سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 244 - صفحه 21

305 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز هشتم

    امروز سومین روزی است که در کرمان هستیم. صبح زود بچه ها رو از خواب بیدار کردم تا آماده حرکت بشیم. امروز مقصدمان شهر بم است. حیفم اومد این همه راه رو بسام و دیدن بافت تاریخی شهر بم و بزگترین شهر خشتی جهان رو از دست بدم.

    مسافت کرمان تا بم دو ساعت و ده دقیقه است. و برای اینکه بتونیم بیشتر از وقتمون استفاده کنیم باید زودتر راه می افتادیم.

    ساعت 7 و نیم محل اقامت مون رو به سمت بم ترک کردیم. هوا افتابی و خنک بود، دمای هوا 20 درجه سانتیگراد بود، بیشتر روزهای این سفر را با این دمای رویایی سپری کرده ایم.

    مسیر کرمان به بم از ماهان میگذرد که مسیر فوق العاده زیبایی است. بعد از ماهان با اینکه مسیر کویری بود ولی جاده یکنواخت نبود و پیچ و تاب های نرمی داشت که گذشت زمان را احساس نمی کردی.

    آسمان به طرز عجیبی زیبا بود، هر بار که جاذبه های زمینی سفرمان ته میکشد، خداوند جاذبه های آسمانیش رو برایمان میفرستد! واقعااا نمیدانم با چه زبانی حمد و سپاس خداوند رو بجای بیاورم. قطعا زبانم و قلمم ناتوان از بیان و نوشتن حتی گوشه ای ازین زیبائیهاست.

    با خودم فکر میکردم که وقتی با خدا بباشی، چه فرقی می کند کجا باشی؟

    خداوند چنان جهان را به تسخیرت در میاورد که فقط زیبایی میبینی و زیبایی. و امروز خداوند هم آسمان را برایمان تزئین کرده بود و هم زمین را! و تلفیق این دو آدمی را مدهوش خودش میکرد.

    کوههای زیبا با ارتفاع کم و دندانه دار و زیبا و ابرهایی که به طرز باورنکردنی خداوند بر رویشان تزئین کرده بود و با ما در حرکت بودن، واقعا منو از خودم بیخود میکرد، مگه میشه اینهمه زیبایی انهم در کویر دید؟!!!

    در مسیر برای زدن بنزین توقف کردیم. مورد جالبی که دیدم و برایم کمی عجیب این بود که بنزین زدن برای کارت سوخت های غیر بومی، غیر فعال بود و مهمانان فقط باید با کارت جایگاه بنزین میزدن و بصورت آزاد بنزین میزدن، و این سبب وقفه و کندی روند سوخت زدن میشد. وقتی از مسئول جایگاه سوال کردم چرا این کار رو می کنند؟ گفت بخاطر جلوگیری از قاچاق سوخت!!! و این دو سال است که این تصمیم گرفته شده . بعد وقفه ای کوتاه بنزین زدبم و به سمت بم مسیرمان را ادامه دادیم.

    در مسیر تابلوها بیشتر مسافت مانده تا بم و بندعباس و زاهدان را نشان می دادن، به همسرم گفتم داریم به ته شرق نزدیک میشیم و اگه ادامه بدیم میتونیم نهار رو بندرعباس یا زاهدان باشیم خخخ.

    مورد جالبی که در این مسیر تجربه کردم این بود که تا 40 کیلومتری بم، هوا 22 درجه و خیلی خنک بود و ساعت 11 که در بم بودیم دمای هوا 35 درجه سانتیگراد بود! اینهمه اختلاف دما در این فاصله کوتاه برایم جالب بود.

    ارگ زیبای بم که خودش شهری بوده قدیم برایمان بسیار خاطره انگیز و جالب بود. اینکه شهر به چند طبقه تقسیم شده بود و قسمت شاه نشین قلعه فقط مختص والی و حاکم آنجا بود و هیچکسی حق ورود به آنجا را نداشت. حتی برادر حاکم که خانه اش به خانه سیستانی مشهور است و الان بخش اداری میراث در آنجا ساکن است هم در اون طبقه شاه نشین قرار نداشته و اون قصر بزرگ و باشکوه که مشرف بر کوههای اطراف و نخلستان های شهر بوده فقط مختص حاکم بوده!

    این موضوع من و یاد صحبت های استاد انداخت که دو نفر که برادر بوده اند هم در عصری که روابط خانوادگی خیلی استحکام داشته، نتیج متفاوت و زندگی متفاوتی داشته اند.

    نکته آموزنده و بسیار جالبی که هنگام بازدید از خانه سیستانی و قصر حاکم آموختم این بود که: هر خانه به دو قسمت اندرونی و بیرونی تقسیم میشد. اندرونی برای اهالی خونه بود و بیرونی برای پذیرایی از مهمانان. و در عین تعجب اندرونی ها نسبت به بیرونی مجلل ساخته میشد. یعنی برای خودشان بیشتر از مهمان ارزش قائل بودند!!! و این در حالیست که هنوز هم که هنوزه بعد گذشت اینهمه سال ما هیچوقت برای خودمان به اندازه دیگران ارزش قایل نشدیم و همواره بهترین غذا و جا و میوه و بشقاب و… برای مهمان بوده نه خودمان!

    بعد از بازدید از قلعه و شنیدن صحبت های راهنمایان در قسمت های مختلف ارگ، هدایت شدیم به جایی که خرمای مرغوب رو بدون واسطه

    بعنوان سوغات بخریم و در خروجی شهر هم پرتقال بم بعنوان سوغات بم گرفتیم و به سمت کرمان راه افتادیم. توت فرنگی هم که شینا دوست داشت گرفتیم.

    در مسیر برگشت از آستانه شاه نعمت الله ولی که در ماهان بود دیدن کردیم و بعدش در شهر خوش آب و هوا و دل انگیز ماهان چرخی زدیم . هوای مطبوع و چشم انداز های زیبای این شهر واقعا آدم رو سر ذوق میاورد و یک نعمت بزرگ برای این خطه محسوب می شود.شینا هم در این هوای دل انگیز هوس کرد که سرش رو از سانروف بیرون بیاره و کوچه خیابانهای شهر رو از اون بالا ببینه و بیشتر کیف کنه در این هوای دل انگیز.

    بعد از دیدن ماهان به منزل برگشتیم و یکی دو ساعت استراحت کردیم و بعدش راهی بازار و میدان ارگ شدیم برای خرید سوغاتی. و حدود ساعت 9 شب به محل اقامتمون برگشتیم و یک روز زیبای دیگر رو در کرمان سپری کردیم. خدایااااا شکرررت که اینهمه زیبایی رو نصیب ما کردی. در پناه خدا باشید.یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  2. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز هفتم

    امروز ظهر سال تحویل میشد. دلم میخواست که سال تخویل در منزل نباشم و سال رو در یک مکان عمومی و کنار هم وطنانم تحویل کنم.

    هر روز که به عید نزدیکتر میشدیم، بمن نهیب زده میشد که چرا کاری نمیکنی؟! چرا از کسی نمیپرسی؟! و هر بار ندایی در قلبم میگفت نگران نباش هر چیزی بوقتش، موقعه اش که بیاد بهت گفته میشه و هدایت میشی.

    وقتیکه دیروز خونه رو نحویل گرفتیم، دیدم یه قاب عکس تو خونه بود که متعلق به باغ شاهزاده ماهان بود.اینو نشونه ای از خدا دیدم که بهترین جایی که میتونیم بریم همین جاست و قلبم بهش گواهی میداد. به همسرم گفتم که زودتر آماده بشند تا برای تحویل سال بریم به باغ شاهزاده ماهان. این مکان حدود 30 کیلومتری کرمان قرار داره و 20 دقیقه تا اونجا راه بود.

    یه دوش گرفتم تا خستگی راه از تنم بیرون بره و اصلاح کردم و باد لاستیک ها رو چک کردم و آماده سفر و رفتن شدیم. میکس شادی که از دیروز در حال پلی شدن بود رو باز کردیم و بشکن زنان به سمت ماهان حرکت کردیم.

    هوا آفتابی و دل انگیز بود با سایه روشن هایی از ابر و دمای هوا 24 درجه سانتیگراد.وارددبزرگراه هفت باغ شدیم. یکی از زیباترین بزرگراه هایی که تا بحال دیده بودم. آسفالت با کیفیت و تمیزی بزرگراه و درخت های کاجی که شبیه درخت های سرو کهنسال بود ، مسیر رو به شکل فوق العاده ای زیبا کرده بود. چیزی که برام جالب بود این بود که درخت های کاج اینجا بر خلاف درخت های کاجی که تا بحال دیده بودم، ارتفاع کوتاهی داشتند و تنومند تر بودن و مثل درخت های مثمر بودن. رنگ شون هم سبز کمرنگ بود و طراوت خاصی داشتن.

    همینطور که در مسیر داشتم این زیبائی ها رو میدیدم و تحسین میکردم، با خودم گفتم چرا اسم این بزرگراه رو گذاشتن هفت باغ؟ و وقتی سوال خوب میپرسی بلافاصله جواب هم میاد. دیدم در اینطرف و اونطرف بزرگراه(مسیر رفت و برگشت) هفت ردیف درخت کاشته اند و احتمالا به همین دلیل اسم بزرگراه رو هفت باغ گذاشته اند.

    در انتهای بررگراه به یک سازه که شبیه سازه های بادی بود رسیدیم که در هر ضلع اون یک جمله زیبای توحیدی و انگیزشی نوشته بود، که یکیش ااین مضموم بود که خودت را به خدا بسپار انگار خانم شایسته نشسته بود و چکیده نویسی کرده بود اونجا!

    باغ شاهزاده ماهان از دور نمایان بود و مسیر طولانی ماشین ها برای ورود به باغ حکایت از استقبال زیاد مردم و انتخاب این مکان برای تحویل سال نو داشت. برایم جالبتر این بود که خیلی از پلاک ها 45 و 65 بود که متعلق به کرمان بود! یعنی اونها سال تحویل در این مکان رو به بودن در منزل ترجیح داده بودن!

    ماشین رو در محوطه کنار باغ که به پارکینگ اختصاص داده شده بود پارک کردیم و ورودی گرفتیم و وارد باغ شدیم. در مسیر خیلی ها بساط پهن کرده بودند و در زیر سایه درختان و جوی آبی که از بالا تا پائین سرازیر بود لحظات شادی رو در کنار هم سپری میکردند.

    اولین چیزی که به محض ورود به باغ جلوه گر میشد عظمت و شکوه این باغ بود که مثل نگینی در دامنه کوه برافراشته شده بود. فاصله در ورودی تا عمارت شاهزاده چند صد متر فاصله داشت که بصورت پلکانی و طبقه طبقه بالا میرفت و دو طرف فواره ها و آبشار آب بصورت طبقه طبقه پائین می اومد و تا بیرون باغ و عمارت امتداد داشت.

    بازار گرفتن عکس و سلفی از این جاذبه گردشگری زیبا گرم گرم بود. چیزی به تحویل سال نمونده بود. به همسرم و شینا گفتم میریم بالا تا به عمارت برسیم. آنجا سال را تحویل کنیم و بعد عکس می اندازیم.

    همسرم دنبال هفت سین میگشت که سال رو در کنارش تحویل کنیم و فکر میکرد مثل امامزاده ها یا جاهای دیگه حتما هفت سین قرار داده اند، اما از این خبرها نبود. یه جای مناسبی که آفتاب اذیتمون نکنه نشستیم و گوشیم رو در آوردم و به اینترنت وصل شدم تا ببینم چقدر به سال تحویل مونده، 30 ثانیه باقی مونده بود و شمارش معکوس شروع. شده بود جمعیت شروع به کف زدن و کل کشیدن کردن و سال تحویل شد و روبوسی ها شروع شد. فضای خیلی قشنگی بود . اینکه جایی باشی که همه از ته دل شاد و خوشحال باشند و لبخند بزنند و برای همدیگر آرزو های خوب کنند سبب ایجاد انرژی مثبت زیادی در این فضا میشد.

    همه به کنار دستی هاشون و حتی کسایی که نمیدونستند از کجا اومدن عید رو تبریک میگفتن، یکی تماس تصویری داشت، یکی لایو گذاشته بود، یکی تماس صوتی داشت و عید رو به عزیزانش تبریک میگفت. فضای قشنگی بود که لحظه تحویل سال رو خاطره انگیز میکرد. چند سال پیش این شور و انرژی مثبت رو در سعدیه شیراز تجربه کرده بودم، با این تفاوت که اون سال، سال شب ساعت 9 و خوردهای فک کنم تحویل شد و امیال تو روز این اتفاق افتاد.

    بعد تحویل یال مشغول روبوسی و تبریک سال نو به همدیگه شدیم و بعدش پا شدیم که بریم عکس بگیریم و این عمارت زیبا رو بیشتر ببینیم. در کنار و پشت عمارت خانواده های خوش ذوقی هفت سین پهن کردند. رفتیم کنار هفت سین یه زوج جوان و درخواست کردیم کنار هفت سینشون عکس بگیریم که کلی خوشحال شدن و استقبال کردند و چند تا عکس سه نفره هم از ما انداختند. کلی تشکر کردیم. همسرم از این اتفاق خیلی خوشحال بود چون اینو درخواستی میدونست که از خدا داشته و حالا اجابت شده.

    مشغول عکس گرفتن از قسمت های مختلف عمارت شدیم . بیشتر من مشتاق عکس گرفتن بودم تا همسرم و اون ترجیح میداد که بیشتر نقش عکاس رو بعهده بگیرد. مشغول ژست گرفتن در آبشار عمارت بودم و کاملا تو حس رفته بودم که آقایی میانسال همراه یه آقا و خانمی پله ها رو داشتند پایین می اومدن که از کنارم رد بشن برن پائین، به محظ اینکه رسیدن کنارم با اینکه من نمی دیدمشون ، یکیشون گفت آقا با این تیپتون منو یاد جوانی های محمدرضا شاه انداختی!!! زدم زیر خنده و روم رو به سمتش کردم و همراهاش و خودش هم از این اتفاق خندشون گرفته بود. و دستی تکون دادن و رد شدن. همسرم تومد جلو با خنده بهم گفت شنیدی چی گفتن؟ گفتم آره، مگه تو هم شنیدی؟ گفت اره صداش تا پیش منم اومد و کلی خندیدیم.آخه این اولین بار نبود که چنین حرفی رو بهم کیردن و جاهای مختلف این اتفاق برایم تکرار شده بود.

    بعد دیدن عمارت تصمیم گرفتیم که برگردیم به محل اقامتمون و یکم استراحت کنیم و عید و یال نو رو تبریک بگیم به عزیزانمون.

    در مسیر برگشت چشمانمان بر کوههای زیبای ماهان که پوشیده از برف بود خیره شد. زیبایی این کوه واقعا آدم رو مسخ خودش میکنه، انگار نقاشی خداونده تا زائیده ای طبیعی، کوهی که دندانه ها و پستی و بالایی اش عین عمارت های باشکوه است و واقعا ادم رو میبره به تخیل های کودکی و کارتن هایی که می دیدیم. در طی مسیر نگاه زیبای این کوه مشایعتمان کرد و کلی حمد و سپاس خداوند رو بجا اوردیم بابت دیدن این همه زیبایی.

    به محل اقامت که رسیدیم تبریک و زنگ زدن ها به فامیل و مادر و برادر و خواهر گرم شد و در حین صحبت ها متوجه شدم که شهرستان نم نم باران در حال باریدن است و هوا ابریست و سرد. دوباره یاد هدایت خداوند برای انجام این سفر افتادم. اینکه در زمان مناسب در مکان مناسب بودم خدا رو شکر. همواره یکی از خواسته هام این بود که روز اول عید هوا آفتابی باشد و برم دامن طبیعت و این خواسته ام با امدن به اینجا محقق شده بود و خداوند رو ازین بابت هم سپاسگزار بودم.

    بعد از کمی استراحت، رفتیم به دیدن اماکن تاریخی شهر کرمان و اول از همه از میدان گنجعلی خان شروع کردیم و سپس کتروانسرای گنجعلی خان رو دیدیم و بعدش حمام گنجعلی خان و بازار قدیمی که منتهی میشد به میدان ارگ. همه این آثار در کنار هم قرار داشت و این کار بازدی از این اماکن رو برای ما خیلی ساده تر کرد.

    بعد از گشتن در بازار و کمی خرید و دیدن اماکن با تاریک شدن هوا به محل اقامتمون برگشتیم و اینگونه روز سال تحویل ما سپری شد‌.خدایا شکررررت بابت همه زیبائیها و نعمت هایی که سهم ما در این شهر زیبا و روز زیبا کردی. تا فردا و سلامی دوباره بدرود.یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
  3. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز نهم

    با اینکه دو کامنت قبلی که مربوط به اتفاقات دو روز قبل اقامتمون در کرمان زیبا هست هنوز تائید نشده اما تجربه ای که در این سفر برایم ملموس شد این بود که ذهن عجیب فراموشکاره و براحتی و سریع خیلی اتفاقات خوب رو فراموش میکنه، به همین دلیل با وجود خستگی، سعی میکنم اتفاقات امروزم رو شرح بدم و شما عزیزان و همسفران ما در این سفر هم در جریان اتفاقات قرار بگیرید.

    امروز آخرین روزی است که در کرمان حضور داریم. و به امید خدا فردا کرمان زیبا رو به مقصد اصفهان ترک خواهیم کرد.

    قبل از اومدن به کرمان اصلا تصور نمیکردم که با این حجم از زیبایی روبرو بشم که نتونم خیلی از جاهای فوق العاده زیبای این شهر رو ببینم!

    امروز بچه ها هم مثل من دوست داشتن بیشتر از زمان باقی مانده استفاده کنند و لذت ببرند. به همین دلیل با اینکه گفته شده بود امروز به خاطر شهاادت اماکن گردشگری تعطیل است. اما ما به لطف آموزه های استاد یاد گرفته ایم که تابع احساس و نشانه ها باشیم تا قوانین و مقرارت!

    به همین دلیل شال و کلاه کردیم و به سمت باغ زیبای فتح آباد در 20-30 کیلومتری کرمان و در شهر اختیاریه قرار داشت حرکت کردیم. در ورودی شهر از هفت سین و تبریک سال نو عکس گرفتیم و راهمون رو به سمت باغ فتح آباد پیش گرفتیم.

    خدا رو شکر باغ مذکور باز بود و ازینکه به ندای احساسمون گوش داده بودیم خوشحال بودیم. فضایی رو در سکوت و خلوت این باغ بزرگ و زیبا تجربه کردیم که قابل باور نبود.

    عمارت زیبایی که در این باغ بنا شده بود سبک معماریش ما رو یاد هندوستان می انداخت. در ورودی بلیط تهیه کردیم. نفری 20 هزار تومن که مبلغ بسیار ناچیزی حساب میشد. از مسئول فروش پرسیدم گفتن امروز اماکن تفریحی تعطیله؟ و ایشون گفتن اینجا زیر نظر میراث فرهنگی اداره نمیشه!

    استخر بسیار بزرگی در جلوی عمارت باغ خودنمایی میکرد که جلوه خاصی به این بنا بخشیده بود. گلکاری های زیبا و گلدان‌های قشنگ طراوت محیط رو چند برابر کرده بود.

    کار خوبی که در داخل عمارت صورت گرفته بود این بود که اطاق ها به سبک زمان قدیم تزئین شده بودن و یک هفت سین بزرگ در وسط عمارت به زیبایی قرار داده بودن که باز دید کنندگان میتوانستند روی مبل های تعبیه شده بنشینند و عکس یادگاری بگیرند.

    بر روی دیوارهای عمارت عکس والیان و استانداران استان کرمان از زمان مشروطه تا به حال گذاشته شده بود که دیدن این تابلوها خودش مروری بود بر تاریخ معاصر کرمان و این هم از کارهای قشنگ این عمارت بود.

    در دو طرف عمارت فضاهای زیبا و وسیعی رو برای خانواده ها در محیط های باز و بسته تدارک دیده بودن که از فضای موجود نهایت استفاده را ببرند. وجود استخر روبازی که اردک های بسیار زیبایی در آن مشغول آبتنی بودن و اطاقک های کپری زیبا برای مهمانان و باغ ها و مزارع انگور جلوه خاصی به این فضای دل انگیز بخشیده بود.

    بعد از بازدید از باغ فتح آباد سمت گنبد جبلیه راه افتادیم که در داخل شهر کرمان قرار داشت. در مسیر از کارهای بسیار زیبایی که شهرداری کرمان برای نوروز تدارک دیده بود تقدیر و تشکر کردیم. در این مدت به هر مکان عمومی ای که رفتیم سفره های متنوع و زیبای هفت سین همه جا پهن بود و فضا و حال و هوای نوروز رو بخوبی میشد در این استان احساس کرد و این استان بطور کامل آماده استقبال ارز مهمانان نوروزی بود و این جای تقدیر و تحسین دارد .

    گنبد جبلیه هم در میان پارکی قرار داشت که به شکل زیبایی هفت سین رو طوری طراحی کرده بودن که هر کسی در اون لوکیشن قرار میگرفت میتونست همزمان از نقشه ایران و هفت سین و گنبد جبلیه عکس بندازد و این ابتکار واقعا زیبا بود‌.

    بعد از ترک این مکان آثار تاریخی دیگری که در مسیر بود رو نگاه کردیم و به مقصد میدان ارگ و رفتن به بازار به مسیر خودمان ادامه دادیم‌ .

    بعد از خریدهای همسر جان و گرفتن سوغات و خرید برای شینا، برای استراحت به محل اسکان برگشتیم.

    ادامه کامنت 11 شب دیشب

    بعد از کمی استراحت برنامه ام این بود که بریم کلوت های شهداد رو ببینیم. از همان روز اول اینو تو برنامه ام داشتم و دوست داشتم حتما یروز یا یه شب کویر باشم.

    گفتم هدایت میشیم و این اتفاق اگه قراره بیفته، انجام میشه. مثلا آگهی شب در کویر یا کویرگردی یک روزه رو میبینیم و ..‌.

    اما هیچ کدوم از این خبرها نبود،حتی تو سایت ها و پیج ها زنگ زدم و پیام دادم اما تور عمومی نداشتن و میگفتن اگه تور خصوصی میخواهی تا قرات هماهنگ کنیم که هم هزینه اش غیر معقول بود و هم همسرم قبول نمی کرد و از رفتن تنهایی به کویر واهمه داشت. یبار تصمیم گرفتم به یکی از بهترین هتل های شهر برم و پرس و جو کنم ببینم تور کویر دارند برای مسافرانشون که ما هم باهاشون بریم یا نه؟

    اونجا منو به آقایی معرفی کردن که تور برگزار میکرد، برام توضیحات کاملی داد که تور کویر لوت که فقط در پائی. و زمستان برگزار میشه و تورهای 6 روزه است و از سمت سیستان و بلوچستان شروع میشن و سمت ما میان. تور کویر شهداد هم میگفت بصورت خصوصی میتونم هماهنگ کنم ولی اگه خودتون بخواهید برید تا یه قسمتی رو میتونید خودتون با ماشین برید و بقیه اش که رفتن به عمق بیشتر کویر و دیدن کلوت های بیشتره، رو میتونید آفرود و راهنما بگیرید. و پیشنهاد داد بعلت گرما بعد از ظهر برای اینکار اقدام کنیم.

    بعد از ظهر که آماده شدیم بریم سمت شهداد با اینکه تصور روشنی از مسیر نداشتم و اینکه تا کجا باید برم و مسیر اولیه رفتن هم 1و نیم ساعت بود که با برگشتن میشد سه ساعت و عملا شب باید برمیگشتیم چون یکمی هم دیر آماده شده بودیم بخاطر خریدهای ظهر.

    اتفاقی که موقع رفتن برامون افتاد این بود که یه گربه دقیقا جلو در نشسته بود و مانع رفتن ما میشد!

    همسرمم به شدت فوبیای حیوانات داره و هر کاری میکرد گربه از جلو در تکون نمیخورد و به محظ اینکه میخواست گربه رو بترسونه و در رو باز کنه، گربه در کمال ناباوری نه تنها نمی ترسید بلکه به سمت در ورودی میومد و میخواست وارد ساختمان بشه!

    بعد جیغ و دادهای همسرم و شینا خودم مجبور شدم دست به کار بشم و گربه رو از جلوی در فراری بدم. اما در کمال ناباوری همون اتفاق تکرار میشد و گربه نه تنها واکنشی به حضور ما نشان نمیداد و نمی ترسید بلکه میخواست وارد منزل بشه.

    این اتقفاق تلنگری به من زد که این اتفاق اتفاقی نیست و این یه پیام و هدایت واضحه که ما خونه بمونیم و نریم به این سفر!

    بعدش بیاد آوردم که من این چند روز هر چقدر دست و پا زدم و حتی تماس گرفتم چن جا و صحبت کردم و قرار شد خبرم بدن ولی خبری نشد و الان که خودم میخواستم دست به کار بشم این گربه مانع رفتن ما میشه و عملا داره نشونه میفرسته که بیخیال این سفر بشم و به صلاحم نیست با اینکه خیلی دلم میخواست!

    بالاخره پس از دست و پا زدن و تقلای بسیار پیام و هدایت خداوند رو گرفتیم و چون خیته بودیم گرفتیم خوابیدیم. یکی دو ساعت که خوابیدیم سر حال شدیم و همسرمم اینو هدایت خدا میدونست که بوسیله این گربه مانع سفر ما سده و از ما حفاظت نموده است. وقتی پا شدیم گربه از جلو در ورودی رفته بود.

    تصمیم گرفتیم برای خرید بریم بازار و بیشتر شهر زیبای کرمان رو تماشا کنیم. وارد میدان ارگ شدیم و در راسته ای که به میدان گنجعلی خان میرفت وارد شدیم که تا بحال این مسیر رو نرفته بودیم. در همون ابتدا شونه سر پیدا کردیم که این چند روز پیدا نکرده بودیم و من چون شونه ام رو جا گذاشته بودم، در این مسافرت از شونه بچه ها استفاده میکردم.

    بعدش یه مغازه بزرگ پوشاک دیدیم و شلوار و چن تا تی شرت و پیراهن ازش خریدیم. همان مسیر تو یه مغازه دیگه یه تیشرت دیگه خریدم ولی گویا یکارت که کشیده بودیم یادمون رفته بود که اونو برداریم.

    رفتیم جلوتر و چند راسته دیگه بازار رو گشتیم و همسرم و شینا هم خریدایی کردن و خودمم یه جفت کتونی گرفتم و به سمت میدان ارگ برگشتیم.

    در مسیر که می اومدیم اتفاق جالبی برامون افتاد. دیدم یه آقایی که ازش خرید میکردیم ما رو دید و با اشاره و ایما ما رو صدا زد. وقتی رفتیم سمتش تصورم این بود که حتما جنسی که میخواستیم و نداشته الان موجود کرده و میخواد به ما نشون بده. اما در کمال شگفتی پدرشون که قبلا مغازه نبودن گفتن شما خرید کردین ولی خریدتون رو جا گذاشتین!!!

    من پسرمو فرستادم دنبالتون ولی پیداتون نکرد. تصور کنید بازار کرمان مثل بازار تهران بسیار شلوغ و تو در تو است و اینکه ما از بین اینهمه مسیر برای برگشت، دقیقا از مسیر جلو مغازه ایشون رد بشیم و ایشون ما رو بین این جمعیت که هر ثانیه ده ها نفر رد میشه، ببینه خودش یک معجزه بود،!!!

    خرید رو تحویلمون دادن و گفتن میخواستیم از طریق کارتی که کشیدی ادرستون رو پیدا کنیم و براتون پست کنیم شهرستان!

    کلی از درستکاری و امانتداری این صاحب مغازه که نمونه ای از مردم نازنین و بی نظیر این استان بودن کیف کردم و کلی ازشون سپاسگزاری کردم. تو مسیر مبهوت معجزات و اتفاقات خداوند در همین دو سه ساعت پایانی سفرمون در کرمان بودم. به همین دلیل گفتم تا یادم نرفته با وجود خستگی قبل خواب قسمت اولش رو نوشتم و الان که پا شدیم که کم کم اماده سفر برگشت بشیم این کامنت رو تکمیل کردم.

    بعد از اینکه بچه ها در میدان ارگ پیتزاشون رو خوردن رفتیم به خیابان هزار و یک شب که تو کرمان مشهوره، اونجا هم کلی زیبایی دیدیم و چند مرکز خرید رفتیم و تو سطح شهر کمی دور دور زدیم و خوش و خرم برگشتیم به منزل.

    نکته ای که میخواستم بگم در مورد کرمان این بود که این استان پهناورترین استان کشور است. و خود شهر کرمان هم شهر بزرگیست . من تصورم از این استان و این شهر با این سفر کاملا عوض شد. قبل از ورود تصور میکردم که زمان کافی برای دیدن این استان داریم ولی کاملا در اشتباه بودم و ما در تین چند روز اقامت در کرمان حتی نتونستیم 30 درصد جاذبه های این استان و حتی شهر کرمان رو بگردیم.

    روزهای قشنگی رو در این استان سپری کردیم و از اب و هوای عالی و جاذبه های گردشگری اون بسیار لذت بردیم و سپاسگزار مردم خوب و مهمانواز کرمان هستیم که لحظات و خاطرات خیلی خوبی رو برامون رقم زدن و از همین حالا که اخرین ساعات حضورمون در اینجاست، دلتنگ اینجا شدیم.

    ممنونم بابت همه چیز و همه کس یارب که در لحظه لحظه های این سفر در کنار ما بودی و در کنار ما هستی و بهترین لحظات رو برامون رقم زدی.

    اینم از آخرین لحظات سفر ما در کرمان و تا ساعات دیگه این ضهر زیبا رو به مقصد اصفهان زیبا ترک میکنیم و اگه عمری بود تا رسیدن به شهرمون باز هم گزارش برگشت سفر خواهم داد. در پناه حق باشید، یا حق

    ساعت 5 و 5 دقیقه صبح یکشنبه ـ کرمان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
  4. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز هشتم

    امروز سومین روزی است که در کرمان هستیم. صبح زود بچه ها رو از خواب بیدار کردم تا آماده حرکت بشیم. امروز مقصدمان شهر بم است. حیفم اومد این همه راه رو بسام و دیدن بافت تاریخی شهر بم و بزگترین شهر خشتی جهان رو از دست بدم.

    مسافت کرمان تا بم دو ساعت و ده دقیقه است. و برای اینکه بتونیم بیشتر از وقتمون استفاده کنیم باید زودتر راه می افتادیم.

    ساعت 7 و نیم محل اقامت مون رو به سمت بم ترک کردیم. هوا افتابی و خنک بود، دمای هوا 20 درجه سانتیگراد بود، بیشتر روزهای این سفر را با این دمای رویایی سپری کرده ایم.

    مسیر کرمان به بم از ماهان میگذرد که مسیر فوق العاده زیبایی است. بعد از ماهان با اینکه مسیر کویری بود ولی جاده یکنواخت نبود و پیچ و تاب های نرمی داشت که گذشت زمان را احساس نمی کردی.

    آسمان به طرز عجیبی زیبا بود، هر بار که جاذبه های زمینی سفرمان ته میکشد، خداوند جاذبه های آسمانیش رو برایمان میفرستد! واقعااا نمیدانم با چه زبانی حمد و سپاس خداوند رو بجای بیاورم. قطعا زبانم و قلمم ناتوان از بیان و نوشتن حتی گوشه ای ازین زیبائیهاست.

    با خودم فکر میکردم که وقتی با خدا بباشی، چه فرقی می کند کجا باشی؟

    خداوند چنان جهان را به تسخیرت در میاورد که فقط زیبایی میبینی و زیبایی. و امروز خداوند هم آسمان را برایمان تزئین کرده بود و هم زمین را! و تلفیق این دو آدمی را مدهوش خودش میکرد.

    کوههای زیبا با ارتفاع کم و دندانه دار و زیبا و ابرهایی که به طرز باورنکردنی خداوند بر رویشان تزئین کرده بود و با ما در حرکت بودن، واقعا منو از خودم بیخود میکرد، مگه میشه اینهمه زیبایی انهم در کویر دید؟!!!

    در مسیر برای زدن بنزین توقف کردیم. مورد جالبی که دیدم و برایم کمی عجیب این بود که بنزین زدن برای کارت سوخت های غیر بومی، غیر فعال بود و مهمانان فقط باید با کارت جایگاه بنزین میزدن و بصورت آزاد بنزین میزدن، و این سبب وقفه و کندی روند سوخت زدن میشد. وقتی از مسئول جایگاه سوال کردم چرا این کار رو می کنند؟ گفت بخاطر جلوگیری از قاچاق سوخت!!! و این دو سال است که این تصمیم گرفته شده . بعد وقفه ای کوتاه بنزین زدبم و به سمت بم مسیرمان را ادامه دادیم.

    در مسیر تابلوها بیشتر مسافت مانده تا بم و بندعباس و زاهدان را نشان می دادن، به همسرم گفتم داریم به ته شرق نزدیک میشیم و اگه ادامه بدیم میتونیم نهار رو بندرعباس یا زاهدان باشیم خخخ.

    مورد جالبی که در این مسیر تجربه کردم این بود که تا 40 کیلومتری بم، هوا 22 درجه و خیلی خنک بود و ساعت 11 که در بم بودیم دمای هوا 35 درجه سانتیگراد بود! اینهمه اختلاف دما در این فاصله کوتاه برایم جالب بود.

    ارگ زیبای بم که خودش شهری بوده قدیم برایمان بسیار خاطره انگیز و جالب بود. اینکه شهر به چند طبقه تقسیم شده بود و قسمت شاه نشین قلعه فقط مختص والی و حاکم آنجا بود و هیچکسی حق ورود به آنجا را نداشت. حتی برادر حاکم که خانه اش به خانه سیستانی مشهور است و الان بخش اداری میراث در آنجا ساکن است هم در اون طبقه شاه نشین قرار نداشته و اون قصر بزرگ و باشکوه که مشرف بر کوههای اطراف و نخلستان های شهر بوده فقط مختص حاکم بوده!

    این موضوع من و یاد صحبت های استاد انداخت که دو نفر که برادر بوده اند هم در عصری که روابط خانوادگی خیلی استحکام داشته، نتیج متفاوت و زندگی متفاوتی داشته اند.

    نکته آموزنده و بسیار جالبی که هنگام بازدید از خانه سیستانی و قصر حاکم آموختم این بود که: هر خانه به دو قسمت اندرونی و بیرونی تقسیم میشد. اندرونی برای اهالی خونه بود و بیرونی برای پذیرایی از مهمانان. و در عین تعجب اندرونی ها نسبت به بیرونی مجلل ساخته میشد. یعنی برای خودشان بیشتر از مهمان ارزش قائل بودند!!! و این در حالیست که هنوز هم که هنوزه بعد گذشت اینهمه سال ما هیچوقت برای خودمان به اندازه دیگران ارزش قایل نشدیم و همواره بهترین غذا و جا و میوه و بشقاب و… برای مهمان بوده نه خودمان!

