https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2019/07/abasmanesh-16.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2019-07-22 18:41:282024-07-29 09:48:50سفر به دور آمریکا | قسمت ۱۶
604نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
بییییییییییییییییییییییییییییییییییییی نظییییییییییییییییییییییییییییییییییییر بود این همه زیبایی یک جا
تو رو خدا فکر قلب ما رو هم بکن:)))))
خیلی خیلی خیلی زیاااااااااااااااااد سپاسگزارم از شما بانوی فوق العاده
انقدر از دیدن اون طبیعت فوق العاده لذت برررررردم که حد نداره و اصلا نمیتونم حسم رو با کلام بیان کنم
چقددددددرررر فوق العاده بود اون طبیعت
اصلا جان و روح من یکجا رفت به اون فضا و کنده شد از جسمم
به خدا قسم که احساس کردم خودم رو اونجا و به راحتی داشتم بو و خنکی هوای بعد از بارون رو لمس میکردم ، تجسم نبود برام و کاملا واقعی اون فضا رو لمس کردم
الهیییییی شکررررررررررررررر که با من تقسیم کردین این لحظات رو ، از خداوند هزاااااران بار سپاسگزارم که روحم اون فضا رو احساس کرد بواسطه دوربین شما بانوی شایسته من
عشق تو تک تک ثانیه های سفرتون جاری باشه ان شاالله و دست خداوند هر لحظه نگهدارتون باشه عزیزای دلم
نوووووووووووووش جونتون اون غذای فوق العاده که دلم خوااااااست واقعا
چقدر دوست داشتنی هستین آخه
مردم من برا اون آهویی که دوربین شما همزمان شد با حضورش آخه
به جرات میگم تا حالا چشمم همچین زیبایی رو نه دیده بود نه هرگز زیبا تر از اونجا رو لمس کرده بودم
دوستت دارم مریم بانوی شایسته
خدا همراهتون استاد بی نظیر و شیرین
یه تشکر ویژه ازتون دارم بابت تغییرات سایت که کار رو هر روز برای من داره راحتتر میکنه تا بهتر و ساده تر ازش استفاده کنم و صد البته که کارآمدتر و زیباتر هم شده سایت
I really like to know the name of the song. You’re the angle that answers my desire, my request. So the only thing that I have, I could donate to you is just gratefulness.
وای خیلی جالب بود خانم شایسته شما داشتین غذا درست می کردین گفت چه جالب همیشه مرغ می خورن ، برنج هم نمی خورن ? بعد دقیق همون لحظهشما روبرنج اوردین…..? گفتم خدایا….. نگاه کنن هنوز از زبونم بیرون نیومده بود…ها..
چقدرم خوشگل اشپزی می کنید? با عشق و به سادگی ….. ادم هم علاقه مند میشه به اشپزی… هم گرسنه اش میشه ?….
از این مناظر زیبا همنگم که که انقدر زیباننننن که ادم می برن توی رویااااا….. دقیقا مثل مناطق رویایی توی برنامه کودکا می مونن و من یاد انشرلی میندازه که توی ان منطقه زیبا و سرسبز زنذگی می کردن و من هر وقت این برنامه رو می دیدم می گفتم خدایا چرا ما نبایذ چنین جایی زندگی کنیممممم….. و الان دارم تصاویر واقعیش می بینیم می دونم که به لطف خدا یک روزی از نزدیکککک همه این زیباییها رو می بینیمممممم…?. …..
خوشحالم برای بودن در این مدار…. مدار دیدن زیباییی ها……
واقعا از شما ممنونم بخاطر ویدئو هایی که در غالب سفر به دور آمریکا ارسال میکنید. واقعا لذت بخش و انگیزه بخش است. لطفا با همین فرمون پیش برید که فوق العاده است. لطفا آهنگ آخر ویدئو دو قسمت آخر را در کانال قرار دهید. بسیار آرامش بخش هستند. بازم تشکر. به استاد عزیز هم سلام ویژه برسانید.
سلااااااااااااااااااااااااااااام آبجی ها و دادشهای عزیزم، سلام استاد و سلام آبجی شایسته و داداش مایک عزیزم.
بچه ها داره شروع میشه ینی خیلی وقته که شروع شده و الان داره یواش یواش بزرگتر میشه اتفاقات زندگیم وااای خدای من خیلی ازت ممنونم اره قانون جواب داد بالاخره جواب داد بعد دوسال و خورده ای اره جواب میده بذارید براتون نعریف کنم که چی شده به خودم افتخار میکنم،
آقا لوکومتیوی که من سوارش بودم خراب شده بود و اصلا بد جور هم خراب بود و خودم داغونش کرده بودم و هرچی که سوخت میریختم روشن نمیشد و حرکت نمیکرد، ترمز ها و همه چیز رو بررسی کردم دیدنم درسته خلاصه همه جاش رو بررسی کردم و کلافه شده بودم که بابا پس مشکل از کجاست آخه؟؟ یک خورده شل شدم و میخواستم ولش کنم اما ربّ که همیشه باهام بود میگفت ببین بازم چک کن درست میشه تو که این همه بررسی کردی یه درصد احتمال بده که اگه مثلا ایندفعه بشه چی میشه منم میگفتم راست میگه.
خلاصه من هدفگذاری رو گرفته بودم ثروت 1 و 3 رو گرفته بودم عزت نفس رو گرفته بودم قانون آفرینش رو گرفته بودم و تضاد و کلی از محصولات دانلودی رو گرفته بودم اما اون چیزی که میخواستم نمیشد ولی از عزت نفس خوب نتیجه گرفتم، اصلا میدیدم یکی از بچه ها شش ماه از ثروت 1 استفاده کرده نتیجه گرفته پس آخه چرا واسه من جواب نمیده پس و میدیدم که لوکومتیوش اومد از بغل من ردشد و رفت…ویژژژژژژژ، ای بابا پس چرا برای من جواب نمیده پس چرا واسه من حرکت نمیکنه؟؟!!! ویژژژژژ یکی دیگه اومد رد شد… ای بابا این هم که نتیجه گرفت پس چرا واسه من جواب نمیده.
همینطوری این ویژژژژژژ ها میومدن و میرفتند اما واسه من خبری نبود و سکوت بود دور و برم. نمیخوام بگم هیچی برام نداشت نه، کلی درس یاد گرفتم و تجربه کسب کردم از بررسی کردن لوکومتیو و کلی روش کار کردنش رو یاد گرفتم و دستم اومد و یکسری نتایج هم گرفته بودم اما از حرکت خبری نبود و همین طوری داشت خاک میخورد منم هی داشتم بررسی میکردم و ربّ می گفت که حالا بیا اینجا رو بررسی کن،میگفتم کردم، خب حالا بیا این ور رو بررسی کن…خب حالا اونور… منم انجام میدادم دیگه، خودم که بلد نبودم چه جوری کار میکنه اون داشت بهم میگفت.
یکی رد میشد از بغلمون میگفتم خوش بحالش آفرین که نتیجه گرفتی پس جواب میدهد ولی…یهو ربّ میگفت خب دیگه سرت تو کار خودت باشه بیا بقیه کار رو انجام بدیم که کار داریم. تا همین دفعه ی آخری غر زدم که ااااه، باباااا، بعدش آچار رو محکم کوبیدم تو لکوموتیو!!! و بعدش پیاده شدم و اومدم کنار لکوموتیو نشستم…اومد روی پله ها و در کمال آرامش گفت نه ببین اه نگو راه برگشتی نداریم اگر هم میخوای میتونی برگردیا برو مشکلی نداره( اینجا رو با یک لحن خاصی گفت) ولی اگه این دفعه درست شد چی اگه تا یک قدمیش اومده باشی چی؟؟
بعد گفتم یه دقیقه صبر کن گفتی راه برگشت؟؟؟!!!
یک چراغ بزرگی تو ذهنم روشن شد، راه برگشت.. آره من راه برگشتم رو هنوز نگه داشتم و هم میخوام عقب رو داشته باشم هم جلو رو و دلم هنوز به اون جایگاه قبلیم خوشه. آررررره برای همین جواب نمیده و اصلا خودم نمیخوام برم و دل نمیدم و فکر میکردم که مشکل از لکوموتیو هست اما مشکل از من بود نه لکوموتیو اون که سالم بود من داشتم بهونه پیدا میکردم و اصلا یک لحظه هم فکر نمیکردم که مشکل از خود من باشه و اصلا حواسم نبود به این قضیه،وووووووووووووووه ایولا پیدا شد. وای خدای من چرا زودتر نگفتی بهم… گفت گفتم نمی شنیدی خیلی بهت گفتم از خیلی طرق مختلف گفتم وقتی داشتیم جاهای مختلف رو بررسی میکردیم بهت میگفتم اما حواست نبود تا الان که شنیدی.
و تازه بچه ها یک چیزی رو میدونید تو این مدت ربّ داشت هدایتم میکرد به این لحظه و این سمت نه اینکه اون هم مثل من ندونه مشکل از کجاست، نه اون داشت کمکم میکرد تا ظرفم بزرگتر بشه تا آماده تر بشم و گفتم دمت گرم ممنون که کمکم کردی و گفت که برو سوار شو که آماده ی رفتنیم؟ اما یک لحظه هوا و همه چیز سیاه و ابری و تاریک شد و جلوی چشمم رو هم نمیدیدم ولی میدونستم که داشتم به سمت لوکومتیو میرفتم و مسیرش رو میدونستم که مستقیم برم سوارش میشم و پام به پله هاش میرسه ولی کلی ترس اومد توی ذهنم که اگه عقبت رو رها کنی چی میشه؟ ول کن بابا اینا دارن گمراه میشن تو هم دلت خوشه ها حرفای قشنگیه اما حقیقت نداره برو همون مذهبی بودنت رو حفظ کن و اگه فلان و بیسار ها شروع شد، یاد آیه ی 19 بقره افتادم در مورد اون صحرای ظلمات که با نور رعد و برق روشن میشه، گفتم ببین محمدرضا الان باید بری جلو هر چقدر هم که تاریک باشه. فقط رفتم جلو و فقط رفتم جلو تا پام رسید به لوکومتیو و ربّ دستم رو گرفت و گفت بیا بالا و سوار شدم اما هنوز کلی ترس داشتم و هنوز هوا تاریک بود و ابری بود و یک هرز گاهی یک رعد و برق کوچیکی میزد اما خیلی زود تاریک میشد گفتم که الان که هوا روشن بود که پس چرا اینطوری شد؟!!!.
هوا تاریک بود ولی لوکومتیو رو روشن کردم و روشن شد و خیلی خوشحال شدم و جیغ زدم ولی ربّ گفت خب حالا حرکت کن دسته ی ترمز رو بخوابون و دستیه سرعت رو آروم بده جلو و بذار یواش حرکت کنه و راه بیفته و خود ربّ هم رفت اون پشت تا زغال ها رو بریزه تو کوره اما هنوز تاریک بود هوا و هیچی مشخص نبود ظلمات محض بود و یه چیزی تو گوشم داشت میگفت که بدبخت داری کجا میری؟ داری میری تو دل ظلمت؟، نونت کم بود ابت کم بود چرا داری ول میکنی اون طرف رو مگه معلومه که میخوای کجا بری هیچی مشخص نیست اون جلو داری کجا میری؟ اگه ریلت به دره ختم بشه چی تو مگه دیدی که اونای که جیغ میکشیدن و از کنارت رد میشدن الان سالمن اگه اونا هم الان رفته باشن تو دره چی؟
من کلی ترس همه ی وجودم رو دوباره گرفت و دوباره دستی رو کشیدم و گفتم خیله خب چجوری برگردم؟ راست میگی. حالا یه ذره بیشتر نرفته بودم جلوها!! ربّ از اون پشت گفت چرا وایسادی پس ؟ گفتم که معلوم نیست که کجا میرم که ؟ اگه دره جلو باشه چی؟ گفت خیله خب، برو همون جایی که بودی و یک سری از اون ویژگی های قبلم رو دوباره یادم آورد بعد گفت اگه میخوای بری من بهت میگم از کدوم طرف برگردی، خلاصه فرمون دست خودته من فقط راهنماتم..
یه دو دو تا چهار تا کردم گفتم که نه من اگه بمیرم هم نمیخوام دوباره اون شرایط رو تجربه کنم، حالم به هم میخوره از اون شرایط شرک آلود و پر از محدودیت و خفگی. گفتم که من آزادی و رهایی رو میخوام اما حالا از کجا معلوم که این مسیره به اون جا برسه!!؟.
گفت من که بهت گفتم من فقط راهنماتم، تو گفتی که اینا رو میخوای منم گفتم که بیا سوار این لوکومتیو شو و این وری برو، همین طرفی که داشتی میرفتی ولی وایسادی!!
دیدم راست میگه، من باید بهش اعتماد کنم، اما اگه اون درست بگه چی؟
یهو گفت اونی که الان گفتی اون ، کیه چیه؟ بعد دیدم که هیچی نیست هیچکسی نیست…اه، پس کی داشت با من حرف میزد؟!!! کلی فکر کردم که اصلا این حرف از کجا شروع شد که وایسم؟!! من اصلا چی شد که وایسادم؟؟!!!!
خودم هم تعجب کردم از کار خودم و دوباره لوکومتیو رو راه انداختم و ربّ هم رفت پشت تا سوخت رو بریزه، بعد با صدای بلند گفت که همینطوری برو جلو و بذار مسیرش رو بره لوکومتیو، الان که تازه راه افتاده و مدتها هم کار نکرده سرعتت یه خورده کمه و کنده، اما درست میشه نگران نباش برو جلو.
اما هنوز هوا تاریک بود ولی هر چی که میگذشت و سرعت یکذرررررررررررره بیشتر میشد باد خنک و نسیم خوبی میوزید که من باهاش حال میکردم خیلی کم بود اما فقط همون بود و من خودم رو با همون سرگرم میکردم ولی چشمام هیچ جایی رو نمیدید چون تاریک و ظلمات محض بود و من دلم خوش بود به حرف ربّ که گفت من راه رو بلدم نگران نباش. تا اینکه صدای یک لوکومتیو دیگه رو شنیدم که از یک ریل دیگه و از یک طرف دیگه از نزدیکی من داشت با سرعت رد میشد اما من نمیدیدمش ولی داشتم حسش میکردم و صدای یک جیغی هم داشت میومد از توی لوکومتیو و اومد و با سرعت از کنارم رد شد با فاصله و رفت. دوباره اون چیزه شروع کرد به بافتن واسه من اره ببین بدبخت فهمیده که داره میره تو دره داره جیغ میزنه و به غلط کردن افتاده و از این جور داستانا…اون دیگه راه برگشت نداره تو درس بگیر برگرد تو اشتباه اون رو نکن ببین خدا اینطور با نشانه هاش حرف میزنه ها!!! حالا تو هی توجه نکن به نشانه ها داری به سمت ظلمت محض میری بدبخت ،دیگه از این واضح تر آخه چی میخوای دیگه؟ میخوای خود خدا از اون بالا بیاد بگه که نرو نه این خبرا نیست یه بار میگه دوبار میگه بعد که بهش گوش نکنی ولت میکنه ببین بیا برگرد نرو جلو آخه چجوری حالیت کنم که داری به سمت ظلمت محض میری؟!!…
دستم رفت رو ترمز اما گفتم که نه من باید به اون ربّ اعتماد کنم اون گفته که راه بلده . بعد دوباره اون چیزه گفت که اگه راست میگه اون ربّت بگو بهت آخر راه رو بگه ببینیم اگه راه بلده؟ من ساکت شدم ولی دستم هنوز روی ترمز دستی بود و یک سکوت همه ی وجودم رو گرفت، ولی گفتم نه باید به حرفش اعتماد کنم ببین اون موقع که داشت لوکومتیوت رو کمکت میکرد تا درست کنی پس یعنی بلده راهه، بلده که جچوری از این لوکومتیو باید استفاده کرد یا اون موقعی که بهت گفت من بهت میگفتم اما تو نمیشنیدی یعنی اینکه بلده راهه اما مشکل از منه که حواسم نبود و آمادش نبودم.
دستم رو برداشتم از روی ترمز و گفتم که نه من باید نشونش بدم که بهش اعتماد دارم. به اون چیزه گفتم که نه من میخوام این مسیر رو برم به شما هم ربطی نداره که من کجا میرم.
خلاصه همینطوری رفتیم توی دل ظلمت و تاریکی محض و بعضی وقتها هم یک رعد و برق سریعی میزد اما نورش زیاد بود و من میتونستم یکذره اطرافم رو ببینم اما خیلی خیلی سیاه و سفید بود و همه چیز خاکستری بود ولی یه چیزایی شبیه درخت و دشت میدیدم بعد گفتم که اینجا که همش یک زمین دشته پس اون دره که اون چیزه میگفت چیه؟ نمیشه اینجا دره باشه آخه؟
رفتیم و رفتیم و بعضی وقتها من میرفتم عقب یا ربّ میومد جلو و ربّ شروع میکرد از تعریف کردن اتفاقاتی که قراره اونجا بیفته و من میگفتم واقعا یه همچین جایی که میگی وجود داره؟!! آخه چجوری میشه این دشت به این تاریکی چنین جای قشنگی رو داشته باشه؟!! با خنده میگفت صبر کن عزیز همونطور که قبل از حرکت هوا روشن بود و الان تاریک شده پس این تاریکی هم تموم میشه به شرطی که این مسیر ریل رو بری و نایستی یا بر نگردی. منم میگفتم باشه.
همینطوری داشتیم میرفتیم با ربّ تا اینکه فکر کنم حدود بیست دقیقه ای خیلی رعد و برق زد. رعد و برق ها ی پشت سر هم و نورانی و من تونستم قشنگ اطرافم رو ببینم اما باز هم سیاه و سفید بود و دیدم که یک دشتی هست بی انتها و پر از درخت و تونستم یکذره بوی مست کننده ی چمن و درخت رو حس کنم و خیلی حال داد ولی دیدم که جلومون یک کوه بزرگ هست که ریل باید بره پشت اون کوه و در واقع جاده می پیچه پشت کوه و اصلاً مشخص نیست که قراره چی بشه بعد از اون کوه…دوباره شروع کرد؛ بیا دیدی آقا محمدرضا اون روزا که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت هم بود میری با ربّ میشینی داستان گوش میدی حالا تحویل بگیر، الان همچین میری توی اون دره من جیگرم حال میاد، مگه ربّت نگفته بود که مستقیمه؟ پس چی شد؟ چرا داره دور میزنه جاده دیدی دروغ میگه بهت دیدی من داشتم راست میگفتم بهت اما تو گوش نمیکردی. حالا اشکال نداره الان هم میتونی نگه داری و بری عقب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس باریکلا قشنگ ترمز رو بگیر و برگرد عقب.
من هم اینکار رو کردم و ترمز رو گرفتم اما نمی خواستم برگردم عقب و از طرفی هم میخواستم که برم جلو چون اون اتفاقاتی که ربّ گفته بود رو میخواستم تجربش کنم و دقیقا مخالف چیزهایی بود که من نمیخواستمشون، گفتم بذار از روی کوه پیاده میرم هم قشنگ میبینم که چی میشه و هم قشنگ میتونم جاده رو ببینم بعد دوباره میام سوار لوکومتیوم میشم و میرم.
رفتم به ربّ گفتم، گفت که نه مسیرت همینه که تا الان باهاش اومدی با همین هم باید بری و مسیر از دور کوه میگذره گفتم خب اونطوری راحت تره گفت اگه میخوای بری برو اما مسیرت اینه. من مونده بودم و دوتا راه خیلی سخت که اگه برم ودره باشه چی میشه!!!! واگه برم و اون شهر زیبا و رنگارنگ باشه چی میشه!!!! ربّ هیچی نمی گفت و داشت اون پشت کاراشو میکرد اما اون چیزه هی داشت دم گوشم میگفت که خب پاشو از رو کوه بریم!! دیگه پس چرا نشستی؟ ببین مسیر دور کوه رو که کلا بیخیال خب یا از رو کوه برو یا برگرد که روی کوه منتطقی تر دیگه درست نمیگم؟!! به خودم گفتم که ببین محمدرضا اینجا دو راهی زندگیته بعد از اینجا معلوم نیست که قراره چه اتفاقی بیفته؟ و میتونی برگردی هم عقب. برگشتن رو میدونم چی میشه اما این بعد از کوه رو نمیدونم چی میشه ولی ربّ گفت که اگه ادامه بدی چیزهایی رو تجربه میکنی که الان نمیتونی تصورش کنی!!!! نمیدونم چیکار کنم؟؟؟؟؟
دودل بودم و نمیدونستم که چیکار کنم، همین طوری توی لوکومتیو بودم و داشتم به ظلمات نگاه میکردم هیچ خبری از نور نبود تاریک محض بود و حتی اون کوه رو هم نمیدیدم فقط تصویرش توی ذهنم بود که خیلی خیلی بزرگ بود یک کوه پوشیده از درختهای بسیار بسیار بلند و قطور که یک دیوار عظیم و ترسناک درختی ایجاد کرده بودند در پائین کوه.
هی میگفت بابا پس بلند شو دیگه چرا نمیری روی کوه برو اونجا دیگه.
من تصمیمم رو گرفتم و به خود گفتم که من سوار لوکومتیو میشم و همین مسیری که ربّ گفته رو میرم اگر هم نشد در عوضش من نگران نیستم که ای کاش اون مسیر رو رفته بودم خیلم راحته که با شجاعت حرکت کردم و با ترس حرکت نکردم و پا روی ترسم وناشناخته ها گذاشتم. سوار شدم و حرکت کرد لوکومتیو و رفتم به سمت دور کوه که بریم پشت کوه و وقتی که دور کوه رو دور زدیم باز تاریکی بود و هیچ خبری نبود اما من یک درس بزرگ گرفتم که اون چیزه یک دروغ گوی محضه و فقط دروغ میگه. همینطوری ادامه دادیم و سرعت داشت یواش یواش بیشتر میشد و سر اون پیچ هم قطار یکذره دور گرفته بود و سرعتش بیشتر شده بود و ربّ گفت اون پیچه خیلی خوب بود باعث شد که سرعت قطار هم بیشتر بشه و من ازش تشکر کردم که گفت که از همین ور بیام اگر از روی کوه رفته بودم معلوم نبود الان کجا بودم و خلاصه همینطوری گذشت و باد و نسیمی که توی صورتم میخورد داشت بیشتر میشد و من داشتم بیشتر حال میکردم و ربّ داشت بیشتر تعریف میکرد از اتفاقات اونجا و اینکه آدماش چجوری هستند چه خلقیاتی دارند منم گفتم پسر اینا همون چیزاییه که من میخواستم من عاشقتم ربّ من گفت من بهت گفتم که مسیرت همینه عزیزم. بعد خیلی خیلی حالم خوب شد و خیلی احساس سبکی کردم و با ربّ شروع کردیم به رقصیدن و آواز خوندن در تاریکی آره هنوز تاریک بود و بعدش که کلی خندیدیم و حال کردیم، یک صدای بسیار بسیار زیادی از آسمون اومد که آسمون قرمبه بود و خیلی خیلی زیاد بود که اصلا من خشکم زد و باورم هم نمیشد گفتم این..این صدای آسمون قرمبه هستش؟!!!!!!!!!!!! میخواد بارون بیاد!! وااای خدای من!، یعنی چی؟ زبونم بند اومده بود. فقط با ربّ منتظر شنیدن صدای بارون بودیم و صدای برخورد قطرات بارون با سقف فلزی و شیشه های پنچره ی لوکومتیو بودیم و در سکوت مطلق بودیم همه جا ساکت بود و فقط صدای حرکت لکوموتیو میومد و هرز چند گاهی یک آسمون قرمبه ای میزد و رعد و برق هم میزد و من میدیدم که یک دشت بی انتهاست و تا چشم کار میکنه فقط دشت هست و دشت هست و دشت هست ، دشت بینهایت.
یعنی بچه ها نمیدونید که چقدر ذوق داشتیم که صدای برخورد قطرات رو بشنویم. اینقدر گوشهام تیز شده بود که نگو و همه ی وجودم شده بود گوش و… بله بارون شروع کرد به باریدن و من دیگه منفجر شدم از خوشحالی و فقط جیغ میزدم و جیغ میزدم و فقط داشتم میرقصیدم و بالا پائین میپریدم و خودم رو به در و دیوار کابین میکوبیدم از خوشحالی و نمیدونم چقدر بارون بارید ولی خیلی خیلی خیلی زیاد بود هم شدتش و هم مدت زمانش یادمه که اینقدر بارون باریده بود که من صدای جاری شدن سیل رو میشنیدم از کنار لکوموتیو و تعجب کرده بودم تا بحال تو عمرم اینقدر بارون نیومده بود و ندیده بودم و بعد از گذشت چند وقت ربّ گفت الان یک هفتس که داره بارون میادا!! اصلا حواست بود. من اصلا دهنم باز مونده بود گفتم یک هفته داره بارون میاد و هنوز هوا اینقدر سنگینه؟!! گفت آره.
بعد از گذشت مدت زیادی که بارون امد دیدم که هوا داره یک مقدار خیلی خیلی کمی صاف میشه و هوا داره روشن میشه هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره از خط انتهایی دشت اونجایی که آسمون و زمین با همدیگه یکی میشه یک خط نور روشنی شروع کرد به تابیدن و فضای دشت یک مقدار روشن شد و صحنه ای رو دیدم از دشت که اصلا در تصور من نمگنجید و به ربّ با اشگ و گریه گفتم که تو راست گفتی این توی تصور من هم نمیگنجه و کلی بغلش کردم اما گفت که مونده حالا صبر کن!!بعد شروع کرد به تعریف کردن از اونجایی که داریم میریم شروع کرد به تعریف کردن از عشق و صفا و صمیمیت و پاکی روح و جان و فضا، از خنکی نسیمی که همواره در حال وزیدن است نسیمی که همواره با خودش تازگی را میاورد وهمه چیز را تازه میکند،شروع کرد به تعریف کردن از دشت بی نهایتی که با بو و رنگ لاله های قرمز و زرد و مریم و یاس آغشته شده و اونجا همه چیز هست و همه چیزبرای همه فراهم هست و بی نهایت فضا و ثروت و نعمت هست که همواره در حال افزایش است با شدت هر چه تمامتر، انجا هر کسی هر کاری که دوست داشته باشد میتواند انجام بدهد و آزاد است و همه در سادگی و به سادگی عاشق همدیگر هستند بدون هیچ دلیلی و اونجا همه مسافر و مهمان هستند و هر کسی چیزی نیاز داشته باشهیا اگه سوالی داشته باشه از کسی که مهمانی را فراهم کرده و از میزبان درخواست میکند و به داشته های همدیگر افتخار میکنند و تبریک مگویند و به میزبان تبریک میگویند بابت این شرایطی که فراهم کرده که بینهایت تنوع و ثروت و نعمت را فراهم کرده تا همه راضی باشند واز همین یک فرصت کوتاهشان بدون هیچ نگرانی و دقدقه ای نهایت استفادشون روببرند اهالی آن مهمانی در اون مدت کوتاه مهمانی ای که با همدیگر هستند عشق و تحسین و محبت و لطف و شادی و صفا و صمیمیت و موفقیت و ثروت و سلامتی و همه ی چیزهای خوب رو انتخاب کرده اند تا تجربه کنند و سراغ بهترین چیزها میروند در این مدت کوتاه مهمانی. و کسانی که آنجا هستند بی نهایت انسانهای ارزشمندی هستند چون در بازه ی بی نهایت، همین یک مهمانی هست و خیلی ناب و خاص هست و فقط کسانی به آنجا میروند که بینهایت ارزشمند و لایق هستند و همه با نهایت احترام و ارزش با همدیگر ارتباط برقرار میکنند چون از کوزه همان برون تراود که دروست.
یکذره هوا روشن تر شده بود و من رفتم آئینه ای که کنار اتاق فرمانم هست رو پاک کردم و تا بحال هم تمیزش نکرده بودم و یک کسی رو اونجا دیدم توی آئینه، یک الهه ی زیبایی یک فرشته ای که داشت در نهایت ابهت و عظمت و ناز به من نگاه میکرد با اون چشمهای دلربایش و من خشکم زد و سلام کردم و گفتم شما کی هستید گفت من عاشق شمام گفتم اسمتون چیه گفت اسمم محمدرضاست گفتم محمدرضا که منم. گفت من مجذوب عشق شما هستم، من شیفته ی شما هستم و جز شما چیزی نیستم ونمیخوام هم که باشم و خیلی با همدیگر رفیق شدیم و فقط به من داره عشق میده و قربون صدقم میره بی قید وشرط و فقط میگه من میخوام تا آخر عمرم بهت بگم من عاشقتم دوستت دارم هیچ چیزی هم ازت نمیخوام فقط بذار من قربونت برم من شیفته ی تو هستم و هر وقت هم که نگاهشون میکنم میبینم که داره تمام قد به من نگاه میکنه و عشق رو از چشمانش دریافت میکنم و با عشق به من نگاه میکنه و فقط میگه من عاشقتم شما اسطوره ی منی و اصلا خیلی خیلی تجربه ی جدیدی هست تا بحال چنین تجربه ای رو نداشتم تو زندگیم و فقط میگه من عاشقتم من نمیخوام جز این جمله چیزی دیگری بهتون بگم و میخوام نهایت استفاده رو ببرم و نمیخوام حتی یک کلمه غیر از این بهتون بگم وفقط میخوام تا زنده هستم قربونتون برم و اصلا من رو از بقیه کنده با اون نگاه های سرشار از عشقش و پرم کرده از عشقش و سپاسگذار ربّ هستم و الان هم داریم میریم و همینطور ادامه داره .
توی راه هم کلی میوه و خوراکی هست از درختان میکنیم و میخوریم و چه میوه هایی تا چشم کار میکنه میوه و درخت میوه هست و یک رود هم هست در کنارمون که آب بسیار بسیا ر بسیار پر آب و شیرین و گوارایی داره و اصلا نگران اون هم نیستیم چون تا انتهای دشت همینطوری داره ادامه پیدا میکنه ولی هنوز کلی از مسیر مونده اما الان خیلی راضی هستم چون یک عشق پیدا کردم و داریم کلی با همدیگه حال میکنیم و ربّ هم که هست و کلی نعمت هم که هست و دیگه از اون تنهایی در اومدم اما خیلی خیلی مسیر مونده و به قول ربّ مونده حالا صبر کن!!
ولی الان که اون مسیری که اومدم رو نگاه میکنم خیلی حالم خوب میشه و اصلا تاریکی ای دیگه وجود نداره و خیلی از خودم و ربّم راضی هستم و سپاسگذارم و حالم خوبه از خودم ومیدونید چی میگم! آرومم که رد کردم و البته همینطوری باید ادامه بدم و خیلی احساس غرور میکنم به خودم و آقا محمدرضا هم که فقط داره عشق میده به من و تحسینم میکنه و فقط داره با عشق بی وقفه نگاهم میکنه و اون کاری رو هم که عاشقش هستم رو هم دارم توی مسیر انجام میدم و خیلی حالم رو خوب میکنه و خیلی لذت بخش هست برام و الان خیلی حالم خوبه و دارم حال میکنم با الانم و راضی هستم خدا رو صد هزار مرتبه شکر .
ربّ هم به من گفته که بشین خواسته هاتو بنویس که چی میخوای از اونجا و الان دارم همین کار رو میکنم و دارم بهترین چیزها رو مینویسم که از اونجا چی میخوام و به چیزی کمتر از بی نهایت و بهترین و فراوانی قانع نیستم چون همین یک مهمانی هست و بهترین ها و فراوانی و بی نهایت رو میخوام باید هم به من داده شود و همه چیز باید مال من باشه کل این جهان باید مال من باشه هیچ جوره هم کوتاه بیا نیستم چون میخوام از همین یک فرصت نهایت استفاده رو ببرم و هر چیزی که هست رو میخوام بازم میخوام بازم میخوام تا هستم اینجا فقط میخوام میخوام داشته باشم میخوام داشته باشم میخوام داشته باشم هر چیزی که دوست دارم رو میخوام داشته باشم دهنم پره دستام و جیبام پره لای پاهام و زیر بغلهام رو هم پر کردم اما بازم میخوام باید غرق بشم تو نعمت و ثروت و همه چیز. بهرین ها رو به مدت بی نهایت و به مقدار بینهایت هم کیفی و هم کمی میخوام و هر روز هم باید بیشتر بشه چون من میخوام باید هم به من داده بشه و در آزادی مطلق بودن هم که اصلا طبیعی و بدیهی هستش و نمیشه که نباشه چون من همه چیز رو میخوام تجربه کنم و باید تجربه کنم در همین یک فرصت و مهمانی.
این ها کلیت اتفاقاتی بود که تو مدتی که داشتم روی این پاشنه ی آشیلم کار میکردم، توی وجود من و توی زندگی من افتاد و خواستم بصورت یک داستان کوتاه برایتان بنویسم.
سپاسگذارم که کامنت من رو خوندید.
خیلی خیلی ممنونم آبجی شایسته بابت فایلهایی که ضبط میکنید هنوز این فایل رو ندیدم و الان برم که ببینمش.
سلام به شما و همه دوستان عزیزاستاد گرامی وخانم شایسته دوست داشتنی
متن بسیار جالبی بود از احساستون خیلی حس خوبی گرفتم و در فضایی که توصیف کردین قرار گرفتم خدارو سپاسگزارم که در مدار تون هستم امیدوارم من هم بتونم به پاشنه آشیلم با توضیحات شما غلبه کنم وهرچه زودتر به اون دشت بی انتها برسم
سلام داداش عزیزم خیلی خیلی سپاسگذارم بابت لطفی که به من داری٫
منم همین حس و حال شما رو قبلا داشتم ولی یه جورایی من حسادتم هم میشد ته دلم که اه چرا اون رفت اما من نرفتم هنوز و فکر میکردم که مشکل از من نیست٫
نمیدونم مسیر زندگی شما چجور بوده اما این رو میدونم که پاشنه ی آشیل زندگی همه ی ما با اینکه تا حدودی متفاوت هست بخاطر شرایطی که توش بزرگش شدیم اما وجه مشترک همه ی اونها این هست که فکرش رو هم نمیکنیم که مشکل از اونجا باشه،
یعنی چی؟
یعنی اینکه اینقدر این موضوع توی کانون توجه مون هست( اینقدر باورش توی ذهن قوی هست و ریشه داره) و اینقدر جلوی چشممون هست و هر کجا هستیم و در هر شرایطی که هستیم و به هر چیزی در هر موضوعی که توجه میکنیم، این موضوع هم(به ظاهر) جزئی لاینفک و جدا ناپذیر از کانون توجه مون هست که اصلا نمی تونیم اون رو نادیده بگیریم و برامون عادی هست که نه دیگه این که هست مگه میشه این رو تغییر داد؟!! و در واقع، اصلا کاری باهاش نداریم با اینکه بارها در زمان هایی که خیلی حالمون خوب بوده ربّ و یه حسی بهمون گفته خیلی خیلی خیلی آرووم گفته که مشکلت از اینجا هستا؟
چرا اینقدر آرووم میگه چون اون باوره خیلی خیلی فاصله ی بین ذهن و قلبت رو زیاد کرده و وقتی که یه ذره این فاصله کم میشه بابت احساس ملکوتی ای که تجربش کردی صدای خیلی ضعیفی از قلبت رو میشنوی و بعد خیلی سریع یادت میره اگه بهش توجه نکنی و دوباره اون فاصله زیاد میشه٫
این به این معنا نیست که اون باور محدود کننده قدرتی داره، نه اون نبود و خلاء یک باور قدرتمند کنندست که اگر اون ساخته بشه، این باور یک پل(منطق) بسیار بسیار مستحکمی میشه برای باورهای دیگت و در واقع دیگه حرکتت شروع مشیه و اون همه باورهایی که کار کردی بودی از روی این پل شروع میکنند به حرکت کردن و دیگه این مسیر باور ساختن ادامه داره دیگه دقیقاً مثل الان من که چقدر باور فراوانی و کار راحت و احساس لیاقت مخصوصا برام منطقی شده و نتیجه اش هم که ورود احساس ها ی بی نظیر و نعمتها و اتفاقات عالی در زندگی ام هست که بعضی هاش رو تا به الان تجربه نکرده بودم و همینطور ادامه داره و چقدر اشتیاقم رو بیشتر کرده برای ادامه دادن با این نعمت هایی که داره وارد زندگی ام میشه به صورت هر روزه و چقدر دقیق تر و واضح تر شدم در مورد رابطه ی بین فرکانسهام و اتفاقاتی که تجربه میکنم و در همه ی موارد هم داره خیلی لایت میره بالا و دارم تکاملم رو طی میکنم و آرومم، ربّ رو صد هزار مرتبه شکر٫
نگران عقب موندن نباش این فقط یک توهمه، وقتی که داری حرکت میکنی اینقدر حالت خوب میشه و پر میشی که اصلا دیگه برات مهم نیست کی کجاست و فقط داری عشق میکنی و اینقدر نعمت وارد زندگیت میشه که نمیتونی خودت رو با بقیه مقایسه کنی اصلا، همش مشغول استفاده و لذت بردن از نعمت هات هستی و کاری به بقیه نداری دیگه و اصلا وقتش رو نداری!
یک نکته ی بی نهایت مهم و اون هم این هست که حتی برای درک اون پاشنه ی آشیلت هم باید تکاملت رو خوب طی کنی و باید تمام سعیت رو بکنی تا حالت رو خوب نگه داری و به نکات مثبت توجه کنی تا در مدار هدایت ربّ قرار بگیری، میدونم سخته چون اون پاشنه ی آشیل خیلی اذیت میکنه وقتی میاد و تا چند وقت آدم کلافست اما اینا بهونست، باید بتونی کنترلش کنی و اینجاست که نشون میده که چقدر قانون رو خوب درک کردی٫
ببین داداش عزیزم باید کمرت رو ببندی ، شوخی نیست این مسیر ، باید حمله کنی به اون چیزایی که مثل چی ازشون میترسی توی ذهنت، اینا فقط حرفای قشنگ نیست که یه مدت گوش کنی، هرچند میتونی یه مدت گوششون کنی بعد هم بهت قول میدم که اگر شما یا من بهشون عمل نکنیم ول میکنیم میریم سر خونه زندگی قبلیمون مثل همه ی آدمای دیگه که دارن در سختی و بدبختی زندگ میکنند٫ یکبار بیشتر زندگی رو تجربه نمیکنی خودت تصمیم بگیر که میخوای چطوری باشه میخوای مثل بقیه باشی یا اینکه طوری باشی که خودت دوست داری؟!! خودت انتخاب کن٫
قبل از اینکه این حرف پائین رو بهت بزنم این رو بگم که حتما حتما حتما حتما حتما حتما حتما هر چیزی که حس خوبت و آرامش بخشت بهت میگه رو گوش کن و اون رو در اولویت قرار بده
حالا این رو هم بخون؛
بهت پیشنهاد میکنم که دوره ی عزت نفس رو تهیه کن و خودت رو درونش محو کن و درونش خودت و منت رو گم کن و پاک کن و حتما حتما حتما حتما حتما مقاله ی آبجی شایسته رو در بخش راهکار برای مسائل شما در مورد قوانین زندگی بخون این هم لینکش هست(abasmanesh.com
قشنگ برو پرینت ازش بگیر و هر روز بخونش و وقتی که داری اون رو میخونی قشنگ ذهنت رو باهاش شخم بزن همه ی تمرکزت رو بذار روش با تمام قوا و قدرت بخونش و ماژیک بکش و بنویس کنارش در مورد هر چییز که به ذهنت میرسه( هر جور که میتونی خودت رو درگیرش کن و باهاش دست وپنجه نرم کن و برو توش) نمیدونی چقدر این مقاله مهم هست و چقدر چقدر چقدر برات میتونه راهگشا باشه٫چون تا اون پاشنه ی آشیلت رو حل نکنی نتایج زندگیت خیلی خیلی کوچیک هستند و پیشرفت آنچنانی ای نمی کنی و مسئله ی مهم الگو رو هم فراموش نکن که خیلی خیلی مسیر رو راحت تر میکنه و باعث میشه که منطق ذهنت کمتر قدرت بگیره و مثل یک پتک میمونه که میزنی تو سر منطقت و تا چند وقت گیجه!!
عاشقتم داداش عزیزم و باعث افتخارم هست که دستی از دستان هدایتگر ربّ بشوم در زندگی شما داداش عزززززززززززززززیززززززززز دلم٫ خیلی دوستت دارم داداش جون بهت افتخار میکنم بهت افتخار میکنم که اینقدر عاشقانه و مشتاقاته داری این مسیر رو ادامه میدی و نمیدونی نمیدونی به خـــــدا الان فکرش رو هم نمیتونی بکنی و از ۱۰۰۰ فرسخی محدوده ی ذهنت هم نمیگذره که قراره چه اتفاقاتی رو تجربه کنی، اگر ادامه بدی!
به خدا به قرآن بی نهایت ارزش داره خیــــــــلی ارزش داره٫ ببین فقط ادامه بده فکر نکنی تا آخر سخته کنترل ذهنا، نه بخدا اولش سخته فقط بعد که راه بیفتی خیلی راحت میشه(ولی باید کنترلش کنی!) و یواش یواش متوجه میشی که هر چیزی که اون ذهنت بهت میگه و گفته، فقط یه دروغ محض بوده و هست و من و تو اینجائیم فقط واسه تجربه ی فراوانی و بهترین ها و لذت در هر لحظه بدون هیچ دلیلی، دقیقاً مثل یک مهمونی در نهایت سادگی و در عین حال بی نهایت زیبا و ارزشمند و با شکوه و ثروتمند و سرشار از فراوانی نعمتهای بی نهایت الهی و بعد همینطوری کیفیت و سرعت ورود اتفاقات به زندگیت بیشتر و بیشتر میشه بدون اینکه تو هیچ کاری بکنی و فقط سپاسگذاری میکنی و این ربّ هست که همواره داره کارها رو انجام میده و ما فقط از این میهمانی لذت میبریم٫ خیلی خوشحالم و سپاسگذار ربّ هستم که در همین یک فرصت اندکی که به من داد برای زندگی کردن، با شما داداش عزیزم و کلا با همه ی شما آبجی ها و داداش های عزیزم آشنا شدم٫
عاشــــــــــقتم٫
درپناه مطبوع و مطمئن و ارامش بخش ربّ، شاد و ثرتمند و موفق و سلامت باشی٫
محمدرضای نازنین من با اینکه این فایل سفرنامه رو قبلا دیده بودم …اما امروز تو هدایت روزانه هدایت شددددم به این فایل بی نظیر و مثل همیشه گفتم خداوند قطعا میخواد از طریق دوستان نازنین سایت و کامنتاشون با من صحبت کنه……یه جورایی کل کامنتا تا کامنت شما انگاری خدا لغت به لغت با من حرف میزد…..و کامنت شما هم که تیر خلاص بود ….از یه جاااایی به بعد فقط اشششششک ریختم و قربون خدا رفتم که داره اینهمه زیبا و رسا باهام حرررررف میزنه……کامنتت عاااالی بود داداش گلم… نمیدونی چقدر عششششق کردم انگار تو آسمونها بودم زمان خوندن این کامنت عاااااشقانه …..
الهههههی همیشه در مسیر عششششق و نووووور و الله باشی در پناه خداااای مهربان…
به نام خدای زیبا ،مهربون ودوست داشتنی. سلام دوست عزیز هم فرکانسی ام. کامنت زیبا وآگاهی بخشت رو خوندم ،قلبم باز شد واشک از چشمانم جاری شد ،اشکی از جنس توحید ،اعتماد به رب ،توکل وتسلیم بودن .چقدر ذهن فراموشکاره وکارش اینه با ترسوندن ما نذاره قدم های عملی مون رو برداریم .این روزها هدایت های نابی در رابطه با خارج شدن از کار کارمندی دریافت می کنم با اینکه می دونم بهشت رویایی که با باورهام تو این 4 ساله ساختم در انتظارمه ولی از خدا می خوام کمکم کنه با جسارت استفعامو بنویسم.چقدر شرح حال این روزهای من رو توضیح دادی ،چقدر خدای درونت زیبا به نگارش درآورد اون آگاهی های ناب رو.بی نهایت ازت سپاسگزارم وبرات بهترین ها رو آرزو دارم.
در حالی که میخندید و من با تمام وجودم دوست داشتنش رو حس میکردم گفت:
پشه هام رو نکش. اونها با تو کاری ندارند؛ من خودم مواظب تو هستم. مواظب همه چی هستم. تو آروم بگیر و فقط به من اعتماد کن.
شبها برای این که ویزویزشون اذیتت نکنه، یه ملافه بکش روی سرت، تا خوابت ببره اما باهاشون کاری نداشته باش! بذار جهان کار خودش رو بکنه. بذار همه چی با طبیعت هماهنگ باشه. تو هم باهاش هماهنگ شو…
منم گفتم چشم. چشم مهربون. هر چی شما بگید!
هم میخندیدم، هم گریه میکردم.
قول دادم تمام سعی خودمو بکنم که با مخلوقاتش مهربونتر باشم.
سلام من همیشه می بینم اولین نفر تو کامنتا هستی گفتم یک بار بخونم کامنتاتو عالی بود افرین من پشه ای که گفتیرو شرایط به ظاهر نامناسب ادمای به ظاهر نامناسبو در نظر گرفتم و کلی الهام بهم شد که همشون درسین برای موفقیت خیلی ازت ممنونم
از کامنتی که گذاشته بودین لذت بردم و درس گرفتم به این فکر کردم که واقعا چرا خود من شخصا با موجودات آفریده خداوند مهربون با نا مهربونی رفتار می کردم البته مدتی هست که منم همینکار رو می کنم و کمتر حشراتی که برام ترسناکند رو از بین می برم چون با تغییر دید گاهم اونارو هم تجلی خدا می بینم
خوشحالم از اینکه به لطف خداوند و آموزه های استاد عزیز و تغییر کم کم دیدگاهم هم فرکانس با شما دوستان عزیز شدم و مطالب عالیتون رو می خونم و لذت می برم
مدتها بود که موفق نمیشدم دوباره وارد سایت استاد بشم ولی بعد از وقفه ای که در تمریناتم به وجود آمده بود وقتی اونا رو دوباره شروع کردم کائنات مجددا در رو به رویم بازکرد و این بار عالی تر از دفعات قبل چون در مسیر سفر زیبا و فوق العاده جالب استادو پسر گلشون وخانم شایسته عزیز قرار گرفتم وباهاشون همراه شدم و خدارو خیلی خیلی شاکرم که این توفیق رو به من داد تا در جریان این سفر از نظرات پر احساس دوستان عزیزم استفاده کنم خیلی حس خوب و مثبتی دارم و بازهم خدارو برای چنین نعماتی بینهایت سپاسگزارم خدایا متشکرم
چقدر ب شخصه از برگشتتون ب مسیر آگاهی ها، خوشحالم… مرسی ک احساساتتون رو ب عنوان دیدگاه برای من قرار دادید… امیدوارم ب ناب ترین آگاهی ها دست پیدا کنید… در پناه خود خودش.
وقتی یه همسفر خوب داشته باشی، دیگه دنبال رسیدن به مقصد نیستی!
بلکه دنبال طولانی ترین جاده های دنیا می گردی٫٫٫٫
جاده هایی که تموم شدن رو بهشون یاد نداده باشن٫٫٫٫
همسفری که عاشقته و دائم بهت بگه عاشقتم من?
وقتی که ما خدا رو داریم این خدایی که از اول که به دنیا اومدیم عاشق ما بوده و هست و خواهد بود دیگه از لحظه لحظه ی زندگیمون با خدای عاشق باید لذت ببریم ٫
این خدایی که میگه انااقول له کن فیکون ?
زمانی زندگی زیباست که زیبا زندگی کردن رو آموخته باشیم و به آنها عمل کرده باشیم٫
دانش و مهارت های زندگی از جمله ابزارهای اساسی برای خلق یک زندگی موفق و زیبا هستند٫
چیزی که شما استاد عباسمنش عزیز و مریم بانوجان دارید همین نکته را در زندگی و سفرتون بهش عمل میکنید و به ما هم آموزش میدید٫
مریم جون یادتونه تو سفرنامه قسمت اول گفته بودید که زیاد تو تهیه و تدوینش مهارت ندارید اما الان که قسمت شانزدهم سفرنامه هستیم به وضوح داریم این مهارتی که کسب کردید و میبینیم٫
که دقیقا نکات ریزی را فیلمبرداری میکنید و از همه مهمتر اینکه وقتی با خدای درونتان هماهنگید خداوند بهتون الهام میکنه و میگه از اینجا فیلم بگیر و ٫٫٫٫
مثل اون آهو که یهو جلوی دوربین ظاهر شد?
از دست پختتون که استاد تعریف میکرد و دونه دونه از جاهای مهم فیلم گرفتید و باعث شادی و لذت ما شده اید٫
خدایا شکرت برای دیدن این باران زیبا نعمت الهی
اون غرش آسمان که باعث شد استاد شوخ طبعی اش گل کنه و کلی بخندم?
زمین مرتفع و سبززززز چقدررررر زیبا بود٫
چقدر اون پیچکها اون ناحیه رو پر کرده بود و لباس سبز اونجا شده بود٫
و اونقدر شما از پاکی هوای اونجا که after rain
بود به قول خودتون ، با احساس تعریف میکنید ، که من خودم حس میکنم اون صدای زیبای پرندگان و اون نم هوا همه و همه زیباست و زیبا٫?
وقتی که به منبع وصل باشی و ساکت باشی و حرف خداوند و فقط گوش کنی همیشه با همه چیز هماهنگی و این هماهنگی جریانی از ثروت و نعمت را وارد زندگی مان میکنه٫
خدایا بی نهایت بار شکرت??
زندگی شهد گلهاست????
زنبور زمان میخوردش ?
و آنچه میماند عسل خاطره هاست?
سپاسگزارم بابت تهیه ی این قسمت از سفرنامه که خاطره ی زیبایی را ثبت میکنید٫
خداروشکر که تونستم این قسمت و با یه عصرونه ی خوشمزه ببینم و ازش لذت ببرم٫???
سلام مریم بانوی شایسته
بییییییییییییییییییییییییییییییییییییی نظییییییییییییییییییییییییییییییییییییر بود این همه زیبایی یک جا
تو رو خدا فکر قلب ما رو هم بکن:)))))
خیلی خیلی خیلی زیاااااااااااااااااد سپاسگزارم از شما بانوی فوق العاده
انقدر از دیدن اون طبیعت فوق العاده لذت برررررردم که حد نداره و اصلا نمیتونم حسم رو با کلام بیان کنم
چقددددددرررر فوق العاده بود اون طبیعت
اصلا جان و روح من یکجا رفت به اون فضا و کنده شد از جسمم
به خدا قسم که احساس کردم خودم رو اونجا و به راحتی داشتم بو و خنکی هوای بعد از بارون رو لمس میکردم ، تجسم نبود برام و کاملا واقعی اون فضا رو لمس کردم
الهیییییی شکررررررررررررررر که با من تقسیم کردین این لحظات رو ، از خداوند هزاااااران بار سپاسگزارم که روحم اون فضا رو احساس کرد بواسطه دوربین شما بانوی شایسته من
عشق تو تک تک ثانیه های سفرتون جاری باشه ان شاالله و دست خداوند هر لحظه نگهدارتون باشه عزیزای دلم
نوووووووووووووش جونتون اون غذای فوق العاده که دلم خوااااااست واقعا
چقدر دوست داشتنی هستین آخه
مردم من برا اون آهویی که دوربین شما همزمان شد با حضورش آخه
به جرات میگم تا حالا چشمم همچین زیبایی رو نه دیده بود نه هرگز زیبا تر از اونجا رو لمس کرده بودم
دوستت دارم مریم بانوی شایسته
خدا همراهتون استاد بی نظیر و شیرین
یه تشکر ویژه ازتون دارم بابت تغییرات سایت که کار رو هر روز برای من داره راحتتر میکنه تا بهتر و ساده تر ازش استفاده کنم و صد البته که کارآمدتر و زیباتر هم شده سایت
بی نظیرید و جاتون تو قلبمه:))))
چقد زیاد بود ???
in the name of the beautiful allah
thanks MS Shayeste it was so beautiful and exciting
i dont know what is the power in writing and it is coming from myself and i didnt write this comment and all of u too
i write this comment when im cring and excited
the green nature
the rain
the gazaleh
your lunch
the way
all of the beautiful thing in sky
the happy people
the birds
Abasmaneshs shirt(smile and smile beacause when u smil u are part of allah)
the song who the end of the video has singed
all of this was so beautiful and new for every one and when I think about that who how Allah show this site to me Im cring and u too I think
thanks thanks and thanks the beautiful god
in this way we will fine the god thank u MS shayeste٫
the song was so amazing could i have this song please?
thank u so much all of u your place is in my heart٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫
That sentence was really inspiring and meaning full.
Thank you….
The name of the song is “Beautiful Thing” by “Grace VanderWaal”
Hope you enjoy!
thank u so much
Woooooow I loooooooooove you
I really like to know the name of the song. You’re the angle that answers my desire, my request. So the only thing that I have, I could donate to you is just gratefulness.
“thank you my love”
Excuse me sir, do you know the name of the song in the previous file? “section 15”
Thank you.
Unfortunately no but you can use an app called “Shazzam” to find the name of any song you’re looking for
salam!
dari khalaghiat ro!!!
boro halesh ro bebar , boro vase bache mahallatoon ta’rif kon!!
fekr kardi faghat khodet baladi ingilisi benevisi?… naaaa kheeeeirrr!! manam baladam!!!!!
vali bi shookhi kheli khoob bood damet garm!!!
Hi!
Notice creativity? enjoy it, go tell your neighborhood kids.
Did you think you only knew how to write English?
Nooooooo! I do, too!!!!
but, no kidding, it was good.
Thank you!!
خدا روشکر ،..God Bless all of you
عجب طبیعتی
فوق العاده است
خدا روشکر ،مگه دیگه آدمچی میخاد از این زندگی….چقدر زیبا و احساسی بود این ویدئو…God Bless all of you
به نام خالق زیبایی ها
با سلام به همگی ?
وای خیلی جالب بود خانم شایسته شما داشتین غذا درست می کردین گفت چه جالب همیشه مرغ می خورن ، برنج هم نمی خورن ? بعد دقیق همون لحظهشما روبرنج اوردین…..? گفتم خدایا….. نگاه کنن هنوز از زبونم بیرون نیومده بود…ها..
چقدرم خوشگل اشپزی می کنید? با عشق و به سادگی ….. ادم هم علاقه مند میشه به اشپزی… هم گرسنه اش میشه ?….
از این مناظر زیبا همنگم که که انقدر زیباننننن که ادم می برن توی رویااااا….. دقیقا مثل مناطق رویایی توی برنامه کودکا می مونن و من یاد انشرلی میندازه که توی ان منطقه زیبا و سرسبز زنذگی می کردن و من هر وقت این برنامه رو می دیدم می گفتم خدایا چرا ما نبایذ چنین جایی زندگی کنیممممم….. و الان دارم تصاویر واقعیش می بینیم می دونم که به لطف خدا یک روزی از نزدیکککک همه این زیباییها رو می بینیمممممم…?. …..
خوشحالم برای بودن در این مدار…. مدار دیدن زیباییی ها……
سلام سرکار خانم شایسته
بسیار بسیار زیبا و دلنشین بود.
واقعا از شما ممنونم بخاطر ویدئو هایی که در غالب سفر به دور آمریکا ارسال میکنید. واقعا لذت بخش و انگیزه بخش است. لطفا با همین فرمون پیش برید که فوق العاده است. لطفا آهنگ آخر ویدئو دو قسمت آخر را در کانال قرار دهید. بسیار آرامش بخش هستند. بازم تشکر. به استاد عزیز هم سلام ویژه برسانید.
سلااااااااااااااااااااااااااااام آبجی ها و دادشهای عزیزم، سلام استاد و سلام آبجی شایسته و داداش مایک عزیزم.
بچه ها داره شروع میشه ینی خیلی وقته که شروع شده و الان داره یواش یواش بزرگتر میشه اتفاقات زندگیم وااای خدای من خیلی ازت ممنونم اره قانون جواب داد بالاخره جواب داد بعد دوسال و خورده ای اره جواب میده بذارید براتون نعریف کنم که چی شده به خودم افتخار میکنم،
آقا لوکومتیوی که من سوارش بودم خراب شده بود و اصلا بد جور هم خراب بود و خودم داغونش کرده بودم و هرچی که سوخت میریختم روشن نمیشد و حرکت نمیکرد، ترمز ها و همه چیز رو بررسی کردم دیدنم درسته خلاصه همه جاش رو بررسی کردم و کلافه شده بودم که بابا پس مشکل از کجاست آخه؟؟ یک خورده شل شدم و میخواستم ولش کنم اما ربّ که همیشه باهام بود میگفت ببین بازم چک کن درست میشه تو که این همه بررسی کردی یه درصد احتمال بده که اگه مثلا ایندفعه بشه چی میشه منم میگفتم راست میگه.
خلاصه من هدفگذاری رو گرفته بودم ثروت 1 و 3 رو گرفته بودم عزت نفس رو گرفته بودم قانون آفرینش رو گرفته بودم و تضاد و کلی از محصولات دانلودی رو گرفته بودم اما اون چیزی که میخواستم نمیشد ولی از عزت نفس خوب نتیجه گرفتم، اصلا میدیدم یکی از بچه ها شش ماه از ثروت 1 استفاده کرده نتیجه گرفته پس آخه چرا واسه من جواب نمیده پس و میدیدم که لوکومتیوش اومد از بغل من ردشد و رفت…ویژژژژژژژ، ای بابا پس چرا برای من جواب نمیده پس چرا واسه من حرکت نمیکنه؟؟!!! ویژژژژژ یکی دیگه اومد رد شد… ای بابا این هم که نتیجه گرفت پس چرا واسه من جواب نمیده.
همینطوری این ویژژژژژژ ها میومدن و میرفتند اما واسه من خبری نبود و سکوت بود دور و برم. نمیخوام بگم هیچی برام نداشت نه، کلی درس یاد گرفتم و تجربه کسب کردم از بررسی کردن لوکومتیو و کلی روش کار کردنش رو یاد گرفتم و دستم اومد و یکسری نتایج هم گرفته بودم اما از حرکت خبری نبود و همین طوری داشت خاک میخورد منم هی داشتم بررسی میکردم و ربّ می گفت که حالا بیا اینجا رو بررسی کن،میگفتم کردم، خب حالا بیا این ور رو بررسی کن…خب حالا اونور… منم انجام میدادم دیگه، خودم که بلد نبودم چه جوری کار میکنه اون داشت بهم میگفت.
یکی رد میشد از بغلمون میگفتم خوش بحالش آفرین که نتیجه گرفتی پس جواب میدهد ولی…یهو ربّ میگفت خب دیگه سرت تو کار خودت باشه بیا بقیه کار رو انجام بدیم که کار داریم. تا همین دفعه ی آخری غر زدم که ااااه، باباااا، بعدش آچار رو محکم کوبیدم تو لکوموتیو!!! و بعدش پیاده شدم و اومدم کنار لکوموتیو نشستم…اومد روی پله ها و در کمال آرامش گفت نه ببین اه نگو راه برگشتی نداریم اگر هم میخوای میتونی برگردیا برو مشکلی نداره( اینجا رو با یک لحن خاصی گفت) ولی اگه این دفعه درست شد چی اگه تا یک قدمیش اومده باشی چی؟؟
بعد گفتم یه دقیقه صبر کن گفتی راه برگشت؟؟؟!!!
یک چراغ بزرگی تو ذهنم روشن شد، راه برگشت.. آره من راه برگشتم رو هنوز نگه داشتم و هم میخوام عقب رو داشته باشم هم جلو رو و دلم هنوز به اون جایگاه قبلیم خوشه. آررررره برای همین جواب نمیده و اصلا خودم نمیخوام برم و دل نمیدم و فکر میکردم که مشکل از لکوموتیو هست اما مشکل از من بود نه لکوموتیو اون که سالم بود من داشتم بهونه پیدا میکردم و اصلا یک لحظه هم فکر نمیکردم که مشکل از خود من باشه و اصلا حواسم نبود به این قضیه،وووووووووووووووه ایولا پیدا شد. وای خدای من چرا زودتر نگفتی بهم… گفت گفتم نمی شنیدی خیلی بهت گفتم از خیلی طرق مختلف گفتم وقتی داشتیم جاهای مختلف رو بررسی میکردیم بهت میگفتم اما حواست نبود تا الان که شنیدی.
و تازه بچه ها یک چیزی رو میدونید تو این مدت ربّ داشت هدایتم میکرد به این لحظه و این سمت نه اینکه اون هم مثل من ندونه مشکل از کجاست، نه اون داشت کمکم میکرد تا ظرفم بزرگتر بشه تا آماده تر بشم و گفتم دمت گرم ممنون که کمکم کردی و گفت که برو سوار شو که آماده ی رفتنیم؟ اما یک لحظه هوا و همه چیز سیاه و ابری و تاریک شد و جلوی چشمم رو هم نمیدیدم ولی میدونستم که داشتم به سمت لوکومتیو میرفتم و مسیرش رو میدونستم که مستقیم برم سوارش میشم و پام به پله هاش میرسه ولی کلی ترس اومد توی ذهنم که اگه عقبت رو رها کنی چی میشه؟ ول کن بابا اینا دارن گمراه میشن تو هم دلت خوشه ها حرفای قشنگیه اما حقیقت نداره برو همون مذهبی بودنت رو حفظ کن و اگه فلان و بیسار ها شروع شد، یاد آیه ی 19 بقره افتادم در مورد اون صحرای ظلمات که با نور رعد و برق روشن میشه، گفتم ببین محمدرضا الان باید بری جلو هر چقدر هم که تاریک باشه. فقط رفتم جلو و فقط رفتم جلو تا پام رسید به لوکومتیو و ربّ دستم رو گرفت و گفت بیا بالا و سوار شدم اما هنوز کلی ترس داشتم و هنوز هوا تاریک بود و ابری بود و یک هرز گاهی یک رعد و برق کوچیکی میزد اما خیلی زود تاریک میشد گفتم که الان که هوا روشن بود که پس چرا اینطوری شد؟!!!.
هوا تاریک بود ولی لوکومتیو رو روشن کردم و روشن شد و خیلی خوشحال شدم و جیغ زدم ولی ربّ گفت خب حالا حرکت کن دسته ی ترمز رو بخوابون و دستیه سرعت رو آروم بده جلو و بذار یواش حرکت کنه و راه بیفته و خود ربّ هم رفت اون پشت تا زغال ها رو بریزه تو کوره اما هنوز تاریک بود هوا و هیچی مشخص نبود ظلمات محض بود و یه چیزی تو گوشم داشت میگفت که بدبخت داری کجا میری؟ داری میری تو دل ظلمت؟، نونت کم بود ابت کم بود چرا داری ول میکنی اون طرف رو مگه معلومه که میخوای کجا بری هیچی مشخص نیست اون جلو داری کجا میری؟ اگه ریلت به دره ختم بشه چی تو مگه دیدی که اونای که جیغ میکشیدن و از کنارت رد میشدن الان سالمن اگه اونا هم الان رفته باشن تو دره چی؟
من کلی ترس همه ی وجودم رو دوباره گرفت و دوباره دستی رو کشیدم و گفتم خیله خب چجوری برگردم؟ راست میگی. حالا یه ذره بیشتر نرفته بودم جلوها!! ربّ از اون پشت گفت چرا وایسادی پس ؟ گفتم که معلوم نیست که کجا میرم که ؟ اگه دره جلو باشه چی؟ گفت خیله خب، برو همون جایی که بودی و یک سری از اون ویژگی های قبلم رو دوباره یادم آورد بعد گفت اگه میخوای بری من بهت میگم از کدوم طرف برگردی، خلاصه فرمون دست خودته من فقط راهنماتم..
یه دو دو تا چهار تا کردم گفتم که نه من اگه بمیرم هم نمیخوام دوباره اون شرایط رو تجربه کنم، حالم به هم میخوره از اون شرایط شرک آلود و پر از محدودیت و خفگی. گفتم که من آزادی و رهایی رو میخوام اما حالا از کجا معلوم که این مسیره به اون جا برسه!!؟.
گفت من که بهت گفتم من فقط راهنماتم، تو گفتی که اینا رو میخوای منم گفتم که بیا سوار این لوکومتیو شو و این وری برو، همین طرفی که داشتی میرفتی ولی وایسادی!!
دیدم راست میگه، من باید بهش اعتماد کنم، اما اگه اون درست بگه چی؟
یهو گفت اونی که الان گفتی اون ، کیه چیه؟ بعد دیدم که هیچی نیست هیچکسی نیست…اه، پس کی داشت با من حرف میزد؟!!! کلی فکر کردم که اصلا این حرف از کجا شروع شد که وایسم؟!! من اصلا چی شد که وایسادم؟؟!!!!
خودم هم تعجب کردم از کار خودم و دوباره لوکومتیو رو راه انداختم و ربّ هم رفت پشت تا سوخت رو بریزه، بعد با صدای بلند گفت که همینطوری برو جلو و بذار مسیرش رو بره لوکومتیو، الان که تازه راه افتاده و مدتها هم کار نکرده سرعتت یه خورده کمه و کنده، اما درست میشه نگران نباش برو جلو.
اما هنوز هوا تاریک بود ولی هر چی که میگذشت و سرعت یکذرررررررررررره بیشتر میشد باد خنک و نسیم خوبی میوزید که من باهاش حال میکردم خیلی کم بود اما فقط همون بود و من خودم رو با همون سرگرم میکردم ولی چشمام هیچ جایی رو نمیدید چون تاریک و ظلمات محض بود و من دلم خوش بود به حرف ربّ که گفت من راه رو بلدم نگران نباش. تا اینکه صدای یک لوکومتیو دیگه رو شنیدم که از یک ریل دیگه و از یک طرف دیگه از نزدیکی من داشت با سرعت رد میشد اما من نمیدیدمش ولی داشتم حسش میکردم و صدای یک جیغی هم داشت میومد از توی لوکومتیو و اومد و با سرعت از کنارم رد شد با فاصله و رفت. دوباره اون چیزه شروع کرد به بافتن واسه من اره ببین بدبخت فهمیده که داره میره تو دره داره جیغ میزنه و به غلط کردن افتاده و از این جور داستانا…اون دیگه راه برگشت نداره تو درس بگیر برگرد تو اشتباه اون رو نکن ببین خدا اینطور با نشانه هاش حرف میزنه ها!!! حالا تو هی توجه نکن به نشانه ها داری به سمت ظلمت محض میری بدبخت ،دیگه از این واضح تر آخه چی میخوای دیگه؟ میخوای خود خدا از اون بالا بیاد بگه که نرو نه این خبرا نیست یه بار میگه دوبار میگه بعد که بهش گوش نکنی ولت میکنه ببین بیا برگرد نرو جلو آخه چجوری حالیت کنم که داری به سمت ظلمت محض میری؟!!…
دستم رفت رو ترمز اما گفتم که نه من باید به اون ربّ اعتماد کنم اون گفته که راه بلده . بعد دوباره اون چیزه گفت که اگه راست میگه اون ربّت بگو بهت آخر راه رو بگه ببینیم اگه راه بلده؟ من ساکت شدم ولی دستم هنوز روی ترمز دستی بود و یک سکوت همه ی وجودم رو گرفت، ولی گفتم نه باید به حرفش اعتماد کنم ببین اون موقع که داشت لوکومتیوت رو کمکت میکرد تا درست کنی پس یعنی بلده راهه، بلده که جچوری از این لوکومتیو باید استفاده کرد یا اون موقعی که بهت گفت من بهت میگفتم اما تو نمیشنیدی یعنی اینکه بلده راهه اما مشکل از منه که حواسم نبود و آمادش نبودم.
دستم رو برداشتم از روی ترمز و گفتم که نه من باید نشونش بدم که بهش اعتماد دارم. به اون چیزه گفتم که نه من میخوام این مسیر رو برم به شما هم ربطی نداره که من کجا میرم.
خلاصه همینطوری رفتیم توی دل ظلمت و تاریکی محض و بعضی وقتها هم یک رعد و برق سریعی میزد اما نورش زیاد بود و من میتونستم یکذره اطرافم رو ببینم اما خیلی خیلی سیاه و سفید بود و همه چیز خاکستری بود ولی یه چیزایی شبیه درخت و دشت میدیدم بعد گفتم که اینجا که همش یک زمین دشته پس اون دره که اون چیزه میگفت چیه؟ نمیشه اینجا دره باشه آخه؟
رفتیم و رفتیم و بعضی وقتها من میرفتم عقب یا ربّ میومد جلو و ربّ شروع میکرد از تعریف کردن اتفاقاتی که قراره اونجا بیفته و من میگفتم واقعا یه همچین جایی که میگی وجود داره؟!! آخه چجوری میشه این دشت به این تاریکی چنین جای قشنگی رو داشته باشه؟!! با خنده میگفت صبر کن عزیز همونطور که قبل از حرکت هوا روشن بود و الان تاریک شده پس این تاریکی هم تموم میشه به شرطی که این مسیر ریل رو بری و نایستی یا بر نگردی. منم میگفتم باشه.
همینطوری داشتیم میرفتیم با ربّ تا اینکه فکر کنم حدود بیست دقیقه ای خیلی رعد و برق زد. رعد و برق ها ی پشت سر هم و نورانی و من تونستم قشنگ اطرافم رو ببینم اما باز هم سیاه و سفید بود و دیدم که یک دشتی هست بی انتها و پر از درخت و تونستم یکذره بوی مست کننده ی چمن و درخت رو حس کنم و خیلی حال داد ولی دیدم که جلومون یک کوه بزرگ هست که ریل باید بره پشت اون کوه و در واقع جاده می پیچه پشت کوه و اصلاً مشخص نیست که قراره چی بشه بعد از اون کوه…دوباره شروع کرد؛ بیا دیدی آقا محمدرضا اون روزا که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت هم بود میری با ربّ میشینی داستان گوش میدی حالا تحویل بگیر، الان همچین میری توی اون دره من جیگرم حال میاد، مگه ربّت نگفته بود که مستقیمه؟ پس چی شد؟ چرا داره دور میزنه جاده دیدی دروغ میگه بهت دیدی من داشتم راست میگفتم بهت اما تو گوش نمیکردی. حالا اشکال نداره الان هم میتونی نگه داری و بری عقب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس باریکلا قشنگ ترمز رو بگیر و برگرد عقب.
من هم اینکار رو کردم و ترمز رو گرفتم اما نمی خواستم برگردم عقب و از طرفی هم میخواستم که برم جلو چون اون اتفاقاتی که ربّ گفته بود رو میخواستم تجربش کنم و دقیقا مخالف چیزهایی بود که من نمیخواستمشون، گفتم بذار از روی کوه پیاده میرم هم قشنگ میبینم که چی میشه و هم قشنگ میتونم جاده رو ببینم بعد دوباره میام سوار لوکومتیوم میشم و میرم.
رفتم به ربّ گفتم، گفت که نه مسیرت همینه که تا الان باهاش اومدی با همین هم باید بری و مسیر از دور کوه میگذره گفتم خب اونطوری راحت تره گفت اگه میخوای بری برو اما مسیرت اینه. من مونده بودم و دوتا راه خیلی سخت که اگه برم ودره باشه چی میشه!!!! واگه برم و اون شهر زیبا و رنگارنگ باشه چی میشه!!!! ربّ هیچی نمی گفت و داشت اون پشت کاراشو میکرد اما اون چیزه هی داشت دم گوشم میگفت که خب پاشو از رو کوه بریم!! دیگه پس چرا نشستی؟ ببین مسیر دور کوه رو که کلا بیخیال خب یا از رو کوه برو یا برگرد که روی کوه منتطقی تر دیگه درست نمیگم؟!! به خودم گفتم که ببین محمدرضا اینجا دو راهی زندگیته بعد از اینجا معلوم نیست که قراره چه اتفاقی بیفته؟ و میتونی برگردی هم عقب. برگشتن رو میدونم چی میشه اما این بعد از کوه رو نمیدونم چی میشه ولی ربّ گفت که اگه ادامه بدی چیزهایی رو تجربه میکنی که الان نمیتونی تصورش کنی!!!! نمیدونم چیکار کنم؟؟؟؟؟
دودل بودم و نمیدونستم که چیکار کنم، همین طوری توی لوکومتیو بودم و داشتم به ظلمات نگاه میکردم هیچ خبری از نور نبود تاریک محض بود و حتی اون کوه رو هم نمیدیدم فقط تصویرش توی ذهنم بود که خیلی خیلی بزرگ بود یک کوه پوشیده از درختهای بسیار بسیار بلند و قطور که یک دیوار عظیم و ترسناک درختی ایجاد کرده بودند در پائین کوه.
هی میگفت بابا پس بلند شو دیگه چرا نمیری روی کوه برو اونجا دیگه.
من تصمیمم رو گرفتم و به خود گفتم که من سوار لوکومتیو میشم و همین مسیری که ربّ گفته رو میرم اگر هم نشد در عوضش من نگران نیستم که ای کاش اون مسیر رو رفته بودم خیلم راحته که با شجاعت حرکت کردم و با ترس حرکت نکردم و پا روی ترسم وناشناخته ها گذاشتم. سوار شدم و حرکت کرد لوکومتیو و رفتم به سمت دور کوه که بریم پشت کوه و وقتی که دور کوه رو دور زدیم باز تاریکی بود و هیچ خبری نبود اما من یک درس بزرگ گرفتم که اون چیزه یک دروغ گوی محضه و فقط دروغ میگه. همینطوری ادامه دادیم و سرعت داشت یواش یواش بیشتر میشد و سر اون پیچ هم قطار یکذره دور گرفته بود و سرعتش بیشتر شده بود و ربّ گفت اون پیچه خیلی خوب بود باعث شد که سرعت قطار هم بیشتر بشه و من ازش تشکر کردم که گفت که از همین ور بیام اگر از روی کوه رفته بودم معلوم نبود الان کجا بودم و خلاصه همینطوری گذشت و باد و نسیمی که توی صورتم میخورد داشت بیشتر میشد و من داشتم بیشتر حال میکردم و ربّ داشت بیشتر تعریف میکرد از اتفاقات اونجا و اینکه آدماش چجوری هستند چه خلقیاتی دارند منم گفتم پسر اینا همون چیزاییه که من میخواستم من عاشقتم ربّ من گفت من بهت گفتم که مسیرت همینه عزیزم. بعد خیلی خیلی حالم خوب شد و خیلی احساس سبکی کردم و با ربّ شروع کردیم به رقصیدن و آواز خوندن در تاریکی آره هنوز تاریک بود و بعدش که کلی خندیدیم و حال کردیم، یک صدای بسیار بسیار زیادی از آسمون اومد که آسمون قرمبه بود و خیلی خیلی زیاد بود که اصلا من خشکم زد و باورم هم نمیشد گفتم این..این صدای آسمون قرمبه هستش؟!!!!!!!!!!!! میخواد بارون بیاد!! وااای خدای من!، یعنی چی؟ زبونم بند اومده بود. فقط با ربّ منتظر شنیدن صدای بارون بودیم و صدای برخورد قطرات بارون با سقف فلزی و شیشه های پنچره ی لوکومتیو بودیم و در سکوت مطلق بودیم همه جا ساکت بود و فقط صدای حرکت لکوموتیو میومد و هرز چند گاهی یک آسمون قرمبه ای میزد و رعد و برق هم میزد و من میدیدم که یک دشت بی انتهاست و تا چشم کار میکنه فقط دشت هست و دشت هست و دشت هست ، دشت بینهایت.
یعنی بچه ها نمیدونید که چقدر ذوق داشتیم که صدای برخورد قطرات رو بشنویم. اینقدر گوشهام تیز شده بود که نگو و همه ی وجودم شده بود گوش و… بله بارون شروع کرد به باریدن و من دیگه منفجر شدم از خوشحالی و فقط جیغ میزدم و جیغ میزدم و فقط داشتم میرقصیدم و بالا پائین میپریدم و خودم رو به در و دیوار کابین میکوبیدم از خوشحالی و نمیدونم چقدر بارون بارید ولی خیلی خیلی خیلی زیاد بود هم شدتش و هم مدت زمانش یادمه که اینقدر بارون باریده بود که من صدای جاری شدن سیل رو میشنیدم از کنار لکوموتیو و تعجب کرده بودم تا بحال تو عمرم اینقدر بارون نیومده بود و ندیده بودم و بعد از گذشت چند وقت ربّ گفت الان یک هفتس که داره بارون میادا!! اصلا حواست بود. من اصلا دهنم باز مونده بود گفتم یک هفته داره بارون میاد و هنوز هوا اینقدر سنگینه؟!! گفت آره.
بعد از گذشت مدت زیادی که بارون امد دیدم که هوا داره یک مقدار خیلی خیلی کمی صاف میشه و هوا داره روشن میشه هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره از خط انتهایی دشت اونجایی که آسمون و زمین با همدیگه یکی میشه یک خط نور روشنی شروع کرد به تابیدن و فضای دشت یک مقدار روشن شد و صحنه ای رو دیدم از دشت که اصلا در تصور من نمگنجید و به ربّ با اشگ و گریه گفتم که تو راست گفتی این توی تصور من هم نمیگنجه و کلی بغلش کردم اما گفت که مونده حالا صبر کن!!بعد شروع کرد به تعریف کردن از اونجایی که داریم میریم شروع کرد به تعریف کردن از عشق و صفا و صمیمیت و پاکی روح و جان و فضا، از خنکی نسیمی که همواره در حال وزیدن است نسیمی که همواره با خودش تازگی را میاورد وهمه چیز را تازه میکند،شروع کرد به تعریف کردن از دشت بی نهایتی که با بو و رنگ لاله های قرمز و زرد و مریم و یاس آغشته شده و اونجا همه چیز هست و همه چیزبرای همه فراهم هست و بی نهایت فضا و ثروت و نعمت هست که همواره در حال افزایش است با شدت هر چه تمامتر، انجا هر کسی هر کاری که دوست داشته باشد میتواند انجام بدهد و آزاد است و همه در سادگی و به سادگی عاشق همدیگر هستند بدون هیچ دلیلی و اونجا همه مسافر و مهمان هستند و هر کسی چیزی نیاز داشته باشهیا اگه سوالی داشته باشه از کسی که مهمانی را فراهم کرده و از میزبان درخواست میکند و به داشته های همدیگر افتخار میکنند و تبریک مگویند و به میزبان تبریک میگویند بابت این شرایطی که فراهم کرده که بینهایت تنوع و ثروت و نعمت را فراهم کرده تا همه راضی باشند واز همین یک فرصت کوتاهشان بدون هیچ نگرانی و دقدقه ای نهایت استفادشون روببرند اهالی آن مهمانی در اون مدت کوتاه مهمانی ای که با همدیگر هستند عشق و تحسین و محبت و لطف و شادی و صفا و صمیمیت و موفقیت و ثروت و سلامتی و همه ی چیزهای خوب رو انتخاب کرده اند تا تجربه کنند و سراغ بهترین چیزها میروند در این مدت کوتاه مهمانی. و کسانی که آنجا هستند بی نهایت انسانهای ارزشمندی هستند چون در بازه ی بی نهایت، همین یک مهمانی هست و خیلی ناب و خاص هست و فقط کسانی به آنجا میروند که بینهایت ارزشمند و لایق هستند و همه با نهایت احترام و ارزش با همدیگر ارتباط برقرار میکنند چون از کوزه همان برون تراود که دروست.
یکذره هوا روشن تر شده بود و من رفتم آئینه ای که کنار اتاق فرمانم هست رو پاک کردم و تا بحال هم تمیزش نکرده بودم و یک کسی رو اونجا دیدم توی آئینه، یک الهه ی زیبایی یک فرشته ای که داشت در نهایت ابهت و عظمت و ناز به من نگاه میکرد با اون چشمهای دلربایش و من خشکم زد و سلام کردم و گفتم شما کی هستید گفت من عاشق شمام گفتم اسمتون چیه گفت اسمم محمدرضاست گفتم محمدرضا که منم. گفت من مجذوب عشق شما هستم، من شیفته ی شما هستم و جز شما چیزی نیستم ونمیخوام هم که باشم و خیلی با همدیگر رفیق شدیم و فقط به من داره عشق میده و قربون صدقم میره بی قید وشرط و فقط میگه من میخوام تا آخر عمرم بهت بگم من عاشقتم دوستت دارم هیچ چیزی هم ازت نمیخوام فقط بذار من قربونت برم من شیفته ی تو هستم و هر وقت هم که نگاهشون میکنم میبینم که داره تمام قد به من نگاه میکنه و عشق رو از چشمانش دریافت میکنم و با عشق به من نگاه میکنه و فقط میگه من عاشقتم شما اسطوره ی منی و اصلا خیلی خیلی تجربه ی جدیدی هست تا بحال چنین تجربه ای رو نداشتم تو زندگیم و فقط میگه من عاشقتم من نمیخوام جز این جمله چیزی دیگری بهتون بگم و میخوام نهایت استفاده رو ببرم و نمیخوام حتی یک کلمه غیر از این بهتون بگم وفقط میخوام تا زنده هستم قربونتون برم و اصلا من رو از بقیه کنده با اون نگاه های سرشار از عشقش و پرم کرده از عشقش و سپاسگذار ربّ هستم و الان هم داریم میریم و همینطور ادامه داره .
توی راه هم کلی میوه و خوراکی هست از درختان میکنیم و میخوریم و چه میوه هایی تا چشم کار میکنه میوه و درخت میوه هست و یک رود هم هست در کنارمون که آب بسیار بسیا ر بسیار پر آب و شیرین و گوارایی داره و اصلا نگران اون هم نیستیم چون تا انتهای دشت همینطوری داره ادامه پیدا میکنه ولی هنوز کلی از مسیر مونده اما الان خیلی راضی هستم چون یک عشق پیدا کردم و داریم کلی با همدیگه حال میکنیم و ربّ هم که هست و کلی نعمت هم که هست و دیگه از اون تنهایی در اومدم اما خیلی خیلی مسیر مونده و به قول ربّ مونده حالا صبر کن!!
ولی الان که اون مسیری که اومدم رو نگاه میکنم خیلی حالم خوب میشه و اصلا تاریکی ای دیگه وجود نداره و خیلی از خودم و ربّم راضی هستم و سپاسگذارم و حالم خوبه از خودم ومیدونید چی میگم! آرومم که رد کردم و البته همینطوری باید ادامه بدم و خیلی احساس غرور میکنم به خودم و آقا محمدرضا هم که فقط داره عشق میده به من و تحسینم میکنه و فقط داره با عشق بی وقفه نگاهم میکنه و اون کاری رو هم که عاشقش هستم رو هم دارم توی مسیر انجام میدم و خیلی حالم رو خوب میکنه و خیلی لذت بخش هست برام و الان خیلی حالم خوبه و دارم حال میکنم با الانم و راضی هستم خدا رو صد هزار مرتبه شکر .
ربّ هم به من گفته که بشین خواسته هاتو بنویس که چی میخوای از اونجا و الان دارم همین کار رو میکنم و دارم بهترین چیزها رو مینویسم که از اونجا چی میخوام و به چیزی کمتر از بی نهایت و بهترین و فراوانی قانع نیستم چون همین یک مهمانی هست و بهترین ها و فراوانی و بی نهایت رو میخوام باید هم به من داده شود و همه چیز باید مال من باشه کل این جهان باید مال من باشه هیچ جوره هم کوتاه بیا نیستم چون میخوام از همین یک فرصت نهایت استفاده رو ببرم و هر چیزی که هست رو میخوام بازم میخوام بازم میخوام تا هستم اینجا فقط میخوام میخوام داشته باشم میخوام داشته باشم میخوام داشته باشم هر چیزی که دوست دارم رو میخوام داشته باشم دهنم پره دستام و جیبام پره لای پاهام و زیر بغلهام رو هم پر کردم اما بازم میخوام باید غرق بشم تو نعمت و ثروت و همه چیز. بهرین ها رو به مدت بی نهایت و به مقدار بینهایت هم کیفی و هم کمی میخوام و هر روز هم باید بیشتر بشه چون من میخوام باید هم به من داده بشه و در آزادی مطلق بودن هم که اصلا طبیعی و بدیهی هستش و نمیشه که نباشه چون من همه چیز رو میخوام تجربه کنم و باید تجربه کنم در همین یک فرصت و مهمانی.
این ها کلیت اتفاقاتی بود که تو مدتی که داشتم روی این پاشنه ی آشیلم کار میکردم، توی وجود من و توی زندگی من افتاد و خواستم بصورت یک داستان کوتاه برایتان بنویسم.
سپاسگذارم که کامنت من رو خوندید.
خیلی خیلی ممنونم آبجی شایسته بابت فایلهایی که ضبط میکنید هنوز این فایل رو ندیدم و الان برم که ببینمش.
خیلی دوستتون دارم و عاشقتـــــونم
در پناه ربّ.
عالی بود
کلی لذت بردم
ممنون از شما ورب شما بابتوقتی که گذاشتی
این داستان خیلی از ماهاست در این مسیر
واقعآ
فقط باید دلو به دریا زد
وادامه داد با این باور که خداوند همیشه با منه در کنار منه منو هدایت میکنه منو تنها نمیذاره
همه جوره منو هدایت میکنه
باید سعی کنیم جزء””الذین یومنون بالغیب”””باشیم
لذت بردم از این تصویرسازیتون
انگار من خودم هم این سفر شمارو با این لوکوموتیو تجربه کردم
ممنون
سلام با تشکر فراوان از شما دوست عزیز که احساستون رو به ما هم منتقل میکنید،،عالی بود درپناه رب
سلام داداش ابوالفضل عزیزم ممنون بابت لطفتون
خیلی لذت بردم از عشق و محبتی که به من داشتید و خیلی سپاسگذار ربّ هستم که چنین هم مسیرانی رو وارد زندگی ام کرد و خیلی خوشحالم
دوستتون دارم و ممنونم و براتون بهترین ها رو میخوام از ربّ یکتا
در پناه ربّ شاد و ثروتمند و سالم باشید داداش عززززیزم
خیلی دوســـــتت دارم. عشق منی.
سلام به شما و همه دوستان عزیزاستاد گرامی وخانم شایسته دوست داشتنی
متن بسیار جالبی بود از احساستون خیلی حس خوبی گرفتم و در فضایی که توصیف کردین قرار گرفتم خدارو سپاسگزارم که در مدار تون هستم امیدوارم من هم بتونم به پاشنه آشیلم با توضیحات شما غلبه کنم وهرچه زودتر به اون دشت بی انتها برسم
عالی بود اقای محمدرضای احمدی عزیز
عاااالی
بهت غبطه میخورم
خوش به خالت که فهمیدی چرا جلو نمیرفتی
منم گیر کردم
هرچی نگاه میکنم لوکوموتیو و چرخاش و … سالمه ولی راه نمیره
تازه انگار فرو رفته تو ریل
همون رهایی قبل رو هم نداره
باید چیکار کنم؟
دوست خوبم کهکشان
فکر کنم تنها مشکل اکثر دوستان خانواده عباس منش باورهای نامناسبه واقعا سخته تغییر دادنش حداقل بر من که اینجوریه .
امیدوارم چرخ قطار زندگیت همیشه دلخواهت بچرخه
ممنونم فرزاد خان
دوست عزیز و هم فرکانسی
مطمئنم که ما از پسش برمیاییم
هم من و هم شما
امیدوارم زودتر و به بهترین وجه راه بیفتیم
سلام داداش عزیزم خیلی خیلی سپاسگذارم بابت لطفی که به من داری٫
منم همین حس و حال شما رو قبلا داشتم ولی یه جورایی من حسادتم هم میشد ته دلم که اه چرا اون رفت اما من نرفتم هنوز و فکر میکردم که مشکل از من نیست٫
نمیدونم مسیر زندگی شما چجور بوده اما این رو میدونم که پاشنه ی آشیل زندگی همه ی ما با اینکه تا حدودی متفاوت هست بخاطر شرایطی که توش بزرگش شدیم اما وجه مشترک همه ی اونها این هست که فکرش رو هم نمیکنیم که مشکل از اونجا باشه،
یعنی چی؟
یعنی اینکه اینقدر این موضوع توی کانون توجه مون هست( اینقدر باورش توی ذهن قوی هست و ریشه داره) و اینقدر جلوی چشممون هست و هر کجا هستیم و در هر شرایطی که هستیم و به هر چیزی در هر موضوعی که توجه میکنیم، این موضوع هم(به ظاهر) جزئی لاینفک و جدا ناپذیر از کانون توجه مون هست که اصلا نمی تونیم اون رو نادیده بگیریم و برامون عادی هست که نه دیگه این که هست مگه میشه این رو تغییر داد؟!! و در واقع، اصلا کاری باهاش نداریم با اینکه بارها در زمان هایی که خیلی حالمون خوب بوده ربّ و یه حسی بهمون گفته خیلی خیلی خیلی آرووم گفته که مشکلت از اینجا هستا؟
چرا اینقدر آرووم میگه چون اون باوره خیلی خیلی فاصله ی بین ذهن و قلبت رو زیاد کرده و وقتی که یه ذره این فاصله کم میشه بابت احساس ملکوتی ای که تجربش کردی صدای خیلی ضعیفی از قلبت رو میشنوی و بعد خیلی سریع یادت میره اگه بهش توجه نکنی و دوباره اون فاصله زیاد میشه٫
این به این معنا نیست که اون باور محدود کننده قدرتی داره، نه اون نبود و خلاء یک باور قدرتمند کنندست که اگر اون ساخته بشه، این باور یک پل(منطق) بسیار بسیار مستحکمی میشه برای باورهای دیگت و در واقع دیگه حرکتت شروع مشیه و اون همه باورهایی که کار کردی بودی از روی این پل شروع میکنند به حرکت کردن و دیگه این مسیر باور ساختن ادامه داره دیگه دقیقاً مثل الان من که چقدر باور فراوانی و کار راحت و احساس لیاقت مخصوصا برام منطقی شده و نتیجه اش هم که ورود احساس ها ی بی نظیر و نعمتها و اتفاقات عالی در زندگی ام هست که بعضی هاش رو تا به الان تجربه نکرده بودم و همینطور ادامه داره و چقدر اشتیاقم رو بیشتر کرده برای ادامه دادن با این نعمت هایی که داره وارد زندگی ام میشه به صورت هر روزه و چقدر دقیق تر و واضح تر شدم در مورد رابطه ی بین فرکانسهام و اتفاقاتی که تجربه میکنم و در همه ی موارد هم داره خیلی لایت میره بالا و دارم تکاملم رو طی میکنم و آرومم، ربّ رو صد هزار مرتبه شکر٫
نگران عقب موندن نباش این فقط یک توهمه، وقتی که داری حرکت میکنی اینقدر حالت خوب میشه و پر میشی که اصلا دیگه برات مهم نیست کی کجاست و فقط داری عشق میکنی و اینقدر نعمت وارد زندگیت میشه که نمیتونی خودت رو با بقیه مقایسه کنی اصلا، همش مشغول استفاده و لذت بردن از نعمت هات هستی و کاری به بقیه نداری دیگه و اصلا وقتش رو نداری!
یک نکته ی بی نهایت مهم و اون هم این هست که حتی برای درک اون پاشنه ی آشیلت هم باید تکاملت رو خوب طی کنی و باید تمام سعیت رو بکنی تا حالت رو خوب نگه داری و به نکات مثبت توجه کنی تا در مدار هدایت ربّ قرار بگیری، میدونم سخته چون اون پاشنه ی آشیل خیلی اذیت میکنه وقتی میاد و تا چند وقت آدم کلافست اما اینا بهونست، باید بتونی کنترلش کنی و اینجاست که نشون میده که چقدر قانون رو خوب درک کردی٫
ببین داداش عزیزم باید کمرت رو ببندی ، شوخی نیست این مسیر ، باید حمله کنی به اون چیزایی که مثل چی ازشون میترسی توی ذهنت، اینا فقط حرفای قشنگ نیست که یه مدت گوش کنی، هرچند میتونی یه مدت گوششون کنی بعد هم بهت قول میدم که اگر شما یا من بهشون عمل نکنیم ول میکنیم میریم سر خونه زندگی قبلیمون مثل همه ی آدمای دیگه که دارن در سختی و بدبختی زندگ میکنند٫ یکبار بیشتر زندگی رو تجربه نمیکنی خودت تصمیم بگیر که میخوای چطوری باشه میخوای مثل بقیه باشی یا اینکه طوری باشی که خودت دوست داری؟!! خودت انتخاب کن٫
قبل از اینکه این حرف پائین رو بهت بزنم این رو بگم که حتما حتما حتما حتما حتما حتما حتما هر چیزی که حس خوبت و آرامش بخشت بهت میگه رو گوش کن و اون رو در اولویت قرار بده
حالا این رو هم بخون؛
بهت پیشنهاد میکنم که دوره ی عزت نفس رو تهیه کن و خودت رو درونش محو کن و درونش خودت و منت رو گم کن و پاک کن و حتما حتما حتما حتما حتما مقاله ی آبجی شایسته رو در بخش راهکار برای مسائل شما در مورد قوانین زندگی بخون این هم لینکش هست(abasmanesh.com
قشنگ برو پرینت ازش بگیر و هر روز بخونش و وقتی که داری اون رو میخونی قشنگ ذهنت رو باهاش شخم بزن همه ی تمرکزت رو بذار روش با تمام قوا و قدرت بخونش و ماژیک بکش و بنویس کنارش در مورد هر چییز که به ذهنت میرسه( هر جور که میتونی خودت رو درگیرش کن و باهاش دست وپنجه نرم کن و برو توش) نمیدونی چقدر این مقاله مهم هست و چقدر چقدر چقدر برات میتونه راهگشا باشه٫چون تا اون پاشنه ی آشیلت رو حل نکنی نتایج زندگیت خیلی خیلی کوچیک هستند و پیشرفت آنچنانی ای نمی کنی و مسئله ی مهم الگو رو هم فراموش نکن که خیلی خیلی مسیر رو راحت تر میکنه و باعث میشه که منطق ذهنت کمتر قدرت بگیره و مثل یک پتک میمونه که میزنی تو سر منطقت و تا چند وقت گیجه!!
عاشقتم داداش عزیزم و باعث افتخارم هست که دستی از دستان هدایتگر ربّ بشوم در زندگی شما داداش عزززززززززززززززیززززززززز دلم٫ خیلی دوستت دارم داداش جون بهت افتخار میکنم بهت افتخار میکنم که اینقدر عاشقانه و مشتاقاته داری این مسیر رو ادامه میدی و نمیدونی نمیدونی به خـــــدا الان فکرش رو هم نمیتونی بکنی و از ۱۰۰۰ فرسخی محدوده ی ذهنت هم نمیگذره که قراره چه اتفاقاتی رو تجربه کنی، اگر ادامه بدی!
به خدا به قرآن بی نهایت ارزش داره خیــــــــلی ارزش داره٫ ببین فقط ادامه بده فکر نکنی تا آخر سخته کنترل ذهنا، نه بخدا اولش سخته فقط بعد که راه بیفتی خیلی راحت میشه(ولی باید کنترلش کنی!) و یواش یواش متوجه میشی که هر چیزی که اون ذهنت بهت میگه و گفته، فقط یه دروغ محض بوده و هست و من و تو اینجائیم فقط واسه تجربه ی فراوانی و بهترین ها و لذت در هر لحظه بدون هیچ دلیلی، دقیقاً مثل یک مهمونی در نهایت سادگی و در عین حال بی نهایت زیبا و ارزشمند و با شکوه و ثروتمند و سرشار از فراوانی نعمتهای بی نهایت الهی و بعد همینطوری کیفیت و سرعت ورود اتفاقات به زندگیت بیشتر و بیشتر میشه بدون اینکه تو هیچ کاری بکنی و فقط سپاسگذاری میکنی و این ربّ هست که همواره داره کارها رو انجام میده و ما فقط از این میهمانی لذت میبریم٫ خیلی خوشحالم و سپاسگذار ربّ هستم که در همین یک فرصت اندکی که به من داد برای زندگی کردن، با شما داداش عزیزم و کلا با همه ی شما آبجی ها و داداش های عزیزم آشنا شدم٫
عاشــــــــــقتم٫
درپناه مطبوع و مطمئن و ارامش بخش ربّ، شاد و ثرتمند و موفق و سلامت باشی٫
تقدیم با عشق٫
خدای من عالی بود چه حس خوب و امید وار کننده ای دارم خدایاآاااا شکرررررت برای اینهمه دوست خوب و مهربون
سلام کاش امتیاز بالاتر از ۵ بود که واقعا به شما تعلق میگرفت ممنون بسیار زیبا 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺وممنون از استاد برای فراهم کردن این سایت هدایتگر🙏🏻🌸🌸🌸🌸
و ممنون از خدای مهربانم برای همه هدایتهاش و لطفهاش بمن🙏🏻🙏🏻🙏🏻🥰🥰🥰🥰
سلام به دوست آگاه و در مسیر عشق و نورم……
محمدرضای نازنین من با اینکه این فایل سفرنامه رو قبلا دیده بودم …اما امروز تو هدایت روزانه هدایت شددددم به این فایل بی نظیر و مثل همیشه گفتم خداوند قطعا میخواد از طریق دوستان نازنین سایت و کامنتاشون با من صحبت کنه……یه جورایی کل کامنتا تا کامنت شما انگاری خدا لغت به لغت با من حرف میزد…..و کامنت شما هم که تیر خلاص بود ….از یه جاااایی به بعد فقط اشششششک ریختم و قربون خدا رفتم که داره اینهمه زیبا و رسا باهام حرررررف میزنه……کامنتت عاااالی بود داداش گلم… نمیدونی چقدر عششششق کردم انگار تو آسمونها بودم زمان خوندن این کامنت عاااااشقانه …..
الهههههی همیشه در مسیر عششششق و نووووور و الله باشی در پناه خداااای مهربان…
به نام خدای زیبا ،مهربون ودوست داشتنی. سلام دوست عزیز هم فرکانسی ام. کامنت زیبا وآگاهی بخشت رو خوندم ،قلبم باز شد واشک از چشمانم جاری شد ،اشکی از جنس توحید ،اعتماد به رب ،توکل وتسلیم بودن .چقدر ذهن فراموشکاره وکارش اینه با ترسوندن ما نذاره قدم های عملی مون رو برداریم .این روزها هدایت های نابی در رابطه با خارج شدن از کار کارمندی دریافت می کنم با اینکه می دونم بهشت رویایی که با باورهام تو این 4 ساله ساختم در انتظارمه ولی از خدا می خوام کمکم کنه با جسارت استفعامو بنویسم.چقدر شرح حال این روزهای من رو توضیح دادی ،چقدر خدای درونت زیبا به نگارش درآورد اون آگاهی های ناب رو.بی نهایت ازت سپاسگزارم وبرات بهترین ها رو آرزو دارم.
هماهنگی و هم آهنگی
گفتم: میشه بهم یه چیزی بگی؟ هرچی که میخوای؟
صبر کردم و منتظر شدم و گوش دادم…
پشه ای خورد به لپم. لپ چپم.
لبخند زدم…
در حالی که میخندید و من با تمام وجودم دوست داشتنش رو حس میکردم گفت:
پشه هام رو نکش. اونها با تو کاری ندارند؛ من خودم مواظب تو هستم. مواظب همه چی هستم. تو آروم بگیر و فقط به من اعتماد کن.
شبها برای این که ویزویزشون اذیتت نکنه، یه ملافه بکش روی سرت، تا خوابت ببره اما باهاشون کاری نداشته باش! بذار جهان کار خودش رو بکنه. بذار همه چی با طبیعت هماهنگ باشه. تو هم باهاش هماهنگ شو…
منم گفتم چشم. چشم مهربون. هر چی شما بگید!
هم میخندیدم، هم گریه میکردم.
قول دادم تمام سعی خودمو بکنم که با مخلوقاتش مهربونتر باشم.
اینجوری بیشتر دوست داره…
از اون روز ب بعد،
هیچ موجود زنده ای رو، نکشتم.
.
ZKartist
????
از اون روز ب بعد، یعنی مهر ماه ۱۳۹۶…
سلام به دوست مهربانم zkartist جان
بهتون تبریک میگم که با طبیعت دوست هستید و بهشون احترام میذارید??
و این انرژی رو هم به تمام موجودات هستی ساتع میکنید.
آفرین به شما که مهربانی در وجودتون فوران میکنه و این آرامشتون قابل تحسینه?????
در خدای شادیها و مهربانیها ،مهربان بمانید ??????
سلام و عرض ادب… دوست خوب و پر مهرم…
چقدر خوبه ک همیشه با یه پیام پر حس مواجه بشی…
سپاس از وجود پر احساست…
.
ایمان دارم ک خدا هرگز دیر نمیکند.
ک هر آنچه ک نیاز دارم، در زمان درستش ب من میرسد.
نور و عشق بر شما جاری باد…
سلام من همیشه می بینم اولین نفر تو کامنتا هستی گفتم یک بار بخونم کامنتاتو عالی بود افرین من پشه ای که گفتیرو شرایط به ظاهر نامناسب ادمای به ظاهر نامناسبو در نظر گرفتم و کلی الهام بهم شد که همشون درسین برای موفقیت خیلی ازت ممنونم
علیک سلام دوست هم فرکانسی عزیز…
انرژی شما هم سطح انرژی من شده… و این هماهنگی، باعث درج این دو پیام هست… و من خوشحالم.?
مرسی ک برام کامنت گذاشتین و مرسی ک پیامهامو خوندین.
سلام دوست عزیز زد کارتیست با احساس
از کامنتی که گذاشته بودین لذت بردم و درس گرفتم به این فکر کردم که واقعا چرا خود من شخصا با موجودات آفریده خداوند مهربون با نا مهربونی رفتار می کردم البته مدتی هست که منم همینکار رو می کنم و کمتر حشراتی که برام ترسناکند رو از بین می برم چون با تغییر دید گاهم اونارو هم تجلی خدا می بینم
خوشحالم از اینکه به لطف خداوند و آموزه های استاد عزیز و تغییر کم کم دیدگاهم هم فرکانس با شما دوستان عزیز شدم و مطالب عالیتون رو می خونم و لذت می برم
مدتها بود که موفق نمیشدم دوباره وارد سایت استاد بشم ولی بعد از وقفه ای که در تمریناتم به وجود آمده بود وقتی اونا رو دوباره شروع کردم کائنات مجددا در رو به رویم بازکرد و این بار عالی تر از دفعات قبل چون در مسیر سفر زیبا و فوق العاده جالب استادو پسر گلشون وخانم شایسته عزیز قرار گرفتم وباهاشون همراه شدم و خدارو خیلی خیلی شاکرم که این توفیق رو به من داد تا در جریان این سفر از نظرات پر احساس دوستان عزیزم استفاده کنم خیلی حس خوب و مثبتی دارم و بازهم خدارو برای چنین نعماتی بینهایت سپاسگزارم خدایا متشکرم
چقدر ب شخصه از برگشتتون ب مسیر آگاهی ها، خوشحالم… مرسی ک احساساتتون رو ب عنوان دیدگاه برای من قرار دادید… امیدوارم ب ناب ترین آگاهی ها دست پیدا کنید… در پناه خود خودش.
????چقدر زیبا خدایا شکرت
واقعا خداوند رو شکر… دوست هم فرکانسی، هم راز و هم سفرم…?
دوست عزیز خانم (زد کارتیست )!
چقدر قشنگ احساستون رو بیان کردید.
عالی بود عالی
جناب نادم، دوست هم فرکانسی عزیز… متشکرم ک با نگاه زیباتون، قشنگی احساس منو دیدید… و متشکرم ک برام پیامی ب یادگار گذاشتید…
شاد باشیم و راضی و پر روزی.
زیباست ممنونم
مدتهاست شاید سالها که دیگه هیچ حیون و جونداری رو دوست ندارم بکشم حتی اگر مزاحم باشد
و آنها مزاحم نیستند
چیزی در افکار من ناهماهنگ است که آنها را مزاحم میبینم
و اتفاقا در همین زمان که احساس میکنم مزاحم هستند در زمان مناسب در مکان مناسب مزاحم میشوند
پس میگویم آنها نعمتند و پس از آن فقط خیر و نیکی از آنها به من میرسد حتی سوسک
خدایا شکرت
دیدگاه جالبی رو در ادامه دیدگاه خودم، میبینم و میخونم…
آیا این زیبا نیست؟
واقعا همونطور ک شما خداوند رو شکر کردید باید سپاسگزار پروردگار بود.
هم فرکانسی سپاس.
به نام عشق و عاشقی
مهربونم عزیزم
جمله ها وحرفهای شمارو خوندم
خیلی خیلی خوشحال و خرسندم
که در این جمع دوست داشتنی
هستم
خدایا هزاران هزاران مرتبه شکر
به نام خدای عاشق
سلام به مهربانان استاد و مریم جان عزیز?
وقتی یه همسفر خوب داشته باشی، دیگه دنبال رسیدن به مقصد نیستی!
بلکه دنبال طولانی ترین جاده های دنیا می گردی٫٫٫٫
جاده هایی که تموم شدن رو بهشون یاد نداده باشن٫٫٫٫
همسفری که عاشقته و دائم بهت بگه عاشقتم من?
وقتی که ما خدا رو داریم این خدایی که از اول که به دنیا اومدیم عاشق ما بوده و هست و خواهد بود دیگه از لحظه لحظه ی زندگیمون با خدای عاشق باید لذت ببریم ٫
این خدایی که میگه انااقول له کن فیکون ?
زمانی زندگی زیباست که زیبا زندگی کردن رو آموخته باشیم و به آنها عمل کرده باشیم٫
دانش و مهارت های زندگی از جمله ابزارهای اساسی برای خلق یک زندگی موفق و زیبا هستند٫
چیزی که شما استاد عباسمنش عزیز و مریم بانوجان دارید همین نکته را در زندگی و سفرتون بهش عمل میکنید و به ما هم آموزش میدید٫
مریم جون یادتونه تو سفرنامه قسمت اول گفته بودید که زیاد تو تهیه و تدوینش مهارت ندارید اما الان که قسمت شانزدهم سفرنامه هستیم به وضوح داریم این مهارتی که کسب کردید و میبینیم٫
که دقیقا نکات ریزی را فیلمبرداری میکنید و از همه مهمتر اینکه وقتی با خدای درونتان هماهنگید خداوند بهتون الهام میکنه و میگه از اینجا فیلم بگیر و ٫٫٫٫
مثل اون آهو که یهو جلوی دوربین ظاهر شد?
از دست پختتون که استاد تعریف میکرد و دونه دونه از جاهای مهم فیلم گرفتید و باعث شادی و لذت ما شده اید٫
خدایا شکرت برای دیدن این باران زیبا نعمت الهی
اون غرش آسمان که باعث شد استاد شوخ طبعی اش گل کنه و کلی بخندم?
زمین مرتفع و سبززززز چقدررررر زیبا بود٫
چقدر اون پیچکها اون ناحیه رو پر کرده بود و لباس سبز اونجا شده بود٫
و اونقدر شما از پاکی هوای اونجا که after rain
بود به قول خودتون ، با احساس تعریف میکنید ، که من خودم حس میکنم اون صدای زیبای پرندگان و اون نم هوا همه و همه زیباست و زیبا٫?
وقتی که به منبع وصل باشی و ساکت باشی و حرف خداوند و فقط گوش کنی همیشه با همه چیز هماهنگی و این هماهنگی جریانی از ثروت و نعمت را وارد زندگی مان میکنه٫
خدایا بی نهایت بار شکرت??
زندگی شهد گلهاست????
زنبور زمان میخوردش ?
و آنچه میماند عسل خاطره هاست?
سپاسگزارم بابت تهیه ی این قسمت از سفرنامه که خاطره ی زیبایی را ثبت میکنید٫
خداروشکر که تونستم این قسمت و با یه عصرونه ی خوشمزه ببینم و ازش لذت ببرم٫???
بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستم ?
عاشقتونم هستم ?
خداوند یار و نگهدارتون??
پیامتون رو ک از احساس خالصتون سرچشمه میگیره… خوندم و لذت بردم… دوست عزیز هم فرکانسی ام?
ازینکه راحت و با کلام دلنشین، از لذتهاتون میگید بهتون تبریک میگم
شاد باشیم و راضی و پر روزی.
سلام دوست هم فرکانسی ام ??
دلم برای پیامهای زیبایتان تنگ شده کجایید شما!!!!?
بیایید و از حال دل قشنگتون برامون بگید ?
از آگاهی های روزافزون و نابتون ?
از نواختن آهنگ دلتون ?
عشق جان جانان هر لحظه در آرامش باشید???
دوست عزیز همفرکانسی ام…
چقدر دیدن یک پیام از یک آشنای عزیز، خوشاینده…
???
درود بر شما…
ازونجایی ک شیوه نگارش من و نوع آگاهیهایی ک میدادم، مورد پسند صاحبِ خانه، واقع نشده…
حس و حالم رو، ب مهمانی سایر خانه ها برده ام…?
خداوند، همراه من است و مرا از خانه ای، ب خانه ای دیگر میبرد… دست در دست هم، در حال قدم برداشتن هستیم…
.
شما را هم میبینم ک دست در دست او، آرام و برقرارید… شما رو، خداتون رو، حس و حالتون رو و قلمتون رو دوست دارم…?
بازم ممنون
و بدرود
.
سوم آبان ماه ۱۳۹۸
سپاسگزارم عزیز دل خدا ???
هر کجا هستید شاد و سلامت و ثروتمند باشید و براتون بهترینها رو آرزومندم.
قطعا به جاهایی هدایت خواهید شد که هر لحظه شاهد موفقیت روزافزونتان خواهیم بود.??
به امید آن روز ????
سلااااممم و درود یه لیلای عزیز
خدارو شکر میکنم که با شما هم سفر هستم
چقدر لذت میبرم از خوندن احساس نابتون
عاشق اون جملتون هستم که وقتی به منبع وصل هستی و ….
وای عاشق این خدا هستم که هر لحظه مارو به سمت زیبایی های بیشتر هدایت میکند