سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 171

اگر  تجربه «خلوت با خود در طبیعت» را داشته ای، در بخش نظرات این فایل، درباره برکت های این خلوت بنویس؛

بعنوان مثال:

چقدر خودت و  توانایی هایت را بهتر شناختی؛

به چه درک بهتری از آنچه در زندگی می خواهی، رسیدی؛

وضوحی که از اهداف خود بدست آوردی؛

چقدر الهامات را بهتر دریافت کردی؛

سوالهایی که از خداوند پرسیدی و  هدایت هایی که از او طلبیدی و پاسخ هایی که دریافت کردی؛

ایده هایی که برای حل مسائل ات و پیشرفت در زندگی ات دریافت کردی؛

ترس هایی که بر آنها غلبه کردی؛

وابستگی هایی که از آنها جدا شدی؛

و جسارتی که به خاطر این تجربه در وجودت ایجاد شد تا قدم های جدی ای برای تحقق اهدافت برداری؛

تجربیات شما، الهام بخش و راهنمای میلیون ها نفری می شود که در طی زمان نوشته های ثبت شده ی شما در این صفحه را می خوانند.

اگر هم تا کنون این تجربه را نداشته ای، بعنوان تمرین در صلح بودن با خود، برنامه ای برای خلوت با خودت در طبیعت در نظر بگیر و سعی کن چند روز را به تنهایی با وسایلی ساده، در طبیعت با خودت خلوت کنی.

این کار کمک می کند به شناخت بهتر شما از خودت، اهداف و خواسته هایی که داری یا بهبودهایی که باید در زندگی خود ایجاد کنی؛

سپس  تجربیات خود از برکت های این خلوت را در بخش نظرات این فایل بنویس.


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره عزت نفس

سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    434MB
    26 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

313 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیداحسان شفیعی» در این صفحه: 2
  1. -
    سیداحسان شفیعی گفته:
    مدت عضویت: 940 روز

    همبسم الله الرحمن الرحیم

    سلام خدمت جناب عباسمنش عزیز و خانم شایسته محترم

    من سید احسان شفیعی وظیفه و رسالت خودم دونستم که در موردی که گفتین تجربیات خودم رو ثبت کنم شاید چراغ راهم بشه در دنیا و آخرت!

    من چندین سال پیش مغازه عمده فروشی مواد غذایی داشتم و در شرایط خاصی قرار داشتم که حال بسیار بدی رو تجربه می کردم و احساس می کردم که جای من اونجا نیست .خلاصه کنم با اینکه در شرایط ورشکستگی قرار داشتم و یه چیزی درونم می گفت جای تو اینجا نیست باز لجاجت می کردم ،تا زمانی که توی عمل انجام شده قرار گرفتم و یک نفر این مغازه رو از من اجاره کرد و یادم هست همون روزی که مغازه رو تحویل اون شخص دادم شبش تولد بچه یکی از آشناهامون بود و حدود ساعت یک شب تولد تمام شد و یادم هست که به همسر پاک و نازنینم گفتم تا صبح توی خیابون ای شیراز بچرخیم ! یک حس آزادی خاصی داشتم…

    بعد از مدتی…خدا یک فرزند دیگه ای بهمون داد که پسر هست و خیلی از این اتفاق حس شکرگزاری در من بیشتر شد بریم سراغ اصل مطلب

    چون همسر من اهل تنکابن هست ما یک ماه بعداز تولد پسرمون تصمیم گرفتیم بریم تنکابن و رفتن همانا و ماندن همانا چون کرونا بود و به دلایلی مثل این که خواهر همسرم کمک همسرم بود و …اونجا موندیم که تقریبا 5 ماه طول کشید!

    در این زمان من هر روز می رفتم توی جنگل و با خودم خلوت می کردم و شروع کردم صبح ها مطالعه می کردم و روی عادت هام کار می کردم و بیشتر مواقع بعداز ناهار می رفتم توی جنگل و بعضی مواقع هم کنار دریا و این مدت خیلی تجربه خاصی بود و این تنهایی و خلوت با خودم نقطه آغازین یک سری اتفاقات شد که عرض خواهم کرد…

    همیشه احساس می کردم که یک رسالتی دارم و اون هم ایجاد برنامه ای دقیق و منظم برای تغییر باورها و عادت هام و بعد ارائه این برنامه به دیگران هست که سر منشا اون از کتاب اثر مرکب و آموزه های جناب محمود معظمی بود که از همینجا براشون آرزوی سلامتی و خیرو برکت می کنم یک فلش بک بزنیم به زمانی که می خواستم مغازه رو جمع کنم که با فایلی از استاد عباسمنش آشنا شدم نمی دونم چجوری بدستم رسید ولی مضمونش این بود که در مورد مادر موسی که موسی رو به آب انداخت ( نام گفته نماند من از قبل بدون اینکه متوجه باشم خیلی شهودی بودم )و از اون به بعد هر وقت قرآن رو باز می کردم این آیه می اومد و این قسمت به طور بسیار عجیبی!!!

    در ضمن این رو هم بگم که من بیشتر مواقع از اشعار حافظ الهام می گرفتم و گفتم مگه حافظ خودش نمی گه هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم پس من باید برم سراغ همون قرآن .

    بریم به مدت ها بعد شیراز بودیم که مدتی شد مریض شدم نمی دونم کرونا بود یا …

    به هر حال حدود تقریبا 10 روز تا دو هفته در گیرش بودم که خواب و خوراک رو ازم گرفته بود ،البته بگم زمانی بود که داشتم روی رنجش هام کار می کردم

    ولی باز درونم کلی رنجش داشتم

    چون نمی تونستم شبها بخوابم و یه جورایی قرنطینه بودم ! شبها سعی می کردم نماز شب بخونم و قرآن بخونم تا بگذره و صبح بشه

    یک شب خیلی خسته بودم و خوابم برم البته نیمه شب و یه نکته ای من همیشه یک کاغذ و قلم کنارم بود و توی خواب احساس کردم داره به من چیزی گفته میشه ،یک لحظه توی همون خواب گفتم چرت وپرت هست ولی یک لحظه متوجه شدم که شعری داره به من گفته میشه و از خواب پریدم و بیت آخرش رو فقط به یادم مونده و سریع یادداشتش کردم که این بود :

    ای که ز حال خود فارغ شده ای

    به خدایی که اسیر حال تو هست بارق شده ای

    بازم گفتم توهم هست اصلا بارق یعنی چی

    توی گوگل سرچ کردم معنی بارق

    که نتیجه این شد که قبیله ای در عربستان که مشرک بودند!!!

    توجه کنید وقتی ما رنجش داریم خدا رو اسیر کردیم چون خدا در درون ماهست!

    بریم به مدتی بعد…

    یک سوئیت توی پارکینگ ساختمونمون داریم که هر روز می رفتم اونجا خلوت می کردم و دائم شعری از حافظ برام می اومد یعنی طبق الهاماتی که از حافظ با تفائل می گرفتم

    این بود که کرشمه ای ای کن و بازار ساحری بشکن …

    تا اینکه یک روز رفتم توی سوییت و از خدا خواستم که بهم بگه منظورش چیه که همش این شعر برام میاد و گفتم یارب العالمین منظورت از این شعر چی هست ، البته این حرکت رو اسمش گذاشته بودم تفکر در سکوت

    یارب العالمین به من بگو چکار کنم من نمی دانم من سرگردانم تو به من بگو ای الله برحق

    و سکوت کردم بعد از مدتی صدایی اومد و گفت قلمت رو بردار و بنویس :

    خودت رو دست کم نگیر ، حرفت رو بزن ، ارتباطات رو با خدا قویتر کن ، نترس و غمناک مباش، باورش کن، اعتماد کن ، تسلیم شو ، نیکی کن ، ایمان داشته باش که به تو گفته می شود!!!

    برای کسانی که انتخاب می شوند اختیاری وجود ندارد !!!

    کرشمه از طرف الله هست و اراده اوست و این از برای اینست که کسی نگوید اختیاری نداشتم!

    و از روی جبر گناه کردم و سزاوار عقوبت نیستم

    همه کرشمه از اوست تو بگو چشم !!!!

    (که من همون موقع گفتم چشم)

    و شروع کرد به من شعر گفت و من می نوشتم :

    هم مستی شبانه هم شراب روز

    بخور از اهل دلی گویم که تو را مسوز

    شرط عشق پیدا شدن در خود است

    عشق را سوز و گداز است ای دل بسوز

    تو خود نه به اختیار خود جدا شده ای

    بتمن که اسیر حال تو هستم همنوا شده ای!!!!!!

    سواری بر اسب هیبت و چنین هین کرده ای

    زپیادگان خبر بدار که نشوی رسوای کنوز

    عشق را به فرمان ما عشق است

    تو کرشمه ندانی که آن کرشمه هست سوز

    سروری به تاج ما بخشند

    که ما را با تو کارست هنوز!

    خدایی چنین دلبر و نازنین

    هست او تو را کارساز هنوز

    به صد البته که محرم جانی و دل

    هر که تو را گفت بسوز مسوز

    تو اون دانی که کرشمه چیست ندانی

    مادامی که کرشمه از جانب ماست هنوز

    سوختم از بود بدین آسانی

    دلا از برای ما بسوز بسوز بسوز

    نگاران را زدیم بر هم چو تو در گشودی

    هم یاران همدلانه خسته را نیاور به سوز

    شهریست پر از کرشمه از آن جهت

    که تو ندانی که ندانی که ندانی چیست بسوز!!!

    مرحبا که آمدی از برای کرشمه ای

    تو دگر از خود اختیاری نداری بسوز

    بعد از این اتفاق هزاران بیت شعر به من گفته شد و یک غزلش رو هم می گذارم و اینها همه از خلوت کردن و تفکر در سکوت و به درون رفتن شروع شد به قول حافظ سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

    آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد!

    و یک غزل از خودم :

    روی براوبنه تا که جان گیری

    به هرکه غیراوکفرست که نان گیری

    بیابه میکده که ازاهل ریا دورشوی

    به هرآنچه هست ونیست غم مخورکه جان گیری

    حلاوتی کنم تورابه غیر اومپرداز

    هم اینک که براهل دلی دل گیری

    به خدایی که توراعزت بخشد

    بروکه هرچه خواهی درجهان گیری

    ای شاه کلید عشق عاشق خودشو

    برخودآی کزخویشتن خودآن گیری

    به ملکوتش درآیی برخیزی به تاب وتبش

    هرکه گفت برو مرو که بان گیری

    احسان گرلحظه ای براوشوی

    باشد کزوبرهفت آسمان ضمان گیری

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    سیداحسان شفیعی گفته:
    مدت عضویت: 940 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام خدمت جناب عباسمنش عزیز و خانم شایسته محترم

    من سید احسان شفیعی وظیفه و رسالت خودم دونستم که در موردی که گفتین تجربیات خودم رو ثبت کنم شاید چراغ راهم بشه در دنیا و آخرت!

    من چندین سال پیش مغازه عمده فروشی مواد غذایی داشتم و در شرایط خاصی قرار داشتم که حال بسیار بدی رو تجربه می کردم و احساس می کردم که جای من اونجا نیست .خلاصه کنم با اینکه در شرایط ورشکستگی قرار داشتم و یه چیزی درونم می گفت جای تو اینجا نیست باز لجاجت می کردم ،تا زمانی که توی عمل انجام شده قرار گرفتم و یک نفر این مغازه رو از من اجاره کرد و یادم هست همون روزی که مغازه رو تحویل اون شخص دادم شبش تولد بچه یکی از آشناهامون بود و حدود ساعت یک شب تولد تمام شد و یادم هست که به همسر پاک و نازنینم گفتم تا صبح توی خیابون ای شیراز بچرخیم ! یک حس آزادی خاصی داشتم…

    بعد از مدتی…خدا یک فرزند دیگه ای بهمون داد که پسر هست و خیلی از این اتفاق حس شکرگزاری در من بیشتر شد بریم سراغ اصل مطلب

    چون همسر من اهل تنکابن هست ما یک ماه بعداز تولد پسرمون تصمیم گرفتیم بریم تنکابن و رفتن همانا و ماندن همانا چون کرونا بود و به دلایلی مثل این که خواهر همسرم کمک همسرم بود و …اونجا موندیم که تقریبا 5 ماه طول کشید!

    در این زمان من هر روز می رفتم توی جنگل و با خودم خلوت می کردم و شروع کردم صبح ها مطالعه می کردم و روی عادت هام کار می کردم و بیشتر مواقع بعداز ناهار می رفتم توی جنگل و بعضی مواقع هم کنار دریا و این مدت خیلی تجربه خاصی بود و این تنهایی و خلوت با خودم نقطه آغازین یک سری اتفاقات شد که عرض خواهم کرد…

    همیشه احساس می کردم که یک رسالتی دارم و اون هم ایجاد برنامه ای دقیق و منظم برای تغییر باورها و عادت هام و بعد ارائه این برنامه به دیگران هست که سر منشا اون از کتاب اثر مرکب و آموزه های جناب محمود معظمی بود که از همینجا براشون آرزوی سلامتی و خیرو برکت می کنم یک فلش بک بزنیم به زمانی که می خواستم مغازه رو جمع کنم که با فایلی از استاد عباسمنش آشنا شدم نمی دونم چجوری بدستم رسید ولی مضمونش این بود که در مورد مادر موسی که موسی رو به آب انداخت ( نام گفته نماند من از قبل بدون اینکه متوجه باشم خیلی شهودی بودم )و از اون به بعد هر وقت قرآن رو باز می کردم این آیه می اومد و این قسمت به طور بسیار عجیبی!!!

    در ضمن این رو هم بگم که من بیشتر مواقع از اشعار حافظ الهام می گرفتم و گفتم مگه حافظ خودش نمی گه هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم پس من باید برم سراغ همون قرآن .

    بریم به مدت ها بعد شیراز بودیم که مدتی شد مریض شدم نمی دونم کرونا بود یا …

    به هر حال حدود تقریبا 10 روز تا دو هفته در گیرش بودم که خواب و خوراک رو ازم گرفته بود ،البته بگم زمانی بود که داشتم روی رنجش هام کار می کردم

    ولی باز درونم کلی رنجش داشتم

    چون نمی تونستم شبها بخوابم و یه جورایی قرنطینه بودم ! شبها سعی می کردم نماز شب بخونم و قرآن بخونم تا بگذره و صبح بشه

    یک شب خیلی خسته بودم و خوابم برم البته نیمه شب و یه نکته ای من همیشه یک کاغذ و قلم کنارم بود و توی خواب احساس کردم داره به من چیزی گفته میشه ،یک لحظه توی همون خواب گفتم چرت وپرت هست ولی یک لحظه متوجه شدم که شعری داره به من گفته میشه و از خواب پریدم و بیت آخرش رو فقط به یادم مونده و سریع یادداشتش کردم که این بود :

    ای که ز حال خود فارغ شده ای

    به خدایی که اسیر حال تو هست بارق شده ای

    بازم گفتم توهم هست اصلا بارق یعنی چی

    توی گوگل سرچ کردم معنی بارق

    که نتیجه این شد که قبیله ای در عربستان که مشرک بودند!!!

    توجه کنید وقتی ما رنجش داریم خدا رو اسیر کردیم چون خدا در درون ماهست!

