از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
منتظر خواندن نتایج زیبا و تأثیرگذارتان هستیم.
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD387MB31 دقیقه
اون روزا مــا دلــی داشتیم
واسـه بـردن جـونی داشتیم
واسـه مـردن کسـی بـودیــم
کاری داشتیم، پاییز و بـهاری داشتیم
تـو سـرا مــا سـری داشتیـم
عشقی و دلبــری داشـتـیم
نمـیدونم از کجا شروع کنم پس فقط بنام خدا و یاری ازش میخوام بنویسم آنچه را صبح بعد از دیدن چد ثانیه اول این فایل مثل یک تصویر، مثل یک حس غریب تو ذهن عاجز و ناتوانم چرخید و میخوام اونو مکتوب کنم تا شاید بیشتر بتونم درکش کنم، به یاد بیارم و فراموش نکنم.اون روزا مــــــــــــا دلـــــی داشــتـیـم اون روزا نمیدونم کدوم روز بود اما ما، مـا انسان های امروزی یک چیزی داشتیم بنام دل. اون روزا مـا این جسمی که از خودمون میشناسیم، اون اسمی که باهاش شناخته میشیم نبودیم مــــا بودیم و یک داشتـه بنام دل. حالا اون روزا مــا که یک چیزی داشتیم بنام دل واســه بـردن جــونی داشتیم بخاطر برنده شدن، پیروز شدن از یک چیزی برای بردن یک مسابقه ایی یک امتحانی، یک برتری داشتیم بنام جان. واسـه مـردن کسـی بـودیــم و به برای اینکه بمیریم برای خودم کسی بودیـم. انگار “مــا” در یک روزی در یک گذشته ایی که تو یک مسابقه یا آزمونی بودیم و شایستگی و برتری داشتیم بنام جان، و اون برتری که باعث شده بود واسه خودمون کسـی بشیم باعث میشد که بمیریم(یعنی بریم یک جای دیگه رو تجربه کنیم) انگار این مردن یک حسن و امتیاز بود که اونو یک روزی داشتیم. کاری داشتیم، پاییز و بـهاری داشتیم ما کار داشتیم، یک وظیفه و حرکتی داشتیم فصل شکوفایی و فصل ریختن برگ ها و دارایی هامون رو طی می کردیم که اونا رو یک روزی داشتیم.تـو سـرا مــا سـری داشتیـم. ما با اون همه دارایی و ارزشمندی مون بین اون تاج داران و مقربان که خیلی واسه خودشون سر بودن، ما بین اون سرا، سری داشتیم. عشقی و دلبــری داشـتـیم ما اون روزا عشق در وجودمون داشتیم با یک دلبر برای این عشق….ببینید چه ها که نداشتیم و چیزی اصلا کــم نداشتیم. بــعد چی میشه یکی پیدا میشه که با ما میاد حرف عشق رو برامون
زد و اون دلــی که داشتیم و نقطه ضعفش ترس بود رو گفت برو بزن به دریا. دلی که نقطه ضعفش فهمیدن بود(ترس از نفهمیدن و نشناختن میاد دیگه درسته. پس اینطور ببینید که اون دل که نقطه ضعفش فهمیدن و آگاهی بود. چون اون جنسش از عقل نبود که بخواد بفهمه و درک کنه اون فقط سراسر دل بود و احساس ارامش. بعد حالا یکی پیدا شده به این دل میگه بپر تو دل همونی که نداریش. بپر تو آگاهی بپر تو دریا. دل ترسو دلی که اصلا آگاهی رو نمیتونه درک کنه و بشناسه میخواد که بپره تو این چیزی که نداره و نمیتونه درکش کنه و نقطه ضعفش بوده.
میره تو دل این آگاهی که گیجش میکنه،شلوغ پلوغه، طوفانیــــه………….نمیدونم بقیه چیزی که تو همین چندثانیه برای لحظه ایی درک کردم چطر بنویسم یا چطور اصلا درکش کنم واقعا اون چیزی که دل میفهمه با عقل اصلا نمیشه توصیفش کرد. فقط میدونم همزمان با دیدن اون تصاویر در همون چند ثانیه اول که درون مثل یک خاطره داشت به موجودی نگاه میکرد که انگار اومده روی سیاره زمین واسه خودش مهمونی و به من میگه باید پارو نزنی باید رها و آزاد باشی. باید دل رو به این دریا که اصل همه چی هست بدی و اون (خــدا) خودش تو رو میبردت به هرجا که خواستش هست.(اون خواست خدا همون قوانین الهی و ازلی دیدم که هدایت میکنه منو به ساحل چون اون بلده)…نمیدونم واقعا چطور بنویسم مغزم کم آورده فقط یک حس غریبی بهم دست داد که داره منو میگه…و یک زاویه خیلی خیلی بزرگ از یک اتفاق رو از بالا دیدم و فقط یک چیز رو متوجه شدم یکی هست که قدرت داره اون خداست و یک نیرو و جریانی که من رو با هدایتش میبره پیش اون قدرت که اون دلبر من بوده یا من دلبر اون بودم و الان تو این جهان من با مردن اومدم برای تجربه کردم و جان دادم اومدم و حالا باید دل بدم که برگردم پیشش….فقط نوشتم بقیه اش رو میذارم سکوت بنویسه و در زمان مناسبش درک کنم این چی بود که تو ذهنم اومد، و اون چه تصویر یا رویایی بود که برای چند ثانیه اومد تو ذهنم……..من نمیدونم فقط اون بدونه
سلام محمد جان دوست عزیز و گرانقدرم در این خانواد بزرگ و صمیمی پر از عشق
واقعا منم از لطفت خیلی سپاسگزارم که نظرت و احساس و درکت رو از خوندن این کامنت بی مقدمه ام نوشتی. اومدم فقط بخونم چی نوشتم و اصلا فکر نمیکردم کسی به این متن نگاه بندازه و کلا یک چیز گیج و گنگ باشه.(فکر کنم اینم از باور لیاقتم میادکه خودمو و توانایی نوشتنم رو دست کم که چه عرض کنم نادیده میگیرم.) اینقدر تو تیکه اول فایل گیر کردم و ذهنم تو این قسمت که انگار درون یک آگاهی شیرجه زده بود. دلم نمیخواست حواسم بره جای دیگه. فقط دست به قلم شدم و سعی کردم بنویسم هرچند نتونستم هرآنچه تو ذهنم میومد رو بنویسم اما تمام تلاشم رو کردم. وقتی الان خودم دوباره خوندم. خودمم دهنم باز مونده و دیدم چه زاویه قشنگی اونم فقط توی چند ثانیه از یک تصویر و یک آهنگ شد این درک و آگاهی که واقعا منو رشد داد.
باورت میشه همون روز تو خیابون یک پلاک استیل گرد پیدا کردم که نوشته خدا
و کلی همزمانی خفن دیگه ایی که انگار من تو فضا داشتم راه میرفتم نه روی زمین.ممنون که باعث شدی اون روز یادم بیاد وو حال اون روز من باعث شده تا شما هم یک صبح عالی رو شروع کنین و خوشحالم نوشتم و باعث کمک به هرکسی شدم که تو مدار شنیدن این آگاهی ناب اون لحظه من قرار گرفت. واقعا بهم اعتماد بنفس دادی و دیدم میتونم منم موثر باشم و هیچ اتفاقی اتفاقی نیست…باهم از صمیم قلبم سپاسگزارم بخاطر وجودت دوست عزیز
سلام به روی ماهت رضوان جان
واقعا سپاسگزارم واقعا چطور این همه سخاوت و لطف و عشقت رو جبران کنم. تو منو نویسنده الهی خطاب میکنی و من در وجودم قلبم به تپش میفته نمیدونم چرا. نمیدونم خجالت کشیدم یا ذوق زده شدم نمیدونم چم شده…چقدر قشنگ راهنمایی کردی و درباره اون روزنه گفتی. آره روزنه ایی بود به وسعت آگاهی کیهان واقعا فقط داشتم با عجز مینوشتم تا یادم نره چی اومد تو ذهنم یا ذهنم کجا یهو شیرجه زده بود. شیرجه ایی عمسق در عمق آگاهی.
چقدر اون تیکه آخر وصف حال خوبی از منه …
واقعا برای تمام وجودت سپاسگزارم دوست عزیزم واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم که برام نوشتی. اومدم تا کامنتم رو بخونم و اصلا فکر نمیکردم این کامنت رو حتی کسی بهش نگاه بکنه چون احساس کردم خیلی گنگ بود و خیلی بی مقدمه نوشتم. میدونی نوشتم تا فقط ردی باشه از اون تا یادم نره.باز هم ازت سپاسگزارم رضوان پرعشق قشنگم…