ماجرای زندگی ما با سفری ماجراجویانه، از بُعد آگاهی به بُعد تجربهی جسمانی آغاز شد تا با تجربهی آگاهیِ خالص و نابی که هستیم هم ظرف وجودمان و هم جهان را رشد دهیم.
«ما»، زادهی سفر هستیم.
و اما درباره برنامه «سفر به دور آمریکا»، باید بگویم این سفر فقط جریان زندگی استاد عباسمنش نیست بلکه جریان زندگی ایل و تباری است که در پی تشخیص اصل از فرع اند. در پی خودشان بودن و سبک شخصیی خودشان را زیستن اند. آنهم در زمانهای که آدمها آنقدر درگیر حاشیههای جلب توجه شدهاند که فراموش کردهاند کی هستند و چرا وارد این تجربهی جسمانی شدهاند.
بازیگران قصهی «سفر به دور آمریکا»، خود واقعیشان هستند، بدون هیچ ماسک، ترس از قضاوت یا نیاز به تأییدِ دیگران. بازیگران این ماجرای واقعی، گلهای باغچهی بورلی، سرسبزی و زیباییِ بی انتهای طبیعت و جادهها، علائق آدمهایی که در قالب یک ساختمان یا کسب و کار هویدا شده و مهمتر از همه، نوشتههای روحنواز علی، رضا، سمیّه، زهرا، طیبه، حسین، شعر رهسپار و… هستند که، ابعاد وسیعتری از آنچه را متجلی ساختهاند که، پیشرفتهترین دوربین جهان قادر به ضبط و ثبتِ آن است.
بازیگرانی که نه به دلیل نَسَب خونی، بلکه به دلیل همفرکانسی و هممداری دور هم جمع شدهاند و این قصهی حقیقی را ساختهاند. این سفر، نمود عینیِ آگاهیهای خالص و نابی است که، در دورههای مختلف از استاد عباسمنش میشنویم.
در زمانهای که اکثریت، بر نکات منفیِ جهان اطرافشان تمرکز کردهاند، این سفر نمود عینیِ «صدّق بالحسنی» است و با زبان تصاویر به ما میآموزد، به جای همرنگ جماعت شدن، همرنگ اصل و اساسی بشویم با نام: احساس خوب = اتفاقات خوب
همرنگ اصلی شویم که میگوید: تمام اتفاقات زندگیات را فرکانسهایی میسازد که، دستپرودهی ورودیهای ذهنت و کانون توجهات است.
یعنی اگر بتوانی فیلتری با نام «تمرکز بر نکات مثبت و زیباییها» یا به قول قرآن صدق بالحسنی را در ذهنت نصب کنی، اگر به جای تلاش برای جلب رضایت آدمها، باورهای قدرتمندکننده و ثروتآفرین بسازی، آنوقت آن باورها تو را بینیاز میکند از تقلا برای جلب رضایت آدمها و فرصتی به تو میبخشد تا ببینی خودت چی میخواهی و چه دوست داری.
این سفر برای من رابطهای به همپیوسته دارد با دوره ۱۲ قدم. اگر بخواهم این ارتباط را با زبان و کلمات انسانی بنویسم، اینچنین خواهم نگاشت:
۱۲ قدم، حکم همان دفترچهی راهنمایی را دارد که در بدو ورودمان به این جهان جسمانی، به ما داده شده تا خودمان، اصلمان و آگاهیهایی را به خاطر بیاوریم که به پشتوانهی آنها وارد این تجربهی جسمانی شدهایم.
۱۲ قدم، یک دفترچهی راهنماست از: تواناییهایی که داریم، امکانات جهانمان و شیوهی ورود به مدار این امکانات و استفاده از آنها. (درست مثل همان دفترچهی راهنمایی که هر وسیلهای مثل موبایل، جاروبرقی، یخچال و… به همراهش دارد و به ما نحوهی استفاده از امکان آن وسیله را توضیح میدهد)
و برنامهی سفر به دور آمریکا نیز، در حکم تصاویر (figures) آن دفترچه راهنماست، تا مفهوم و منظورِ توضیحات آن دفترچه برای مان واضح و آشکار شود و قادر شویم به شیوهای صحیح و بدون خطا و با لذت، آن امکانات را به خدمت بگیریم.
بعضیها هرگز از این دفترچه خبردار نمیشوند، بعضیها با اینکه دفترچه را میبینند، اما آنقدر به شیوههای قبلی چسبیدهاند و آنقدر از انجام کارها به شیوهی جدید میترسند که، هرگز آن دفترچه را نمیخوانند. در نتیجه بهرهای بسیار سطحی از آنهمه امکاناتی میبرند که آن وسیله میتوانست در اختیارشان قرار دهد. اما بعضیها خورهی جستجو، امتحان شیوههای جدید و یافتن امکانات بیشتری هستند- که ممکن است آن وسیله داشته باشد- در نتیجه زیر و بَمِ آن دفترچه را مو به مو و خط به خط میخوانند و تمام امکانات آن وسیله را به خدمت خود درمیآورند. جهان پاداشها و امکاناتش را برای این گروه ارزانی میدارد.
به شخصه تلاش میکنم با دوربین سفر به دور آمریکا، تمرینات ستارهی قطبیام را انجام دهم، به وسیلهی درک آگاهیها «چگونه فکر خدا را بخوانیم در قرآن»، آگاهانه تلاش میکنم به وسیلهی «صدق بالحسنی»، به مدارهای بالاتری هدایت شوم تا، طبق وعدهی «فسنیسره للیسری» خداوند، آسان بشوم برای آسانیها. تا ثروت، برکت، سلامتی و عشق، مشتاق همراهی با من بشود.
بنابراین به همه دوستانم که هنوز نمیدانند از کجا و چگونه وارد مسیری شوند که، امکانات جهان را به خدمتشان در میآورد، به نظر من، قدم اول دوره ۱۲ قدم، بهترین شروع است.
یک تمرین برای جهتدهیِ آگاهانه به کانون توجه
هدف این قسمت از برنامه سفر به دور آمریکا، تمرینی عملی است برای، تمرکز بر نکات مثبت و «صدق بالحسنی شدن».
سوال:
با دقت، برنامهی سفر به دور آمریکا را از اولین قسمت تا قسمت ۳۱ ام، مجدداً ببینید. سپس در بخش نظرات این صفحه، بنویسید:
کدام قسمت از «برنامه سفر به دور آمریکا»، برای شما جذابتر بود و با ریزبینی، دلایلی را توضیح دهید که، موجب شده آن قسمت برای شما زیباترین قسمت باشد.
درباره نوشتن چراییها سخاوت به خرج دهید و به این شیوه، چشم، گوش، زبان، قلم و در یک کلام، ظرف وجودتان را پذیرای زیباییها و برکتهای بیشتر نمایید.
ضمناً میتوانید علاوه بر این صفحه، نظر خود را در بخش نظرات آن قسمت از سفرنامه که انتخابتان بوده نیز، به عنوان ردپایتان، درج کنید. اما در نظر داشته باشید که فقط نظرات این صفحه در مسابقه، شرکت داده میشوند.
منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل صوتی سفر به دور آمریکا | قسمت ۳۲55MB61 دقیقه
- فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۳۲896MB61 دقیقه
چیزی که الان مینویسم و لحظاتی که تجربه کردم واقعا در این نوشته و کلام ها نمیگنجه.
اینکه چقدر همه ی زندگیم هدایتی و جادویی شده از قدرت کلام خارجه و فقط باید درکش کرد.
میدونین بزرگترین چیزی که درک کردم، با تمام وجود فهمیدمش اینه که من هرررر موقع، هرررر چیزی از خدا خواستم بهم داده.
حتی اگه در ظاهر ناخواسته بوده، وقتی به درونم رفتم دیدم که دلایلی برای جذب حتی اون ناخواسته ها داشتم که شاید مقطعی من رو خیلی کوچیک ارضا میکرده.
از کودکی سوال بود برام که من کی هستم? همه هم میگفتن خوب تو آزاده ای. اون ها منظورشون فقط اون کلمه یا عنوان بود…
اما الان میفهمم که واقعا چقدر آزاده میتونستم باشم و خودم رو اسیر کرده بودم.
از سال 89 خیلی زیبا و جدی تر وارد مسیر خودشناسی شدم که دستی از دستان خدا کتاب راز رو به من معرفی کرد.
من آدمی بودم که اگه قانون چیزی رو میدونستم خیلی راحت میتونستم به درکش برسم و ازش استفاده های بزرگی بکنم.(هرچیزی، میخواست بازی باشه یا…)
اون موقع از خدا پرسیدم واقعا چه قوانینی در کیهان وجود داره?
تو قوانین رو به من بگو. من آدم قانونمندی هستم و میخوام زیبا و تمیز زندگی کنم…
چند سال گذشت و گذشت تااا اینکه کسی مثل عباسمنش وارد زندگیم شد که دقیقا حرف از قانون میزنه. دقیقا همون چیزهایی رو میگه که من میخواستم بدونم…
دوره هاشو خریدم، شناختمش. هم خودش رو هم خدایی که باور کرده…
روی خودم و باورهام کار میکردم و به عینه میدیدم که چقدر شگفت انگیز داره سطح فرکانسم بالا و بالاتر میره.
یکی از روزهایی که داشتم رو باورهام کار میکردم یهو چیزی برام باز شد…
اونم اینکه:
گفتم اصلا عباسمنش خدای دستیابی به رویاها، خدای درک قوانین ها.دمشم گرم که اینقدر تلاش کرده و روی خودش کار کرده و همچین زندگی ای برای خودش درست کرده.
اماااا…
اماااا…
اونی که داره با عباسمنش زندگی میکنه. اون خانمی که عباسمنش رو جذب کرده، اوووون دیگه چقدر با خودش در صلح بوده که همچین جذبی داشته.
با خودم میگفتم یعنی چطوری فکر میکنه? چه باورهایی داره?
تااااا بعد از چند ماه که شما تصمیم میگیرین سفرنامه آماده کنین و به اشتراک بذارین. کارگردان و تهیه کنندش هم کسی نباشه جز همووون کسی که دوست داشتم بشناسمش.
واسه همینه که میگم هر موقع هرررچی خواستم خداوند در زندگیم متجلی کرده.
در حال گذروندن دوره ثروت سه هستم که سفرنامه هارو هم دنبال میکنم…
قبلا توی نظرات نوشته بودم که یه حسی بهم میگه ادامه ی دوره رو جایی خارج از ایران گوش میدم…
جلسه ی 15 دوره ثروت سه دیگه واااااقعا من رو به فکر فرو برد. براستی چرا من توی کارم اینقدر موفقم و توی پول درآوردن هنوووز اونی که میخوام نشده.
از خودم هی سوال پرسیدم، هی پرسیدم
تا اینکه ندا اومد تو اول باید هیچکس بشی. نه طراح باشی نه ورزشکار باشی نه آزاده جدلی باشی. تو باید هیچکس بشی.
گفتم چطور?
گفت: سفر!
گفت همه ی روتین ها باید ورداشته بشه بااااید دور بشی از همه ی چیزهایی که فکر میکنی توشون توانایی داری. چون همین توانایی هات اینقدر زیاده که باعث محدودیتت شده.
و فقط ذهنت داره در چارچوب توانایی هات مانور میده.
هی میپرسی چطوری پول بسازم? هی همون توانایی هات یادت میاد و بااااز محدودیت توی ایده اومدن.
گفتم میرم شیراز. گفتم نشانه بده.
دقیقا پنجشنبه 10 مرداد ماه بود توی دفتر یکی اومد تلفنی صحبت میکرد و اسم شیراز رو آورد.
ظهر که داشتیم.میرفتیم خونه داداشم نشست تو ماشین گفت انگار داریم میریم شیراز!!
منم دو دستی گرفتم نشانه رو و گفتم من فردا دارم میرم. منی که توی خونه روم حساس بودن دیدم که چقدررر ایندفه آزادانه سفر من رو پذیرفتن!!!
حتی حتی همون روز یک قرار داد بستم که هزینه ی سفرم هم همون روز ساختمششش. آخه میپرسیدم چطور میتونم پولشو بسازم؟ چطوور؟
.:: حالااا میخوام یک داستان خیلییی قشنگ از سفرم براتون بنویسم که به هیچ عنوان بی ربط با سفرنامه ی شگفت انگیز شما نیست. چنان با سفر شما هم فرکانس شدم که
تجربیاتم خیلیییی به شما شبیهه. واااااای نمیدونین چه ذوقی دارم از اینکه میخوام این داستان رو بنویسم.
کاش میشد وویس بگذارم تا ذوق توی صدام رو بگیرین و بیشتر عمق ماجراهایی که تجربه کردم رو ابراز کنم…
یعنی قشنننگگگ رد پای قانون تکامل رو توی تک تک لحظه های این سفر حس کردم.
ظهر جمعه از “لار” به سمت “شیراز” حرکت کردم. با “اتوبوس”
اونجا “خوابگاه” بین الملل رزرو کردم.
روز اول که وارد شدم هم اتاقی کلی گله و شکایت داشت که چرا مهمان قبول کردنن!
روز دوم فرکانس منو گرفته بود و انگاری یه رفیقی بود که سال ها منو میشناخت! به مسئولا گفته بود شانس آوردین که دختر خیلی خوبیه وگرنه کلی باهاتون بحث میکردم =))
.:: یک شیرینی فروشی رفتم که توش پر از شیرینی های خیلیییی متنوع و خیلییی خوشکل بود. کیییف میکردم وقتی میگشتم اونجا و به یاد همون جایی که شما رفتین هم افتادم.
موقع حساب کردن به خانوم صندوقدار گفتم چقدررر خوشکلن ایناااا. یکم تعجب کرد انگاری تا حالا کسی به اون خوشکلا ذوق نکرده بود و گفت “چشمات خوشکل میبینه”
وااااقعاااا استاد شما چیزی رو در درون ذهن ما کاشتین که نمیتونه ریشه کن بشه اونم توجه به زیبایی هاست::.
بماند که توی شیراز رفتم ماشین خارجی قیمت کردم (وقتی قیمت میکردم فروشنده ها اولش شک داشتن که یه دختره اومده با یه چهره ی تقریبا کودکانه و داره ماشین قیمت میکنه
اما من در هر صورت قیمت و جواب هامو ازشون میگرفتم. چون من خودم، خودم رو باور داشتم و دارم) و یه عالمه به خودم حال دادم و خودم رو گردوندم. چون به خودم قول دادم که
خودم رو جاهای خوب ببرم. آدم های خوب نشونش بدم. هیجان و شگفتی های بی نظیر زندگی روی زمین رو به خودم نشون بدم و خودم رو پر کنم از تجربیات این هدیه ی بزرگ زندگی.
یهو بهم الهام شد که برو تهران.
گفتم با چی؟
گفت “قطار”
گفتم خوب خیلی مسیر طولانیه
گفت همین مسیر برات لازمه
وقتی که اینرنتی بلیط رو خریدم فقططططط 1 دونه بلیط برای همون تاریخ مونده بود. فقط یک نفر ظرفیت!! آخه به جز خدا چه کسی میتونه اینجوری تمام امور رو هماهنگ کنه هان؟
یک دوست هماهنگ و البته “عباسمنشی” در تهران دارم که وقتی بهش گفتم دارم میام تهران دستی از دستان خداوند شد و چنان میزبانی ای کرد که فقط و فقط باز هم کار خدا میتونه باشه.
من میخواستم برم “خوابگاه” اما ایشون گفت اصلا دوست ندارم و خودم براتون “هتل” رزرو میکنم!!
::::خواهش میکنم که توی دل داستان به تکامل دقت داشته باشین::::
اصلا معلوم نبود که قراره چند روز بمونم تهران و برای شروع 2 شب رزرو کردن برام توی “لاله زار” که البته هتل خوبی بود و کارکنان خیلی دوست داشتنی ای داشت.
یکیشون خیلی صدای زیبایی داشت. بهم گفت احساس میکنم شمارو جایی دیدم. (من دقت کردم آدم های هم فرکانس حتی اگه به ظاهر غریب باشن یک جای
ذهنشون احساس آشنایی میکنن)
منم بهشون گفتم صدای شما خیلی برام آشناست خیلی هم دوست داشتنی هستین. گفت ممنوون عزیزم تو خودتم همینطور هستی (دیدن خوبی ها در دیگران و
خوبی هاشونو به رخشون کشیدن واااقعا قلبشونو باز میکنه)
رفتم گشت و گذار و به جاهایی هدایت شدم که فکرشم نمیکردم اینقدر مهم باشه. یعنیییی همش هدایت همششش هدایت
دلم میخواست برم استخر. سرچ زدم و بلیط استخر روباز باشگاه انقلاب رو گرفتم. رفتم و حسابی کیف کردم. یه خانم ارمنی تقریبا مسن اونجا بود که واقعا با خودش در صلح بود
و برای خودش شادی میکرد و میرقصید. بهش گفتم شمارو دیدم منم رقصم گرفت. گفت عزیزم آااازاد و راحت باش. شادی کن تا میتونی. خانومه یوگا کار بود.
همون موقع توی دل خودم گفتم کاش بچه ها رو جمع کنه دسته جمعی برقصیم و شادی کنیم…
بعدش رفتم توی قسمت جکوزی و داشتم با خودم کیف میکردم. اومدم بیرون دیدم اون خانومه داره یوگا و رقص در آب یاد میده دورش حلقه زده بودن بچه ها!!!
وااااییی فقط نمیدونستم چطوری از خدا سپاسگزاری کنم. منم رفتم توی جمع. خوب باااید میرفتم “خودم ساخته بودمش” اینقدر خوش گذشت و احساس خوبی گرفتم که حد نداشت
آخر سر هم دعا کردیم همگی با هم و دست ها رو به آسمون و داد میزدیم خدایا شکرت. و بهمون انرژی داد. وقتی داشت میرفت موقع خداحافظی “فقططط به من گفت:
انرژیت خیلیییی خوب بود” (میدونین زبان اصلی همه ی ما فرکانسیه که ازمون ساطع میشه. وقتی هم فرکانس باشی نیازی به هیچ حرفی نیست. همه ی ذهن ها با هم یکی هستن.
یک نگاه کافیه که طرف مقابلت کل حرفاتو بفهمه)
وقتی استخر تموم شد میخواستم برم قسمت فود کورت از مسئول نگهبانی که تو محوطه بود پرسیدم گفت خیلیییی راهه. گفتم اشکال نداره میرم.
چون تو محیط اونجا تاکسی نبود. گفت با موتور میرسونمت بیا بریم. از این موتور گنده ها =))
گفتم نه ممنونم و رفتم. بنده خدا اومد پشت سرم گفت بیا میرسونمت. من سوار شدم چون ندای درونم گفت اشکالی نداره. رفتیم و رفتیم اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر راه باشه.
بنده خدا نگهبانه یه چیزی میدونست که اینقدر اصرار داشت منو برسونه. وقتی رسیدیم گفت اینجا وی آی پی تهرانه. گفتم خوب یعنی چی. گفت یعنی جای باکلاس تهران.
گفتم خوب یعنی میان قر میدن؟ =)) گفت وی آی پیه دیگه… راستش میدونین هر چی بیشتر توحیدی میشم ابهت خیلی چیزا برام میوفته. هیچی چیزی اونقدرها برام گنده نیست.
چیزهایی که واسه خیلیا خیلیه واسه من اصلا اونقدرها قدرت و ابهت نداره.
خوب اینم از خاصیت بچه های عباسمنشیه چون استاد تو یه جوری بارمون اوردی که حرف زور تو کتمون نمیره. یکی بخواد بگه دیگه نیستا یا آخرین فرصته ها یا دیگه همچین چیزی پیدا نمیکنیا…من خندم میگیره از این حرفا =))
وقتی از اونجا داشتم میومدم بیرون خانم نیوشا ضیغمی رو هم دیدم که از باشگاه داشت میومد بیرون و واقعا هیچ فرقی بین خودم و ایشون ندیدم. ما در یک مدار بودیم.
اینقدر توحیدی شدم تو این سفر که به هرچی فکر میکردم در لحظه برآورده میشد. توی تاکسی بودم و توی سرم دیگه خیلی صدای خیابون بود. توی دلم گفتم کاش موزیک بذاره. و راننده موزیک پلی کرد. یا گفتم کاش کولر بزنه و خودششش میزد.
حتی مدار تاکسی ها تغییر میکرد. اولش پراید بعدش اچ30 کراس بعدش تویوتا و … خیلییی باحاله نه؟
با دوستم قدم میزدیم از قانون میگفتیم. گفتم تاحالا پول پیدا کردی؟ گفت آره بعد همون موقع رو زمین سکه دیدیم!! به خدا ارزشش برای من کمتر از طلا نبود چون هی بیشتر و بیشتر به قدرت درونی خودم پی میبردم. “بگم و بشود”
سرچ زدم بهترین باشگاه بدنسازی و رفتم اونجارو تجربه کردم (و فهمیدم که چقدر توانایی ها و داشن من از اون مربی زیاااد تره). برگشتنی سر راهم یه باغ خیلیییی زیبا دیدم.
رفتم داخلش و قدم زدم… از پیچ در پیچ های درختی هدایت شدم به یه ایستگاه که دوچرخه اجاره میدادن. اولش ذهنم میگفت میخوای چیکار؟ داشت منو از راه میزد که یهو
به خودم اومدم دیدم این یکی از بازی های ذهنمه. تصمیم گرفتم از اون به بعدش روی هر چی مقاومت داره اتففاااقااا همونو انجام بدم. دوچرخه گرفتم و توی دل اون
پارک جنگلی برای خودم چرخیدم از زیر تونل رد شدم چقدر زیبا بود چقدر زیبا بووود. داد میزدم خدایا شکرت. هیچ کس نبود. اصلا اختصاصی اونجا برای من آماده شده بود.
و لذتش برای من کمتر از اون استیت پارک هایی که میرین و دوچرخه سواری هایی که میکنین نبود.
توی سربالایی رکاب زدن خیلی خستم میکرد. اما تو سرپایینی از خوشی میمردم. بعد تو سربالایی ندای درونم گفت وایسا رکاب بزن و چقدررر آسون تر شدددد. دیگه بیشتر کیف میکردم.
حتی همینم تکاملش باید طی میشد.
تصمیم گرفتم و هدایت شدم که چند روز دیگه بمونم. هتلم رو باید تحویل میدادم. دوست عزیزم یه هتل دیگه برام رزرو کرد توی “هفت تیر”. از شانس من اتاق دو تخته بود.
تو یه جای آروم تر و شیک تر و راحت تر…
رفتم پارک ارم و توی پارک ته همه ی وسیله های خفن رو در آوردم. یک جورایی من و دوستم به رستگاری رسیدیم =))
خودم رفتم یه کاخ رستوران خیلی خیلی شیک و لاکچری. وقتی وارد شدم همه احترام و خوش آمدین و … یک جورایی هم باورشون نمیشد که
تنهایی رفتم و خیلی براشون جالب و بامزه بود. غذامو سفارش دادم و گفتم میخوام تا حاضر میشه توی رستورانتون رو ببینم. یکی از گارسون ها تمام قسمت هاشو بهم نشون داد
واقعا زیبا درستش کرده بودن. یه اتاق خیلی خاص هم داشت که سی آی پی بود برای مهمونی های خیلی خاصص. اونم قیمت کردم شبی 4 میلیون با پذیرایی اجاره ش بود.
(خدایی چقدر ثروت ریخته که کسانی هستن که میتونینن اینقدر برای یک شب و یک مهمونی ساده هزینه کنن. خدارو صد هزار مرتبه شکر)
حتی موقع حساب کردن گارسون بهم گفت مهمون من باشین!! تشکر کردم و خودم حساب کردم. اما چرا باید اینو میگفت. کار فقط کار فرکانس هاست. و البته که بندر عباسی هم بود.
خیلی جالبه. تازه بهم گفتن ما اونجا با بچه ها هممون نظرمون اینه که شما خیلی شبیه زن جکی جان هستین =))
اصلا همین که با این شخصیت ها هم مقایسه شدم خودش جای تامل داره. خدایا شکرت
باز هدایت شدم که بیشتر تهران بمونم. و باااز هتل رو عوض کردم “یه هتل خیلییی خوب نزدیک همون پارکی که خیلی دوسش دارم”
از خدا خواسته بودم یه جایی باشه که بخونن و برقص و … شادی کنن. دوست دارم ببینم همچین جایی. مثل همونی که تو سفرنامه بود.
یه شب بعد از گشت و گذار رفتم همون پارک. پارک هنرمندان. یه نفر بلند گو و اسپیکر و .. آورده بود و اتفاقا جنوبی و شاد میخوند بچه های کوچیک هم وسط میرقصیدن.
چقدر باحااال بود. لذت بردم و رفتم جلو تر یه سری ها قوتبال بازی میکردن و نگاه کردم و لذت بردم. رفتم جلوتر یه پسر بچه با یه پسر یکم بزرگتر داشتن فوتبال دستی بازی میکردن…
دیدم کوچیکتره یه ذره هول شده گفتم منم بازی کنم؟ اینوری دست من باشه. آقا جاتون خالی یه نفرم به اون ور اضافه شد اینقدررر بازی کردیم و خندیدییم که حد ندااااشت.
پسره اسمش پارسا بود اینقدر با من احساس دوستی میکرد که گل میزدیم میگفت بزن قدش. خانوادشم نزدیک ما بدمینتون بازی میکردن.
.:: براستی من هیچ فاصله ای حس نمیکردم. انگار که خانواده ی خودم باشن. در این سفر ده روزه که انگار برای من یک سااال گذشت اینقدر که منو بزرگ کرد. لحظه ای؛ تاکید میکنم حتی یک لحظه احساس تنهایی نکردم. همش جلوه ی پروردگار دیدم. همششش همین بود::.
خودم رو به باکلاس ترین جاهای تهران بردم. بهترین جاهاشو رفتم دیدم جاهایی که خود تهرانی ها هنوز نرفتن.
یه روز رفتم کارتینگ ورزشگاه آزادی… رفتم تو پیست و برای خودم کیف میکردم و حسابی گاااز میدادم خیلی حال میداد. بعد یه جا داور خطا داد که آروم تر برم. گفتم باشه.
یکم آروم تر رفتم وباز لذت رو بردم و تموم شد رفتم تو سالن.
یه مانیتور زده بود اونجا همینطوری چشمم بهش افتاد دیدم زده آزاده جدلی نفر دوم!!!
گفتممم وااای این مسابقه ای بووود مگههه؟؟ من اصلا نمیدونستمممم. بعد اون آقاهه گفت خیلییییییی کم پیش میاد خانوما دوم بشن خیلی خیلی کم.
من گفتم داور خطا داد که آروم تر برم و گرنه اول هم میشدممم. واااای خیلی باحال بووود. اصلا در لحظه لحظه ی این سفر داشتم برای خودم قهرمان میشدم. خیلییی باحال بود برام.
اصلا میدونین وقتی که به سمت چیزی میری با یک نگاه خالی. وقتی هیچ دانشی در موردش نداری. هیچ باوری در موردش نداری هیچ تصویری ازش نداری که محدودت کنه،
نتایجی که میگیری واقعااا الهی و جادوئیه.
یک شب دیگه رفتم باشگاه انقلاب و هدایت شدم به سمت زمین تنیس. داشتم بازی هارو نگاه میکردم. یک زمین مربی وایساده بود داشت آموزش میداد.
نظرمو جلب کرد داشتم نگاه میکردم و لبخند میزدم. یهو مربی گفت علاقه مند شدی؟؟ گفتم آره باحاله. گفت خوب ثبت نام کن یادت میدم. گفتم من یه روز دیگه دارم میرم.
گفت خوب اشکال نداره. پس بیا یک جلسه باهات کار میکنم بدون هزینه!!
من اصلا نمیدونستم اون کیه و بعدش متوجه شدم آدم سرشناسی هم هست. و متعجب بود که نمیشناسمش =))
این سفر از من یک آدم دیگه ساخت. چقدر خودم و بازی های ذهنمو شناختم. چقدر مدارم عوض شد. به خدا تک تک جاهایی که میرفتم توی سرم تمااام انرژی رو حس میکردم.
با تمام وجودم همون لحظه حس میکردم که داره مدارم عوض میشه.
چه آدم ها که سر راهم اومدن. چه ارتباط های بزرگی گرفتم. حتی تو راه برگشت که بهم الهام شد با “هواپیما” برگردم
یک خانومی بغل دستم نشست که هم سن خودم بود و اصالتا لارستانی بود اما توی دبی به دنیا اومده بود. اولین بار بود میومد لار کلی با هم دوست شدیم.
فکر کنین یک نفر اولین بار باشه داره میاد بعد اینقدر هماهنگ باشیم از همون موقعی که کارت پرواز میگرفتیم بدون اینکه بدونیم صندلیمون کنار همه. خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
حتی گروه موسیقی ایوان بند هم توی پرواز من بودن. اینجا کنسرت دارن… من نمیدونستم.
از یکیشون پرسیدم شما گروه موسیقی هستین؟ گفت آره. گفتم کنسرت دارین گفت آره ایوان باند. گفتم عهههه ایوان باند شمایین؟
خیلی باحال بود چون من فکر میکردم سه شنبه ی هفته پیش بوده!
رسیدم لار و یه راست اومدم دفتر. نشستم پشت سیستمم و این متن رو نوشتم البته نصفش رو توی هواپیما نوشتم… شاید از ظاهر هنوز چیزی معلوم نباشه.
اما درووونم به راستی دگرگون و الله گونه تر تررر شده. فرکانسم عجیب تغییر کرده. همیشه توی دفتر کمی تنش داشتم. اما الان خیلییی آرومم. خیلی آزادم. خیلی آزادم.
جزئیات و هماهنگی ها و لحظه های جادویی سفرم اینقدر زیاده که خودش یه کتاب میشه…اما این سفر چیزی کمتر از یک سفر خارجی نبود واقعا. سفر روحی بود. سفر الهی بود.
سپاسگزارم از شما و بی نهایت از خدای شما که این سفرنامه رو به اشتراک گذاشتین.
استاد ازت ممنونم برای دوره ی جادویی ثروت سه که زندگی من رو دگرگون کرده.
میدونین چی شد که خریدمش؟ توی فایل های آماده سازی گفتین که من اگه این دوره بود و تمام داراییم هم یه پیکان بود حتما میفروختم و این دوره رو میخریدم…
……………………………………………………………………………..
واسه همین خریدمش و الان احساسم اینه که صد هیچ جلو ام!!!
……………………………………………………………………………..
ازت ممنونم که اینقدر صادقانه تمام قوانین رو میگی و هیچی رو مخفی نمیکنی. استاد ها فوت کوزه گریشونو به کسی نمیگن اما تو سخااوتمندانه همه چیز رو میگی، همه چیز رو.
خانم شایسته ی بی نظیر ازت ممنونم. تو یه الگوی فوق العاده ای. تو یک شگفت انگیزی.
بچه های عباسمنشی خیلی دوستون دارم. حضور شماست که این سایت رونق گرفته. انرژی های شما در همه ی جای این سایت جریان داره.
و چقدرررر از خداوند سپاسگزارم که من رو وارد همچین فضای ارزشمندی کرده. من به خودم افتخااااار میکنم که با شما هم فرکانسی هستم.
با نهایت عشق و احترام، قلب بی نهایت باز و آزادگی …
دوستون دارم