من بارها در کتابها درباره پروسهی تولد یک پروانه خوانده بودم. اینکه چگونه اول یک کرم از دل تخم بیرون میآید، با خوردن برگهای توت وزنش را صدها برابر افزایش میدهد، سپس یک پیله به دور خود میتند و در پیله به اندازه کافی منتظر میماند تا بالهایش برای پرواز، ساخته شود.
اما وقتی برای اولین بار از نزدیک همین ماجرایی را دیدم که جزئیاتش را بارها در کتابها خوانده بودم، قدرت خداوند و نظم دقیق سیستمی را درک کردم که بر جهان مقرر نموده است.
الان که قانون را بهتر میدانم، مشاهدهی همان زیباییها و ماجراهایی که همیشه در کنارم رخ داده و در دسترسم بوده، حکم نمایشنامهای را دارد که سناریویش همان آگاهیهایی است که، از استاد عباسمنش درباره قوانین زندگی میآموزم.
به عنوان مثال، هیچ چیز دقیقتر و واضحتر از مشاهدهی چرخهی زندگی پروانهها، نمیتوانست برایم آنچه را به تصویر بکشد که، در دوره روانشناسی ثروت 1 درباره قانون تکامل و ضرورت طی کردن پروسهی تکاملی دربارهی همه چیز، آموختهام:
اینکه، چگونه یک کرم که زیبایی خاصی ندارد، با صبر و طی کردن تکاملش، به پروانهای تبدیل میشود که زیباییاش چشمهای هر بینندهای را مینوازد و هر فرد سختیگری را به تحسین وا میدارد. حین فیلم برداری، یک پروانه متولد شد، بالهایش هنوز خیس و چروکیده بود و نمیتوانست پرواز کند. اما آن پروانهی تازه متولد شده، هیچ عجلهای برای پرواز نداشت. یاد حرفهای استاد عباسمنش در دوره جهانبینی توحیدی افتادم که:
ما نمیتوانیم و نباید تلاش کنیم تا یک شبه، یک اتفاق بزرگ را رقم بزنیم، نباید انتظار داشته باشیم باورهای شرکت آلودی که در طی سالها شکل گرفته، یک شبه و با دیدن یک فایل، توحیدی شود و سریعاً اوضاع مالی، وضعیت سلامتی و … را تغییر دهد.
چون خود را وارد مسیری پر از رنج و زجر و بدون نتیجه میکنیم. چون جهان به ما اجازه نمیدهد که خلاف قوانینش عمل کنیم. بلکه باید صبر داشته باشیم. به قول قرآن، از صبر(به معنای تکامل) و صلاه (به معنای توجه بر نکات مثبت و نعمتهایی که همین حالا داریم و سپاسگزاری به خاطر آنها)، برای هدایت شدن کمک بگیریم.
باید با توجه و تمرکز بر نکات مثبت و زیباییهای محیطی که با آن احاطه شدهایم، آرام آرام باورهایی بسازیم که ما را به مسیرهای باکیفیتتر هدایت میکند.
وقتی دست از مسابقه دادن با دیگران برمیداریم و به جای تلاش برای مورد توجه واقع شدن یا تأیید شدن توسط دیگران، هدف را فقط طی کردن مسیر مورد علاقهمان انتخاب میکنیم، آنوقت نه تنها از مسیر زندگیمان لذت میبریم، بلکه با برداشتن قدمهای کوچک اما پیوسته، دستاوردهای بزرگی میسازیم. این یعنی طی شدن تکامل.
با هم ماجراهای این بخش از سفر را ببینیم و یادمان باشد کار ما این است که، ساده گرفتن همه چیز و تمرکز بر نکات مثبت هر لحظه قدرتی دارد که، از جزئیترین لحظات زندگی، برایمان شادیهای بزرگی خلق میسازد.
منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD170MB11 دقیقه
سلام به استاد عباسنمش نازنینم و خانم شایسته ی مهربون و مؤدب و هم خانواده های گلم
بله
درست حدس زدید!
دوباره اومدم مسافرت و این بار یک سفر حدودا 1 هفته ای به استانی دارم که تا حالا نیومدم و خیلی ذوق زده ام که ببینم چه زیبایی هایی داره.
واقعیت از این قراره که من موضوعی پیش اومد که نباید یک هفته اهواز باشم و ایشالا به
امید خدا بعد از حل شدن مسئله ام و رفع حکم جلبم، مشکلم حل میشه.
دیشب با خودم فکر کردم که چکار کنم این هفته هم اینکه در دسترس نباشم و هم بتونم ذهنم رو کنترل کنم و لذت ببرم!؟
به سرم زد که برم مسافرت.
دیشب تصمیم گرفتم برم بوشهر، صبح که بیدار شدم گفتم نه میرم شیراز.
تو مسیر که ربع ساعت داشتم رانندگی میکردم شرایط ذهنی ام به شکلی بود که نه قرآن و نه فایل های استاد و نه حتی صحبت کردن با خدا نمیتونست ذهنمو آروم کنه.
اومدم ریمیکس آهنگ های پاپ رو از گوگل پلی کردم(میخوام بگم وقتی آدم احساسش بده فقط ییییه ذره،یه ذره باید از اون حسه بد فاصله بگیره!
به هررر شکلی نه فقط با قرآن و فایلهای استاد و…بعضی وقتا شستن ماشین،بعضی وقتا خرید کردن،بعضی وقتا نگاه کردنه عکسای بچگی و…
مهم اینه که تو بتونی واسه یک ذره هم که شده از اون شرایط فاصله بگیری کم کم قلبت آروم میشه و آمادگی دریافت الهامات خداوند رو داری!)
خلاصه اومدم آهنگ رو پلی کردم دیدم آهنگه اینجوری شروع شد:
(سلام من دیجی حمید هستم اسپانسر این برنامه نمیدونم سالن آرایشی هست،آدرس سمنان و…)
یهو گفتم برم سمنان!؟
گفتم نه سمنان سمته اصفهانه من یک ماه پیش اونجا بودم بعد دیدم اسمه سمنان شبیه همدانه و من تا حالا همدان نیومدم!
زدم تو برنامه ی نشان دیدم زده همدان 7 ساعت،و یه دوربرگردونی هم جلوم بود که برم سمت جاده ی همدان که 30 ثانیه کمتر باهام فاصله داشت و جلو تر بود،و اینو یه نشونه دیدم آقا به دلفین گفتم بچرخ ،بچرخ میریم سمته همدان!
خلاصه اینجوری شد که مسیر این سفرم افتاد به استان همدان!
بعد از حدودا 7،8 ساعت رانندگی با دلفین رسیدم ورودی شهر همدان،و طبق معمول با خدا صحبت کردم و گفتم خدایا !
من با الهامات تو اومدم اینجا!
من هیچ جای اینجا رو بلد نیستم!
تو برام زیبایی هارو نشون بده!
تو مواظب منو دلفین باش!
تو قلبم رو تو این سفر آروم کن و اتفاقاتی رقم بزن که ایمانم به قدرت تو بیشتر بشه!
ایمانم به رب بودنت بیشتر بشه!
تو نشونم بده که مدیریت میکنی همه چیز رو اینکه آدما هیچ قدرتی ندارن!
قلبمو به تور ایمانت روشن کن!
خدایا ایمانم رو با معجزاتت قوی کن!
کمکم کن این سفر هم مثله همه ی سفر های قبلی معجزاتی رو ببینم و تو برام برنامه بچین!
زدم کنار،رفتن تو سایت دیوار ،نوشتم سویت!
بینه چندین و چند سویت به یه شماره زنگ زدم خدا گفت برو همینجا!
آقا ما رفتیم تو سویت و بلافاصله وقتی رسیدم تو سویت بجا نگاه کردنه تمیز بودن و امکانات و…دیدم یه تابلو روی دیوار نصبه و یه آیه قرآنی هم نوشته روش!
دست و پا شکسته معنیه آیه رو ترجمه کرد اما نفهمیدمش.
شما تصور کن طرف که میخواست هتل رو اجاره بده کنارم ایستاده،منم ساک به دست،بجا نگاه کردنه هتل و صحبت کردن در مورد قیمت و ..
رو گوگل دنبال ترجمه ی آیه میگشتم!
و آیه این بود:
(انا فتحنالک فتحنا مبینا)
معنیش میشه
(ما براى تو پیروزى آشکارى فراهم ساختیم!)
وقتی معنیه آیه رو خوندم به طرف گفتم من همین اتاق رو میخوام!
با اینکه یه لیاقت دیگه بزرگتر بود و قیمتش با این فرقی نمیکرد و حتی میتونستم این اتاق رو ارزونتر بگیرم!
اما گفتم این همون جاییه که باید میومدم!
و قلبم خوشحال شد و مطمئن شدم هم اینکه این سفر قراره معجزات الهی رو بییینهایت ببینم و هم اینکه خداوند مشکلم رو بزودی حل میکنه.
بعد به اون آقا گفتم همه ی اتاقا همین آیه نصبه!؟
گفت نه فقط همین یه اتاق این آیه رو داره و دیگه مطمئن شدم که خداوند برام برنامه داره تو این سفر و میخواد بدونه اینکه نگرانی رو تجربه کنم خودش کارامو انجام بده.
خداروشکر میکنم
خداروشکر میکنم بابت رشدم ،بابت اینکه دیگه مثله 99٪ مردمه جامعه فکر نمیکنم و رفتار نمیکنم و تصمیم نمیگیرم و عمل نمیکنم!
امروز و دیروز وقتی مامانم هی مرتب پیام میدادو زنگ میزد و هشدار های مادرانه داد به طور خیلی قاطع و محکم و با نهایت احترام بهش گفتم که لطفا دیگه در مورد این موضوع باهام صحبت نکن!
اگه میخوای نگران باشی تو خودت نگران باش و تو فکر باش ولی لطفا نگرانی خودتو به من انتقال نده چون من اینجا دارم خوش میگذرونم و واسم مهم نیست که تو چی فکر میکنی و اینکه چه بلاهایی تو ذهنت میچرخه که ممکنه سرم بیاد!
من مثله شما فکر نمیکنم و دارم لذت میبرم از مسافرتم و بعد از قاطع صحبت کردنم متوجه شد که نباید با من در مورد اتفاقاتی که ذهنش میاره با من صحبت کنه،نتیجه اش چی شد!؟
1 ساعت بعد زنگ زده بود با خنده و شوخی و حاله خوب با پدرم رفته بودن خرید کنن!و کلی باهاش شوخی کردم و خندیدیم!
بله !
ایییینه قدرته دوره ی احساس لیاقت!
اینه قدرته کنترل ذهن!
وقتی استاد میگه باید به گفت و گو های ذهنت بگی اینجا من رئیسم !
مممن میگم به چی فکر کنی نه اینکه تو هرجا میخوای منو بکشونی!
خداروشکر میکنم.
خلاصه دلفین رو گذاشتم تو اتاق خوابش و شب بخیر بهش گفتم و اومدم هتلم.
دلم یهو هوس عروسی کردی کرد!
رفتم تو سایت دیوار و زنگ زدم به یه خانمی دیجی بود،گفتم ببخشید جریان اینه من دوست دارم بیام عروسی کرد هارو ببینم تاحالا عروسی شماها نیومدم، میشه اگه عروسی داشتین بهم بگین!
و ایشون با نهایت ذوق و استقبال و خون گرمی شماره ی همکارشون رو بهم دادن و گفتن فلان روز عروسی هست ما ملایری ها مهمان نواز هستیم،حتما بیا و اگه من هم اومدم اهواز منم میام عروسی،گفتم باشه من قول میدم اگه اومدی و عروسی نداشتیم شده همون جند روز عروسی میکنم که تو عروسیمون رو ببینی گفت عاااالیه خودمم دیجی عروسیت میشم!!!
و واقعا لذت بردم از سطح فرهنگ و شعور و فهم این شخص.
تو راه پله ی هتل دیدم دوتا جوون بودن کردی حرف میزدن ،من عشق و علاقه ی وحشتناکی به کردا دارم و یکی از آرزوهام این بود که بتونن کردی غلیظ حرف بزنم،بعد از یک ساعت رفتم در اتاقشون در زدم بجا اینکه درو باز کنن گفتن آقا بیا داخل بیا داخل!
یییعنی در این حد مهمان نواز من ندیدم که طرف حتی ندونه تو کارت چیه ،اصلا کی هستی،چی میخوای بگه آقا بیا داخل،خلاصه رفتن تو اتاقشون ،گفتم اجازه هست یک ساعتی پیشتون بشینم!؟
گفتن آره آقا!
خوش اومدی ،دیدم یکیشون مثله کسی که داره خار از انگشتش در میاره سرپا داره فندکش که خراب بود رو باهاش ور میده،گفت آقا فندک داری!؟
گفتم فندک نه ولی کبریت تو اتاقم هست بیارم!.
گفت آره
اگه سیگارم داری بیار !
گفتم نه دیگه سیگاری نیستم
هنوز وارد نشده برگشتم کبریت آوردم براشون ،بهشون گفتم خوب شد اومدم ها!!!
خلاصه نشستم پیششون و 4،3 بار با تعجب میپرسیدن چطوری خودت تنهایی میری مسافرت!؟
یکیشون به اون یکیش یه جمله ی کردی گفت کنم من متوجه نشدم ،اون یکیش گفت دا ه میگه این آقا خیلی حال دلش خوبه خیلی سرزنده است(کرد سنندج بودن ،اگه ژینا چهارتا کامنت کردی با زیرنویس مینوشت حالا ما مثله باب اسفنجی با تعجب نگاشون نمیکردم منم عرض اندام میکردم جلوشون،
والا )
خلاصه بسیار بسیار آدمای شریف،محترم و با شخصیتی بودن و بعدش شماره همدیگه رو گرفتیم و بهشون گفتم دلم میخواد بیام عروسی کرد ها!
نمیدونم کی اینروزا این نزدیکی عروسی داره که بیام شده 3،2 ساعت رانندگی کنم هم حاطرم بیام، یکیش خندید گفت همین امشب دوستم رفته خواستگاری داده صحبت میکنه،گفتم نمیشه بهش بگین تو همین 4،،5 روز آزمایش و عقد و عروسی کنه تا من اینجام!؟!؟!؟
والا بخدا خود دلم کلیلی میخواد اونم از نوعه کردی!
مخصوصا اونجاها که دییییگه میرن رو دور تند و اونجاها که شونه هاشونو هی بالا پایین میکنن خخخخخخخ
چیییه!؟
همتون دلتون عروسی خوااااست!
ایشالا همه دور هم یه عروسی خوب
خداروشکر
خداروشکر واسه حاله دله خوبم!
دیشب داداشم اینا نشسته بودن و میدونستن که صبحش دوتا مأمور اومدن که بازداشتم کنن اما نتونستن،چون تحت حمایت خدا بودم،به قولی اومدن پیشه من که بهم آرامش بدن،
زن داداشم و داداشم پیشه همدیگه نشسته بودن، زن داداشم به داداشم گفت صدات قطع و وصل میشه فکنم مریض شدی!
به زن داداشم گفتم نه مریض نشده ،صداش آنتن نمیده که صداش قطع و وصل میشه خطا خرابن!!!!!
گفت مارو بگو اومدیم پیشه کی آرومش کنیم!!!
داره مارو مسخره میکنه!!!
حالا هم اینو گفتم که کمی مزاح باشه هم اینکه وقتی قلبت به خدا محکم باشه مثله بقیه هر چیزی تو رو ناراحت نمیکنه!
نمیتوسونت!
بهمت نمیریزه!
آرومی!
به زن داداشم گفتم کیو دیدی مأمورا دنبالش باشن و اینقدر بخنده !!!
گفت والا چی بگم تو کلا آدم وقتی میخواد واست ناراحت بشه غصتو بخوره ،خودتو که میبینه میگه من چرا غصشو بخورم ابن خودش شاد و شنگوله!!!
آره
من اینقدر باشعور شدم که ناراحت میشم ،اما تو ناراحتیت نمیمونم
عصبی میشم ،اما تو خشمم نمیمونم و ادامه اش نمیدم
میترسم ،اما تو ترسم نمیمونم.
خدایا خیلی شکرت
بریم ببینیم تو این سفر چند روزه ی گفتنه همدان چه اتفاقاتی و چه معجزاتی و جه زیبایی هایی قراره ببینم
دوستون دارم خوشحالم که تو این سفر کنارمین