من از مشاهدهی جهان اطرافم و طبیعتی که در کنارم بوده، همواره بیش از کتابها آموختهام.
خواه زیباییِ باغچه کوچک حیاط خانهمان یا گلخانهی مورد علاقهی مادرم باشد که زیباییاش حاصل مراقبتهای عاشقانهی هر روزهی مادرم بوده، خواه طبیعت وسیعی که الان در حال مشاهدهی زیباییهای بیپایانش هستم.
به نظرم خداوند پیامهایش را از طریق شگفتیهای جهان پیرامونمان، بسیار واضحتر از هر شیوهی دیگری، به گوش مان رسانده است.
به همین دلیل است که به سیرو فیالارض، سفارش شدهایم، به تفکر در طبیعت، به بارانی که از آسمان میبارد یا اتفاقاتی که آنقدر معجزه آسا ساده است که، یادمان میرود اهمیتشان را درک کنیم و درسهایی را فرا بگیریم که، شاید در هیچ کتابی نباشد.
جنگلهای زیبایی که میبینم، گلهای آراسته و تر و تازهای که به من لبخند میزنند، برای من پیام رسانِ این حقیقت هستند که:
همانگونه که این زیبایی و سرسبزی حاصل بارانهای مداوم است، همانگونه که تمیزی خیابانها و پارکهایی که در آنها قدم میگذارم و محو زیباییِ افسانهایشان میشوم، حاصل تلاشهای مکرر آدمهایی است که، زمان و انرژی و عشقشان را صرف تمیز کردن فضاها، هرس بوشهها و گلها و تغذیه آنها با کود مناسب و… میکنند، یک ذهن زیبا نیز، فقط میتواند حاصل مراقبت همیشگیِ کانون توجهمان باشد.
یک ذهن زیبا، حاصل رصد کردن و سَرَند کردن تک تک افکاری است که در ذهنمان میچرخد. یک ذهن زیبا حاصل تمرکز بر زیباییها و پرهیز از ناخواستهها، “به صورت مکرر” است. همان موضوع مهمی که در دوره شیوه حل مسائل زندگی در خصوص «توانایی کنترل ذهن»، به آن تأکید شده است.
اما تنها زمانی کنترل ذهن را جدّی میگیرم که، باور کنیم تمام اتفاقات زندگی ما، دست پرودهی فرکانسهای غالبمان است. فرکانسهای غالب، به واسطهی آنچه که بارها به آن توجه میکنیم، دربارهاش صحبت میکنیم، بارها در ذهنمان میچرخانیم، دربارهاش گله و شکایت میکنیم یا آنرا مورد تحسین و تمجید قرار میدهیم، حاصل میشود.
وقتی متعهد میشویم تا فقط زیباییها، خواستهها و نکات مثبت را به ذهنمان راه دهیم و از هر چیزی غیر از آن، اعراض کنیم، ارباب ذهنمان میشویم و ذهنی زیبا میسازیم که،
هر روز ما را با اتفاقات و ماجراهایی احاطه میکند که تجربهشان را دوست داریم،
هر روز ما را با آدمهایی احاطه میکند که از حضورشان لذت میبریم،
هر روز مشتری و برکت بیشتری وارد کسب و کارمان میکند،
هر روز سلامتی جسممان را کاملتر میکند و
روز به روز رابطهمان را با اصلمان که آن را خداوند نامیدهایم، نزدیکتر میکند.
با هم ماجراهای این بخش از سفر را ببینیم و یادمان باشد کار ما این است که، باساده گرفتن و تمرکز بر نکات مثبت هر لحظه، از جزئیترین لحظات زندگیمان شادیهای بزرگی خلق کنیم.
منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت ORIGINAL1130MB15 دقیقه
- فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۶88MB15 دقیقه
- دانلود با کیفیت HD234MB15 دقیقه
چند نکته در باب خداوند:
اول اینکه خداوند یک مفهوم بسیار انتزاعی است که آنرا باید کشف کرد, مثل بسیاری مفاهیم دیگر که حتی به مراتب از مفهوم خداوند کمتر انتزاعی هستند. خدایی که کشف نشده باشد نمی تواند برای ما خدایی کند. خدا باید چه در بیرون و چه بهتر که در درون ما کشف شود. هر نوع آموزشی که تلاش کند خدا را برای ما به تصویر بکشد محکوم به شکست است. خدا را نمی توان آموزش داد. شاید بتوان پیشنهاداتی به هر شخص ارائه کرد برای اینکه خداوند را در درون خودش کشف کند, مثلا اینکه چطور دنبال خدا بگرد, چطور جستجو کن, چطور او را کشف کن. اما اینکه خدا چنین است و چنان است و یا توصیف خدا در قالب چند گزاره یا عبارت فلسفی نمی تواند باعث تولید باورهای مناسبی در مورد خداوند بشود, چون چنین خدای آموخته شده ای معمولا کشف نشده, عَرَض است, عاریتی است, نامعتبر و بی قدرت است, روح ندارد, خشک و خشن و نچسب است, معنادار نیست, درک نشده, فهم نشده و در یک کلام کشف نشده.
اساسا ذهنیات ما را همان مواردی تشکیل می دهند که کشف شان کرده ایم. ما بر اساس چیزی تصمیم می گیریم و عمل می کنیم که فهم کرده باشیم و هر گزاره ای را شنیده باشیم اما درک و کشفش نکرده باشیم, به همان میزانِ نفهمیده شدن در زندگی ما کم اثر و بی تأثیر است.
خدا باید در درون هر فرد یافته شود, در واقع هر فرد خودش باید به تنهایی به دنبال آن بگردد و آن را بیابد. آن یافته هر چقدر هم که مضحک باشد بهتر از خدای متعالی فیلسوفانه ایست که کشف نشده و صرفا از درون کتاب ها و کلاس ها و کارگاه های خداشناسی آموخته شده باشد (داستان موسی و شبان و کارامد بودن خدایی که شبان عامی آنرا در درون خود یافته بود, یا حدیث نبوی که می فرماید علیکم بدین العجائز: بر شما باد به دین پیرزنان که خدایی غیرفیلسوفانه اما درک شده و کارامد دارند…)
در این شکی نیست که هر کس خودش هم باید خدایی که یافته را هر چه بهتر و بهتر کند و به خدای بهتری برسد, اما حقیقتا آموزش اگر در فرایند اکتشاف این خداوند خللی ایجاد بکند بهتر است که اساسا نباشد, هر چقدر هم که فیلسوفانه و منطقی و حساب شده به نظر برسد.
تصور کنید می خواهید یک شیء مثل مداد را که مخاطب شما هرگز آنرا ندیده و هیچ -دقیقا هیچ- تصویری از آن در ذهن ندارد را بگونه ای با کلمات برای او توضیح دهید که باعث شود او با این کلمات شما, تصویری هر چند مجازی در ذهنش از مداد بسازد تا بتواند به یک درک حداقلی از آن برسد. احتمالا شما هم تأیید می کنید که این تصویر مجازی تولید شده از کلمات شما, احتمالا کمکی به او نخواهد کرد جز یک سرگرمی کلامی چند دقیقه ای. او نه فهم کاملی از مداد پیدا خواهد کرد و نه مداد از این پس در زندگی او نقشی بر عهده خواهد داشت. اما اگر همین شخص یک مداد شکسته یا له شده را از نزدیک ببیند و آنرا زیر و رو کند, همین تصویر حداقلی اولیه در ذهن او به مراتب اثرگذارتر و کارامدتر خواهد بود تا ساعت ها منبر و توضیح و کتاب و مطالعه در باب چیستی مداد و هندسه آن و جنس و ساختار آن و…
پس سعی کنیم به فرزندانمان کمک کنیم خدا را کشف کنند. این فرایند کشف کردن تبعاتی هم دارد:
اولا چون همه چیز به او بستگی دارد, صبر ما بسیار در این مسئله مهم است. شما نمی توانید فرایند اکتشاف او را خیلی تسریع کنید, چون همه چیز به او و اراده او و حوصله او و تکامل او بر می گردد.
دوم اینکه شما به دنیای درون او راه ندارید آنچنانکه هیچ کس به دنیای درون هیچ کس دیگر راه ندارد. کوچک بودن و طفولیت فرزند شما به این معنی نیست که شما به سادگی می فهمید در ذهن او چه می گذرد. ذهن او همانقدر محصور و شخصی و غیرقابل نفوذ است که ذهن و دنیای درون شما.
سومین نکته در این باب این است که از آنجا که فرایند کشف کردن خدا یک فرایند بی انتهاست و همه ما هر روز می توانیم خدای بهتر و بهتری کشف کنیم, پس گزاره های ما در مورد خداوند باید گزاره های سلبی باشد نه ایجابی. شاید این تنها موضعی است که سلبی صحبت کردن بهتر از ایجابی صحبت کردن باشد. ما بیش از اینکه بگوییم خدا چه چیزی هست, باید بگوییم خدا چه چیز یا چیزهایی نیست. فرایند منزه کردن خدا از آنچه کشف کرده ایم یک فرایند بی انتهاست. در واقع خدایی که هر کدام از ما می پرستیم چیزی جز یک بت ذهنی نیست چرا که به اندازه کافی از تعینات پاک و منزه نشده است.
در سلبی صحبت کردن در مورد خداوند فقط باید به این نکته توجه کنیم که ما نباید خدای کسی را بشکنیم یا نفی کنیم. فرایند صحبت کردن در مورد خداوند باید آنقدر به ظرافت انجام شود که خدای کسی آسیب نبیند (آنچنانکه در داستان موسی و شبان اتفاق افتاد) مگر اینکه منجر به یافتن خدای بهتری بشود. در واقع مسئله این است که خدا این چیزی که تو کشف کرده ای هست, اما در واقع خدا خیلی بیش از این است پس باز هم بگرد و کشف کن و خدا را بهتر و بیشتر پیدا کن.
شاید این آیه از قرآن را بتوان نه یک آیه عاشقانه, که حتی یک آیه توحید ذات دانست که: اگر از تو در باره من سوال کردند بگو من «نزدیکم»
خداوند حتی از نظر فلسفی, همان است که «نزدیک است» و چه چیزی به تو نزدیک ترین است؟
اصلا تو چه هستی و نزدیکی به تو دقیقا به معنای نزدیکی به کدام قسمت از وجود توست؟ به جسم تو؟ جان تو؟ ذهن تو؟ عمق تو؟ کانون تو؟ خدا آن است که از کانون تو هم به تو نزدیک تر است. خدا تویی! و خدا درون توست, چون نزدیک است, خدا از هر آنچه بیرون توست به تو نزدیک تر است, خدا حتی از درون تو هم به تو نزدیک تر است. پس خدا تویی! خدا آن درون مکنون توست, خود آن خداست و خدا همان است. ولی برای رسیدن به او باید بتوانی از همه توهمات و حجاب های میانی افکار و ادراکات و مدل های ذهنی خودساخته و محیط ساخته ات خلاص شوی تا بتوانی خدا را و خودت را یکجا مشاهده کنی.
عموما آنچه ما به عنوان خدا در ذهن داریم, ملغمه ایست از آنچه دیگران خدا می خوانند و می دانند. ما هر چه بیشتر و بیشتر خداوند را درک کنیم, کمتر و کمتر می توانیم شنیده هامان در مورد خدا را قرقره کنیم و زبان مان از توصیف خداوند بیشتر و بیشتر بند می آید.
هر چه در این مسیر بیشتر و بیشتر پیش برویم, بیشتر و بیشتر می توانیم بگوییم خدا چه چیزهایی نیست, اما به همان میزان کمتر و کمتر می توانیم بگوییم خدا دقیقا چه چیزی هست.
هر چه خدا را بیشتر و بیشتر کشف کنیم, بیشتر آنرا حس می کنیم, بیشتر آنرا می چشیم, بیشتر آنرا می فهمیم و کمتر از او سخن می گوییم چون آنچه از خدا در ذهن مان داریم کمتر و کمتر تصویری است, کمتر و کمتر متعین است, کمتر و کمتر جسمانی است, مفهومی تر است, عمیق تر است, انتزاعی تر است. ما معمولا خدا را در ناحیه ای از ذهن مان می یابیم که حتی خودمان هم کمتر به آن نواحی ذهن مان نفوذ کرده بودیم, چه برسد به اینکه بتوانیم آن نواحی نهانگاهی ذهن مان را برای دیگران و در قالب کلمات توصیف هم بکنیم.
هر چه بیشتر و بیشتر خدا را کشف می کنیم, خدا بیشتر و بیشتر در زندگی ما اثرگذار و تعیین کننده می شود. خدایی که فهمش کرده ایم, بیشتر می تواند به ما کمک کند, به ما پاسخ دهد, ما را در راه رسیدن به اهداف مان یاری کند, خواسته هامان را بیشتر برآورده می کند. پاسخ مان را می دهد. خدای فلسفی صرفا ملغمه ای از کلمات و لغات است. خشک و بی روح و خیالی است. وجود ندارد. سرگرمی است. سرکاری است. کاری از او بر نمی آید. کوچک و حقیر است. ناکارامد است. لج در آور است. نمی توان به او تکیه کرد. در مواقع خاص که به او نیاز داری خبری از او نیست. مثل بت است. سنگی و فیزیکی است. شکستنی است. تو بیشتر مراقب اویی تا او مراقب تو. بیش از اینکه او تکیه گاه تو باشد, تو او را همه جا به دنبال خود می کشی.
نگاه توحیدی و یکتاپرستی علاوه بر اینکه باور به وجود داشتن نیرویی, انرژی ای, موجودی, چیزی فراتر از ما را در خود دارد یک خاصیت منحصر به فرد دیگر هم دارد و آن اینکه نگاه انسان را کانونی می کند, یکتا می کند, متمرکز می کند. در واقع به ما می گوید که ما اساسا با یک نیرو یا موجود فراگیر و یک جریان انرژی طرف هستیم. همه چیز یکی است. گویی تو خودت را و میز و کامپیوترت را و خانه ات را و همسرت را و زمین را و زمان را و مردم را و… همه را یکی می بینی. وقتی با رئیست سخن می گویی گویا با خودت و با خدای خودت سخن می گویی و لاجرم چیزی دریافت می کنی که خدای درون ذهن تو از عهده آن بر می آید.
خدا در نظر تو موجودی حقیر و خسیس و گیر بده و لجباز و سختگیر است یا موجودی شیرین و گوارا و سخاوتمند و بزرگ و مستغنی؟ تو از رئیست, از همسرت, از زندگی, از جهان و از کائنات همانی را دریافت می کنی که خدای تو لایق آن است, همانی که از عهده خدای تو بر می آید. آیا خدای تو اسیر توهمات و منطق و انگاره های ذهنی توست؟ آیا خدای تو کسی مثل خود تو اسیر ماده و سبب ها و اسباب هاست؟ یا خدای تو برای خوشبخت کردن تو میلیاردها روش و مسیر و اسباب و علل در اختیار دارد؟
اگر جهان از نظر تو منطقی است, خدای تو هم منطقی است و لاجرم زندگی تو هم در بند منطق و قیود و اسباب است.
اگر خدای تو سخاوتمند و بزرگ است, اسباب به دست اوست, من حیث لا یحتسب و بغیر حساب است, پس زندگی هم برای تو به همان شکل است.
منطقِ ذهن قفسی است که ادراک ما را در همان نقطه ای که هستیم, زمینگیر می کند. منطق شما چیست؟ چه چیزی از نظر شما منطقی و چه چیزی غیر منطقی است؟ چطور استدلال می کنید؟ چطور نگاه می کنید؟ رویکرد عقلانی از نظر شما چیست؟ هر چه که هست شما اسیر آن نوع نگاه و آن منطق و آن عقلانیت خاص هستید. به این فکر کنید که اگر پدیده ها واقعا غیرمنطقی باشند چه؟ اگر استفاده از منطق در تحلیل پدیده ها و زندگی غیر منطقی باشد چه؟ به این فکر کنید که شما خیلی مسائل را, خیلی از افکار را, خیلی از واقعیت ها را نمی فهمید, نمی بینید و نمی دانید چون با منطق شما اساسا نمی توان آنها را دید, دانست و فهمید. بعضی وقت ها از قفس منطقی ذهن تان درآیید و خدای بهتری برای خودتان بسازید. خدا را از آنچه در ذهن تان ساخته اید منزه کنید. حتی از آنچه فقها و فلاسفه و حکما گفته اند, حتی از همه تعیناتی که به اسم دین و حدیث و روایت در ذهن تان ساخته شده بود. خدای بهتری بسازید و مدتی او را بپرستید. ببینید که چطور دنیا و کائنات مطابق خدای متعالی تری که در ذهن تان ساخته اید با شما رفتار خواهد کرد.