خالق شرایط یا قربانی شرایط؟ - صفحه 15

417 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زهرا فلاحتی گفته:
    مدت عضویت: 2359 روز

    سلام به خانواده عزیزم

    چه فایلی به موقعی استاد عزیزم

    3 سال و خورده ای هست که عضو خانواده شما شدم و از همان روز اول تاکید شما در تمام فایل ها روی تمرکز روی خواسته ها و زیبایی‌ها بود و من هم به اندازه ای که در مدار فهمیدن این موضوع بودم تمام تلاشم رو کردم که رعایت کنم ظاهراً هم رعایت میکردم عکسهای زیبا می گرفتم ذوق میکردم ولی یک روز متوجه شدم که صدای افکارم چقدر با بیرون من فرق میکنه و من با خودم و دیگران در صلح نبودم و در درون داشتم با بعضی افراد میجنگیدم هرچند در ظاهر بسیار این افراد را تحسین می کردم خیلی تلاش کردم تا این پاشنه آشیل رو بهش غلبه کنم و این جنگ درونی که با افراد داشتم رو خاموش کنم کمی بهتر شدم و هنوز این جهاد اکبر رو دارم ادامه میدم

    حدوداً 20 روز پیش داشتم رانندگی میکردم و یک ماشین قراضه جلوی من بود من گفتم نمیخوام این ماشین جلوم باشه لاینم رو عوض کردم و یک نیسان قراضه تر اومد جلوم و دوباره لاینم رو عوض کردم و یک ماشین تصادفی که فقط اسکلتش مونده بود و داشتن بوکسل میکردن اومد جلوم و چراغ قرمز شد و من باید همین صحنه رو تحمل میکردم خیلی به این اتفاق فکر کردم و دیدم من میدونم باید توجهم روی زیبایی ها باشه ولی در عمل دارم میگم من فلان چیز بد رو نمیخوام وقتی میگم فلان چیز بد رو نمیخوام یعنی تمرکزم روی اون بدی هست و طبق فرموده استاد وقتی چیز بدی میبینم باید به یک چیز خوب توجه کنم من اون لحظه باید به آسمان زیبا به درختان سرسبز اطراف خیابان توجه می کردم نه اینکه بگم من ماشین بد رو نمیخوام و فهمیدم بعد از سه سال و خورده ای هیچ چیز از این قانون نمیفهمم همزمان داشتم برایn امین بار دوره ثروت 2 رو مرور می‌کردم که فرمودید یک ایراد خودت رو پیدا کن و قاطعانه حمله کن بهش تا بر طرفش کنی و دیدم بزرگترین ایراد من کانون توجهم هست همزمان به آیه 77 سوره آل عمران رسیدم و متعهد شدم که قانون توجه رو به بهترین شکل در زندگیم اجرا کنم وگرنه آیه 77 شامل من میشه

    در مورد فیلم های فان هم که گفتید من هم خیلی وقته به این نتیجه رسیدم و همیشه میگم مگه زمین خوردن آدمها خنده داره چرا آدمها از این چیزها می خندند؟

    من در این مدت سه سال و خورده‌ای برای اینکه بیشتر تمرکز کنم به نکات مثبت اومدم شرایط مختلف یک زندگی روزمره رو باز کردم مثلاً

    زمانی که ظرف میشورم یا غذا میپزم چگونه ذهنم را کنترل کنم توجه به صدای آب صدای قل قل آب داخل قابلمه حباب های زیبایی که قبل از جوش اومدن داخل قابلمه به وجود میاد و ظرف های عالی که با چه وسواسی خریدم و الان با عشق دارم ازش استفاده می کنم

    زمانی که تو طبیعت میرم توجه کنم به صدای رودخانه صدای پرنده ها که مثل موزیکی پشت زمینه یک فایل عالی میزارن صدای پرنده ها همیشه پشت زمینه تصویر زیبای طبیعت است توجه به تنوع سنگ ها برگ ها داخل طبیعت

    زمانی که دور هم جمع میشیم و همه دارند غر میزنند من تو آشپزخونه سر خودم را گرم کنند یا با یک بچه بازی کنم یا بحث رو عوض کنم

    زمانی که یک خبر بد میشنوم خودم رو با یک کار هنری سرگرم کنم یا پیاده روی برم یا دوش بگیرم و…

    زمانی که از یک عزیز بی محبتی میبینم از خودم بپرسم که چقدر محتاج محبت دیگران هستم چقدر خودم میتونم حالِ خودم را خوب کنم و اینکه فلانی هزاران بار هم به من محبت کرده و آنها را فراموش نکنم

    زمانی که برای خرید میرم خیابون توجه به فراوانی ها و بچه شادی که خرید کرده به درختان به آسمان

    زمانی که میرم عروسی و توجه به همه نکات مثبت آن ها و توجه نکردن به نازیبایی ها و تجربه پریشب رو هم بگم عروسی خواهر زادم بود از قبل تعهدم رو به خودم یادآوری کردم که حواست باشه به قانون توجه و از خدا خواستم کمکم کنه،، توی عروسی من فراوانی ثروت دیدم پدر عروس و داماد دسته دسته پول ریختن روی سر مهمون ها ، علاوه بر این که دهها تراول به عروس و داماد دادن توی عروسی من چه روابط عالی دیدم چقدر همه بهم احترام میذاشتن اینقدر آگاهانه توجه ام رو گذاشتم روی زیبایی ها که ناخودآگاه اگر صدای خنده یک نفر رو میشنیدم ناخوداگاه قربون صدقش می رفتم توی ذهن خودم

    آرایش چند نفر با سلیقه من جور در نمی‌آمد اگر قبلاً بود قطعاً به اطرافیان می گفتم که چقدر لباسش یا آرایشش بد شده ،باره نجوای شیطان هم اومد که بگم ولی من متعهد شده بودم که توجه کنم به زیبایی ها و گشتم لباس ها و آرایش های مورد پسندم رو پیدا کردم و به اطرافیانم با ذوق می گفتم که چه لباس شیکی چه آرایش فوق‌العاده‌ای چه رقص جذابی و چقدر اون شب عروسی من این امتحان را خوب دادم خدایا شکرت فکر میکردم سخته ولی اصلا هم سخت نبود امروز این فایل عالی رو گوش دادند و باز هم ثابت قدم تر شدم که این قانون رو متعهدانه تر و عاشقانه‌تر ادامه بدم و هر بار که کانون توجهم رو کنترل کردم نتایج فوق العاده توی زندگیم دیدم که بارها و بارها توی کامنت های قبلیم نوشتم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  2. -
    ابوالحسن جعفری گفته:
    مدت عضویت: 1300 روز

    با نام و یاد رب العالمین

    سلام به استاد عزیزم ، مریم بانوی مهربون و همه بچه های خوبه این دانشگاه ارزشمند

    دقیقا استاد این همون نکته و پایه اساسیه که تو دوره عزت نفس بهش اشاره کردین قربانی کردن خودمون در برابر شرایط و اتفاقا

    خدایا ممنونم که هدایتمون میکنی به بهترین راه ها

    و از زبون استاد ارزشمندمون به ما کلی اگاهی میدی و چراغ سبزارو روشن میکنی

    وقتی من دست و پای خودمو بسته ببینم و خودمو قربانی شرایط کنم و یک سره نق بزنم ، خودمو ضعیف کنم ینی من همیشه منتظرم که دیگران برام تصمیم بگیرن ، دیگران برام اتفاقاتو رغم بزنن

    ومطمعنن توی این باوره اشتباه همیشه احساس گناه و فقرو پشیمانی هست و انسان و به قهقرا میبره و به پایبن ترین سطح فرکانسی میرسونه

    پس منی که اشرف مخلوقاتم نباید باور کنم که چیزی دست من نیس ، بلکه باید با باور سازی درست و عمل کردن و انتخابایی که به من الهام میشه خالق شرایط زندگیم باشم ، تا اعتماد به نفسم بره بالا مدارم بره بالا و ظرفم بزرگ تر بشه برای دریافت نعمتای بیشتر

    وگرنه اگه بشینم کنج خونه زانوی غم بغل بگیرم و بگم من کاری ازم برنمیاد اون موقع خدا گوشمو میپیچونه و کارایی بع دستم میده که تنبیه بشم و یادبگیرم به خدای احد و واحد ایمان بیارم

    استاد من میزبان رستورانم وارد این هتل جدید که پارسال شدم . سرعت و سبک چیدمان همکارای قبلیم یجوری بود که دست کم دوساعتی زمان میبرد تا سالن چیده بشه ، ولی منکه تازه کاره اونجا بودم

    هروز با روش های جدید سعی میکردم با سرعت بیشتری سالن رستوران و تکمیل کنم

    یکروز چنان سریع چیدم سالن رو که سرپرستمون لذت برد و بهم تبریک گفت بابت سرعت عملم

    چقد من اونجا از خودم لذت بردم و احساس سرخوشی کردم ، الانم توی محل کارم همیشه دنبال کوتاه ترین زمان برای انجام کارام هستم تا کارامون عقب نمونه

    االانم دارم سعی میکنم اول با باور سازی های درست که باعث وسعت دادن به من میشن نه محدود کردن ، بعدش عمل کردن و پله پله پیش رفتن به خودم بقبولونم که من خالق شرایط و اتفاقات زندگی خودم هستم و خودم میتونم مساعلمو حل کنم و خدای من برای من کافیه

    من رب العالمین و دارم پس هیچ غمی ندارم

    فقط باید شجاع باشم ، دست از تنبلی بردار ، عمل کنم اعتماد به نفسم بره بالا برای رسیدن به قدم های بعدی

    الان شیفت شب رستورانم ، توی تایم استراحتم اومدم سایت و دارم استفاده میکنم کلی ذوق و انرژی دارم برای ادامه مسیر زندگیم

    همگی شاد، ثروتمند و سعادتمند باشین درپناه الله یکتا فعلا بدرود ..‌.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  3. -
    شهلاحیدری گفته:
    مدت عضویت: 1251 روز

    سلام استاد جانم،مریم عزیزم ودوستان نابم

    استاد جان ،هر لحظه که اندام زیبای شمارو میبینم،لذت میبرم ،شما بهترین هستین..

    من از فروردین پارسال،یک اتفاق به ظاهر وحشتناک از لحاظ مالی برام اتفاق افتاد وتقریبا میتونم بگم،کل سرمایه ای که درطول سال‌های عمرم با کار کردن ، بدست آورده بودم،به خاطر یک اعتماد بیجا ،از دست دادم…

    به جرات میتونم بگم اگه شاگرد شما نبودم، ودرسهای شمارو بلد نبودم، الان خدا میدونه از لحاظ روحی وروانی کجا قرار داشتم…

    تقریبا تمام دوستان واطرافیان وحتی دوتا فرزندم،انتظار داشتن که حداقل من یک دوره افسردگی بگیرم

    ولی خدارو شاهد میگیرم،آب تو دلم تکون نخورد

    همیشه یاد اون حرف های شما میفتادم تو قدم پنجم جلسه چهارم…به جرات میتونم بگم،مسکن من تو اون زمان اون فایل بود،وروزی پنج بار هم میشد،که گوش میدادم،وحالم رو خوب نگه میداشتم..

    آخه درد ازدست دادن دارایی خودم به کنار ،دوستان به ظاهر دوست، هم که اسباب آزار واذیت رو برای من وزندگیم فراهم کرده بودن هم به کنار، ما تو یه شرکتی سرمایه گذاری کرده بودیم،واونها با میل خودشون اومده بودن،ولی تا این اتفاق افتاد،همه من رو مقصر میدونستن،خلاصه بماند……

    منی که تو خونه بزرگ نوساز، تو بهترین محله،با بهترین درآمد،با کلی تفریحات، کلی خریدهای لباس وطلا و….بودم ،رسیدم به جایی که از صفر مطلق شروع کردم،محل زندگیم رو مجبور شدم عوض کنم،به خونه ای نقل مکان کنم که طبقه چهارم بدون آسانسور،بیست وپنج سال ساخت،از درآمد صفر با دوتا بچه ….بدهی داشتم،وجالب دنبال کار هم میرفتم انگار طلسم شده بود…ولی خودم رو نباختم،اول از همه سعی کردم،هر کسی که بهم انرژی منفی میده حتی عزیزانم رو ازشون اعراض کنم،واین باعث شد که یا سکوت کامل کنن،یا آرام از زندگیم برن بیرون

    سعی کردم احساسم رو خوب کنم،نه در ظاهر وموفق شدم

    مقداری طلا داشتم ،فروختم ،اول از بدهی‌هایی که داشتم سبک کردم،بعد دنبال کار گشتم،وآرام آروم وکم کم خدا گفت تو از من خواستی،پس من هم کنارت هستم،نترس برو جلو

    یادم میاد سری اول که رفتم سرکار،چون قراداد نبسته بودیم،حقوقی که قرار بود بهم داده بشه،یک سوم رو صاحبکار داد وگفت همین رو میتونم بدم،به جای اینکه بگم آخه چرا و….گفتم اشکالی نداره شهلا،همین هم عالی ،کم هست ولی شکر، باهاش یه مقدار از مایحتاج خونه رو تهیه کردم..

    باورتون نمیشه،سالها من به بچه ها م میگفتم دیگه شما بزرگ شدین،باید سرکار برید،ازین گوش می‌شنیدن ازون گوش در میکردن ،ومن شده بودم منبع پول برای اونها

    وقتی این اتفاق افتاد،این دوتا بچه کم‌کم بدون اینکه من بهشون دیگه اصرار کنم خودشون شروع کردن به کار کردن،تا جایی من فکرش رو هم نمیکردم….خونه ی بدون آسانسور وقدیمی رو برای خودم بهشت کردم،با حالی خوب که در عمرم تجربه ش نکردم..آدم‌هایی که نباید تو زندگیم میبودن،بی سرو صدا رفتن برای همیشه،یه جاهایی به مو رسید ولی پاره نشد،یه جاهایی واسه هزار تومن مونده بودم،ولی میگفتم میگذره،سختش نکردم

    خدا صاحبخونه فوق العاده ای سر راهم قرار داد..کرایه خونه عقب میفتاد بعضی وقتا،ولی اصلا به روم نمیورد

    اینارو دارم مینویسم، اشک شوق دارم میریزم،که چقدر قوی شدم

    هر وقت یه کوچولو حالم بد میشد، میومدم سایت،واصلا دنیام عوض میشد….

    بااون روزگار به ظاهر بد،اگه پولی برام پس انداز میشد،میومدم محصولات رو میخریدم، سخت بود ولی لذتش از سختیش خیلی بیشتر بود….خلاصه شدم اون شهلای قوی،که سالها میخواستم باشم ونمیشد،چه تصمیات جدی گرفتم،که قبلا اصلا جرات فکر کردن بهشون رو نداشتم،ولی شد وتونستم…

    الان که دارم این کامنت رو مینویسم،از بزرگی ولطف خدا،کامل بدهی‌های من پرداخت شده،هر سه تامون سر کار هستیم،نمیگم خیلی زیاد درآمد داریم ولی هزاران با سپاسگزارم که روزی داریم…. باید اون تکامل طی بشه

    وهر روز یه حسی در قلبم بهم میگه،که اون سرمایه هم به وقتش برمیگرده، خدا بهتر میدونه من نمیدونم

    حکمتی تو این اتفاقات بود،که خودم بهتر میدونم،الخیر فی ماوقع

    همه اطرافیان فکر میکنن،من شکست بدی خوردم،ولی به بزرگی الله قسم میخورم،که اگه این اتفاق به ظاهر بد نمیفتاد،خدا میدونه چه عاقبتی زندگی من پیدا می‌کرد …

    دارم خودم روپیدا میکنم،وچه لذتی داره باخدا عشق بازی کردن،خدایی که رفیق خالص من شده،روزی دهنده بی‌منت، ومونس تنهایی مطلق من…

    ثروت، من خودم هستم،با حالی بسیار خوب،به جرات میتونم بگم اینقدر به خدا نزدیک شدم،که مفهوم حال بد رو نمیدونم یعنی چی

    ثروت من بچه های نازنینی که دارم،وزندگی وهدف هاشون وحال خوبشون،چه خنده های ازته دلی که کنار هم داریم

    ثروت من شما استاد هستین،وشما مریم زیبایم

    ثروت من شما دوستان نابی هستین،که ندیدمتون ولی از هزار تا برادر وخواهر نداشته ام (من خواهر وبرادر ندارم وتک فرزند هستم) به من نزدیکتر وعزیزتر هستین

    مممونم از شما دوستی که کامنت من رو که میدونم طولانی شد،باصبر وحوصله خوندی

    خواستم از خودم رد پایی گذاشته باشم،وسالها بعد اگه خدا عمری بهم داد،بیام واز زندگی جدیدم براتون بنویسم….

    عاشقتونم

    در پناه حق باشید….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      زهره هوشیارمنش گفته:
      مدت عضویت: 2080 روز

      سلام دوست عزیز بهت تبریک میگم که آنقدر عالی هستی و تونستی زندگیتو دوباره بسازی با احساس خوب و کنترل ذهن آفرین

      امیدوارم هر روز در مسیر پیشرفت باشی و به مراحل عالی برسی و اینجا برامون کامنت بزارید از موفقیتهات

      شاد و پیروز باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        شهلاحیدری گفته:
        مدت عضویت: 1251 روز

        سلام دوست نازنیم،زهره جانم

        سپاسگزارم که وقت گذاشتین وکامنت من رو خوندین

        من هم برای شما آرزوی بهترینهاروا دارم

        تا همین لحظه ،ثانیه ای از یاد خدا غافل نبودم،ودارم از لحظه به لحظه زندگیم، در آغوش خودش لذت میبرم

        برای شما هم این حال خوب رو از خدا خواستارم.

        درپناه خودش باشید،مهربانو جانم…

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    زہرا کاظمے گفته:
    مدت عضویت: 1124 روز

    سلام استاد جانم من هزار تا فکر تو ذهنمه نمیدونستم کجا براتون بنویسم دیگه اومدم این فایلو دیدم و خیلی حس خوبی داشت و به حرفاتون فکر کردم برای همین تصمیم گرفتم تا جایی که ذهنم یاری میکنه اینجا بگم

    من نشونه گذاشتم چه دوره ای رو بخرم گفتم اگه تا 5ام یا7ام حقوقم رو دادن شیوه حل مسائل زندگی رو میخرم وگرنه این دوره فعلا برای من نیست و خب حقوقم واریز نشد عقب افتاد من هم به این درک رسیدم که بله من باید همون دوره عزت نفس رو اول بخرم البته هنوزم تو این فکرم دوازده قدم رو بخرمااا اما میدونم که دل تو دلم نیست پولمو بدن و دوره عزت نفس رو شروع کنم چقدرررر برام ارزش داره این محصول من چقدر به پرداخت بها ایمان اوردم اونم بخاطر ثبات نتایج و رها نکردن و ادامه دادن

    من این باور رو تو وجودم شناسایی کردم از کتاب ها:هرشکست میتواند مقدمه ای برای یک پیروزیه بزرگ باشد

    خب من باید زمین بخورم و از دست بدم و بدتر بشم تا ی کوچولو بهتر شم؟

    چطور این باور رو اصلاح کنم؟

    من باید به این درک تکاملی برسم که هررروز یک قدم برای بهبودم بردارم

    من تو تلگرام کامنتایی ک داخل سایت میزارید رو میخونم خوشم میاد پیگیرم

    حالا مهم ترسن چیزی که تو ذهنم بود رو بگم راجب این فایل

    شما میگی تو فقط تو قدرت خلق زندگی خودت فقط خودت رو داری

    من میخوام مهاجرت کنم تهران میگم خانواده فامیل شوهر دوست پول کار؟

    من این هدف رو دارم محققش میکنم این خواسته اتفاق میوفته همون طور که من قبلاً زندگیمو خلق کردم ترمزامو‌شناختم رخ داده کدنویسی میکنم

    می‌خوام ستاره قطبی رو شروع کنم به انجام دادن ولی تو دفتر حال ندارم بنویسم اولشو از این کامنت شروع میکنم که تو سایت هم میمونه من خیلی به انرژی‌های این کامنت ها ایمان دارم همیشه برام خوشی آورده

    خدایاشکرت بخاطر استادم خدایاشکرت بخاطر گوشی و لپتاپم خدایا شکرت بخاطر قوانین بدون تغییرت خدایا شکرت بخاطر سفر یاسوجم خدایا شکرت بخاطر خانواده ی خوبم خدایا شکرت بخاطر شغل و درآمدم خدایا شکرت بخاطر سلامتیم من الان ویتامین میخورم چقدر بدنم قوی شده کمتر مریض میشم خدایا شکرت بخاطر پول و طلاهام خدایا شکرت بخاطر کتاب هام خدایا شکرت که دوره رو میخرم راستش من تو سایت دیدم بچه ها میگن به محض خرید دوره همون مقدار به حسابمون از ی جایی که فکرشو نمیکنیم بر میگرده منم این باور رو دارم و مشتاقم که ببینم برام چطور رقم میخوره چون ایمان دارم این دوره خیر و برکت و خوشی و موفقیت رو بهم میده و هدایتم میکنه به مسیر های بهتر تازه پولش هم به حسابم برمیگرده

    من عزت نفس رو بیشتر بخاطر کار می‌خوام که تو شغلم موفق بشم و مهاجرتم و ضعف های روحی اما میدونم ارامش سلامتی همه چیز رو با همین ی دوره میتونم بدست بیارم احساس خوشبختی واقعی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    نجمه رضائی گفته:
    مدت عضویت: 1914 روز

    به نام رب هدایتگرم

    سلام به تمامی دوستان عزیزم

    وقتی استاد از آدمهای نوع اول صحبت میکردن چقدر ملموس و قابل درک بود که منم در این دسته قرار داشتم البته هنوز هم در بعضی موضوعات در کنار همین نوع انسانها قرار میگیرم!

    تا قبل از اینکه بسته عزت نفس رو تهیه کنم در تمامی موارد من از نوع انسانهای قربانی بودم، از همه چیز و همه جا و‌همه کس نالان و شاکی و نتایجم طبیعتا داغون !!

    اما الان من کجام؟

    الان بهترم پیشرفت کردم جای پیشرفتهای بیشتری رو دارم

    آگاهتر شدم نسبت به این نوع دیدگاه و آگاهانه در حال تلاشم تا ازاین مدار خارج بشم

    نسبت به تلاشایی که داشتم نتیجه گرفتم

    احساسم بهتر شده حالم خوب شده تمرکزم روی خودم رفته .

    گاهی یادم میره کار کنم و به سرعت ذهنم میخاد مثل قبل فکر کنه اما من جلوشو میگیرم چون من قدرتم از ذهنم بیشتره.

    .

    استاد فرمودن از مسئله ای بنویس که حل کردی و احساست رو بعد از پیروزی در اون مسئله بنویس.

    چشم استاد من اینجام تا از حل کردن یکی از مسائلم بگم.

    در ابتدا ی توضیحاتی بدم:

    من تنها و مستقل در مشهد زندگی میکردم و خانوادم تو روستای یک استان دیگه هستن که با مشهد 3ساعت فاصله زمانی داره

    من از 14 سالگی از روستا دور بودم و زندگی کاملا شهری داشتم

    حدودا یکساله که اومدم کنار خانواده زندگی میکنم و محیط روستا کاملا برام جدیده

    توی روستا ی حیاط تقریبا 500 متری داریم که حدودا 15 تا درخت داره سه تا بوته گل محمدی بزرگ اندازه درخت داره یک قسمت هایی از حیاط قناصی داره ته حیاطه همیشه تاریکه

    یک دستشویی توحیاط داریم که تقریبا ته حیاطه

    و پشتش یک فضای خالی هست که همیشه تو شبها تاریکه و نور اونجا نمیوفته

    اوایل که اومده بودم روستا از اینکه شبها برم تو حیاط وحشت داشتم،از سایه خودمم تو شب میترسیدم

    شبها از پنجره توی حیاط رو نگاه میکردم و سایه درختها رو میدیدم وحشت میکردم

    شبها هیچوقت اون دستشویی ته حیاط نمیرفتم از دستشویی داخل خونه استفاده میکردم

    مواقعی که ضروری بود به سرعت برق و باد میدویدم تا سر جیک ثانیه برسم به دستشویی ته حیاط و سریع درشو قفل میکردم و بعدهم به سرعت میدویدم تا خونه این سرعتم اونقدر زیاد بود که گاهی میخاستم زمین بخورم و حین دویدن اصلا پشت سرم رو نگاه نمیکردم

    من ترس از تاریکی داشتم این ترس خیلی محدودم میکرد

    ی چند مدتی ب همین روال گذروندم ولی دیدم نه نمیشه ترس من از تاریکی خیلی ضعیفم کرده .

    تصمیم گرفتم این ترس رو از خودم دور کنم

    ی شب که توی روستا عروسی بود و همه اعضای خانواده و حتی همسایه ها عروسی رفته بودن

    من اعلام کردم که نمیام عروسی و میخام تو خونه باشم

    این اولین تجربه تنها موندنم تو خونه روستامون بود

    اولش تردید داشتم

    ولی گفتم نه هرجوری شده باید انجامش بدم

    اصن بمیرم بهتر از اینه که کم بیارم

    عروسیای روستا شبه و خیلی زودم شروع میشه یعنی خانوادم از 8شب رفتن تا 2

    تو این تایم که تنها بودم ساعتای اولش که خیلی عادی بیرون خونه نشستم تمام لامپای خونه و حیاط روشن بود هندزفری داشتم و مشغول فایل گوش کردن بودم

    اما گفتم نه اینجوری که فایده نداره این اون چیزی نیست ک من میخام !

    پس ی تصمیمی گرفتم

    تمام لامپای خونه رو خاموش کردم ،تمام چراغای حیاط رو خاموش کردم،گوشیمم بردم تو خونه گذاشتم.خودمم رفتم تو حیاط

    حیاط تو تاریکی مطلق فرو رفت هیچ روشنایی نبود حتی روشنایی از خونه های اطراف هم نبود چون همه رفته بودن عروسی

    ی ترس عجیبی سراغم اومد میخاستم منصرف شم

    اما ی حسی بهم قوت قلب میداد

    سایه درختا روی در و دیوار افتاده بود انگار فردی باشه که پشت درختها و بوته ها پنهون شده باشه سایه ها اینجوری بودن

    واقعا میترسیدم

    ولی خودمو با حرفهام آروم میکردم

    کم کم راه رفتم جلوتر رفتم جلوی در حیاط رسیدم یکمی نشستم

    گوشهامو تیز کرده بودم به محض اینکه صدای خش خش شنیدم فرار کنم

    هی کم کم میرفتم جلوتر تا برسم بین انبوه شاخ و برگها و سایه ها،ترسامم بیشتر میشد قلبم تند تند میزد

    حس میکردم ی نفر پشت سرمه از ترس نمیتونستم پشت سرمو نگاه کنم چشامو بسته بودم فقط میرفتم

    قدمهامو شمرده و اروم اروم برمیداشتم پاهام قفل شده بود

    کم کم چشمامو باز کردم جرات کردم به پشت سرم نگاه کردم جرات کردم به چپ و راست نگاه کردم

    نجواها خیلی زیاد بود سعی داشتن منصرفم کنن اما خب من میخاستم هرجوری شده از این فرصت تنهایی استفاده کنم

    انقد رفتم تا رسیدم وسط درختها اونجا پر از سایه برگ و بوته بود چند دقیقه اول همه بدنمو منقبض کرده بودم حتی پنجه های پاهامو جمع کرده بودم به زمین فشار میدادم هرچی بیشتر موندم،ترسم کمتر میشدم بعد از مدتی که خوب همه جارو نگاه کردم مطمعن شدم چیزی نیست آروم تر شدم نفس عمیق کشیدم خودمو رها کردم

    دور همه درختها رفتم

    ی حسی میگفت نیم ساعت همین وسط بشین

    وای خدا چقدر سخت بود

    به ترسم غلبه کردم همون وسط نشستم و ناخوداگاه گریه کردم

    گریه ترس نبود حس نزدیکی به خدا بود

    حسم بهم میگف برو اون ته حیاط ک فرعیه و همیشه ازش میترسیدی

    وای اینجا برام خیلی وحشتناک بود

    نجواهارو ساکت میکردم گفتم بابا تو رفتی وسط درختها دیدی چیزی نیس همش توهمات ذهنی بوده

    اونجا ته حیاطم چیزی نیس

    تاریکی چ فرقی با روز داره درختا همونا هستن بوته ها همونا هستن هیچ چیز ترسناکی نیس

    نجمه شجاع باش برو برو

    آروم اروم رفتم ته حیاط همون قسمت ک تاریکترین بود اونجا خیلی بیشتر ترسیدم ولی رفتم وسط اون تاریکی گفتم یا مرگ یا حل این مسئله ! ی لحظه از رو دیوار ی کبوتر پر زد وای خدا قلبم داشت کنده میشد تو اون سکوت و تاریکی مطلق صدای پر زدن باعث شد دومتر بپرم هوا ولی ولی بعدش

    وای خدایا باورم نمیشد هیچی هیچی نبود ترسم کامل ریخت گفتم همش همین بود دیدی هیچ‌چیز ترسناکی نیس آفرین بهت

    بعد از نیم ساعت دوباره ی دور کامل داخل حیاط زدم

    دوباره رفتم بین درختها دوباره تا ته حیاط رفتم و برگشتم

    چقدر حس خوبی داشتم.

    تا ساعت یک شب من نشستم داخل حیاط تو تاریکی مطلق ،با خدا حرف زدم یدونه لامپم روشن نکردم

    تو ی حالت ارامش عجیبی بودم اشک ریختم شادی کردم رقصیدم

    هیچوقت اونشب رو یادم نمیره تجربه عالی ای بود .

    بعد از اونشب من شجاع شده بودم کاملا واضح بود

    چندین ماه از اون اتفاق میگذره فک کنم تیر یا مرداد 401بود و من الان همیشه شبها تو حیاطمون قدم میزنم به راحتی بین درختا میشینم تاریکی یا روشنایی برام مهم نیس

    احساس میکنم بزرگتر شدم بعد از اون قضیه کم کم مسئله ترسم از سگها رو واردش شدم هنوز کامل حل نشده ولی خیلی بهتر شدم کنار چندتا سگ نشستم لمسشون کردم از پارس سگهای روستا نترسیدم فرار نکردم ،تنهایی تا زمینای کشاورزیمون که همیشه پر از سگه رفتم

    باور کردم من قدرتم خیلی بیشتر از ترسهامه

    حل این مسئله تاریکی باعث شد ایمانم بیشتر بشه

    چندوقت پیش مشهد بودم ساعت10 شب رسیدم نزدیک خونه برادرم و چون اتوبانه باید از زیرگذر عابر پیاده رد میشدم

    ی زیرگذر تاریک که قبلا حتی توی روز هم میترسیدم ازش رد بشم ولی به راحتی بدون ترس رفتم

    دوسه بار دیگه هم ازش رد شدم تو شب

    و این شجاعت رو مدیون حل مسئله ام تو اونشب تابستونی هستم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      زہرا کاظمے گفته:
      مدت عضویت: 1124 روز

      سلام دوست گلم منم دقیقا تجربه ی شما رو دارم چقدر تحسینت میکنم ایول از الان به بعد تو همیشه ی ورژن خفن تری از خودت داری من که اینطوریم یک بار انجامش دادم واسه ی همیشه ترسم ریخت تجربه ی من ترس وحشتناک از سگ بود که از بچگی میترسیدم تیکه پارم کنه یا گازم بگیره رفتم لمسش کردم الان از بغل کردنش هم ابایی ندارم اما روزی که میخواستم لمسش کنم مردم و زنده شدم میگفتم یا میمیرم یا انجامش میدم فوقش پاچمو میگیره دستمو گاز میگیره ولی من نمیخوام ترسو باشم اونم از چی از سگ که حیوون قشنگ خداست الان تو یک شهرک صنعتی برای کار میرم گله گله سگ هستن که بقیه ازشون وحشت میکنن ولی من به عنوان زیبایی نگاهشون میکنم و دوسشون دارم نزدیکمم بشن تو وجودم ی خیال راحته که خدای من خدای اوناهم هست

      ترس از تاریکی داشتم که بدتر از سگ بود بخاطر ورودی های نامناسب که شب تنها بیرون نری یکی میدزدتت و فلان من 12شب از کار تنها اومدم خونه تمام شهر رو زیر پا گذاشتم و ترسی که داشتم باعث شده بود عرق بریزم اما ریخت بازم انجام دادم دیدم اگه کل دنیا بگه این شهر امن نیست من میگم خداوند محافظت میکنه ازم چون دوبار تجربه کردم شب با شوهرم تو دره خوابیدیم اون میترسید اما من نه تو آب سرد خودم رو پرت کردم در حالی که اون حتی پاشپ نزاشت داخلش اینا بهم عزت نفس میده ترس از تنهایی رو نداشتم خداروشکر الان ترس های مالی دارم که باید رفع کنم این نیاز به ایمان بیشتری داره در هر صورت هزاران بار تحسین میکنم شما رو و تبریک میکنم شجاعت ستودنیتونو ادامه بده ماشالا باز هم بنویس تا ایمان منم بیشتر بشه

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        نجمه رضائی گفته:
        مدت عضویت: 1914 روز

        سلام عزیزم

        خیلی خوشحالم که دوستان شجاع و قوی و باعزت نفسی دارم

        تحسینت میکنم برای این اقدامات بزرگی که تو دلشون رفتی

        با خوندن کامنتت این بیت شعر مدام تو وجودم زمزمه میشد:

        .

        «گر نگهدارِ من آنست که خود میداند

        شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد»

        در پناه الله یکتا شاد و سعادتمند باشی.

        یا حق

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    الهام نوروزی گفته:
    مدت عضویت: 1367 روز

    سلام و عرض ادب خدمت استاد نازنینم و مریم بانوی زیبا و دوست‌داشتنی

    استاد میدونم که این دیدگاه من رو خودتون میخونید و تایید می‌کنید حرفام خیلی زیاده چون میخوام بچه ها مسیر تکامل ما رو بخونن و درک کنن و ایمانشون قوی تر بشه و برای خودم یه رد پای خوب به جا بذارم تا بعدها بیام بخونم و یادم بیاد چه مسیری رو طی کردیم

    از اول ماجرا میگم من و علی که همسر ،همراه ،شریک زندگیم ،همکارم، تنها و‌ بهترین دوستم هست از اول زندگی همش رشد کردیم و پس رفت کردیم .از خدا همش‌میپرسیدم چرا .نمیفهمم خدایا، چرا ما همش درجا میزنیم.چرا رشد دایمی نداریم . تا اینکه‌ علی توی فرودگاه امام مشغول به کار شد.اول کارمند چکین بود خیلی زود کانترمَن شد خیلی زود سرشیفت شد .چون علی‌ کلا این ویژگی رو‌داشت و داره که‌وقتی تو یه کاری ماهر میشه دیگه اونجا بند نمیشه.از یکنواختی بیزاره

    بعد از سرشیفتی کوردیناتور‌ شد.دیگه داخل سالن فرودگاه تا‌بیرون سالن‌ رو کشف کرد.بعد خیلییییی هدایتی که اون موق‌ها ما‌ نمیفهمیدیم علی رییس ایستگاه یه پرواز خارجی شد.سِمَتی که همه توی فرودگاه فقط چندین سااال تلاش‌میکنن که بهش برسن .چرا؟؟ که بتونن از‌ راه نادرست به پول های کلانی برسن.

    و متاسفانه علی هم این کار رو می‌کرد .و منم توی‌ دلم یا توی صحبت هام نادرست بودنش رو توجیه میکردم .میگفتم این‌ پولا‌ حق‌ توعه چون اونا قدر‌ تورو‌ نمی‌دونن. بهت‌ حقوق کم میدن.از این حرفا….

    6ماهی‌ پول خوب اومد توی زندگیمون اما ما‌ دوتا انقدرررررر باورهامون فقیر بود انقدرررر احساس عدم لیاقت داشتیم که تمام اون پولها که همش دلار ‌بود رو خرج این و اون کردیم .بعد خودمون توی همون خونه

    85متری مسکن مهر زندگی میکردیم .خیلی داغون بودیم.کلی آدم نادرست به اصطلاح دوست دورمون بودن هر هفته جمع میشدن خونمون صبحانه ناهار شام ،بریز و بپاش و کلی حرف های واااااقعا نامناسب زده می‌شد .در این میون یکی از‌اون آقایون توی کار عطر و‌ادکلن بود.یه بار حرف‌ افتا‌‌د‌ گفت میتونم ادکلن‌های‌چینی‌ رو با اسانس‌ پر‌کنم ماندگاریش بیشتر‌ بشه وقتی میری باشگاه ببری به‌ اسم ‌ادکلن‌ اورجینال ‌بفروشی. منم تا اون لحظه تو زندگیم پولی‌ نساخته بودم خوشم اومد گفتم اوکی.

    1ماهی اینکارو میکردم.که پروازهای علی به خاطر اون بیماری همه گیر لغو شد.روز شمار ما شروع شد.و همچنان به بریز و بپاش ادامه‌میدادیم…

    3-4 روز هفته خونه مون مهمون بود.دوست و آشنا.فک میکردیم یک‌ ماهه‌درست میشه .اما 6ماه گذشت .همه پولا ته کشید چون حتی‌ توی دوره بیکاری علی ما‌ دلار میفروختیم که به‌ آشناها‌ خدمات‌ بدیم.

    خونه این و اون رو تعمیرمیکردیم.به‌ یکی‌ پول قرض‌ میدادیم .اصلا یه وضعیتی داغووونی بودیم .جاهل بودیم جاهل.

    مجبور شدیم کم کم مهمونی هارو کم کنیم چون پول نداشتیم . سرمون خلوت و خلوت تر شد.بیشتر وقتمون رو خونه بودیم تا اینکه علی توو اینستاگرام یه آقای ورزشکاری رو دید که تو امریکا زندگی می‌کرد و از خدا حرف میزد.منم فالوش کردم.حرفاش حالمون رو خوب می‌کرد.امیدوارمون می‌کرد.

    پولی نمونده‌بود .فقط با فروش ماهی یه دونه دوتا ادکلن داشتیم زندگی مون رو میگذروندیم .واقعا روزهای وحشتناکی بود اما به زور حالمون رو خوب نگه داشتیم.یکی از دوستای علی گفت من‌ روی پیج ادکلن سرمایه گذاری میکنم .میدیم حسااااابی بلاگرهای اینستاگرام تبلیغ کنن.اما‌من فقط پول‌ میذارم‌ وسط بقیه کارها با شما.

    قبول کردیم .پیج چند کا شد ⬆️

    فروش خوبی داشت .خرج‌ زندگیمون درمیومد که همچنان دنبال حرف های اون آقا بودیم با یه خانومی که توی ترکیه بود دوره گرفتیم خلاصه شاخک هامون تیز‌شده بود که توی این دنیا یه خبرایی هست .

    بعد از اون دوره که‌گرفتیم علی همش میگفت الهام‌ این دوره خوب بود ولی من بهترش رو‌میخوام یه حلقه گم‌شده توی حرف‌های اینا هست …

    تا اینکه من توی اینستاگرام توی‌پیج ‌های‌ فیک ‌با شما‌ آشنا‌شدم.اولین بار که یه کلیپ از شما دیدم تمااااااام بدنم لرزید .الانم که دارم مینویسم همون حال رو دارم. چند بار پشت سر هم گوش‌کردم و گریه کردم .به‌ علی هم‌نشون دادم.خیلییی به‌دلش نشست .علی خیلی زود پیج اصلی و سایت شما رو پیدا کرد.

    و ما دو تا با تمام وجود صبح تا شب همه جا یکسره فایل های رایگان شمارو‌ گوش کردیم البته اون فایل ها برای ما میلیاردها میلیارد ارزش دارن .وااااقعا ذهن خودمون رو بمب باران کردیم با فایل ها . از همون روز کم کم معجزات وارد زندگیمون شدن. خیلیییی بیشتر از قبل به زیباییها توجه کردیم .تلویزیون رو کلا قطع کردیم .الان 2ساله ما‌ تلویزیونمون کلا جنبه دکوری داره تو خونمون.

    من و علی درباره قانون خیلیییی باهم صحبت می‌کنیم .بعضی وقت ها مشغول صحبت میشیم یه دفه میبینیم 3الی 4 ساعت گذشته و ما متوجه گذر زمان نشدیم …

    خلاصه استاد فایل های رایگان یه بیل انداخت و تمااااام باورهای منفی ما رو بیرون کشید . حالا باید شروع میکردیم خیلی اساسی روی خودمون کار کنیم .

    پیج ادکلن چند کا شده بود . فروش خوبی داشت.تازه با چنتا مدل خانم و آقا از کلی ادکلن عکاسی کرده بودیم .همه چی عالی شده‌ بود..اما با فایل های شما کم کم از اینکه به مشتری ها دروغ میگفتم حالم بد می‌شد ، هر روز و هر روز باید این دروغ و تکرار میگردم و از طرفی اون دوستمون که یه سرمایه ای گذاشته بود واسه تبلیغات رفتاراش عوض شده بود .یه جورایی‌ منییّت داشت .نگاه بالا به پایین..

    اینا بود و صحبت های شما مهر تایید زد که‌دیگه اینکار از اساس اشتباهه.

    به دوستمون گفتیم پیج ‌مال ‌تو ما دیگه نیستیم . اونم بنا به دلایلی گفت نمیخوام .

    تو بهترین حالتِ پیج ، در حالی که دایرکت چنتا مشتری میخواستن سفارش بدن . در حالی که تنها منبع درآمدمون بود.پیج رو قربانی کردیم . به صورت دائمی دیلیت اکانت کردیم و یه نفس رااااحت کشیدیم.

    دقیقا 2 روز بعد یکی از خواهرای علی تماس گرفت و گفت

    زمینی که ارث پدریشون هست‌ رو دارن میفروشن و سهم علی چند صد میلیونی میشه .دیگه باورهامون داشت تقویت می‌شد که داره نتیجه میده

    یک‌ماهی طول کشید تا اون پول به دست علی برسه ..

    تو اون مدت یکم پول داشتیم که باید میرفتیم برای خونه خرید میکردیم .به جز نون واقعا چیزی برای خوردن نمونده بود .اما هدایت شده بودیم 12 قدم‌ و بخریم .پس بین خرید برای خونه و خرید قدم اول ، ما دوره رو انتخاب کردیم . گفتم خدایا قدم های بعدی رو چجوری میخوایم‌بخریم ..اما واااقعا بعدها قدم های بعدی رو پیشاپیش میخریدیم.

    خلاصه با تمرکز و ایمان زیاد دوره 12 قدم رو شروع کردیم اون پول در بهترین زمان به ما رسید . از مسکن مهر درومدیم . یه خونه 115متری کلید نخوره و همون مدلی که توی‌تصوراتم بود تو قسمت خوبی از منطقه زندگیمون رهن کردیم.و با مابقی پول علی تصمیم گرفت مدل ماشینمون رو عوض کنه.به امید اینکه یه‌ماه دیگه پروازها راه میفته

    اما‌ من راضی‌ نبودم.من میگفتم با مابقی پول یه کاری راه بندازیم .

    بهش گفتم علی «به قول استاد که گفتن وقتی از قم‌ مهاجرت کردن بندرعباس با این منطق رفتن که میدونستن اگر قم‌بمونن هر روز اوضاع بدتر میشه .اما از بیرون هیچی نمیدونستن پس مهاجرت رو انتخاب کردن ».

    پس ماهم اگر ماشین بخریم معلومه چی میشه .یه خونه و ماشین خوب داریم با جیب خالی به امید اینکه یه روزی برگردی سرکار…اما از اینکه کاری راه بندازیم هیچی نمیدونیم.پس بیا این رو انتخاب کنیم.

    همون لحظه دوست علی زنگ‌ زد که یه ماشین خوب‌ پیدا کردم بیا بریم ببینیم .خلاصه علی رفت و دل من مثل سیر و سرکه جوشید.حالم خیلی بد بود.میدونستم راه اشتباهه.

    ماشین واقعا خوب بوده.تا بنگاه هم‌رفته بودن.موقع امضا کردن علی به شدن استرس گرفته بود و حالش بد شده بود.همونجا با اینکه خیلییی با دوستش رودروایسی داشت اما یاد حرف شما افتاده بود که گفته بودید هر جا احساس بدی داشتید سریع اون مسیر رو یرگردید .احساس بد مساوی با اتفاقات بد .

    خلاصه علی اومد خونه کلییییییی باهم درباره قانون حرف زدیم و فردا رفتیم بازار .گفتم‌بریم بین فروش لوازم آرایش و لباس زنانه یکی رو انتخاب کنیم .

    بریم هدایت میشیم .اول بازار آرایشی رفتیم .خیلی زود فهمیدم اصلا کارِ ما‌ نیست .بعد رفتیم بازار لباس .حسمون گفت این بهتره.اندازه پولمون لباس خریدیم.آوردیم خونه . قرار بود عکاسی کنم و‌ پیج‌ بزنم و بفروشم . اینکارارو‌ کردم.

    بعد یه روز ‌خواهرم‌ که‌ خیلیییی ‌دوست و‌ آشنا داشت گفت جنساتون بیار خونه ما واست بفروشم . ‌بیشتر جنسارو‌فروخت. وقتی دیدم میتونه و علاقه داره . گفتم ببین نزدیک خونتون مغازه ای هست . مغازه بگیریم بهتره. رفت و گشت و یه مغازه با رهن 40 میلیون پیدا کرد . انتهای یه پاساژ مُرده که همه مغازه هاش خالی بودن .

    یکم‌از‌ پولمون مونده بود .مغازه رو گرفتیم و‌ رگال ‌زدیم. جنسا رو چیدیم و قرار‌شد خواهرم و علی یه روز درمیون وایستن. فروشمون خوب بود. از صفر مطلق به درآمد ماهی 20 الی 30 میلیون رسیدیم .

    هیچکس‌تو اون منطقه فک نمیکرد کسی پا توو مغازه ما بذاره. خیلی ها میخواستن دلسردمون کنن. اما‌ من و علی خیلیییی با ایمان و عمل صالح روی 12 قدم کار میکردیم .و به همون دلیل نتایجی گرفتیم که همه هاج و واج مونده بودن

    یه روز علی تو پارکینگ یکی از همسایه هامون رو‌ دید که سازنده ساختمانی بودن که ما خونه گرفتیم .هم سنِ علی هستن . ▪️ایشون 10سال پیش یه بوتیک لباس مردونه زدن بعد در کنارش رفتن عمده فروشی لباس و در کنارش تولید و پخش لباس و در نهایت که از صنعت پوشاک سیر شدن رفتن سراغ ساخت و ساز در تهران و شمال‌کشور‌ .فوق العاده انسان توحیدی و موفق و ثروتمندی هستن

    ایشون که فهمیدن علی یه مغازه لباس فروشی زده به علی گفتن سعی کن کم کم عمده فروشی کنی . همین یه جمله رو گفتن…..

    من و علی این حرف رو سرسری نگرفتیم .باااااور کردیم

    چون روی خودمون کار میکردیم گفتیم این هدایت الله بود ..

    دفعه بعد که رفتیم بازار برای مغازه جنس‌ بخریم . یکی از مغازه داران محترم بازار یه مدل لگ زنانه رو با آب و تاب به ما فروخت .وقتی فهمید تازه کاریم .گفت 700تا بیشتر از این لگ نمونده .زیر قیمت میدم بهتون .

    ماهم از همه جا بی خبر که‌ این جنس از مد افتاده و‌ مشتری نداره گفتیم این همون چیزیه که دنبالشیم .بخریم و‌ ببریم عمده بفروشیم . وسوسه شدیم …واقعا الان خندم میگیره و تعجب میکنم از خودمون که چقدر بدون حساب و‌ کتاب. بدون‌اینکه اصلا به کی میخوایم بفروشیم کل‌بار رو‌خریدیم ️

    فرداش 2 _3 تا مغازه ی اول که علی جنس رو برد ، خیلی زود فهمیدیم سرمون کلاه رفته.و این جنس از مد افتاده . 25 میلیون پولمون یه جورایی از دست رفته بود.

    و فهمیدیم که وسوسه شدیم و دیگه خط قرمزمون شد که هر جا گفتن : همین یه ذره مونده اگر تموم شه دیگه نیست ….حتی اگر طلا هم باشه بگیم مرسی و اون جارو ترک کنیم

    خلاصه باعث شد ما حرکت کنیم

    الخیر فی‌ما واقع …..گفتم علی میریم کل‌ پاساژ های تهران رو ویزیت می‌کنیم . خیلیییییی سخت بود .اعتماد به نفسش رو نداشتیم .رومون نمیشد . اما میگفتیم استاد گفته .این مثل تمرین پیام بازرگانی میمونه.باید انجامش بدیم.

    هر مغازه که میرفتیم تا میگفتیم برای چی اومدیم مغازه دار با اخم میگفت جنس نمیخواد .یعنی اصلا تو مغازه نیاید .

    خیلی باهم حرف میزدیم‌ از‌قانون میگفتیم که انرژی بگیریم .

    بعد از 2_3روز بالاخره یکی از مغازه دارها گفت بیارید جنس رو ببینم.و یکم سوال و جواب رد و بدل شد.اما گفت نمیخواد …

    ما از مغازه اومدیم بیرون گفتیم خداروشکر .خداروشکر که بالاخره یکی گفت جنس رو ببینم.

    با ایمان و امید بیشتر ادامه دادیم .حتی برای فروش اون جنس ها تا زنجان هم رفتیم . مغازه های اونجا رو هم کلا ویزیت کردیم .موفق‌شدیم ‌نصف‌ بار‌ رو بفروشیم . به قیمت خرید خودمون.

    بی خیال فروش لگ ها شدیم .اما تو اون مدتی که ویزیت کردیم فهمیدیم چه جنس هایی رو میتونیم‌ راحت بفروشیم . علی از عمده فروش های بازار نمونه میگرفت و میبرد ویزیت و در‌حد یه جین 2‌جین‌‌ میتونست بفروشه .

    در همین رفت و آمدها علی با یکی عمده فروش های بزرگ و قوی بازار که هم سن خودش بودن اشنا‌ شد. ایشون وقتی فهمیدن علی زبان انگلیسی رو کاملا مسلطه گفتن هر وقت تونستی بیا به من زبان یاد بده.

    در این‌ میون کم کم خواهرم رفتارهاش عوض شد دیگه زیاد دل‌به کار نمیداد هرچند حقوق خوبی بهش میدادیم و همه جوره باهاش کنار میومدیم اما دل‌ به کار نمیداد …..

    حالا این وسط که دیگه حسابی غرق کار شده‌ بودیم .علی حضوری من اینستاگرام و مجازی. یه‌دفه رییس علی که یه خانومی بود از کشور عربی تماس گرفت و گفت پروازها داره برمیگرده .برو کارهای گرفتن کارت ترددِ فرودگاه رو انجام‌بده.هفته بعد پرواز ‌داریم .

    علی هم گفت خوبه، هفته ای 2تا پروازه ، هر پرواز کلا 4-5 ساعت وقتم رو میگیره یه درآمدی هم از فرودگاه وارد زندگیمون میشه ….

    من راضی نبودم علی برگرده فرودگاه ،چون‌ ما برای خرید جنس بازار بودیم که علی همش به خاطر فرودگاه با تلفن صحبت می‌کرد.

    انگار اولین تلنگر رو خدا بهم زد. که این علی دیگه حواسش 100 درصد. روی کار مغازه نیست.

    و اگر بره فرودگاه دوباره با آدم‌های قبلی با باورهای فقیر ارتباط میگرفت و این یعنی کم کم سقوط میکردیم . و با تمام وجود از خدا هدایت خواستم.

    گذشت تا اینکه یه روز قبل از گرفتن کارت تردد فرودگاه، من به علی گفتم بعد از 2 سال درباره حقوقت با اون خانوم صحبت کردی؟

    گفت نه. گفتم اشتباه کردی. همین الان با اعتماد به نفس درباره حقوقت صحبت کن. قبل از اینکه براش کار کنی‌. و کلا حس خوبی نداشتم که دیگه علی برای کسی کار کنه. علی هم پیام داد. و اون خانوم همون حقوق 2 سال پیش. رو به علی پیشنهاد داد. و دلیلش این بود که بعد از دو سال باید کمک کنیم ایرلاین جون بگیره و این حرفا….در حالی که. ایرلاین برای یه کشور عربی بود. و پول خوبی به اون خانوم میداد. اما ظاهرا قرار نبود از طرف اون خانوم به کارمندای ایران چیزی برسه.

    علی یکم با اون خانوم به خاطر. حقوق چونه زد. که یه دفعه ویس اون خانوم رو من شنیدم. که با صدای خیلیییی تحقیر کننده و مغرورانه گفت که. من مدیر تو هستم و با من بحث‌نکن.

    خیلی ناراحت شدم فکرم حسابی مشغول شد. احساس می‌کردم نباید بهش باج داد

    احساس کردم دوباره داریم مشرک میشیم.

    خلاصه علی رفت مغازه و

    منی که چشمام خیلی ضعیف بود و از زمانی که عمل لایزیک چشم700 هزار تومن بود آرزوم‌بود چشمام رو لایزیک کنم اما پولش هیچ وقت نبود.اگرم بود چون احساس لیاقت نداشتم پول رو برای بقیه خرج میکردم …حالا داشتم میرفتم از یه دکتر خوب وقت عمل 10میلیونی بگیرم….اونم به صورت نقد

    ما‌اصلا بیمه نداریم

    نه وام‌بانکی‌ نه وام خانگی نه بیمه نه یارانه نه سهام عدالتهیچی ….

    از روزی که با شما آشنا شدیم ما تمااااام حرف های شمارو فقط صرفا برای پیام انگیزشی گوش ندادیم .ما عمل کردیم ..

    موقع برگشت ساعت 9.شب بود. اسنپ گرفتم. نشستم تو ماشین و مثل همیشه خواستم کل‌مسیر رو فایل گوش کنم

    به قدم 10 از دوره 12قدم رسیده بودیم

    میخواستم برای چندمین بار جلسه 3‌رو گوش‌کنم .که یه حسی بهم. گفت (بهتره بگم الله بهم گفت) برو جلسه چهار.

    پلی کردم. از همون لحظه اول مو به تنم سیخ شد شما داشتید جواب سوال من رو می‌دادید. داشتید از تمرکز روی کار حرف میزدید ..همین الانم دارم مینویسم به خدا مو به تنم سیخ شده. باورم نمیشد اشک می‌ریختم و گوش میکردم.

    خیلی زود به علی پیام دادم که موقع برگشت به خونه حتما جلسه 4 رو گوش کن. چون علی هم گوش نکرده بود. بماند که علی هم انقدررررر میخکوب حرف هاتون شده بود که توی اتوبان زده بود کنار که فقط با تمام حواسش به شما گوش بده.

    وااای استاد یعنی شما یه حرفی میزدید .

    بعد تو ذهنم اون زمزمه شیطان میگفت : خوب حالا کنار کار فرودگاهش مغازه ام هست دیگه. به جای علی من تمرکز میکنم رو مغازه.

    بعد شما چنااااان جوابی میدادید که دیگه حرفی برای گفتن نمیموند.

    به قول علی دوتا راه بود برای ما. شما با حرفاتون چنتاا کامیون خاک خالی کردید و یکی از راه ها رو بستید. و ما هرچقدر میخواستیم از بغلا راه باز کنیم و بریم نذاشتید

    یعنی استاد انقدررررر صدای الله بلند بود انقدررررر بلند از زبان شما باهامون حرف زد که دیگه زمزمه شیطان شنیده نمیشد.

    رسیدم خونه. توی بالکن نشستم با گریه از خدا تشکر کردم بابت جوابی که بهم داد. علی هم رسید از چشماش فهمیدم اونم مثل من شوکه شده از اینهمه جواب واضح…

    از ساعت 10 تا 1 شب حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.

    گفتم ما دو سال روی خودمون کار کردیم. ما الله رو پیدا کردیم ما دیگه نباید مشرک بشیم.باج دادن به اون خانوم یعنی شرک رفتن و برگشتن به فرودگاه به محیط 2 سال قبل یعنی سقوط.

    به قول شما استاد که تو دوره روانشناسی ثروت گفتید عموی شما از داشگاه تهران برگشت به شهرستانتون. و از جایگاه قبلیشون هم. 10 ها پله پایین‌تر رفتن.

    من دقیقا گفتم برگشتن علی به فرودگاه یعنی سقوط

    در حالی که شرایط کاری تو سِمَتی که علی داشت.این بود که یه حقوق مشخصی بود. که هیچ کدوم از کسایی که تو اون سِمَت کار میکردن اصلا حقوق براشون مهم نبود. در. کنار حقوق از راه نادرستی که توی سیسمتم. هوایی ایران همه به نظرشون درست و متعارفه میشد ماهی صدها میلیون درآمد داشت. و تقریبا 95درصد دارن این پول رو که حق خودشون میدونن به دست میارن.

    و من و علی تصمیم گرفتیم حقوق 10 الی 100 ها میلیون در ماه رو که به راااحتی و بدون دردسر و میشد وارد زندگیمون کنیم رو قربانی کنیم.

    ما تصمیم گرفتیم که دیگه. تا آخر عمرمون باج به کسی ندیم.

    گفتم علی ما دیگه الله پشتمونه. هیییچ ترسی ندارم. با اطمینان. و بدون ترس نظر من اینه که دوتایی تمام تمرکزمون روی کار خودمون باشه. اصلا به خاطر همین قضیه ما توی 6 ماه به شرایطی توی کارمون رسیدیم که فروشگاه هایی که 10 ساله تو اون محل دارن کار میکنن فروششون به ما نمیرسه.

    ما چه زمانی توی زندگیمون انقدررررر آروم بودیم. انقدر خوشحال. انقدر پول شیرین وارد زندگیمون میشد.

    خودمون با عزت نفس با توکل به الله با حال خوب با احساس لیاقت داریم پول میسازیم.

    حتی وقتی پول تو زندگیمون بود احساس لیاقت نداشتم که برای خودم خرج کنم. برای این و اون خرج میکردیم.

    خلاصه علی به اون خانوم پیام داد و اون خانوم باورش نمیشد که علی یه روز قبل از گرفتن کارت تردد همه چیو تموم کرد.

    و همچنین همه آدم ها و اطرافیان و دوستان علی به چشم یه احمق بهش نگاه میکنن.اما ما خودمون میدونستیم که پاداش ها بهمون داه میشه. ما با ایمان عمل کردیم. ما بازم با ایمان پل های پشت سرمون رو خراب کردیم

    اما جهان میخواست امتحان کنه. که ببینه ما لایق پاداش هستیم یا نه .

    کارمون خوابید. فروشمون کم شد. تو ایران یه موج گرونی مثل هر سال راه افتاد

    اما من و علی دم به تله ندادیم. حالمون رو عالی نگه داشتیم. اصلا انگار جهان پر از آرامشه. من با اطمینان صددرصدی میگفتم علی خدا داره یه برنامه هایی برامون. میچینه اینا نشونه شه. اتفاقای خوبی تو راهه. 2 هفته ای همینطور گذشت.

    تا اینکه پاداش ها از راه رسید و شروع کرد به چیدن تیکه های پازل .

    همون آقایی که تو بازار بودن و علی بهشون زبان آموزش میداد .یکی از دستان خدا شد …

    توی صحبت هاشون وقتی از درآمد علی از مغازه مون باخبر شده بود . به علی گفت اون‌ مغازه‌ رو‌ ول کن …

    اول خواست توی بازار برای علی یه مغازه بگیره. و 500 میلیون جنس بریزه توش. بدون اینکه حتی انتطاری داشته باشه. و از ما بخواد سند و مدرکی امضا کنیم.

    اما مغازه ای تو این فصل پیدا نشد. و ایشون گفت فروردین ما اقدام میکنم. اون موقع بهترین مغازه بازار رو برات میگیرم.

    ولی من گفتم حتما یه چیز بهتر قراره اتفاق بیفته. اینجوری بهتره ماهم تکاملمون رو طی میکنیم. چون حسم بهم میگفت اون یه قدمه بزرگه.

    و خیلییییی رها و تسلیم خدا. گفتیم خودت تا اینجا ردیف کردی. بقیه ش هم با خودت. فرمون دست خودت. ما رو هدایت کن. اصلا نه حرص زدیم نه طمع کردیم.

    یه روز ایشون گفت من تعجب می‌کنم چرا مغازه جور. نشد. اما حتما خیر بوده. من تو زندگیم هر چی خواستم بهش. رسیدم. الانم نمی‌تونم تا فروردین صبرکنم.شما باید زود پول دربیاورید. درآمدتون زیاد بشه. ماهی 30.میلیون پوله آخه؟! یهو گفت من یه پیج برای کارم درست کردم. اما انقدر سرم شلوغه و انقدر مشتری های خیلییی گنده دارم انقدر پول میاد به حسابم که اصلا وقت نگا کردن به پیجم رو ندارم.

    مشتری های خوبی پیج رو دارن. برای شروع کارتون خوبه. رو پیج کار کنید فعلا ماهی 200میلیون درآمد میده..

    ما بازم باید انتخاب میکردیم

    چون اهمیت تمرکز رو فهمیده بودیم

    ما‌ مغازه رو هم‌ با پیج اینستاگرامش با 1000 فالور به طور کامل واگذار کردیم به‌ خواهرم‌

    و‌ایشون 6ماه‌بعد پول وسایل داخل‌مغازه رو به ما‌دادن….

    ما فقط یه پیج 700نفری از اون آقا گرفته‌ بودیم

    همین

    دیگه هیچی نداشتیم .نمیدونستیم واقعا می‌خواد فروشی داشته باشه یا‌نه …

    اما پل های پشت سرمون رو خراب کردیم

    مغازه رم‌قربانی کردیم

    ما روی پیج کار کردیم. علی نمونه جنس‌ها‌رو میاورد .من‌ اتو میکشیدم‌و‌‌ عکاسی میکردیم و توی ‌پیج‌ پست میذاشتم. همزمان با مشتریان خیلی بزرگ که وقتی عکس رو میدیدن مستقیم به خود اون آقا سفارش میدادن .مشتری های معمولی دایرکت به خود من سفارش میدادن.

    تو اولین هفته ها 100 میلیون درآمد داشتیم.

    یه جورایی عکاسی برای عمده فروشی لباس های وارداتی جدید بود.و هیچکدوم از کاسبای اون صنف عکاسی نمیکردن.

    خلاصه بعد یه مدت کانال تلگرامشون‌ رو هم بهمون دادن.

    و همینجوری نمونه میومد و من روی 20 تیکه لباس اتو‌میکشیدم و عکاسی میکردیم ‌و ادیت میکردم و پست میذاشتم

    ماه اول یه گوشی آیفون 13پرومکس خریدم .که کیفیت عکاسیمون بهتر بشه.و توی این مدت علی دائم مغازه اون آقا بود.اوایل فقط میرفت جنس‌بگیره و‌واسه مشتری ها بفرسته.و کلا کارش 2ساعت طول میکشید.اما کم کم که اون آقا متوجه پتانسیل علی شدن.شروع کردن برای تولید پوشاک و علی رو مدام میفرستا‌د سراغ تولید .و علی برای اون تولید می‌کرد.و یا اینکه دائم توی مغازه نگه میداشت که کمک دستش باشه.و علی ام‌ میگفت خوبه که با دیدن برخوردش با مشتری ها یاد بگیرم.من فقطططط‌ میخوام ببینم و یاد بگیرم .و‌همینطور‌ هم‌شد.خیلی تکامل پیدا کردیم .

    یه بار اون آقا توی اطلس مال یه مغازه خیلی بزرگ 300-400متری پیدا کرد به علی گفت اونجا رو تکفروشی راه میندازم تو برو وایستا.

    وقتی فهمیدم اصلا راضی نبودم .چون قرارداد 3ساله مییستن. و این‌برای من‌و علی که آزادی الویت ماست یعنی گرفتن آزادیمون….

    از خدا خواستم خودش حلش کنه و‌ رهاش‌ کردم.

    و‌خو‌دش کنسل شد.

    کم‌کم فروشمون بهتر می‌شد و همچنین فروش اون آقا به خاطر عکسی که از تنخور لباس ها برای مشتری ها میفرستاد خیلییییی بیشتر شده بود

    تا اینکه بعد از 8 ماه همکاری به فروش‌ شب‌عید رسیدیم

    فشار کار خیلی زیاد شد

    من روزی 50 الی 100‌ تیکه‌ لباس اتو میکشیدم‌

    ادیت میکردم

    که بعضی از اون لباسارو اصلا به ما‌اجازه نمیدادن‌ توی پیج بذاریم چون نمیخواستن به قول خودشون رقبا بفهمن ….

    علی از صب میرفت تا شب

    دیگه من و علی که روزی حداقل 3‌ساعت باهم‌درباره قانون‌حزف‌ میزدیم دیگه فرصت حرف زدن نداشتیم

    برخورد ها و اخلاق اون آقا با علی عوض شده بود

    ازش انتظار همه کاری داشت

    حساااابی کار کردیم و‌ پول ساختیم

    شب عید 2 میلیارد فروختیم اما سودی که بهمون رسید فقط 400میلیون بود

    در حالی که اگر کار 100درصد برای خودمون می‌شد 1میلیار سود برامون میموند

    و اون آقا 10میلیارد به واسطه عکس‌هایی که از تنخور لباس ها برای مشتری های غیرحضوریش فرستاد تونست بیشتر از سال های قبل فروش داشته باشه.

    توی همون فشار کاری شب عید یه مغازه خریدن. به علی گفتن بعد از عید برو‌ دنبال تعمیراتش و‌ بعد برو دنبال تولید و جنسای تولیدی رو تو بفروش .

    عید شد.ایشون هفته دوم رفتن مسافرت خارج‌ از ایران و‌تا اول اردیبهشت قرار نبود بیان.

    اما‌ انتظارشون این‌ بود که بعد از عید که به جای خودشون برادرشون میخواستن‌ مغازه شون ‌رو‌ باز کنن ، علی هم‌ بره کمک دست‌ برادرشون باشه…..

    هفته اول عید بازم علی میرفت انبار بهشون کمک می‌کرد… تو این مدت دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها رو به عنوان عیدی برای خودمون تهیه کردیم …بعد از چند روز همسایه میلیاردرمون رو‌توی‌ پارکینگ‌‌ دیدیم…همون که فکر عمده فروشی رو تو سرمون انداخت…

    من با خانومشون چند باری توی آسانسور یا پارکینگ صحبت کرده بوده

    نمی‌دونم یه حسی بهم گفت تعارف کنم و بگم شام در خدمتتون باشیم آخه اصلا با همسایه ها در‌ ارتباط نبودن….در کمال ناباوری گفتن برای شب نشینی و عید دیدنی میاییم….

    2روز بعد در حالی که علی رفته بود انبار و آخرین روز کاری بود و قرار بود و قرار بود هفته دوم عید خونه باشه

    خانوم همسایه زنگ‌ زد که شب میان . به علی زنگ‌زدم که زود بیا خونه…

    علی اومد اصصلا حال و‌حوصله نداشت.میتونستم حدس بزنم چی شده. گفتم‌ زود برو دوش بگیر‌تا مهمونا برسن.

    مهمونا اومدن.زن‌و شوهر فوق‌العاده خوش‌برخورد .پر انرژی.کاملا فرکانس بالایی داشتن.حرفاشون همه از خوشبختی و زیبایی ها بود.در‌ حد 5‌دقیقه من و خانوم همسایه رفتیم اتاق دنبال بچه کوچیکشون. توی همون 5‌دقیقه‌ اقای همسایه به علی گفته بود حواست باشه توی‌این حالت نمونی که برای اونا کار کنی . دیگه‌ اگر کار رو‌یاد‌گرفتی‌ بزن‌ بیرون‌. اونا دست و پات رو‌ میبندن و نمیذارن تو رشد کنی اگر‌میخوای‌ پیشرفت کنی برای خودت کار کن….

    این‌حرف ها رو کسی زد‌ که خودش این‌ مسیر رو رفته و خودش کلی کارگر زیر دستش کار میکنن….

    همین حرف رو که‌زد یه چاییی خوردن و رفتن……

    و باز من و علی این حرف ها رو باورررر کردیم …گفتیم اینا کلام الله بود که از طریق بنده ش به ما رسوند….

    از ساعت 11شب‌تا 5 صبح حرف زدیم….

    دیگه هیچکدوممون از شرایط راضی نبودیم

    پول خوبی ساختیم . اما بیشتر و بهتر و راحت تر میخواستیم

    یه جورایی بازی رفته تو‌حالت اینکه هرچی من بگم باید انجام‌بدید‌.و من و علی اصصصلا آدم باج دادن نیستیم . الویت من توحیده.آزادیه….

    خلاصه 2_3روزی‌فقط‌ صحبت کردیم.به جای اون یک‌ماهی‌که‌ نتونسته‌ بودیم حرف بزنیم.فقط عطشه حرف زدن از قانون‌ رو‌ داشتیم….

    دوره راهنمایی عملی رو شروع کرده بودیم ….واااااای خدای من چقدرررررر در بهترین زمان تهیه کردیم.واااقعا داشت راهنماییمون می‌کرد.علی گفت میخوام 3-4روزس برم تنهایی برم شمال و تنها باشم و فکر کنم و تصمیم بگیرم..

    و منی که تا پارسال انقدرررر به علی وابسته بودم که اسم تنها جایی رفتن رو میاورد اشکم در میومد ..و‌ پارسال تو یکی از دیدگاه هامم براتون نوشتمدر کمال ناباوری خودم،،استقبال هم کردم.اصلا ناراحت که نشدم هیچ.گفتم خوبه منم یکم توی تنهایی فکر میکنم ‌از دوره استفاده میکنم…این برخورد من میدونم از کجا آب میخوره از نگاه کردن هر شب سریال زندگی در بهشت اومده..از رابطه فوق العاده شما و مریم عزیزم ..من عشقم به علی عمیق تر شده ولی یه جورایی رهاتر‌شدم..کلا تو این 2 سال هر مسئله ای به وجود میاد خیلی راحت تر خیلیییی راحت تر از قبل رها میکنم و میسپارم به خدا…..

    خلاصه علی رفت و خودش رو توی طبیعت با دوره راهنمای عملی بمب باران کرد

    منم توی خونه .اصلا بهش زنگ‌ هم‌ نمیزدم.خودش روزی 2بار زنگ میزد .

    وقتی برگشت کامل تصمیممون رو گرفتیم . دیگه هیچ فعالیتی توی پیج نکردیم. اون آقا به علی ویس فرستاد که برادرم مغازه رو باز کرده برو‌ پیشش وایسا .علی هم گفت راحت نیستم. اون آقا هم با یه لحن تهدید آمیز گفت : باشه اصلا مهم نیست .حتی خودمم برگشتم برام مهم نیست که بیای یا نه….

    و ما مصمم تر از قبل شدیم .علی زفت توی بازار تهران دنبال مغازه گشت. گفتن برو اول اردیبهشت بیا.وقت جابجایی اون موقع س…از اون آقا هم‌خبری نبود تا اینکه نزدیکای برگشتنش با یه لحن صمیمی به علی پیام‌داد .

    2 اردیبهشت که رسیده بود ایران و رفته بود مغازه به علی زنگ زد پاشو‌بیا… علی هم رفت که دیگه همه چیو خاتمه بده.

    هنوز نه مغازه ای پیدا کرده بود نه میدونستیم از کی باید جنس بگیره . ولی دیگه بازی دستمون اومده. ما میریم جلو .ما قدم برمیداریم . وقتی همه جی‌خوبه ما همه چیو خراب می‌کنیم که از نو بسازیم…هیییییچ‌ استرسی‌ نداشتیم.

    من 100 درصد مطمئن بودم خدا پشتمونه .

    جلسه 9 و 10 راهنمای عملی اصلا برای ما‌مثل‌سوخت جت شد که فقط آماده پروازمون کرد…..

    علی رفت و گفت که میخوام برم دنبال رویاهام .میخوام برای خودم کار کنم ..اون آقا هرچی از دهنش درومد به علی کفت و اینکه من بودم که بهت اعتبار دادم و این که تو هیچی نمیشی…من اون مغازه رو به خاطر تو خریدم .من کلی برنامه داشتم ….از این حرفا

    پیج و تلگرامم‌ بهشون تحویل داد و اومد

    بابت همه چی تشکر کرد .کاری که هر شب قبل اومدن به خونه می‌کرد…من و علی به ایشون همیشه به عنوان دستی از دستان خدا نگاه میکردیم و همیشه سپاسگذار و قدردان بودیم و هستیم اما دیگه وقتش بود مسیرمون جدا بشه …

    و یه نفسسسس‌ راااااااحت کشیدیم …..

    دوباره قربانی کردیم .

    فرداش علی رفت بازار دنبال مغازه …من مطمعن‌ بودم خدا دست به کار میشه ….و شد

    علی اونجا یکی از دوستای فرودگاه رو میبینه.میگه دنبال مغازه ام. دوستش میگه من و برادرم زمانی که فرودگاه کار میکردیم یه مسافری داشتیم تاجر موفقی بود شماره ش رو دارم بهمون گفته بود اگر بازار کاری داشتید به من بگید حتما.

    علی ام گفته بود پس بی زحمت یه تماس بگیر بریم ببینیمش ..رفتن پیش اون آقا.علی میگفت یک‌ جنتملن واقعی.بسیار خوش برخورد و خوش صحبت و خوش پوش و که خیلی گرم استقبال کرده بودن.مستقیم علی رو بردن پیش کسی که تمام مغازه های خوب بازار دست اون طرف بوده. یه مغازه تو جای خیلی خوب سرای ملی بازار معرفی کرده بودن.کلی برای اجاره تخفیف گرفته بودن …و تمام کارها رو اون آقا انجام داده بودن…و علی تا عصر قرارد بست و اومد خونه…من اصلا سورپرایز نشدم چون مطمئن بودم خدا دستاش رو میرسونه ولی خیلییییییی شکرگذار شدم خیلیییی…..

    الان که دارم مینویسم 8 اردیبهشته 1402 …..

    میدونم که خیلییییییی موفق میشیم خیلیییی …هدف‌های بعدیمون رو تعیین کردیم .عطش زیادی برای پیشرفت داریم .. درک عمیق تر از قانون ،ایمان قوی تر به خدا …

    توی این 2سال تضاد های زیادی هم داشتیم که هرکسی به جز من یه عنوان یه زن‌ میتونست افسردگی‌بگیره. اما من جاهای که واااقعا دیگه خسته شده‌بودم به‌خودم میگفتم ادامه بده ادامه بده به‌ این راحتی‌ به‌ این آگاهی ها نرسیدی…و با هرکدوم اون تضادها شخصیت من پخته تر شد…

    استاد عزیزم که 2ساله توی ستاره قطبی هر صبح و شب دارم خداروشکر میکنم برای وجود پاک شما….به لطف شما من‌ و علی در تماااام جنبه ها داریم رشد می‌کنیم ..

    دخترمون قبل از عید بیماری ناشناخته گرفت ..روزی که گفتن خیلی سریع باید بیمارستان بستری بشه.و احتمال خیلی زیاد داشت که قلبش درگیر بشه.من 1 ساعت توی شوک بودم . چند قطره اشک‌ریختم‌ و عمیقاً از خدا پرسیدم چرا؟چه درسی میخوای بهم‌ بدی؟ 4 روز ‌توی بیمارستان همراه دخترم‌ بودم.توی اتاقش 2تا بچه دیگه هم‌ همراه مادرشون بودن.. دیدم ناله های مادرا حال منو بد میکنه…از لحظه اول شروع کردم

    جلسه 5 قدم 8 دوره 12‌قدم که گفته بودید اگر جایی به مشکلی خوردید و دیگه هیچ چاره ای نداشتید برگردید به این جلسه ….

    من 4 روز داااااااااائم‌ اون جلسه‌ رو گوش‌کردم .حتی موقع خواب داشتید توی گوشم‌حرف مبزدید…

    بعد از سومین‌بار‌ به آرامش رسیدم. دومین روز که دیگه رها کردم گفتم خدایا هر چی از تو به من برسه خیره.

    اینم خیریتی توش بوده الان درمان بشه بهتر از این‌بود که ما نمیفهمیدیم و توی نوجوانی دخترم میفهمیدیم‌….

    و خداروشکر صد هزار مرتبه شکر سربلند بیرون اومدیم …

    متاسفانه اون 2تا بچه دیگه قبلشون درگیر شد و‌ بازهم خدا برای ما‌معجزه کرد و دخترم هیچ آسیبی به قلبش نرسید….

    و خلاصه استاد انقدررررررر دوستتون دارم یه جاهایی از حرفاتون که نشستم دارم گوش میکنم ، بلند میشم ایستاده براتون دست میزنم

    خودم یه جاهایی از برخورد و رفتار خودم کیف میکنم …میگم استاد چه کردی با‌من ….

    من برای خودم و علی ایستاده دست میزنم….

    حرفام خیلیییییی طولانی شد

    اما چون دارم حس میکنم سرعت رشد و پیشرفتمون داره زیاد میشه خواستم این‌رد‌پای طولانی رو از خودم به‌جا‌بذارم که یادم نره چه مسیری رو طی کردیم…..

    دوستتون دارم استاد🫶سلامت و پایدار باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
    • -
      نجمه رضائی گفته:
      مدت عضویت: 1914 روز

      سللللللاااااممممممم پر انرژی من به شما دوست هم فرکانسی عزیزنچم

      خدایا این کامنت چه بمبی بود که خوندم

      الهام جان ازت ممنونم برای اینکه انقدر قشنگ و کامل نوشتی

      پر از حس خوب و توحید بود و تک تک جملاتی ک نوشته بودی رو تصور کردم.

      اول خوشحال شدم و تحسینتون کردم که زوج عباسمنشی و تو حیدی هستید

      شما آرزوی منو دارید زندگی میکنید من ارزومه با کسی ازدواج کنم که توحیدی و عباسمنشی باشه

      ساعتها از قوانین باهم حرف بزنیم و کلا رها از غوغای جامعه باشیم

      وای نمیدونی موقع خوندن کامنتت چقدر ذوق داشتم مخصوصا اونجاهایی که هردو تسلیم خدا میشدید و ساعتها قانون رو باهم حرف میزدید خدایاشکرت برای اینکه دوتایی شما هممسیر هستید .

      شما یک نشونه هستید برای من .

      خیلی خیلی از طی کردن تکاملتون لذت بردم خوشخالم براتون که مدارتون رو کم کم بالا بردید و همیشه توکلتون به خدا بوده

      بخدا اشکم در اومد از این نوشته زیبات

      امیدوارم مثل همیشه پیشرفتهای عالی در انتظارتون باشه و باز هم منتظر خوندن نتایجتون هستم.

      بینهایت ازت سپاسگزارم (چشم قلبی)

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    مصطفی شاه محمدی گفته:
    مدت عضویت: 1161 روز

    بسم الله ارحمن الرحیم

    بنام الله یکتا

    بامید خداوند رزاق و وهاب

    خداوند همه چیز میشود همه کس را ، به شرط پاکی دل

    سلام به دوستان جان و یاران مهربان

    قربانی شرایط باشیم ، یا خالق شرایط

    بجائی اینکه قربانی شرایط باشیم ، باید کسی باشیم که شرایط رو خلق کنیم و به اندازه ای که مسائل رو حل میکنیم میتونیم ثروت بسازیم و خلق کنیم و وقتی که مسائل رو حل میکنیم اعتماد بنفس ما بالا میره و رشد میکنیم و بزرگ و بزرگتر میشیم .

    ما باید کسی باشیم که میتونیه مسائلش رو حل کنه . با قدرت و ایمان و باور

    مسائل باید ریشه ای حل بشن

    من باید تغییر کنم و بتوانیم هر مسئله ای که پیش میاد رو حل کنم

    من قربانی شرایط نیستم ، من میتونم شرایط رو بنفع خودم تغییر بدم

    البته که مسائل یک شبه حل نمیشن ، اما حل مسائل ما رو بزرگتر و قویتر میکنه و اعتماد بنفس ما رو بالاتر میبره

    هر مسئله ای که پیش بیاد من باید حلش کنم و شرایط رو بنفع خودم تغییر بدم .

    مسائل و مشکلات اومدن تا منو بزرگتر کنند و بمن درس و آگاهی بده ، من نباید از مسائل فرارکنم ، باید از اونا درس و آگاهی بگیرم و حلشون کنم .

    البته که همیشه مسائل وجود دارند ، اما وقتی من مسئله ای رو حل کنم ، اعتماد بنفسم بالاتر میره و دیگه از مسائل جدید نمیترسم و با اعتماد بنفس بالا مسائل جدید و حل میکنم و اونارو تبدیل به فرصت میکنم برای خودم .

    من باید تغیرکنم و مسائل رو بهبود بدم تا بزرگ و بزرگتر بشم .

    ما توانائی حل مسائل رو داریم و باید در این شرایط ثروت خلق کنیم و ثروتمند بشیم و ثروت بسازیم.

    من از مسائل نمیترسم و به راحتی اونا رو حل میکنم و با آغوش باز مسائل رو میپذیرم و حلشون میکنم .

    به اندازه ای که مسائل رو حل میکنم میتونم ثروت بسازم و ثروت خلق کنم

    مسائل اومدن تا به من کمک کنند . تا بمن درس و اگاهی بدند . مسائل هستند تا باعث رشد و پیشرفت من بشند .

    ومن اینو بارها و بارها تجربه کردم و هر بار که مسائل رو حل کردم ، رشد کردم و بزرگتر شدم و اعتماد بنفسم بالاتر رفته

    خدایا شکرت که بمن قدرت حل مسائل رو دادی تا بتونم مسائلم رو براحتی و آسانی و بسادگی حل کنم و از حل اونا موقعیت و پول و ثروت خلق کنم

    خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت . خدایاسپاسگزارم خدایاسپاسگزارم خدایاسپاسگزارم .

    الهی صد هزار مرتبه شکرت که من قدرت حل مسائل رو دارم و توهستی و هوای منو خیلی داری و منو هدایت میکنی

    خدایا عاشقتم که عاشقمی

    آرزوی بهترینها براتون دارم در پناه الله یکتا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  8. -
    زهرا زعفرانلویی گفته:
    مدت عضویت: 1124 روز

    سلام

    مسئله بزرگی که برای من توی سن 21 سالگی به وجود اومده بود نداشتن شغل و استقلال مالی بود

    و چون دانشگاه نرفته بودم،حس میکردم که دارم وقتم رو به بطالت میگزرونم و از هم سنو سال هام خیلی عقب افتادم هرچند این مسئله به باور کمبود در من برمیگشت

    ولی بعد از اینکه دوره عزت نفس رو خریداری کردیم و من شروع کردم به کارکردن این دوره،احساسم رو خوب کردم و به نکات مثبت شرایطم دقت کردم و مهم تر از همه شروع ب تجسم کردن خودم در شرایط عالی کردم، با شغل عالی و رضایت خودم از شغلم و دستمزد مناسب برای خودم (جوری که ذهنم میپذیرفت)

    بعد از این تمرین ها و ازاد کردن ذهنم و لذت بردن از شرایطم یک فراخوان مشاهده کردم برای شغل بهورزی که این شغل در زمان دانشجوییش هم حقوق داره و شروع به خوندن کردم و ازمونش رو گذروندم و از جمع زیادی از شرکت کننده ها من قبول شدم و مطمئنم بعد از شروع شدن کلاس ها قراره بهترین اتفاقات‌رو تجربه کنم و همه چیز ب نفع من خواهد بود و کمکم خواهد کرد برای انجام کار ها و تجربه های جالب تر زندگیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    معین کوه پیما گفته:
    مدت عضویت: 1306 روز

    سلام دو صد سلام بر همه عزیزان و استاد عزیز و خانم شایسته عزیز

    عالییییی عالییییی صبح که میخواستم برم سر کار گفتم بشینم اول سفر به دور امریکا رو نگاه کنم

    دیشب نشستم از فایل 3 تا 12 دانلود کردم و گفتم صبح عالیه و به زیبایی بیدار میشم نگاه میکنم خدااا

    نمیدونم اول در مورد زیبایی بگم یا جواب سوال خوب اول زیبایی رو میگم

    توی یویتیوب در مورد یک چیز داشتم ویدئو می دیدم و اموزش بود یک هو یک الهام اومد گفت سایت رو باز کن

    منم گفتم باشه هم باز کردم دیدم زده فایل جدید اصن عشق کردم استایل استاد گاد شده خیلی خفنه

    سریع بازش کردم نشستم نگاه کردم خیلی کیفیت دوربین و امکانات عالی بود خانم شایسته واقعا عالی فیلم گرفتید

    میکروفون که خدا بود با اون همه سر صدای که میتونست باشه هیچ چیز رو نگرفت جزو صدای استاد و صدای موج که دقیقا همون رو میخواستم .

    ماسه ها تکسچر بافت عالی دارن به قدری زیبا هستن که ادم میخواد ساعت ها باهاشون بازی کنه قعله بسازه

    راستی اول ویدئو اون قعله عالی بود البته همین طوری ساخته بودن

    دریا فوق العاده عالی بود زیبا بود وقتی نگاه میکردی به تهش و میدید اون اب ابی تیره و همین شکل میومد جلو شفاف و ابی اسمانی تر میشد ادم عشق میکرد

    خیلی جالبه که این همه ادم میان دراز میکشن اینجا و برونزه میکنن خودشون رو اون ازادی رو دوست دارم و ازش لذت میبرم

    اینکه همه ملیت ها کنار هم بودن سیاه سفید هندی چینی ایرانی و ……

    اینکه واقعا الان فرق ما وادم های بیرون رو واضحی درک میکنم فرق استاد و افراد دیگه

    توی یوتیوب یک نفر رو ساب داشتم که همیشه از جا های زیبا فیلم میگرفت و برای منه قبلی خیلی جذاب بود

    میشستم تک تک ویدئو هاش رو میدیدم امروز یک ویدئو گذاشت بود درباره لندن و پاریس

    وقتی توضیحاتشون رو میشنیدم دیدم چقددددد فرق داشت با اینکه پول داشتن با اینکه معروف بودن ولی

    مثل استاد این همه اتفاق خوب براشون نمی افتاد این همه هماهنگی این همه چیز که داره برای استاد اتفاق میفته

    استاد میره بیرون هوا عالی میشه یا هست

    استاد هر کاری میکنه عالی انجام میشه و واقعا جای تحسین داره و من این فرق رو درک نمیکردم تا همین چند روز پیش

    خوب بقیه زیبایی ها

    من چند وقت پیش یاد گرفتم اب بکشم یعنی مایع رو یاد گرفتم برای کشیدن توی طراحی و وقتی دیدم چقد زیباست

    وقتی موج میاد یک لایه سفید هم باهاش میاد

    وقتی به لبه ساحل میرسه امواج عالی میشن و مثل بافت پارچه میشه

    و ماسه ها وقتی جا پاها رو نگاه میکردم می دیدم چطور عالی قانون انجام میشه نور میخوره به ماسه و دقیقا بخش عمیق سایه میشه و همه جا همین شکله و غیر از این نیست توی دریا توی طبیعت قوانین خدا هیچ وقت تغییر نمیکنه

    ما دقیقا همین هفته پیش رفتیم مسافرت یک روزه به تربت برای دیدن پسر داییم که توی سربازی هست و بردیمش بیرون

    پدرم عالیه قوانین رو قشنگ درک نکرده ولی به بهترین نحو بدون درک انجامش میده

    همه وقتی میگید تربت میگن یک شهر کوچیک و بی اب علفه منم همین طوری فکر میکردم و بود

    تا اینکه رفتیم اونجا پسر داییم رو برداشتیم و پدرم یک مسیر رو انتخاب کرد اونم همین شکلی عشقی

    از چند فرد مهربان سوال پرسید و رفتیم داخل روستا ها خلاصه به یک روستایی زیبا هدایت شدیم به نام ازقند فکر کنم

    این لامصب توش ابشار بود درخت بالای 1000 سال داشت همه چی داشت

    یک درخت بود تنش دوبرابر هر درختی که دیده بودم بود

    بعد همین شکلی با گوشیم شروع کردم مثل مریم خانم فیلم گرفتن و از همه جاش فیلم گرفتم عالی بود

    همه چی هدایتی بود

    مکانی که داشتیم یک منتطقه بود صاف و بالا و سایه عالییی بود

    اب سرد و برای شستشو دقیقا زیر پاهامون بود

    همه شاد بودن میزدن میرقصیدن از قوم سونی تا افقان همه کنار هم بودیم

    همه بازی میکردن و شاد بودن

    داییم واقعا برای طبیعت ساخته شده رفت داخل طبیعت اونجا شروع به گشت گذار کرد و گفت یک ابشار پیدا کرده

    ماهم به شتاب رفتیم سمتش واییی

    به قدری زیبا بود که محوش شدم اقا خیلی زیبا بود نمیتونم همش رو بگم

    خلاصه اینکه ما چطور میتونستیم بریم اونجا ما از کجا خبر داشتیم همچین جای هست

    توی گوگل یا هیچ جای ثبت نشده اونجا و این شکلی نیست تا بزنی بیاد

    چطور اون افراد به اون زیبایی تعریف کردن که مارفتیم اونجا

    میتونستن منفی بگن و مارو هدایت کنن سمته دیگه ای و چطور پدرم مسئولیت 3 خانواده رو به عهده گرفت و مثل یک رهبر رفتار کرد و همه رو برد به جای زیبا

    وقتی به اینا فکر میکنم میفهمم که ما داشتیم به زیبایی ها توجه میکردیم ما داشتیم با خوشحالی افراد زیبا رو میدیدم مکان های زیبا رو میدیدم از اون موقع که اومدیم دوباره همین دیروز هدایت شدیم یکجا دیگه

    که اینم به همون زیبایی بود و منتطقه روستایی بود یعنی داخل کوه بود و بسیار ویوی عالی داشت اسمون بسیار زیبا بود

    رنگ نارنجی که روی ابر ها افتاد بود بسیار زیبا بود

    توی شب وقتی میدید که چه زیبا نور افتاده روی سنگ ها کیف میکردید

    وقتی صدای سنگ های زیر پام رو میشنیدم کیف میکردم

    و الان دارم توجه میکنم و متما هستم بازم همچین مناطق زیبا تری میبنیم

    چطور یک روباه وقتی اومد جای ما به خوبی رفتار کرد خیلی کیف کردیم اینا وقتی بهش فکر میکنم دقیقا به قانون میرسم

    ما توجه کردیم و خدا مارو هدایت کرد

    من برای اولین بار توجه کردم به ثروت که توی پارک بود

    اینم بگم که اگه نگم نمیزاره یک چشمه اونجا بود البته دوتا بود و ما هیچ خبری هم نداشتیم و شب بود ونمیدونستیم چشمه کجاست داشتیم همین طوری پیاده میرفتیم که یک خانواده اومد گفت اینجا دو تا چشمه داره یکی بالاست یکی همین جاست ما نپرسیدم چشمه کجاست و تشکر کردیم بعد پشت همون افراد به سمت ماشین داشتیم میرفتیم به خدا وخانواده گفتم اگه این خانواده رفتن پایین ماهم میریم اگه هم نرفتن نمیریم

    یک هو دیدم رفتن پایین و دقیقا چشمه پایین زیر پل بود و بسیار اب خوشمزه و زلال و سبکی داشت

    خوب راحت شدم

    و بریم برای سوال ::::؟؟؟؟؟

    برای مثال امروز که این فایل اومد من فایل صوتی رو دانلود میکنم میزارم روی گوشیم توی پلی لیستم بعد هندزفری رو میزارم توی گوشم همین شکل استاد برای خودش حرف بزنه و یاد اوردی کنه که دقیقا باید چکار کنم که از نازیبایی ها اعراض کنم و به زیبایی ها توجه و نمیدونم چطوریه داستان هر موقع استاد یک چیز خوب میگه مغزم یک هو میگه اع این چی بود گفت

    و تمام تمرکزم میره روی ویس جالبه واقعا

    و یک اشتباهی که من میکردم و استاد خیلی واضح الان گفت واقعا الان میفهمم درباره اون فیلم تو باشگاه دقیقا همین شکله توی وجود من احساس ترس به وجود میومد وقتی نگاه کنم یا تصور کنم میترسم وقتی میپرم بیفتم زمین

    میترسم وزنه میزنم بیفته رو پام پس با لذت اینکارو نمیکنم و من اون فیلم هارو میدیم و میخندیدم و الان درک میکنم منظور از ورودی ها رو که دقیقا چی هست و باید بیشتر ویس هارو گوش کنم بیشتر بیشتر تا باور های عالی بسازم

    از امروز میخوام قشنگ روی ثروت تمرکز کنم تا خدا بیشتر از این به من بده مثل زیبایی ها

    یک چیز جالب که دیروز درک کردیم این بود

    ما چندین نو ماشین تا به الان داشتیم از شاسی داشته تا اردی

    موقعی که با شاسی بودیم اینو میگفتم چرا ما هر ماشینی که میخریم همه همون رو میخرن و همه ماشین شاسی بلند دارن

    و موقعی که ماشین مدل پایین داریم همه همین نوع رو دارن و خیلی کم ماشین مدل بالا میدیدم

    و این مدار هارو قشنگ توصیف میکرد

    خدایا شکرت بعداز مدت ها اومدم کامنت بزارم عالیه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    مجید مرادی گفته:
    مدت عضویت: 3449 روز

    آیه 34 سوره رعد

    سلام به همگی

    امیدوارم حال دلتون عالی باشه

    جیباتون پر پول باشه

    امشبم میخام به ایده ام عمل کنم

    یه آیه دیگه رو باهم بررسی کنیم

    لَهُمْ عَذَابٌ فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا ۖ وَلَعَذَابُ الْآخِرَهِ أَشَقُّ ۖ وَمَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَاقٍ ‎﴿٣۴﴾

    در دنیا، برای آنها عذابی (دردناک) است؛ و عذاب آخرت سخت‌تر است؛ و در برابر (عذاب) خدا، هیچ کس نمی‌تواند آنها را نگه دارد

    آیه امشب از اون آیاتی که خطاب به کافران اومده

    من کاری با ریز و درشتش ندارم

    من با اون قسمتی کار دارم که میگه برای اونها عذابی در دنیاس و عذاب آخرت سخت تر است

    من بعد از خوندن قرآن رسیدم به اینکه کافرا هم میتونن به پول برسن ولی نه به ثروت پایدار

    یه جورایی یا عذاب میشن ازشون گرفته میشه

    یا شانس میارن جلوی چشماشون پر پر میشه و خودشون جون سالم ب در میبرن

    هرکدوم به یه شکلی عذاب سنگین میشن

    چون ما اومدیم توی این دنیا که بندگی کنیم

    اومدیم که تسلیم خدا باشیم گوش به فرمان خدا باشیم

    چیزی که قشنگ توی این آیه اول عذاب شدن کافرا هم تو دنیا و سنگین ترش توی آخرته

    زمانی که این قسمتو خوندم یاد اون آیه فوق العاده افتادم که توش میگه

    فرشتگان زمانی که طرف داره جون میده میرن سراغش بهش میگن توی دنیا چگونه زندگی کردی میگه ما در دنیا زار و زبون بودیم بهش میگن مگه زمین خدا گسترده نبود که شما مهاجرت کنید سرانجامشون آتشه

    خیلی حال میکنم با این آیه

    آب پاکی رو میریزه رو دست همه

    دقیقا توی این آیه هم همینو میگه

    این دنیات جهنم باشه اون دنیاتم جهنمه

    قرار نیس که اون دنیا عین این چرندیاتی که باشه

    این دنیا ریاضت اون دنیا ضیافت

    کثافت محض این جمله

    این دنیا انعمت علیهم اون دنیا هم بهشت

    اینا کنار همن

    اینا بدون هم دیگه نمیشن

    بازم میگم ما مومن بدون ثروت نداریم

    ثروتمند بدون ایمان نداریم

    مگه میشه که یه نفر باشه که ایمان داشته باشه به خدایی که منبع رزق

    ایمان داشته باشه به وعده فضل خدا که به بنده هاش میده

    بعد فقیر بمونه

    مثل این میمونه که ما بریم خودمون از باالای یه برج ده طبقه پرت کنیم پایینو انتظار داشته باشیم همونقدر آسیب ببینیم که یه مورچه از فاصله یک متری افتاده روی زمین

    ما انسانیم

    ما خلیفه ی خدا روی زمینیم

    اومدیم اینجا یه کاری کنیم

    اومدیم که این دنیا رو بهترش کنیم

    اومدیم که به ثروت برسیم

    بیشتر جانشین خدا روی زمین بودنه اس که باعث میشه به خدا نزدیک بشیم

    به ثروت رسیدنه اس که باعث میشه به خدا نزدیک بشیم

    که باعث میشه که بچسبیم ب خود خدا

    چون تو زمانی که به ثروت میرسی دلت پاک میشه

    دیگه رها میشی از هر چی بنده

    دیگه رها میشی از حرفهای دیگران

    دیگه رها میشی از دغدغه های فکری

    دیگه امتحانت رو هم پس دادی کسی که به ثروت پایدار میرسه مطمئنا پشت ایمانش حسابی گرمه

    یادمون نره طبیعی این دنیا اینکه در جهت رود ما رو ببره به سمت ثروت

    اگه ما چیزی خلافش داریم میبینیم به خاطر اینکه ما داریم با زور خلاف این دنیا میریم جلو

    لاحول و لاقوت الا بالله

    هیچ نیرویی نیست مگر نیروی الله

    ما با خدایی طرفیم که این دنیا رو در جهت خیر قرار داده

    در جهت شادی

    در جهت ثروت

    در جهت نعمت

    در جهت روابط خوب

    در جهت سلامتی

    اگه یه مورد از این موردهای بالا متفاوته به خاطر اینکه ما مشکل داریم

    وگرنه خدایی خدا که سر جاشه

    وگرنه نیروی خدا سر جاشه

    اگه اونقدر که باید به ثروت دسترسی نداریم

    به خاطر اینکه دست خدا رو بستیم

    خدا فقط از این راه باید به من پول بده

    خدا از طریق فلان آدم باید ب من نون بده

    نمیدونیم ک به اندازه ای که داریم دست خدا رو میبندیم

    به اندازه ای که داریم روی آدما حساب باز میکنیم ب همون اندازه داریم خودمونو محدود میکنیم

    ما با خدایی طرفیم که ارحم راحمین

    که نعمت بهمون میده بی حد و اندازه

    اگه توی مدارش باشیم

    اگه ایلان ماسکی که یه زمانی پول نداشته شیشه ماشینشو عوض کنه رسیده الان به جایی که ثروتمند ترین فرد جهان پس نشون میده ما ام میتونیم

    نشون میده پول هست

    نشون میده میشه از فقر به میلیاردر دلاری شدن رسید

    ثروتی که الان ایلان ماسک داره نمیدونم چ قدر از ایرانو میشه باهاش خرید

    ولی فک نمیکنم نشه باهاش نصف ایرانو خرید

    مشکل از اینجاس که ما دلمون کثیفه

    کثیف شده با یه سری باورهای فقر آلود و شرک آلود

    فک میکنیم هنوزم سرمایه اولیه نیاز داریم

    امروز یه مصاحبه دیدم از نغمه عقیلی موسس سایت استاد سلام

    این مصاحبه مال چن سال پیش بود من اول رفتم رنک الکسا شو چک کردم ک ببینم این استارتاپ هنوز ادامه داره

    دیدم بله چ جورم داره پیشرفت میکنه

    سایتش دو هزارم ایران بود

    زمانی که باهاش صحبت کردن گفت من با توانایی خودم شروع کردم

    گفت من سرمایه اولیه خاصی نداشتم

    خودم شروع کردم بدون هیچ سرمایه اولیه ایی

    چرا فک میکنیم یه نفر باید باشه که سرمایه اولیه ب ما برسونه

    اگ کسب و کاری خودش از خودش پول بسازه کسب و کار محکمتری ساخته میشه

    من خیلی لذت بردم

    باز میشد توی صحبت های ایشون دید عجیب مثبت نگری رو دید

    صدق بالحسنی رو دید

    مثلا همسرش میگفت با چیزهای ساده خیلی خوشحال میشه

    مثلا با یه دونه نون که براش میگیرم کلی حالش خوب میشه

    و اصن این آدم انرژی جالبی داشت

    و جالب تر اینکه یه همچین ایده ای با شروع پندمیک خیلی فراگیر تر شده

    چه قدر جالب که سایتشون رو که اون زمان خیلی ساده تر بوده الان تبدیلش کردن به مدرسه آنلاین

    وقتی که از مشکلات ازشون توی این مصاحبه پرسیدن گفت مشکل خاصی نبوده یه سری مسائل پیش میاد ولی ما پوست کلفت تر میشیم ما حلشون میکنیم

    این دید مثبت

    این ساده گرفتن کارها

    این تقلا نکردن جون نکندن

    میگفت من صبحا دیر پا میشم از خواب

    چون تا نصف شب کارامو انجام میدم

    این لایف استایل ساده گرفتن همه چیز خیلی برام جالب بود

    و یاد شعر حافظ میوفتم که میگه

    دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

    وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِی فروش

    گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع

    سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش

    خدایا ما رو به راه راست هدایت کن راه کسانی که بهشون نعمت دادی

    خدایا منو از اون متقینی قرار بده که فاصله ای بین حرف و عملشون نیس

    دوستون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای: