سفر به دور آمریکا | قسمت ۶

من از مشاهده‌ی جهان اطرافم‌ و طبیعتی که در کنارم بوده‌‌، همواره بیش از کتابها آموخته‌ام.

خواه زیبایی‌ِ باغچه کوچک حیاط خانه‌مان یا گلخانه‌ی مورد علاقه‌ی مادرم باشد که‌ زیبایی‌اش حاصل‌ مراقبت‌های عاشقانه‌ی هر روزه‌ی مادرم بوده‌، خواه طبیعت وسیعی که الان در حال مشاهده‌ی زیبایی‌های بی‌پایانش هستم‌.

به نظرم‌ خداوند پیام‌هایش را‌ از طریق شگفتی‌های جهان پیرامون‌مان‌، بسیار واضح‌تر از هر شیوه‌ی دیگری‌، به گوش‌ مان رسانده است.

به همین دلیل است که‌ به سیرو فی‌الارض‌، سفارش شده‌ایم‌‌، به تفکر در طبیعت‌، به بارانی که از آسمان می‌بارد یا اتفاقاتی که آنقدر معجزه آسا ساده‌ است که‌، یادمان می‌رود اهمیت‌شان را درک کنیم و درس‌هایی را فرا بگیریم که‌، شاید در هیچ کتابی نباشد.

جنگل‌های زیبایی که می‌بینم‌، گلهای آراسته و تر و تازه‌ای که به من لبخند می‌زنند‌، برای من پیام‌ رسانِ این حقیقت هستند که:

همانگونه که این زیبایی و سرسبزی حاصل باران‌های مداوم است‌، همانگونه که تمیزی خیابانها و پارک‌هایی که در آنها قدم می‌گذارم و محو زیبایی‌ِ افسانه‌ای‌شان می‌شوم‌، حاصل تلاش‌های مکرر آدمهایی است که‌، زمان و انر‌‌‌ژ‌‌ی و عشق‌شان را صرف تمیز کردن فضاها‌، هرس بوشه‌ها و گلها و تغذیه آنها با کود مناسب و… می‌کنند‌، یک ذهن زیبا نیز‌، فقط می‌تواند حاصل مراقبت همیشگیِ کانون توجه‌مان باشد.

یک ذهن زیبا‌، حاصل رصد کردن و سَرَند کردن تک تک افکاری است که‌ در ذهن‌مان می‌چرخد. یک ذهن زیبا حاصل  تمرکز بر زیبایی‌ها و پرهیز از ناخواسته‌ها‌، “به صورت مکرر” است. همان موضوع مهمی که در دوره شیوه حل مسائل زندگی در خصوص «توانایی کنترل ذهن»‌، به آن تأکید شده است.

اما تنها زمانی کنترل ذهن را جدّی می‌گیرم که‌، باور کنیم‌ تمام اتفاقات زندگی ما‌، دست پروده‌ی فرکانس‌های غالب‌مان است. فرکانس‌های غالب‌، به واسطه‌ی آنچه که بارها به آن توجه می‌کنیم‌، درباره‌اش صحبت می‌کنیم‌، بارها در ذهن‌مان می‌چرخانیم‌، درباره‌اش گله و شکایت می‌کنیم یا آنرا مورد تحسین و تمجید قرار می‌دهیم‌، حاصل می‌شود.

وقتی متعهد می‌شویم تا فقط زیبایی‌ها‌، خواسته‌ها و نکات مثبت را به ذهن‌مان راه دهیم و از هر چیزی غیر از آن‌، اعراض کنیم‌، ارباب ذهن‌مان می‌شویم و ذهنی زیبا می‌سازیم که‌،

هر روز ما را با اتفاقات و ماجراهایی احاطه می‌کند که تجربه‌شان را دوست داریم‌،

هر روز ما را با آدمهایی احاطه می‌کند که از حضورشان لذت می‌بریم‌،

هر روز مشتری و برکت بیشتری وارد کسب و کارمان می‌کند‌،

هر روز سلامتی جسم‌مان را کاملتر می‌کند و

روز به روز رابطه‌مان را با اصل‌مان که آن را خداوند نامیده‌ایم‌، نزدیک‌تر می‌کند.

با هم ماجراهای این بخش از  سفر را ببینیم و یادمان باشد  کار ما این است که‌، باساده گرفتن و تمرکز بر نکات مثبت هر لحظه‌، از جزئی‌ترین لحظات زندگی‌مان شادی‌های بزرگی خلق کنیم.

منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.

سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت ORIGINAL
    1130MB
    15 دقیقه
  • فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۶
    88MB
    15 دقیقه
  • دانلود با کیفیت HD
    234MB
    15 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

599 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ابراهیم خسروی» در این صفحه: 4
  1. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1387 روز

    سلام به روی ماه استاد عباسمنش عزیزم ،خانم خیلی شایسته و تویی که داری این کامنت رو میخونی.

    امروز روز آخر سفرمه و از خدا خواستم که این روز آخری سنگه تموم بزاره واسم مثله روزای گذشته.

    صبح که بیدار شدم آماده شدم و رفتم سمته غار نخجیر!

    حدود نیم ساعت تو راه بودم و وقتی رسیدم یه آقایی اونجا بود گفت فعلا نمیشه بری داخل!

    گفتم چرا!؟

    گفت تا یکی دو ساعت دیگه شاااید بشه بری داخل دارن دوربین هارو چک میکنن،به حسه خوبی بهم دست داد گفتم حتتما قراره یه اتفاق خوبی بیوفته!

    قراره یه همزمانی دیگه ای رخ بده.

    گفت اگه میخوای برو تو سالن بشین تا یکی دو ساعت دیگه تو دلم خندیدم گفتم من آدمی ام که یه جا بشینم!؟

    گفتم غاری ،دره ای ،چیزی این دور و ورا نیست برم این یکی دوساعت!؟

    گفت نه نیست!

    دیدم بالای سر غار یه کوهه بلندیه گفتم خودشه!

    و زدم به کوه.

    ارتفاع کوهه خیلی بلند بود اما رفتم بالا!

    یه جاهایی واقعا خسته شدم و دیگه نمیتونستم برم بالا اما به خودم میگفتم ممکنه دیگه فرصتی پیش نیاد که بتونی بیای اینجا!

    تو هم که کار و عجله ای نداری !؟

    پس استراحت کن و دوباره ادامه بده!

    بالای کوه بودم و نشستم و تکیه دادم به کوه و پایین رو نگاه میکردم، قلبم گفت گوشیتو بردار و فیلم بگیر.

    شروع کردم به فیلم گرفتن و ببببقدری همه جا سکوت بود و آروم بود که تنها صدایی که به گوشم می‌رسید صدای خش خشه کلاه‌کلاهه کاپشنم بود که وقتی سرمو می‌چرخوندم اطرافم ،ایحاد می‌شد!

    انگار دنیا زیر پام بود تا دووووره دووووره دووور همه چی معلوم بود و یهو تو اون سکوته محض،که داشتم فیلم میگرفتم، یعنی پرنده ای با صدای خیییلی قشنگ شروع کرد به خوندن!

    خدایا میشه برات بمیرم!؟

    تصور کن روی بالای کوه باشی

    دنیا زیر پات باشه

    همه جا سکوت محض باشه

    و یه پرنده ای شروع کنه به خوندن

    و میدونی جالبش چی بود!.

    وقتی دیگه فیلم نگرفتم اون پرنده هم نخوند!!!

    میدونی!

    یه جاهایی خدا خیلی دیگه داره مستقیم باهات حرف میزنه!

    یه جاهایی باید تلاش کرد برای نفهمیدن!

    وگرنه چطور اینقدر شفاف و واضح خدا داره بهم میگه تو فقط لذت ببر،من همه ی امور رو مدیریت می‌کنم!!!!

    بعد از استراحت کردن دوباره شروع کردم به رفتنه بالا ،یه جاهایی واقعا ترسیدم چون اگه میوفتادم تا پایین کوه میرفتم ولی با اینکه میترسیدم دلم نمیخواست کم بیارم و هرجوری بود رفتم بالا و بالا

    دلم میخواست از نوکه اون کوه زیر پامو ببینم و بالاخره رسیدم بالا.

    تو مسیر رفتن به بالا یه مقدار فضولات پرنده دیدم،و وقتی رسیدم بالای کوه دیدم 7،6 تا سنگ روی همدیگه چیده شده،منم یه سنگ به یادگار گذاشتم روی اون سنگا.

    برا پایین اومدن از دره رفتن پایین و تو مسیر برگشتن یه درختچه زرد کوچیک دیدم با برگای ریز،و یاده آیه ی قرآن افتادم که میگفت:

    (هیچ برگی از درخت نمی‌افته مگر اینکه ما از آن آگاهیم!)

    برگشتم پشته سرمو نگاه کنم دیدم یه جمجه ی حیوون پشته سرمه.

    فکنم جمجمه‌ ی قوچی، پازنی، چیزی بود چون شاخ داشت و معلومه که توسط پلنگی چیزی خورده شده بود چون اون جمجمه تو یه جای پنهان شده ای بود(چون خوده اون شخصی که از حراست اونجا بود گفت اینجا حفاظت شده است توسط محیط زیست و پلنگ و قوچ و بز کوهی و … داره)

    خلاصه مسیر رو ادامه دادم و دره رو اومدم پایین و رسیدم به یه جایی که امکان نداشت برم پایین توسط آب، کاملا سیقل داده شده بود و فقط با طناب میشد بری پایین و دوباره تمامه اون مسیر رو با نهایت خستگی برگشتم رو به بالا اما حس کردم گم شدم اونجا چون نمیدونستم درست دارم برمیگردم یا نه و اصلا از کجا اومدم تنها کاری که به ذهنم می‌رسید این بود که خودمو دوباره برسونم بالای کوه تا شاید مسیر رو پیدا کنم وقتی رسیدم بالای کوه دنبال 1 چیز میگشتم!

    سنگ هایی که روی هم چیده بود!!!

    از دور اون سنگارو دیدم و متوجه شدم که مسیر رو درست برگشتم.

    اما کوهه به جوری بود که مثله پله بود و نمیتونستی زیر پات رو ببینی!

    داشتم میومدم پایین که دیدم همون فضولات پرنده هایی که تو بالا اومدن دیدم تو مسیر برگشتنم هستن و متوجه شدم مسیرم درسته!

    خدا همه جا باهاته!!!

    خدایا شکرت.

    من داشتم میومدم پایین اما زیر پام اصلا معلوم نبود اما صدای یه نفر میومد و به گوشم میخورد که انگار داره با یکی حرف میزنه و میگه از اینور رفت…

    اومدم پایین تر دیدم همون شخصی که گفت 2 ساعت دیگه میشه بری داخل کنار 3 نفر ایستاده و هی بالای کوه رو نگاه میکنن!

    نگو اینا منتظر من بودن تا بیام پایین تا بریم از غار دیدن کنیم!

    اون 3 نفر کناریشم 2 تا چینی بودن با یه مترجم

    (کلا سفر من با چینی ها و برف گره خورده بود!!!)

    دیدی بچه ها فضولی میکنن و پدره میوفته دنبالشون و میرن سر پشت‌بوم یا یه جایی که دسته پدره بهشون نمیرسه!

    بعد پدره یا مادره میگه تو بیا پایین کاریت ندارم!

    اون بنده خدا ها هم داد میزدن بیا پایین!

    بیا پایین میخوایم بریم تو غاااار!

    من یکی وقتی که بچه بودم و ییییه کمی فضولی میکردم،مادرم میگفت بیا پایین!!

    بیا بریم خونه کاریت ندارم،دییییگه مطمئن بودم حتتتما کارم داره!!

    حتما برخورد فیزیکی تو کاره!!!

    دیییگه

    مصمم تر میشدم که ابراهییییم!

    نباید حالا حالاها بری خووونه!!!

    (آخه من وقتی مامانمو اذیت میکردم و میوفتاد دنبالم و میدونستم که میگرن داره و سروصدا باعث میشه سردرد بگیره ،وقتی میخواستم حرصشو در بیارم میرفتم دستمو تا 10 دقیقه میزاشتم روی زنگه خونمون!!! اما هواسم بود که یهو مامانم از پشت نیاد بگیرم!!!)

    من دوره سره مامانم بگردم که همچین پسری تربیت کرد!

    آقا بعد از نیم ساعت بلاخره من رسیدم پایین و بعد رفتیم تو غار!

    ببینید بچه‌ها!

    من تو آسمون پاراگلایدر،رفتم

    تو دریا رفتم

    تو کویر رفتم

    تو دره های عمیق رفتم

    تو کوه رفتم

    تو جنگل رفتم

    اما هیییچ جایی مثله رفتن توی غار منو حیرت زده نکرد!!!

    نمیتونم بگم چه حسی داره!

    نمیتونم بگم چه ابهتی داره!

    ببین!

    ضعف و کوچیک بودن رو حس میکنی!

    وقتی بالای سرت رو نگاه میکنی که یک کوهه عظیم بالای سرته،یک شکاف بینه سنگها به بزرگی یه ساختمونه 3 طبقه بالای سرته،

    وقتی میدونی بالای سرت چه حجمی از سنگ بالای سرته ناخود آگاه آروم حرف میزنی!

    ناخودآگاه سرت رو خم میکنی!

    نا خودآگاه با چشمات داری به اطرافت با احتیاط نگاه میکنی!

    میدونی!

    الان میفهمم چرا خدا بهم گفت باید سفر کنی!

    باید طبیعتم رو ببینی!

    تو این مسافرت ها من 2 تا چیزو فهمیدم

    یکی اینکه خدا اینقدر دوستم داره ‌که با نهایت عشق مثله یه لیدر جاهای قشنگ قشنگ رو نشونم داده و بینهایت زیبایی آفریده

    دوم اینکه با نشون دادنه افریدهاش، بهم میگه توهیچچچچچی نیستی!

    تو خیلی ضعیف تر از اونی هستی که بتونی بدونه من زندگی کنی!

    تو خیلی ناچیز تر از اونی هستی که بتونی حتی خودت ،خودت رو و زندگیت رو مدیریت کنی!

    میدونم اشتباهه اما دوست دارم بعضی وقتا با خواهش،با اسرار، به هر شکلی که شده بهتون بگم تا میتونید برید این زیبایی ها این طبیعت و این قدرت خدا رو ببینید!

    الهامات و تغییراتی در درونتون رخ میده که فکرشم نمی‌کنید!

    اون غار میدونید ماله چند سال پیش بود!؟

    ماله حداقل 70 میلیون ساله پیش تا حداکثر 200 میلیون ساله پیش بود!!!!

    و تو دنیا غارهای زنده بسیار کم و نایاب هستن و این غار جزو یکی از محدود و استثنا غارهای زنده ی دنیا بود!(غار زنده یعنی غارهایی که همچنان درحال رشد و پیشروی هستن!)

    این غار بقدری قشنگ و بی‌نظیر و حیرت آور بود که خدارو شاهد میگیرم ناخودآگاه دهنم باز می‌شد و فقط میگفتم خدااای من!!!

    خداااا من!!!

    اصلا این غار معروفه به عروس غار های ایران!!!

    زیر این غار به سفره ی زیر زمینی از آب بود که تا عمق 90 متر آب داشت!!!

    میتونی تصور کنین 90 یعنی چی!؟

    یه نگاهشون به جایی که نشستی!

    از جایی که نشستی تا سقف بالای سرت نهایتا 3 متره!

    حالا شما ببین 90 متر چقدر میشه!!!!

    بعد از یک ساعت پیاده روی تو غار بلاخره برگشتم بیرون و جالب این‌جاست دمای داخله غار چیزی حدود 10 درجه گرم تر بود نسبت به بیرون!

    چون همه ی اطرافش پوشیده بود و تبادل دما انجام نمیشد و سرمای بیرون تأثیر چندانی روی دمای داخل غار نداشت!

    اومدم سوار دلفین شدم و بسم الله کردم که برگردم اهواز، تو مسیر برگشتن سمته محلات یه فرعی بود خدا گفت برو تو اون فرعی!

    گفتم اینجا!

    گفت آره برو!

    تمایلی نداشتم برم چون حس میکردم اینجا نیاز نیست برم (میخوام بگم الهامات خیلی وقتا برخلاف منطق و خواسته و فهمه توئه!

    چون تو با فهم خودت میخوای زندگی کنی اما الهامات از نگاهه خدا باهات حرف میزنه )

    خلاصه اون فرعی رو رفتم داخل و رفتم تو یکی دوتا گلخونه، 6 تا گل و درخت خیییلی قشنگ خریدم و گذاشتم تو دلفین و با خودم آوردم اهواز.

    به چیره خیلی جالب هم بگم،اینکه من هروقت میرم جایی مسافرت خدا یه چیزی بعنوان یادگاری از اون منطقه بهم میده!

    یا عروسک

    یا یه تیکه سنگ با رنگ و طرح خاص

    یا یه نشونه .

    تو این سفر خدا هیچی بهم نداد و گفتم خدایا چیزی بهم ندادی و بهم گفت این گل ها از طرف من به تو هدیه برای یادگاری این سفرت!

    عاح خدایا شکرت!

    بلاخره بعد از 5،6 روز سفر بی‌نظیر بدونه کوچکترین چالش یا مشکلی خداروشکر خودمو دلفین رسیدیم خونه!

    ببینین!

    این گل ها و درختچه ها اینقدر قشنگن،که وقتی عموم شب اومد خونمون،گفت تمامه زیبایی سفرت یه طرف،زیبایی این گل ها یه طرف!

    این گل ها به همه ی سفرت می‌ارزه!

    و همه ی مهمانا که دیشب خونمون بودن کلللی خوششون اومده بود از گلام.

    راستشو بخوای من به خودم افتخار میکنم!

    من احساس غرور میکنم دربرابر ضعف هام!

    احساس میکنم واقعا الآن خوشبختم!

    واقعا به اون جمله ی استاد رسیدم که میگه

    (یه جوری زندگی کنین که اگه عزرائیل اومد گفت بریم،بگی بریم من چیزی نیست که تو دلم باشه،من واقعا میدونم که مسیرم درسته)

    وقتی که عکسای مسافرتم رو نشون بقیه میدادم فقط 2 تا چیز میگفتن

    یا اینکه میگفتن واقعا خوشبحالت

    خوووشبحالت!

    یا اینکه از محدودیتاشون میگفتن!

    مثلا یکیشون میگفت ما بچه داریم نمیتونیم!

    یکیشون میگفت مثلا من اگه میخواستم یکی از این گلارو بخرم زنم میگفت عح!

    این چیه!

    و جالب اینجاست هرکی که میبینه من کجاها میرم میگه سری بعد خواستی بری منم با خودت ببر!

    بخدا از آدمه 15 ساله میگه تا آدمه 70 ساله!

    اما نمیدونن که من دیییگه نمیتونم با کسی برم سفر!

    تنها آدمی که میتونم باهاش برم سفر اون عزیزه دلیه که قراره خدا بیارش تو زندگیم و از بهترین شاگردای استاد عباسنمش باشه و مهمتر از همه مثله خودم متتتنفر باشه از حاشیه ها!

    حاشیه یعنی زندگی کردن برای مردم

    حاشیه یعنی هرکاری بقیه میکنن تو هم همونجور زندگی کنی!

    من فقط با عزیزه دلی میرم سفر که اونم قلبش تند تند بزنه از ذوقه دیدنه زیبایی های خدا!

    دیشب یه تازه عروس داماد رو بابا مامانم دعوت کردن و ده مدل غذا و دسر و میوه و شیرینی قاطی پاتی گذاشتن سر سفره و درست کردن!

    بعد از اینکه مهمان های اصلی رفتن ما و خانواده ی پسر عمم موندیم!

    گفتم من واقعا بدم میاد از این نوع پذیرایی!

    بدم میاد از این همه ریخت پاش!

    یعنی چی آخه!

    مامانه من بخاطر این مهمانی از ساعت 12 ظهر تا 8 شب سرپا بود!

    آخه که چی بشه!

    بیاین لیست کنین ببینین امشب چیا خوردین قاطی پاتی!

    برنج،کباب،مرغ شکم گرفته،ماست،نوشابه، ترشی زیتون،سبزی،کیک،چایی،میوه!!!

    اصلا همه ی اینا رو بیا بزار تو مخلوط کن ببین حتی میتونی نگاهش کنی!!!

    چه برسه که بخوای بخوری!!!

    بعد همسر یکی از بستگانمون آره بخدا ما هم میدونیم اینا اشتباهه واقعا عذاب دهنده است اینجور مهمانی ها اما چکار کنیم دیگه!

    خواهی نشوی رسوا،همرنگ جماعت شو!!!!

    بعد گفتم ابراهیم!

    اینا همونایی هستن که با دیدنه عکسای مسافرت تو میگن خوشحالت اما جرأت ندارن جوری زندگی کنن که قلبشون راضی باشه!

    اینا همونهایی هستن که وقتی میمیرن ،زیر عکسشون تو اعلامیه ها مینویسن،جوان ناکام!!!

    من به مادرم گفتم،.گفتم مامان ،من میدونم شما چرا میگید نرو مسافرت چون میترسید من بمیرم!

    اما من نمیخوام جوان ناکام بمیرم

    من می‌خوام وقتی که مردم بگن پیرمرد کامیاب!!!

    والا بقران!

    میدونی من چجور فهمیدم نباید به حرفه آدما اهمیت بدی!؟من 6 تا گل خریدم و هر کس یه نظری داشت و یکیش رو دوست داشت!

    اونجا فهمیدم هرکی یه نظری داره و من نباید برای دله مردم و نظر مردم زندگی کنم!!!

    واقعا ترکیب دوره ی احساس لیاقت و این سفرها منو داره میسازه و رشد میده!

    از قلبم خداروشاکرم

    و مخصوصا از تویی که با کامنت نوشتن و امتیاز دادن بهم انگیزه میدادی که بیشتر بنویسم و بیشتر زیبایی های سفرم رو باهاتون درمیون بزارم.

    میدونی قلب کجاست!!

    من با قلبم دوست دارم…

    اینو از قلبم میگم و میدونم تویی که وقت میزاری برای رشد خودت لیاقتت بیشتر از ادماییه که وقتشون رو بیهوده هدر میدن

    تو لیاقتت عشقه خداست.

    دوست دارم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 115 رای:
  2. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1387 روز

    سلام دختر زیبا

    سلام دختر خدا

    به قوله معروف

    آنچه که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند!

    مگه میشه این فرکانس زیبا و الهی رو دریافت نکرد!

    این درست نیست که شما کلی از زیبایی های ایران رو بدونین و ما چیزی از کشور شما ندونیما!!!

    از اونجایی که اینجانب هم جنسه خودمو خوب میشناسم قشنگ از عکسه خواهر زادتون مشخصه باید پناه به خدا آورد از دستش!

    میدونی چیه پاکیزه خانم!؟

    ما مینویسم کامنت

    اما شما می‌نویسید کمنت

    اینقدر با دقت و کلمه به کلمه کامنتت رو خوندم که وقتی ایمیل های دوستان رو بعد از شما میخوندم میخوندم(کمنت)

    خخخ

    میدونی چیه!

    پاکیزه جان!

    قلب هارو خدایی بهره‌مند نزدیک میکنه که خودش رو بعنوان کسی معرفی کرده که جایگاه خودش رو تو قلبها معرفی میکنه!

    مهم نژاد نیست!

    مهم ملیت نیست!

    مهم کشور نیست!

    مهم اینه که فکر ،ایده، دیدگاه،و مسیر یکی باشه.

    بهت تبریک میگم استمرارت رو توی این مسیر الهی!

    یکی از مهمترین دلایل و انگیزه های کامت نوشتنه من و ادامه دادنه من توی این سایت،لطف و محبت و عشقیه که از شما می‌گیرم.

    در پناه خدای واحد همیشه خوشحال باشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای:
  3. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1387 روز

    سلام پاکیزه جان.

    یه احساس سنگینی تو قلبم نشست و کمی اذیت بودم.

    امروز روز مرده و خودمو به یو شام حرفه ای دعوت کردم و رفتم فست فود نوشه جان کنم .

    هواسم نبود که کدوم فست فود دارم میرم و وقتی که نشستم غذامو میل کنم یادم اومد که تو همین فست فود دوتا میز اونور تر با همسر سابقم غذا خورده بودیم که حقیقتش اذیت شدم و با اینکه اگه صد هزار بار دیگه هم برگردم به عقب دیگه حاظر نیستم با همسر سابقم زندگی کنم اما یه حسه سنگینی تو قلبم نشست.

    واسه کنترل ذهنم اومدم یه کامنتی رو بخونم که خدا چشمامو روی کامنت شما باز کرد

    وقتی کروووور کرررروت رو خوندم حسم خیلی بهتر شد

    راستشو بخوای شما الگوی یک دختر خوب هستین و همیشه خوشحال میشم از اینکه میبینم تو سایت فعال هستین

    شما از محدود افرادی هستین که حاشیه ها گمراهان نکرده!

    بودنه امثال شما، خانم زکیه لرستانی، خانم ژینا صالحی و…الگوی یک دختر زیبا هستین واسه من

    دختر زیبا از نظر من دختریه که بقدری قلبش پاک باشه و به خدا وصل باشه که بشه همصحبتت

    حرفاش تو رو یا خدا بندازه

    رفتارش تو رو به شکرگزاری وادار کنه

    دختر زیبا کسیه که متنفر باشه از حاشیه کا شما بهتر میدونین حاشیه منظورم چیه

    دختر خدا!

    خدا دلتو شاد کنه

    حس میکنم تو روزایی که عزیزی با کامنت من حالش خوب میشد خدا امشب جوابشو بهم داد و قلبمو از غم درآورد

    میخوام یه آهنگی رو بخاطر این حسه فوقالعاده ای که از خوندنه کامنتت بهم دست داد بهت تقدیم کنم امیدوارم قلبت شاد شه

    ( خواننده :اشکان عرب اهنگه لجباز)

    من شاعرم

    اما چون اکثر شعرام اذیتم میکنه و کمی احساسم رو بالا پایین میکنه تقریبا هیچوقت شعرای خودمو نمیخونم با اینکه بعصی از خواننده‌ های معروف و بزرگ کشورم استقبال میکنن که شعرامو بخونن اما میخوام شده جونمم بزارم واسه رشد خودم مخصوصا در زمینه ی احساس لیاقت اما یک زندگی ای رو تجربه کنم که لیاقتشو دارم و عزیز دلی بیاد تو زندگیم که دختر خدا باشه و وجودش قلبم رو به خدا وصل کنه

    شاید باور نکنی اما دیشب برای خونمون رفتن اما با چراغ موبایلم داشتم دوره ی احساس لیاقت رو نکته برداری میکردم

    امروز داشتم درمورد شما با دختر عمه ام صحبت می‌کردم میگفتم پاکیزه بییینهایت قلبش به تور خدا روشنه ،در حدی که باباش رو زندان کردن اما حالش خوب بود!

    ببین این دیگه چقدر ایمانش قویه!

    میدونی چیه!

    من دیگه نمیتونم با آدمای معمولی زندگی کنم

    نمیتونم حرفای معمولی بزنم

    حرفای معمولی بشنوم!

    من دوست دارم عزیز دلی بیاد تو زندگیم که وقتی بی اختیار اشک میریزم سکوت کنه و بدونه تو دلم دارم با خدا عشق بازی میکنم

    یکی از خواسته‌های من اینه که خدایا عزیز دلی بیار تو زندگیم که برای جسمش ارزش قائل باشه واسه همین قلبم گفت اول خودت باید واسه جسمت ارزش قائل باشی!

    همون شب بلافاصله رفتم و دندونم رو عصب کشی کنم.

    نمیدونم میتونی باور کنی یا نه اما همون لحظه هایی که خانم دکتره داشت با همون دستگاهی که شبیه مته هست ور هی دندونم رو میسابوند و سوراخ می‌کرد، من از چشام اشک میومد!

    دکتره فکر کرد اشکم از درد در اومده ،چون قبلش به شوخی بهش گفتم خانم دکتر شما با یه بیماری طرفی که اصلا رابطه خوبی با درد نداره!

    بهم گفت درد داری!؟

    با ابروهام اشاره کردم که نه درد ندارم!

    اشکای من از درد نبود

    از حرفایی بود که اون لحظه داشتم با خدا عشق بازی می‌کردم!

    کی جز دختر خدا میتونه این حرفارو بفهمه !

    خدا دلتو شاد کنه که دلمو شاد کردی!

    راستی روزم مبارک !

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 53 رای:
  4. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1387 روز

    سلام به روی ماهت دختر خدا

    شاید کمی تعجب کنی،یا شایدم فکر کنی بی‌تفاوت بودم اما واقعیتش رو بخوای هیچکدوم از ویژگی هایی که در مورد خودت گفتی منو ذوق زده نکرد!

    منو متعجب نکرد!

    حسه این رو بهم نداد که واااوووو چقدر این دختر بی‌نظیره!

    چون من همه ی این ویژگی هایی که گفتی رو میدونستم داری.

    یادمه همسر سابقم میگفت دوست دارم اگه بچه دار شدیم ،هوش و استعداد و شخصیت بچه مون به تو بره

    یادمه حتی یک همه قبل از جداییمون بهم گفت تو خیلی باهوشی!

    راست میگه من ضریب هوشی بالایی دارم شاید باورت نشه اما گل یا پوچ ‌که سرکار بازی می‌کنیم بعضی وقتها از بینه هشتا دست میتونم در 70٪مواقع گل رو مستقیم از بینه هشتاد دست با اولین حدسم تشخیص بدم.

    من بینه 6 هزار نفر تو آزمون استخدامی،نفر 49 شدم!

    تو آزمون دانشکاه دولتی تو تمامه کشور ،نفر 140 شدم!

    اینا رو گفتم که باور کنی بقدری باهوش هستم که شخصیتت رو از روی کامنتت بشناسم.

    وقتی گفتی من نمی‌دانستم که روز مرد هم هست خیییییعلی بلند بلند خندیدم

    آخه میدونی، تو ایران به شوخی میگن خانم ها واسه روز مزد فقط جوراب میخرن،به خودم گفتم اونجا که اوضاع بدتره واسه مردا!!!

    استیکر خنده

    من قلبا شمارو تحسین میکنم.

    راستشو بخوای حدودا یک ماهی هست که یک خواسته ای از خدا داشتم،و اون خواسته تقریبا 50٪زمان روز تو ذهنم میچرخید و این موضوع ملکه ی ذهنم شده بود.

    تو کامنتت خداوند بهم یک الهام و یک امتحان سختی رو واسم قرار داد و اونم اینکه خواسته ام رو رها کنم !

    به خودش بسپارم!

    و دقیقا بهم گفت باید مانند ابراهیم قربانی کنی خواسته ات رو تا من بهتر از اون چیزی که میخوای واست رقم بزنم!

    تو میدونی چی میگم!

    اما وقتی خداوند بهم الهام کرد، در حین خوندنه کامنتت و وقتی که داشتی از ویژگی هات میگفتی و خداوند بهم گفت رها کن و دیییگه به خواسته ات نچسب، قلبم شروع کرد به تند تند زدن!

    چی بگم!

    چی بگم پاکیزه جان!

    خدا اینجوریه دیگه!

    رفاقت با خدا بها میخواد!

    رفاقت با خدا مرد میخواد!

    رفاقت با خدا قربانی دادن میخواد!

    واو!

    باشه قبول!

    من رها می‌کنم خواسته ام رو !

    و به عزت و جلالت قسم میخورم، با تمامه وجودم سعی میکنم خواسته ام رو رها کنم و به تو بسپارم!

    ای رب العالمین!

    من چشمای کسانی که این کامنت رو میخونن رو شاهد گواه بینه خودم و خودت میگیرم که من به عزت و جلالت قسم خواسته ام رو رها می‌کنم تا جایی که توان داشتم باشم،و از تو میخوام نتیجه ای برام رقم بزنی ،که تو همین سایت نتیجه اش رو برای بندگانت بگم تا ایمانشون به قدرت تو،به علم تو،به آگاهی تو قوی بشه!

    من با این جسم ضعیف،و بعنوان کسی که هر روز در معرض نجواها و گمراهی های شیطان قرار میگیرم تمامه وجودم رو میزارم تا در راه تو و برای رضای تو و برای عمل به الهام تو خواسته‌ام رو رها می‌کنم و به تو میسپارم!

    ای رب العالمین!

    تو میدونی در طول روز چقدر به ریسمان تو چنگ میزنم!

    تو میدونی که چقدر با تو عذاهامو تقسیم میکنم!

    تو میدونی که آنچه که خیر به زندگی من فرستادی با جان ودل به بندگانت فریاد زدم!

    من با ضعیف بودنه خودم، پناه آوردم به قدرت تو و از تو میخواهم یا آنچه که در سینه دارم و از آن آگاهی برایم قرار دهی،یا بهتر از آن را وارد زندگی ام کنی.

    پاکیزه جان!

    ممنونم بابت تبریک زیبایت

    از قلبم میخوام آنچه که دعای خیر کردی برام برای خودتم رقم بخوره و قطعا به قول قرآن:

    (خداوند همسرانی از جنس خودتان برایتان قرار خواهد داد تا درکنارشان آرامش یابید)

    به خدایی که در قلبت وجود داره میسپارمت.

    یک احساسه خوب،از اهواز خوزستان ،ایران،برات میفرستم تا شهرتون که نمیدونم اسمش چیه.

    من کامنتم رو نوشتم تمام و بلافاصله با ذوق رفتم و آهنگی که گفتی رو گوش دادم اما دوباره اومدم و کامنتم رو ویرایش کنم.

    با مصرع اول بغض کردن،با مصرع دوم اشکام از چشام سرازیر شد!

    دسسسستت درد نکنه!

    اینم از کادوی روز مرد بود آره!؟

    باشه!

    یکی طلبت!

    قول میدم تا با یه کامنتی اشک از چشات در بیارم،

    حالا خواهیم دید!

    بسیار زیبا بود

    تشکر از لطفت دختر خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای: