توی تصاویر شروع فایل، شهر سیلورتون کوچولو رو با خونه هایی با نمای متفاوت در دل کوه های پوشیده از درخت دور تا دور می بینیم که زیبا و فوق العادست. بریم سراغ درس ها و آموزشهای عملی شما استاد نازنینم که سخاوتمندانه و عاشقانه در اختیارمون میذارید و چقدر شما الگوی بینظیری هستید برای ما با عمل کردن به قوانینی که به ما آموزش می دید.
درس اول این فایل، استفاده از قانون درخواست هست که نشونه ی عزت نفس و به قول شما احساس لیاقت بالاست و اینکه غرور نداشته باشیم و درخواستمون رو مطرح کنیم. اینکه خیلی از کارامون می تونه با کمک و درخواست کردن از دیگران انجام بشه. پس نترسیم و نگران نباشیم یا غرور نداشته باشیم که نکنه افراد جواب منفی یا رد به درخواستمون بدن. بلکه اگر نه هم بشنویم هیچ اشکالی نداره. اگر این فرد جواب نداد، دستان بینظیر خداوند هست. جهان بی نهایت پر از آدمهای خوب و با محبت هست و من خودم همیشه اگه بخوام درخواستی از کسی داشته باشم میگم این آدم مختاره که هر جوابی چه مثبت چه منفی به درخواست من بده، همون جور که خودم مختارم درمورد کمکی که دیگران ازم در خواست میکنند جواب مثبت یا منفی بدم. من و وابسته به درخواست و کمک این بنده ی خدا نیستم و دستان خداوند بسیاره. خداروشکر با این دید هر وقت کمکی خواستم، افراد با روی خوش و حوصله بهم کمک کردن. من بی نهایت سپاسگزار خداوندم برای این افراد و وجود این قوانین در زندگیم.
استاد شما هم که از این آقای عزیز کمک خواستید و با چه عشق و مهربانی ای شما رو بردن خونشون و از آب خونشون مخزن آب رو پر کردین. چقدر با دیدن این سریال و سریال زندگی در بهشت، دید من نسبت به مردم آمریکا عوض شده. دقیقا تو قسمت قبل هم گفتم که چه مردم بی نظیری هستند که به شما این چنین کمک میکنند. البته این تجربه ها نتیجه ی فرکانسهای خودتون هم هست که همیشه روی خوش و خوب این مردم رو برانگیخته می کنید و میبینید. همین در صلح بودن خودتون، همین عزت نفس و اعتماد به نفس، همین احساس لیاقت، همین باورهای خوبی که درباره ی خودتون و این مردم دارید باعث شده که همیشه روی خوب این مردم رو ببینید. خداروصد هزار مرتبه شکر که همیشه قوانینش درست جواب میده و هر کسی درست سر جای خودشه و در مدار افراد هم فرکانس و هم مدار با خودشه ،
درس بعدی این هست که: نیازهای ما در زمان مناسبش پاسخ داده خواهد شد که خانم شایسته ی عزیز میگن و اینم نشون دهنده ی صلح و آرامش درونی و توکل ایشون به خداوند رو نشون میده که ما باید در احساس خوب باشیم. ما باید در آرامش باشیم و در لحظه زندگی کنیم. اگر مسئله ای بوجود بیاد، راه حلش در خود مسئله و با خودش میاد. ما فقط باید در احساس خوب باشیم و اون آرامش و حال خوبی که داریم، قطعا ما رو هدایت خواهد کرد به راه حلش باید به خداوند ایمان و توکل و اعتماد بیشتری داشته باشیم. همین طور که توی قسمت قبل دیدیم که خداوند به راحتی به این نیاز شما پاسخ داد چون مثل همیشه اینقدر خوب به قوانین عمل می کنید و این اصل رو درک کردین که نتیجه ی احساس خوب، اتفاقات خوبه.
نکته بعدی اینه که همین درخواست کردن، چقدر خوب باعث آشنایی بیشتر تون با هم شد و باعث شد تا زمانیکه توی اون شهر هستید، هر وقت آب نیاز داشتید، دوباره از آب منزل ایشون استفاده کنید. همونطور که گفتید “کنار اون رودخونه با عزیزدلم دوش آب گرم گرفتیم و دوباره رفتیم مخزن ماشین رو آب کردیم”. نوش جونتون این لذت و حال خوب و محبتی که دیگران در حقتون میکنن به خاطر فرکانسهای بی نظیر خودتون هست.
نکته بعدی که اصلا نمیتونم ننویسم، تلالو نور خورشید از پشت این کوهها، از این آسمون ابری؛ از این درختای روی کوهها و این سایه ی که افتاده روی کوه هاست. خدای من ، من دیوانه شدم از این ترکیب زیبایی هایی که تمومی نداره.
استاد چقدر خوشحالم که میگید در دوره ی احساس لیاقت روی این موضوعاتی که توی این فایل اشاره کردید، کار میکنیم.
در ادامه هدایت شدیم به یک آبشار زیبا. استاد من عاشق این ذوق تونم که می خواهید این زیبایی هارو به ما هم نشون بدین و به خانم شایسته میگید نشون بده این محیط اطراف رو…
چقدر این درختان روی این کوههای سخت و سنگی به زیبایی رشد کردند. این نشون میده در هر جایی فرصت رشد و زندگی رو خداوند قرار داده برای موجوداتش در این کره ی خاکی.
خدایا صدهزار مرتبه شکر به خاطر وجود این عزیزان در زندگیم؛ به خاطر دست و چشم و گوشی که می تونه ببینه بشنوه و بنویسه و به خاطر تجربه ای که از دیدن این نعمت ها و زیبایی ها داشتم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 205317MB16 دقیقه
سلام استاد بزرگوارم، خانم شایسته ی مهربون و دوستان عزززیزم که با قلبم دوستون دارم
استاد میخوام از چیزی که قدرت و لطف خدا بوده براتون بنویسم تا هم شما قدر آموزش هاتون رو بدونین و هم دوستان استفاده کنن و هم ردپای زندگی خودم باشه
اونچیزی که تو این فایل شاه کلیده، قصیه ی درخواست کردنه!
بعضی وقتا ما بقدری بخاطر عزت نفس پایین، درخواست کردن برامون سخته که حتی از خدای خودمون هم درخواست نمیکنیم!
درخواست پول زیاد
درخواست شغل خوب
درخواست همسر خوب
در خواست سفر خوب!
خدایی که گفته من همه ی اینها رو در اختیار تو آفریدم!
آنچه که مینوسم شرایط 2 سال پیشمه، ذهنم میگفت این کامنت رو قبلا تو عقل کل گفتی دیگه نیاز نیست اینجا هم بگی اما یاده قولی افتادم که به خدای خودم دادم، اونم اینکه لطفش رو همه جا جار بزنم(البته برای اونهایی که باور میکنن)
شرایط فاجعه بار مالی ام
بدتر از اون نابود شدن روابطم با همسرم
تحقیر شدن مداوم بخاطر بدهکاری ها و نابود شدن اعتماد به نفسم!
خلاصه ای از شرایطی که منو واداشت به تغییر کردن!!!
من در شرکت فولاد خوزستان کار میکردم و اونجا شرایط ناجالب شغلی و حقوقی رو داشتم، همکاری که چون میدونستن من متنفرم از بوی سیگار، از عمد دود سیگارشونو تو صورت من میدادن، همکاری که بشدت از عمد من رو عصبی میکرد و از این کار لذت میبرد، همکاری که بشدت ناسپاس بود و هر ثانیه فقط شکوه و شکایت میکرد از زمین و زمان، همکاری که دوست داشت برای خود شیرینی جسمش رو نابود کنه و وسیله ی سنگین بلند کنه با حقوق ماهیانه 4 میلیون برج 8 سال 1400
تمام این خصوصیات رو هر یکی از همکارام داشت.
مسئولی داشتم که یه روز 3 دقیقه دیر اومدم و داشتم با دوستم حرف میزدم گفت ساعت چنده که میای ایستادی به حرف زدن!!! بیا برو سرکارت
مسئولی داشتم که میگفت ته سیگارامو جمع کن!!! کاری که اصصصلا نیاز نبود و اصلا وظیفه ی من نبود!
مسئولی که همیشه با لحن بد حرف میزد، یادمه یه بار لباس کارامو یادم رفت ببرم سرکار با لحن تحقیر آمیز گفت خوب که خودتو جا نزاشتی!!!
مسؤلی داشتم که یادمه گفت یه زمیینه خیییلی بزرگ از ریگ رو تراز کن و ریگ ها رو صاف کن و هر وقت کارت تموم شد برو خونه.
منم برای اینکه زود برم خونه تو اوووجه گرما زود زود کار کردم و گفتم تمام شد، گفت باشه برو تا بیام، بعد از 1 ساعت اومد بیرون و متر رو از عمد میگرفت روی نوک ریگ ها و میگفت 2 سانت بالاست دوباره ترازش کن!!!
جایی کار میکردم که هر 8، 7ماهی یه بار بهمون لباس میدادن و…
از نظر مالی بشششدت تو شرایط بدی بودم.
بخاطر این همه عذاب و تضاد گفتم تمرکزی روی قانون کار میکنم و به خواسته ام میرسم.
خواسته ام چی بود!؟
قراردادی شدن در شرکت فولاد خوزستان!
یه خواسته ی بییینهایت دور دست و نشد!!!
اما من شروع کردم!
اول از همه بشدت روی باورای توحیدیم کار کردم شبانه روز فایلهای استاد رو گوش میدادم و تو ذهنم مرور میکردم، شبانه روز آیه های قرآن رو تو ذهنم مرور میکردم
آیا خدا برای بنده ی خویش کافی نیست!
ای محمد تو تیر ننداختی خدا تیر انداخت!
ما نگهبانانی از پیش رو و از پست سر برای، شما قراردادیم!
هر کس بر خدا توکل کند خدا برایش کافی است!
من میگویم باش و موجود میشود!
سرنوشت همه ی امور به دست من است!
اگر خداوند کسی بخواهد بکشد بالا کیست که بتواند مانع آن شود و اگر خداوند بخواهد کسی بکشد پایین کیست که بتواند مانع آن شود!
اختیار آسمان و زمین در دست خداست!
خداوند هرگز شما را رها نکرده!
اگر از من پرسیدند بگو من نزدیکم من اجابت میکنم درخواست درخواست کننده را!
من از رگ گردن به شما نزدیک ترم!
من از آنچه که در سینه دارید آگاه ام!
خداوند هرگز زیر قولش نمیزند!
و…
شبانه روزم شده بود مرور این آیات.
بعد این آیات رو مقایسه میکردم با خواسته ام.
میدیدم خواسته ی من کجااااا قدرت خدا کجاااا
با خدا مرتب صبحت میکردم میگفتم ببین!!!
من کسی با قدرت تر از تو سراغ ندارم که برم پیشش وگرنه به خودت قسم میرفتم پیشه اون که منو قراردادی کنه!!!
همه چی دسته خودته!
مگه نگفتی بندگی منو کنین تا خدایی کنم!؟
بسم الله
من با این جسم ضعیفم بندگیتو میکنم اما تو خجالت نمیکشی که بخوای خداییتو نکنی!!!
مگه نه انقدر منم منم کردی تو قرآن که من اینم و اینجوری ام مالکم و مهربونم و قدرتمندم. اختیار همهچی دسته منه و من همه کاره ام و آسمون و زمین ماله منه و…
یالا نشون بده خودتو ببینم عرضه ی اینو داری یه کار برام کنی!؟
ببینم اونقدر که من به حرفت عمل میکنم تو به خداییت عمل میکنی!!!
مگه منو آوردی تو دنیا که سختی بکشم!؟
بابا خواستمو اجابت کن میخوام غذای خوب بخورم تا حالشو ببرم ازت تشکر کنم په الان چی دارم از چی شکرگزاری کنم من!!!
کارمو درست کن برم چارتا دریا و جنگل و بیابون و… رو ببینم تا قدرتتو ببینم بیشتر بندگیتو کنم!
من تمامه این احساساتم رو نه با احساس بد و شکایت وار بگم! نه با احساس اینکه دارم با کسی صبحت میکنم و از کسی درخواست میکنم که قدرت اجابت درخواستم رو داره! و احساسم عاااالی بود!
هرررر ثانیه ام شده بود
توحید
توحید
توحید
تحت هر شرایطی
فققققط فایلهای توحیدی استاد رو گوش میدادم، فققققط قرآن میخوندم،فقط فایل کلاپ هاوس روزا رو گوش میدادم و از داستانش گررررریه میکردم،
یه روز تو ذهنم داشتم آیات قرآن رو گوش میدادم و کار میکردم و آروم آروم از گوشه ی چشمام اشکام میریختن پایین از حسه نزدیکی به خدا و بندگیش، بعد توفیق یکی از عزیزترین دوستام رد شد دید چشمام قرمزه، گفت چی شده!؟ گفتم هیچی خاک رفته تو چشمام چشمامو تمیز کردم قرمز شد، بعد گفت گریه کردی
گفتم آره چندتا از آیه های قرآن اومد تو ذهنم گریه ام گرفت.
بارها و بارها در حین میلگرد کشیدن، در حین بیل زدن خواسته ام رو تو ذهنم مرور میکردم بعد با آیات قرآن مرور میکردم و گریه میکردم
من سنگ بنا و ریشه ی خواسته ام رو درست گذاشتم
توحید
توحید
توحید
بعد کم کم شروع کردم به انجام به تمرینات
هررر روز مینوشتم در مورد شغل دلخواهم
خدایا شکرت که در شرکت فولاد خوزستان با حقوق حداقل 20 میلیون تومان،کاری که نه اینقدر سنگین باشه که خسته بشم، نه اونقدر سبک باشه که حوصله ام سر بره، هر چقدر بخوام بتونم با گوشیم کار کنم که مرتب قرآن بخونم، کلیپ های طبیعت و آفرینش که نشون دهنده ی قدرت توئه رو ببینم، کامنت بچه هارو بخونم،کامنت بچه هارو جواب بدم و…، شغلی داشته باشم که نه کلاه ایمنی، دستکش ایمنی و کفش ایمنی نپوشم، تو تابستون زیر کولر و تو زمستون کنار بخاری باشم، همکارایی داشته باشم توحیدی، ورزشکار و جوان و شاداب، مسئولی داشته باشم که احترامم رو نگه داره و…
تماااامه این خواسته هامو هررررروز مینوشتم و از نوشتنشون لذت میبردم، هر ثانیه از روز تجسم میکردم این شرایط رو، هر لحظه بهش فکر میکردم و با همکارام در موردشون صحبت میکردم حتی میگفتم که با حقوقم چیا میخرم، تو شرکت هررر کس که لباس قراردادیا تنش بود رو بهش خیره میشدم با لذت و میگفتم خدایا شکرت، میرفتم جلوی دستگاه تشخیص چهره می ایستادم برای ورود و خروج بعد دستگاه ارور میداد میگفتم خدایا شکرت(چون اون دستگاه فقط ماله افراد قراردادی بود نه کارگرا)چهره ی مدیر عامل شرکت فولاد خوزستان رو برش دادم و کله ی خودمو بجاش گذاشتم و اون عکس رو گذاشتم تصویر زمینه گوشیم که هر روز جلوی چشمام باشه، رفتم لباس کارکنان افراد قراردادی رو خریدم و تو خونه پوشیدم و خودمو تجسم میکردم که قراردادی شدم، هر روز بجا اینکه تو فضای تمیز و راحت سوار نیسان بشم تا منو ببره محله کار تو شرکت، نیم ساعت تو فضای گرم و آلوده پیاده میرفتم از جلوی قسمتی که دوست داشتم به طور قراردادی مشغول بکار بشم و…
تو تمااااامه اون لحظه ها که به قراردادی شدنم فکر میکردم نجواها هم تلاش میکردن نا امیدم کنن،
ذهنم هزارتا دلیل میورد که نمیشه محااااله، مگه تا حالا کی رو دیدی که از کارگری قراردادی بشه اونم تو 2 سال و…
خدایی راست میگفت هیچکس از کارگری تو فولاد قراردادی نشد
اما من دوباره همون کارارو میکردم و تا جایی که زور من بیشتر شده بود از ذهنم و حسم بهتر وبهتر و باورام قوی و قوی تر میشدن.
تا اینکه بعد از 1 ماه شرکت اطلاعیه زد که میخوایم آزمون بگیریم،و هرکی قبول بشه به شکل قراردادی استخدامش میکنیم
انگار دنییییا رو بهم دادن
اما بعد از 2 هفته اطلاعیه زد که ازمون کنسله
خیییییلی ناراحت شدم اما به خودم گفتم ببین این یه نشونه است
تو ادامه بده، به قوله روزای عزیزم که از همین جا امیداورم کامنتم رو بخونه از اعماقق قققلبم آروزی خیر و خوشبختی براش میکنم، میگفت که عیب نداره احساست بد بسه اما عیب داره تو احساس بد بمونی!
و من دوباره خودمو جمع و جور کردم و احساسم رو خوب کردم
دوباره بعد از 2 ماه شرکت اطلاعیه زد که میخوایم ازمون بگیریم اما اینبار شرایطش خیییییلی خیییییییییییلی بهتر از سری قبل شده بود.
خوب
من توحیدم رو نشون دادم
تمرینات و تجسم و نوشتن و… رو هم انجام دادم
مونده بود فققققط 1 کار
اونم اقدام عملی!!!
چیزی که استاد بشششدت روش تاکید دارن.
من باااااید تمااامه تمرکزم رو میزاشتم و کتابای آزمون رو میخوندم.
اما یه مشکلی بود!!!
مسئولم گفته بود اگه 1 ساعت مرخصی بخوای هم بهت نمیدم اگه هم شرایطی پیش اومد که نتونستی بیای سرکار و 1 ساعت تأخیر کردی خودت لباساتو عوض نکن برو خونه کلا اخراجی.
خوب من از اینور کارگری میکردم از ساعت 6، 7 صبح تا 5 عصر، ساعت 6 هم باید میرفتم اسنپ تا 10 شب بعد من چجوری درس بخونم!؟
چون اگه نمیرفتم نمیتونستم آزمون بدم، اگه هم نمیرفتم اسنپ پوله غذا خوردن نداشتیم.
یه روز رفتم سرکار دیدم همکارم گفت میدونی آقای موسوی هم تسویه حساب کرد تا هفته دیگه کلا میره از شرکت گفتم چیییی!؟
جدیییی
گفت آره بخدا قراره بره. آقای موسوی رفت و یکی بنام آقای کامران اومد بجاش.
رفتم پیشش گفتم مهندس 1 ماه مرخصی میخوام، گفتم 1 مااااه گفتم آره 1 ماه مرخصی بدونه حقوق
گفت باشه اما هررررررکاری که داشتی حتی اگه چیزی کم و کسر داشتی بهم بگو من اوکی میکنم واست، گفتم ممنونم
قلبم خوشحال شد اما یکی دیگه از مسؤلینم گفت 1 ماه بهت مرخصی میدم اما بعدش احتمالا بهت نیاز نداشته باشیم گفتم اشکال نداره همین کارگریه میرم سر فلکه نهایتش. بیشتر از اینه!!!
خلاصه 1 ماه مرخصی اوکی شد.
این از این.
به یکی از همکارامم که کافی نت داشت مشخصاتم دادم و ثبت نامم کرد برا آزمون
حالا فققققط مونده بود تهیه کتابای آزمون
اما من هچ پولی نداشتم که کتابارو چاپ کنم!!!
بهم الهام شد برو تو سایت دیوار یه شماره رو شانسی بگیر بگو حقیقتش پول ندارم برام این کتابارو چاپ کن قول میدم پولتو بدم وقتی اومد دستم، اینجوری اگه طرف قبول نکرد حداقل خجالت زده نمیشی اونکه تو رو نمیشناسه!
گفتم باااااشه پوله کتابا200 هزارتمن میشد حدودا
زنگ زدم یکی از شماره ها شانسی گفتم ببخشید آقا چندتا کتاب داشتم میخواستم برام چاپ کنی، اومدم بگم پول ندارم و… دیدم به زبون لری گفت :
هممممم تووووووو
گفتم شما!؟
گفت مسعودم!!!!
نگو طرف پسر عمه بابام بود من این شماره جدیدشو نداشتم اما اون شماره منو داشت.
گفتم خدایا شکرررت
خلاصه تمااامه کتابامو چاپ کرد، پرینت گرفت، فنر زد بهم داد با بالاترین کیفیت بعد از 2 ماه پولشو دادم.
شروع کردم به خوندن و خوندن و خوندن
به طور خیییییلی هدایتی یکی از اساتید 15 سال پیشه رشتهی خودمو دیدم فووووووقالعاده بهم انگیزه داد و کمکم کرد، 1 کتاب بود میدونستم اون کتاب بییینظیره هرررر جای ایران پیگیری کردم پیداش نکردم بعد شانسی زنگ زدم به یکی هم دانشگاهی سال 87 بهش گفتم فلان کتاب رو داری برام بفرستی، گفت آره دارم فردا میفرستم واست، ولی اگه 1 روز دیر تر زنگ میزدی من میومدم تهران و نمیتونستم کتاب رو بهت برسونم!
اون ارومیه، من اهواز، بعد از اییینهمه سال چجور شماره همدیگه رو داشتیم!
الله اکبر!!!
شروع کردم به خوندن تااااااا رسیدم به 3 روز قبل از آزمون که گفتن برید برگه ی ورود به جلسه رو بگیرید.
منم که ووووحشتناک و فوقالعاده آماده و هیجان زده و مشتاق بودم برای امتحان.
رفتم کافی نت گفت کد ملیتو بگو بهش گفتم
بعد گفت نچ اشتباه گفتی دوباره بگو
دوباره شمارده شمارده تر گفتم
گفت اشتباهه کارت ملیتو بده
یعنی چی اشتباهه مگه آدم کد ملیشو فراموش میکنه
بعد زد تو سیستم گفت:
همچین شخصی با این کد ملی ثبت نام نشده
تو حالتی که نمیفهمیدم چی میگه گفتم یعنی چی!
دوباره گفت تو ثبت نام نکردی تو آزمون ثبت نشدی
دیدم جریان انگار جدیه
گفتم یعنی چی!؟
چی میگی!؟
شوخی میکنی!
گفت مگه شوخی دارم باهات!
بخدا ثبت نام نشدی تو سیستم!
همون لحظه یکی اومد گفتم آقا لطفا کارت ورود به جلسه ی من رو بدین، کد ملیشو گرفت تو 10 ثانیه براش پرینت گرفت
دنیا جلو چشام تار شد
زانو هام و بدنم سست شد
دهنم خشک شد
دنیام به آخر رسیده بود!
تنها راهی و تنها شغلی که عاشقش بودم و درسش رو خوندم و میتونستم از اون فلاکت بیام بیرون نابود شد!
زنگ زدم به همکارم که ثبت نامم کرده بود گفتم این طرف چی میگه و…
بعد کلی پیگیری و بحث و داد و بیداد فهمیدیم آقا موقع ثبت نام من همزمان یکی دیگه رو داشت ثبت نام میکرد، مشخصاتمون قاطی شد، تمااامه مشخصات اون ثبت شد بجای من، فققققط عکس من روی برگه بود.
بدددترین شرایط روحی ر. اون روز تجربه کردم!
من 3 روزه کامل فققققط 1 لیوان آب خوردم!
برا من دنیا به آخر رسیده بود حتی تو عقل کل تو سوالاتم از شرایط روحی اون روزم نوشتم و کمک خواستم
میگفتم حداقل اگه امتحان مبدادمقبول نمیشدم زورم نمیومد یعنی من حتی اجازه ی امتحان هم ندارم!!!!
خلاصه 3 روز تماااام رفتم دانشگاه چمران التماس و اسرار که مشکلم رو حل کنین، میگفتن آقا!!!
تو چرا متوجه نیستی تو کلللا ثبتنام سیستمی نشدی!
برای هر شخصی که ثبت نام شده برگه ی سوال و پاسخ نامه چاپ شده.
روز آخری با داد جوابم رو داد و واااقعا اشکام در اومدن و بریدم
به اونی که مشخصاتش ثبت شده بود گفتم اشکال نداره بجات امتحان بدم!؟ گفت باشه من انصراف میدم تو برو امتحان بده.یه کم خوشحال شدم دوباره رفتم دانشگاه گفتم اون طرف میگه تعهد ثبتی هم میدم که انصراف میدم و امتحان نمیدم من میخوام بجاش امتحان بدم مشحصاتمون رو اصلاح کنین! بعد گفت مگه علکیه خودتون ببرین بدوزین بیا برو بابا
من دارم بهت میگم تمامه مشخصات اون آقا روی پاسخ نامه و پرسش نامه ثبته! سوالات از تهران میان!
خیلی بریدم
خیلی شکستم
خیییییلی کم آورده بودم
تهه تهه خط بودم
رفتم تو ماشین شروع کردم با خدا حرف زدن، گفتم یا مشکلم رو حل میکنی یا یه کاری بهتر از این برام جور میکنی
مگه من مسخره تم!
منو آوردی وسط راه حالا ولم میکنی!
به من امید دادی حالا نا امیدم میکنی!
خواستی خوردم کنی!؟
(اینم بگم من هیییچوقت تو عمرم جز یک بار، با حالت قهر با خدا صبحت نکردم، فقط از روی دلگیری و درد و دل داشتم بهش غر میزدم)
یه کم
یه کم آروم شدم
یه کم یه کم
ایمانم رو بدست آوردم
رفتم خونه، پسر خاله ام زنگ زد گفت چکار کردی گفتم هیچی قبول نکردن
گفت 1 بار دیگه برو
گفتم بابا فایده نداره من اصلا تو سیستم نیستم، گفت تو یه بار دیگه برو!!!
ساعت 1ظهر پایان زمان رفع نواقص بود، فرداش آزمون بود، من ساعت 12 از خونه زدم بیرون
رفتم با فاصله ی 5،6 متری از یه پنجره ی کوچیک که چچچند نفر داشتن به ززززور سرشونو هل میدادن داخل ایستاده بودم و با نا امیدی فققققط داشتم نگاه پنجره میکردم و تو دلم میگفتم خوشبحالتون که میتونین فردا امتحان بدین!
دیدم از داخل اون پنجره یکی صدام زد گفت توووو اوومدی!!!
کجا رفتی!!!
دیدی بهت گفتم بیا!
بیا اینجا بیا اینجا
این با کیه!!! با منه!!!
(این همون کسی بود که 1 ساعت پیش سرم داد زد گفت بروووو)
همه متعجب نگام کردن این کیه که طرف خودش میخواد کارشو حل کنه!!!
(تنها تو را میپرسم و تنها از تو یاری میطلبم)
بعد برگه رو ازم گرفت، اسم و فامیل و کد ملی اون شخص رو با خودکار قرمز خط زد، مشخصات من رو نوشت، بعد مهرش کرد و گفت من فققققط کاری کردم که بتونی فققققط آزمون بدی دیگه مابقیش به من ربطی نداره!!!
گفتم باااااشه
واااااااااای خدا دوباره شکفته شدم دوباره زنده شدم
رفتم سر جلسه ی آزمون
گفتم هرچی بود تموم شد فققققط تمرکزت رو بزار امتحانتو خوب بده.
نشستم سر صندلی و مراقب گفت زمان امتحان از الان شروع شد! گفتم خدایا تو کمکم کن،شروع کردم به جواب دادن سوالات با تمرکز بالا همه رو داشتم درست میزدم رسیدم به سوالات تست هوش!
یه سوالی بود شما هم بهش فکر کنید ببینید میتونین جوابش رو بدین!؟
سوال این بود:
کدام یک از کلمات زیر با مابقی کلمات متفاوت است!؟
1/برده
2/نرده
3/زرده
4/پرده
دوباره سوال رو خوندم گفتم تو چه زمینه ای متفاوتند دیدم به هیچ چیزی اشاره نکرده بود فققققط گفت کدومشون با بقیه فرق داره.
گفتم خدا جوابش کدومه!؟
خدا گفت ولش کن برو مابقی سوالارو جواب بده آخر سری بهت میگم، گفتم یادت نره ها! گفت من هرگز فراموش کار نیستم نترس،
خلاصه امتحان رو عاااالی دادم بعد گفت برو روی سوالی که جوابشو بلد نبودی، رفتم دیدم بهم گفت جواب درست (زرده) هست،گفتم چرا!؟
گفت چون تنها کلمه ایه که تمامه حروفش از همه جدا جدا نوشته شده!
عاااه خدا تو همیشه بودی و هستی!
بعدش به مراقب جلسه گفتم مشخصاتم مشکل داره برام اصلاح کنید، سه چهار نفر اومدن سر جلسه بالا سرم گفتن تو فکر نباش، حلش میکنیم.
خلاصه گذذذذذذشت تاااااااا 2 ماه بعد
داشتم نهار میخوردم رفتم تو سایت برا اعلام نتایج از بین25 هزار نفر 500 نفر میخواستن!!
یه جمله ای دیدم تو سایت اعلام نتایج که با خوندنش قاشق غذا و موز تو دستم از دستم افتادن!!!
جلوی اسمم نوشته بود:دعوت به مصاحبه
فققققط شروع کردم لباس عوض کردن و دویدن و خندیدن و گریه کردن همزمان
رفتم سمته خونه هی گریه میکردم و میخندیدم و میگفتم خدایا تو چکار کردی با من
تو چکارم کردی
همین الان اشکام تو چشمام جمع شدن
من هی فققققط از خوشحالی هی میگفتم خدایا تو چکار کردی با من و فققققط 1 جواب میشنیدم اونم میخندید و میگفت
تازه اولشه کارت دارم.
خلاصه بعد از 2 هفته زنگ زدن بهم گفتن بیا برا مصاحبه.
به خوده خدای واحد قسم عییینه خوده همین شرایط برام پیش اومد
یادمه دراز کشیده بودم گفتم خدایا باهام میای بریم مصاحبه بدم؟!
گفت آره میام، بلند شو لباساتو بپوش، من خدارو دیدم اون دمه در ایستاده بود و مثله پدرا که دستشون رو دراز میکنن تا دست بچهشونو بگیرن!!! دستشو دراز کرد منم خیییییلی کوچیک بودم در مقابلش دستمو گرفت و رفتیم!
بعد نسشتم سر صندلی5 نفر کارشناس روبروم بودن استرس گرفتم دیدم پست سرم ایستاده بود سمته چپ، دست گذاشت روی شونه ام گفت نترس من اینجام من قلب ها را رام میکنم(ایه ی قرآنه)
اینا همشون تحت اختیار منن
مصاحبه شروع شد فققققط اینو بهتون بگم مصاحبه رفتم سمت شعر خوندن و موسیقی و خاطرات سربازی من و یییییه اعتماد به نفسی داشتم که بعد از مصاحبه خوده یکی از نیروهاشون اومد بیرون گفت عالی بودی عاااالی
بعد از 2 هفته زنگ زدن گفتن برو طب صنعتی
تماااامه آزمایشات رو که میدادی باید میبردی طبقه بالا پیشه دکتر نهایی، بعد که رفتم تو اتاق نشستم یه کم نگاش کردم گفتم ببخشید آقای دکتر شما اسمتون ابراهیم نیست!؟
گفت چرا اسمم ابراهیمه شما من رو از کجا میشناسید!؟
گفتم یادته 6،7 ماه پیش تو اسنپ مسافرم بودی سر صحبت باز شد گفتی من دکتر طب صنعتی فولاد خوزستانم اگه کاری داشتی حتتتتما کمکت میکنم؟!
بقدری از دیدنم خوشحال شد که از پشت میز بلند شد اومد بغلم کرد بوسیدم و…
دستان خدا همه به خط شده بودن، خلاصه نوبت رسید به تقسیمات من رو فرستادن اپراتور جرثقیل سقفی!!!
تو کل 25 هزار نفر 500 نفر قبول شد، تو کل 500 نفر 10 نفر رو فرستادن اپراتور من جزو اون ده نفر بودم.
الان چون تو کابینم کلاه ایمنی، کفش ایمنی و دستکش ایمنی نمیپوشم، کابینم کولر داره، سردم بشه میرم بالای سر شمش ها گرمم میشه، هررررچقدر بخوام میتونم با موبلیلم کار کنم، در محل کارم60 درصد تایمم خوابم و استراحت، مابقی کاره! حقوقم حددداقل ماهیانه 30 میلیونه بعلاوه ی کللللی مزایا همکارای فوقالعاده عاااالی عاااالی دارم،
من به خواسته ام رسیدم، الان همون لباس هارو دارم، الان وقتی میرم جلوی دستگاه ارور نمیده، درب گیت برام باز میشه!
تو تماااامه اون روزا نجواها و ادمای اطرافم میگفتن نمیشه
میگفتن به این دلیل، اون دلیل و…. نمیشه.
اما شد.
خداروشکر خداروشکر الان1402/06/11هست و من حدودا2ساله که استخدام قرادادی شرکت فولاد خوزستان هستم.
همه ی آدمای اطرافم گفتن نمیشه
اما من باور داشتم خدا میتونه اون همه کاره است.حتی 1 نفر نبود که بهم انگیزه بده
روزی که دانشگاه چمران میخواست تایید نهایی رو بده یکی از دکتراشون گفت ببین!
من 16 ساله همین قسمت مشغول به کارم!
صدها آزمون استخدامی و دکتری برگزار کردم اما تا حالا همچین موردی نبوده تا حالا سابقه نداشته آخرش گفت:
من که آخرش نفهمیدم چی شد اما برو بسلامت
و من هم رفتم به سلامت
و الان پرسنل قراردادی شرکت فولاد خوزستان هستم
خداروشکر.
فققققط در پایان حرفام چند تا موضوع رو دوست دارم بگم.
عزیزی که این کامنت رو خوندی!
اینو بدون هموجور که با هر نفس کشیدن یک دم داری و یک باز دم، بدون با هر تصمیم برای بهبود شرایط زندگی، همراه با الهام خدا، نجوای شیطان هم هست!
من خیلی مسخره شدم توسط فامیلام!. پسر عموی من که پدرش توی شکرت سمته بالایی داره، بهم گفت میدونم امید داری اما بابام خودش با چشمای خودش لیست افرادی رو که قراره استخدام بشن رو دیده و کلا پارتی بازیه!
اما من باز ادامه میدادم!
یادمه عکسه خودمو که فتوشاپ کرده بودم با لباس قراردادی ها، و گذاشتم تصویر زمینه گوشیم، رو همکارم دید و گوشی رو از دستم کشید و نشون مهندسا داد و هی بهم میخندیدن و مسخره ام میکردن، اما بعد از اینکه استخدام شدم، همون لباس رو پوشیدم رفتم پیشه همون مهندسا، و گوشی رو گرفتم کنار صورتم و گفتم :چقدر شبیه این عکس شدم!؟
یادمه تو اون شرایط فاجعه بار گفتن میخوایم نیرو اخراج کنیم و تو ابراهیم برو فکر کار باش تو تولیست اخراجی ها هستی!
من میترسیدم اما به خودم گفتم پسسسسر این یه نشونه است که تو داری جا بجا میشی و نباید احساست بد بشه! و خودمو جمع میکردم!
یادمه بخاطر بی پولی حتی نون و پنیر نداشتم بخرم ببرم سرکار صبحانه بخورم یه روز به دستفروشی که نون میفروخت گفتم میشه بهم نون قرضی بدی!؟
گفت نه بهت نمیدم، ازش تشکر کردم و رفتم
یادمه بخاطر اینکه پول سالن، هفته ای 15 هزار تمن رو نداشتم بدم چچچقدر پسر عموهام بهم حرف میزدن که این 15 تمن چیه که تو نمیدی!
اما اونا نمیدونستن که من ندارم
یادمه تو شرایط مالی بودم که نمیدونستم با پول اسنپ بنزین بزنم یا اینترنت بخرم، چون اگه اینترنت میخریدم پول نداشتم بنزین بزنم که کار کنم، اگه بنزین میزدم پول نداشتم که مسافر بگیرم!
یادمه ترسناک ترین صدای دنیا برام صدای موبایلم بود، چون هرکی زنگ میزد پول ازم میخواست!
یادمه پسر عموم دعوام کرد که چرا بالکن رو سیکان سفید نمیکنی که آب نیاد پایین! اگه نمیتونی تا خودم انجامش بدم!
من جوابی نداشتم بدم، چون من پولی نداشتم که 50 هزار تمن سیمان سفید بخرم!
من اینارو نمیگم که کسی برام دلسوزی کنه! فقط برا اون کسی میگم که تو اون روزای منه و اینو میخوام بدونه که فقط باید ما سمته خودمون رو درست کنیم!
فققققط باید امید رو زنده نگه داریم
هررررر جای زندگیمون که مشکل داریم، توی روابط، توی مسائل کاری، توی شروع کار توی مهاجرت، توی مسائل مالی!
اما الان پاداش اون توحید و اون عملکرد چیه!؟
من از اون شرایط به شرایطی رسیدم که سالی 3 بار 3 تا 15 میلیون بهمون هدیه میدن،
واسه تولد و واسه ی سالگرد ازدواج 1/500 هدیه میدن بعنوان کادو
اگه بری لیسانس بگیری حدودا 20 میلیون بهت هدیه میدن، اگه معدلت بالای 15 بشه 5 میلیون پاداش اگه بالای 17 بشه 15 میلیون پاداش میدن
اگه بچه ات معدلش بالا بشه پاداش میدن
تا 28 میلیون هزینه ترمیم دندونام رایگانه
هرکی در طول سال 4 روز مرخصی پشت سر هم بگیره 7 میلیون پاداش بهش میدن
هر 3 ماه حدوداً 2 میلیون رستوران میتونم مهمان باشم
تا مبلغ 30 میلیون میتونم بلیط هواپیما و هتل استفاده کنم بعد ماهیانه از حقوقم کم میشه
تماااامه مناسب های ولادت و اعیاد 3 میلیون و 5 میلیون پاداش میدن
تمامه اماکن ورزشی متعلق به شرکت به صورت رایگان در اختیارمه
تو ورزشگاه، جایگاه جدا گانه داریم
و…
اما تماااامه این پیچیدگی در شرایط استخدامم فققققط و فقط یک دلیل داشت، اون هم اینکه کلا قبل از اینکه شرکت اعلام کنه که ما میخواهیم آزمون بگیریم و من درخواستم ر واعلام کردم به خدای خودم گفتم، خدایا فققققط خواهشی که ازت دارم یه جووووری قراردادی بشم که تا عمر دارم ردپای تو توی قضیه ی استخدامم باشه!
جوری قراردادی بشم که قششنگ مشخص باشه که این شغل، و درآمد حاصل از این شغل هدیه ی تو به منه!
و واقعا هم همینجوری شد
خدایا تنها تو هستی که همیشه شنونده ی قلبم بودی و تنهام نزاشتی
تنها تو را میپرسم و تنها از تو یاری میطلبم
سلام به شما فرشته ی این سایت بینظیر.
من شما رو از صمیم قلبم احساس خوبی به کامنتهاتون دارم.
من بعنوان یک پسر ایرانی، بعنوان یک شخص ایرانی، دوست دارم اینو بهتون بگم که ما از صمیم قلب مشتاق حضور افرادی همچون شمایی هستیم که با حضورتون باعث زیباتر شدن کشورمون میشید
من قلبا دوستدار همه ی هم تباران عزیز شما هستم.
من بااارها و باااارها از پاک بودن، از متعهد بودن، از فوقالعاده بودنه هم تباران عزیز شما در جاهای مختلف دیدم و شنیدم.
شما نعمت های خداوند هستید که بهذکسورما هدیه داده شدین
سلام به.
از محبتتون بسیار ممنونم که من رو مورد لطف خودتون قرار میدید.
ببینید هرچقدر که خواسته ها بزرگ باشه،میشه رسید بهشون.
من داشتم پیادا روی میکردم و دیدم من هرخواسته ای که داشتم چند تا وجه تشابه داشتند
1/از نظر دیگران نشد، غیر ممکن، توهم، مسخره کننده بود
2/در مسیر رسیدن به اون هدف تا 2،3 ماه اول هییییچ نشونه ای از رسیدن به اون خواسته در زندگی من نبود، حتی بعضی وقتها شرایط از اونی هم که بود، بدتر میشد
3/تو مسیر رسیدن به خواسته ام بعضی وقتا وااااقعا کم میوردم، میبریدم، نا امید میشدم اما خداوند هیییچوقت نمیزاشت به جایی برسم که پا پس بکشم
4/اون خواسته در کمال ناباوری دیگران اتفاق میوفتاد و من به اون خواسته ام میرسیدم
5/در طول تمامه این مدت نجواها نفسم رو میبریدن، اشکم رو در میوردن، نا امیدم میکردن، و بهم ثابت میکرد که تو نمیتونی اما من باید باااااید برای ریبدن به زندگی دلخواهم، به هدفم، تو تجربه کردن رویاهام ادامه میدادم
دوست خوبم
تو باید بقدری بزرگ بشی که الگوی همرتبارانت بشی
تو باید بقدری محححکم باشی که به خودت و به دنیا ثابت کنی که لیااااقتت زندگی رویاییه
فقط ادامه بده
سلام به دوست خوبم.
من حدودا 10 دقیقه کامنت نوشتم واستون اما بعد گفتم بزار ببینم دوستم دقیقا سؤالش چیه و بعد بدور از حواشی پیرامون اون سوالتون جواب بدم.
لطفاً سوالتون رو با شفافیت و وضوح بیشتری بگید که بتونم بهتر کمکتون کنم
چون اینجوری هم میتونم توضیحات بیشتری بدم هم اینکه بیشتر میتونیم از این گفته ها استفاده کنیم
در پناه خدای واحد موفق باشید
سلام به دوست خوبم.
ببینید معنی کر، کور و لال شدن یعنی اینکه :
وقتی مثلاً همسایه ات خیلی سروصدا میکنه و نمیزاره بخوابی، باید لال بشی و این موضوع رو نری به چهار نفر دیگه هم بگی!
اگه رفتی تو یه جمعی و داشتن از شرایط نامناسب فرهنگ آپارتمان نشینی میگفتن، شما باید (لال) بشید و از رفتارهای نامناسب همسایتون صحبت نکنید!
مثلا اگر تو تاکسی در مورد نا امنی صحبت میکردن شما باید (کر) بشید!
و به هر شکلی که میتونید یا هندزفری بزارید گوشتون، یا توجهون رو ببرید جای دیگه یا کلا با یه سوال بحث رو عوض کنید
مثلا اگر یه جایی صحنه ی تصادفی بود تو خیابون و یا دو نفر داشتن دعوا میکردن، شما اون صحنه ها رو نگاه نکنید و روتون رو برگردونین، شما باید در مقابل نازیبایی ها(کور) بشید.
حالا این موضوع رو در روابط، در جامعه، در فضای مجازی، در تلویزیون، در جمع فامیل و… باید بتونی اجرا کنی.
و جایگزینش دقیقاً چیزای برعکس اونها رو ببینی!
بعد از یه چند ماه که به صورت دائمی این کارو انجام دادین، کللللا دیگه این موضوع میشه جزئی از شخصیت شما!
و به صورت نا خودآگاه و به صورتی که حتی خودتون هم متوجه نیستید، دیگه به نازیبایی ها توجه نمیکنید و ازشون فاصله میگیرید.
وقتی به واسطه ی استمرار در انجام این کار، به مرحله ای رسیدین که کر، کور و لال شدن، در برابر نازیبایی ها رو به صورت خودکار انجام دادین به اون مرحله میگن تغییر باور!
اونجاست که میشه گفت شما باورهاتون تغییر کرد!
همین!
تغییر باور یعنی تغییر عملکرد
یعنی تغییر رفتار
یعنی تغییر نوع نگاه به اتفاقات.
وقتی که باورهاتون تغییر کنه، اونموقع شرایط زندگیتون تغییر میکنه وگرنه با شبانه روز فایل گوش دادن هیچ اتفاقی نمیوفته!
من یه مثال میزنم!
من دیروز رفتم یه شهرستانی، اومدم خرید کنم دیدم کارتهای عابر بانکم گم شدن!
من حتی اندازه ی سر سوزن هم به الله قسم ناراحت نشدم!
و گفتم حتتتما خیریتی داره برام.
خلاصه اومدم خونه بنا رو بر این گذاشتم که امروز (پنج شنبه) ساعت 10 برم بانک و کارتهای جدید بگیرم، من خوابیدم و خواب دیدم که دست کردم تو کیفم و کارت عابر بانک ملیم رو پیدا کردم، وقتی بیدار شدم، متوجه شدم این الهام بود و من نباید برم کارتهارو بسوزونم، خودشون پیدا میشن!
خلاصه رفتم ماهی بخرم حدودا نیم ساعت بعد از بیدار شدنم یه شماره ناشناس بهم زنگ زد از بانک، گفت یه آقایی اومده اینجا، گفته من این کارتهارو پیدا کردم، بزنید تو سیستم شمارشو بهم بدید تا کارتهارو بهش بدم!
در ضمن کارتهارو من شهرستان گم کردم، اون آقا گفت من خودم شنبه اهواز کار دارم میام کارتهارو بهت میدم!
ببینید!
تغییر باور یعنی اینکه من عصبانی نشدم!
من بهم نریختم!
من دستپاچه نشدم!
من آرامش خودمو حتی بدونه اینکه بخوام تلاشی کنم داشتم و نتیجه چی شد!؟
مشکلم حل شد، بدونه اینکه من تلاشی کنم!!!
این از این!
اما در مورد اینکه من شبانه روز فایل گوش میدم. همسرم شاکی نمیشه و…. باید بگم شما اشتباه برداشت کردید!
من همین الان که دارم این کامنت رو مینویسم، ساعت12:45ظهره!
من ساعت 10 و نیم از خواب بیدار شدم، رفتم ماهی کبابی خریدم، نمکش زدم، 30 تا نون خریدم، بسته بندی کردم، و کشو های فریزر و شیر آب تسویه کن هم خراب شدن تو برنامه ی روزانه ام نوشتم که عصری درستشون کنم.
و هیییچ کدوم از این کارهارو همسرم بهم نگفت که انجام بده.
عمل به قانون که فققققط فایل گوش دادن نیست که!
من اون زمانهایی که سر کارم فایل گوش میدم، زمانهایی هم که تو خونه تنهام فایل گوش میدم، اگر همسرم هم مثلاً داره جاروبرقی میزنه میرم فایل گوش میدم اما اون زمانهایی که نیازه کاری انجام بدم یا اینکه در کنار همسرم برم بیرون یا هرچیز دیگه ای، فایل گوش نمیدم!
یک چیزه دیگه هم بگم خدمتتون!
من همیشه بدونه رودرواسی و صادقانه نظرمو میدم البته به افرادی که ازم نظر بخوان نه همه!
چون شما سوال پرسیدین من جواب میدم.
ببینید!
اگر شما فایل گوش میدید، اگر مینویسید، اگر تو سایت هستید و هنوز بعد از 3،4 ماه رفتارهای دیگران، نتایج زندگیتون، برخوردهای همسرتون تغییر نکرده، این یعنی شما تو عمل به آنچه که تو سایت خوندید و شنیدین عمل نکردید!
چون اگه شما به آنچه که میشنوید و میخونید عمل کنید باااااید نتیجه هم تغییر کنه
باااااید رفتار دیگران تغییر کنه، اینو منی میگم که دو طرف قضیه رو تجربه کردم
در ضمن وقتی همسرتون دوست نداره صدای استاد تو خونه باشه این کارو نکنید!
ایشون هم داره تو اون خونه مشترکا زندگی میکوه و حق داره اعتراض کنه، همونجور که اگه ایشون صدای فوتبال رو زیاد کنه ممکنه شما عصبی بشید
سلام دوست خوبم
خدا ازتون راضی باشه
احساس خوبی از کامنتتون گرفتم و لذت بردم.
چقدر قشنگ گفتید از خدا دور شدم.
من امشب معنیه این حرف رو فهمیدم
از خدا دور شدم
چرا هیچوقت نمیگیم خدا ازمون دور شده!؟
چرا هیچوقت نمیگیم من و خدا از هم دور شدیم
حتی تو بدترین حالتها هم میگیم
من از خدا دور شدم!؟
چون خدا سر جاش هست
جایی نرفته اون
این ماییم که از اون دور میشیم با زور زدن برای پول برای روابط،برای به کرسی نشوندن حرفه خودمون ،برای تقلا کردن و…
سلام نگار عزیزم.
من مدتهاست که این کامنتم رو نخوندم اما هربار که آیت کامنتم رو میخونم اشکام از چشام سرازیر میشن.
شما این کامنت رو خوندی نگار جان اما من اون روزها رو به چشم دیدم، من اون زجر ها رو با جونم لمس کردم من اون بار سنگین که کمرم رو خمیده بود رو حمل میکردم و به قول قرآن خدا بار سنگین رو از کمرم برداشت و تو این سایت نامم رو بلند اوازه کرد.
تصور کن سر جلسه ی آزمون، وقتی برگه ی پاسخ نامه رو دادم به مراقب، و از کلاس زدم بیرون،اون مراقب اومد دنبالم و گفت چند لحظه صبر کن ببینم واقعا حراست پیگیر شده که مشخصاتت رو بفرستن بازرسی و اصلاح کنن یا نه!
و اون مراقب کلللا جلسه رو ول کرد!!! و افراد رو گذاشت به حال خودشون و رفت جای دیگه پیگیر کار من بشه!
باورت میشه!
یه جایی از کامنتم اشکم در اومد،اونجایی که به خدا گفتم بهم پول بده مشکلم رو حل کن تا برم کوه و دریا و …رو ببیینم و شکرگزارت باشم و میخوام خودتو ببینم!
امروز من رو برد جایی به فاصله ی 1 ساعتی روستای پدریم!
حتی 1 بارم من اسم اینجایی که رفتم بودم رو نشنیدم اما شما تصور کن یک فضایی به اندازه ی 4 تا استخر ،بزززرگ آب با عمق 4 متر سسسبزه سسسبز تا عمق خیلی کم که بتونی دراز بکشی و اون چشمه ی آب گرم بود و خاصیت درمانی داشت و به زلالی اشک بود!
رفتم نشستم تو آب و هیییچکس نبود، دورم نی زار بود و باد میومد این نیزارها تکون میخوردن، پرنده ها میخوندن و میومدن کنارم و نگاهم میکردن با جسنای کوچکشون و بدنه تمیزشون، و آسمون ابری ابری بود و من متحیر بودم از این زیبایی!
بعد گفت برو روی فلان کوه
به کوه بلندی بود!
شروع کردم به پیاده رفتن بالای کوه و هممممه ی اونحا زیر پام بود ،و به خداوندی خدا وقتی کاره تیه دادم و نشستم روی یک سنگ حسه راحتی نشستن روی مبل بهم دست داد.
تصور کن روی یک کووه ببببلند بشینی،تکیه ات رو بدی ،پاتو دراز کنی،صدای زنگوله ی گله و پاس کردنه سگ و هی هی چوپان و وزش باد و آسمون تماما ابری سیاه و طیف ضعیف نور خورشید لابلای ابرها و یک دشت بزرگ روبروی تو باشه و خدایی که کنارته…
من عااااشق رفتن به مکه ام!
خیییییلی دوست دارم برم مخصوصا بیشتر برای حضرت ابراهیم!
و مخصوصا برای رفتن به سعی صفا و مروه(جایی که هاجر هفت بار برای پیدا کردنه آب دوید بین دو کوه صفا و مروه)
همینجور که از کوه داشتم میومدم پایین یاد فیلم حضرت ابراهیم افتادم و بلند بلند شروع کردم به گفتنه
(لبیک اللهم لبیک
لبیک لا شریک لک لبیک
ان الحمده
و نعمته
لک والملک
لاشریک لک لبیک)
هی برا خودم میخوندم و از کوه سنگ سنگی میومدم پایین
یهو بهم گفت بشین و فیلم قربانی کردنه اسماعیل رو نگاه کن
و شروع کردم به دیدنه اون سکانس
حااالا گریه کن و کی گگگریه کن!!!
مخصوصا اونجا که حضرت ابراهیم با حالت تسلیم و شکایت و رها کردن چاقو رو میزاره زیر گلوی اسماعیل و رک به آسمون میکنه و داماد میزنه
پروردگارا!
اسماعیلم را برای تو قربانی میکنم
بیاح!
حتی با نوشتنش هم اشکام اومدن…
و من بودم و صدای حضرت ابراهیم و کوهی که شبیه کوه صفا و مروه بود
گفتم خدایا یا امسال یا سال دیگه منو ببر خونه ات میخوام بیام مکه و اگه صدامو میشنوی بدام نشونه بفرست
به خدای واحد قسم بلافاصله در حد 2 دقیقه آسمون شروع به باریدن کرد و دییییگه بارون نزد!!!!
خوشحالم
خیییییلی خوشحالم که دارم میرم تو طبیعت که خدارو ببینم
این روزا همش بهم میگه اگه من رو میخوای ببینی 4 تا کار کن
1/لذت ببر
2/سکوت کن و زیاد حرف نزن
3/روی احساس لیاقتت کارکن
4/شکرگزارم باش
خدایا شکرت…