دیدگاه زیبا و تاثیرگذار حسین عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
چقدر زیبایی در این ایالت وجود داره. این حجم از درخت کوه و چشمه های آب روان. واقعا سپاسگزارم از خداوند و سپاسگزارم از شما استاد عزیز و مریم خانم بابت اشتراک گذاری زیبایی ها با ما.
از طبیعت و جهان خیلی میشه درس گرفت. یکی از درس ها این هست که طبیعت و جهان و کل هستی روز به روز در حال پیشرفت هستن. روز به روز در حال بهتر شدن و زیباتر شدن هستن و منم جزئی از این انرژی هستم که قدرت خلق زندگیم به دست خودم داده شده. پس چقدر خوبه و چقدر زیباست که در راستای رشد و پیشرفت خودم و جهانم تلاش کنم.
جایی که تشریف بردین فوق العادس یه دشت سرسبز با چشمه آب روان دور تا دور کوه و درختان همیشه سبز کاج
چقدر حس فوق العاده ایی هست شب صندلی رو بزاری کنار رودخونه و صدای آب رو بشنوی و خیره شی به آسمون و ستاره ها رو ببینی. صبح زود بیداری شی بری طبیعت اطراف رو بگردی و لذت ببری. چقدر بی نظیر و رویایی میتونه باشه زندگی اگر تسلیم باشیم.
اون لحظه که صندلی رو گذاشتین توی آب و نشستین خیلی من لذت بردم. استاد اون ور کره زمین من این ور ولی انگار خودم نشسته بودم روی صندلی. خیلی دیدن این لحظه از فیلم برام لذت بخش بود. اونم من که انقدر خوب ارتباط برقرار میکنم با قوه تجسمم.
همین الان توی یه ماشین نشسته بودم و گوشیم رو زدم شارژ و متوجه شدم بعد از یک دقیقه شارژ نمیکنه. هر دو درگاه ماشین رو امتحان کردم بعدم دیدم ماشین حتما باید روشن شه و شرایط روشن کردن ماشین رو هم نداشتم. یاد فورد اف 150 استاد افتادم که چه نعمت بزرگی داره که میتونه برق یه خونه رو تامین کنه بدون این که نیاز باشه ماشین مدام روشن باشه. فقط هرچند ساعت یک بار به صورت خودکار چند دقیقه ای ماشین روشن می شه و جنریتور رو شارژ میکنه و دوباره خودکار خاموش می شه.
در این لحظه که من تفاوت این دو ماشین رو دیدم. اونجا بود که گفتم خدایا شکرت بخاطر فورد اف 150 بخاطر این که روز به روز جهان در حال پیشرفت هست. خدایا بی نهایت بار شاکرم
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 215492MB26 دقیقه
سلام به رفقای عزیزم
به به!
هر چی هم تصاویر مناطق کلرادو نزدیک به هم و شبیه به قسمتهای قبل به نظر بیاد، باز نیش من با دیدنشون ناخودآگاه تا بناگوش کش میاد! اصلا این ترکیب رنگ دره و آب و کوههای سبز و برفهای لاغر کوچولوی بالای کوهها با آبی کبالت آسمون و ابرهای قشنگ سفید، برای روح و روان مثه گل گاوزبون عمل میکنند! آاااااخ، جونم! همین الان از خوشی، چرتم گرفت!
خب، معلوم شد استاد پای این رودخونه ی سرد، چرا زودی پاشو میچپونه تو آب! تو هم خوابت گرفته، استاد کلک! اوخ! خنکی آب این رودخونه ها راستی که لذتبخشه! اینکار، سیکل لذت رو از گردش میون طبیعت، دوچندان میکنه. برم یه آب به صورتم بزنم تا خوابم نبرده!
راستی بچه ها، چند قسمت قبل که استاد و مریم جون رفته بودند سونای طبیعی، من خیلی این فرآیند تعریق رو در اونجا ستایش کردم! دلم سونا خواست!
دو روز بعد، خانمم مجری یه مراسم افتتاحیه مدارس تو یه مدرسه ابتدایی بود. منم واسش سیستم صوتی و عروسک و لباسهای اجرا و …بقیه چیزها رو بردم مدرسه. موقع خدافظی، دقیقه نود خانمم فهمید که عروسک گردان نیومده. مراسم داشت شروع میشد. خانمم گفت: علی…چیکار کنم؟! مراسم داره شروع میشه! تو میری تو عروسک باب اسفنجی؟!
یه نگاهی به عروسک غول آسای اسفنجی کردم و گفتم: چیکار باید بکنم؟! خانمم گفت: هیچ چی، تو فقط برو تو عروسک، کنار من بایست، من مراسم رو جمع میکنم.مزدش هم مال تو، فقط دوساعت برنامه ست…
گفتم : باشه!
رفتم تو عروسک باب اسفنجی!
آقا چیکار دارید! ستاره مراسم شدم! انقدر با دختر کوچولوهای ناز کلاس اولی عیاق شدم که از سرو کولم بالا میرفتن و مراسم کلا چپه شد! همگی از صندلیهای سالن پایین آمده بودند و دور من جمع شده بودند و داد میزدن: باااب اسفنجی! باااب اسفنجی!
فقط، اون تو خیلییییییی گرم بود! داشتم خفه میشدم! چند بار هم آنتراکت رفتم زیر کولر،تو یک کلاس نزدیک سالن، ولی اون دخترای شیطون نمیذاشتن یه دقیقه استراحت کنم! تندی خانومم با میکروفون صدا میزد: باب اسفنجی، دوباره بیا!
آقا ، شهرت همینه دیگه! تا همه گی با پدر و مادرشون یکی یکی باهام عکس یادگاری گرفتن، یه سه ساعتی طول کشید و قد دوتا سونا سرو کله م خیس شد!
همون تو که بودم، گفتم: خدا خفه ت نکنه، سید حسین عباسمنش! این به خاطر تمرکز بر سریال توئه!!!
آخرش از تو عروسک در اومدم و رفتم وسایل رو یکی یکی بار ماشین کردم تا خانمم بیاد و بریم…یهو یه دختر کوچولویی که هنوز در مدرسه وایستاده بود، داد زد: مامااااان! بیا، این آقاهه، باب اسفنجی یه!
نمیدونم چطور منو از پشت لباس عروسکی شناخته بود! اونجا دیگه من تو عروسک نبودم!
خلاصه، عرق چکان و سونا رفته، از میان خیل هوادارانم فرار کردم!
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.
سلام به خانم گنجی عزیز
من عاشق بچه ها هستم. مطابق قانون احساس خوب: اتفاقات خوب، اصلا نگذارید بچه دلبندتان با گریه به مدرسه برود.
از دیروز، دوتا بچه ام را با مسخره بازی و خنده به مدرسه فرستادم.
نتیجه اش خوب بود. پسرم روز اول مدرسه را با حال خوب به پایان رساند و با کمال تعجب، دیدم که مقابل مدرسه گارد نگرفته…هرسال مکافات داشتیم باهاش. حالا کلاس پنجمه.
بچه ها یک بار زندگی و تحصیل را تجربه میکنند و اگر ما با تکیه بر آموزه های استاد، حواسمان جمع سرنوشتشان باشد، انشالله این مملکت زیباتر و قشنگتر خواهد شد، چون اینها تنها سرمایه ما و مملکتمان در آینده خواهند بود.
ایده استفاده از برنامه های شاد را به مدرسه شان بدهید..کلاس اولیها خیلی مناسبت در همین کلاس اول پیش رو دارند که میتواندبرای جشن گرفتن استفاده شود. یادم میاد که اصلا شروع اجراهای خانمم در مدرسه ها، کلاس اول دختر خودم بود. خانمم گفت که میخوام حال مه تا خوب باشه و با احساس خوب، کلاس اول رو شروع کنه.. رفت و یک لباس محلی کرایه کرد و یک برنامه شاد برای کلاس اول دخترم ترتیب داد…از بعدش ، آن مدرسه، خانمم رو ول نمیکنه..این تجربه هم، تو همون مدرسه بود، با وجود اینکه دخترم دوساله دیگه از اون مدرسه رفته!
من، بطور شانسی این تجربه را با بچه ها داشتم و چقدر احساسم بهتر شد. از پشت چشمی نقاب صورتک، چهره های قشنگ بچه ها و ذوق کردنشان را میدیدم. چه ذوقی داشتند که با باب اسفنجی، دست بدهند! بچه ها، عشقند. بچه های خودم،همه زندگی منند. از همراهی با کودک دلبندتان غافل نشوید…برای مسلح شدنش در برابر این زندگی به خنده و شادی، کم نگذارید. شانس بزرگ بچه تان این است که مادرش، عباسمنشی است!امیدوارم در کنار شما ، بهترینها و بهترینها را تجربه کند.
اگر از همین کلاس اول ، با شادی و خنده و احساس خوب جلو ببریدش، موقع رسیدن به سن بچه های من، هیچ زحمتی نخواهید داشت و خودکار ، عنان زندگیش را به دست خواهد گرفت.
مطابق تمرین ستاره قطبی جلو بروید. هرشب قبل از خواب و هر صبح، بعد از بیدار شدن، بچه تان را بخندانید.
موفق و خوشحال باشید
سلام غزل جان
چه قشنگ! چه کامنت قشنگی بود، ممنونم!
از تمرین ستاره قطبی دوره دوازده قدم که سالهاست انجامش میدم، یه چیزی یاد گرفتم: وقتی چیزی رو صبح درخواست میکنم و عصری محقق میشه، اون رو خودم انجام دادم…خودم محقق کردم! به قول استاد: خدا چیزی واسه ما نمیخواد…که بخواد محقق کنه!
منتهی این رو هم یادمون باشه که ما از گل و خاک تنها نیستیم…خدا روحش رو در ما دمیده که اشرف مخلوقات شدیم.
تقوا داشتن، یعنی تمرکز روی این نکته که هر کاری محقق میکنیم، از روح خدایی آفرینشگر خود ماست و اعتبارش مال خداونده…به این خاطر لحظه لحظه شکر درگاهش رو به جا میاریم و رو نکات مثبت و نعمتهای اطرافمون تمرکز میکنیم و از ناخواسته ها اعراض میکنیم.
عزت نفس یعنی اینکه با تکیه بر همین پشتوانه پدر عزیزمون، اعتبار برد تو بازی این دنیا رو به خودمون نسبت بدیم….من بودم که بردم! چرا؟! چون پدرمون اینو میخواد! البته یادمون باشه و لحظه لحظه اعتبار این برد رو نزد خودمون از بابا بدونیم!
من فقط خواستم این رو بیان کنم تا چیزی رو که از شما یاد گرفته م، به نحو خودم گفته باشم. قطعا همه کار رو خدا میکنه، ولی من هم دستهاش رو زمینم! منم براش بازی میکنم، از روحش تو تن من هم هست!پس محترم هستم! بابا هم دلش میخواد من رو قوی ببینه، من رو آفرینشگر ببینه…به همین خاطره که من رو میشونه رو پاش، موقع ورقبازی، وگرنه دلش برام نسوخته! ممنونم بابا، که همه چیز از توئه! سربلندت میکنم، به خاطر اعتمادت به دستای من. بازی رو یاد میگیرم، ولی دلیلش تو بودی، بابا!
من، خیلی رفیق باز بودم و هستم…ولی سالهاست همسرم بهترین رفیقم هست! با فاصله زیاد! رفقای قدیمی م هم اینو میدونند. چه خوبه که بهترین رفیق ادم، همسرش باشه!
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.
سلام رسول جان خودم
وای!
آقا ، چه کامنتی!
نیشم جر خورد، بسکه لبخند زدم، دمت گررر م!
تو چه فضاهایی ما را بردی!
کامنتت ساختار دراماتیک داشت! یعنی یک و چند داستان را تواما روایت کردی و به اتمام رساندی!
آقا دم شما گرم! امروز برم با الهام از کار شما، در حال رقص و بازی، خونه رو بشورم!
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشی
رسول جان خودم
آقا، امتحان کردم.
رقصیدن حین کارهای خونه، برام سخت بود.
نمیتونم در این زمانها روی نکات مثبت تمرکز کنم.
پس، میرم تو دلش! از امروز اینکار رو بعنوان چالش 40 روزه برمیدارم.
هر موقع اینجا چالش 40 روزه برداشتم موثر بوده.
آخرینش این چالش نصیحت نکردن بود که به توصیه خانم رضوان یوسفی عزیز برداشتم و …
امروز ، آخرین روزش بود!
مرسی داداش.
سلام به خانم یوسفی عزیز
ممنون از کامنت زیبا و همه چیز تمام شما.
خواستم بگم که چالش 40 روزه نصیحت نکردن…که شما پیشنهادش رو داده بودید، امروز برای من تمام شد.
من این چالش را فقط درباره بچه هام اجرا کردم.
حالا پسرم بیشتر باهام مکالمه های طولانی میکنه و دختر شیطانم، بیشتر روی حرفهام تامل میکنه.
من، این اتفاق را از شما دارم.
ممنونم
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید
سلام سعیده ی فلورانس نایتینگل
مرسی!
میدونی، خیلی خوشحال شدم که این نقش رو قبول کردم. اولش، کمی اکراه داشتم و بهم برخورد، ولی کلا کسی نیستم که به رفقام نه بگم…خانومم هم سالهاست رفیقمه، از قبل از ازدواج! حالا هم برای کمک خرجی خونه، برنامه ور میداره، خیلی چشم سفیدم اگه همچی وقتایی بذارم بهم بر بخوره!
یه حال خوبی بود، وقتی کوچولوها داشتن به لباس باب اسفنجی واسه تبرک دست میزدن! از خودم خوشم اومد.
بچه ها با کارهاشون، قلب آدم رو از خوشی مچاله میکنن! الان یاد اون کوچولوی 4 ساله افتادم که تو بخش شما بستری بود…همه شون فرشته اند، از دلایل زنده موندن من!
توهم کودک درون فعالی داری، مثل خودم! ولی خیلی خوبه اگه بتونیم از این مهارتهایی که اینجا یاد میگیریم، یه جوری برای کمک به نسل آینده استفاده کنیم. خیلی بهش فکر میکنم و بالاخره هم راهش رو پیدا میکنم!
شیفتهات آسون و دلت شاد شاد.