    بریم به مدتی بعد…

    یک سوئیت توی پارکینگ ساختمونمون داریم که هر روز می رفتم اونجا خلوت می کردم و دائم شعری از حافظ برام می اومد یعنی طبق الهاماتی که از حافظ با تفائل می گرفتم

    این بود که کرشمه ای ای کن و بازار ساحری بشکن …

    تا اینکه یک روز رفتم توی سوییت و از خدا خواستم که بهم بگه منظورش چیه که همش این شعر برام میاد و گفتم یارب العالمین منظورت از این شعر چی هست ، البته این حرکت رو اسمش گذاشته بودم تفکر در سکوت

    یارب العالمین به من بگو چکار کنم من نمی دانم من سرگردانم تو به من بگو ای الله برحق

    و سکوت کردم بعد از مدتی صدایی اومد و گفت قلمت رو بردار و بنویس :

    خودت رو دست کم نگیر ، حرفت رو بزن ، ارتباطات رو با خدا قویتر کن ، نترس و غمناک مباش، باورش کن، اعتماد کن ، تسلیم شو ، نیکی کن ، ایمان داشته باش که به تو گفته می شود!!!

    برای کسانی که انتخاب می شوند اختیاری وجود ندارد !!!

    کرشمه از طرف الله هست و اراده اوست و این از برای اینست که کسی نگوید اختیاری نداشتم!

    و از روی جبر گناه کردم و سزاوار عقوبت نیستم

    همه کرشمه از اوست تو بگو چشم !!!!

    (که من همون موقع گفتم چشم)

    و شروع کرد به من شعر گفت و من می نوشتم :

    هم مستی شبانه هم شراب روز

    بخور از اهل دلی گویم که تو را مسوز

    شرط عشق پیدا شدن در خود است

    عشق را سوز و گداز است ای دل بسوز

    تو خود نه به اختیار خود جدا شده ای

    با من که اسیر حال تو هستم همنوا شده ای!!!!!!

    سواری بر اسب هیبت و چنین هین کرده ای

    زپیادگان خبر بدار که نشوی رسوای کنوز

    عشق را به فرمان ما عشق است

    تو کرشمه ندانی که آن کرشمه هست سوز

    سروری به تاج ما بخشند

    که ما را با تو کارست هنوز!

    خدایی چنین دلبر و نازنین

    هست او تو را کارساز هنوز

    به صد البته که محرم جانی و دل

    هر که تو را گفت بسوز مسوز

    تو خود دانی که کرشمه چیست ندانی

    مادامی که کرشمه از جانب ماست هنوز

    سوختم از بود بدین آسانی

    دلا از برای ما بسوز بسوز بسوز

    نگاران را زدیم بر هم چو تو در گشودی

    هم یاران همدلانه خسته را نیاور به سوز

    شهریست در از کرشمه از آن جهت

    که تو ندانی که ندانی که ندانی چیست بسوز!!!

    مرحبا که آمدی از برای کرشمه ای

    تو دگر از خود اختیاری نداری بسوز

    بعد از این اتفاق هزاران بیت شعر به من گفته شد و یک غزلش رو هم می گذارم و اینها همه از خلوت کردن و تفکر در سکوت و به درون رفتن شروع شد به قول حافظ سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

    آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد!

    و یک غزل از خودم :

    روی براوبنه تا که جان گیری

    به هرکه غیراوکفرست که نان گیری

    بیابه میکده که ازاهل ریا دورشوی

    به هرآنچه هست ونیست غم مخورکه جان گیری

    حلاوتی کنم تورابه غیر اومپرداز

    هم اینک که براهل دلی دل گیری

    به خدایی که توراعزت بخشد

    بروکه هرچه خواهی درجهان گیری

    ای شاه کلید عشق عاشق خودشو

    برخودآی کزخویشتن خودآن گیری

    به ملکوتش درآیی برخیزی به تاب وتبش

    هرکه گفت برو مرو که بان گیری

    احسان گرلحظه ای براوشوی

    باشد کزوبرهفت آسمان ضمان گیری

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: