سفر به دور آمریکا | قسمت 97

دیدگاه زیبا و تأثیرگزار رضا عزیز -با کمی ویرایش- به عنوان متن انتخابی این قسمت:

استاد دیشب بصورت اتفاقی و توسط دستان مهربان خدا با یکی از شاگرداتون در دوره های 21 جلسه ای سال ۸۹ در تهران آشنا شدم. من بارها از زبان شما درباره جنس ایمانتون، تعهد و عشق و علاقتون به این مسیر از شروع کار و در تمام طول مسیر شنیده بودم. بدون اینکه در اون زمان و ابتدای مسیر نه ثروتی اومده باشه و نه تضمینی از موفقیت و موقعیت زندگی الانتون به شما داده شده باشه شما با همون جنس از ایمان و تعهد ادامه داده اید. ولی وقتی درباره این تعهد و ایمان شما از زبان این دوستمون شنیدم که کنار شما و همراه شما در ابتدای مسیر بوده، خیلی برام متحول کننده بود.

بعد از صحبتهای زیادی که با این دوستمون داشتم، رفتم توی سایت سراغ آرشیو عکسها و بعد این قسمت از سفرنامه رو دیدم و چقدر کنتراست شدیدی بود بین زندگی کنونی شما و موقعیت 10 سال پیش.

همه چیز در زندگی شما فرق کرده. اون شرایط کجا و این شرایط کجا؟ موقعیت، ثروت، راحتی، آسایش و امکانات شما کاملاً نسبت به اون موقع تغییر کرده و ربطی به اون زمان نداره اما یه چیزی که در هر دو دوره زندگیتون مشترکه و هیچ تغییری نکرده، ایمان و تعهدتون به قوانین و عمل به آنچه است که به ما آموزش می دید.

استاد درباره شما، میزان ثروت، دارای، موقعیت اجتماعی، جغرافیایی، محل زندگی و حتی فرم بدن شما تغییر کرده ولی بخدا قسم جنس ایمان شما به قوانین همونی بود که تو عکسهای 10 سال پیش دیدم.

داشتم فکر میکردم ثروت، دارایی، موقعیت اجتماعی، زندگی توی آمریکا و موفقیت های شما همه اینا خیلی جذابه اما آنچه من عاشقش شدم، دلیل اصلی تفاوت در این دو قاب تصویر از زندگی شما اونم به فاصله ده سال از همدیگه است:

این فاصله نشون از یک جهاد اکبر و یک تعهد بی چون چرا برای تغییر شخصیت و ساختن اون از نو و خشت به خشت می ده، داره یک اصل رو به ما نشون میده. اصلی که از همه ی موفقیت های شما با اختلاف بالاتر و با ارزش تره و هر خواسته ای رو می تونه محقق کنه.

 

منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.

سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت 97
    267MB
    18 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

264 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «محمدرضا احمدی» در این صفحه: 3
  1. -
    محمدرضا احمدی گفته:
    مدت عضویت: 3115 روز

    به نام خدای بی نهایت بخشنده مهربان

    سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته محترم

    امیدوارم حال دلتون عالی باشه

    پسر چقدرر این قسمت رو من دوست دارم

    از جت اسکی سواریش تا آرامش شما تا خپاسته هاتون وتایید خواسته هاتون واقعا خدایا شکرت

    الهی هزاران مرتبه شکزت چقدر مردم اپنجا همگی شادن آرومن و ازادن خدایا شکرت

    چه صلحی اونجا حاکم بود واقعا خداروشکر

    چقدر من سر اون خرگوش ماهی خندیدم خخخ

    پای استتد چقدر لذت میلرم از این سادگی شما از این خودتون بودن تون الهی هزاران مرتبه شکر چقدر چقدر از کوچکترین چیزا لذت های بزرگی میسازین واقعا خداروشکر واقعا خداروشکر

    الهی هزاران مرتبه شکرت هزاران مرتبه شکرت

    خدایا چه غروب زیبایی بود واقعا واقعا خداروشکر الهی هزاران مرتبه شکرت چقدر لذت بردم بخدا خدایا شکرت

    حس و حالم خیلی آرامه و.پر از لذت الهی هزاران مرتبه شکرت

    سپاسگزارم ازتون

    در پناه خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    محمدرضا احمدی گفته:
    مدت عضویت: 3115 روز

    به نام خدای مهربون

    سلام خدمت همه ی عزیزان

    خیلی فایل خوبی بود برای من چون چند وقته که دارم روی روابطم کار میکنم و همش این فایل ها روی سایت میاد و من فقط دارم خواسته میسازم و این هواپیما هم یه خواسته ی دیگه بود که اومدم براش چندین صفحه با جزئیات نوشتم .ولی عجب هواپیمایی بود خدا رو شکر.

    استاد میخوام یه خبر خوبی رو بهتون بدم و مطمئن هستم که خیلی خیلی خوشحال میشید و حسم الان میگه که بگو به استاد و خیلی خیلی حس و حال عجیبی دارم از دیروز تا بحال، تا بحال این حس رو تجربه نکرده بودم بجز یکبار… بر میگرده به قبل از آشنایی من با سایت… همون موقعی که توی حوزه ی نجف بودم و خدای خودم ،اون خدای حقیقی رو از شش هفت ماه پیشش توی وجودم پیداش کرده بودم و توی حوزه ی نجف بهم گفت محمدرضا برگرد بیا تهران اینجا دیگه جای تو نیست و با اینکه خیلی خیلی می ترسیدم و نمیدونستم که وقتی قراره برگردم تهران باید چیکار کنم اما یه حس ذوق و پرواز و رهایی محض تمام وجودم رو گرفته بود که خواب و خوراک من رو گرفته بود و اصلا دیگه درس مرس حالیم نبود ،با اینکه طلبه ی بسیار بسیار فوق العاده و درس خونی بودم، و فقط سر کلاس ها میشستم و اون مباحثه ها رو هم همش می پیچوندم و میرفتم تو خلوت خودم و فقط با خدای خودم عشق بازی میکردم و میگفتم وااای اگه برگردم تهران دیگه آزاد آزاد هستم و میگفتم دیگه تنها میشم و دیگه فقط خودمم و عشق دلم ( خدای مهربون) و همش داشتم در مورد این مورد خیال پردازی میکردم که وااای اگه برگردم چی میشه و حالا که حدود سه سال و نزدیک به چهار سال از اون موقع میگذره الان میفهمم که برگشتنم درست بود و بعدش که حسم گفت راسی برو ببین از استاد عباس منش چه خبر؟ چی شد به کجا رسید و ادامه ی داستان تا به الان ( از حدود ده سال پیشش اگه اشتباه نکنم یه شب برای بابام یه پیامک اومد که در مورد کلاسهای تندخوانی بود و بابام رفت اونجا و بعدش وقتی که برگشت اون پکیج شما تو دستش بود و منم که اون موقع اصلاً تو یه فاز دیگه بودم… بگذریم…) … اتفاقاً دقیقا همین موقع ها بود که از نجف برگشتم یا همین موقع ها بود که به فکرم افتاده بود که برگردم ولی هنوز حوزه ی نجف بودم، چه هماهنگی ای خدای من!!!!…

    آره اون حس ذوق رو هم همین الان در مورد این موضوعی که میخوام براتون بگم و بازش کنم دارم فقط با یه تفاوت که در کنار اون حس، یه حس ثروتمند بودن خیلی شفاف و عمیقی هم دارم که خیلی خیلی خنکه و تا بحال تجربش نکرده ام…

    استاد اگه کامنتهای من رو توی ثروت ۳ خونده باشید و یادتون باشه و لطف کردید و لایک هم شده اونجا گفتم که یکی از اون چیزهایی که من به خودم حرام کردم برای شروع این دوره این بود که اون دختری که بسیار بسیار دوستش داشتم و احساس بسیار بسیار فوق العاده ای داشتم وقتی که باهاش بودم رو، از زندگی ام حذف کردم و الان بعد از حدود یازده هفته حسم میگه که برو بهش پیشنهاد یه رابطه ی عاطفی رو بده و یه حس خیلی خیلی خیلی عجیبی دارم یه حس خیلی خیلی عجیب و از طرفی هم خیلی میترسیدم چون نمیدونستم که این حسم درسته یا نه، وابستگی هست یا واقعا الهام خدای مهربونه و واقعاً عشق حقیقی و بدون تملکه، دیروز از خدا خواستم که بهم چند تا نشونه بده شاید باورت نشه استاد اما چند بار توی سایت اسمش رو دیدم و چشمام روی اسمش قفل کرد و برق میزد و قشنگ انگار که از کلمه های کنارش براق تر بود و مشکی تر بود بعد حسم هم علامت داد گفت بفرما این هم نشونه، بعدش دوباره بعد از چند وقت دوباره شک کردم و بعد گفتم دوباره یه نشونه بهم بده، هدایت شدم به عقل کل و اون سوال سپاسگذاری امروزتون رو بنویسید، هدایت شدم به کامنت یکی از عزیزان که نوشته بود امروز یه آقایی اومد از من خواستگاری کرد… تا این رو خوندم شونه هام یخ کرده بود و شل شده بود و دوباره قدرت گرفتم اما دوباره شک کردم بعد چند دقیقه و یهو گفتم اصلا بذار برم نشانه ی امروزم رو ببینم… استاد حدس بزن چی بود؟!!!!! اصلا وقتی خودم دیدمش بلند بلند خندم گرفت و خندیدم… یعنی اگه الان بهت بگم چشماتون گرد میشه… فصل پنجم کتاب رویاهایی که رویا نیستند، ایمان راستین. یعنی تک به تک اون کلمات رو خدای مهربون داشت به من میگفت حتی اونجایی که شما از خدای مهربون پرسیدید که حتی اگه یبرون رفتن از چادر باشه؟ و اون پاسخی که خدای مهربون بهتون داد در آخرش ،بخدا خدا شاهده، گفت حتی اگه خواستگاری کردن از هدیه باشه… من اصلا خشــــکم زده بود انگار داشت بهم میگفت، بعدش یه حس بی نظیر داشتم خیلی حس قوی ای هست خیلی خیلی زیاد میدونم که وابستگی نیست چون خیلی زیاد روی خودم کار کردم روی این موضوع و روی عزت نفسم کار کردم هر چند که من هم بی خطا نیستم اما باید هر روز روی خودم کار کنم تا برم بالاتر و بالاتر…

    شب هم که رفته بودم بیرون دیدم توی خیابونمون وایساده و داره به گربه های محلمون غذا میده، اصلا تعجب کرده بودم رفتم جلو و سلام کردم… استاد باورت نمیشه باورت نمیشه باورت نمیشه، بخدا یه لحظه چشمام روی چهرش قفل کرد بعد اون ویژگی هایی که در مورد چهره ی دختر رویاهام نوشته بودم رو توی چهرش دیدم… بخدا اصلا مونده بودم هی با خود میگفتم پس چرا قبلا ندیده بودم چرا قبلا متوجه اش نشدم؟ فکر کردم که اون دختر رویاهام خیلی دختر خاصیه و ما توی یه جای خیلی خاص همدیگه رو ملاقات میکنیم اصلا فکرش رو هم نمیکردم که هدیه باشه…

    حالا یه چیزی بگم؟

    این همسایمون از هشت سال پیش که ما اومدیم توی این آپارتمان مون ، اون ها هم تازه اومده بودند توی این آپارتمان، میدونی چی میخوام بگم استاد؟!!!!…

    خدای مهربون از همون هشت سال پیش اون دختر رویاهام رو وارد زندگیم کرده بود!!!!!!… بخـــــــــــــــــــــدا نمیدونم چی بگم؟!!!!! من چی بگم از این برنامه ریزی خدای مهربون!!!!…

    حالا یه چیزی بگم استاد که خیلی خیلی تعجب کنید؟!!!!…

    من الان سه ساله که وارد این مسیر شدم و اون هشت سال پیش که اومده بودیم اینجا من این دختر خانم رو اصلا ندیدم، چون دوتا خواهر هستند و بخــــــدا بخدا بخدا بخدا بخدا خدا شاهده که من مطمئن بودم اون خانواده سه نفر هستند و توی اون سه سال من اونا رو سه نفری دیدم و به هیچ عنوان اون دختر خانم رو ندیدم، بعدش رفتیم یه جا دیگه و اینجا رو اجاره دادیم و سه سال نبودیم و بعدش هم که وارد این مسیر شدم و بعدش که یه سری تغییرات رو توی وجودم داده بودم ،از اون خونه اومدیم بیرون و دوباره برگشتیم به این خونه، حالا بگذریم که من اتاق دار شدم برای خودم و کلی اتفاقای خوب دیگه که سپاسگذار خدای مهربون هستم بابتشون ، وقتی تازه اومده بودیم اینجا هنوز خونه ی مادرجونم بودیم ،چون میخواستیم یه سری تغییرات انجام بدیم و میخواستیم کاغذ دیواری کنیم ، مامانم بهم گفته بود که فردا رفتی اونجا برو کلید پشت بوم رو از خانم خضرایی بگیر، بعد که رفتم دم در خونشون، دیدم یه دختر جدید اومد در رو وا کرد، یه لحظه فکر کردم که اونا از اینجا رفتند، ولی بعدش گفتم ببین چقدر هلیا ( اون خواهر کوچکترشون) قیافش تغییر کرده !!،چقدر بزرگ شده!!، بی نهایت زیبا بی نهایت زیبا بی نهایت خوشگل!!!!!!!!، من اصلا خشکم زده بود، خیلی با وقار و محکم حرف میزد و در عین حال خیلی مهربون و صمیمی، من اون موقع اعتماد به نفسم به اندازه ی الان نبود، یخ کرده بودم و اصلا به تته پته افتاده بودم و دست وپام رو گم کرده بودم اما ایشون خیلی محکم بودند ولی الان تفاوت فاصله ام رو با تفاوت فاصله ی هیچ چیزی توی این جهان نمیشه مقایسه کرد به هیچ عنوان، این رو از اعماق استخونام دارم میگم، بعدش که شب اومدیم خونه ی مادر جونم گفتم مامان چقدر قیافه ی هلیا تغییــــــــــــر کرده چقدر خوشگل شده چقدر بزرگ شده بود ماشاءالله چقدر شبیه خود خانم خضرایی شده!! بعد گفتش اون هدیه ست که شبیه خانم خضراییه هلیا شبیه باباشه، گفتم هدیه کیه؟ گفت دختر بزرگه ی خانم خضرایی!!!!!!!

    استاد باورت میشه این رو برای بار اولم بود که میشنیدم که خانواده ی خضرایی چهار نفره هست و سه نفره نیست… من نمیدونستم که باید به حرف مامانم گوش میدادم یا اون چیزایی که خودم قبلا دیده بودم…بخدا قبلا من فقط سه نفر دیده بودم نه چهار نفر، خدا شـــــــــــاهده… به چی باید قسم بخورم؟!!!!

    اصلا همه ی حساب کتابای مغزم ریخته بهم در مورد اون دختر رویاهام، ذهنم همش میگه که بابا ولش کن اینو، اون دختر رویاهات کجا این کجا؟ این اصلا چه ربطی به اون داره؟

    بعد که می بینمش یه حس کاملا متفاوت رو تجربه می کنم و ذهنم کاملا خاموش میشه و هیچی دیگه نمیتونه بگه، یه حس کاملا آرامش و سرشار از رهایی و خنکی و آزادی و عشق فوق العاده زیاد، بدون هیچ گونه وابستگی ای هم در ایشون هم در من، بارها و بارها تجربش کردم و امتحانش کردم توی عملم و دیدم که این چرت وپرتهایی که ذهنم میگه فقط نجواهای بی پایه و اساس ذهنم هست و عملم یه حرف کاملا متفاوتی رو میزنه و این نشون از این داره که کاملا تغییر کردم.

    یه حسیه که برای اولین باره که توی زندگیم دارم تجربش میکنم، نمیدونم چیه اسمش؟ یه حس خنکیه، انگار که قبل از تولدم این حس بوده، انگار که این حس از اونور اومده و جنسش فرق میکنه با این دنیا، خیلی خیلی عمیق هست حسش و تمام وجودم و تار و پود وجودم خنک میشه و انگار که میخوام کنده شم و دورم رو یادم میره. نه فقط در مورد شخص خودشونا!! در مورد کارهاشون هم همینطوریه، مثلا کاغذ دیواری های خونشون رو ایشون انتخاب کرده بودند و وقتی که یه بار رفتم خونشون تا خانم خضرایی در باز کردند یه موج آرامش و خنکی آشنایی تمام وجودم رو گرفت و اصلا خوابم گرفت خدا شاهده، وقتی کاغذ دیواری ها رو دیدم فهمیدم که کار هدیه ست، خدای مهربون بهم گفت، وقتی هم که پرسیدم از مادرشون گفت که هدیه انتخاب کرده کاغذ دیواری ها رو.. کلی هست…

    اون دختر خانم هم مثل من عاشق آزادی و پرواز کردن هست و هیچ مرزی برای خودش قائل نیست و مثل پسرا میمونه استاد، نمیدونی من چقدر عاشق این ویژگی توی دخترام که مثل پسرا باشن!!!!!..اینکه میگن مثل پسرا منظور اون اعتماد به نفس بسیار بالاشونه و گرنه که دختر هستند!

    ارتباط بسیار عمیقی با خدای مهربون قلبشون دارند و قشنگ الهامات رو دریافت میکنند و عمل میکنند و به گفته ی خودش قشنگ ارتباطش رو متوجه میشه که داره باهاش حرف میزنه و بهش میگه که چیکار کنه و قشنگ فرق بین الهامات و نجواهای ذهنش رو میشناسه از طریق احساسش با اینکه توی این سایت نیستند.

    اعتماد به نفس بسیار بسیار بسیار بسیار بالایی دارند و مثل خودم توی مسیر نقاشی هستند و یک نابغه هستند توی نقاشی که بعد از فقط دوسال نقاشی الان دارند رنگ روغن رئال کار میکنند و چه نقاشی هایی همش خنکی و آرامشه فقط!!!!

    هر چی که بیشتر دارم روی خودم کار میکنم، قشنگ میفهمم که احساساتم داره خالص و خالص و خالص تر میشه، مخصوصا از موقعی که ثروت ۳ رو شروع کردم و خدای مهربون شخصا تربیت و تعلیم و هدایتم رو داره انجام میده… کار کردن روی روابطم هم الهام جلسه ی ۶ بود و الان با این الهامی که برم پیشنهاد یه رابطه ی عاطفی رو بدم ،یه حس ثروتمند شدن خیلی عمیق و واضحی رو دارم و قلبم انگار بوی خونه ی ثروتمندا رو میگیره و قشنگ بوی خونه ی ثروتمندان رو توی وجودم احساس میکنم، نمیدونم چجوری توضیحش بدم و انتقالش بدم؟!!!… خدا واقعا روش خودش رو داره و فقط باید عمل کرد به الهامات ، من که خیلی راضی هستم خیلی زیاد، خیلی آرامش دارم.

    از این حرفا بگذریم… خدای مهربون گفت که فردا برو پیشنهاد بده و فردا میخوام برم پیشنهاد رو بدم، نمیدونم باید چی بگم؟!! چون هنوز درامد مشخصی ندارم و کار خاصی ندارم و تازه اول راهم هستم اما این رو مطمئن هستم که توی مسیر ثروت بی نهایت هستم و دارم روی ایده ای که خدای مهربون بهم داد که منجر به بوجود اومدن یک مسیر جدید و بسیار بسیار راحت توی نقاشی میشه، کار میکنم و دارم به الهاماتش کامل عمل میکنم…ولی خیلی احساس عجیبی دارم خیلی خیلی زیاد، اما مطمئن هستم که خدای مهربون مثل همیشه که هر وقت توی مواقع حساس و سخت که سنگ کوپ کردم و همه چیز از یادم رفته بود یهو انگار که جملات مثل رود خونه جاری میشه توی ذهنم و میگم اونا رو و همه دهنا وا میمونه و چشما گرد میشه و فقط با سر تایید میکنند، فردا هم همینطوری میشه مطمئن هستم که اون کارش رو خیلی خیلی خیلی خوب بلده، الان هم که این اتفاقات افتاده توی زندگی من و فهمیدم و دیدم و حسش کردم و تجربش کردم تو زندگیم که خدا بیشتر از من میخواد که من به خواسته هام برسم با اون توضیحاتی که بالا دادم ،دیگه خیلی ایمانم بیشتر شده به اینکه اون کارش رو خوب بلده، هر چند که ایمانم باید بیشتر بشه، من فقط باید به اندازه ی برداشتن یک قدم کارم رو خوب انجام بدم، بقیه ی کارا مال اونه.

    یه چیز دیگم بگم ، من فقط دو هفته هست که دارم روی روابطم کار میکنم و تمرینات ج۹و۱۰ قانون آفرینش رو دارم انجام میدم و حدود سه هفته و خورده ایی هست که دارم روی فراوانی کار می کنم،

    قانون خیـــــــــلی زود جواب میده خیــــــــــــــــــلی خیلی زود…

    خدا رو صد هزار مرتبه شکر…

    الان موقعی این الهام بهم شده برم پیشنهاد بدم که با خودم و تمام آدم های اطرافم هر چقدر دور و هر چقدر نزدیک، در صلح کامل هستم حتی افراد کند ذهن محلمون هم عاشقانه دوستم دارند، خدا شاهده حتی گربه های محلمون هم عاشقم هستند و اجازه میدهند که خیلی قشنگ نوازششون کنم و دنبالم راه میوفتند بدون اینکه از من بترسند اما از بقیه فرار می کنند، اینا طی یک پروسه ی تکاملی بود که آخرین قدمهایش کار کردن روی تمرینات ج ۹ و۱۰ قانون آفرینش و البته کار کردن ابدی روی باور فراوانی هستش.

    امروز رفته بودم توی یه فست فود برای کار، استاد دخترای اونجا، اونایی که اونجا کار می کردند داشتند چشمام رو در میاوردند اینقدر داشتند نگام می کردند گفتم چقدر نگام میکنند اینا!!! بعد که مدیر اومد دیدم یه جوون ۲۹ سالست اینقدر حال کردم باهاش، در عرض دو دقیقه عاشقم شد و کلی با هم خندیدیم و گپ زدیم و از زندگیش گفت و گفت شما بیا اینجا علاوه بر کارای سالن رابط بین من و مشتری ها باش چون افراد زود جذبت میشن.( از چون به بعد رو غیر مستقیم گفتا، فهمیدم روش نمیشه مستقیم بگه که خیلی جذابی :) :) :) ) بعد که اومدم خونه حسم گفت که فقط بشین طراحی ات رو تمرین کن بعدش خیلی ترسیدم و ذهنم خیلی خیلی مقاومت داشت در موردش چون یکی از الهامات باور فراوانی ام در مورد ثروت هست، البته یک هفته ست که این الهام رو دارم دریافت میکنم اما خیلی زیاد ذهنم مقاومت داره در موردش، بعدش هدایت خواستم و هدایت شدم به آخرین ایمیل جلسه ی ۸ دوازده قدم که قشنگ جوابم رو گرفتم و فهمیدم که الهامم درست بوده و نجوای شیطون نبوده که بخواد جلوم رو بگیره از اینکه نرم سر کار.

    استاد یه ایده ای به ذهنم رسیده که خیلی حالم رو خوب کرده؛

    عالم های توحیدی واقعی قدیم مثل شیخ بهاء یکسری کتابهایی دارند به اسم کشکول. این کتابها مربوط میشه به یکسری محفل هایی که با شاگرد هاشون داشتند که اون محفل ها هیچ موضوعی نداشته و اون عالم مثل شیخ بهاء، با بسم الله الرحمن الرحیم شروع میکرده و بعدش مثلا یه مطلب در مورد الرحمن میمود توی ذهنش و به دنباله ی اون یه مطلب در مورد یه موضوع دیگه، ممکن بود که اون محفل یه ساعت باشه ممکن هم بود که یه ربع باشه بستگی به اون جریان هدایت داشته, یعنی میخوام بگم یه دوره ای که کاملاً هدایتی در لحظه باشه، بدون هیچ موضوعی فقط شما میشینید جلوی دروبین و با سر سپردگی تمام خودتون رو به این جریان هدایت می سپرید ممکنه که مثلا اول فایل از ثروت بگید بعدش هدایت بشید به قرآن بعدش هدایت بشید به عزت نفس، ممکن هم هست که مثلا یک فایل فقط در مورد عزت نفس باشه یا فقط در مورد ثروت، مشخص نمیکنه بستگی کامل به اون جریان هدایت داره، ممکنه یه فایل یه ساعت باشه ممکنه یه فایل نیم ساعت باشه.حتی تعداد جلساتش هم کاملا هدایتی هستش .. استاد به نظرم خیـــــــــــــلی خیــــــــــــلی جذابه، حتی خود شما هم نمیدونید که چه موضوعی قراره گفته بشه توی این جلسه…. خیلی خیلی جذابه… یعنی همش فقط و فقط و فقط هدایت مطلق و لحظه ای اون جریان هدایتگر هستش حتی در مورد موضوعش ، بدون هیچ ترتیب خاصی از نظر ما. توی یکی از فایل های مصاحبه ، شما گفتید که وقتی میخواهید دوره ها رو گوش بدید توی گوشیتون بصورت shuffle فایل ها رو گوش میدید و مشخص نمیکنه که کدوم فایل از کدوم دوره رو گوش میدید، اگه این رو بصورت یه دوره باشه خیلی خیلی جذاب و باحال میشه.

    استاد فهمیدید چی شد؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خداااااای من!!!!!!!!!!!!!!!!

    اون احساسی که گفتم سه سال چهار سال پیش توی حوزه ی نجف داشتم که توی همین موقع ها بود ، الان هم دقیقا همون احساس ها رو دارم، دقیقا توی همون موقع هایی که توی نجف بودم و خدای مهربون بهم گفت برگرد تهران…

    من که مغزم هنگ کرده… بخـــــــــــــــــــــــــــدا بخــــــــــــــــــــــــــــــدا نمیدونم چی بگم اصلا انگار گیج شدم… چقــــــــــــدر اون بزرگه آخه، چقــــــــــــدر اون دقیقه آخه، احساس وجود یه جریان و قدرت بی نهایت عظیم و قدرتمند و مهربونی رو دارم توی وجودم و اطرافم که برنامه ریزیش بی نهایت دقیقه، احساس ضعف دارم، شونه هام داره مور مور میشه، اصلاً نمی فهمم یعنی چی؟!

    خیلی حسم عجیبه استاد، خیلی زیاد.

    خدای مهربونم مدیر برنامه و برنامه ریز و مدیر اجرایی تمام جنبه های زندگی منه، این هم نشونش.

    بخدا دیگه نمیدونم چی بگم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!…

    تو وجودم ساکت ساکت شده… الان فقط میخوام برم بخوابم.

    در پناه خدای مهربون باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای: