سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 171

اگر  تجربه «خلوت با خود در طبیعت» را داشته ای، در بخش نظرات این فایل، درباره برکت های این خلوت بنویس؛

بعنوان مثال:

چقدر خودت و  توانایی هایت را بهتر شناختی؛

به چه درک بهتری از آنچه در زندگی می خواهی، رسیدی؛

وضوحی که از اهداف خود بدست آوردی؛

چقدر الهامات را بهتر دریافت کردی؛

سوالهایی که از خداوند پرسیدی و  هدایت هایی که از او طلبیدی و پاسخ هایی که دریافت کردی؛

ایده هایی که برای حل مسائل ات و پیشرفت در زندگی ات دریافت کردی؛

ترس هایی که بر آنها غلبه کردی؛

وابستگی هایی که از آنها جدا شدی؛

و جسارتی که به خاطر این تجربه در وجودت ایجاد شد تا قدم های جدی ای برای تحقق اهدافت برداری؛

تجربیات شما، الهام بخش و راهنمای میلیون ها نفری می شود که در طی زمان نوشته های ثبت شده ی شما در این صفحه را می خوانند.

اگر هم تا کنون این تجربه را نداشته ای، بعنوان تمرین در صلح بودن با خود، برنامه ای برای خلوت با خودت در طبیعت در نظر بگیر و سعی کن چند روز را به تنهایی با وسایلی ساده، در طبیعت با خودت خلوت کنی.

این کار کمک می کند به شناخت بهتر شما از خودت، اهداف و خواسته هایی که داری یا بهبودهایی که باید در زندگی خود ایجاد کنی؛

سپس  تجربیات خود از برکت های این خلوت را در بخش نظرات این فایل بنویس.


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره عزت نفس

سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    434MB
    26 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

313 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «محمد فتحی» در این صفحه: 3
  1. -
    محمد فتحی گفته:
    مدت عضویت: 3851 روز

    ساعت 11:30 صبحِ 15 آذر

    اگر این مورد که بری توی طبیعت و تنهایی کمپ بزنی، بری خودتو بشناسی، بری و لذتشو ببری و تنهای تنهاا باشی خودتو و خدای خودت و این طبیعت … پس من چقدرر داشتم هر روز این تمرین را به مدت یکسال انجام میدادم اونم به صورت پیوسته واقعا دمم گرم، این دو روزه که وقتی اول صبح از خواب بلند میشم توی همون جام یک قسمت جذاب و عمده صحبت اول صبحم شده سپاس گزاری از خودم، کارهایی که کردم با تمام شجاعت ها دل کندن ها و .. روحیه‌ی مارکوپولویی‌ام را بیشتر از همیشه تحسین میکنم.

    این کامنت به نظرم TOP TOP، پس با عشق بخوانید با عشق لذت ببرید، سیوش کنید، اسکرین بگیرید تا بارها بخوانید و بازم لذت ببرید.

    محمد،

    خاطره ی سفر تنهایی تولد 1397 را بنویس …

    خاطره ی سفر با رضا به تنهایی سفر کردن تو جنگل ابر …

    خاطره ی سفر به شهیون به تنهایی …

    خاطره ی سفر به جزیره شهیون با دوست جان …

    ساعت 11:00 شب همین روز!

    خداروشکر میکنم که یک روز دیگه خدا بهم عمر داد تا امروزو ببینم و با تمام وجودم تجربه اش کنم و حس! و البته درس‌ها یاد بگیرم، حالا جلوتر خدمت گلتون میگم.

    امروز روز عجیبی بود برای من …

    روز از دست دادن یک عزیز در دنیای فیزیکی ..

    روز عمل به الهاماتم با قدرت تمام در مسیر عشق و علاقه ام ..

    روز خلق ثروت هر چند کمش ..

    روز کنترل ذهن بهتر از همیشه

    روز متفاوت نگاه کردن

    صبح که فایل را یکبار دیدم واسه خودم نوشتم که اون خاطره ها را بعد از عمل به الهامت بنویس آخه ساعت 13 باید میرفتم و قدم فیزیکی هم براش بر میداشتم و تا غروب فعلا یک قسمتش طول کشید .. با عشق هاا با لذت هاا حالا وقتی که کامل انجامش دادم میام میگم. به راستی که به این محمد جدید واقعا افتخار میکنم و تحسینش میکنم.

    خلاصه با عشق رفتیم و دیدیم و حال کردیم و کلــــی فیلم گرفتیم و مستند و بعد رفتم کافه و تا الان کافه بودم اما دو ساعت پیش تماس گرفتن و بهم گفتن تنها مامان بزرگت به رحمت ایزدی پیوسته درست توی سن 95 سالگی ماشاا.. راستش ناراحت نیستم چون اون آدم قبل نیستم چون اون نگاه گذشته را نسبت به مرگ ندارم دیگه و باورهای جدید در این مورد کاملا کارشون را انجام دارند میدند اینو از احساسم میتونم بگم، اما خب من محمد 27 ساله و این مادربزرگی که دست خدایی بود که همیشه ی خدا بهم عشق می ورزید و حتی توی دل سربازی بهم زنگ میزد و حالم را میپرسید و برام دعا میکرد .. قطعا خدا خیلی دوسش داشته که بردش پیش خودش.

    اوکی اوکی اوکی بریم سراغ اصل مطلب ..

    درس های امروز خیلی برام باحال بود، وقتی امروز رفتم که الهامم را عمل کنم بهش چون باور کردم وواقعا این یک الهام از طرف نیرو و انرژی برتری که همه چی را میدونه و من را خلق کرده و توانایی هدایت من و تمام موجودات را داره و توی مسیر نکته اش اینجا بود که نگفتم خدایا میخوام اینو و اونو برام این روزها یک چیز بیشتر از همه چیز اولویت شده، اونم «لذت بردن» من گفتم به خدا که من میخوام خداجوونی عشق من فقـــط میخوام لذت ببرم تو هدایتم کن در زمان مناسب باشم در مکان مناسب باشم، میسپرم کسب و کارم را به تو ..

    و خداوند هدایت کرد ..

    وقتی رسیدم به محل فیلم برداری خیلی چیزها به یادم اومد و با دوست عزیزم که دست خداست مرور کردیم ..

    من میدونم چی میخوام از این الهام میدونم مسیر میخوام چطوری باشه اما گفتم برای قدم های بعد تصمیم نمیگیرم نمیتونم بگیرم من ..

    بیا در لحظه باشیم، اوکی؟!

    فقط قدم اول فقط قدم اول محمد! اوکی؟

    قدم اول را برمیداریم وقتی برداشتیم کامل و تمام، قدم بعدی بهمون گفته میشه، به وضوح میرسه رضای عزیز. ..

    اومدیم برداشتیم قدم اول را که درست تو همون لحظه فیلم برداری عزیزی اومد که سه سال بود ندیده بودمش یک خانم بسیار دوست داشتنی، ایشون وقتی فهمید که ما داریم چکار میکنیم مارو برد به اتاق خودش و نشون دادن یک ویدیوی ده دقیقه ای که برای یونسکو ارسال کرده بودند در مورد شهر شوش یا Susa و ویدویی که من داشتم میگرفتم با اون ویدیویی که این خانم دست خدا نشونم داد خیلی خیلی بهتر شد خیلی مفید تر .. یکم جلوتر رفتیم، خلاصه با عشق و لذت این کارو داشتم انجام میدادم که رسیدیم به پارت دوم فیلم برداری که بلـــه بازم دوباره خدا به یک شکل دیگه برام دراومد .. به شکل دوستی که اونم سال ها بود ندیده بودم و بهم هنوز من چیزی بهش نگفتم ایده بهم داد .. که در نهایتم رفتیم و اجراش کردیم و چقدررررر فوق العاده شد. واقعا تو فکر من نبود اون کارو کنم ولی خدا وقتی بهش میسپاری واقعا برات غوغا میکنه معجزه میکنه … و نکته اینجاست من توی تمام مسیری که داشتم عمل میکردم به الهامم واقعااا داشتم لذت میبردم .

    غروب شد و برگشتیم و من رفتم کافه .. اما قبل از کافه رفتن میخوام اینو بگم که واقعا اگر حرکت نمیکردم اون درها را بسته میدیدم و واقعا نیازی نیست که برم جلوتر تا بفهمم و ببینم اون ده‌ها، صدها و هزاران قدمی که خدا برای فقط یک قدم و ده قدم و صد قدم برداشته ی من نشون میده را ببینم نه!

    (((از تو حرکت از خدا برکت )))

    رفتم کافه بازم کلی اتفاقات خوب، مشتری فراوان، ادم های مهربون و دوست داشتنی و ساده فراوان؛ الهی شکر الهی شکر برای خلق ثروت الهی شکر برای آدم های فوق العاده الهی شکر برای نعمت تکنولوژی الهی شکر برای همه چیزهاییی که هست که دارم که میخوام الهی شکر برای این زندگی برای این حال برای آشنایی با قانون الهی شکر برای هدایتمون بچه ها، به اینجا درست به همینجا، بخدا قدرشو بدونیم، قدرشو بدونیم کی هستیم، کجا داریم زندگی میکنیم، قدر هم را بدونیم، قدر تک تک فایل ها قدر محصولاتی که داریم و ماا میدونیم که بچه ها هزاران برابر پولی که برای دوره ها هزینه میکنیم ارزش دارند قدر این استاد را این مریم جان را بدونیم قدر ابراهیم مدیر فنی الهام جان پشت صحنه را ..

    الهی شکر ..

    استادمون از ما خواست که مثل خودش خاطرات این شکل سفر را بنویسیم و من میخوام شمارو به 8 مهرماه 1397 ببرم از خوزستان، شوش میخوام با هم سوار قطار بشیم واگن 6 کوپه … ساعت و به سمت مقصدی بریم که برای تولدم انتخاب کردم آبشار بیشه پوران لرستان.

    کولمو بستم وسایلمو برای آخرین بار چک کردم، چادر حرفه ای دو سه نفره کله گاوی آبی رنگ، زیرانداز، وسایل آشپزی، خوراکی برای چندروز، کمل بک، کیسه خواب، باند، هدلامپ، موبایل ساده، لباس گرم و .. بزن بریم ساعتشو راستش یادم نمیاد چند بود دقیق، ولی شب بود رفتم توی واگن رستوران که یک دست و رنگ تا چایی بنوشم و اونجا یک آدم فوق العاده را دیدم یک معلم که با خانمش اومده بود و آرزشون بود کانادا برن همشهری من هم بودند نمیدونم کجان ولی هر جایی هستند امیدوارم شادترین باشند، رسیدم به درود اولش میخواستم برم دریاچه گهر وقتی رسیدم به ایستگاه درود نیمه شب بود اومدم پرسیدم چطور میشه به دریاچه گهر رفت نشانه ها جوری بود که به نظر خدا منو داره پس میفرسته عقب، اصلا پس فرستاد ( اما خدا جون هدیه را پس نمیفرستن ) اوستای بنا که خدا باشه گفت اقا جون الان اگر بری گهر یخخخخ میزنی میمیری تو هم برای تولدت اومدی دیگه هیچ .. با قطار محلی سریع السیر که از همینجا میاد اول صبح بزن برو بیشه ساعت 8 صبح میرسی اونجا .. اقا ما شب همونجا روی صندلی هااا خوابیدیم در حالی که داشتم فایل گوش میدادم، و صبح شد و رفتیم … واییی چه حالی چه حسی داره اول صبح اونم پاییز اونم لرستان به قول جنوبی ها خیلی خش بود رفتم و رسیدم به آبشار بیشه پوران قرار شد که من یک هفته ای را اینجا کمپ بزنم برای تولدم و دقیقا داستانشم این بود که اومده بودم تا خدا رسالتم را بهم بگه و تا نگه من دست از سرش برنمیداشتم

    و یک داستان دیگه هم داشت اینکه چرا این سفرو اومدم؟ خب گفتم من اگر بخوام به خودم هدیه بدم چه هدیه ای میدم؟ قطعاا بهترینش را و بهترینش برای من اون زمان و الانم سفره .. پس به خودم این سفرو با چاشنی هویدا شدن رسالت زدیم و رفتیم ..

    وای وای بیشه بینظیره پسر ..

    این اولین باری بود که میومدم اینجا ..

    بیشه در سکوت بود و خورشید همینجوری داشت اوج میگرفت و فضا را نورانی تر و روحانی تر میکرد، در همین سکوت به خدا گفتم خدایا مارو جایی ببر که هیشکی نباشه و این یک هفته راحت کمپ بزنیم و با هم گپ بزنیم و عشق کنیم صفا کنیم ..

    پیاده روی کردم و کردم و از کنار آبشار زیبای بیشه هم گذشتم و تا اینکه به انتهای مسیرهای تعیین شده رسیدم گفتم خدایا کجا برم؟ گفت فرمونو بده چپ (مسیر خاکی بود) مسیرو دادم چپ همینجور مسیر خاکی بود و سربالایی شروع میشد … رفتم و رفتم و رفتم خدایا کدوم ور؟ این تریل کوچیکه را برو .. رفتم و رفتم بعد از 15-20 دقیقه ای بالا رفتن رسیدم به یک سنگ بسیار بزرگ و یک مقدار سطح Flat یا تخت، که کنار سنگ بزرگ یک تک درخت زیبا بود، همونجا زمین را تمییز کردم سنگی بود میذاشتم کنار تا آسیبی به چادر نزنه، چادر قشنگمو خونه امو برپا کردم خونه ای که نصف بیشتر- دو سوم ایران را دور زده و رو زمین دراز کشیده، زیراندازمو انداختم کیسه خوابمو درآوردم همه چی که اوکی شد رفتم ننوم را برداشتم و بین دو درخت گذاشتم توی شیب ولی، رفتم دنبال هیزم و ماشاا.. فراوان، از نظر خوراکی تا سه چهار روز اوکی بودم، از نظر آّب دو روز ( تقریبا 5 لیتر آّب داشتم – کمل بکم سه لیتر، با یک بطری 1.5 لیتری و یک بطری 500 میلی ) عملا من نیازی به گاز و کپسولم نداشتم چون آتش روشن میکردم و همیشه روشن بود تقریبا، و نگم براتون اون زمانم خیلی مراقبه میکردم یک استاد داشتم توی این موردم خیلی خیلی کمکم کرد دست خدایی بود برام کلی از مسیرو برام روشن کرد و چه عودهایی بهم میداد ولی اون آدم الان دیگه خبری ازش ندارم یک نکته هست اینکه، «نخوام به اون آدمایی که قبلا کلیی باهاشون خاطره ی خوب داشتم الانم برم و فکر کنم که اون آدم همون ادم گذشته اس چون میتونه نباشه و توی این مورد هم برای من نبوده، خیلی وقت هاا شده همین الانم حتی هاا بچه ها، مثلا با هم میریم پیش فلانی و اقاا چقدر میخندیم و اصلا انقدر روی مثبت اون شخص را برانگیخته میکنیم که همینجوری مثل نمک میپاشه رو ما و جر میخوریم از خنده بعد از چند روز میگذره دوباره به همون فلانی میگی یا اون بهت میگه میای امشبم بریم پیش همون کلی دوباره بخندیم بعد میری میبینی که انگار نه انگار اون روزز کجا امروز کجا .. برای خودم درسی شده که نخوام بچسبم به ادماا و بازمم این این این درس که بخوام این اولویت باشه که بگم خدایا منو هدایت کن به لذت بیشتر من میخوام لذت ببرم ادمش مهم نی کجاش مهم نی .. اینا فرعیاتن هر جا برم تو هستی ولی بذار در زمان و مکان مناسب باشم» و به نظرم این نگاه توحیدیه. اوکی/

    جونم بگه براتون خیلی خوشحالم که میتونم مثل تسلا بنویسم و تا صبح بنویسیم و این بهترین روشیه که الان خدا هدایتم کرد برای کنترل ذهن اوووم الهی شکر. خیلی خداروشکر میکنم که نیازی نیست فکر کنم که چی بنویسیم بلکه خودش میاد .. و من بازم فقط دارم لذت میبرم.

    من عاشققق نوشته هامم یکی از لذت های بیشتر من یکی از تفریحات من خواندن کامنت های خودمه که عشقمم عشق خالص و ناب و یکتا و دنیا نظیرشو مثل من ندیده و نخواهدم دید چون فقط یک دونه محمد مارکوی دیونه مثل من هست .. و مثل شما هم همینطور هر جایی که هستید هر کجا که هستید با هر نگاهی با هر شغلی با هر تصویری ..

    و همه ی این اشعار این تصاویر این نقش ها این رقص ها شکلی از خداست .. و من میپرستم خدایا بازم به تو میگم همینجا، تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم .. خدایا مارو هدایت کن به راه راست به راه راست کسانی که به آن ها نعمت روز افزون اعطا میکنی و نه گمراهان و نه مورد غضب واقع شدگان و نه کسانی که بخل ورزیدند و نتونستند دل از این دنیا با تمام زیبایی هاش بکنند و نتونستند ببخشند نتونستند به ثروت برسند که بتونند بگذرن ازش .. نه به راه کسانی که تونستند ببخشند و ثروتنمند بشند و بگذرن از دنیا با تمام داشته ها و دارایی ها .. به راه کسانی که تونستند زیبایی بیشترو تحسین کنند سپاس گزاری کنند به خاطرش و آسانشان کردی برای آسانی بیشتر. به این راه This is my way.

    خلاصه اون زمان روز خب 9 مهرم اومدم و من خوشحال ترین آدم روی زمین بودم و حسش میکردم واقعا نو بودن همه چیز را میتونستم حس کنم، میشد از اون بالای کوه ( تقریبا 70%ی نوک ) که دقیقا روبه روی آّبشار بود همه را دید ولی هیشکی نمیتونست تو را ببینه چقدر حال میداد زیر تخته سنگ بزرگ وسایل آشپزیم را گذاشته بودم چندتا کنده خداروشکر همونجا بود چه آتیشی شده بود همش تقریبا روشن بود و اگر به خاکسترها میرسید انقدر گرم بود اون خاکسترها که سریع دوباره روشن میشد، دفترم دستم بود میرفتم رو ننو با خدا صحبت میکردم میرفتم تو چادر با خدا صحبت میکردم میرفتم آشپزی میکردم با خدا صحبت میکردم میرفتم و حالت مراقبه امو میگرفتم و عود را روشن میکردم بازم با خدا صحبت میکردم و میگفت و گفت .. و گفت .. گفت بنویس .. گفت بنویس .. بنویس ..

    رویای من، رویای سفر به دنیاست تا الانم تکاملم را طی کردم توی سفر به دور ایران تونستم توی همین ایران بیشترین لذت را ببرم به اندازه ی ظرفم و هربارم که با حال خوبم با سپاس گزار بودنم خدا طبق قانون و آیه ی 7 ابراهیم ظرفمو بزرگتر کرده بازم ادامه دادیم و بازم لذت بیشتری بردیم .. رویای من سفر به دور دنیاست و دیدن زیبایی های دنیا اینکه ادمای دیگه دنیا با زبان ها و نگاه و لهجه ها و .. چه غذایی میخورن خب تست کنم چه باورهایی دارند خب بفهمم چه جاهایی میرند خب برم ببینم .. و از همه ی این ها مستند بگیرم بسازم تولید محتوا کنم و با تمام مردم دنیا و نه فارسی زبان ها به اشتراک بذارم از همون اول با تصویر بزرگ آشنا شده بودم و داشتم.

    توی این مسیری که از اون روز تا الان طی کردم کلی چیز یاد گرفتم، کلی بزرگتر شدم، زبانم به یک تسلط خوبی رسید، مهارت فیلم برداری با گوشیم خیلی بهتر شد ادیت کردنم نگاه هام باورهام در همه زمینه، کلی عزت نفسم رشد کرد کلی جاهای جدید رفتم کلی دوستای فوق العاده مثل شماها دیدم و هر روزم خداوکیلی داره تعدادشون بیشتر میشه که به شکل های مختلف به سمت هم هدایت میشیم اینستا، یوتیوب، ساندکلود، اینجا، فیزیکی، تلگرام … کلی مهارت باریستایی و کافه داریم رشد کرد تونستم کافه راه اندازی کنم برای دست خدایی، تونستم هنرجو بگیرم و آموزش بار سرد و گرم کافه را توی دو روز اموزش بدم، تونستم کارهای دستی را یاد بگیرم و درست کنم مثل دریم کچر، دستبند کاموایی و پای بند و هدبند و .. یکسال به همین شکل کوله گردی و هیچهایک برم سفر و هر جا میرفتم بساط دلی راه بندازم و بازم دوستای جدید بازم خلق ثروت بازم بی نهایتتتتتت بارررر ارائه خودم محصولاتم نگاهم و چقدرررررر معجزه هااا دیدم بی نهایت بار این معجزاتو این سال هااا که اینجا هستم تو غالب کامنت نوشتم و هم خودم لذت بردم و هم بچه ها و وای من، کمال گرایی من من چقدر کمال گرا بودم چقدر کارها به عقب میافتاد نمیگم الان خیلی بهتر شدم! حتی نمیگم بهتر شدم! میگم کمی رشد کردم حرکت امروزم منو رشد داد واقعا حالا واقعا فقط باید ادامه داد به امید خدا، بسپری خودتو بهش، بسپری کسب و کارت را بهش، بسپری هر چی میخوای بهت میده، بسپری روابطت را بسپری چرا که بازگشت ما به سوی خودشه چرا که او میداند و ما نمیدانیم! اون تواناست و قدرتمند و ما ضعیف. اوست غنی و ما نیازمند. امروز واقعا حالی عجیب دارم .. احساسی عجیب … اما نکته ی فوق العاده و قابل تاملش اینه که من هنوزم دارم لذت میبرم …

    و اما! به خاطر همین مسئله جهان گردی توی سال 99 رسیدم به یک چالش و تضاد حسابی! «سربازی» توی سن 25 سالگی ..

    خب رفتم گفتم میرم رفتمم تو دلش نابودش رفتتت بابابا کلییی بزرگترر شدم تیر 400 تا اواسط مهر 401 تمام شد خداحافظ شماا

    اینم تیکش زدم من برام خواسته ام مهمه قدم برداشتم براش یک روزه نرسیده با کوله باری از تجربه

    و هر چقدرم رفتم جلوتر سفر بیشتری رفتم انصافا فهمیدم که هیچی هنوز نمیدونم! هنوز نمیدونم!

    و یک چیز دیگه هم فهمیدم اینکه چقدرررر من متفاوتم منظورم «ماست» .. کسایی که قانون را آشنا هستند باهاش و جزیی از زندگیشون شده چقدر ما متفاوت فکر میکنیم و داریم نتیجه میگیرم و افراد دیگه چطور .. چقدر ما خوشبختیم .. اینو مثل این باور که ثروتمند شدن معنوی ترین کار دنیاست باید هر روز به خودم میگم که من خوشبختم خوشبختم …

    بعد از دو روز که از کمپم به تنهایی در اون بهشت گذشت هر چی بود را میذاشتم توی چادر و زیپشو میبستم و شامپو و حوله و لباس برمیداشتم و میرفتم به سمت رود .. 200-300 متر جلوتر از آخرین جاایی که برای خانواده ها نشیمن گاه درست کرده بودم میرفتم بازم کسی نبود اونجا میرفتم و اینجوری درست مثل همین فایل استاد و مریم حمام میکردم توی ابِ یخِ یخ لامصبی لرستان واقعاا حال میدادد اولش سرد بود هاا ولی به قول استاد جان فقط برای ثانیه ای بود .. حمام میکردم وآب پر میکردم و میومدم بالا .. و دوباره دو روز بعد .. چقدر ویوی ننوم رویایی بود به سمت چپ که نگاه میکردم ابشار اون روبه رو و زیر سرم بود … چقدر خوبه که همه چی را از بالا نگاه کنی چقدر همه چیز برات به نظر کوچیک میاد این درس را هم DRONE بهمون داده و میده.

    یک چند باری هم میومدم کلا پایین با ادمای اونجا ارتباط میگرفتم یادمه یک پیرمردی بود نظافت چی اونجا بود گفت کجایی و چطور داستانش گفتم بهش تعجب کرده بود! چطور تنهایی رفتم اون بالا کمپ زدم .. خلاصه وقتی با داستان و روحیاتم اشنا شد شروع کرد به گفتن داستان هایی از همین جنس! افرادی که مثل من به اونجا اومده بودند دقیقا یادمه گفت یک هفته قبل از من یک زوج اومدند اسپانیایی که گیتارشونم آورده بودند. آمار قطار برگشت را گرفتم گفت سه ظهر اینجا باش ..

    همون روز وسایلم را جمع کردم و برگشتم رفتم راه آهن ایستگاه زیبایی داره بیشه پوران مخصوصا توی اواخر پاییز مثل الان، الان همش برگای زرد و قرمز و نارنجی را میتونی روی زمین روی کل مسیر ریلی ببینی اصلا حالیه درست مثل همین جنگل زیباا که توی این قسمت 171 دیدم، آقا منتظر شدم تا قطار بیاددد ساعت نزدیکای سه بود حالا اینجا داستان را داشته باشید کلی میخندید! خخ

    من اقااا غرق در احساس خوبببب توی دنیاییی خودم و خودمو خدای خودم .. یک قطار اومد مسافرا پیاده شدند یک سری ها سوار شدند دقیقا مثل داستان زندگیه هاااا بچه هاا توجه کردید؟ یک سری ها میمیرند یک سری ها به دنیا میان ..

    قطار اومد و رفتم و من هنوز منتظر بودم دیدم اقا نمیدونم یادم نمیاد گوشیم شارژ داشت یا نه .. خلاصه ساعتو دیدم دیدم نزدیک 4 شده پ قطار کو .. رفتم به اون مسئولش گفتم گفتم اقا قطار بیشه اندیمشک چی شد نیومد .. خندید! هومم؟! گفت رفت دیگه .. گفتم چی؟!! گفت رفت مگه ندیدی؟! کدومش بود؟!! همون .. عه عه عه اقاا من فکر میکردم عههه نگووو پسررر حالا چی شده بود؟! من قطب نمام خراب شده بود اون قطاری که اومد فکر میکردم داره میره دروود یعنی ایستگاه بعد بیشه تووو نگووو این قطار داشته میرفته اندیمشک .. هیچ دیگه اقااا با عشق برگشتیم گفتمم خدایا بریم بریم یک روز دیگه هم مهمونت شدیم .. اقا همون مسیرو برگشتم و دوباره چادر و وسایل و .. وای وای وایی دم دمای غروب بود ابرهای سیاه سیاه از اون دور مشخص بود حسم میگفت بارون میزنه و بله شروع کرد به زدن منم پناه آوردم به داخل چادر و میدونستم که باد و بارون شدیدی هست تیرک های چادرمو هم استفاده کردم و چادرو محکم کردم که با بادی نلرزه .. وای وای صدای همایون شجریان و باران کجا من کجا و عود خوشبو و صدای رعدوبرق و بارش باران شدیدددد .. و اشک های بی امان من …. دیوانه شدم دیوانه ی دیوانه .. تو همون حالم خوابم گرفت .. نمیدونم این خاطره هایی که نوشتم را چقدرشو میتونیید حس کنید ولی این باور توی نویسندگیم ساختم که میتونم تمام اون حسی که تجربه اش کردم را منتقلش کردم به لطف و هدایت خدا .. و فیدبک هایی که این سال ها گرفتم اینو باور هر بار قوی تر کرده برام.

    نیمه شب بلند شدم از خواب یک جوری آسمون صاف شده بود که انگار نه انگار بارانی بوده نه روی زمین و نه روی گونه های من ..

    ستاره ها درخشان تر از همیشه و هوا سردتر.

    گشنم شده بود .. یک نودل واسه خودم درست کردم و بازم لذت بود عشق بود ..

    فرداش که شد برگشتم توی اندیمشک برادر جان اومده بود دنبالم .. و .. این داستان زیبا در اینجا به پایان رسید.

    امیدوارم که نهایت لذت را مثل خودم برده باشید.

    سه خاطره ی دیگه را توی کامنت های بعدی اگر عمری بود میگم براتون …

    عاشقتونم

    عاشقتم پدر معنوی عزیزم

    عاشقتم من مریم جان قشنگم

    عاشقتم من دوست عزیزی که داری دنبال میکنی این زیبایی ها را با چشم و گوش و قلب مهربونت

    ان شاا.. همه امون توی این مسیر زیبای خودشناسی و خداشناسی ثابت قدم باشیم.

    01:10 صبح، 16 آذر 1401

    محمد مارکوی 27 ساله.

    از کلام تو بر تو حکم می‌شود. – عیسی مسیح

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 26 رای:
  2. -
    محمد فتحی گفته:
    مدت عضویت: 3851 روز

    چقدر خالص، خداگونه شدی بهجت عزیز، خیلی خوب میتونم حست کنم، فرکانس و انرژیتو.

    خداروشکر که ایم همه تجرب‌های ارزشمند را بدست آوردی، تحسینت میکنم که نور ایمان را در دلت رشد دادی و تاریکی دل و ذهنت را گرفت که منجر به رفتن تو دل ترس هات بشه امیدوارم که تو بهترین حال باشی و هر روز بهتر از دیروز را تجربه کنی.

    انشاا.. سفرهای خارجیت

    سفرهای عمیق تر

    جزیره هنگام را هم برو زیباترین و البته پرآرامش ترین جزیره ای بوده که من بین جزیره ها تجربش کردم جای بسیار زیباییه دورتا دورشو پیاده برو، برای کمپ مغ بلوچان عالی بوده توی نقشه میتونی پیداش کنی. الله اکبرررر از ساحلش الله الله ساحل زرد طلایی و آب آبی پررنگ انگار نقاشیه …

    بعد برو هنگام قدیم شاید هنوز ناخدا رضا باشش اونجا خونه های قدیمی بروبچ بچه ای هنگام جدید بعضی ها برای همین ماهیگیری استفاده میکنند ازش، از سمت هنگام قدیم به جدید بری بازم کلی ساحل های زیبا و فانوس دریایی را میبینی ساحلاشم ماسه ایه جوون میده برای شنا، و امان از دلفین ها … می ایستی کنار ساحل دلفینممم میبینی تو هنگام جدید بازار سنتی هم برو اثار باستانی همون جاهایی هست غذای محلی خوشمزه ای دارند، و اونجا میتونی کلی جبرای زرد و طلایی ببینی و هوش از سرت بپره. برای هنگام رفتن از اسکله کندالو توی جنوب غرب جزیره قشم بری.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  3. -
    محمد فتحی گفته:
    مدت عضویت: 3851 روز

    Play the music: ” Prayer – Movediz ” and after that read this comment brother.

    خیلی شکل های متفاوتی هست که میتونم در پاسخ این کامنت که توصیف حالی که برای من نوشتی را بگم و بنویسم.

    یک جوری بنویسم که به ذهنم بفهمونم ««من»» این کاراا را کردم هااا و بهش یک جور بهتر، بهتر و بیشتر از همیشه حالی کنم که «توانام» در خلق هر چیزی.

    یک جوری میتونم بنویسم که اون منیت من بزرگتر بشه و بگم اره هااا من من من …

    یک جور دیگه ام میتونم بنویسم که همین را می نویسم برات حمید ..

    من با کامنتی که برای من اشککک ریختم گریه امانم را برید بغض گرم ترکید باران اومد اومد اومد اومد این خوزستان نمیدونم باران که نمیزنه نزنه .. ولی روی چشمای من چراا زد .. ابیاریم کرد رشدم داد حال و هوام را عوض کرد ..

    حمید! همه ی این حال خوبی که دریافت کردی، میکنی، خواهی کرد اگر عمری باشه اگر جونی باشه مال خودش مال خداست مال اوستای بناست مال همون خدایی که مادر بزرگ من رفت پیشش و من و تو هم خواهیم رفت جایگاه ابدیمون 🥺

    هر خیری هر خیری بهم میرسه از جانب خودش

    این کلماتی که گفتی این حالی گفتی چقدررر من را رشد داد چقدر منو بزرگتر کرد

    راست میگی اونا نمیدونن توی اسن کامنت هاا چی هست که میبینن یهو میخندی یهو بغض میکنی یا یهو .. ولی اره هر کسی محرم اسرار نیست.

    هر کسیم اینجا نیست ..

    خوبی کنیم که جز خوبی چیزی نمیکونه

    عشق بورزیم که جز عشق چیزی نمیمونه

    فردا من و تو هم زیر خاک میریم و من دیگه ترسی از مرگ ندارم خیلی وقته که ندارم مهم برای من خوشبخت بودن خوشبخت زیستن عمل کردن ..

    توی عمل به الهاماتم ضعف داشتم و دارم تصمیم گرفتم بهترش کنم قویش کنم قدم برداشتم براش و چه معجزه هایی اول راه دیدم که فقط میتونم بگم خدایااا توو توو این دل اون دل را نرم کردی هااا تو …

    چقدر قشنگ از موسی گفتی و سی شب و ده شب و یک شب دیگه بمون محمد .. خدا دوست داره خدا مشتاقه چقدررر چسبید بهم شاید این داستان را نمی نوشتم این. درک بهتر فان نسبت به اون اتفاق اون روزم هرگزز نمیفهمیدم.

    یک ادمایی هستن خیلی سریع به دلت میشینن و احساس یکی بودن میکنی باهاشون خیلی خودمونی میبینیشون خیلی خاکی و پاک و تو یکی از اونایی حمید جان برای من و من برای تو و چه قشنگه داستان برادریمون

    من عاشقتم

    منتظرم بازم بریم سفر 😉😉

    همواره روی دستان جان جانان باشی.

    ممنونم که برام نوشتی …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: