سفر به دور آمریکا | قسمت ۵

سلام به داداش گلم، افلاطون عزیز، از اینکه باهات آشنا شدم خ خ خوشحالم، شاید باورت نشه احساس میکنم خدا به من یه برادر داده…چون من برادر ندارم….همیشه دوست داشتم یه برادر خوب و مهربون داشتم. داشتم کلمنتهاتو میخوندم، این کامنتت چقدر بامزه بود از اینکه گفتی ماشینتو مثله بچت دوست داری، ماشینت هم مبارکت باشه،خوشگله جک إس پنج ، رفتم و عکسش رو از اینترنت دیدم. من مزدا سه خوشم میاد و یکی از خواسته هامه که بهش میرسم. چقدر جالب نوشتی که زندگی کردن یعنی از جز به جز زندگیت لذت ببری، این جمله ات منو بفکر فرو برد، تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بودم، یعنی میدونی منم فکر میکردم تمیز کردن خونه وقتمو میگیره، میدونی من همیشه فکر میکردم جنس مذکر احساساتی نیستش، اما شما چقدر احساسات لطیفی داری، برام عجیب و جالبه، راستی لباسایی که توی عکس پروفایلتون هم پوشیدی خیلی بهت میاد. خوش سلیقه هستی و خ خوش تیپ شدی با رعایت کردن دوره قانون سلامتی. میدونی یمقدار بهت غبطه میخورم،چون درکت از قانون خ از من بیشتره… خ قشنگ کامنت مینویسی، معلومه قانون رو خوب درک کردی… راستی به حرفت هم گوش دادم و یه سررسید برداشتم و هر روز توش ده مورد سپاسگذاری مینویسم. امیدوارم این تضادی هم که وارد زندگیت شده یه خیریت تموم بشه. برات بهترینها رو از خدای وهابم آرزومندم…