    بعد از بازدید از قلعه و شنیدن صحبت های راهنمایان در قسمت های مختلف ارگ، هدایت شدیم به جایی که خرمای مرغوب رو بدون واسطه

    بعنوان سوغات بخریم و در خروجی شهر هم پرتقال بم بعنوان سوغات بم گرفتیم و به سمت کرمان راه افتادیم. توت فرنگی هم که شینا دوست داشت گرفتیم.

    در مسیر برگشت از آستانه شاه نعمت الله ولی که در ماهان بود دیدن کردیم و بعدش در شهر خوش آب و هوا و دل انگیز ماهان چرخی زدیم . هوای مطبوع و چشم انداز های زیبای این شهر واقعا آدم رو سر ذوق میاورد و یک نعمت بزرگ برای این خطه محسوب می شود.شینا هم در این هوای دل انگیز هوس کرد که سرش رو از سانروف بیرون بیاره و کوچه خیابانهای شهر رو از اون بالا ببینه و بیشتر کیف کنه در این هوای دل انگیز.

    بعد از دیدن ماهان به منزل برگشتیم و یکی دو ساعت استراحت کردیم و بعدش راهی بازار و میدان ارگ شدیم برای خرید سوغاتی. و حدود ساعت 9 شب به محل اقامتمون برگشتیم و یک روز زیبای دیگر رو در کرمان سپری کردیم. خدایااااا شکرررت که اینهمه زیبایی رو نصیب ما کردی. در پناه خدا باشید.یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
  5. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز هفتم

    امروز ظهر سال تحویل میشد. دلم میخواست که سال تخویل در منزل نباشم و سال رو در یک مکان عمومی و کنار هم وطنانم تحویل کنم.

    هر روز که به عید نزدیکتر میشدیم، بمن نهیب زده میشد که چرا کاری نمیکنی؟! چرا از کسی نمیپرسی؟! و هر بار ندایی در قلبم میگفت نگران نباش هر چیزی بوقتش، موقعه اش که بیاد بهت گفته میشه و هدایت میشی.

    وقتیکه دیروز خونه رو نحویل گرفتیم، دیدم یه قاب عکس تو خونه بود که متعلق به باغ شاهزاده ماهان بود.اینو نشونه ای از خدا دیدم که بهترین جایی که میتونیم بریم همین جاست و قلبم بهش گواهی میداد. به همسرم گفتم که زودتر آماده بشند تا برای تحویل سال بریم به باغ شاهزاده ماهان. این مکان حدود 30 کیلومتری کرمان قرار داره و 20 دقیقه تا اونجا راه بود.

    یه دوش گرفتم تا خستگی راه از تنم بیرون بره و اصلاح کردم و باد لاستیک ها رو چک کردم و آماده سفر و رفتن شدیم. میکس شادی که از دیروز در حال پلی شدن بود رو باز کردیم و بشکن زنان به سمت ماهان حرکت کردیم.

    هوا آفتابی و دل انگیز بود با سایه روشن هایی از ابر و دمای هوا 24 درجه سانتیگراد.وارددبزرگراه هفت باغ شدیم. یکی از زیباترین بزرگراه هایی که تا بحال دیده بودم. آسفالت با کیفیت و تمیزی بزرگراه و درخت های کاجی که شبیه درخت های سرو کهنسال بود ، مسیر رو به شکل فوق العاده ای زیبا کرده بود. چیزی که برام جالب بود این بود که درخت های کاج اینجا بر خلاف درخت های کاجی که تا بحال دیده بودم، ارتفاع کوتاهی داشتند و تنومند تر بودن و مثل درخت های مثمر بودن. رنگ شون هم سبز کمرنگ بود و طراوت خاصی داشتن.

    همینطور که در مسیر داشتم این زیبائی ها رو میدیدم و تحسین میکردم، با خودم گفتم چرا اسم این بزرگراه رو گذاشتن هفت باغ؟ و وقتی سوال خوب میپرسی بلافاصله جواب هم میاد. دیدم در اینطرف و اونطرف بزرگراه(مسیر رفت و برگشت) هفت ردیف درخت کاشته اند و احتمالا به همین دلیل اسم بزرگراه رو هفت باغ گذاشته اند.

    در انتهای بررگراه به یک سازه که شبیه سازه های بادی بود رسیدیم که در هر ضلع اون یک جمله زیبای توحیدی و انگیزشی نوشته بود، که یکیش ااین مضموم بود که خودت را به خدا بسپار انگار خانم شایسته نشسته بود و چکیده نویسی کرده بود اونجا!

    باغ شاهزاده ماهان از دور نمایان بود و مسیر طولانی ماشین ها برای ورود به باغ حکایت از استقبال زیاد مردم و انتخاب این مکان برای تحویل سال نو داشت. برایم جالبتر این بود که خیلی از پلاک ها 45 و 65 بود که متعلق به کرمان بود! یعنی اونها سال تحویل در این مکان رو به بودن در منزل ترجیح داده بودن!

    ماشین رو در محوطه کنار باغ که به پارکینگ اختصاص داده شده بود پارک کردیم و ورودی گرفتیم و وارد باغ شدیم. در مسیر خیلی ها بساط پهن کرده بودند و در زیر سایه درختان و جوی آبی که از بالا تا پائین سرازیر بود لحظات شادی رو در کنار هم سپری میکردند.

    اولین چیزی که به محض ورود به باغ جلوه گر میشد عظمت و شکوه این باغ بود که مثل نگینی در دامنه کوه برافراشته شده بود. فاصله در ورودی تا عمارت شاهزاده چند صد متر فاصله داشت که بصورت پلکانی و طبقه طبقه بالا میرفت و دو طرف فواره ها و آبشار آب بصورت طبقه طبقه پائین می اومد و تا بیرون باغ و عمارت امتداد داشت.

    بازار گرفتن عکس و سلفی از این جاذبه گردشگری زیبا گرم گرم بود. چیزی به تحویل سال نمونده بود. به همسرم و شینا گفتم میریم بالا تا به عمارت برسیم. آنجا سال را تحویل کنیم و بعد عکس می اندازیم.

    همسرم دنبال هفت سین میگشت که سال رو در کنارش تحویل کنیم و فکر میکرد مثل امامزاده ها یا جاهای دیگه حتما هفت سین قرار داده اند، اما از این خبرها نبود. یه جای مناسبی که آفتاب اذیتمون نکنه نشستیم و گوشیم رو در آوردم و به اینترنت وصل شدم تا ببینم چقدر به سال تحویل مونده، 30 ثانیه باقی مونده بود و شمارش معکوس شروع. شده بود جمعیت شروع به کف زدن و کل کشیدن کردن و سال تحویل شد و روبوسی ها شروع شد. فضای خیلی قشنگی بود . اینکه جایی باشی که همه از ته دل شاد و خوشحال باشند و لبخند بزنند و برای همدیگر آرزو های خوب کنند سبب ایجاد انرژی مثبت زیادی در این فضا میشد.

    همه به کنار دستی هاشون و حتی کسایی که نمیدونستند از کجا اومدن عید رو تبریک میگفتن، یکی تماس تصویری داشت، یکی لایو گذاشته بود، یکی تماس صوتی داشت و عید رو به عزیزانش تبریک میگفت. فضای قشنگی بود که لحظه تحویل سال رو خاطره انگیز میکرد. چند سال پیش این شور و انرژی مثبت رو در سعدیه شیراز تجربه کرده بودم، با این تفاوت که اون سال، سال شب ساعت 9 و خوردهای فک کنم تحویل شد و امیال تو روز این اتفاق افتاد.

    بعد تحویل یال مشغول روبوسی و تبریک سال نو به همدیگه شدیم و بعدش پا شدیم که بریم عکس بگیریم و این عمارت زیبا رو بیشتر ببینیم. در کنار و پشت عمارت خانواده های خوش ذوقی هفت سین پهن کردند. رفتیم کنار هفت سین یه زوج جوان و درخواست کردیم کنار هفت سینشون عکس بگیریم که کلی خوشحال شدن و استقبال کردند و چند تا عکس سه نفره هم از ما انداختند. کلی تشکر کردیم. همسرم از این اتفاق خیلی خوشحال بود چون اینو درخواستی میدونست که از خدا داشته و حالا اجابت شده.

    مشغول عکس گرفتن از قسمت های مختلف عمارت شدیم . بیشتر من مشتاق عکس گرفتن بودم تا همسرم و اون ترجیح میداد که بیشتر نقش عکاس رو بعهده بگیرد. مشغول ژست گرفتن در آبشار عمارت بودم و کاملا تو حس رفته بودم که آقایی میانسال همراه یه آقا و خانمی پله ها رو داشتند پایین می اومدن که از کنارم رد بشن برن پائین، به محظ اینکه رسیدن کنارم با اینکه من نمی دیدمشون ، یکیشون گفت آقا با این تیپتون منو یاد جوانی های محمدرضا شاه انداختی!!! زدم زیر خنده و روم رو به سمتش کردم و همراهاش و خودش هم از این اتفاق خندشون گرفته بود. و دستی تکون دادن و رد شدن. همسرم تومد جلو با خنده بهم گفت شنیدی چی گفتن؟ گفتم آره، مگه تو هم شنیدی؟ گفت اره صداش تا پیش منم اومد و کلی خندیدیم.آخه این اولین بار نبود که چنین حرفی رو بهم کیردن و جاهای مختلف این اتفاق برایم تکرار شده بود.

    بعد دیدن عمارت تصمیم گرفتیم که برگردیم به محل اقامتمون و یکم استراحت کنیم و عید و یال نو رو تبریک بگیم به عزیزانمون.

    در مسیر برگشت چشمانمان بر کوههای زیبای ماهان که پوشیده از برف بود خیره شد. زیبایی این کوه واقعا آدم رو مسخ خودش میکنه، انگار نقاشی خداونده تا زائیده ای طبیعی، کوهی که دندانه ها و پستی و بالایی اش عین عمارت های باشکوه است و واقعا ادم رو میبره به تخیل های کودکی و کارتن هایی که می دیدیم. در طی مسیر نگاه زیبای این کوه مشایعتمان کرد و کلی حمد و سپاس خداوند رو بجا اوردیم بابت دیدن این همه زیبایی.

    به محل اقامت که رسیدیم تبریک و زنگ زدن ها به فامیل و مادر و برادر و خواهر گرم شد و در حین صحبت ها متوجه شدم که شهرستان نم نم باران در حال باریدن است و هوا ابریست و سرد. دوباره یاد هدایت خداوند برای انجام این سفر افتادم. اینکه در زمان مناسب در مکان مناسب بودم خدا رو شکر. همواره یکی از خواسته هام این بود که روز اول عید هوا آفتابی باشد و برم دامن طبیعت و این خواسته ام با امدن به اینجا محقق شده بود و خداوند رو ازین بابت هم سپاسگزار بودم.

    بعد از کمی استراحت، رفتیم به دیدن اماکن تاریخی شهر کرمان و اول از همه از میدان گنجعلی خان شروع کردیم و سپس کتروانسرای گنجعلی خان رو دیدیم و بعدش حمام گنجعلی خان و بازار قدیمی که منتهی میشد به میدان ارگ. همه این آثار در کنار هم قرار داشت و این کار بازدی از این اماکن رو برای ما خیلی ساده تر کرد.

    بعد از گشتن در بازار و کمی خرید و دیدن اماکن با تاریک شدن هوا به محل اقامتمون برگشتیم و اینگونه روز سال تحویل ما سپری شد‌.خدایا شکررررت بابت همه زیبائیها و نعمت هایی که سهم ما در این شهر زیبا و روز زیبا کردی. تا فردا و سلامی دوباره بدرود.یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 36 رای:
  6. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز ششم ـ ورود به کرمان

    شب قصد داشتیم که بریم بیرون برای چهارشنبه سوری، با اینکه خسته بودیم.

    اما انفجارهای وحشتناک و قطع شدن برق منطقه سبب شد که این رو نشونه ای ببینیم که در هتل بمانیم، برق هتل بلافاصله از طریق ژنراتور تامین شد و ما تصمیم گرفتیم بریم پارکینگ و وسایلی که مورد استفادمون نیست رو انتقال بدیم به ماشین تا صبح معطل نشیم.

    من طبق معمول دستی بر ماشین کشیدم و ماشین رو تمیز کردم و سپس با کمک همسر و دختر وسایل رو چیدیم داخل ماشین که نه تنها کم نشده بودن بلکه اضافه شده بودن و به سختی جا میشدن تو ماشین.

    طبق معمول شینا پرده های شیشه های عقب ماشین رو با کمک من انداخت و یه خونه دنج و یک تختخواب راحت برای خودش در صندلی عقب ماشین درست کرد که برای خودش براحتی دراز بکشه و بخوابه یا اگه دوست داشت با تبلتش کارتون نگاه کنه.

    مشارکت و کمک شینا در این مسافرت خیلی عالی است و خودش پیش قدم میشه برای کمک کردن و انجام کارها و این لذت سفر رو برای من بیشتر کرده وقتی این همکاری و روحیه و حال عالیشو میبینم و از همه چی لذت میبره و خواسته هاشم براحتی بهشون میرسه و این در صلح بودنش با خودش برام لذتبخش است. از همان روزهای قبل سفر هم با اینکه معلوم نبود بریم سفر یا نه ولی بیشتر از ما شور و شوق داشت و شاید خدا خواسته اونو براورده کرده بود که این سفر تیک خورد و همه چیز مثل خواسته هایی که در سفر داشته براحتی جور و انجام شد.

    شب آخرمون رو در اصفهان سپری کردیم و یربع به پنج صبح بیدار شدم با اینکه یبارم سه و 20 دقیقه بیدار شده بودم ولی دوباره خوابیدم. دوش گرفتم و بعدش همسرمو بیدار کردم که سپرده بود بیدارش کنم، واحد رو مثل روز اول تمیز و مرتب تحویل دادیم و ساعت هفت و نیم صبح هتل رو به مقصد کرمان ترک کردیم.

    طبق معمول دعای سفر رو خوندم و از اخرین لحظات بودن در اصفهان نهایت لذت رو میبردیم و تحسین میکردیم آرامش و تمیزی این شهر رو، واقعیتش من پنج شش بار تا به حال به اصفهان اومده بودم بخصوص در ایام عید و ایام نوجوانی یکماه رو اینجا بودم ولی امسال اصفهان رو یجور دیگه دیدم و خوشحال بودم که در مسیر برگشت باز هم میتونم یک شب ذو در این شب بگذرونم.

    به سمت نائین و سپس اردکان و یزد مسیر را طی کردیم که حدود سه ساعت راه بود تا برسیم به یزد.

    با اینکه مسیر کویری بود ولی زیاد برام تفاوت اش محسوس نبود. بعد از یزد که مسیر به سمت کرمان و شیراز میرفت دیگه کویر رو بیشتر احساس میکردم.

    در مسیر دائما تابلوهای مسیر مسافت تا کرمان و شیراز و بندر عباس رو نشون می دادن و من هی تو ذهنم مرور میشد که استاد چه مسافتی اومده تا بندر عباس یا خانم شایسته کجا بوده و چه قدر راه رو تا بندر عباس رفته.

    تو ذهنم تو فکر این بودم که یه فایل از استاد بگذارم که در مسیر گوش کنیم تا مسیر برامون سریعتر بگذره. وقتی در مسیرهای کویری هستین زمان انگار سنگین تر میگذره و مسافت ها طولانی تر مسشه چون همه چیز یکنواخته و عامل خیلی از تصادفات هم همین یکنواختی و خواب آلودگی رانندگان است. در این افکار که بودم همسرم گفت کاشکی یه فایل از استاد بگذاری که از مسیر هم استفاده کنیم، خندیدم و گفتم اتفاقا خودمم داشتم به همین چیز فکر میکردم، جلوتر برای بنزین زدن وامیستم و انجامش میدم. راستش تو ذهنم این بود که با گوشیم سایت رو چک کنم ببینم اگه فایل جلسه ششم دوره همجهت با مسیر خداوند اومده رو سایت اونو دانلود کنم و گوش بدیم.

    در اولین مجتمع خدماتی برای بنزین نگه داشتم ولی صف طولانی ای منتظر بنزین زدن بودن. دور زدم و تو صف وانایستادم، این صف طولانی رو نشونه ای دیدم که خدا میگه اینجا نایست ، اینجا جای تو نیست، با خودم از باور فراوانی به جای کمبود گفتم و به خودم گفتم بازم جایگاه جلوتر هست و قطعا خلوت تر هم هست، بلافاصله وارد مسیر اصلی که شدم تابلویی دیدم که نوشته بود جایگاه آتنا 3 کیلومتر، گفتم چقدر خداوند سریع پاسخ میده به باورها و فرکانس های ما!

    وارد جایگاه آتنا شدم و جالب اینکه به محض رسیدن من انجا ماشین جلویی من داشت بنزین زدنش تموم میشد و من بدون کوچکترین معطلی بنزین زدم و بعدش رفتم سرویس که دیدم چقدر سرویسهای بهداشتی تمیزی داشت و جالب اینکه لوله کشی مایع دستشویی هم داشت و همه چیز مرتب و جالبتر اینکه رایگان هم بود و بایت انجام این خدمات کسی پولی نمیگرفت و اینجور همه چیز تمیز بود مه منو باز یاد فیلمبرداری های خانم شایسته در سریال سفر به دور آمریکا انداخت.

    نت گوشیم رو برداشتم و سری به سایت زدم که دیدم فایل جلسه ششم نیومده ولی استاد یه سورپرایز برامون داره که در فایلهای رایگان سایت است. فایل صوتی رو دانلود کردم و به همسرم گفتم این هم فایل داغ داغ که امروز استاد گذاشته!

    در مسیر فایل رو دو بار گوش دادیم. و کلی مطلب تو ذهنم میومد که تو ذهنم مینوشتم از جمله شعر معروف:

    بیرون زتو نیست هرآنچه در عالم است

    از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

    و باز برام یاد آوری شد که چیزی برون ما نیست و این جهان همه اش واکنش به دنیای و افکار و باورها و نگاه پرونی ماست و لاغیر!

    مسیر و به سمت کرمان ادامه میدادیم تا رسیدیم به 240 کیلومتری کرمان. احساس کردم که خواب داره بهم فائق میشه و خواب ناکافی دیشب و دوش صبح گاهی داره منو آماده خواب میکنه. در اولین جایگاه سر راه کنار زدم و جالب اینکه در نقطه تی پرت در پشت جایگاه یک سکو درست کرده بودند که سوپر مارکتی قرار داشت که تعطیل بود و جای مناسبی برای چرت نیمروزه بود. زیر انداز انداختیم و بالشت و پتو مسافرتی رو از جعبه ماشین بیرون کشیدم و فک کنم یربع 20 دقیقه ای خوابیدم که خواب از سرم پرید. وقتی پا شدم دیدم چند خانواده هم اومدن و کنار ما برای استراحت اومدن.

    به مسیر اصلی که برگشتم دیدم ابرهای خشگلی در روبرو بصورت خطی در مسیر ما در حرکتند و بقیه آسمون صاف و آفتابی بود. ابرهای پفکی قشنگی که انگار خداوند در مسیر من گذاشته بود که با ما حرکت کنند و صحنه های قشنگی رو در مسیر برای ما خلق کنند تا مسیر برامون سخت نشه. هی نگاه میکردم این ابرهای خشگل رو و هی خدا رو شکر میکردم. چیزی که برام جالبتر بود این بود که کوه ها پوشیده از برف بود! واقعیتش فکر نمیکردم شهرهای کویری برف از نزدیک دیده باشن! و تصوراتم نسبت به کرمان عوض شد. و بعدش خوندم که حتی در تین استان فک کنم در شهرستان سیریج پیست اسکی است!

    رفسنجان رو رد کردیم و چیزی که در مسیر بیشتر برایم بولد میشد حضور دو شخصیت قدرتمند در این استان بود. یکیش هاشمی رفسنجانی که یک قدرت سیاسی و سیاستمدار بزرگ بود و یکیش سردار سلیمانی که شخصیتی نظامی و از فرماندهان ارشد بود. و اکثر بلوارها و مسیرها به اسم این دو شخصیت نامگذاری شده بودن .

    کم کم داشتیم وارد ورودی شهر کرمان میشدیم که بلوار آیت الله رفسنجانی بود که در کمال شگفتی یهو این آهنگ در ورودی شهر برامون پلی شد اونهم با نغمه و چهچهه پرندگان که در ادامه این جملات روحیخش و دل انگیز به گوشمان رسید :

    تا بهار دلنشین آمده سوی چمن

    ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

    چون نسیم نو بهار، بر آشیانم کن گذر

    با صدای زیبای بنان که یک خوشامدگویی بی نظیر بود برامون . و کل خستگی مسیر از تنمون بیرون رفت.

    ساعت حدود 4 بعد ظهر در یک خونه ویلایی بزرگ مستقر شدیم که منو یاد خونه هایی که تو مهران گرفته بودن انداخت یه حیاط زیبا در جلو و یه حیاط خلوت در پشت با سه اطاق خواب و یک هال بزرگ با تمام امکانات و مرتب و تمیز. همسرم که روی تمیزی خیلی حساس است یکراست رفت سروقت دیدن حموم و دستشویی و وقتی که دید مثل بقیه منزل تمیز و اوکی هستن گل از گلش شکفت.

    منزل رو تحویل گرفتم و ماشین رو آوردم داخل حیاط و وسایل رو منتقل کردیم داخل منزل. یه استراحت یک دو ساعته کردیم که همسرم گفت میخوای بریم بیرون و دیدم کشش بیرون رفتن ندارم و گفتم بهتره زودتر بخوابیم تا کاملا کمبود خوابمون رفع بشه و خستگی از تنمون بیرون بره.

    هوا اینجا بهاری و آفتابی و عالی است و تا یکی دو ساعت دیگه هم سال تحویل میشه و قصد داریم کم کم آماده رفتن به بیرون شویم.

    از همین جا سال نو رو خدمت خانم شایسته عزیمون که اینجا بدنیا اومدن و بزرگ شدن، استاد عزیزمون، نگین عزیز که ایشونم کرمانی هستن و مثل خانم شایسته مهاجرت کردند و همه دوستان عزیزم در این سایت بهشتی، بخصوص عزیزانی که نگاه پر مهرشان بر این جملات است، تبریک و شاد باش می گویم و برایشان بهترینها رو از خداوند وهاب مسئلت می نمایم. در پناه خداوند باشید . یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 48 رای:
  7. -
    جمشید انوری گفته:
    مدت عضویت: 2298 روز

    Hiiii

    عجب قسمت فوق العاده و زیبایی از سریال سفر به دور آمریکا

    من امروز صبح توی عکس داخل گوشیم که شاتوت بده و کنارش چند تا بلوبری تمرکزی داشتم به بلوبری فکر می‌کردم که عجب میوه‌ای من تا الان نخوردم بعد که الان ویدیو این قسمت رو دانلود کردم یه نشانه ازش دیدم خدایا شکرت

    چقدر مزرعه آروم و زیبا بود

    چقدر اون مسیر که از بین درختا می‌رفتید فوق العاده بود به قول اون دوستمون بهشت بود قدر درخت‌های سرسبز و زیبا و مسیر عالی

    شاپ آقا هم خیلی فوق العاده بود و تمیز واقعا تمیز و همه چیز براق

    چه ورودی قشنگی اتاق ورودیش چوبی بود

    چه ایده فوق العاده‌ای رو پیش گرفته تی میشه این کارو بدون سرمایه‌ام شروع کرد می‌تونن پیش پرداخت بگیرن و هر چیزی لازم باشه رو تهیه کنن

    Thanks god

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز پنجم

    امروز آخرین روزی بود که در اصفهان زیبا هستیم و فردا صبح به امید خدا اصفهان رو به مقصد کرمان ترک خواهیم کرد.

    وقتی آخرین روز اقامت میرسه، انگار آدم زود دلتنگ رفتن میشه! و دوست داره نهایت استفاده رو از زمان بکنه.

    خانمها معمولا هوای خرید دارند و پاساژ گردی و خرید از ضروریات است.به همین دلیل امروز زودتر پا شدن تا به برنامه هاشون برسند. شینا هم دیشب مثل من بد خواب شده بود و همراه من نصف شبی پا شد و اومد گفت بابا انگار خوابم نمیاد و احساس سرحالی میکنم!. تو داری چکار میکنی؟ گفتم منم خوابم نبرده دارم کامنت مینویسم. به همین دلیل صبح یکم خوابش میومد.

    ساعت 9 صبح آماده رفتن به بیرون شدیم، اول رفتیم فروشگاه تا بعد چند روز مایحتاج مورد نیازمون رو خرید کنیم. بعد از انجام خریدهامون تابلوی کلیسای وانک به چشمم خورد و اینو نشونه ای دیدم که بریم این کلیسا رو که در منطقه جلفای اصفهان قرار داره و محله ارامنه عزیز است ببینیم.

    در طی مسیر چیزی که در ذهنم برام بولد شد این بود که با وجود بودن در روزهای آخر سال که معمولا ترافیک های وحشتناکی رو شاهد هستیم، هرگز در اصفهان ترافیک رو تجربه نکردم و توقف های من فقط دلیلش رسیدن به چراغ قرمز بود! و این موضوع واقعا برایم جالب بود در حالیکه در مقایسه با شهر خودم که شهر کوچکی هست، ترافیک گاهی به حدی آزار دهنده است که از خیر بردن ماشین چشم پوشی میکنم و پیاده رفتن گاهی سریعتر منو به مقصد میرسونه تا با ماشین رفتن!

    نکته مثبت دیگه ای که دیدم این بود که شهر بگونه ای توسعه یافته که تراکم بصورت تقریبا یکنواخت توزیع شده و شاهد تراکم جمعیت در منطقه خاصی نیستیم.

    نبود آپارتمانهای خیلی بلند و تراکم بیش از حد بالا ، خیابان های عریض سبب شده که ادم احساس خفگی نکند و همه جا دلباز و دلنشین باشد.

    وارد منطقه جلفا شدیم و در یکی از کوچه های اطراف کلیسا جای پارکی پیدا کردیم . سنگفرش کوچه ها و خیابانهای اطراف کلیسا و تمیزی و نظافت شهری آدم رو سر ذوق میاورد، در مسیر از بلوار حکیم که میگذشتیم سمت راست بلوار درختان کنار جاده در خواب زمستانی بودن و درست در مقابلشان یعنی سمت چپ بلوار درختان بهاری و شکوفه زده بودن و این تضاد چقدر زیبا بود برایم که در یک قاب زمستان و بهار را همزمان نظاره گر بودیم.

    در مجموعه کلیسا، موزه ای هم تدارک دیده شده بود از نقاشی ها و لوازم متعلق به دورانهای مختلف ارامنه با عکس های قدیمی مدارس ارامنه که در نوع خودش بسیار جالب بود.

    سردر و دیوارها و تمام نمای داخلی کلیسا رو نفاشی هایی پر کرده بود در خصوص به صلیب کشیده شده حضرت مسیح و جنگ شیطان و نفس و تصاویری از حضرت مریم و جایی نبود که نقاشی نشده باشد. مثل امامزاده های خودمان که کل صحن رو آئینه کاری میکنن، اینجا همه جا نقاشی شده قود.

    بعداز گرفتن عکس های یکنفره و دو نفره ، فضای کلیسا رو ترک کردیم، این اولین بار بود که من یک کلیسا رو از نزدیک می دیدم. و حسی که برایم داشت همان حسی بود که دین وسیله ای شده در طول قرنها برای انسان تا او را از خدا دور کند!!!

    گاهی این وظیفه بر دوش روحانی و مرجع تقلید است و گاهی بر دوش اسقف و پدر رواحانی و کشیش…

    بازی یکی است و ققط عناوینش فرق می کند. و چقدر خداوند را سپاسگزار شدم که به مسیری هدایت شدم که بی واسطه خدا را دارم و نگران کسی یا چیزی نیستم … همان وعده ای که خداوند گفته از رگ گردن یهتون نزدیکترم، نیازی به هیچ واسطه ای نیست!

    مقصد بعدی رفتن به کوه و پارک صفه بود ، ادس رو در مسیر یاب سرچ کردم و راه افتادیم. نزدیکی های صفه یه خروجی رو اشتباهی رفتیم و دوباره مسیر رو برگشتیم ولی در عین ناباوری باز لحظه اخر حواسم پرت شد و رد کردم مسیر رو و اینبار دیگه اینو نشونه ای دیدم که نباید برم آنجا و مشغول دور دور در خیابانها شدیم. دیدن شهر از اون بالا هم جذاب بود. مسیر بعدی رفتن به پل خاجو بود که سر راهمون بود. بعد از دیدن خاجو ارزو کردم که بار دیگه ای که اومدم به اصفهان خداوند این رودخانه زیبا را پر آب گرداند و زاینده رود زیبا ، زیبایی صد چندانی به این شهر زیبا ببخشد بخصوص پل خاجو که یکی از کارهایی که همیشه میکردم پا گذشتن در اب آب بود و نشستن روی پله هایی که به زیبایی در جلو پل طراحی شده بود و همیشه برای من خاجو دلنشین تر و جذابتر از سی و سه پل بود.

    بعد از دیدن خاجو به محل اسکانمون برگشتیم تا استراحتی بکنیم و تجدید قوایی کنیم برای عصر.

    عصری رو به پایاژ گردی و خرید گذراندیم و خدا رو شکر بموقع برگشتیم هتل و پیاده روی خیلی خوبیم کردیم و از زیبائیهای اصفهان نهایت لذت رو بردیم.

    به محض رسیدن به هتل صدای انفجارها حکایت از شروع چهارشنبه سوری داد. نور انفجار ترقه ها به حدی بود که خیال کردم رعد و برق داره میزنه!!

    امیدوارم امشب به همه خوش بگذره و مشکلی برای کسی پیش نیاد. هنوز صدای انفجارها ادامه داره و بعد ارسال این کامنت میخواهم برم دستی به ماشین بکشم و تعدادی از وسایل رو در ماشین بچینیم تا فردا به امید خدا زود تر راه بیفتیم سمت کرمان.

    از اصفهان زیبا بابت همه چیز سپاسگزارم و لحظات بسیار خوب و خاطره انگیزی رو در این سفر خدا رو شکر تجربه کردم و سپاسگزار خداوندم ازین بابت و برای مردم خوب اصفهان داشتن سالی نیک و میمون اررزو میکنم. در پناه خداوند باشید. چهارشنبه سوری تونم مبارک باشه . یا حق

    چهارشنبه سوری 1403ـ اصفهان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 33 رای:
  9. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز چهارم

    ساغت دو بامداد سه شنبه 28 اسفد ماه است و من از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم اتفاقات دیروز سفر رو بنویسم.

    همانطور که در کامنت قبلیم نوشته بودم صبح رو با نوشتن اتفاقات روز سوم آغاز کردم و بعد بیدار شدن و آماده شدن بچه ها حدود ساعت 10 صبح هتل رو به مقصد باغ پرندگان ترک کردیم.

    باز هم خداوند برای ما معجزه داشت و یه هوای آفتابی کاملا بهاری با دمای ثابت 20 درجه سانتیگراد که دمای ثابت این چهار روز سفر ما بوده بدون نیاز به کولر یا بخاری زدیم به جاده

    از کنار سی و سه پل زیبا عبور کردیم . هر بار که از کنار زاینده رود و بناهای زیبا و تاریخی خاجو و سی و سه پل میگذرم در دلم آرزو میکنم که مثل قدیما همیشه این رودخانه زیبا بر مردم خوب اصفهان جاری باشه و نشاط و زیبایی این شهر زیبا رو صد چندان کنه.

    راستش برای منی که همیشه اینجا رو با اب فروان در خاطراتم مرور میکنم دیدن سی و سه پل و خواجوی بی آب واقعا بی معناست.

    بعد از گذشتن از کنار سی و سه پل در مسیر چشمم به گلکاری زیبای شهر داری در بلوار وسط جاده افتاد که به شکل بسیار زیبایی دسته گلهای بزرگ قرمز رنگی رو بر تنه درختان تزئین کرده بودن و جلوه خاصی به مسیر داده بود و بسیار چشم نواز بود که ازشون بسیار سپاسگزارم و این خلاقیت رو تحسین میکنم.

    با گذشتن از کوچه پس کوچه های زیبای فرعی که از مزایای استفاده از راهنماست به باغ پرندگان رسیدیم که در پارک ناژوان قرار دارد. در مسیر در چندین نقطه پارک گلکاری های زیبایی شده بود و در چند نقطه هم کارگران زحمتکش شهرداری مشغول انجام گلکاری بودند، در ورودی باغ سوال کردم که از کدوم سمت باید بریم و هدایت شدیم به پارکینگ . همه ماشین ها رو در محوطه پارک میکردن و سمت ورودی باغ می رفتند. اما من محوطه رو دور زدم و سمت پارکینگ مسقفی که پشت اون محوطه رو باز بود رفتم و ماشینم رو زیر سایبان پارک کردم. همسر تعجب کرد گفت اینجا رو چجور پیدا کردی؟ چجور مثل بقیه تو محوطه پارک نکردی و من گفتم بحث احساس لیاقت است. بقیه همینکه دیدن یه جای پارک گیرشون اومده و پول پارکینگ هم نمی گیرند سریع پارک کردن و سمت ورودی راه افتادن ولی برای من این کافی نبود و دوست داشتم ماشینم رو در بهترین جای ممکن پارک کنم و از آنجا که خدا هم دائما پاسخ فرکانسهای ما رو می دهد، منو هدایت کرد به این جای اختصاصی و مطمئن.

    انگار چشمام یکم خسته شده و میتونم بخوابم و بقیه کامنت رو به امید خدا صبح تر ادامه میدم با اعلام ساعت 2 و 37 دقیقه صبح.

    رفتیم و بلیط گرفتیم، متصدی بلیط فروشی به جای اینکه پول سه بلیط رو حساب کنه دو بلیط حساب کرد و بهمون گفت اینم عیدی من به شما و اولین عیدی مون رو قبل عید گرفتیم.

    باغ پرندگان به موازات رودخانه زاینده رود قرار دارد، یادمه اوایل این باغ تازه افتتاح شده بود یعنی سالهای 74ـ 75 تابستونش من از شهرستان اومده بودم منزل خواهرم که اصفهان بود، جام جهانی 1994 بود الان یادم اومد چون من طرفدار برزیل و رونالدو بودم ولی اون سال فرانسه با گلهای زیدان سه گل فکر کنم به برزیل زد و برنده شد و من بعد اون مسابقه از ناراحتی تنهایی اومده بودم کنار سی و سه پل.

    اونوقتها یه دوربین یاشیکا با خودم آورده بودم و یک حلقه فیلم 24 قطعه ای روش انداخته بودم و یه نقشه اصفهان خریده بودم و جاهای مختلف میرفتم و عکس میگرفتم. مسیرها رو برای صرفه جویی همیشه با اتوبوس میرفتم اما باغ پرندگان دور بود و مسیر اتوبوس نداشت. به همین دلیل یروز صبح از سی و سه پل راه افتادم پیاده و رفتم تا باغ پرندگان، برای اینکه مسیر رو گم نکنم کل راه رو از کنار زاینده رود رفتم. دوربین یاشیکا گردنم انداخته بودم و دیگه انگار آخره کلاس بودم. آپشنی داشتم که هر کسی نداشت خخخ، باغ پرندگان خیلی باشکوه بود اون سالها، هنوز نرده نزده بودن برای حیونها و به راحتی میشد کنار یه طاووس که بالهای زیباشو رو پهن کرده ایستاد و عکس گرفت. نمیدونم تو کشور ما فقط اینجوریه یا تو همه کشورها اینجوره که بعد یکی دو سال اون رسیدگی اولیه رو نمی کنن و به جای اینکه ارتقا بدن هر سال دچار زوال و نابودی میشه.

    بعد بازدید باغ پرندگان از وسط رودخانه پیاده عبور کردیم و رفتیم به قول معروف به بزرگترین آکواریوم خاورمیانه، با اینکه تجربه آکواریوم منطقه آزاد انزلی رو داشتم ولی دوست داشتم اینو هم تجربه کنم.

    بلیط تهیه کردیم و وقتی که خواستیم از گیت عبور کنیم، یه خانمی گیر داد که دخترتون باید حجاب داشته باشند و گرنه گیر میدن و نمیشه برید داخل، و بهمون پیشنهاد داد یریم از بیرون براش روسری بگیریم ولی من در کمال خونسردی گفتم ما رو همینجور اگه قبول میکنین میریم داخل و اگه قبول نمی کنید بلیط ها رو کنسل کنید. که دیدم رفت با مسئول بلیط فروشی که اونم خانم بود یکم صحبت کردن و گفتن تشریف ببرید داخل و اگه کسی پرسید بگید دخترمون به سن تکلیف نرسیده ، احساس کردم این خواسته دل خودش بود نه چیزی که بخاطرش کسی اونها رو سیم جیم کنه، ما هیچی نگفتیم و در حالی که متعجب بودیم رفتیم داخل و ازین خبرها هم نبود.

    دیدن گونه های مختلف آبزیان با نقش و نگاره ها و رنگ آمیزی های حرفه ای و خفن خداوند برایمان درس توحید بود. واقعا آدم اگه به همین یه گونه جانوری نگاه کنه حیران میمانه از عظمت خداوند. و دائما انگشت به دهان می موندیم بابت اینهمه زیبایی. واقعا مگه میشه ادم این چیزها رو ببینه و توحید رو نبینه و فکر کنه اتفاقی این اتفاق افتاده؟!

    خیلی لذت بردیم و خداوند رو شکر کردیم بابت دیدن اینهمه زیبایی که واقعا شرح یک ثانیه اش هم از توان من خارجه و قلم از نوشتنش عاجز بدون اغراق اینو میگم و بدون فروتنی

    بعد دیدن آکواریوم به دلم افتاد منارجنبان رو هم بریم ببینیم که نزدیک اونجا بود. هر بار که اصفهان اومده بودم در فرکانس دیدن این بنای منحصر بفرد و شاهکار معماری قرار نگرفته بودم. پس از حدود هفت هشت دقیقه به مقصد بعدی رسیدیم، از مسئول بلیط فروشی سوال کردم کی برنامه شروع میشه گفتن یک و نیم، ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت یکه، به بچه ها گفتم نیم ساعت زیاد نیست و تا مشغول عکس گرفتن میشیم زمان سپری میشه.

    اینجا هم مسئول فروش بلیط به جای سه بلیط پول دو بلیط از ما کسر کرد و اینم رزق خدا برای ما بود.مشغول عکس گرفتن از بنا و خودمون شدیم و در این حین بعضی ها هم درخواست میکردن ازمون که ازشون عکس بگیریم.

    یکیشون یه آقایی بودن که از من خواستند ازشون عکس بگیرم. با توجه به ارتفاع بالای بنا و گلدسته های منارجنبان سعی کردم طوری ازش عکس بگیرم که نمای بنا هم در کادر عکس بیفته که مشخص باشه از کجا عکس گرفته. ازش عکس گرفتم و گفتم ببین اگهبه نظرت خوب نشده تا یکی دیگه ازت بگیرم. عکس رو نگاه کرد و با تعجب پرسید کفشهای من توش نیفتاده؟! گفتم بخاطر گلدسته ها نیم تنه ازت انداختم، گفت نه مهمه برام که کفشهام تو عکس بیفته و کفشهام حتما باید تو عکس باشه بقیه چیزا اگه نیفتاد مهم نیست!!!

    جمعیت داشت بیشتر میشد و خوبی اینجور جاها اینه که میدونی همه مسافرند و از جاهای مختلف ایران دور هم جمع شدن، ساعت یک و نیم شد و انتظارها برای تکون دادن یکی از گلدسته ها و لرزیدن گلدسته بعدی به سر اومد. آقای مسیول اینکار در میان تشویق و حرف های حضار داخل بنا شد و رفت پشت بام و کت زرشکی رنگش رو درآورد و حضار تشویقش کردن و داخل گلدسته شد و شروع به تکان دادن گلدسته کرد و گلدسته دیگه که زنگوله بهش بسته بودن تا لرزش رو ملموس تر کنه به صدا رومد.

    تکان های گلدسته در حد زلزله 7 ریشتری بود و گلدسته میرفت و می اومد و گلدسته دیگه زنگوله اش بصدا در میومد و لرزشش دیده میشد و واقعا ادم از این شاهکار مهندسی اونم در هفت قرن پیش حیرون می موند و حضار کیف میکردن و تشویقش میکردن و شعار دو باره دوباره سر دادن و اونم اینکار رو دوباره انجام داد و خانم هم ازش فیلم گرفت.

    برای استراحت به هتل برگشتیم و بعد ساعاتی استراحت و دیدن عکس ها و مرور خاطرات زیبای صبح عصر تصمیم گرفتیم ماشین رو نبریم و با اسنپ بریم میدان نقش جهان. اسنپ گرفتیم و رفتیم میدان نقش جهان، اونجا بصورت ملموس احساس کردم که اصفهان امسال برای نوروز و استقبال از گردشگران آمادگی نداره، و اینو به وضوح میشد دید چون من چندین بار دیگه اصفهان اومده بودم و حتی در این ایام شهر و میدان نقش جهان که نماد اصفهان و استقبال از مهمانان نوروزی است رو دیده بودم. برام جای سوال بود که چرا هیچکدوم از اماکن تاریخی این مجموعه زیبا باز نبودن و میدان نقش جهان طراوت و شادابی گذشته رو نداشت. خیلی زود میدان رو ترک کردیم و رفتیم پاساژ درمانی خخخ

    یه چیزی که تو جای جای اصفهان میشه دید و همیشه برام تحسین برانگیزه تمیزی معابر و خیابانهاست که واقعا زیبایی این شهر رو چند برابر کرده.

    از میدان نقش جهان تا دروازه دولت رو پیاده رفتیم و از مغازه ها و پاساژهای بین راه بازدید کردیم تا رسیدیم به دروازه دولت. اونجا سوار ایستگاه مترو شدیم چون دوست داشتم مترو شهر رو ببینم که یکی از تغییرات مثبتی بود که نسبت به قبل کرده بود و برای شینا هم جذابیت داشت. سوار مترو شدیم و چهار ایستگاه رو تا دروازه شیراز رفتیم. اونجا پیاده شدیم و مسیر چهار باغ بالا رو اومدیم پائین و خانمم هم از مغازه های مسیر گهگاهی خرید کرد تا رسیدیم به هتل محل اسکانمون.

    این هم از گزارش روز چهارم سفرمان. در پناه خداوند باشید. یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای:
  10. -
    اسداله زرگوشی گفته:
    مدت عضویت: 1269 روز

    اسداله زرگوشی گفته:

    25 اسفند 1403 در 22:00 – لینک دیدگاه

    مدت عضویت: 1160 روز

    به نام یگانه فرمانروای هستی

    سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم

    سفرنامه عید 1404_ روز سوم

    خدا رو شکر که فرصتی دست داد تا گزارش روز سوم سفرم رو بنویسم.

    الان ساعت 5 و 28 دقیقه صبح است و من روبروی ماه زیبایی که اون بالا داره بهم چشمک میزنه و رو به کوه زیبای صفه با چشم اندازی زیبا با احساسی عالی دارم براتون مینویسم.

    دیروز صبح زود طبق معمول از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم، تا بچه ها بیدار بشن رفتم پارکینگ و دستی به ماشین کشیدم و تمیزش کردم تا آماده سفر بشه، دیروزش هم که بنزین فول زده بودم و مهیای سفر بود.

    وسایلی رو که همسرم از شب اماده کرده بود یکی یکی برم پائین و در ماشین چیدم که شینا هم بیدار شد و به کمکم اومد.

    یکی از تفریحات شینا که خیلی براش شوق داره اینه که با شالهای مامانش دو شیشه دربهای عقب رو می پوشونه که من کمکش میکنم تا بتونه شالها رو دقیق روی شیشه درب عقب سوار کنه، بعدش رختخوابی که همیشه در سفرها همراهمون هست رو پشت صندلی راننده طوری جا میدیم که با سطح صندلی یکسان بشه و بین دو صندلی جلو هم پرده میندازه و یه خونه دنج و راحت برای خودش درست میکنه که در طول مسیر بتونه راحت بخوابه یا با تبلتش بازی کنه. و کلا به خانه سازی علاقه داره و تو خونه هم یکی از علاقه هاش همین داشتن خانه اختصاصی در اطاق یا هال است‌.

    بعد از چیدن وسایل و آماده شدن بچه ها برای سفر، واحدمون رو نظافت کردیم و ضمن تشکر از میزبان ساعت 8 و 50 دقیقه خرم آباد زیبا رو به مقصد اصفهان ترک کردیم.

    هوا امروز انگار ابری بود ولی نه ابرهای سیاه بلکه ابرهای سفی و نازک که در ارتفاع خیلی بالا بودن و مشخص بود که قصد باریدن نداره و فقط جلو خورشید رو گرفته.همسرم با دیدن این هوا گفت خدا کنه که تا مقصد همینجور باشه و آفتاب اذیتمون نکنه، که اتفاقا همینجور هم شد. هوا که کلا 20 بود و دما هم 20 درجه سانتیگراد. که واقعا لذتبخش و بهاری بود.

    مسیر یاب بلد رو باز کردم تا راحتتر مسیر رو پیدا کنم و افتادیم توی جاده. شهرهای زیبای درود و الیگودرز رو رد کردیم تا رسیدیم به داران، بعد از داران مسیر یاب ما رو هدایت به مسیری کرد که تا بحال تجربه اش نکرده بودم. ولی بهش اعتماد کردم طبق معمول و ما رو انداخت توی یک مسیر دو طرفه که از میان روستاهایی در مسیر رد میشد. انگار راه میانبر رو به جای بزرگراه انتخاب کرده بود.

    از میان چند روستا عبور کردیم که خیلی خلوت بود و کلا همسرم از مسیرهای خلوت میترسه. ولی گفتم الخیر فی ماوقع، حتما خدا خواسته ما از این مسیر بیایم که هم جاهای جدیدی ببینیم و هم اینکه از شلوغی و ترافیک دور باشیم و هم نگران پلیس و جریمه شدن نباشیم.

    چیزی که در مسیر برام خیلی جلوه گر بود و بارها تحسینش کردم تمیزی روستاها، بافت های تاریخی قشنگ و مهمتر از همه کیفیت راه و آسفالت مسیر بود که تفاوتش با سایر جاها کاملا ملموس بود و گاهی احساس نمیکردیم ماشین دار حال حرکته.

    بعد از گذشتن از چندین روستا و راهی کویری دوباره به مسیر بزرگراه برگشتیم. شاهین شهر رو رد کردیم و اصفهان هر لحظه در دسترس تر قرار میگرفت. ساعت حدود 1 و 20 دقیقه وارد اصفهان شدیم . از ترمینال کاوه که برام یاد آور دوران نوجوانی بود گذشتیم بخصوص پل هوایی نزدیک ترمینال که اون زمان فک کنم سال 74 بود که من برای اولین بار اصفهان اومدم، رو نشون کرده بودم که مسیر رو رد نکنم و بموقع پیاده بشم. و هنوز هم این پل هوایی بعد گذشت 30 سال برقرار بود و خاطرات خوب آنزمان در ذهنم مرور شد.

    به سمت زاینده رود زیبا که اونوقتها حسابی پر آب بود به مسیر ادامه دادیم و ادرس هتل مقصد که بین سی و سه پل و خواجو بود رو با کمی پرس و جو پیدا کردیم.

    به مقصد رسیدیم و با استقبال خوب هدایت شدیم به سوئیتمون که در طبقه آخر هتل یعنی طبقه چهارم قرار داشت و واحد 41 رو به ما اختصاص داده بودن.

    از لحاظ موقعیتی این مکان در موقعیتی عالی قرار داره که براحتی و با چند دقیقه پیاده روی دسترسی سریع دارید به پل خواجو و سی و سه پل و چهار باغ بالا و چهار باغ پائین.

    کارت رو کشیدیم و وارد سوئیت شدیم. واقعیتش از تمیزی سوئیت که همیشه جز اولویتها و دغدغه های همسرم هست شوکه شدیم. یه سوئیت دنج و بسیار تمیز که انگار تازه مورد استفاده قرار گرفته با یک ویو زیبا خستگی سفر رو از تنمون بدر کرد.

    بعد از استقرار و کمی استراحت، مشغول نت برداری 20 دقیقه پایانی فایل پنجم دوره همجهت با مسیر خداوند شدم. در حالی که از تراس چشم انداز زیبای شهر تا کوه صفه روبرویم بود. خدا رو شکر نت برداری این جلسه رو تموم کردم و برای بچه ها غذا سفارش دادم که آوردن بالا و بعد صرف شام اماده شدیم که بریم پیاده روی.

    به دخترم شینا قول داده بودم که ببرمش سینما، و بچه ها هم وقتی خواسته ای داشته باشند تا برآورده اش نکنند از خواسته شان دست نمی کشند. بر خلاف ما بزرگترها که زود خواسته هامون رو فراموش میکنیم یا ازشون دست میکشیم یا رهاشون میکنیم.

    چند وقت پیش همکارم یه حرف جالبی بهم زد که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و زیبا بود.میگفت هرگز به بچه ها قول های که مدت زمان اجابت اش طولانی باشه ندیم. مثلا برای یک کودک 10 ساله قول و وعده یک سال دیگه براشون مثل وعده یک قرن دیگه دادن میمونه! چون یک سال دیگه میشه 10 درصد عمری که تا بحال بچه زندگی کرده و هرگز درکی از مدت زمان یکسال دیگه نداره. به همین دلیل این مدت انتظار برایش کشنده خواهد بود و هر روزش یکسال براش سپری میشه. اما اگه به یه ادم 100 ساله بگید یسال دیگه، این زمان برای اون شخص مثل یکروز میگذره چون 100 باز این زمان رو تجربه کرده و کلا یک صدم عمرش حساب میشه. و این آویزه گوشم شد که دلیل عجله بچه ها رو برای اجابت سریع خواسته هاشون درک کنم.

    خستگی من و همسرم، در برابر انرژی و شوق شینا سر تسلیم فرود آورد و پیاده مسیر رو تا سی و سه پل رفتیم. هوا هم که طبق معمول عالی و پیاده روی واقعا لذت بخش بود، از روی سی و سه پل گذشتیم به نیت رفتن به سینما، ابتدا رفتیم سینما ساحل که دور میدون چسبیده به سی و سه پل هست، اما تایم سانسها دیر وقت بود و یه فیلمش یربع گذشته بود که همسرم گفت همینو بریم اشکال نداره، گفتم لذتش برای بچهاز بین میره، بازم سینما هست بریم ببینیم سانس هاشون چجور هست. وارد چهار باغ پائین شدیم و سانسهای کمدی یه سینمای دیگه رو نگاه کردیم و گفتیم سه بلیط برای سانس 10 و ربع بدید لطفا که اقای پشت باجه گفتن همون فیلم رو هم برای سانس یربع به ده داریم میخوابن اونو بدم، گفتم ما از خدامونه ولی تو سانس هاتون نزدین که با تعجب به لیست نگاه کرد و مانیتور رو خاموش کرد تا اضافه کنه اون سانس رو و اینم از لطف خدا بود که هم خواسته ما برای زودتر شروع شدن فیلم و هم خواسته شینا برای دیدن فیلم کمدی یکجا برآورده شد.

    واقعیتش یکی از انگیزه های من برای بردن دخترم به سینما و تماشای فیلم کمدی، شنیدن خنده های بلند و از ته دل شیناست کلا اون میخنده و من به خنده های اون میخندم خخخ همسرم که خیلی خوابش میومد وسطای فیلم چند بار برای خودش چرت زد و میگفت تا گردن خوابم!

    صدای خنده های شینا و یه بچه دیگه کل سینما رو تحت شعاع خودش قرار داده بود و این برای من از هر چیزی لذتبخش تر بود.

    اها تا یادم نرفته اینم بگم تو مسیر یه پادکست طولانی از معین یصورت رندم شروع به پخش کرد و همسرم میخواست به خاطر طولانی بودن پادکست بزنخ به آهنگ بعدی، و من همینجور اومد زبونم و گفتم داریم میریم شهر معین، به خاطر تشکر از معین و تشکر از اصفهان که معین تو خاکش بزرگ شده الان وقت گوش دادن به آهنگ های معینه. خانمم گفت عه چه جالب، راست میگی هاااا اصلا یادم نبود و تا مقصد اون پادکست رو گوش دادیم. نکته جالب این بود که در طول این فیلم بارها و بارها تیکه هایی از اهنگ های معین با صدای خودش پخش میشد و یکی شم اهنگی بود که برای دخترش خونده بود و این همزمانی ها برام خیلی جالب بود.

    دیشب تا رسیدیم هتل دیگه دیر وقت بود و نشد که گزارش روز سوم سفر رو بنویسم و الان خداوند یاریم کرد که ردپای روز سوم سفر رو براتون بنویسم در حالی که هوا روشن شده و خورشید خانم همه جا رو روشن کرده و داره بهمون برای داشتن و گرفتن یه روز خوب دیگه از خداوند، چشمک میزنه. در پناه خداوند باشید یا حق

    27 اسفند 1403ـ اصفهان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 56 رای:
    • -
      ولی الله علوی گفته:
      مدت عضویت: 1303 روز

      درود بر استاد بزرگ وهمشهری گرانقدر ….گفتم اولین نفری باشم تحویل سال نو را به شما وخانواده بزرگ عباسمنشی ها تبریک بگویم وآرزوی ثروت وقدرت وسلامتی وبزرگ شدن درسال جدید برای همه دارم…وتبریک مجدد به خاطر یاد گیری بیشتر درسال گذشته که درسهای زیادی برای من داشت ومطمننا برای همه شما هم داشته است .من الان درحال گوش دادن فایل تحول زندگی درسال جدید پارسال استاد هستم که دقیق همه درسها را گفتند که ما فقط بعد ازاموختن اجرا کنیم ونه فقط گوش بدهیم وعمل نکنیم …سال گذشته سال قرار گرفتن درمدار بالاتر بود برای من ..سال بهبود شخصیت برای من بود وفهمیدم کجا بابد بیشتر شجاع باشم ونقاط ضعف خودم را پیدا کردم…سال گذشته تمام شبکه های مجازی رااززندگیم برای همیشه پاکسازی کردم چون تمرکزم راازهذفم میگرفتند یاد گرفتم اگر تمرکزم نصف شود نتیجه صفر می‌شود بنابراین تمرکزم را کاملا روی رشد وتوسعه خودم قرار دادم ….استاد بزرگ آقای زرگوشی اگر چه من درسفر همراه شما به صورت فیزیکی نیستم ولی آنقدر زیبا ودقیق جزئیات وزیبایی های سفر را نگارش میکنید گویی خودم آنجا ازنزدیک میبینم .وهرروز منتظر دیدن پیامهای شما هستم امیدوارم سال جدید سال پرازاتفاقات وزیبایی ها ومعجزات برای شما وخانواده بزرگ عباسمنشی ها باشد ..درپناه ایزد منان سلامت باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
      • -
        اسداله زرگوشی گفته:
        مدت عضویت: 1269 روز

        سلام و درود خداوند بر جناب علوی همشهری عزیزم

        ممنونم یا لطف و مهرتان دوست عزیز.منم سال نو رو خدمت شما تبریک و شادباش عرض میکنم و تحسینتون میکنم بابت تغییرات مثبتی که داشتید و خوشحالم از اینکه دارید به قوانین عمل می کنید و متعهدید به بودن در این مسیر زیبا. فایلهای استاد همه گنج های بی پایانی هستند که هر چقدر ازشان بهره بگیریم یاز هم کم است. برایتان در سال جدید بهترینها رو آرزو میکنم . در پناه خداوند باشید. یا حق

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
    • -
      مهتاب گفته:
      مدت عضویت: 1204 روز

      سلام داداش اسدالله عزیز

      سفر به سلامت ودل خوش

      ممنون که مارو هم باخودتون همراه کردین و اینقدرزیبا نکات مثبت رو ریز به ریز توجه مبکنید

      دارم یاد میگیرم که همه این نکات مهم هستن و میتونن منو روی مومنتوم مثبت نگه دارن برای همین هرشب توی دفترم یادداشت میکنم

      درباره حریم شخصی شیناجان صحبت کردین لبخند اومد روی لبم

      یاد بچگی خودم افتادم که همیشه دوست داشتم برای خودم یه اتاق خصوصی داشته باشم اما امکانش نبود همش سه تا اتاق بود وشش تا بچه

      وهممون توی یه اتاق بودیم یادمه یه زیرپله داشتیم توی اتاق نشیمن بود که یه یخچال نیم سوز رو گذاشته بودیم اونجا واستفاده نمبشد

      باالتماس از مادرم خواسته بودم که اجازه بده اونجا برای من باشه

      وقتی مادرم اجازه داد انگار واقعا یه اتاق شخصی رو بدست اورده بودم همش یک متر دریک مترونیم بود تازه اون یخچال هم گذاشته بود

      نمیدونین چقدر ذوق داشتم یه تیکه فرش یاپتو یادم نیس انداختم یه بالشت هم گذاشتم تمام وسایل مدرسه‌م هم گذاشتم توی یخچال وبعنوان کمد ازش استفاده کردم

      و وقتی اونجا بودم اینقدر حس خوبی داشتم تازه جلوش هم یه پرده بود که اونجا رو دنج‌تر کرده بود

      همونجا درس میخوندم بعضی وقتها سردرسم همونحا خوابم میبرد

      نقل قول شما از شیناجان منو یاد اون خاطره انداخت

      بهتون خوش بگذره و بهترینها رو تجربه کنین

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: