سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 222

دیدگاه زیبا و تأثیرگذار آسمان عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

استاد تمیز کردن اطراف خودتون برای لذت بردن بیشتر از زیباییهای اطرافتون، نشون میده چقدر برای خودتون و طبیعت و نعمتهای خداوند احترام قایلید و ارزشمند میدونید خودتون رو و لایقِ بودن در طبیعت زیبا و تمیز.

چشمان خودتون رو لایق دیدن زیبایی و تمیزی میدونید .بلافاصله با ورودتون به این مکان زیبا، شروع به تمیز کردن کردید و در همون لحظات اولیه با تمیز کردن محیط اطرافتون باعث شدید دیگه نازیبایی در اطرافتون نباشه و فقط زیبایی باشه و تمیزی . این احترام گذاشتن، به نوعی سپاسگزاریه و باعث میشه خداوند نعمتها و زیبایی و تمیزی بیشتری رو به شما هدیه بده. همین حرکتهای به ظاهر کوچیک چقدر میتونه تغییرات بزرگی در زندگیمون داشته باشه که خیلی سطحی ازش میگذریم و اگر شما از کنار این مورد میگذشتین مثل خیلیها زندگیتون اینی که الان هست، نبود.

یک مقایسه بارز بین شما و افراد معمول جامعه:

اکثریت جامعه وقتی وارد این محیط میشن و این نا زیباییها رو میبینن خیلی عادی از کنارش عبور میکنن و با خودشون میگن خوب اونا ریختن ما هم میریزیم من که مسوول تمیز کردن نیستم شهرداری هست راهداری هست و ……که این وظیفه اوناست و با در کنار این نازیبایی بودن، نااگاهانه نازیبایی بیشتری رو میبینن و بعد میگن ما که رفتیم فلان جا فلان شهر چه جای نازیبایی بود. غافل از اینکه همون مکان برای شخصی مثل استاد عباسمنش و مریم جانم زیبا ترین مکان دنیاست و به قدری زیبایی خودنمایی میکنی که پر میشن از احساس خوب و عالی و هر بار خودشون رو لایق تر میدونن برای زیبایی دیدن، خداوند هم میگه بفرمایید این زیبایی…دو دستی تقدیمتون. لذت ببرید و بیشتر و بیشتر پر بشید از احساس عالی

چقدر در این سریالهای سایت میشه درک کرد تفاوت بین عمل و صحبت در خودم و شما رو، و بفهممم دلیل نتایجتون و هر بار هدایت شدن به زیبایی بیشتر چیه؟چرا هر بار استاد فایل میزاره از فایل قبلی زیباتره

مریم جان که برای سپاسگزاری از سخاوتمند بودن طبیعت، دست به کار شدن و با عشق اطراف رو تمیز کرد. طبیعت هم باز همون عشق رو به مریم جان برمیگردونه البته که چندین هزار برابر بیشتر. چقدر تابیدن نور طلایی نارنجی خورشید از بین درختان زیباست. مریم جان شما استادی هستید در همه جنبه ها برای من از نظر یک خانم مستقل بودن، یک خانوم کدبانو و خونه دار بودن، یک همراه خوب برای مردی که کنارم هست و ‌کلی درسها از رفتار های شما یاد گرفتم و به امید عملی کردنشون

منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 222
    410MB
    21 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

363 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ابراهیم خسروی» در این صفحه: 1
  1. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1387 روز

    سلام به استاد عزیزم، خانم شایسته و دوستان

    گلم.

    خدایا از تو میخوام بر قلمم جاری شوی.

    صدای منو دارین از هتل جام جم شیراز…

    لطفا اگه تو جمع نشستی برو تو خلوت یا صدای تلوزیون زیاده خاموشش کن

    با کلی معجزه ی خدا تو روز اول سفر توحیدیم اومدم براتون .

    داستان سفرم رو از اینجا شروع میکنم که دیشب رفتم سوسن بخرم تو مسیر بخورم ،خدا گفت نخر تو جاده هست،گفتم نه نیست و 1 کیلو سوسن خریدم(اینکه گفتم نه نیست یعنی خدا تو بلد نیستی،تو اگه نیستی من بهتر از تو بلدم و بهت اعتماد ندارم)

    این سوسن هارو داشته باشین تو ادامه کارش دارم.

    صبح که افتادم تو جاده کلی با خدا صحبت کردم و بهش گفتم تو مواظب من و دلفین باش،من مهمان توام تو این سفر،نو میدونی که برای رشد خودم و لذت بردن و دیدنه زیباییهات و هم صحبتی با تو و خلوت کردن با تو اومدم مسافرت،پس همه چیز دسته خودته و این کلمه ی اینکه(من پهمان توام هرچی تو چنته داری رو کن واسم)خیلی حالم رو خوب می‌کرد.

    ما زدیم به دله جاده و یه آهنگه شجریان که میگه(من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت،که اول نظر به او خیره ور شدم)

    پلی کردم و لذت بردم و حسم خیلی عالی شد.

    رسیدم به نورآباد ممسنی دیدم سر جاده انار میفروشن،چچچه انارایی!!!دون سیاه!

    زدم کنار به فروشنده گفتم 4 دونه انار واسم بزار،اما برا اینکه جنسش رو بفروشه 8 تا گذاشت، گفتم 4 دونه بزار استفاده ندارم خودن تنهام!

    دوباره 6 تت‌ گذاشت و در نهایت تا همون حرفه خودم نشد نبردمشون (هدفم بیشتر کار کردن روی اعتماد به نفسم بود که قرار نیست من دلخواه تو باشم ،اون چیزیکه من نیاز دارم و میدونم برام کافیه رو استفاده میکنم)یه فضای سبزی بود چون از رانندگی خسته شدم زدم کنار که هم انار بخورم هم یه استراحتی کرده باشم.همین که اومدم پیاده بشم ذهنم شروع کرد که میخوای چکار کنی!

    زشته بری یه پلاستیک برداری تو پارک انار بخوری ،دور و وریات چی فکر میکنن در موردت!

    تو پارک هم 7،8نفر اون بالا نشستی بودن که با دیدنه اونها دیگه نجواها خیلی شدید تر شد که نبرو زشته!

    اما من میدونستم اسم این سفر توحیدیه، یعنی نظر آدما برات مهم نباشن!

    و با لذت نشستم 2 تا انار خوردم ،خداشاهده یکیش اینقدر اینقدر دون سیاه بود که طعمه گیلاس رو میداد!!!

    خلاصه انارو نوشه جانم کردم،اومدم از جاده برم بیرون دیدم نوشته موزه ی نورآباد!

    تو یه خیابون فرعی بود،گفتم میرم ببینم چیه.

    رفتم و تو مسیر دو نفر استاده بودن ایستادم بهشون گفتم موزه کجاست!خندید گفت موزه نداره اینجا!

    فقط خوبیش اینه که نزدیکه خونمونه کوچمون معروفه اصن چیزه خاصی تو موزه نیست ولی بازه برو خیابون دومی رفتم دیدم فقط یه نفر نشسته اونجا گفتم موزه چی داره نگاه کنم!؟

    گفت دوتا پایه ستون داره یکیش دوره ی هخامنشیان و یکیشم ساسانیان رفتم نگاشون کردم و ذووووق کردم.

    من چند بار رفتم تخت جمشید اما هیچوقت نمیشد به این نزدیکی،با این راحتی،تو این خلوتی و سکوت خودت تنها باشی و دوتا پایه ستون 2500سال پیش!!!

    نشستم رو دوزانو و متعجب بودم که خدایا چطور امکان داره 2500سال پیش این ظرافت روی سنگ بکار برده بشه!!!

    و لذت بردم و لذت بردم لذت بردم!(فهمیدم که به هیچ عنوان نباید طبق میل و دیدگاه بقیه آدم مسیرش رو تغییر بده! اگه من میخواستم به حرفه اون آقا که آدرس ازش پرسیدم برم اصلا نمی‌رفتم موزه و اینقدر کیف نمیکردم از دیدنه اون دوتا سر ستون.شاید اگه اون کنار من بود بهم میخندید که چطور دارم روی قوس و منحنی گل های روی سنگی که 2500سال پیش تراش داده شده دقت میکنم اما من لذت می‌بردم و بیشتر درک کردم که نظر هیچکس نباید برام مهم باشه چون هر شخصی علایق خودش رو داره)اومدم برم مسئول موزه گفت چرا از جاده ی دشت ارژن نرفتی اون که جاده اش بهتر بود!

    گفتم میخواستم روستای بوآن رو ببینم.گفت الان که قشنگ نیست!

    آلان فصلش نیست که!

    گفتم به هر حال میخوام از اینجا برم.

    از موزه زدم بیرون دیدم یه جوونی سوار اسب داره میاد،تو دلم برای شوخی با خودم گفتم اینجا دیگه خیلی موزه است با اسب تردد میکنن!تا اینکه پسره از کنارم با اسب رد شد دیدم دوتا عصا تو خورجینه اسبشه، نگاه کردم دیدم پاهاش از زانو به پایین قطع بود(فهمیدم هیچوقت نباید هیچکس رو قضاوت نکنم!حتی اگه ظاهر قضیه چیزی باشه که تو مطمئن باشی درسته موضوع بعدی اینکه این شخص چقدر قدرتمند بود ‌که ننشست تو خونه تا یکی بیاد صبح با ویلچر بزارش دمه در عصر ببرش تو خونه!تو فکرشو کن هررررجا که می‌خواست سوار اسبش میشد و میرفت، واقعا تحسینش کردم)

    خلاصه من اومدم تو جاده و رسیدم به یه آبشار کوچیک کنار جاده کللللی لذت بردم و رفتم بالای آبشار دیدم درخته گردو هست گفتم خدایا گردو بهم بده یه دونه،گفت مگه آبشار کن بود برات!بهش خندیدم گفتم ما را به خنده انداختی!

    تتو ثروت و نعمت‌هات بییینهایته!

    به خدای واحد قسم همین از ذهنم گذشت دیدم صدای شکسته شدن زیر پام اومد دیدم یه گردو زیره پامه شکوندم و خوردم گفتم یکی دیگه بهم بده!اما همراه با این درخواستم خودم هی چشم چشم میکردم که گردو پیدا کنم وقتی پیدا نکردم اومدم که بمر دیدم یکی دیگه هم کنار جوی آب بود (رها کن!

    اگه از خدا میخوای رها کن دیگه نگران باش!

    تا زمانی ‌که من چشم چشم میکردم برا گردو ،گردو نمیدیدم اما همینکه رها کردم بهم داد،درسته زبونی از خدا خواستم و بهش سپردم اما دلی نسپردم!)

    زدم تو جاده و تو مسیر دیدم یه درخت بزرگ با برگای قررررمز هست اینقدر ذوق کردم که نگو زدم کنار و شروع کردم به پیاده روی تو کوه و کمر تا رسیدم به درخته وقتی دیدمش ایییینقدر لذت بردم و یه باد نازی میومد و همینکه باد میومد کلللی برگ ازش می‌ریخت دیدم عه!این درخته بن هست و چندتا بن چیدن ازش و خوردم و حال کردم دوباره شروع کردم به قدم زدن دیدم جلل خالق!، درخته سوسن یا همون زالزالک جلومه و کللللی هم زالزالک داره گفت یادته دیشب بهت گفتم زالزالک نخر تو جاده هست!گفتی نه نیست من بهتر میدونم!خواستم بهت بگم من بهتر از تو میدونم، خلاصه زالزالک های خدا رو خوردم در حالی که زالزالک های خودم تو یخچال دارن خراب میشن و یادم رفت بیارمشون(همیشه ظاهر قضیه و چیزی که تو داری میبینی قطره‌ای در برابر دریاست در برابر علم خدا و تسلیم بودن نهایت افتادگی در نزد خداست!تسلیم بودن یعنی چشم گفتن به امر خدا حتی اگه ظاهرش به ضررت باشه)

    اومدم دوباره تو جاده رسیدم به یه سرازیری و دوتا کوه خیییییلی بزرگ شبیه 7 که یه جاده ی خاکی مییییرفت تا آخر!اما شیب کوه ها ملایم بود و شخم زده بود،بهم گفت دوربین گوشیتو بردار و فیلم بگیر!

    شروع کردم فیلم گرفتن گفت برو تو جاده خاکی،رفتم چند دقیقه رفتم گفت بزن کنار،زدم کنار پیاده شدم و شروع کردم پیاده رفتن که یهو یه برگ جگری رنگ،به اندازه ی کف دست،با یه همون چیزایی که زنبورا میخورن ازش اسمشو بلد نیستم وسطش بود،و یه زنبور داشت از شهدش میخورد!

    بهم گفت ما حتی روزی این زنبور رو تو این کوه و بیابون میدیم من قققققفل کردم!!!

    گفتن آخه!تو این جاده بگی بزن کنار،بگی اینجا وایسا،بگی از اینجا برو که این گل رو نشونم بدی!!!

    خم شدم گل رو بوسیدم و جالب اینجاست تو اون کوه هرچی من رفتم و نگاه کردم هیییییچ گلی نبود!!!نگاهش میکردم و بهش میگفتم نه دلم میاد با خودم ببرمت،نه دلم میاد ازت جدا بشم.

    اما سلام من رو یه خالقت برسون و بهش بگو ممنونم ازت و کمکم کنه از شکرگزارانت باشم و واقعا دلم تنگ شده بود برا اون فضا(قطعا هدایت شما بر ماست)بلاخره رسیدم شیراز و اومدم هتل چمران رو که 5 ستاره است رزرو کنم با هزینه شرکت فولاد و تو مسیر از نمای بیرونش فیلم گرفتم.

    نشستم تو لابی و حدود 1 ساعت هرررررکاری میکردم نمیشد اتاق رزرو کنم تا اینکه بیخیال شدم و یه هتل 3 ستاره نقریبا بی کیفیت گرفتم.البته چون خسته بودم اصلا چک نکردم که امکانتش چیه و کیفیتش چطوره

    وقتی از هتل چمران زدم بیرون همش از خودم می‌پرسیدم که چرا این هتل چمران اوکی نشد!؟چه پیامی داشت این!؟(قلبم بهم گفت چون میخواستی فیلم هتل رو نشون بقیه بدی بگی من فلان هتل خفن رو رفتم،چون خواستی به رخ بقیه بکشی، چون مغرور شدی)و گفتن آره راست میگه همینه.

    خداروشکر میکنم بابت این روز بییینظیر و پر از الهام و آگاهی.

    ایشالا ببینمتون و بشخصه از نزدیک چیزایی که اینجا مینویسم رو نشونتون بدم.

    در پناه خدای واحد موفق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 106 رای: