دیدگاه زیبا و تاثیرگذار بهار عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
این اولین کامنت من در سایت بعد از 8 ماه گوش دادن به فایل های رایگان استاد (حدود دو سوم فایل ها که هنوز فایل های سفر به دور امریکا و سریال زندگی در بهشت رو شروع نکردم و آغاز دیدن سفر به دور آمریکا با این سفر جدید برای من رقم خورد) و مصادف شد با اولین کامنت در این فایل امشب بعد از چندبار چک کردن سایت گفتم خدایا یعنی میشه رفرش کنم صفحه رو و فایل جدید باشه و دیدم بله به به فایل جدید.
بنا به گفته استاد میخوام شروع کنم تحسین زیبایی هارو و ردپا بگذارم برای ادامه رشد و تغییر.
استاد منِ منفی نگر در تمام عمر، دارم یاد میگیرم از شما دیدن و تحسین زیبایی هارو.
از دریاچه فوق العاده بزرگ و آب شفافی که داشت وزش باد و حرکتی که اب داشت برای اینکه راکد نشه و این به من این پیامو داد راکد نباش یک جا ساکن نباش و حرکت کن تا زلال و شفاف باشی تا تازه باشی و طراوتت رو حفظ کنی تا دچار رکود نشی
واقعا دوست داشتم که یک قایق میداشتم و درون اون دریاچه زیبا حرکت میکردم.
از آسمان آبی بگم که انگار با گواش نقاشی شده بود و ابرهای سفیدی که مثل پنبه جایگذاری شده بودن
از طبیعت کنار دریاچه که چند رنگ نارنجی و سبز و زرد و قهوه ایی رو کنار هم داشت و ترکیب اینها کنار هم خیلی قشنگ بود
از سه تا گل بنفش رنگی که کنار سنجاب بود و وسط اون سبزی متفاوت و خاص بود و میدرخشید.
از کوه هایی که شکوه و عظمت رو به من نشون میدادن
از درختان سبزی که تمام قد ایستاده بودن کنار هم به صورت طبقه ایی و قشنگی کوه رو چند برابر کرده بودن دیدن این درخت ها و زیاد بودنشون باور فراوانی رو در من ایجاد کرد
از مریم جونی که نگاه کردن بهش حس خوبی به من میده چه قدر ناز و کیوتی مریم جون با اون لباس صورتی و چه قدر تحسین کردم مریم جونو که داشتن خودشون موهاشونو کوتاه میکردن و این توانمندی به چشم من اومد. چون همیشه از دیگران خواهش میکردم برای کوتاه کردن موهام و این توانمندی و خودکفا بودن خیلی خوب بود.
این نکته رو بگم که: در دنیایی که جامعه این باور رو به خانمها میده که برای زیبا بودن بی نقص بودن در ظاهرت کلی هزینه کن و زمان بذار، استاد با جمله اینکه شما حتی بدون مو هم زیبایی احساس ارامش رو منتقل کردن احساس اینکه زیبایی در درون آدم هاست – جدا از آراستگی ظاهری – و مریم جون همه جوره زیباست.
از تغییرات استاد من این چند وقت فایل های قبلی رو میدیدم و این ورزیدگی بدن استاد و این حجم از تغییر در ظاهر من رو شگفت زده کرد و اصلا باورم نمیشه که ایشون همون استادن با این حجم از تغییرات، این نشون میده که اگر بخوایم میشه.
از سکه ایی که در دل طبیعت پیدا شد و این رو یک نشونه بدونیم برای هممون که ثروت وارد زندگیمون میشه بیشتر و بیشتر و اینکه ثروت خدا روی زمین زیاده کافیه روی خودت کار کنی باورهاتو درست کنی و ثروت هارو از روی زمین خدا جمع کنی و برای خودت لذت ببری.
تصویر آخری که در ذهن من ثبت شد دیدن عروس و داماد بسیار ساده و خندان در کنار اون چند شخصی که داشتن از اون صحنه عبور میکردن با عصا و سنشون بالا بود یک پیام رو به من داد اینکه اون عکاسی عروسی تولد مدرسه دانشگاه شاغل شدن هر کدوم یک فریم از زندگیه یک شات از هر بخش زندگیه یک تیکه از پازل و در نهایت کهنسالی و پیری که جز تیکه های اخر پازل هست انیمیشین up رو برای من یادآوری کرد و پیامش برای من این بود که از صحنه به صحنه و تیکه تیکه پازل زندگیم لذت ببرم. کاری که تا به حال انجام ندادم….
منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 218498MB26 دقیقه
به نام ربّ العالمینِ نازنینم
سلام به همه ی عزیزان.
نمیدونستم این حرفهامو کجا بنویسم تا رسیدم به این صفحه…
یه کشفی کردم، یه سوالی پیش اومد برام این مدت:
اینکه سمانه چرا لذت نمیبری اونطور که باید از زندگیت؟ از همه چیز؟
امروز یهو پرده کنار رفت و خدا مستقیم جواب رو داد بهم، دقیقا لحظه ای که داشتم به درختها نگاه میکردم.
جواب این بود:
تو یادت رفته هدف اصلی زندگی و رشد در مسیر بهبود و پیشرفت اینه که لذت ببری و همه ی حواست رفته روی آگاهی ها و عمل بهشون که کم کم باعث شده شتاب کنی، سخت بگیری و قفلی بزنی روی نتیجه…
و اینطوری شد که فهمیدم باید هر طوری بلدم از هر لحظه ای لذت ببرم.
همون وسط مسطای گفتگو با خدا چشمم رفت روی یکی از قاب های روی دیوار:
من به صدای بدن و قلبم گوش می دم و توجه می کنم.
توجهم رفت به به شنیدن صدای قلبم…
چقدر گوش میدی قلبت چی میگه؟
ازت چی میخواد؟
داری چیکار میکنی؟
چه فکری پشت هر کاری که میکنی هست؟
احترام و توجه به خود و قلبت یا عادت کردی به انجامشون؟
دقیقا متوجه شدم این برکتِ دوره لیاقت برای منه+ یه عالمه توجه دیگه ای که دارم به خودم و زندگیم نشون میدم.
– واسه خودم آهنگ های مورد علاقه ی خودمو از هارد ریختم تو موبایل و دارم گوش میدم.
چی تجربه کردم؟
انگار پرت شدم تو حس خوب، شادی، لذت، کیف کردن…
-این روزها حدود یه ماهه دوباره برگشتم به تمرین نوشتن با دست چپ، مجدد با سه خط در روز شروع کردم، با لدت مینویسم و کیف میکنم دست چپم خیلی ماهر شده که نه تنها مینویسه، بلکه انقدر زیبا و به حالت تحریری هم مینویسه.
آفرین سمانه ی نازنینِ من.
یاد روزهای اول میوفتم که نمیتونستم آلودم رو تو دست چپم درست بگیرم…
– فیلم می بینم.
– یادم نمیاد الان، یه سری تجربه ها رو دارم با سمانه جونم فقط برای دلِ سمانه جونم انجام میدم که باعث خوشحالیم.
خدا رو شکر.
خوبه همین تلاش ها برای من.
جالبه صبح یه لحظه خدا ساعت 20 دقیقه به 5 بیدارم کرد تا از پنجره ی روبه روم حرکت باد رو روی درختها ببینم، صدای آواز پرندگان رو بشنوم، بوی خوشِ صبح رو حس کنم و همون لحظه سپاس گزاری کردم و بلافاصله خوابم برد…
لذت بردن ساده است ولی در عمل، درک میخواد تا بهش برسم.
الان باد داره شاخه و برگ ها و تنه ی درختها رو جلوی چشمهای من تکون میده، این صحنه زیباست.
همین و تمام.
یه لذت به همین سادگی خلق شد واسم.
استاد برای چی میگن توجه کنین به زیبایی ها و تحسینشون کنین؟
برای اینکه من تو لایه های زیر پوستیِ ذهن و زندگیم، لذت بردن از لحظات رو یاد بگیرم.
سمانه جانم، قربونِ اون موهای کوتاهت بشم که هر چی جلوتر میره بیشتر جا میوفته و بانمک تر میشی، هر چی ساده تر و کوچولوتر و با دلایل ساده تر خوشحال شی و کیف کنی، مفهوم لذت در لحظه رو بهتر درک میکنی.
واسه خوشحال بودن و خوشحال کردن خودت و بهتر کردن حال و احوالت معطل نکن، اقدام کن همون لحظه، حالا فرقی نمیکنه از چی واسه خودت شادی و نشاط خلق میکنی، لطفا اقدام کن.
امروز تو خلالِ گفتگوهام با مادر جانم، مریم جانم، متوجه شدم هر چی یاد میگیری سمانه، هر چی آگاهی و درس بهت اضافه میشه، باز جا داری واسه بیشتر یاد گرفتن.
من این درس رو تازه امروز درک کردم.
از بس گاهی غرق میشم تو جدیت و آگاهی ها و سختگیری به خودم، یادم میره اومدم اینجا تا زندگی کنم با لذت…
یه مطلبی رو در خلال گفتگو به مادر گفتم در تحسینِ یکی از اقوام برای حضورش در مسیر رشد، گفتم آماده شده و دریافت کرده…
یهو چند ساعت بعد خودم متوجه شدم این آماده شدن برای دریافت برای شخصِ خودم اومده…
یعنی زور نزن، عجله نکن، باید آماده شی تا دریافت کنی، ریلکس باش و آروم و جلو بیا، سر وقت درست خودش هماهنگ میشه، چیدمان میشه.
فلش بک میزنم به جملات استاد تو جلسه 9 کشف قوانین که باید با طلا نوشت:
چرا میخوام به خواسته ام برسم؟
چون می خوام لذت بیشتری ببرم از زندگیم.
پس اگه همین الان، قبل از رسیدن به خواسته ام، سعی کنم لذت ببرم از زندگیم، عملاً به خواسته ام که لذت بردن از زندگی هست رسیدم. اتفاقاً اینطوری خیلی سریعتر به خواسته ام میرسم.
این جملات هم قاب هنری روی دیوار بود که صبح خودنمایی کرد جلوی چشم هام.
مامانم به لطف خدا تو مسیر رشد و آگاهی هست و فایلهای استاد رو پیگیری میکنه، مخصوصا با زیبایی های سفر به دور امریکا خیلی لذت میبره و سپاس گزاری می کنه، امروز گفت برای تک تک چیزهایی که یاد گرفته، تغییراتش، بهبودهاش از خدا سپاس گزاره، که اگه نباشه ناسپاسیه.
اونجا بود که فهمیدم شتاب گاهی در من باعث شده نبینم نعمتهامو اگه کوچولو هستن.
خدارو شکر حواسم به نشونه ها بیشتر جلب شده واسه مسیرم و درستیِ مسیر.
استاد خیر در دنیا و آخرت نصیب شما و مریم جون بشه، همینطور همه ی دست های دیگه ی خدا در زمین که باعثِ رشدِ آگاهی بین آدمها برای بهبود زندگیشون میشن و صادقانه فعالیت میکنن.
@@@@@@@@@@@@@@@
صبح سورپرایز شدم با دیدن فایل سفر به دور آمریکای 218
و تصویر مریم جون کنار اون سنگ بزرگ اینو به ذهنم آورد چقدر قشنگه کودکِ درون مریم جون که انقدر رها و در آرامشه و با کل وجودش در صلحه.
مثل همیشه کیف کردم با آبِ چشمه و سنگهای توی آب.
الهی شکر، واسه هر چی دادی، واسه همه چیز، واسه همیشه.
عجب سورپرایزی…
سلام به خانم معلمِ عزیزم، سعیده جانِ کنترل کننده ی ذهن :)
اومدم سایت و دایره آبی رو دیدم حسابی ذوق کردم.
مرسی برای این هدیه ی شادی بخش و لذت بخش.
هر وقت دوست های معلم عزیزم از خاطرات تدریس میگن یادِ خاطراتِ خوشم تو مدرسه میوفتم که کلاسِ هنرِ جذابی داشتم با پسرهام.
از نخودچی های کلاس اولی ام تا پسرهای کلاس ششمی ام.
چقدر جالب بود، وقتی خودم با خودم در صلح بودم کلاس، کلاس نبود، تکه ای از بهشت بود برای خودم و همه، از احساسشون و فعالیتشون و تمرکز جذابشون روی پروژه هاشون متوجه میشدم چقدر بهشون خوش میگذره.
یادمه یه سالی کلاس ششمی های نازنین و خوش اخلاق و بامعرفتم، یه جوری متمرکز شده بودن رو برگه های رنگ آمیزیِ پر از جزئیات و ظریفی که بهشون داده بودم و کل کلاس در سکوتی شیرین ناشی از تمرکزشون روی کارشون فرو رفته بود که خودم که بینشون میچرخیدم و میدیدمشون دلم ضعف میکرد براشون…
عین یه عکس تو ذهن و حافظه ام محفوظه برام.
تو کلاس با توجه به روحیه و فرکانسِ معلم، میشه یه کلاسِ پرنشاط داشت یا بی نشاط…
بچه ها خیلی باهوشند و به شدت معلم رو آنالیز میکنن از همون جلسه اول، من زمانیکه معلم شدم با استاد آشنا نبودم، با نجوا و کنترل ذهن و اهمیت صلح درون آشنا نبودم.
ولی کاملا متوجه شدم هر چی صلح درونم بیشتر میشد بیشتر عاشق بچه ها میشدم اونا هم همینطور.
صبح به صبح مراسم ویژه ی سلام داشتیم و من خیلی لذت میبردم از اینکه میدیدم انقدر که من عاشق اونام اونا هم به طرقِ متفاوت عشق و معرفتشون رو نشونم میدن.
فلش بکِ جذابی بود برام، با عشق به یاد میارم تجربه ام از سالهای تدریس هنر تو مدرسه ابتداییِ پسرانه رو.
فکر میکنم جزوِ تجربیاتِ سازنده ی من بود تو وجودم، خیلی چیزها یاد گرفتم تو تدریس، کار با بچه ها، همکارها، خلاقیت، گفتگو با اولیا و …
خدا رو شکر.
سعیده جان لحظاتِ سرشار از نشاط و لذت رو با بچه هات برات آرزو میکنم، به طوریکه هر وقت میان تو ذهنت یه لبخند بشینه روی لب ها و قلبت.
میدونی چیه سعیده جان من رابطه ام با بچه ها خوبه و دلیلشو امروز کشف کردم، یعنی واضح تر شد برام تو گفتگو با مادرم…
مامانم میگفت برادر زاده ام (ریحانه جانِ 8 ساله) وقتی من میرم خیلی خوشحال میشه چون باهاش وقت میگدرونم، بازی میکنم، گفتگو میکنیم و …
یعنی از بچگیش اینطوری بود که میگفت عمه بیا گفتگو کنیم :)
کشفی که کردم و به مامانم گفتم این بود:
بچه ها از آدم بزرگ ها فقط توجه می خوان…
حالا این وسط چه اتفاقی میوفته؟
منِ سمانه وقتی بچه میبینم، اکثرا میرم تو جلدِ کودکِ خودم و حسابی با خودم لذت میبرم.
چطوری؟
میام سراغِ نقاشی…
با کودک صحبت میکنم.
موهاشو شونه میکنم.
باهاش بازی میکنم.
گفتگوها اصلا حولِ محور خاصی نمیچرخه، حرف خودش میاد…
من میرم تو لایه کودکیِ خودم، کودک میبینه یکی مثل خودش پیدا شده، جذب میشه، میاد سمتت و مشغولِ شادی میشیم…
این یه فرمولِ ثابته.
من یه وقتایی فرکانسم میزونه و وارد این سیکلِ شادی بخش میشم.
گاهی هم نه.
نکته مهمش اینه، این انتخابِ خودمه که واسم شادی میاره…
یادمه چند سال پیش با همین برادر زاده ام دو تایی رفتیم زیر میز غذاخوری مامانم، تا با ریحانه گفتگو کنیم :)))))
منو میگی با اون سن و سالم کلی هم حال کردم و لذت بردم…
کودک درونِ آدم که فعال میشه، برقِ توی چشمهای آدم فعال میشه، نور میتابه به قلبِ آدم…
اتصال با خالق دقیقا تو اون لحظات تو اوجِ خودشه به نظرِ من…
بچه ها با چه معلم هایی ارتباط عاطفیِ بهتری برقرار میکنن؟
اون معلمهایی که با کودک درون خودشون دوست تر هستن، بالغانه اش میشه اونایی که صلح درونی شون بالاتره.
بچه ها به شدن فرکانس آدم ها رو سریع دریافت میکنن و متوجه میشن.
هیچ رمز و رازِ پیچیده ای نداره، همینه.
سعیده جان دقت کردی، یه معلم همه جا معلمه، اینکه توی خونِش هست، میجوشه، فرق نمیکنه تو مدرسه باشه یا خونه یا هر چی…
من قلباً همیشه و در هر حالتی خودمو معلم میدونم و خوشحالم بابتش و افتخار میکنم به خودم.
به تو و فرزانه جانم معلم های این سایت، مخصوصا استاد خودمون استاد عباس منش و مریم جان هم به شدت افتخار میکنم و تحسینتون میکنم.
ماچ بهت خانمِ ریاضیِ جذاب و موحد، با یه عالمه چشمهای قلبی قلبی، قلب های رنگی رنگی و جذابیت های شیرینِ ریاضی جانم.
خدایا شکرت، برای حسِ خوب و نشاط و کودک درونم که تمام تلاشمو میکنم بهش توجه کنم و با خودم مهربون تر باشم بر حسبِ دوره جذابِ احساس لیاقت.
سلام به یگانه جانم.
کیف کردم کامنتت رو خوندم.
متوجه شدم دلم برات تنگ شده بود، برای قلمِ ساده و اصل و صمیمی ات.
بَه بَه، اینجا چی نوشتی دختر:
هیچ وقت دوست نداشتم حال خوبم وابسته به این باشه که مثلا به فلان خواسته برسم.با خودم میگفتم که چی؟؟؟بعدش که رسیدم خب یه خواسته ی دیگه برام بوجود میاد.یعنی باز برمیگردم به حال بده ی سابق تا باز به این خواسته جدیده هم برسم؟؟؟؟؟؟
این پیامی برای منه.
سمانه ای که توجهش رفته روی لذت بردن و کیف کردن در زندگیش به صورتِ روز به روز…
چه تلنگری هست واسم که خوشحالیم وابسته به داشتن یا نداشتنِ چیزی نباشه.
هر چی در لحظه جاری هست، زندگیم باشه و جاری باشم با هر چی هست…
بعد از دوره لیاقت، آگاهانه دارم تمرین میکنم چطوری با خودم با احترام و توجه و علاقه ی بهتری رفتار کنم…
امروز یه اقدامِ عملیِ باحال برای سمانه انجام دادم.
حالم خوب بود، در ادامه هم خوبتر شد.
یه ماهِ دیگه 28 آبان تولدمه و چند ساله خودم به خودم هدیه میدم.
متنِ قشنگ و مهربانانه و هدیه های مادی.
فارغ از توجهِ دیگران، خودم به خودم توجه میدم.
دیروز از فضلِ خدا، هدیه ای پولی دریافت کردم و گفتم سمانه اینو برات هدیه تولد میخرم هر چی دلت بخواد.
برنامه شو از قبل داشتم برم لوازم تحریر فروشیِ جذابِ خانم کریمی که کلی رنگی رنگی های جذاب و خلاقانه و باکیفیت داره.
صبح امروز رفتم و هدیه هامو آغاز کردم:
دو تا دفتر خوشگل واسه نوشتن هام.
یه دفتر کلاسوریِ کوچک واسه نوشتن هام.
یه تخته شاسیِ خوشگل A4
یه بسته ماژیکِ 12 رنگ با رنگهای بسیار شاد.
جالبه امروز با یکی از خواسته هام که یادم رفتم مواجه شدم و هدیه دادم به خودم:
من کلاسور رو دوست دارم چون میتونم بهش کاغذ اضافه و کم کنم، ولی خب قد کلاسور بلندتر از دفتر بود و این آرزو در من شکل گرفت امیدوارم کلاسور سایزِ دفتر معمولی درست کنن، و نوشتم آرزومو با جزئیات و به محاسنش اشاره کردم…
یادم رفته بود تا امروز که دیدم همونی رو که آرزوم بود و جالب بود برام.
اینکه چطوری به خواسته ام رسیدم و چقدر هم که خوشگله.
من عاشق و دیوانه ی لوازم تحریرم.
(از همینجا سلام میدم به ناعمه ی عزیزم که در این شغلِ جذابه.)
مخصوصا که الان دفترهای خوشگل زیاد میخرم چون زیاد سپاس گزاری و نکات مثبت و تحسین مینویسم و تند تند پر میشن.
تو صفحه ی آخر همه ی دفترها، ازشون تشکر میکنم که داخلشان کلی زیبایی نوشتم.
امروز هر چیزی که نیاز داشتم خریدم، به پول احترام گذاشتم و با عشق خرج کردم برای شادیِ خودم، هدیه به خودم.
به سمانه ای که دوست دارم بیشتر و بیشتر بهش احترام بذارم، به نیازها و سلایق و خواسته هاش احترام بذارم و به اندازه ی درکم عملی شون کنم.
قبلا اگه پولی داشتم و خونه چیزی میخواست، تو حسِ رودربایستی با خودم خونه رو میذاشتم الویت و خواسته ی شخصیِ سمانه میرفت بعدی.
اما چند ساله دارم بیشتر به خودم احترام میذارم که تو ارزشمندی، تو جایگاهِ دوم نیستی، اینو تمرین میکنم که یادم بمونه تو لایقِ داشتن و رسیدن به خواسته هاتی بدون هیچ عذاب وجدان و هرگونه نجوای مزاحم و حال بد کنِ ذهنی…
هنوزم گاهی گیج میشم که کِی دارم اروم و تکاملی جلو میرم و تصمیم میگیرم و اقدام میکنم تو زندگیم در ابعادِ مختلف، و کی شتاب زده و غیرِ تکاملی…
میسپارم به حسِ درونیم …
حتما که اشتباه و درست رو دارم، اما بهتر میبینم تجربه کنم و بفهمم و درک کنم که چی درسته چی غلط.
چند روز پیش رفتم نونوایی، کارتمو نبرده بودم و میخواستم اینترنتی کارت به کارت کنم که گفتن نمیشه…
همون موقع یه اقای محترمی گفتن خانم چند تا نون میخواین، من میگیرم براتون. گفتم 5 تا، پول دارم ولی کارت ندارم، میتونم براتون اینترنتی کارت به کارت کنم.
گفتن مسئله ای نیست، مبلغی نیست و …
اول که من خجالت کشیدم و گفتم اجازه بدین کارت به کارت کنم اینطوری خودمم راحت ترم.
ایشون تعارف نکرده بود، حقیقتا دستی از دستهای خدا بود تا بهم نون رو اونروز هدیه بده…
همون لحظه و تو همون ثانیه ها ذهنمو جمع کردم و گفتم سمانه این ازمونِ احساسِ لیاقته.
آیا میتونی محبتِ خدا رو ببینی پشت این ماجرا
میتونی با عزت نفس بپذیری هدیه ی خداوند رو از دستِ اون آقای محترم، یا میخوای خجالت بکشی، رودربایستی و تعارف کنی؟
با حس لیاقت بپذیرفتم و چند بار ازشون تشکر کردم و ایشون هم بسیار خوشرو پاسخ دادن و گفتن نوشِ جان…
کامل حس کردم خدا نون ها رو گذاشت تو دستِ اون بنده ی مهربونش و رسوند دستم…
خب بعدش خیلی سپاس گزاری کردم بابت این نعمت و تمرین.
قبلا نمیتونستم هدیه رو نعمتی از سمت خدا ببینم، شرک داشتم و چون فکر میکردم اون آدم داره بهم هدیه میده با غرور نمیپذیرفتم و به خودم کلی می بالیدم برای عزت نفسم و نپذیرفتن هام….
فارغ از اینکه درک کنم، هدیه، روزیِ غیر حسابِ خدا به ماست…
اعتبار هر نعمتی از خداست.
وقتی من اعتبار هر هدیه ای که میاد سمتم رو بدم به خدا، اتفاقا همه چیز شیرینه.
تو این مدت تمرین عزت نفس هم انجام میدم.
شجاعانه درخواست میکنم به آدم ها، برام فرق نمیکنه جوابشون مثبت باشه یا منفی، در هر دو صورت خوشحالم، چون هدفم از درخواستهام شکستنِ بی عزت نفسی و ترسم و غرورم هست، که به قول استاد جان خیلی فرق داره شما اعتبار نعمت رو به اللهِ یکتا بدی، یا اینکه از روی خجالت و رودربایستی و ترس از نه شنیدن و کِنِف شدن در برابرِ یه بنده ی خدا، نتونی درخواستتو مطرح کنی.
من با اعتباری که تو ذهنم به خدا میدم از اول، درخواستهامو مطرح میکنم…
جالبه که تو این مسیر اتفاقا نه نشنیدم یا اگه شنیدم هم ناراحتی در کار نبوده.
بلافاصله طبقِ آموزش های استاد تو ذهنم گفتم، یه دستِ دیگه، رئیس کیه سمانه؟
رئیس خداست.
از کی باید بخوای؟
فقط خدا
روی کی باید حساب کنی؟
فقط خدا
خدا رو شکر برای این مسیر و دونه به دونه بهبودهام.
یگانه جانم مرسی که نوشتی و بهم انگیزه دادی بنویسم.
خدایا ازت ممنونم واسه هدیه های قشنگِ امروز و هر لحظه ات بهم.