دیدگاه زیبا و تاثیرگذار علیرضا عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
جاده صعب العبور کوهستانی و سربالایی در برابر شجاعت و ایمان استاد شده قابل عبور واقعا قابل تحسین است .
هوای رویایی فوقالعاده طبیعت کوهستانی بسیار زیبا که هرچه استاد بالاتر با ماشین میره قشنگ تر میشه و جذاب تر .
خانم شایسته به خوبی در منطقه حساس سنگلاخی تشخیص داد استاد را به حرف نگیره تا تمرکز در رانندگی داشته باشه، آفرین خانم شایسته که همیشه و همه جا حواست هست واقعا الگویی هستی برای خانم های گل .
قدرت تجسم استاد را می بینیم که قبل از آمدن تجسم کرده بود همچین جایی را و الان به واقعیت پیوست واقعا اینجا قدرت ذهن و فرکانس را به خوبی می بینیم. قدرت هدایت خواستن از خداوند هدایتگر که باعث میشه انسان با ایمان قوی تری مسیر ناشناخته سنگلاخی را بالا بیاد ، در حالی که شاید چقدر آدم ممکنه از وسط راه برگشته باشند و از این لذت و خوشبختی محروم شده باشن.
خانم مسن را می بینیم که چقدر با اشتیاق داره لذت میبره و برای ما درس داره احسنت.
بالاخره آبشار زیبایی مد نظر استاد را دیدیم فوقالعاده زیبا و زلال است من را یاد هفت آبشار شهرستان بابل انداخت ، دوستان اگه وقت داشتید سر بزنید عالیه .
خدایا شکرت استاد که کنار این آبشار حضور داری و ما هم احساس خنکی و زلالی آب را میکنیم مخصوصا که مریم خانم پاهاشو داخل آب گذاشت و دستی به آب زد و از الله سپاسگزاری نمود ، استاد حضور شما ، 2 تا فرشته به زیبای آبشار افزوده چون هر لحظه دارید عاشقانه الله را شکرگزاری می کنید.
واما درسهای این فایل:
غلبه بر ترس است ، البته برخی ترسها طبیعی هست و از زمان تولد همراه ما هست مخصوصا ترس از ارتفاع که برای بقا لازم است ولی میشه با الگو گیری و منطقی کردن بران غلبه کرد
دیدیم که دختر خانم داشت دوست پسر خودش را تشویق می کرد و انگیزه میداد تا بپره با این حال که خودش اول از ارتفاع پریده بود و آقا پسر بعد از دقایقی کلنجار رفتن با نجوای شیطان تونست بپره و بر ترس خود غلبه کنه ، نکته اینجاست که وقتی کسی تونسته در مسیری موفق بشه پس یعنی ماهم میتونیم فقط باید باورهای درستی بسازیم.
در مسیر موفقیت جنسیت مطرح نیست دیدیم که در این فایل خانم جوان از آقا زودتر تونست بر ترس خود غلبه کنه و به موفقیت برسه . ( مثال برای خانم موفق؛ ماری کوری _ بی نظیر بوتو نخست وزیر پاکستان )
در حوزه های دیگر هم می تونیم باور درست بسازیم مثلا مکان تولد تاثیری در موفقیت ما نداره چون چقدر الگو داریم که از روستاهای دور افتاده رشد کرده اند
زمان هم تاثیر در موفقیت ما نداره چون الگو هایی داریم که در قدیم پولدار و ثروتمند بوده اند و الان هم که چندین دولت و حکومت عوض شده باز هم ثروتمند و خوشبخت هستن .
باور داشتن پدر و مادر پولدار، می تونیم الگوهایی پیدا کنیم پدر و مادر فقیر دارن و خودشان پولدار شدن، و عکس این قضیه صادق است
بنابراین با الگوسازی از انسانهای موفق می تونیم ما هم به موفقیت هایی که اون افراد رسیدند، برسیم. البته نکته مهم اینه که، باور های اون افراد رو درباره امکان پذیر بودن رسیدن به این موفقیت و پیشرفت ها الگوبرداری می کنیم
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 200455MB24 دقیقه
سلام به استاد عزیزم، خانم خیلی شایسته و هم خانواده های عزیزم.
واااقعا دیدنه این آسمون به این شفافیت و سفیدی ابرا حاله آدم رو خوب میکنه، تصویری که من دیروز تقربیا مشابهش رو تو مسیر بابلسر میدیدم.
لذت بخش ترین قسمت این فایل، لبخند اون پسر بعد از پا گذاشتن روی ترس هاش و پریدن بود.
در حالی که چند دقیقه قبلش نجواها میگفتن، کف پات میخوره به کف رودخونه و پاهات خورد میشن، الان لیز میخوری با کمر میری پایین روی این سخره ها، من چجور بپرم چه کار اشتباهی کردم اومدم اینجا، اصلا میرم پایین تر میپرم یا بزار برگردم، نکنه اینقدر برم پایین که خفه بشم یا سرم بخوره به سخره!؟
و هیییچکدوم از این ترس ها اتفاق نیوفتاد!
تا کی!؟
تا لحظه ای که پرید توی آب، و با هربار پریدن شجاعتش برای پریدن دوباره بیشتر و بیشنر میشد.
این ترس ها، در تمامه جنبه های زندگیمون وجود داره، ترس از حزف مردم، ترس از بی پولی، ترس از دیر رسیدن، ترس از قدم برداشتن و در نهایت ترس از تغییر شخصیت!
واااقعا آموزش دهنده بود این قسمت برای من.
اما در مورد سفر خودم که دیگه کم کم میخوام برگردم و خیییییلی خیییییییییییلی دلتنگ اینما میشم دوست دارم از تجربیاتم بگم، سفری که از شنبه شب شروع شد و شنبه صبح تموم میشه به لطف و رحمت خدای واحد.
من صبح با حاله خوب وقتی بیدار شدم، یه مقدار تو سایت بودم و اومدم روی سکوی جلوی کلبه ام نشسته ام و دیدم آقا باقر(باغبون افغانی ملک) با شوق و ذوق اومد سمتم و ما هرررر وقت با هم صحبت میکنیم میگه ای کاش زودتر تو رو میدیدم، ای کاش زود تر میدیدمت! حتی امشب وقتی با هم صحبت میکردیم بهم گفت خوب اینم از درس امشب من که یاد گرفتم، دیدم خداوند قلب هارو به سمتم هدایت میکنه،
خداروشکرت، همین آقا باقر 6 تا بچه داره که هر 2،3 سال یه بار میره افغانستان ببینشون،وقتی نشستم پای صحبتاش دیدم همش میگفت دیگه روزگار مارو اینجوری میخواد، و… اینم بگم خانواده اش شرایط خیلی بدی دارن در حدی که یخچال ندارن!
و بعد از 1 ساعت صحبت کردن از شرایط فاجعه بار بهش گفتم چرا خانواده تو نمیاری اینجا!؟
گفت100 میلیون تمن پول میخواد من ندارم، بهش گفتم اگر من راهنماییت کنم که تو 6 ماه صد میلیون رو بدست بیاری اینکارو میکنی !؟
گفت چی!؟
گفتم مگه نه 6 تا بچه داری!؟با خانمت میشه 7 نفر!
درسته!؟
گفت آره
گفتم 7 نفرشون شروع کنن به فرش یافتن، هر فرش دستباف رو بیار اینجا مثلا بجای فرشی 20 میلیون بفروش 15 میلیون، بعد از 6 ماه 100 میلیون جور میشه و میتونی بیاریشون اینجا، و همین فرش بافی رو اینجا ادامه بدین!!!
گفتم برو بازار فرش فروشی، نخ و نقشه بخر، ببین چه فرشی، چه سایزی، چه طرحی پر فروشه اون هارو ببافن بیار اینجا بفروش، بعد گفت کسی رو سراغ ندارم که ازم بخره!
گفتم تو قدم اول رو بردار!
بعد از چند دقیقه گفت راستی من 4،3 نفر سراغ دارم که ازم بخرن!!!
باورتون نمیشه! بلند شد سرپا خودشو تکوند هی دور خودش میچرخید میگفت چرا به فکر خودم نرسید!؟
چرا زودتر به این فکر نکردم!
25ساله من هر 3 سال یه بار خانواده ام رو میبینم!!!
راست میگی!. کاشکی زودتر تو رو میدیدم!
و رفت.
ساعت 11 ظهر شد پدر دوستم تماس گرفت، گفت آماده باش که بیام سمتت بریم جاهای دیدنی رو نشونت بدم، باورتون نمیشه این آقایی که سنش حداقل 20 سال از من بزرگتره منو برد تو دله روستا تو بلند ترین ارتفاع با نهایت عشق و محبت و حریص وار، برای من وقت گذاشت و واسم توضیح میداد، و بهم گفت من تماما در خدمت شما هستم!
هر چی شما فرمودید میبرم میگردونمت!
بلافاصله یاد دوست شما استاد، آقای تاد افتادم اما تو همون زمان ذهنم هی میگفت تو و این همه ارزش!؟
خودتو کوچیک تر کن تو لیاقت این همه احترام، ارزش و محبت رو نداری!!
و من هررر لحظه میگفتم من لیاقت بهترین برخورد هارو دارم!
بعد از 3 ساعت گشت و گذار، تو مسیر برگشت گفت من با پسرم شرط کردم تحت هیییچ شرایطی شخص مجرد حق نداره بیاد تو این کلبه ها!
این خط قرمز منه!. اما پسرم بهم گفت قراره یه نفر تنهاست بیاد اینجا، گفتم تنها یعنی چیییی!؟
یعنی مجرده!؟
گفت آره!
گفتم تو تأییدش میکنی!؟
گفت آره و بعد قبول کردم
پدرش میگفت که پسرم خیییییلی شیفته ی تو شده و میاد خونه و میگه این آقا خییییلی آگاهه، خیلی محترمه، خیلی تر تمیز و خوبه و اینو بدونین آقا ابراهیم، من این وسط خیلی سود کردم!
چون پسرم از شما داره الگو میگیره، از شما یاد میگیره و این خیلی برا من مهمه و ارزشمنده، منم خیلی خوشحالم که شما اومدین اینجا!
اون داشت میگفت و من تو قلبم هی میگفتم خداوند قلب ها را رام میکند!
عزت دست خداست!
خدایا شششکرت.
بعد اومدم تو کلبه ام، واسم نهار خیار و گوجه و انگور و نون آوردن، وقتی دیدم اینقدر نهار شون معمولیه و در حد یک حاظریه بلافاصله به خودم گفتم نگاه کن!
اینها خودشونن!
من روز اول بهشون گفتم هر غذایی که خودتون خوردین برا منم بیارین و بدونه اینکه نگرانه قضاوت من باشن همون غذای ساده ی خودشون رو آوردن واسم.
واقعا صداقت مهمترین عامل خوشبختیه. در صورتی که اگه فبلا بود میگفتم این چه غذاییه که آوردن!
من بعد از 3،2 ساعت پاچه های شلوارم رو زدم بالا و رفتم تو رودخونه ای که 10 متر پایین تره از کلبه ام!
شروع کردم به پیاده روی توی زودخونه، ذهنم هی میترسوندم میگفت ممکنه مار باشه، سگ وحشی باشه، جونوری چیزی نیشت بزنه تو آب، اما من باااااید میرفتم جلو(چون دوطرف رودخونه ی باریک تمااااما پوشیده بود از درختچه و بالای سر رودخونه هم اینقدر تحت پوشش درخت بود که نور خیییییلی کمی به آب میرسید) من رفتم و رفتم و رفتم دیگه خبری از ترس نبود، فققققط لذت بود از مسیر، صدای آب ناز، دو طرفم گل و گیاه کم کم هی دوست داشتم فققققط برم جلو تا اینکه یه جایی قلبم بهم گفت برو سمت چپ، از آب بیرون اومدم و چه صحنه ای دیدم!
یک بوته ی گل محمدی که 7،8 تا گل محمدی قرررمز داشت و توی عمرم بوی گل محمدی رو ایینقدر خالص و خوش بود حس نکرده بودم واقعا، رفتم جلو تر درخت سیب رو دیدم، درخت گردو، گل های زرد، بنفش و تونلی با درختای چنار.
اما اینم بگم همزمان افکار اذیتم میکردن میگفتن الان صاحب باغ میاد اذیتت میکنه، سگه ول ممکنه بیاد بگیردت و… اما من توجه ام رو میزاشتم روی زیبایی ها.
برگشتم سمت رودخونه و نشستم روی یه تخته سنگ بزرگ و پاهای عزیزم رو گذاشتم تو آب.
من به این پاها خیییییلی بدهکارم، خیلی باید بهشون خنکی و راحتی بدم کم کم دوباره راه افتادم سمت کلبه، بعد آقا باقر گفت برو پایین هم آبشاره هم اسبه، رفتم پایین تر دیدم یه اسب تماااام قهوه ای، با پیشونی سفید ایستاده داد زدم بروونی!!
برووونی! پسر خوب پسر خوب!!!
اصصصلا خوده خوده برونی بود استاد!همممه چیزش!
رفتم دوباره پایین یه آبشار دیدم به بلندی 3 متر و من بالای سر آبشار بودم و نشستم روی یه تخته سنگ و لذت بردم و لذت بردم و لذت بردم.
خدا از قلبم خبر داره وقتی صبح تو فایل سفر به دور آمریکا دیدم تو آسمون چند تکه ابر سفید هست و آسمون آبیه آبیه، گفتم خدایا من همینو میخوام، منم همینو میخوام، خدااا شاهده هوا و آسمون و ابرا همونی شدن که من میخواستم، فهمیدم همه چیز به توجه و ایمان به قدرت درخواستمون برمیگرده
گذشت تا ساعت 7 عصر واسم آش و کیک آوردن و چچچقدر خوشمزه، بعد از اینکه نوشه جانم کردم و هوا دیگه تاریک شده بود و اون اتفاقی که باید میوفتاد، افتاد!
برقا رفتن و من بودم و آسمونی که اییینقدر ستاره داشت که انگار پولک دوزی شده
خدایا شکرت، همنیجور که از دیدنه آسمون لذت بردم گفتم من شهاب سنگ میخوام (ای رب العالمین ممنونم از اشکی که روی صورتم جاری کردی از شوق نوشتن این کامنت) گفتم بهم شهاب سنگ نشون بده، و رفتم تو گوشی و هدایت شدم به کامنت سید علی خوشدل که گفت با درخواستم ابرا رفتن کنار، گوشی رو گذاشتم کنار و داشتم ستاره هارو میدیدم و میگفتم منو ببخش که از کسی جز تو کمک میخوام یهویی دیدم یه شهاب سنگ بسیار زیبا رد شد و دقققیقا اون شهاب سنگ جلوی چشمای من بود و خیلی پر نورد بود، دیییوانه شدم، گریه کردم، دست میکشیدم روی سرم و گفتم خدایا تو تا این حد نزدیکی!!!
خداروشکر
خداروشکر
بعد از 1 ساعت که برقا اومدن، پدر دوستم گفت تا کی بیداری!؟ گفتم حالا ها بیدارم گفت خوب باشه ببخشید برق رفت نشد زود شام درست کنیم، واست شام میاریم، گفتم بابا 1 ساعت پیش که یه کاسه ی بزرگ آش و نون بربری و کلی کیک و بسکویت آوردین!
گفت نه اونکه پیشاز شام بود، بعد از 1 ساعت واسم کباب زعفرانی بیینظیر آوردن و خیییییلی لذت بردم.
شب خوابیدم و فردا صبحش رفتم بابلسر دریا!!!
واااااای من!!!
دییییوانه شدم!!
همینجور که رفتم تو دریا واسه شنا کردن هی میگفتم
خدایا شکرت
خدایا شکرت
یا رب العالمین
و ذوووووق میکردم مثله خندیدن و قهقهه زدنه یه بچه ی نوزاد کوچیک نوزاد
کیییییف میکردم و میییزدم به دل دریا و ایییقدر رفتم جل. که هیچکس رو ندیدم جلو تر از من باشه با اینکه زیاد شنا بلد نیستم اما یه طنابی بود اون رو گرفتم و رررفتم تا جایی که پام به کف دریا نمیرسید، موج ها میومدن سمتم
گاهی سوار موجا میشدم که منو ببرن جلو
گاهی پشتم رو بهشون میکردم و با شدت مییییزدن تو کمرم
گاهی من مممحکم میییرفتم تو جهت خلاف موج جوری که سینه ام رو هل میداد، گاهی قبل از اینمه موج بهم برسه یه کم میپریدم بالا و موج از زیر پام رد میشد یهو وقتی میومدم پایین دلم آب میشد،گاهی وقتی موج میومد من میرفتم زیره آب،گاهی میرفتم تو عمق20، 30 سانتی آب دریا و دراز میکشیدم و میدیدم موج ها دارن قشششنگ آروم میان سمتم و ت. دلم میگفتم خدایا همینجور دریای خوشبختی و ثروت رو سمتم روانه کن و انگار میدیدم که بعضی موج ها سمت من کج میشن،گاهی بدو بدو میرفتم تو دله دریا و لذت بود و لذت بود و لذت.
موقع برگشتن وقتی داشتم برمیگشتم سمت پل سفید دیدنه جنگل چچچنان دیوانه ام کرده بود که چسبیده بودم پنجره ی ماشین و ذوووق میکردم جوری که مسافر جفتیم خنده اش گرفته بود از حسسسه لذت من و بهش گفتم شما این طبیعت واستون عادی شده!؟
لبخند زد و گفت آره تقریبا، شما لذت ببرید!!
واااقعا خداروشکر
واااقعا خداروشکر
پوریا جان ممنونم بابت قلب پاکت
تو لیاقت دیدنه زیبایی ها رو داری
تو لیاقت استشمام بوی نم بارون و بوی حسه خوب خاکی که نمناکه رو داری
تو لیاقت هدیه های بینظیر رو داری
همییین الان در حین نوشتنه کامنتت، تو اتوبوسم و دارم برمیگردم خونه، دیدم یه بچه ی کوچیک تو پراید از کنار اتوبوس داشت رد میشد و وقتی بزرگی اتوبوس رو دید ذوق زده شد و هی دست تکون میداد برا اتوبوس! بدونه اینکه کسی بهش توجه کنه!
وقتی من ذوق بچه رو دیدم نوشتن کامنت رو متوقف کردم و با لبخند و با ذوق واسش هی دست تکون دادم اونم واسم دست تکون داد و جوووری خندید که عقب عقب افتاد تو بغل خواهرش خخخخخخخخ
من این حال و احساسات رو برات آرزو میکنم
دوست دارم داداشم