خالق شرایط یا قربانی شرایط؟

دیدگاه زیبا و تاثیرگذار سعید عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

دوره شیوه حل مسائل برای من دستاوردهای مهم و عالی است

چقدر فکر و باور اشتباه در ذهن خودم داشتم و هیچ وقت نمی توانستم از دست آنها خلاص بشوم

همیشه باعث عقب گرد من شده بود

در این دوره یاد گرفتم که هیچ مسئله و تضادی وجود ندارد که راه حل نداشته باشد

از همه زیباتر این باور است که راه‌حل همه مسائل بسیار ساده و آسان است

یاد گرفتم در این دوره که حتی درست کردن چکه شیر آب سرویس بهداشتی هم خودش یک حل مسئله است و نباید از آن به سادگی گذشت

واقعا اکنون که در حال نوشتن این کامنت هستم خیلی حالم خوب است

دوست دارم از همه نتایج خودم که در این دوره به دست آوردم برای دیگر دوستان خودم بنویسم ولی نمی دانم از کجا شروع کنم

تازه یاد گرفتم که دیگر از حل مسائل فرار نکنم و همه را خودم با کمی آرامش و کمک از خدای هدایتگر خودم آنها را حل کنم

چرا که راه حل هر مسئله در درون خودش است

مثل مشکلی که با شریک کاری خودم داشتم و مدت ها بود که نمی توانستم چگونه از دست او خلاص شوم

آخر به این راه حل رسیدم که که کل سهم خودم را به او واگذار کنم و چون می دانستم او قبول نخواهد کرد به راحتی از دست دخالت های او در کار خودم راحت شدم و آزاد شدم

راه حل این معضل را با همین دوره و آموزه های استاد یاد گرفتم

فهمیدم که هر چیزی که بخواهم در درون خودش است

تازه اینکه هر تضاد و هر مسئله ای که برای من به وجود می آید در جهت بهتر شدن من است

در جهت رشد و بزرگ تر شدن من است

با این تضاد ها است که خواسته ها در من شکل می‌گیرد

یکی دیگر از بهترین درس های این دوره برای من کمال گرایی بود

همیشه فکر می کردم که این کمال گرایی برای من یک صفت خوب است

اما با توضیحات استاد فهمیدم که نه تنها اینگونه نیست بلکه مانع رشد و شکوفایی من هم می شده است

چون همیشه از خودم انتظار داشتم که همه کارهایم به بهترین وجه ممکن باید باشد

همه چیز باید در سطح عالی برگزار شود

آنوقت هرگز یا من شروع نمی کردم و یا اینکه به سختی مراحل کار پیش می‌رفت و در نهایت هم خسته می شدم

اما یاد گرفتم که بهبود گرایی

برداشتن قدم های کوچک

مهمترین رکن پیروزی در هر فعالیت و تلاش است

یاد گرفتم که قدم اول را بردارم و باقی قدم ها را راه خودش به من نشان خواهد داد

از همه زیباتر برای من این را رقم زد که دیگر ترسی از شروع کارها نداشته باشم و به راحتی و با خیال آسوده قدم در آن راه بگذارم

تازه چقدر حالم خوبتر و بهتر می شود

چقدر ذهنم آرام تر شده است

چقدر خداوند را بیشتر در کنار خودم می بینم

چقدر راحت تر دنبال حل مسئله هستم و به دیگری واگذار نمی کنم

اینها بخشی از حال خوبی هایی بود که در این دوره برای من به وجود آمد

خداوند را شاکرم که همیشه در کنار من است و همیشه من را مراقبت و محافظت می کند


اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره شیوه حل مسائل زندگی

مطالعه نتایج دانشجویان دوره شیوه حل مسائل زندگی

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    437MB
    26 دقیقه
  • فایل صوتی خالق شرایط یا قربانی شرایط؟
    25MB
    26 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

417 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «الهام نوروزی» در این صفحه: 1
  1. -
    الهام نوروزی گفته:
    مدت عضویت: 1380 روز

    سلام و عرض ادب خدمت استاد نازنینم و مریم بانوی زیبا و دوست‌داشتنی

    استاد میدونم که این دیدگاه من رو خودتون میخونید و تایید می‌کنید حرفام خیلی زیاده چون میخوام بچه ها مسیر تکامل ما رو بخونن و درک کنن و ایمانشون قوی تر بشه و برای خودم یه رد پای خوب به جا بذارم تا بعدها بیام بخونم و یادم بیاد چه مسیری رو طی کردیم

    از اول ماجرا میگم من و علی که همسر ،همراه ،شریک زندگیم ،همکارم، تنها و‌ بهترین دوستم هست از اول زندگی همش رشد کردیم و پس رفت کردیم .از خدا همش‌میپرسیدم چرا .نمیفهمم خدایا، چرا ما همش درجا میزنیم.چرا رشد دایمی نداریم . تا اینکه‌ علی توی فرودگاه امام مشغول به کار شد.اول کارمند چکین بود خیلی زود کانترمَن شد خیلی زود سرشیفت شد .چون علی‌ کلا این ویژگی رو‌داشت و داره که‌وقتی تو یه کاری ماهر میشه دیگه اونجا بند نمیشه.از یکنواختی بیزاره

    بعد از سرشیفتی کوردیناتور‌ شد.دیگه داخل سالن فرودگاه تا‌بیرون سالن‌ رو کشف کرد.بعد خیلییییی هدایتی که اون موق‌ها ما‌ نمیفهمیدیم علی رییس ایستگاه یه پرواز خارجی شد.سِمَتی که همه توی فرودگاه فقط چندین سااال تلاش‌میکنن که بهش برسن .چرا؟؟ که بتونن از‌ راه نادرست به پول های کلانی برسن.

    و متاسفانه علی هم این کار رو می‌کرد .و منم توی‌ دلم یا توی صحبت هام نادرست بودنش رو توجیه میکردم .میگفتم این‌ پولا‌ حق‌ توعه چون اونا قدر‌ تورو‌ نمی‌دونن. بهت‌ حقوق کم میدن.از این حرفا….

    6ماهی‌ پول خوب اومد توی زندگیمون اما ما‌ دوتا انقدرررررر باورهامون فقیر بود انقدرررر احساس عدم لیاقت داشتیم که تمام اون پولها که همش دلار ‌بود رو خرج این و اون کردیم .بعد خودمون توی همون خونه

    85متری مسکن مهر زندگی میکردیم .خیلی داغون بودیم.کلی آدم نادرست به اصطلاح دوست دورمون بودن هر هفته جمع میشدن خونمون صبحانه ناهار شام ،بریز و بپاش و کلی حرف های واااااقعا نامناسب زده می‌شد .در این میون یکی از‌اون آقایون توی کار عطر و‌ادکلن بود.یه بار حرف‌ افتا‌‌د‌ گفت میتونم ادکلن‌های‌چینی‌ رو با اسانس‌ پر‌کنم ماندگاریش بیشتر‌ بشه وقتی میری باشگاه ببری به‌ اسم ‌ادکلن‌ اورجینال ‌بفروشی. منم تا اون لحظه تو زندگیم پولی‌ نساخته بودم خوشم اومد گفتم اوکی.

    1ماهی اینکارو میکردم.که پروازهای علی به خاطر اون بیماری همه گیر لغو شد.روز شمار ما شروع شد.و همچنان به بریز و بپاش ادامه‌میدادیم…

    3-4 روز هفته خونه مون مهمون بود.دوست و آشنا.فک میکردیم یک‌ ماهه‌درست میشه .اما 6ماه گذشت .همه پولا ته کشید چون حتی‌ توی دوره بیکاری علی ما‌ دلار میفروختیم که به‌ آشناها‌ خدمات‌ بدیم.

    خونه این و اون رو تعمیرمیکردیم.به‌ یکی‌ پول قرض‌ میدادیم .اصلا یه وضعیتی داغووونی بودیم .جاهل بودیم جاهل.

    مجبور شدیم کم کم مهمونی هارو کم کنیم چون پول نداشتیم . سرمون خلوت و خلوت تر شد.بیشتر وقتمون رو خونه بودیم تا اینکه علی توو اینستاگرام یه آقای ورزشکاری رو دید که تو امریکا زندگی می‌کرد و از خدا حرف میزد.منم فالوش کردم.حرفاش حالمون رو خوب می‌کرد.امیدوارمون می‌کرد.

    پولی نمونده‌بود .فقط با فروش ماهی یه دونه دوتا ادکلن داشتیم زندگی مون رو میگذروندیم .واقعا روزهای وحشتناکی بود اما به زور حالمون رو خوب نگه داشتیم.یکی از دوستای علی گفت من‌ روی پیج ادکلن سرمایه گذاری میکنم .میدیم حسااااابی بلاگرهای اینستاگرام تبلیغ کنن.اما‌من فقط پول‌ میذارم‌ وسط بقیه کارها با شما.

    قبول کردیم .پیج چند کا شد ⬆️

    فروش خوبی داشت .خرج‌ زندگیمون درمیومد که همچنان دنبال حرف های اون آقا بودیم با یه خانومی که توی ترکیه بود دوره گرفتیم خلاصه شاخک هامون تیز‌شده بود که توی این دنیا یه خبرایی هست .

    بعد از اون دوره که‌گرفتیم علی همش میگفت الهام‌ این دوره خوب بود ولی من بهترش رو‌میخوام یه حلقه گم‌شده توی حرف‌های اینا هست …

    تا اینکه من توی اینستاگرام توی‌پیج ‌های‌ فیک ‌با شما‌ آشنا‌شدم.اولین بار که یه کلیپ از شما دیدم تمااااااام بدنم لرزید .الانم که دارم مینویسم همون حال رو دارم. چند بار پشت سر هم گوش‌کردم و گریه کردم .به‌ علی هم‌نشون دادم.خیلییی به‌دلش نشست .علی خیلی زود پیج اصلی و سایت شما رو پیدا کرد.

    و ما دو تا با تمام وجود صبح تا شب همه جا یکسره فایل های رایگان شمارو‌ گوش کردیم البته اون فایل ها برای ما میلیاردها میلیارد ارزش دارن .وااااقعا ذهن خودمون رو بمب باران کردیم با فایل ها . از همون روز کم کم معجزات وارد زندگیمون شدن. خیلیییی بیشتر از قبل به زیباییها توجه کردیم .تلویزیون رو کلا قطع کردیم .الان 2ساله ما‌ تلویزیونمون کلا جنبه دکوری داره تو خونمون.

    من و علی درباره قانون خیلیییی باهم صحبت می‌کنیم .بعضی وقت ها مشغول صحبت میشیم یه دفه میبینیم 3الی 4 ساعت گذشته و ما متوجه گذر زمان نشدیم …

    خلاصه استاد فایل های رایگان یه بیل انداخت و تمااااام باورهای منفی ما رو بیرون کشید . حالا باید شروع میکردیم خیلی اساسی روی خودمون کار کنیم .

    پیج ادکلن چند کا شده بود . فروش خوبی داشت.تازه با چنتا مدل خانم و آقا از کلی ادکلن عکاسی کرده بودیم .همه چی عالی شده‌ بود..اما با فایل های شما کم کم از اینکه به مشتری ها دروغ میگفتم حالم بد می‌شد ، هر روز و هر روز باید این دروغ و تکرار میگردم و از طرفی اون دوستمون که یه سرمایه ای گذاشته بود واسه تبلیغات رفتاراش عوض شده بود .یه جورایی‌ منییّت داشت .نگاه بالا به پایین..

    اینا بود و صحبت های شما مهر تایید زد که‌دیگه اینکار از اساس اشتباهه.

    به دوستمون گفتیم پیج ‌مال ‌تو ما دیگه نیستیم . اونم بنا به دلایلی گفت نمیخوام .

    تو بهترین حالتِ پیج ، در حالی که دایرکت چنتا مشتری میخواستن سفارش بدن . در حالی که تنها منبع درآمدمون بود.پیج رو قربانی کردیم . به صورت دائمی دیلیت اکانت کردیم و یه نفس رااااحت کشیدیم.

    دقیقا 2 روز بعد یکی از خواهرای علی تماس گرفت و گفت

    زمینی که ارث پدریشون هست‌ رو دارن میفروشن و سهم علی چند صد میلیونی میشه .دیگه باورهامون داشت تقویت می‌شد که داره نتیجه میده

    یک‌ماهی طول کشید تا اون پول به دست علی برسه ..

    تو اون مدت یکم پول داشتیم که باید میرفتیم برای خونه خرید میکردیم .به جز نون واقعا چیزی برای خوردن نمونده بود .اما هدایت شده بودیم 12 قدم‌ و بخریم .پس بین خرید برای خونه و خرید قدم اول ، ما دوره رو انتخاب کردیم . گفتم خدایا قدم های بعدی رو چجوری میخوایم‌بخریم ..اما واااقعا بعدها قدم های بعدی رو پیشاپیش میخریدیم.

    خلاصه با تمرکز و ایمان زیاد دوره 12 قدم رو شروع کردیم اون پول در بهترین زمان به ما رسید . از مسکن مهر درومدیم . یه خونه 115متری کلید نخوره و همون مدلی که توی‌تصوراتم بود تو قسمت خوبی از منطقه زندگیمون رهن کردیم.و با مابقی پول علی تصمیم گرفت مدل ماشینمون رو عوض کنه.به امید اینکه یه‌ماه دیگه پروازها راه میفته

    اما‌ من راضی‌ نبودم.من میگفتم با مابقی پول یه کاری راه بندازیم .

    بهش گفتم علی «به قول استاد که گفتن وقتی از قم‌ مهاجرت کردن بندرعباس با این منطق رفتن که میدونستن اگر قم‌بمونن هر روز اوضاع بدتر میشه .اما از بیرون هیچی نمیدونستن پس مهاجرت رو انتخاب کردن ».

    پس ماهم اگر ماشین بخریم معلومه چی میشه .یه خونه و ماشین خوب داریم با جیب خالی به امید اینکه یه روزی برگردی سرکار…اما از اینکه کاری راه بندازیم هیچی نمیدونیم.پس بیا این رو انتخاب کنیم.

    همون لحظه دوست علی زنگ‌ زد که یه ماشین خوب‌ پیدا کردم بیا بریم ببینیم .خلاصه علی رفت و دل من مثل سیر و سرکه جوشید.حالم خیلی بد بود.میدونستم راه اشتباهه.

    ماشین واقعا خوب بوده.تا بنگاه هم‌رفته بودن.موقع امضا کردن علی به شدن استرس گرفته بود و حالش بد شده بود.همونجا با اینکه خیلییی با دوستش رودروایسی داشت اما یاد حرف شما افتاده بود که گفته بودید هر جا احساس بدی داشتید سریع اون مسیر رو یرگردید .احساس بد مساوی با اتفاقات بد .

    خلاصه علی اومد خونه کلییییییی باهم درباره قانون حرف زدیم و فردا رفتیم بازار .گفتم‌بریم بین فروش لوازم آرایش و لباس زنانه یکی رو انتخاب کنیم .

    بریم هدایت میشیم .اول بازار آرایشی رفتیم .خیلی زود فهمیدم اصلا کارِ ما‌ نیست .بعد رفتیم بازار لباس .حسمون گفت این بهتره.اندازه پولمون لباس خریدیم.آوردیم خونه . قرار بود عکاسی کنم و‌ پیج‌ بزنم و بفروشم . اینکارارو‌ کردم.

    بعد یه روز ‌خواهرم‌ که‌ خیلیییی ‌دوست و‌ آشنا داشت گفت جنساتون بیار خونه ما واست بفروشم . ‌بیشتر جنسارو‌فروخت. وقتی دیدم میتونه و علاقه داره . گفتم ببین نزدیک خونتون مغازه ای هست . مغازه بگیریم بهتره. رفت و گشت و یه مغازه با رهن 40 میلیون پیدا کرد . انتهای یه پاساژ مُرده که همه مغازه هاش خالی بودن .

    یکم‌از‌ پولمون مونده بود .مغازه رو گرفتیم و‌ رگال ‌زدیم. جنسا رو چیدیم و قرار‌شد خواهرم و علی یه روز درمیون وایستن. فروشمون خوب بود. از صفر مطلق به درآمد ماهی 20 الی 30 میلیون رسیدیم .

    هیچکس‌تو اون منطقه فک نمیکرد کسی پا توو مغازه ما بذاره. خیلی ها میخواستن دلسردمون کنن. اما‌ من و علی خیلیییی با ایمان و عمل صالح روی 12 قدم کار میکردیم .و به همون دلیل نتایجی گرفتیم که همه هاج و واج مونده بودن

    یه روز علی تو پارکینگ یکی از همسایه هامون رو‌ دید که سازنده ساختمانی بودن که ما خونه گرفتیم .هم سنِ علی هستن . ▪️ایشون 10سال پیش یه بوتیک لباس مردونه زدن بعد در کنارش رفتن عمده فروشی لباس و در کنارش تولید و پخش لباس و در نهایت که از صنعت پوشاک سیر شدن رفتن سراغ ساخت و ساز در تهران و شمال‌کشور‌ .فوق العاده انسان توحیدی و موفق و ثروتمندی هستن

    ایشون که فهمیدن علی یه مغازه لباس فروشی زده به علی گفتن سعی کن کم کم عمده فروشی کنی . همین یه جمله رو گفتن…..

    من و علی این حرف رو سرسری نگرفتیم .باااااور کردیم

    چون روی خودمون کار میکردیم گفتیم این هدایت الله بود ..

    دفعه بعد که رفتیم بازار برای مغازه جنس‌ بخریم . یکی از مغازه داران محترم بازار یه مدل لگ زنانه رو با آب و تاب به ما فروخت .وقتی فهمید تازه کاریم .گفت 700تا بیشتر از این لگ نمونده .زیر قیمت میدم بهتون .

    ماهم از همه جا بی خبر که‌ این جنس از مد افتاده و‌ مشتری نداره گفتیم این همون چیزیه که دنبالشیم .بخریم و‌ ببریم عمده بفروشیم . وسوسه شدیم …واقعا الان خندم میگیره و تعجب میکنم از خودمون که چقدر بدون حساب و‌ کتاب. بدون‌اینکه اصلا به کی میخوایم بفروشیم کل‌بار رو‌خریدیم ️

    فرداش 2 _3 تا مغازه ی اول که علی جنس رو برد ، خیلی زود فهمیدیم سرمون کلاه رفته.و این جنس از مد افتاده . 25 میلیون پولمون یه جورایی از دست رفته بود.

    و فهمیدیم که وسوسه شدیم و دیگه خط قرمزمون شد که هر جا گفتن : همین یه ذره مونده اگر تموم شه دیگه نیست ….حتی اگر طلا هم باشه بگیم مرسی و اون جارو ترک کنیم

    خلاصه باعث شد ما حرکت کنیم

    الخیر فی‌ما واقع …..گفتم علی میریم کل‌ پاساژ های تهران رو ویزیت می‌کنیم . خیلیییییی سخت بود .اعتماد به نفسش رو نداشتیم .رومون نمیشد . اما میگفتیم استاد گفته .این مثل تمرین پیام بازرگانی میمونه.باید انجامش بدیم.

    هر مغازه که میرفتیم تا میگفتیم برای چی اومدیم مغازه دار با اخم میگفت جنس نمیخواد .یعنی اصلا تو مغازه نیاید .

    خیلی باهم حرف میزدیم‌ از‌قانون میگفتیم که انرژی بگیریم .

    بعد از 2_3روز بالاخره یکی از مغازه دارها گفت بیارید جنس رو ببینم.و یکم سوال و جواب رد و بدل شد.اما گفت نمیخواد …

    ما از مغازه اومدیم بیرون گفتیم خداروشکر .خداروشکر که بالاخره یکی گفت جنس رو ببینم.

    با ایمان و امید بیشتر ادامه دادیم .حتی برای فروش اون جنس ها تا زنجان هم رفتیم . مغازه های اونجا رو هم کلا ویزیت کردیم .موفق‌شدیم ‌نصف‌ بار‌ رو بفروشیم . به قیمت خرید خودمون.

    بی خیال فروش لگ ها شدیم .اما تو اون مدتی که ویزیت کردیم فهمیدیم چه جنس هایی رو میتونیم‌ راحت بفروشیم . علی از عمده فروش های بازار نمونه میگرفت و میبرد ویزیت و در‌حد یه جین 2‌جین‌‌ میتونست بفروشه .

    در همین رفت و آمدها علی با یکی عمده فروش های بزرگ و قوی بازار که هم سن خودش بودن اشنا‌ شد. ایشون وقتی فهمیدن علی زبان انگلیسی رو کاملا مسلطه گفتن هر وقت تونستی بیا به من زبان یاد بده.

    در این‌ میون کم کم خواهرم رفتارهاش عوض شد دیگه زیاد دل‌به کار نمیداد هرچند حقوق خوبی بهش میدادیم و همه جوره باهاش کنار میومدیم اما دل‌ به کار نمیداد …..

    حالا این وسط که دیگه حسابی غرق کار شده‌ بودیم .علی حضوری من اینستاگرام و مجازی. یه‌دفه رییس علی که یه خانومی بود از کشور عربی تماس گرفت و گفت پروازها داره برمیگرده .برو کارهای گرفتن کارت ترددِ فرودگاه رو انجام‌بده.هفته بعد پرواز ‌داریم .

    علی هم گفت خوبه، هفته ای 2تا پروازه ، هر پرواز کلا 4-5 ساعت وقتم رو میگیره یه درآمدی هم از فرودگاه وارد زندگیمون میشه ….

    من راضی نبودم علی برگرده فرودگاه ،چون‌ ما برای خرید جنس بازار بودیم که علی همش به خاطر فرودگاه با تلفن صحبت می‌کرد.

    انگار اولین تلنگر رو خدا بهم زد. که این علی دیگه حواسش 100 درصد. روی کار مغازه نیست.

    و اگر بره فرودگاه دوباره با آدم‌های قبلی با باورهای فقیر ارتباط میگرفت و این یعنی کم کم سقوط میکردیم . و با تمام وجود از خدا هدایت خواستم.

    گذشت تا اینکه یه روز قبل از گرفتن کارت تردد فرودگاه، من به علی گفتم بعد از 2 سال درباره حقوقت با اون خانوم صحبت کردی؟

    گفت نه. گفتم اشتباه کردی. همین الان با اعتماد به نفس درباره حقوقت صحبت کن. قبل از اینکه براش کار کنی‌. و کلا حس خوبی نداشتم که دیگه علی برای کسی کار کنه. علی هم پیام داد. و اون خانوم همون حقوق 2 سال پیش. رو به علی پیشنهاد داد. و دلیلش این بود که بعد از دو سال باید کمک کنیم ایرلاین جون بگیره و این حرفا….در حالی که. ایرلاین برای یه کشور عربی بود. و پول خوبی به اون خانوم میداد. اما ظاهرا قرار نبود از طرف اون خانوم به کارمندای ایران چیزی برسه.

    علی یکم با اون خانوم به خاطر. حقوق چونه زد. که یه دفعه ویس اون خانوم رو من شنیدم. که با صدای خیلیییی تحقیر کننده و مغرورانه گفت که. من مدیر تو هستم و با من بحث‌نکن.

    خیلی ناراحت شدم فکرم حسابی مشغول شد. احساس می‌کردم نباید بهش باج داد

    احساس کردم دوباره داریم مشرک میشیم.

    خلاصه علی رفت مغازه و

    منی که چشمام خیلی ضعیف بود و از زمانی که عمل لایزیک چشم700 هزار تومن بود آرزوم‌بود چشمام رو لایزیک کنم اما پولش هیچ وقت نبود.اگرم بود چون احساس لیاقت نداشتم پول رو برای بقیه خرج میکردم …حالا داشتم میرفتم از یه دکتر خوب وقت عمل 10میلیونی بگیرم….اونم به صورت نقد

    ما‌اصلا بیمه نداریم

    نه وام‌بانکی‌ نه وام خانگی نه بیمه نه یارانه نه سهام عدالتهیچی ….

    از روزی که با شما آشنا شدیم ما تمااااام حرف های شمارو فقط صرفا برای پیام انگیزشی گوش ندادیم .ما عمل کردیم ..

    موقع برگشت ساعت 9.شب بود. اسنپ گرفتم. نشستم تو ماشین و مثل همیشه خواستم کل‌مسیر رو فایل گوش کنم

    به قدم 10 از دوره 12قدم رسیده بودیم

    میخواستم برای چندمین بار جلسه 3‌رو گوش‌کنم .که یه حسی بهم. گفت (بهتره بگم الله بهم گفت) برو جلسه چهار.

    پلی کردم. از همون لحظه اول مو به تنم سیخ شد شما داشتید جواب سوال من رو می‌دادید. داشتید از تمرکز روی کار حرف میزدید ..همین الانم دارم مینویسم به خدا مو به تنم سیخ شده. باورم نمیشد اشک می‌ریختم و گوش میکردم.

    خیلی زود به علی پیام دادم که موقع برگشت به خونه حتما جلسه 4 رو گوش کن. چون علی هم گوش نکرده بود. بماند که علی هم انقدررررر میخکوب حرف هاتون شده بود که توی اتوبان زده بود کنار که فقط با تمام حواسش به شما گوش بده.

    وااای استاد یعنی شما یه حرفی میزدید .

    بعد تو ذهنم اون زمزمه شیطان میگفت : خوب حالا کنار کار فرودگاهش مغازه ام هست دیگه. به جای علی من تمرکز میکنم رو مغازه.

    بعد شما چنااااان جوابی میدادید که دیگه حرفی برای گفتن نمیموند.

    به قول علی دوتا راه بود برای ما. شما با حرفاتون چنتاا کامیون خاک خالی کردید و یکی از راه ها رو بستید. و ما هرچقدر میخواستیم از بغلا راه باز کنیم و بریم نذاشتید

    یعنی استاد انقدررررر صدای الله بلند بود انقدررررر بلند از زبان شما باهامون حرف زد که دیگه زمزمه شیطان شنیده نمیشد.

    رسیدم خونه. توی بالکن نشستم با گریه از خدا تشکر کردم بابت جوابی که بهم داد. علی هم رسید از چشماش فهمیدم اونم مثل من شوکه شده از اینهمه جواب واضح…

    از ساعت 10 تا 1 شب حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.

    گفتم ما دو سال روی خودمون کار کردیم. ما الله رو پیدا کردیم ما دیگه نباید مشرک بشیم.باج دادن به اون خانوم یعنی شرک رفتن و برگشتن به فرودگاه به محیط 2 سال قبل یعنی سقوط.

    به قول شما استاد که تو دوره روانشناسی ثروت گفتید عموی شما از داشگاه تهران برگشت به شهرستانتون. و از جایگاه قبلیشون هم. 10 ها پله پایین‌تر رفتن.

    من دقیقا گفتم برگشتن علی به فرودگاه یعنی سقوط

    در حالی که شرایط کاری تو سِمَتی که علی داشت.این بود که یه حقوق مشخصی بود. که هیچ کدوم از کسایی که تو اون سِمَت کار میکردن اصلا حقوق براشون مهم نبود. در. کنار حقوق از راه نادرستی که توی سیسمتم. هوایی ایران همه به نظرشون درست و متعارفه میشد ماهی صدها میلیون درآمد داشت. و تقریبا 95درصد دارن این پول رو که حق خودشون میدونن به دست میارن.

    و من و علی تصمیم گرفتیم حقوق 10 الی 100 ها میلیون در ماه رو که به راااحتی و بدون دردسر و میشد وارد زندگیمون کنیم رو قربانی کنیم.

    ما تصمیم گرفتیم که دیگه. تا آخر عمرمون باج به کسی ندیم.

    گفتم علی ما دیگه الله پشتمونه. هیییچ ترسی ندارم. با اطمینان. و بدون ترس نظر من اینه که دوتایی تمام تمرکزمون روی کار خودمون باشه. اصلا به خاطر همین قضیه ما توی 6 ماه به شرایطی توی کارمون رسیدیم که فروشگاه هایی که 10 ساله تو اون محل دارن کار میکنن فروششون به ما نمیرسه.

    ما چه زمانی توی زندگیمون انقدررررر آروم بودیم. انقدر خوشحال. انقدر پول شیرین وارد زندگیمون میشد.

    خودمون با عزت نفس با توکل به الله با حال خوب با احساس لیاقت داریم پول میسازیم.

    حتی وقتی پول تو زندگیمون بود احساس لیاقت نداشتم که برای خودم خرج کنم. برای این و اون خرج میکردیم.

    خلاصه علی به اون خانوم پیام داد و اون خانوم باورش نمیشد که علی یه روز قبل از گرفتن کارت تردد همه چیو تموم کرد.

    و همچنین همه آدم ها و اطرافیان و دوستان علی به چشم یه احمق بهش نگاه میکنن.اما ما خودمون میدونستیم که پاداش ها بهمون داه میشه. ما با ایمان عمل کردیم. ما بازم با ایمان پل های پشت سرمون رو خراب کردیم

    اما جهان میخواست امتحان کنه. که ببینه ما لایق پاداش هستیم یا نه .

    کارمون خوابید. فروشمون کم شد. تو ایران یه موج گرونی مثل هر سال راه افتاد

    اما من و علی دم به تله ندادیم. حالمون رو عالی نگه داشتیم. اصلا انگار جهان پر از آرامشه. من با اطمینان صددرصدی میگفتم علی خدا داره یه برنامه هایی برامون. میچینه اینا نشونه شه. اتفاقای خوبی تو راهه. 2 هفته ای همینطور گذشت.

    تا اینکه پاداش ها از راه رسید و شروع کرد به چیدن تیکه های پازل .

    همون آقایی که تو بازار بودن و علی بهشون زبان آموزش میداد .یکی از دستان خدا شد …

    توی صحبت هاشون وقتی از درآمد علی از مغازه مون باخبر شده بود . به علی گفت اون‌ مغازه‌ رو‌ ول کن …

    اول خواست توی بازار برای علی یه مغازه بگیره. و 500 میلیون جنس بریزه توش. بدون اینکه حتی انتطاری داشته باشه. و از ما بخواد سند و مدرکی امضا کنیم.

    اما مغازه ای تو این فصل پیدا نشد. و ایشون گفت فروردین ما اقدام میکنم. اون موقع بهترین مغازه بازار رو برات میگیرم.

    ولی من گفتم حتما یه چیز بهتر قراره اتفاق بیفته. اینجوری بهتره ماهم تکاملمون رو طی میکنیم. چون حسم بهم میگفت اون یه قدمه بزرگه.

    و خیلییییی رها و تسلیم خدا. گفتیم خودت تا اینجا ردیف کردی. بقیه ش هم با خودت. فرمون دست خودت. ما رو هدایت کن. اصلا نه حرص زدیم نه طمع کردیم.

    یه روز ایشون گفت من تعجب می‌کنم چرا مغازه جور. نشد. اما حتما خیر بوده. من تو زندگیم هر چی خواستم بهش. رسیدم. الانم نمی‌تونم تا فروردین صبرکنم.شما باید زود پول دربیاورید. درآمدتون زیاد بشه. ماهی 30.میلیون پوله آخه؟! یهو گفت من یه پیج برای کارم درست کردم. اما انقدر سرم شلوغه و انقدر مشتری های خیلییی گنده دارم انقدر پول میاد به حسابم که اصلا وقت نگا کردن به پیجم رو ندارم.

    مشتری های خوبی پیج رو دارن. برای شروع کارتون خوبه. رو پیج کار کنید فعلا ماهی 200میلیون درآمد میده..

    ما بازم باید انتخاب میکردیم

    چون اهمیت تمرکز رو فهمیده بودیم

    ما‌ مغازه رو هم‌ با پیج اینستاگرامش با 1000 فالور به طور کامل واگذار کردیم به‌ خواهرم‌

    و‌ایشون 6ماه‌بعد پول وسایل داخل‌مغازه رو به ما‌دادن….

    ما فقط یه پیج 700نفری از اون آقا گرفته‌ بودیم

    همین

    دیگه هیچی نداشتیم .نمیدونستیم واقعا می‌خواد فروشی داشته باشه یا‌نه …

    اما پل های پشت سرمون رو خراب کردیم

    مغازه رم‌قربانی کردیم

    ما روی پیج کار کردیم. علی نمونه جنس‌ها‌رو میاورد .من‌ اتو میکشیدم‌و‌‌ عکاسی میکردیم و توی ‌پیج‌ پست میذاشتم. همزمان با مشتریان خیلی بزرگ که وقتی عکس رو میدیدن مستقیم به خود اون آقا سفارش میدادن .مشتری های معمولی دایرکت به خود من سفارش میدادن.

    تو اولین هفته ها 100 میلیون درآمد داشتیم.

    یه جورایی عکاسی برای عمده فروشی لباس های وارداتی جدید بود.و هیچکدوم از کاسبای اون صنف عکاسی نمیکردن.

    خلاصه بعد یه مدت کانال تلگرامشون‌ رو هم بهمون دادن.

    و همینجوری نمونه میومد و من روی 20 تیکه لباس اتو‌میکشیدم و عکاسی میکردیم ‌و ادیت میکردم و پست میذاشتم

    ماه اول یه گوشی آیفون 13پرومکس خریدم .که کیفیت عکاسیمون بهتر بشه.و توی این مدت علی دائم مغازه اون آقا بود.اوایل فقط میرفت جنس‌بگیره و‌واسه مشتری ها بفرسته.و کلا کارش 2ساعت طول میکشید.اما کم کم که اون آقا متوجه پتانسیل علی شدن.شروع کردن برای تولید پوشاک و علی رو مدام میفرستا‌د سراغ تولید .و علی برای اون تولید می‌کرد.و یا اینکه دائم توی مغازه نگه میداشت که کمک دستش باشه.و علی ام‌ میگفت خوبه که با دیدن برخوردش با مشتری ها یاد بگیرم.من فقطططط‌ میخوام ببینم و یاد بگیرم .و‌همینطور‌ هم‌شد.خیلی تکامل پیدا کردیم .

    یه بار اون آقا توی اطلس مال یه مغازه خیلی بزرگ 300-400متری پیدا کرد به علی گفت اونجا رو تکفروشی راه میندازم تو برو وایستا.

    وقتی فهمیدم اصلا راضی نبودم .چون قرارداد 3ساله مییستن. و این‌برای من‌و علی که آزادی الویت ماست یعنی گرفتن آزادیمون….

    از خدا خواستم خودش حلش کنه و‌ رهاش‌ کردم.

    و‌خو‌دش کنسل شد.

    کم‌کم فروشمون بهتر می‌شد و همچنین فروش اون آقا به خاطر عکسی که از تنخور لباس ها برای مشتری ها میفرستاد خیلییییی بیشتر شده بود

    تا اینکه بعد از 8 ماه همکاری به فروش‌ شب‌عید رسیدیم

    فشار کار خیلی زیاد شد

    من روزی 50 الی 100‌ تیکه‌ لباس اتو میکشیدم‌

    ادیت میکردم

    که بعضی از اون لباسارو اصلا به ما‌اجازه نمیدادن‌ توی پیج بذاریم چون نمیخواستن به قول خودشون رقبا بفهمن ….

    علی از صب میرفت تا شب

    دیگه من و علی که روزی حداقل 3‌ساعت باهم‌درباره قانون‌حزف‌ میزدیم دیگه فرصت حرف زدن نداشتیم

    برخورد ها و اخلاق اون آقا با علی عوض شده بود

    ازش انتظار همه کاری داشت

    حساااابی کار کردیم و‌ پول ساختیم

    شب عید 2 میلیارد فروختیم اما سودی که بهمون رسید فقط 400میلیون بود

    در حالی که اگر کار 100درصد برای خودمون می‌شد 1میلیار سود برامون میموند

    و اون آقا 10میلیارد به واسطه عکس‌هایی که از تنخور لباس ها برای مشتری های غیرحضوریش فرستاد تونست بیشتر از سال های قبل فروش داشته باشه.

    توی همون فشار کاری شب عید یه مغازه خریدن. به علی گفتن بعد از عید برو‌ دنبال تعمیراتش و‌ بعد برو دنبال تولید و جنسای تولیدی رو تو بفروش .

    عید شد.ایشون هفته دوم رفتن مسافرت خارج‌ از ایران و‌تا اول اردیبهشت قرار نبود بیان.

    اما‌ انتظارشون این‌ بود که بعد از عید که به جای خودشون برادرشون میخواستن‌ مغازه شون ‌رو‌ باز کنن ، علی هم‌ بره کمک دست‌ برادرشون باشه…..

    هفته اول عید بازم علی میرفت انبار بهشون کمک می‌کرد… تو این مدت دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها رو به عنوان عیدی برای خودمون تهیه کردیم …بعد از چند روز همسایه میلیاردرمون رو‌توی‌ پارکینگ‌‌ دیدیم…همون که فکر عمده فروشی رو تو سرمون انداخت…

    من با خانومشون چند باری توی آسانسور یا پارکینگ صحبت کرده بوده

    نمی‌دونم یه حسی بهم گفت تعارف کنم و بگم شام در خدمتتون باشیم آخه اصلا با همسایه ها در‌ ارتباط نبودن….در کمال ناباوری گفتن برای شب نشینی و عید دیدنی میاییم….

    2روز بعد در حالی که علی رفته بود انبار و آخرین روز کاری بود و قرار بود و قرار بود هفته دوم عید خونه باشه

    خانوم همسایه زنگ‌ زد که شب میان . به علی زنگ‌زدم که زود بیا خونه…

    علی اومد اصصلا حال و‌حوصله نداشت.میتونستم حدس بزنم چی شده. گفتم‌ زود برو دوش بگیر‌تا مهمونا برسن.

    مهمونا اومدن.زن‌و شوهر فوق‌العاده خوش‌برخورد .پر انرژی.کاملا فرکانس بالایی داشتن.حرفاشون همه از خوشبختی و زیبایی ها بود.در‌ حد 5‌دقیقه من و خانوم همسایه رفتیم اتاق دنبال بچه کوچیکشون. توی همون 5‌دقیقه‌ اقای همسایه به علی گفته بود حواست باشه توی‌این حالت نمونی که برای اونا کار کنی . دیگه‌ اگر کار رو‌یاد‌گرفتی‌ بزن‌ بیرون‌. اونا دست و پات رو‌ میبندن و نمیذارن تو رشد کنی اگر‌میخوای‌ پیشرفت کنی برای خودت کار کن….

    این‌حرف ها رو کسی زد‌ که خودش این‌ مسیر رو رفته و خودش کلی کارگر زیر دستش کار میکنن….

    همین حرف رو که‌زد یه چاییی خوردن و رفتن……

    و باز من و علی این حرف ها رو باورررر کردیم …گفتیم اینا کلام الله بود که از طریق بنده ش به ما رسوند….

    از ساعت 11شب‌تا 5 صبح حرف زدیم….

    دیگه هیچکدوممون از شرایط راضی نبودیم

    پول خوبی ساختیم . اما بیشتر و بهتر و راحت تر میخواستیم

    یه جورایی بازی رفته تو‌حالت اینکه هرچی من بگم باید انجام‌بدید‌.و من و علی اصصصلا آدم باج دادن نیستیم . الویت من توحیده.آزادیه….

    خلاصه 2_3روزی‌فقط‌ صحبت کردیم.به جای اون یک‌ماهی‌که‌ نتونسته‌ بودیم حرف بزنیم.فقط عطشه حرف زدن از قانون‌ رو‌ داشتیم….

    دوره راهنمایی عملی رو شروع کرده بودیم ….واااااای خدای من چقدرررررر در بهترین زمان تهیه کردیم.واااقعا داشت راهنماییمون می‌کرد.علی گفت میخوام 3-4روزس برم تنهایی برم شمال و تنها باشم و فکر کنم و تصمیم بگیرم..

    و منی که تا پارسال انقدرررر به علی وابسته بودم که اسم تنها جایی رفتن رو میاورد اشکم در میومد ..و‌ پارسال تو یکی از دیدگاه هامم براتون نوشتمدر کمال ناباوری خودم،،استقبال هم کردم.اصلا ناراحت که نشدم هیچ.گفتم خوبه منم یکم توی تنهایی فکر میکنم ‌از دوره استفاده میکنم…این برخورد من میدونم از کجا آب میخوره از نگاه کردن هر شب سریال زندگی در بهشت اومده..از رابطه فوق العاده شما و مریم عزیزم ..من عشقم به علی عمیق تر شده ولی یه جورایی رهاتر‌شدم..کلا تو این 2 سال هر مسئله ای به وجود میاد خیلی راحت تر خیلیییی راحت تر از قبل رها میکنم و میسپارم به خدا…..

    خلاصه علی رفت و خودش رو توی طبیعت با دوره راهنمای عملی بمب باران کرد

    منم توی خونه .اصلا بهش زنگ‌ هم‌ نمیزدم.خودش روزی 2بار زنگ میزد .

    وقتی برگشت کامل تصمیممون رو گرفتیم . دیگه هیچ فعالیتی توی پیج نکردیم. اون آقا به علی ویس فرستاد که برادرم مغازه رو باز کرده برو‌ پیشش وایسا .علی هم گفت راحت نیستم. اون آقا هم با یه لحن تهدید آمیز گفت : باشه اصلا مهم نیست .حتی خودمم برگشتم برام مهم نیست که بیای یا نه….

    و ما مصمم تر از قبل شدیم .علی زفت توی بازار تهران دنبال مغازه گشت. گفتن برو اول اردیبهشت بیا.وقت جابجایی اون موقع س…از اون آقا هم‌خبری نبود تا اینکه نزدیکای برگشتنش با یه لحن صمیمی به علی پیام‌داد .

    2 اردیبهشت که رسیده بود ایران و رفته بود مغازه به علی زنگ زد پاشو‌بیا… علی هم رفت که دیگه همه چیو خاتمه بده.

    هنوز نه مغازه ای پیدا کرده بود نه میدونستیم از کی باید جنس بگیره . ولی دیگه بازی دستمون اومده. ما میریم جلو .ما قدم برمیداریم . وقتی همه جی‌خوبه ما همه چیو خراب می‌کنیم که از نو بسازیم…هیییییچ‌ استرسی‌ نداشتیم.

    من 100 درصد مطمئن بودم خدا پشتمونه .

    جلسه 9 و 10 راهنمای عملی اصلا برای ما‌مثل‌سوخت جت شد که فقط آماده پروازمون کرد…..

    علی رفت و گفت که میخوام برم دنبال رویاهام .میخوام برای خودم کار کنم ..اون آقا هرچی از دهنش درومد به علی کفت و اینکه من بودم که بهت اعتبار دادم و این که تو هیچی نمیشی…من اون مغازه رو به خاطر تو خریدم .من کلی برنامه داشتم ….از این حرفا

    پیج و تلگرامم‌ بهشون تحویل داد و اومد

    بابت همه چی تشکر کرد .کاری که هر شب قبل اومدن به خونه می‌کرد…من و علی به ایشون همیشه به عنوان دستی از دستان خدا نگاه میکردیم و همیشه سپاسگذار و قدردان بودیم و هستیم اما دیگه وقتش بود مسیرمون جدا بشه …

    و یه نفسسسس‌ راااااااحت کشیدیم …..

    دوباره قربانی کردیم .

    فرداش علی رفت بازار دنبال مغازه …من مطمعن‌ بودم خدا دست به کار میشه ….و شد

    علی اونجا یکی از دوستای فرودگاه رو میبینه.میگه دنبال مغازه ام. دوستش میگه من و برادرم زمانی که فرودگاه کار میکردیم یه مسافری داشتیم تاجر موفقی بود شماره ش رو دارم بهمون گفته بود اگر بازار کاری داشتید به من بگید حتما.

    علی ام گفته بود پس بی زحمت یه تماس بگیر بریم ببینیمش ..رفتن پیش اون آقا.علی میگفت یک‌ جنتملن واقعی.بسیار خوش برخورد و خوش صحبت و خوش پوش و که خیلی گرم استقبال کرده بودن.مستقیم علی رو بردن پیش کسی که تمام مغازه های خوب بازار دست اون طرف بوده. یه مغازه تو جای خیلی خوب سرای ملی بازار معرفی کرده بودن.کلی برای اجاره تخفیف گرفته بودن …و تمام کارها رو اون آقا انجام داده بودن…و علی تا عصر قرارد بست و اومد خونه…من اصلا سورپرایز نشدم چون مطمئن بودم خدا دستاش رو میرسونه ولی خیلییییییی شکرگذار شدم خیلیییی…..

    الان که دارم مینویسم 8 اردیبهشته 1402 …..

    میدونم که خیلییییییی موفق میشیم خیلیییی …هدف‌های بعدیمون رو تعیین کردیم .عطش زیادی برای پیشرفت داریم .. درک عمیق تر از قانون ،ایمان قوی تر به خدا …

    توی این 2سال تضاد های زیادی هم داشتیم که هرکسی به جز من یه عنوان یه زن‌ میتونست افسردگی‌بگیره. اما من جاهای که واااقعا دیگه خسته شده‌بودم به‌خودم میگفتم ادامه بده ادامه بده به‌ این راحتی‌ به‌ این آگاهی ها نرسیدی…و با هرکدوم اون تضادها شخصیت من پخته تر شد…

    استاد عزیزم که 2ساله توی ستاره قطبی هر صبح و شب دارم خداروشکر میکنم برای وجود پاک شما….به لطف شما من‌ و علی در تماااام جنبه ها داریم رشد می‌کنیم ..

    دخترمون قبل از عید بیماری ناشناخته گرفت ..روزی که گفتن خیلی سریع باید بیمارستان بستری بشه.و احتمال خیلی زیاد داشت که قلبش درگیر بشه.من 1 ساعت توی شوک بودم . چند قطره اشک‌ریختم‌ و عمیقاً از خدا پرسیدم چرا؟چه درسی میخوای بهم‌ بدی؟ 4 روز ‌توی بیمارستان همراه دخترم‌ بودم.توی اتاقش 2تا بچه دیگه هم‌ همراه مادرشون بودن.. دیدم ناله های مادرا حال منو بد میکنه…از لحظه اول شروع کردم

    جلسه 5 قدم 8 دوره 12‌قدم که گفته بودید اگر جایی به مشکلی خوردید و دیگه هیچ چاره ای نداشتید برگردید به این جلسه ….

    من 4 روز داااااااااائم‌ اون جلسه‌ رو گوش‌کردم .حتی موقع خواب داشتید توی گوشم‌حرف مبزدید…

    بعد از سومین‌بار‌ به آرامش رسیدم. دومین روز که دیگه رها کردم گفتم خدایا هر چی از تو به من برسه خیره.

    اینم خیریتی توش بوده الان درمان بشه بهتر از این‌بود که ما نمیفهمیدیم و توی نوجوانی دخترم میفهمیدیم‌….

    و خداروشکر صد هزار مرتبه شکر سربلند بیرون اومدیم …

    متاسفانه اون 2تا بچه دیگه قبلشون درگیر شد و‌ بازهم خدا برای ما‌معجزه کرد و دخترم هیچ آسیبی به قلبش نرسید….

    و خلاصه استاد انقدررررررر دوستتون دارم یه جاهایی از حرفاتون که نشستم دارم گوش میکنم ، بلند میشم ایستاده براتون دست میزنم

    خودم یه جاهایی از برخورد و رفتار خودم کیف میکنم …میگم استاد چه کردی با‌من ….

    من برای خودم و علی ایستاده دست میزنم….

    حرفام خیلیییییی طولانی شد

    اما چون دارم حس میکنم سرعت رشد و پیشرفتمون داره زیاد میشه خواستم این‌رد‌پای طولانی رو از خودم به‌جا‌بذارم که یادم نره چه مسیری رو طی کردیم…..

    دوستتون دارم استاد🫶سلامت و پایدار باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای: