اگر تجربه «خلوت با خود در طبیعت» را داشته ای، در بخش نظرات این فایل، درباره برکت های این خلوت بنویس؛
بعنوان مثال:
چقدر خودت و توانایی هایت را بهتر شناختی؛
به چه درک بهتری از آنچه در زندگی می خواهی، رسیدی؛
وضوحی که از اهداف خود بدست آوردی؛
چقدر الهامات را بهتر دریافت کردی؛
سوالهایی که از خداوند پرسیدی و هدایت هایی که از او طلبیدی و پاسخ هایی که دریافت کردی؛
ایده هایی که برای حل مسائل ات و پیشرفت در زندگی ات دریافت کردی؛
ترس هایی که بر آنها غلبه کردی؛
وابستگی هایی که از آنها جدا شدی؛
و جسارتی که به خاطر این تجربه در وجودت ایجاد شد تا قدم های جدی ای برای تحقق اهدافت برداری؛
تجربیات شما، الهام بخش و راهنمای میلیون ها نفری می شود که در طی زمان نوشته های ثبت شده ی شما در این صفحه را می خوانند.
اگر هم تا کنون این تجربه را نداشته ای، بعنوان تمرین در صلح بودن با خود، برنامه ای برای خلوت با خودت در طبیعت در نظر بگیر و سعی کن چند روز را به تنهایی با وسایلی ساده، در طبیعت با خودت خلوت کنی.
این کار کمک می کند به شناخت بهتر شما از خودت، اهداف و خواسته هایی که داری یا بهبودهایی که باید در زندگی خود ایجاد کنی؛
سپس تجربیات خود از برکت های این خلوت را در بخش نظرات این فایل بنویس.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD434MB26 دقیقه
به نام خدای بخشنده مهربان
با عشق خاطره امو از این فایل دوباره تکرار میکنم
اول بگم استاد تو چه بهشتی هستین با عشقت دمتون گرم
ودیگه این چشمه این سنگا برگا درختا خیلی خوشگلن
بله توجه شوق کن برا زیبا
خودش بیشتر بیشتر بهت زیبایی میبخشه چون قانونشه
ماهم با یاد اوری اون خاطره قشنگ هم برای خودمون ایمانمون بیشتر میکنم هم شما
اقا جونم براتون بگه خخ ینی با عشق میگم
که خاطره استاد از اون استخر اب گرم تو طبیعت
ما رو برد به یه استخر لوکس زیبا
استاد چقد از اب گرمش میگف
اینجا که ماهم رفتیم عجیب ابش گرم بود استخر بود ولی فلکه هاش ابه گرم میود ابش نسبت گرم لدت بخشی بود
استاد از اون شمع های زیبا میگفت ما سه چهار شب تو استخر توی اون نمای نور پرداز زیبا بودیم
اقا ماهم این استخر دورش چمن مصنوعی کنار هاش طرح های چوبی با نور طلایی
البته نور های ابی قرمزم بود میشد نماشو عوض کرد
خلاصه بگم خداجونی استخری بردمون از خاطره استاد جونم قشنگ تر
خیلی باحال بود عجیب هدایت شدیم توی مسافرت بچه یکی از دوستان گفت بریم استخر باباشم بهش گوش داد همه رو برد وخیلی زیبا بود
میخام بگم این اتفاق ایمانه منو ترکوند خلاصه دیگه نمیدونم چی بگم
حالا قبلش اتفاق هدایتی افتاد
عجیب یه توقف افتاد عجیب تو سفر
همسری گفت بیا بریم این حرفا من یه جا دیگه بودم داشتم میومدم یه وقفه تنها شدم وگفت نه سفر تاخیر افتاد صب کن گفتم باش
و بعد اومدم توی سایت واونجا درمورد تنهاییای لدت بخش گفتین وخلوت کردن با خدا
ومنم همون کارو کردم
داستان بالارو گفتم خلاصه زدم رو نشونه منو برد تو این خاطره این اتفاقات جادویی الانم دیگه از خودش هدایت میخام توی هر لحظه میخام نهایته لدتشو ببرم
میخام با خودم جهانم در صلح باشم
ودر هدایت رب
واقعا شکر دسته خدا مارو با خودش اشنا کردی تا نهایته لذتو ببریم
تنهایی برام خیلی داره شیرین تر میشه
به نام خدا
.
برای ترسها و استرس هایی که در وجودم بود همیشه هیچ وقت تنهایی به جایی نرفته بودم ولی از وقتی دوره عزت نفس رو کار کردم تمرین اینکه باید برنامه ای بچینم و بروم تنهایی را فهمیدم .
اولش من با تکامل این کار را کردم ولی بعد برام خیلی عادی تر از قبل شد خدا را شکر
گاهی بعضی از افراد تعجب می کردند که من تنها دارم می روم خرید یا اومدم تنها خرید کنم و من هم به خودم می گفتم دیگه تنها نمی روم ولی آرام آرام برام عادی شد خدا را شکر و فهمیدم اگر خودم مسئله ای ندانم دیگران هم براشون عادی است .
دیشب در یک مهمانی بودم که بیشتر افراد در مهمونی دوتایی داشتند صحبت می کردند من قبلاً
احساس قربانی شدن و احساس گناه می گرفتم
و می گفتم ببین منو آدم هم حساب نکردند ولی برای کار کردن روی خودم خدا را شکر همون لحظه
خودم را آرام کردم و گفتم اشکالی ندارد عزیزم
و بعد از چند دقیقه چند نفر با من همصحبت شدند
و من هم انرژی گرفتم .
یعنی بازی ذهن است که در وجودمان همیشه دارد می گوید تو هیچی نیستی ولی با کار کردن روی خودمون و افزایش عزت نفس از این تو سر خود زدن ها دیگه خبری نیست خدا را شکر.
من تمرینات استاد را جدی گرفتم و وقتی جدی به
آموزش ها و به قانون جهان هستی عمل کردم
خیلی از مسایل برام کم رنگ تر از قبل شد خدا را شکر.
سلام ودرود خدمت استاد جان،مریم عزیزم و به همه دوستان گل.
استاد چقدر عالی بود که توضیح دادین در مورد رفتن به طبیعت البته من دوره عزت نفس رو دارم ولی هربار که توضیح میدین انگار بیشتر برام جا میفته.
من گاهی اوقات به همراه همسرم و برادرم جمعه ها میریم کوه ، خیلی برام جالبه که بااینکه صبح زود از خواب بیدار میشیم و میریم ، کلی پیاده روی میکنیم اما وقتی برمیگردم خونه اصلا خسته نیستم و به این رسیدم که چقدر انرژی داره طبیعت و چقدر میتونه ادم روشارژ کنه
گاهی اوقاتمکه شهرستان میریم ، با همسرم میریم تو دل طبیعت وچشمه و پیاده روی میکنیم
اما هنوز تنهایی نرفتم و خیلی دوست دارم تجربش کنم
سعی میکنم حتما صبح ها تو پارک کلی درخت و فضاهای خوشگل داره برم و از انرژیش استفاده کنم
ممنون که مثل همیشه بهترین هارو با ما به اشتراک میذارید
سلام بریم قصه صعود به قله اراگاتس ارمنستان بزرگ ترین قله این کشور رو براتون بگم
یه سفر به مناسبت دیدن مراسم فصل انگور و برداشت کشاورزی شون برگزار شد
من و دوستم فاطمه ایشون از شیراز بودن هم توی این سفر یک هفته ای به ارمنستان شرکت کردیم
قرار شد از تهران با گروه همراه بشیم و بریم اتوبوسی ارمنستان
موقعی که رسیدیم ترمینال آزادی و هم تیمی ها رو شناختم به لیدر گروه گفتم من میخوام قله اراگاتس رو هم برم گفت اوکی یک روز که ما میریم شهر گردی تو نیا برو قله
و یکی از همسفر ها هم گفت اگه واقعا همچین نیتی داری من باهات میام
توی اتوبوس بچه ها سر رفتن به قله اراگاتس بحث می کردن یک تیم دیگری آخر اتوبوس بودن و صحبت های ما رو شنیدن
یک خانم کوهنورد اومد سمت ما وسط اتوبوس گفت کیا میخوان برن اراگاتس من کوهنوردم و هر ساله تیم می برم سمت قله اراگاتس و آرارات
منم گفتم من میخوام برم ، یه نگاهی کرد و گفت بچه بازی نیستا باید مربی و راهنما داشته باشی همینجوری نمیشه
و رو کرد به اون هم تیمی دیگه ایشون یک آقای مسن بودن و معلوم بود که کوهنوردی و طبیعت گردی حرفه ای هستن و گفت خودتون اوکی هستید ولی مسئولیت یک خانم زیاده و اگر می رسد فلان فلان … یکسری توضیحات فنی داد به هم تیمی من و آخرش مثل اینکه گفت
مثلاً شاید من صعود نکنم ولی خوبه تجربه اش می ارزه
منم خیلی با خانومه ارتباط نگرفتم چون بر اساس ظاهر لاغر من داشت یه اظهار نظری می کرد و به خودم میگفتم اصلا نمی فهمه من کیم
خلاصه روز سوم ورود ما به ارمنستان به همه اعلام کرده بودم فردا ما قراره بریم قله ، به هم تیمی ام گفتم آقا فردا صبح شرایط آب و هوایی مساعد هست بریم قله ؟
شب قبل حرکت گفت ببخشید من یکی از پاهام درد میکنه و نمیشه بیام
لیدر و بقیه اعضای گروه فکر می کردن حالا که هم تیمی من اون آقای حرفه ای تره کنسل
کرده پس دیگه برنامه منم کنسله
من به لیدر گفتم اوکی ایشون نمیان من فردا صبح زود میرم
لیدر گفت نمیشه تنها
اینجا ایران نیستا
با کی میخوای بری ؟
تنهایی یه کشور دیگه
قله بزنی ؟
چیزی ات بشه چی ؟ بزار سفر بعدی برو الان نرو
تو نه تیم داری نه همراه خیلی ریسکه
بچه های تیم هم همراهی می کردند و میگفتن دختر نمی ترسی تنها بری
گفتم من می رم فردا صبح مسئولیت اش هم با خودم
خلاصه لیدر یه برگه آورد و من تعهد دادم
شب دوستم فاطمه که از شیراز بود و هم اتاقی من بود گفت فاطمه از خر شیطون بیا پایین
من کوهنورد نیستم و گرنه باهات می یومدم واقعا میری
یکسری از اعضای گروه سردرد داشتن و روز قبلش تست داده بودن و متوجه شدن کرونا گرفتن
منم صادقانه اون سردرد داشتم ولی به رو نیاوردم که دلیل محکمی برای بقیه نشه
به فاطمه گفتم آره میرم
وسایل آماده کردم و گرفتم خوابیدم که 3 صبح بزنم بیرون
اینقدر از خواب بلند شدم اون شب
و استرس داشتم که نگو و نپرس
به خودم میگفتم دختر خنگ تو رو چه به اینکارا
چرا مرض داری ؟ شبیه آدم معمولی ها باش دیگه
چرا کارهای عجیب و غریب می کنی چرا چالش های دهن سرویس کن برمیداری ؟
خلاصه
صبح بیدار شدم yandex گرفتم تا دریاچه کارا
( این اطلاعات از اینترنت درآورده بودم ) .
یه ماشین اومد دم هتل ، و من رفتم
خدای من
نشستم تو ماشین هوا تاریک تاریک
جاده تاریک و از شهر خارج شدیم به سمت روستا های کوه پایه
جاده خاکی شد و اینقدر تاریک بود که فقط نم نم بارونی که به شیشه های عقب می خورد می دیدم و جلو ماشین هم نور می افتاد می فهمیدم خاکیه و سربالایی
کمی استرس داشتم دختر تنها با یه مرد توی جاده خاکی معلوم نیست کجا هست ؟
نکنه این آقا اشتباهی کنه ؟
ولی صادقانه از کل تایم شاید 5ـ10 دقیقه این نگرانی ها توی سرم می یومد
یه آرامش عجیبی بعد از اینکه نشستم توی ماشین منو فراگرفته بود واقعا ترس عجیب غریبی نداشتم
خیلی کم همین نجوای اینکه دختر تنها جاده خاکی بارون میکنه … مییومد
رسیذم دریاچه هیچ بنی بشری جر من نبود
یا خدا این که سخت تر شد
اون لحظه توی ماشین راننده بود
الان اینجا هیچکس نیست
پول یاندکس دادم و باید خورد بهم میداد ولی نداد و منم گفتم همین که تا اینجا اومدی دمت گرم ول کن بقیه پول رو
هوا تاریک دریاچه تاریک خیلی سرد بود
منم همه لباس هام از کوله درآوردم و پوشیدم
کمی اونجا این پا اونپا کردم موندم تا بلکه یک تیم یه آدم زنده پیدا بشه
هیچ کس نبود یه ون اون سمت دریاچه بود احساس کردم توش آدمه ولی بیرون جز من و دریاچه و چند تا سازه ویک قهوه ساز بیرونی چیزی نبود
یکم ایستادم دیدم هیچ کس نمیاد گفتم خدایا اگه بارندگی بشه نرسم قله چی
منتظر آدم ها وای نیستم
مسیر پاکوب مشخص بود همون مسیر گرفتم گفتم آروم آروم میرم شاید یه کسی پیدا شد ولی اینکه اینجا وایستادم و کسی پیدا نشه اینهمه راه اومدم قله نرم اگر بیشتر از اینها منتظر بمونم به ساعت 14 کوهنوردی که میگن شاید نرسم و هوا خراب بشه
پس من راه افتادم یکم که رفتم رسیدم به پناهگاهی که همون نزدیکی دریاچه بود در زدم یه نگهبان توش بود بهش گفتم من دارم میرم قله اگر برگشتم حواست باشه تنهام و تیمی ندارم
اونم گفت اوکی و مسیر قله رو حدودی نشونم داد که باید از کجا بری و این مسیر های دیگه فرعی هستن و به قله نمی رن
خلاصه یواش یواش رفتم توی مسیر قله و یه صدای توی درونم میگفت دختر نه اینترنت داری نه راهنما نه لیدر نه همراه
آخه قله میخوای بری ؟
و یه صدای هم درونم میگفت آروم باش تو مسیر ادامه بده ول کن به چیزی فکر نکن
همین طور رفتم و رفتم و رفتم یه جا برگشتم پشت سرم دیدم دو تا چراغ پیشونی دارن میان بالا
خوشحال شدم اصلا حد و حساب نداشت
وای خدایا شکرت
دیگه تنها نیستم
همونجا کنار تخته سنگی ایستادم تا اونها برسن
یک دختر و پسر فرانسوی بودن که با یک ون از فرانسه همین طوری اومده بودن اومده بودن تا رسیده بودن ارمنستان و بعدش کلی برنامه سفر داشتن که برن ترکمستان و افغانستان و هند و …
خیلی باحال بودن
قدرت جسمانی فوق العاده ای داشتن
و من نفس نفس می زدم اون دو تا هیچی انگار نه انگار
مثل جت راه می رفتم فوق العاده بودن
خلاصه رسیدیم به یال ها اون دو نفر می خواستن برن یال شمالی قله اراگاتس بزنن و من هدفم یال جنوبی بود
اون دو نفر از من جدا شدن و یه اپلیکیشن به نام tracing پسره برام ریخت و گفت این تمام مسیر ها رو آفلاین بهت میده و هیچ نگران نباش
و تو به راحتی می ری قله
بعد من رفتم سمت یال جنوبی، یه قسمتی اش خیلی شن اسکی طور بود و خیلی باید مراقب می بودی دست هام یخ زده بود و نوک دماغم هم قرمز قرمز شده بود خلاصه هی می ایستادم و کووووه کوووه می کردم و هرآنچه لباس داشتم هم تنم بود و دیگه باید تحمل می کردم ، تا وقتی رسیدن به صلیب بزرگ قله که کلی شهید هم دفن کردن اونجا اینقدر گریه کردم گریه کردم از خوشحالی که حد نداشت
مثل دیوانه ها حسی از خوشحالی زیادی توام با گریه و جیغ درونم بود یکم رقص خوشحالی کردم و بعد گوشی رو تکیه دادم به سنگ ها و از خودم عکس و فیلم گرفتم
و حسابی اون بالا خودم تک و تنها برای خودم کیف کردم
برگشتم پایین تر گفتم توی نوشته اینترنت گفته بود دو یال صعود میشه کرد یه یال بلند یه یال هم کوتاه تر از این بزار اون یکی یال هم برم
رفتم به سمت یال دومی که اتفاقا خاکی طور بود مسیر و یه جاهایی برف داشت و هنوز برف اش آب نشده بود
رفتم و رفتم و رفتم تا رسیدم به یال دومی و اونجا مثل هفت سنگ آدم ها سنگ یه عالمه بالا هم چیده بودن اینقدر زیاد بود که نگم
اون صلیب رو هم دیدم و باهاش عکس گرفتم و بعد گفتم دیگه برگردم سمت دریاچه
با همون اپلیکشن tracing برگشتم به سمت دریاچه کارا وقتی نزدیک های دریاچه می شدم اینقدر توی راه رقصیدم و حس خوب داشتم نگو و نپرس باورم نمیشد فاطمه تنهایی قله اراگاتس فتح کردی دیگه چی
خلاصه رسیدم به دریاچه ( کاش اونجا ساعتی رو لذت می بردم )
و اینترنت نداشتم رو کردم به خدا گفتم تا اینجا که عالی بود و همه کار کردی بقیه اش چی ؟ منو ببر پایین دیگه
همین مکالمه ها رو می کردم که یه ماشین کویتی – عراقی تویوتا دو کابین مشکی داشت می رفت پایین از آقاهه پرسیدم ببخشید چجوری yandex بگیرم اینجا ؟ گفت اینجا یاندکس قبول نمیکنه کجا میخوای بری
گفتم شهر
گفت ما تا روستای … ( یادم نیست ) می ریم اونجا خط اتوبوس مستقیم داره خودت بری تا ایروان
خلاصه با اون دو آقای عراقی – کویتی سوار شدم هیچهایک اومدم تا یکی از روستا های که خط اتوبوس داشت به ایروان
و بعد با اتوبوس برگشتم هتل مون و بچه ها تیم هم کنجکاو گفتن رفتی گفتم آره که رفتم و خلاصه خاطره رو تعریف کردم براشون
این خاطره دوم خاطره سوم مربوط میشه به زمان دانشجویی – کارمندی من که رفتم سراغ فتح قله دماوند
بازم به همین شکل عجیب و غریب و دیوانه وار
سلام به هر شخصی که داره این کامنت رو میخونه
اینقدر فایل 170-171 به دل من چسبیده بود که اولین باره توی سفرنامه دارم کامنت می نویسم
من دو خاطره و تجربه حیرت انگیز از سفر تنهایی دارم که نقطه عطف های زندگی من بودن
یکی فتح قله دماوند
یکی هم فتح قله آراگاتس ارمنستان به تنهایی بدون تیم و هیچ کسی
ولی از اونجایی که نوشتن این دوخاطره زمان میخواد و من قراره فردا یه کار مهمی انجام بدم برای همین نمی رسم خاطرات اون دو تجربه رو الان بنویسم اما قول میدم فردا شب بعد از ضبط بیام و هر دو خاطره رو براتون بنویسم
اما الان اینجا میخوام از امروز خودم بنویسم که فتح قله زو بود.
حدودا از بهمن ماه من خانه جدیدم که در یکی از بهترین نقاط مشهد هست رو گرفتم ولی تا الان هیچ وقت فرصت نشده بود برم و ببینم این قله های مشهد که میگن کجاست ؟
هر روز پیاده روی توی مسیر کمربند سبز انجام میدادم ولی سمت کوه ها نمی رفتم امروز جمعه 29 فرودین 1404 بعد از اینکه فایل های اسلاید های دوره ام رو تکمیل کردمو با کمی استرس که برای فردا برای ضبط دوره ام دارم گفتم بزار دم غروبی برم بیرون و هوایی به سرم بخوره
فلاکس چایی کردم و از ظهر هم جوجه مرینیت کرده بودم به برادر و پسر خواهرم گفتم بیاید بریم بیرون گفتن ما حال نداریم
منم گفتم شما نمی یاید خودم میرم فقط فلاکس رو برداشتم و گفتم میرم یه جایی که تا حالا نرفته باشم رو کردم به خدا گفتم خدایا میدان به کدوم سمت دور بزنم ؟ یه جای باحال میخوام باهم بریم که تا حالا تجربه نکرده باشم ؟ ماشین جلویی چراغ راهنما به سمت راست زد و منم گفتم یعنی نشانه که منم به سمت راست برم
خلاصه رفتم داخل کمربند سبز ولی خیلی خیلی یواش رانندگی می کردم و اطراف رو بیشتر نگاه می کردم تا لذت بیشتری ببرم
یه جا احساسم بهم گفت وایستا یه مکانی بود که ابشار کوجیک مصنوعی با مسیر پاکوب پله ای داشت و بعضی افراددداشتن ازش بالا می رفتن
منم ایستادم و گفتم بزار برم ببینم کجاست ؟ هیچ اطلاعاتی نسبت به این مکان نداشتم و تا حالا اصلا نیومده بودم
رفتم و رفتم و رفتم مسیر کامل پاکوب و ادم ها بعضی ها بر می گشتن که غالبا لباس کوهنوردی داشتن و یک عده هم می رفتن بالا
منم همین طوری بدون اینکه بدونم اینجا کجاست و به کجا ختم می شه رفتم بالا و فایل مراقبه فراوانی که دوره هم جهت با خدا بود و گذاشتم توی گوشم
دیگه غروب شد و هوا تاریک هوا هم خیلی سرد شده بود ولی به طرز عجیبی من لباس گرم پوشیده بودم و کفش کوهنوردی پام بود یه چند باری صدای توی ذهنم گفت بسه کجا داری می ری ؟ معلوم نیست به کجا می رسه الان اذانه دیگه غروبه هیچی همراهت نداری
گفتم بزار برم شاید چه دیدی یه قله بود از ترس گفتم باز دیوانه شدی ول کن بابا
همین پایین لذت ببر دیگه از این زیبایی چراغ های شهر و کوه های سرسبز و لاله های خوشگل که جالبه کسی نچیده بودشون
ولی گفتم ببین بزار شب بشه مگه چی میشه ؟ تو امروز فایل 171 دیدی بزار ببینیم چی میشه تا اخر مسیر با هم بریم ببینیم اخرش پاکوب به کجا می رسه
حس کنجکاوی توام با ترسی بهم میکفت از این ادم های که دارن از کوه بر می گردن بپرسم اقا اون بالا چیه ؟ قله است ؟ چقدر دیگه مونده ؟
حس دیگه ای میکفت تو به اینکارا چیکار داری اصلا هر چی هست ما اینقدر می ریم حتی شده برسیم به شب صبر کن نباید همه چیز از اول که بدونی تو گفتی می سپرم به خدا پس چرا بی تابی دختر ؟ دیگه به اصل کاری سپردی
خلاصه همین طور رفتم رفتم رفتم و گه گاه نگاهی به پشت سرم می کردم و از زییبایی شهر و کوه ها لذتم دو چندان می شد باز ادامه میدادم تا اینکه دیدم عههههه
این رسیدم به یه قله به نام زو با ارتفاع 1500 متری چقدر نزدیک بوده به خونه من !!! چقدر راحت میشده بیای
چقدر از این بالا زیبایی ها زیباده خدای من
چقدر اینجا فوق العاده است
بعد از چند دقیقه ای اون بالا بودم اومدم سمت یه سنگ بزرگ پایین قله همون جا نشستم و به چراغ های شهر و تاریکی هوا و سکوت زیبای اونجا و و آسمون زیبا نگاه کردم و سراسر وجودم پر از حس و حال خوب شد و بعد برگشتم پایین
خیلی خیلی به من نزدیک بود با اینکه فکر می کردم حالا کجا هست ؟ و چجوری باید قله رفت و …
رسیدم پایین قله ماشین روشن کردم رفتم کنار ابشار اول روی یه سنگ زیبا نشتسم و چایی خوردم اولش یه حسی بهم میگفت زشته تنهایی پاشدی اومدی اینجا الان یکی گیر بده چی ؟
گفتم اینهمه کار کردی روی خودت دختر ! حال خودت خوبه ؟ دوست داری با شنیدن صدای آب و نورای رنگی رنگی کنار آبشار چایی بخوری ؟ یا توی ماشین ؟ یا توی خونه خودت ؟ کدومش ؟ دیدم دوست دارم کنار ابشار باشه پس نشستم همونجا و چایی ام خوردم و بعد رفتم سمت خونه ام
الانم به خاطر کاری که تاحالا نکرده ام که برای فرداست کمی استرس دارم و یه دمنوش گل گاو زبان و زعفران و نبات درست کردم و در حال نوشتن اولین کامنت ام بودم .
خدایاشکرت که دستانم در حصار امن دستان توست
خدایاشکرت در همه حال هوامو داری و حال من با یاد تو عالیست
خدایاشکرت بخشنده و مهربانی و چشم امیدم فقط تویی
خدایاشکرت که تحت حفاظت الهی ام
خدایاشکرت که من را لایق حیات در این دنیای بیکران دیدی
خدایاشکرت بابت اینکه به من به عنوان یک انسان اجازه زندگی کردن داده ای
خدایاشکرت بابت اینکه در مقابل تمام سختی های زندگی همراهی ام کردی
خدایاشکرت بابت اینکه من را به مسیری هدایت کردی که بتوانم در آن لحظات خوبی را تجربه کنم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا هزاران هزار بار شکرت
خداجوووونم شکررررت
خدایاشکرت که دستانم در حصار امن دستان توست
خدایاشکرت در همه حال هوامو داری و حال من با یاد تو عالیست
خدایاشکرت بخشنده و مهربانی و چشم امیدم فقط تویی
خدایاشکرت که تحت حفاظت الهی ام
خدایاشکرت که من را لایق حیات در این دنیای بیکران دیدی
خدایاشکرت بابت اینکه به من به عنوان یک انسان اجازه زندگی کردن داده ای
خدایاشکرت بابت اینکه در مقابل تمام سختی های زندگی همراهی ام کردی
خدایاشکرت بابت اینکه من را به مسیری هدایت کردی که بتوانم در آن لحظات خوبی را تجربه کنم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا هزاران هزار بار شکرت
️
با سلام خدمت دوستان و خانواده عباس منشی ها،من آخر هفته ها اغلب بصورت گروهی پیاده روی چند ساعته در کوه انجام میدهم ،با گروه خانوادگی خودمان،ولی در دل طبیعت شب مانی اون هم تنهایی را تا بحال انجام ندادم ،تو فکرش هستم ولی تنهایی نه،و یا هنوز آن آمادگی لازم را هنوز ندارم و شرایطش هم جور نشده است ولی میدانم اگر انجام بشود ،هم تنهایی همراه با ترس خیلی تمرین و آگاهی های خوبی به همراه خواهد داشت ،، اینکه در عمل به حقیقت میرسم
خیلی باور قدرتمندی برایم میتواند باشد ،،جای هیچ انکاری نمیگذارد،،،
من در دل طبیعت همیشه حالم بهتر میشد انرژی طبیعت مثبت هست و انرژیهای مشابه همدیگر را جذب میکنند ،،بغل کردن درختان که بدون قضاوت گوش میکنند و براحتی حرفهای دلمان را میپذیرند ،،و احساس سبکی بما منتقل میکنند ،،
این تجربیات چند ساعت هست اگر چند روز با این درختان باشیم نمیدانم ولی خیلی باحال و لذت بخش میتواند باشد ،،اابته تجربه نکردم ولی مطمئن هستم کسیکه آمادگی داشته باشه خیلی خوب و لذت بخش میتواند باشد،،،
دور از هیاهوی شهری در محیط ساکت که براحتی صدای درونمان شنیده میشود،،رنگهای متفاوت برگ درختان صدای آب رودخانه صدای پرندگان نوازش گوشها را بصدا در می آورد
نکات مثبت طبیعت را بیشتر فرصت دیدن پیدا میکنیم،،به امید روزی که منم تنهایی در جنگل را برای مدت چند روز پیدا بکنم مرسی از دوستان
به نام خدای بخشنده مهربان
اتفاقی عجیب که منو اورد توی سایت
برگشت یهویی از باغ
ودلم سفرنامه خاص
واضح دیدم منی که عجیب یدفعه تنها شدم ما رفتیم یه جایی که خیلی میخاستم برم وبعد یکم گزش گفتند زودی بیا یه سفر که قرار بود بریم برم خونمون که بریم وبعدش عجیب بینش تاخیر افتاد قشنگ انگار زمانو وقتم خالی شد بعد همسری گفت نمیخام تنها باشی
بعدنشونه میگف فرصت تنهایی برا خودت بساز
ینی کلی هدایت ناب دیدم
ومن هم رفتم تو دل خیلی ترسای الکی
ترس حمله ترس های الکی زیاد وهمینجور بزرگترین ترس عدم گوش کردن به حرف
وغرر بقیه
ولی برعکس هیچ اتفاقی نیوفتاد کلی لدت بردم
چقد ترسای الکی هس توزهن
ووبا روحیه عزت نفس
که واقعا نیازم بود دلم اونو میخاس این تمرین دوستی با خود کلی لدت داش
جدا از فکر اتفاقات با خودت دوس باشی وهمیشه برنامه برای لدت بردنت اوکیه
وچقد این تمرین بهم کمک کرد
واستاد از اب گرم واب تنی نور. نماهاش تعریف میکرد وحالام ما توی یه جای دنج سبز وبا یه اب تنی همه لذتی که استادم برده بود وبرامون تعریف میکرد بردم
واقعا عالی بود
تو دلم میدونستم ساله عالیه حتی بهتر از سال قبل وهنوز هیچی نشده هدایت نشونه بارونم
وهدیه بزرگم بهترین سفرر عمرم سفر الانم خرم اباده
خداجون شکرت با قلبی پر از عشق مهربونی ولیاقت پزیرای بنده اتینور چشمیت هستی
شکرت برکتو نعمت لذت به طور باور نکردنی میباره
درس تکامل
درسی که برام مرور شد دیشب مجبور شدیم بریم تو یه خونه که خونه تمیز نقلی با امکاناتی بود ولی من یاد گرفتم
به جای قر از نداشته هاش
با داشته هاش حال کنم زوق کنم لذتشو ببرم وبه نکات خوبش توجه کردم
والان تکامی اومدیم توی یه قصر
توی خونه درن دشت فول ابشن استخری با نور نماها ودکورهای خوشگل چمن مصنوعی وچیلی چیزای دبش
ودرس تکامل چقد شیرینه