سفر به دور آمریکا | قسمت ۱۰

ما با توانایی حل مسئله متولد شده‌ایم. ما وارد این جهان شده‌ایم تا با حل مسائلی که با آنها مواجه می‌شویم‌، ظرف وجودمان را رشد دهیم و به این شکل آماده‌ی دریافت برکت‌های بیشتر بشویم.

هر مسئله‌ای که با آن مواجه می‌شویم‌، فرصت شگفت‌انگیزی است برای فعال کردن توانایی‌ای در وجودمان‌، که  تا آن لحظه از آن بی‌خبر بوده‌ایم. هر مسئله‌ای که حل می‌کنیم‌، احساس لیاقتی به ما می‌بخشد تا خودمان و توانایی‌های‌مان را بیشتر باور کنیم و جسارتی در وجودمان شکل می‌دهد که‌، ما را آماده‌ی برداشتن قدم‌های بزرگتر و حل مسائل اساسی‌تر می‌نماید.

این اصل و اساسِ داستان زندگی است. “سرعت رشد ما و سرعت طی شدن تکامل ما‌، به اندازه‌ی جسارتی است که برای نماندن در یک مسئله و قدم برداشتن برای حل اساسی آن‌، به خرج می‌دهیم”.

پس می‌توانیم بگویم‌، «سفر» به مسیر تکاملی‌ِ زندگی‌‌مان، سرعت می‌بخشد. زیرا وقتی پا در سفر می‌گذاری‌، یعنی به اندازه‌ی کافی متوکل شده‌ای. یعنی به اندازه‌ی کافی به خداوند و هدایت‌های او اعتماد داری. یعنی باورکرده‌ای که جهان ما:

«هر کجا مشکل جواب آنجا  رود،  و  هر کجا کشتیست آب آنجا رود»‌، است.

قانون جهان ما‌، «آب کم جو، تشنگی آور بدست،    تا بجوشد آبت از بالا و پست‌»، است.

و در یک کلام‌ یعنی‌، به اندازه‌ی کافی از مسائل‌ات بزرگتر شده‌ای. یعنی نگران مسائلی که ممکن است با آنها مواجه شوی‌، نیستی.

«سفر» فرصت شگفت‌انگیزی است برای جسور شدن و قدم برداشتن برای هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی که ممکن است با آنها مواجه شوی و سپس ظرف وجودت را رشد دادن. چون سفر یعنی به سرعت تصمیم گرفتن و اقدام کردن. چون:

«سفر»‌، با «به تعویق انداختن» بیگانه است.

«سفر»‌، با «حساب و کتاب کردن و تصمیم نگرفتن»‌، بیگانه است

«سفر»‌، با «فرار کردن از مسائل»‌، بیگانه است

«سفر»‌، با «تصمیم گرفتن و اجرا نکردن»‌، بیگانه است

اما «خاصیت جادویی سفر» این است که‌، حتی اگر به مسئله‌ای برخورد کنی‌، به طرزی معجزه آسا‌، راه حل‌ها را به سمت‌ات روانه می‌کند. چون قانون جهان این است که‌، در برابر شجاعان‌، راهی جز کرنش ندارد.

منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.

سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۱۰
    220MB
    15 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

569 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ابراهیم خسروی» در این صفحه: 2
  1. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1386 روز

    سلاااام

    سلام به چشای زیباتون

    سلااااام به قلبای مهربونتون

    چیه!

    تعجب کردین از این همه انرژی!!!

    وقتی برید تو ددددله شده کوردا، وقتی بری سنندج تهش میشی این!!!

    سلام به همه کوردا!

    حقیقتش من با شنیدنه اسمه کورد 2 تا ویژگی میاد تو ذهنم

    یکی صداقتشون

    یکی غیرتشون!!!

    بیاین تا بببگم چی شسشد امروز!!!

    طبق فرمایش ژینا جان،نشونه که چه عرض کنم،فریاد خدارو دریافت کردم که باید بیام سنندج!

    چرا!؟

    خودمم نمیدونم راستش!!!

    بریم ا امه ی کامنت بهتون میگم.

    صبح ساعت 9 شهر زیبای همدان رو ترک کردم و رفتم لاله جین!!!

    شهر سفال دنیا!!!

    رفتم تو کارگاهشون اما چون جمعه بود کلی هم شب قبلش برف بارید کار نمیکردن،یه چیزه خیلی خوبی که از استاد عباسمنش یادگرفتم تو مسافرتم اینه ‌که برای اینکه خدمتی کرده باشم به اون شهر، حتی شده کم،اما خرید میکنم از اونجا.

    رفتم و دوتا کاسه ی خیییییلی خوشکله آبی لاجوردی و سبز کله غازی واسه خورشت خریدم با یه لیوان

    همه از جنس سفال و بییینهایت زیبا!!!

    طرحی که روی لیوانمه اینقدر قشنگه که خوده پیرمرده فروشنده‌ گفت نقش هلی برجسته ی این کار،مثله قالی بافی روش کار شده،قلم کاری شده است!

    بعد از دیدنه لالجین،رفتم غار علیصدر،بزرگترین غار آبی جهان!

    من چیزی از زیبایی های غار نمیگم خودتون تو اینترنت سرچ کنید تا ببینید زیبا آفرینی خداوند رو!

    بعد از غار علیصدر ده دقیقه نشستم و با دلفین حرف زدم،گفتم این 3،2 روز رو ‌جا برم!؟

    چون تقریبا همه جای همدان رو گشتم!

    یاده کامنت ژینا افتادم که گفت بیا سنندج سر بزن اما نمیدونم چرا مقاومت داشتم،هی استان‌های اطراف رو نگاه میکردم دیدم سنندج زده حدودا 2 ساعت و نیم فاصله داره اما بازم راضی نمی‌شدم که بیام ،یعنی میخواستم حرفه قلبم رو به یه طرف دیگه تغییر بدم و لرستان و ایلام و …رو نگاه کردم و جاهای دیدنی و مسافت و …تا اینکه خداروشاهد میگیرم ددددققققیییییقققققاااااا حس کردم خدا با محکمی و تندی بهم تشر زد و گفت

    مگه بهت نمیگم برو سنندج!؟!؟!

    دوباره رفتم و نگاه کردم مسافت سنندج تا اونجایی که بودم دیدم زده 2 ساعت و 40 دقیقه!

    خداروشاهد می‌گیرم انگار اون 2 ساعت و 40 دقیقه واسم 40 دقیقه شد!

    با نهایت قاطعیت تسلیم خدا شدم و کمربندم و بستم و به دلفین گفتم بسم الله

    بریم ببینیم خدا چی میخواد بگه!!!

    ای رب العالمین!

    تو شاهد باش که نهایت حساسیت رو دد کلام و کامنتهام بخرج میدم که کلامی رو حتی به اشتباه ننویسم چه برسه به چیزی خارج از واقعیت بنویسم!!!

    آقا دلفین رو رووووندم چون نگران بودم که نکنه جاده یخ بزنه ،دلفین هم زنجیر چرخ نداشت خلاصه روندم و روندم و تو مسیر یه خواسته‌ ای از خدا خواستم که تو سنندج واسم اتفاق بیوفته که نمیشه اینجا بگم،اما در نهایت گفتم خدایا!!!

    من تسلیم تو شدم و اومدم سنندج تو هم نشونم بدم آنچه که خوبه نشونم بده!

    به الله قسم کمتر از 10 دقیقه از حرفم نگذشته بود و 20 کیلومتری سنندج بودم دیدم تمااامه جاده انگار که یه موضوعی پیش اومده باشه بییییینهایت ماشین دو طرف جاده پارک بودن،کمی نگران شدم گفتم نکنه تصادف شده یا نه شایدم پلیس راهه!

    آقا یه صحنه ای دیدم که یه خدای واحد فقط یک جمله با صدای بلند گفتم:

    یاااااا خخخخدااااااا

    تصور کن !!!

    چیزی حدوده چند صصصد ماشین دوطرف جاده پارک کرده باشن

    چند صد نفر با تیوپ تو کوه با تیوپ زن و دختر و پیر و جوون دارن سرسره بازی میکنن یییعنی جاده ی مواصلاتی بینه استانی رو بسته بودن!!!

    شاید بگی سرسره بازی چه ربطی داره به بستنه جاده!!!

    بیا جلو تر بهت میگم!!!

    وقتی دیدم چند صصصد نفر با کاپشن و لباسای تیره تو سفیدی برف کوه دارن عشششق میکنن دلفین رو گذاشتم کنار جاده و داشتم میرفتم که به جمعشون بپیوندم که دیدم 40،50تا پسر جوون سیستمه صوتی گذاشتن و جلو ماشینارو میگیرن و دست تو دست دارن با آهنگه کوردی میرقصن،اگه هم مسافرای اون ماشینه کمی لبخند می‌زد و روی خوش نشون میداد با چفیه ی قرمز واسش رقص اختصاصی میرفتن!!!

    این زیبا ترین ترافیکی بود که من دیدم!!!

    یه یکی گفتم اینجا کجاست!؟

    گفت

    صلوات آباد!!!

    رفتم که از نزدیک کنارشون باشم و رقصون رو ببینم ،وقتی یکیشون دید دارم با ذوق نگاهشون میکنم داشت میرقصید و یه نگام کرد،لبخند زد،دستشو دراز کرد سمتم !

    یعنی بیا دستمو بگیر تو هم باهام برقص!!!

    منم مثله کسی که از خداش باشه رفتم دستشو گرفتم و شروع کردم به رقصیدن!!!!

    اما نمیدونم چرا همممه ی اونا اشتباه میرقصیدن!!!

    اصلا شبیه من نمیرقصیدن، ولی دیگه چکنم که شاگرد استاد عباسمنشم،واسه همین از اشتباهشون چشم پوشی میکردم و باهاشون میرقصیدم گاهی هم نظم صفشون بهم میخورد!!

    آخه خیییییلی سخت بود 40 نفر که اشتباه میرقصن رو با خودت هماهنگ کنی،ولی من تلاشمو میکردم به هرحال!!!

    بعد از اینکه نا امید شدم از یادگیری رقصشون،رفتم تو جمع سرسره بازها!!!

    خدای من!

    میتونی باور کنی چقققدر با همدیگه مهربون بودن!!؟!؟؟

    مثلا اگه میدیدن یکی میخواد سرسره بازی کنه اما سرعت نداره هلش میدادن تا دور بگیره و لذت ببره!

    یا اینکه اگه کسی مسیرش منحرف میشد و میخواست بره سمته دره ،بقیه کنترل میکردن و هدایتش میکردن !

    یه عده آتیش درست کردن و من رفتم کنار آتیش و عشششق کردم،جالبه کلی باهام کوردی حرف میزدن منم میگفتم اصلا متوجه نمیشم چی میگید!!!

    و بنده خدا به زبونه فارسی برگردون میکرد حرفاشو.

    می‌دیدی مثلا طرف با تیوپ با سرعت خیییییلی بالا دور می‌گرفت و وقتی به یکی نزدیک میشد و میخواست بزنه زیرش ،از دور بلند بلند داد میزد

    وچووووو

    وچچووووو

    (یعنی برو کنااااار)

    اما متأسفانه کمی دیر میشد و یهو میدی یکی تو هوا داره ملق میزنه!!!

    بخدا یکی زد زیر یکی!!!

    به خدا قسم میخورم عیینه چیزی که دیدم رو میگم

    یکی ایییینقدر با سرعت زیاد زد زیر طرف که بخدا پسره تو هوا یه دور کامل خورد!!!

    رفتم یه سمته دیگه داشتم با علاقه به عشق بازی و لذت بردنه بقیه لذت می‌بردم دیدم یه آقایی اومد کنارم یه تیوپ بزرگ هم داشت نگام کرد و به کوردی یه چیزی بهم گفت، گفتم من کوردی متوجه نمیشم!!

    گفت میخوای سوار تیوپ بشی!!

    منم کیییف کردم گفتم آره!

    اما چجور برم که آسیب نبینم!!؟؟

    گفت بیا با همدیگه میریم!

    (میتونی تصور کنی این همه عشق رو!؟)

    طرف کللللی مسیر رو پیاده اومده بالا ،بعد بدونه اینکه تو کلامی حرف بزنی،و حتی بخدا من اصلا داشتم یه جای دیگه رو نگاه میکردم بهم گفت بیا با تیوپ برو دور بزن!!!)

    خلاصه دونفره نشستیم سوار تیوپ و دوووووور گرفتیم اونم چون میخواست بیشتر بهم حال بده پاشو میزد رو برفا و برفا مثله آب پاش می‌پاشید تو صورتم و کییییف کردم !!!

    یه جا خیلی سرعت گرفتیم دوتا دختر تو مسیرمون بودن نزدیک بود بزنیم زیرشون من خواستم بگم بریییید کنااااار، دیدم تا بخوام ابن جمله رو بگم طرف رو لنگ کردم رفته!!!

    منم داد زدم ببببلللند بلند

    گفتم

    وووچووووو

    ووووچچچووووو

    تو همون سرعت و شرایط نامساعد پسره که جفتم سوار تیوپ بود بود وچو اشتباهه بگو لچووو

    من گفتم

    للچوووووو

    للچوووووو

    بعد رفتن کنار!

    یعنی فرق بینه مرگ و زندگیشون بینه تفاوته (و،با، ل)بود!!!!

    عاااح خدایا خیلی دوست دارم میدونستی!؟!؟!

    بچه ها یادتونه تو سفرم به کاشان رفتم خروجی شهر و گفتم همه داشتن سرسره بازی میکردن!؟!!؟

    یادتونه گفتم من با کفشام سرسره بازی می‌کردم و وسیله ای نداشتم!؟

    خداشاهده میگیرم از همون روز تو دلم بود و دوست داشتم که سرسره بازی با تیوپ رو تجربه کنم و خدا برام انجامش داد!

    بدونه اینکه من تلاشی کنم!،

    حتی بدونه اینکه از کسی درخواست کنم!!!!

    حتی بدونه اینکه تیوپ کرایه کنم!

    میدونی چی میگم!؟

    میخوام بگم ما کافیه خواسته مون رو اعلام کنیم نمیخواد خودمون زور بزنیم یا تلاش کنیم ‌که بدستش بیاریم!!!

    خلاصه بعد از تیوپ بازی دوباره رفتم به جمع بچه های راه بند و رقصان اضافه شدم!!!

    خداروشاهد میگیرم می‌دیدی دستام تو جیبی کاپشنم بود،یهو کناریت دستشو حلقه می‌کرد تو دستت و یییهو میبردت تو صف و یهو به خودت میومدی می‌دیدی سرچوپی هستی!!!!

    بچه ها اینکه میگم جاده بستن منظورم مثله این راه بستن های چند دقیقه ای مثله عروسیا نبود ها!!!!

    بخخخدا تریلی بود که با بار 1 ساعت تو ترافیک بود!!!

    یییعنی می‌دیدی پلیش راهنمایی رانندگی، پلیس نیرو انتظامی میومد که مجابشون کنه که آقا راهو نبندین اما مگه حرفشون میشدن!!!!

    بعد می‌دیدی مثلا یکی از همونا میگفت بچه ها راهو باز کنید یییییهو هممممه میرفتن کنار!!!!

    یعنی اختیار تردد جاده دسته بچه ها بود نه راهنمایی رانندگی!!

    من که از گشنگی ضعف بودم دو کاسه نخود حرفه ای نوشت جججانم کردم و لذت بردم!!!

    آی سیر دلللللم کوردی رقصیدم!!!

    دقیقا از همون رقصا که شونه هامون رو تند تند بالا پایین میکنیم!!!

    خدایا عاشقتم

    من معتقدم خدا یه رگه کوردی داره که اینقده خوبه!!!

    بعد از دو،سه ساعت بزن و بکوب برقص سرسره بازی از صلوات آباد غروب شد اومدم که برم سمته سنندج اما بعد از طونلها مگه میشد اون چراغای سنندج و اون کوهای برفی رو که با ابر پوشیده شده بودن رو نادیده گرفت!!!

    ایستادم و عکس و فیلم گرفتم عشششق کردم .

    شاید باورتون نشه اما اوله کامنتم یادتونه نوشتم 2،3 روز وقتم خالیه!؟

    امه در حین کامنت نوشتنم باهام تماس گرفتن و شرایطی پیش اومد که احتمالا باید 4،5 روز مهمون سنندجی ها باشم.

    خدایا تو مواظبم باش و تو هدایتم کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 111 رای:
  2. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1386 روز

    مدت عضویت: 1225 روز

    بسم‌الله الرحمن الرحیم

    سلام خدمت استاد عباسمنش عزیزم و خانم شایسته و دوستان نازنینم.

    دیروز طرفای ظهر بود که رفتم کوه آبیدر و خیلی ها اومده بودن برف بازی و سرسره بازی.

    من واقعیتش خیییییلی سرمایی هستم و حتی دستمم به برفا نمیزدم اما همه با انواع و اقسام وسیله اومده بودن سرسره بازی رو برفا

    یکی با تیوپ

    یکی با پلاستیک

    یکی با کیسه زباله

    یکی با کفی ماشین

    هرکی به جور لذت می‌برد.

    یه دختر خیلی خوشکله نازی بود که با مامانش اومده بود و بنده خدا مامانش سختش بود که محکم هلش بده که سر بخوره اون دختره بچه هم دوست داشت خیلی با سرعت سر بخوره تا پایین.

    من گفته بودم که ،یکی از لذت هام ،دادنه لذت بردن و خندیدن و شوق کردنه دیگرانه.

    من به مامانش گفتم بزار من هلش میدم.

    اینقدر محکم هلش دادم و اینقدر با سرعت رفت که مامانه از ترس گفت :

    یا الله!!!

    (وقتی خودشون میگن یا الله با لهجه ی خیلی قشنگ و غلیظی میگن)

    اما خوده دختره کییییف کرده بود و بدو بدو دوباره اومد بالا که من هلش بدم،اما مامانش میگفت نه تورو خدا خسته میشید!

    دستتون درد نکنه!

    زحمت افتادین!

    (حالا نمیدونم بخاطر دخترش که محکم هلش میدادم بود یا واقعا تو فکر من بود!)

    گفتم نه من خودم دوست دارم ببینم بچه ها بهشون خوش میگذره!

    خلاصه اونجا من شده بودم مسئول هل دادنه بچه ها!!!

    یه عمو عمویی راه افتاد اونجا و همه از من میخواستن که هلشون بدم

    منم از خدا خواسته،اما هرچی تلاش کردم نتونستم یکیشون رو بندازم تو دره!

    خلاصه بعد از کلی حال کردن رفتم بالا تر که آدمای هم سن خودم بودن!!!

    لطفا اگه حتی علاقه ای به سرسره بازی ندارین حداقل برید سرسره بازی بقیه رو نگاه کنین!!!

    اینننننقدر من خندیدم!

    اینقدر خندیدم !!!

    که صدای خنده ام تو همه فیلما هست!

    مثلا می‌دیدی یه آقایی بود حدودا 50 سالش بود،رو به سراشیبی ایستاده بود،یه بچه‌ی 7،8ساله از بالا سر میخورد و از کناره اون آقاهه رد میشد بعد با کف دستش میزد زیر پای اون مرده!!!

    اون مرده هم که نمیدونست از کجا خورده تا میخواست به خودش بیاد بووووم با کمر میخورد رو زمین!!!

    اینقدر از این زدن زیر همدیگه فیلم گرفتم که دیدنشون کلی حالمو خوب میکنه!

    البته افتادنشون چیزی نبود که آسیب ببینن!!

    بعد از لذت بردن از دیدنه سرسره بازیه بقیه،دو ساعتی با دلفین تو شهر چرخیدم و از رانندگی تو سربالایی و سرازیری با گوش دادنه آهنگ های مسیح و آرش لذت بردم،بعدش رفتم آرایشگاه و وقتی اون آقا فهمید مسافرم ،گفت از شما 50 تمن کمتر میگیرم منم کلی تشکر کردم و اومدم خونه.

    روز بعدش رفتم پل معلق!!!

    طول پل 330 متر!

    ارتفاع تا زمین 88 متر!

    برا اینکه بدونی 88 متر چقدر بلنده یه نگاه به سقف بالای سرت کن!

    ارتفاع سقف بالای سرت در بلند ترین حالت ممکن 3 متره!!!

    اومدم که برم روی پل دیدم یه پسر 15،14 ساله داده برمیگرده از روی پل و وقتی من رفتم روی پل دیدم پشت سرم داده میاد!

    گفتم رفتی تا آخر و برگشتی!؟

    گفت نه !

    میترسم برم.

    گفتم ترس نداره که!!!

    بیا

    پشت سر خودم بیا

    کمی مقاومت می‌کرد

    خیلی ترسیده بود تازه اوله پل بود و هرچی بری جلو تر شکم پل و خمیدگی پل بیشتر میشه و خییلی بیشتر تکون میخوره و بیشتر زیر پات رو خالی میبینی!

    بهش گفتم من پل های خیلی خطرناکی رفتم ،نگاه کن به سیم بکسل ها!

    چقدر به همدیگه نزدیکن!!!

    تو فقط زمانی میوفتی که خودت از عمد بخوای خودتو بندازی!!!

    کم کم بهم اعتماد کرد

    (سعی کردم به صورت منطقی ترس رو براش از بین ببرم و بهش شجاعت بدم و وقتی بهش گفتم من جلوی تو میرم ،این ایمان بهش دست داده بود که اتفاقی نمی‌افته و اینکه آدم همیشه به یک الگو نگاه کنه بینهایت میتونه کمکش کنه که حتی زمانی که می‌ترسه، زمانی که سختشه ولی عمل کنه و از اون الگو پیروی کنه !

    کم کم پشت سرم اومد و وقنی دید یه کم تکون های پل داره شدید میشه ترسید گفت من دیگه نمیام میترسم!

    بنده خدا با دوتا دستاش دوطرف سیم بکسل هارو گرفته بود و هم دستاش از سرما یخ زده هم میترسید، چون اونجا هم ارتفاع داشت و هم فضا باز بود دما طرفای صفر درجه بود،یه برف ریزی هم می‌بارید!

    بعد دیدم نه فایده نداره باید دست بزارم روی نقطه ضعف کوردها!!!

    یه خانمی با یه آقایی از روبرومون داشتن از روی پل برمیگشتن، بهش گفتم می‌ترسی بیای!؟

    گفت آره من برمیگردم

    گفتن اون خانمه رو نگاه کن!

    ما که از اون خانمه کمتر نیستیم !

    من میرم تو اگه می‌ترسی برگرد

    و پشتمون کردم بهش و شروع کردم به راه رفتن دیدم یهو گفت

    باشه میام اما برگشتنی از پایین میام، از روی پل برنمیگردم برگشتم نگاش کردم ،گفتم بزن قدش!!!

    محکم دستشو زد به دستمو رفتیم.

    رسیدیم وسطای پل یه کم ترسناک بود واسش گفتم همینجا وایسا ازت عکس بگیرم

    چندتا عکس ازش گرفتم،یه عکس دونفره هم با گوشی خودم ازش گرفتم و بهش گفتم زیر پات رو نگاه نکن،سرگیجه میگیری،جلوتو نگاه کن

    (تو عکسش اینننقدر اخمو بود که قشنگ معلوم بود کلی فوش و بو و بیراه داشت بهم میگفت تو دلشو و میگفت تو از کجا پیداش شد لعنتی!!!)

    اما منی که دستام تو جیب کاپشنم بود و راحت قدم میزدم روی پل چوبی معلق کم کم این شجاعت هم بهش انتقال داده شد،تا اینکه رسیدیم آخر پل،یه تخته چوبی بود 3،4دقیقه نشستیم روی تخته و باهاش حرف زدم و بهش فهموندم که چچچقدر قدرتمنده!

    بهش گفتم خیلی از هم سن و سال‌های تو جرأت ندارن بیان اینجا اما تو خیلی مرد هستی و شجاع هستی که یا اینکه میترسیدی!

    اما اومدی!

    دمت گرم!

    بنده خدا دستاش یخ زده بود از سرما ،بهش گفتم دستاتو بهم بده تا دستاتو گرم کنم دستاشو کف دستامو کلی تند تند روی پشت و روی دستاش کشوندم تا دستاش گرم شد،چهره ی سرما سوخته ای داشت ،گفت من روستایی ام.

    بعدش میدونی چی شد!؟

    گوشیش زنگ خورد خانواده اش گفتن بیا میخوایم بریم و بعدش بلند شد گفت من باید برم گفتم باشه برو، تو از زیر پل از پله ها میری!؟

    با یک قاطعیت و جسارتی و اطمینانی گفت نه!

    از همین جا که اومدم برمیگردم.

    تو مسیر برگشتن گفت الان دیگه نمیترسم و بهش گفتم یه کاری بهت بگم انجام میدی!؟

    گفت چی!‌

    گفتم دستاتو مثله من بزار تو جیبت و سیم بکسل هارو نگیر.

    گفت باشه

    و تا آخر مسیر همونی که جرأت قدم برداشتن تا 2 متری پل رو نداشت همون مسیر دستاش تو جیبش بود و روی پل قدم میزد!!!

    خدارو شکرت

    خداروخیلی شکرت

    میدونی !

    اینکه بتونم اینقدر با آدما تو هر سنی ارتباط برقرار کنم این لطف و نعمت خداونده.

    به قوله خدا تو قرآن میگه که:

    هر خیری به شما می‌رسد از طرف خداست!!!

    بعد از پل برگشتم و دیدم یه زن و شوهری با دختر 7،8سالشون دارن برف بازی میکنن!

    رفتم ایستادم پیشه مرده،گفت تا جوونی بگرد،من 40 سالمه اگه 2 میلیارد بهم بدن بگن برو خارج از کشور، هیچ ذوق و حوصله ای ندارم الانم با اسرار بچه ام اومدم

    تو این صحبت‌ها با آدمای جامعه است که آدم تفاوت خودشو متوجه میشه با بقیه!!!

    تفاوت تأثیر این فایل ها!

    تغییر نگرش به اتفاقات زندگی!

    این آقا بخاطر اختلافش با برادراش روی ارث و میراث میگفت 10 سال از عمرم در تنش گذشت!!!

    اینجاهاست که حرفه استاد عباسمنش معنی پیدا میکنه که میگه

    تو رو جانانه عزیزتون نتایج رو فقط تو پول نبینید!!!

    حاله خوب رو چقدر میتونید بخرید!

    روابط خوب

    سلامتی

    خواب آرام رو چقدر میتونید با پول بخرید!!!

    خدارو خیلی شکرت.

    خدارو خیلی شکرت.

    الان که دارم این کامنت رو مینویسم ساعت 5 عصره و تا یکی دو ساعت دیگه سنندج رو به مقصد کرمانشاه به لطف و رحمت خدای واحد ترک میکنم.

    من مسافرت های زیا ی رفتم اما نمیدونم چرا یه حسه دلتنگی نسبت به اینجا دارم

    اما از خدا میخوام همینجا این قول رو بهم بده که به زودی برگردم اینجا و در یک فصل متفاوت ،سنندج و روستاهای پلکانی و آبشارها ی حیرت انگیزش رو ببینم.

    از قلبم از مردم سنندج تشکر میکنم و از صمیم قلبم وظیفه خودم دونستم که هدیه ی کوچیکی از طرف خودم به همه ی مردم خوش قلبه سنندج تقدیم کنم و از خانم ژینا صالحی میخوام که هدیه ای که خریدم واسه مردم عزیز سنندج رو تحویل بگیرن و به صاحب اون رستوران گفتم که یک دوستی میاد و این امانتی رو از شما میگیره با فلان مشخصات.

    من این هدیه رو امروز صبح خریدم و به امانت دادم به کافه رستوان ژیوان،روبروی کافه رستوران پاتشا ،هست

    این کافه رستوران کمی پایین تر از فلکه اوراز سمته چپ سر جاده اصلی میشه.

    چیزی که من از مردم سنندج دیدم مردمی هستن با همون شخصیت و تفکر سنتی و ساده که این باعث میشه خیلی راحت تر و بی پرده بشه ارتباط برقرار کرد.

    با قلبم دوستون دارم

    با قلبم دوستون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای: