجب اینکه فقط باید از خدابخوای و بقیه قدرتی ندارن باخواهرم صحبت میکردم ولی از یه جایی یادگرفتم که نمیشه به زور کسیرو تغییرداد و من تصمیم گرفتم خودم رشد کنم و نتیجه بگیرم و بقیه اگه هم فرکانس شما باشن با شما ادامه میدن یا خودشون ازت سوال میپرسن در غیر اینصورت مسیرتون جدامیشه ،نمیخوام بگم منم پیش نیمده که یهو ذهنم بره سمت فلانی و فلانی ولی خیلی سریع شاید به دقیقه هم نرسیده دوباره بزرگی خداوند رو به یاد خودم اوردم که من تنها تورا میفرستم و تنها از تو یاری میجویم
الان چندوقته که علاقه ای به رفت و آمد و تلف کردن وقتم ندارم اومدن توسایت و کامنت خوندن و کامنت گذاشتن شده بهترین تفریح من چون واقعا اون لحظه حس و حالی رو که تجربه میکنم با هیچ چیز دیگه ای قابل مقایسه نیست بیرون میرم ولی بسیار حساس شدم به اینکه با چه کسی صحبت میکنم به کی گوش میدم چیو میبینم و راجب چی حرف میزنم
سلام به همگی به استادعزیزم مریم نازنینم
یادم میادحدودیکسال ونیم قبل سریه داستانی که قبلاراجبش صحبت کردم ،من به گوش کردن این فایل هدایت شدم ،درحقیقت اونشب بیگ بنگی در مغز وزندگی من به وجود اومد،اون شب ترس وجودموگرفته بود.برای اینکه آرووم بشم اومدم تو عقل کل دنبال جواب سوالم میگشتم هدایت شدم به این فایل فقط روی خداحساب بازکن،واقعاکلمات قادرنیست حال اونشب منو توصیف کنه فقط گریه میکردم کامنت میخوندم ازاین آگاهی عظیمی که به من رسیده بود،فک میکنم شاید اولین موضوعی بود که تو سایت منو درگیر کردو من برای اولین بار شروع به خوندن کامنت کردم دیوانه وار تا نصف شب کامنت میخوندم و گریه میکردم ازاینکه فقط به کلام خدای خودمو قبول داشتم و اونو روزی رسون میدونستم ولی تو شرایط که قرارگرفتم دیدم نه من دقیقا روی بقیه حساب باز کردم برای رزق وروزیم ،خلاصه صبح که بیدارشدم هنوز اون ترس بود ولی با شدت خیلی خیلی کمتر،اتفاقا صبحش مسافر بودم برای ارمنستان و یکی از بهترین سفرهایی شد که تا اونروز رفته بودم چون تو این سفرمن تنها نبودم خدای جدیدی رو باخودم داشتم خدایی که جنسش با شب قبل فرق میکرد.
من تا حدود یک ماه فقط کامنت میخوندم حال معنوی عالی رو داشتم تجربه میکردم،دیگه یواش یواش کامنت خوندن کمرنگ شد ولی قلب من دیگه گشوده شده بود به روی این خدای جدید وتا الان این احساس با منه حدود چهارماه قبل دوره دوازده قدم رو شروع کردم البته بگم من جز کسایی هستم که دوره رو به قیمت کم خریداری کردم و بعد از اینکه رشد اتفاق افتادبه واسطه کارکردن روی شخصیتم اومدم و بهای کامل محصولات رو پرداخت کردم و ازسایت مجدد دانلود کردم و اتفاقات خوب شروع شدن،داشتم میگفتم امشب حدود نیم ساعت قبل تو دفترم نوشتم و ازخودش خواستم که هدایتم کنه باورهای مخربمو در مورد ثروت بهم بگه چون دوره دوازده قدم تا الان تمرکزش روی نعمت و ثروت بود خلاصه به نیم ساعت نکشید که دوباره هدایت شدم به این فایل اومدم کامنت خوندم و دوباره همون حال و هوایی که یکسال قبل داشتم رو پیدا کردم و احساس کردم بهش وصل شدم و چه حال زیبایی رو تجربه کردم به خودم گفتم همینه باگ من اینه من دارم به شدت رو باورهای ثروت ساز کار میکنم ولی توحید ی
برام کمرنگ شده بود قبلا بیشتر با اون صحبت میکردم ولی امشب دوباره هدایتم کرد که ثروت و خداوند ازهم دور نیستن در حقیقت یکی هستن و باید با هردو جلو برم ،شکرش بابت حس و حالی که دارم
سلام من مدت زیادی هست که عضو سایتم البته نمیدونم چرا مجبور شدم ثبت نام مجدد انجام بدم از سال 95 عضوسایتم ولی زیاد اهل کامنت خوندن نبودم
تا اینکه حدود دو روز قبل به این شرک برخوردکردم که در وجودم بودوازش بی خبربودم
من حدود ده سال با مردی تو رابطه بودم بااینکه ایشون خیلی مرد خوبی بودن ولی به خاطر یه سری مسائل اون رابطه درست نبود خوب ایشون چون مسائل مالی منو رفع و رجوع میکردند برای من اکی بود ولی همچنان ته دلم ناراحت بودم از داشتن این ارتباط احساس خیلی بدی داشتم
البته اگه بخوام باهاتون صادق باشم ایشون متاهل بودن
خلاصه بعداز کارکردن روی خودم عزت نفسمو بالابردم تحصیلاتموتموم کردم تونستم از نظر مالی مستقل شم البته من از 23 سالگی حدودا ده سال تنها زندگی میکردم
تا اینکه حدود یکسال قبل خیلی سخت بود ولی توکل کردم به خودش نمیدونستم بعدش ممکنه چه چیزی برام پیش بیاد چون وابستگی مالی شدید داشتم ولی اونروز یادمه اشک میریختم وبهش میگفتم بابایی(من البته بهش میگم بابایی نمیدونم چرا این حسو بهش دارم)خلاصه که گفتم بابایی من نمیدونم بعدش چی میخواد بشه ولی من نمیخوام دیگه شرک داشته باشم نمیخوام این رابطه رو میخوام سالم زندگی کنم.
یادمه تازه همون موقع قراربود خونه روعوض کنم و هزینه بیشتری رو برای اجاره باید پرداخت میکردم
خلاصه دل رو به خودش سپردم وانجامش دادم
خودم اشکم سرازیر شد.
زمانی که شما بهش توکل میکنیدوازترستون بیرون میآید درهایی رو براتون باز میکنه کنه باورتون نمیشه ومیگید چی شدددد؟!!!
خلاصه به فاصله یک ماه مردی وارد زندگیم شد که واقعا انسان زیبایی بودوبرای خونه جدیدخیلی کمکم کرد هم برای هزینه رهن مجددهم جابه جایی هم کلی داستان بعدازاون به مدت یکسال ومن به کلامم امتیاز اونو به خداوند میدادم و میگفتم ببین این تویی که این ادموفرستادی
این تویی که داری کارا رو انجام میدی
تا دو روز قبل که یه سری داستانی که تکرار شده بود دوس داشتم رابطه رو تموم کنم البته این موضوع از اولم وجود داشت ولی من چون فک میکردم این شخص داره حمایتم میکنه و دستی از طرف خداست اکیه فعلا باشدش چون مجردم بود برای من موجه بود
اینم بگم که شرک این مدلیه
این اواخرازخودم پرسیده بودم اگه از نظر مالی عالی بودی بازم بااین مرد میموندی و جوابم نه بود!!
خلاصه دو روز قبل سریه حرف کوچیک ماازهم جداشدیم البته من خیلی دوسش نداشتم در کنارش آرامش داشتم ولی رفتنش آزارم نمیدادوتقریبامیتونم بگم اصلا ازنظرعاطفی حتی یک ذره هم وابستگی نداشتم،البته بگم به واسطه کارکردن رو خودم وابستگی عاطفی شدیدی برام اتفاق نمیفته
ولی اون شب چنان ترسی افتاد به جونم که حالا چی میشه چند وقت دیگه رهن اپارتمان،هزینه ماشینم….
دلشوره و حال بدی داشتم به مدت چند ساعت.
اومدم شروع کردم کامنت های سایت رو در مورد رابطه خوندن ویکم آروم شدم و به خودم گفتم مهلا پس چی میگفتی که من دیگه شرک ندارم و فقط اونه که داره روزی میرسونه.
چرا از کنار گذاشتن این آدم ترسیدی چرااز رفتنش انقدرنگران شدی پس فقط لب و دهن بودی تو عمل کم اوردی
خلاصه خوابیدم شب یکی دو بار بیدارشدم برم توالت که البته من صبح متوجه شدم که دیشب این جمله رو موقعی که میخواستم برم توالت وبرگردم توتختم تکرار کردم
((هراتفاق به ظاهربدی برای من خیر))
ومن صبح ارومترشده بودم و همچنان مشغول خوندن کامنت بودم یاد خوابی افتادم که چندشب قبل دیدم
خواب دیدم ایشون دارن میرم یه سفر یا یه جایی که من دیگه نمیبینمشون وجالبه که توی خواب باهاش خدافظی کردم و گفتم برم ببینم دنیا دیگه چی برام میخوادواز رفتنش اصلا ناراحت نبودم
خوابم یادم اومد و گفتم مهلا پس وقت رفتنش بود و اون میدونه و تو نمیدونی پس هرچی پیش بیاد به نفع تو
خلاصه این دو روزه رو دارم کامنت میخونم و اشک میریزم که یه باگ بزرگ رو درون خودم پیداش کردم و اون شرک خفی بود البته چندساعته خودمو جمع کردم و قلبم پر از نور وعشق اون شد و خداروشکر که ده سال زمان نبرد
مطمئنم اینم مسیر من بوده و تکاملم باید طی میشد و معلوم نیست چه تجربیاتی رو باید از سربگذرونم تا بازم بزرگتر بشم
کامنت شماهاخیلی بهم کمک کردم و خودم دلم نیومد ننویسم شاید نوشته های من به درد یکی مثل خودم بخوره .