«تجربه‌های من از اعتماد به نشانه‌ام»


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری
    106MB
    25 دقیقه
  • فایل صوتی
    23MB
    25 دقیقه

این صفحه ساخته شده تا در بخش نظرات آن‌، فقط داستان‌های‌تان درباره جزئیات و شروع مسیری هدایتی نوشته شود که با کلیک روی دکمه «مرا به سوی نشانه‌ام هدایت کن» آغاز شد.

اینکه چطور آن نشانه‌ را تشخیص دادید‌؛

و آن نشانه‌ها چه زنگ‌هایی در وجودت به صدا درآورد و به چه تصمیماتی انجامید؛
و چه پله‌های متوالی از قدم‌های پی در پی را یکی پس از دیگری به تو نشان داد‌؛
و چه «تغییراتِ از اساس متفاوت با رویه‌های قبلی‌ات» را در شخصیت و در وجودت رقم زد‌؛

و چطور از میان هزاران شیوه‌‌، روند و مسیری برایت سَرَند و غربال شد که بهترین‌، نزدیک‌ترین‌، لذت‌بخش ترین‌، پرثمرترین و قابل اجراترین شیوه با امکانات‌ و شرایط آن لحظه‌ات بود.

و در نهایت‌، ادامه دادن در آن مسیر مهارتها‌، تجربه‌ها‌، ایمان و عزت نفسی را در وجودت ساخته که بین شمای کنونی و آدم قبلی فاصله انداخته و نسخه‌ی با ایمان‌تر در شخصیت‌‌ات ساخته که گوش به زنگ پیغام نشانه‌ها و بنیان کردن تمام جنبه‌های زندگی‌اش بر جدّی گرفتنِ مسیر هدایتی‌ نشانه‌هاست.

داستان هدایت تو به نشانه‌هایی که برای حل مسائل‌تان به آنها هدایت می‌شوی‌، و قدم‌های عملی و تکاملی‌ای که در جهت آن هدایت برمی‌داری و تجربیاتی که-در ادامه- برای‌ اشتراک با این خانواده در این صفحه نوشته می‌شود‌، از دل اعتمادی ناب متولد می‌شود که‌ -حتی با وجود نجواهای ذهن‌تان-، نسبت به  ساز و کار هدایت‌گونه‌ی خداوند‌، در قلب‌تان می‌سازید و به قول خداوند:

ذَالِكَ الْكِتَبُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ
الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ ممَِّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ
وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بمَِا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ وَ بِالاَْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ
أُوْلَئكَ عَلىَ‏ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَ أُوْلَئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. بقره

این جریان هدایت که همواره در جهان جاری است‌، فقط آنهایی را با خود همراه می‌سازد که تقوا پیشه کرده و ذهن‌شان را کنترل می‌کنند و به نشانه‌ها اعتماد می‌کنند و تسلیم‌ مسیر هدایت‌شان می‌شوند و  رستگاران‌ و متبرّک شدگان آنها هستند.

زیرا خداوند هرگز برای یاری ما‌، قوانینش را نقض‌، معلق یا موقتاً غیر فعال نمی‌کند‌، بلکه به شیوه‌های کاملاً طبیعی‌، منطقی و هماهنگ با سازو کار جهان‌ هدایت خود را به سمت‌تان جاری می‌سازد.

ما از طریق ایده‌ها و نشانه‌هایی هدایت می‌شویم که  به واسطه‌ی قرار گرفتن یک کلمه یا جمله‌، یا خواندن داستان و تجربه‌ای که برای‌مان الگو می‌شود‌‌ و مرز ناممکن‌ها را در ذهن‌مان جابه جا می‌کند‌، یا راهکاری که دیگری برای مسئله‌ای متفاوت اجرایش کرده‌، یا گوش دادن به یک فایل و درک یک مفهوم از آن و…‌، به ما الهام می‌شود.

نقطه مشترک این نشانه‌ها این است که‌ همه‌ی آنها‌، «پیغامی واضح از اولین اقدام برای حل مسائل‌مان» را در دل خود دارند.

پیغامی که فقط و فقط برای خودمان و از طریق خودمان قابل تشخیص و قابل درک است.

زیرا این وعده‌ی خداوند است که:

قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ

گفتيم همگى از بهشت فرود آييد، پس چون از جانب من هدايتى براى شما آمد، آنان كه از هدايت من پيروى كنند هرگز بيمناك و اندوهگين نخواهند شد. بقره 38

نکته مهم:

در راستای هدف‌ما درباره نظم بخشیدن به محتوای سایت‌، در این صفحه فقط نظراتی منتشر می‌شود که درباره داستان و مسیر هدایت شده‌ای که به واسطه استفاده از دکمه «مرا به سوی نشانه‌ام هدایت کن» نوشته‌اید.

منتظر خواندن داستان‌ها و روندی هستیم که در مسیر هدایت‌تان طی می‌کنید و نتایجی که پله به پله شما را رشد و به مرحله‌ی بالاتر هدایت می‌کند.

وقتی از قدرت کانون توجه‌مان برای دیدن‌، به خاطر آوردن و مرور کردن مسیر این هدایت استفاده می‌کنیم‌، یعنی با نوشتن درباره جرئیات این مسیر‌ و به اشتراک گذاشتن با سایر اعضای خانواده‌‌مان‌، صدق بالحسنی می‌شویم‌، آرام آرام‌، جنس محکم‌تری از ایمان و یقین در وجودمان نهادینه می‌شود که جانمایه و شخصیت ما را تغییر می‌دهد و به قول قرآن‌، چشمان‌مان را برای تشخیصِ بهتر و دقیق ترِ نشانه‌های هدایت بیناتر می‌کند.

1828 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «صدیقه صالحی» در این صفحه: 6
  1. -
    صدیقه صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1402 روز

    بنام خدا و سلام

    من هدایت شدم به فایل لایو استاد قسمت10

    و اما قصه هدایت من

    الان دو شبه که میخوام یک دوره ای رو ثبت نام کنم . ظاهرا دوره خلاقیت هست اسمش

    و توسط یک پیجی که سالهاست دنبالش میکنم قراره برگزار بشه . اما جالب اینجاست که این پیج تا بحال اصلا هیچگونه آموزشی نداشته .

    و الانم که آموزش گذاشته توضیح واضحی نداشت درمورد اینکه قراره چکار کنه.یعنی یه سری چیزا رو نوشته بود ولی خیلی گنگ و مبهم بود

    وقتی ازش توضیح خواستم دیگه بیشتر گیجم کرد.

    و این شد که تصمیم گیری برام سخت تر شد .

    میگفت میخوام بهتون یاد بدم که چطوری کاراکتری رو بسازید که مختص خودتون باشه و یک کار جدید باشه نه کپی از بقیه.

    و منم که مونده بودم چکار کنم اومدم تو سایت و از خدا هدایت خواستم.

    راستش شب اول هدایت شدم به سفر به دور امریکا قسمت 115

    وقتی دیدم سریال سفر به دور امریکاست با خودم گفتم نه بابا مثلا این فایل چه ربطی میتونه داشته باشه به مساله من . خلاصه که اینقد بی میل بودم که فقط متن انتخابی رو خوندم

    ولی چیزایی عجیبی نوشته بود که هر کدومش

    برا ذهن من یه زنگ بود

    مثلا اولش نوشته بود استاد اینجا آدم رو یاد فیلمهای تخیلی میندازه.

    بعد گفته بود فتبارک الله احسن الخالقین

    یجای دیگه متن گفته بود از خز های اسپانیایی رو قاب میسازن.

    و باز یه جای دیگه گفته بود از کانکس های قدیمی خونه میسازن

    و درآخر هم اومده بود که از هرچیزی میشه ثروت خلق کرد

    اونموقع یکمی قانع شدم ولی زور ذهن مقاوم من بیشتر بود که امشبم دوباره هدایت خواستم و به این فایل لایو قسمت 10 هدایت شدم

    و فهمیدم که باید ثبت نام کنم اون دوره رو .

    از خدا ممنونم و از شما هم

    در پناه خدا شاد و سالم باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    صدیقه صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1402 روز

    بنام خدا

    و سلام به همگی.

    ساعت 1:59 دقیقه بامداد هست .

    نیت و موضوع من برای ورود به قسمت هدایت به نشانه :

    این بود که یک موقعیت شغلی برام‌پیش اومده در بندرعباس و با توجه به اینکه یکسال پیش مهاجرت کردم به مشهد و به دلیل مسائل مالی. حدود سه ماه پیش برگشتم بخاطر اینکه وام بگیرم و دوباره برم اونجا خونه رهن کنم

    و یا توجه به اینکه وسایلام همونجاست و من قصد موندن در بندرعباس رو ندارم

    نمیدونستم که این کار رو قبول کنم یا نه

    که هدایت شدم به این فایل .

    و لازمِ که بگم قبل از دیدن این فایل به شدت سرم درد میکرد و میسوخت . اما یهو پاشدم و رفتم یه دمنوشی درست کردم و نشستم این فایل(سفر به دور امریکا قسمت 51) رو هم دیدم با اینکه

    کوتاه بود زمانش اما حالم رو به شدت خوب کرد .وقتی کامنت منتخب رو خوندم خیلی از نکاتی که من بخاطر تمرکز بر ناخواسته ها متوجه شون نبودم و یادم رفته بودم هم بهم یاد آوری شد. مثل تکامل. مثل تمرکز بر خواسته ها. مثل پرداخت بهای هر آنچه را که در زندگی میخواهیم و حس کردم این موضوع پرداخت بها جواب اصلی من بود و من حواسم به این قصه نبود.

    میخوام اون شغل رو قبول کنم و تا مدتی بمونم همینجا و تکاملم رو طی کنم و با برنامه ریزی بیشتری برگردم نمیدونم کارم درست هست یا نه ولی سپردم به خدا اگه درسته که جور بشه به راحتی و برم و اگه نیست که هیچ .

    اگه دوستان راهی به ذهنشون میرسه از عمل به قوانین لطفا منو راهنمایی کنید .

    چون دقیقا نمیدونم مشکلم کجاست . مسئله م من مالی هست ولی گیر و باور مخربم نمیدونم کجاست

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    صدیقه صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1402 روز

    بنام خدا و سلام به همگی

    من امشب یعنی در واقع سحرگاه 3 آبان 1402

    از شب قبل با شنیدن یه مسئله ای خیلی بهم ریختم

    در حالیکه کل روز قبل و امروز رو از صبح که بیدار شدم و دیشب تا قبل خواب

    همش تو سایت بودم

    یا داشتم فایل میدیدم یا کامنت میخوندم یا مینوشتم و یا جواب کامنتا رو میدادم .یعنی اصلا درگیر چیزای بیخود نبودم

    ولی سرشب خواهرم یه مسئله ای رو برام تعریف کرد و خیلی بهم ریختم و دیگه حالم خوب نبود دیگه کنترل ذهن نداشتم

    وخیلی اوضاع بدی بود یه سه چهار ساعتی رو درگیر بودم و هی نفش عمیق میکشیدم هر کاری میکردم آروم نمیشدم و حتی به اینکه چکار کنم چه راهکاری دارم چه کاری میتونم انجام بدم

    هر چی به ذهنم میرسید دیدم باید پول داشته باشم

    اومدم به یکی پیام بدم و بگم میتونه بهم پول بده یا نه

    و حین نوشتن داشتم به این فکر میکردم که قرض گرفتن خلاف قوانینی هست که استاد گفتن

    و نمیدونستم چکار کنم و جالب که بگم من اون لحظه هم داشتم توضیحات تکمیلی جلسه 4 احساس لیاقت رو میخوندم .گفتم که مدام درگیر سایت بودم و این لحظه با حال و حس به قول استاد ناجالب و ناخوب

    و یه دفه یادم اومد که بیام از هدایت به نشانه کمک بگیرم

    اول چشمامو بستم و با خدا حرف زدم:

    خدایا کمکم کن

    خدایی که همه بچه های سایت رو همیشه هدایت میکنی

    خدایی که تمروز از زیان بقیه اینقد وصفت رو خوندم

    خدایی که عباسمنش اینقدر از هدایتهات میگه

    کمکم کن قسمش دادم

    گفتم کمکم کن بگو چکار کنم راه جلوم بذار

    میدونم کنترل ذهن ولی نمیتونم اللن

    میدونم احساس خوب اتفاقات خوب

    و متوجه شدم همینکه دارم با خدا حرف میزنم حالم از چن لحظه قبلش بهتر شد

    آرومترم و باز ادامه دادم به صحبت با خدا

    در حالیکه قبل ازین با همه وجودم متمرکز بودم روی اون تضادی که وجود داشت

    در حالیکه صفحه توضیحات تکمیلی هم جلوم باز بود ولی نمیدونستم دارم چی میخونم

    خلاصه اینکه حالم بهتر شد و اومدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و زدم رو دکمه هدایت به نشانه

    که صفحه

    گفتگوی استاد با دوستان قسمت 17 برام باز شد

    که وقتی شروع کردم به گوش دادن دیدم از اولین نفری که شروع به صحبت کرد انگار یکی یکی دارن جواب سوالهای منو میدن و هر کدومشون برای هر تضاد و مسئله من دارن یه راهکار میدن

    و باز هم این قسمت سایت به من ثابت کرد که جز خدا هیچ کس این سایت رو مدیریت نمیکنه و به قول استاد همش هدایت الله

    که منم تصمیمی گرفتم از امشب دوباره جدی تر و با تعهد بیشتری رو خودم کار کنم

    و البته به جرات میگم اینبار با ایمان بیشتر

    آخه حرف سر چک و لگد های روزگارِ که اگه درست رو نگیری شدیدتر چک میخوری

    خدارو هزار بار شکر و سپاس بیکران که بارهم هدایتم کرد

    شکر با این دریای آگاهی آشنا هستم

    شکر که در مدار هدایت الله قرار گرفتم

    شکر که با خدا ارتباط مستقیم دارم

    شکر و هزاران شکر به درگاهش

    شکر به داشتن این رب بی همتا

    شکر و هزاران شکر از داشتن این خالق یکتای بی مثل و مانند

    شکر و هزاران شکر که مارو انسان آفرید

    شکر و شکر و شکر

    هیع خدا هیع خدا هیع خدای محمد و موسی هیع خدای ابراهیم و یوسف و یعقوب

    خدای حسین شکرت خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  4. -
    صدیقه صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1402 روز

    بنام خدا و سلام به همگی

    موضوع هدایت: مهاجرت

    از بندرعباس به مشهد

    * لطفا هنگام خوندن متن مبدا و مقصد رو تو ذهنتون داشته باشین

    اسفند 1400 بود

    و چند ماهی میشد که بخاطر یه سری مسائل خیلی اوضاع روحیم بهم ریخته بود

    و از طرفی قرار بود که در اداره کل یکی از ارگانهای دولتی استخدام بشم

    تا جایی که از ابتدای اسفند و یا اواخر بهمن ماه هم برای آشنا شدن با کار هر روز میرفتم اون اداره و مدارک رو هم برده بودم و همزمان مصاحبه های درون سازمانی شونم انجام میشد تو همون روزا.

    با اینکه با رضایت رفته بودم برا اینکه استخدام بشم اما همچنان اون اوضاع ناجالبی هم که گفتم هنوز وجود داشت.

    که البته پیش اومدن این اوضاع داستان همون داستان الگوهای تکرار شونده بود .که تا حل نشه و تادرسش رو نگیری همچنان هست و هر بار ضربه ها شددی تر میشه و براب من دقیقا قانون تکرار شد.

    اون قصه ناجالب در واقع به طور مستقیم مربوط به من نمیشد و قدمتی طولانی هم داشت

    و موضوع به 15 سال پیش برمیگشت .

    و من از حدود 10 سال پیش یا بیشتر به این نتیجه رسیده بودم که باید باید مهاجرت کنم

    برطرف کردن و حل اون موضوع ناجالب دست من نبود و تصمیم گیرنده شخص دیگری بود اما من به شدت داشتم از حل نشدنش آسیب میدیدم

    و وقتی دیدم نمیتونم برای حل این موضوع کاری انجام بدم تصمیم گرفتم خودم دیگه تو اون‌محیط نباشم.

    و به قول استاد: فلسفه من اینه که به جای اینکه اونجایی که هستم رو یخوام خوب کنم و یا درست کنم . مثل ایجاد امنیت یا فرهنگ سازی و یا …

    خودم میرم جایی که فرهنگ دارن و یا فلان کار رو انجام نمیدن .

    قانون اینه که جایی رو که خراب هست،درست نکن ، خودت برو جایی که اونجا درست هست. چون من‌نمیتونم دیگران رو تغییر بدم.

    من این تصمیم 10 ساله رو دوباره گرفته بودم و دوباره همون مانعی که کل این 10 سال نذاشت من از جام تکون بخورم سر و کله ش پیدا شده بود ترس ترس ترس

    و سیل عظیمی از نجواهای ذهنی .

    دوباره همون مسئله برام تکرار شده و راه حل رو هم میدونم اما ترس نمیذاره حرکت کنم

    اما اینبار با دفعات قبل یک تفاوت عظیم و بزرگی داشت اینبار من با سایت استاد آشنا شده بودم ک سایت قسمتی داشت به اسم هدایت به نشانه

    و منی که هنوز با هیچکس در مورد تصمیمَ م صحبت نکرده بودم

    و میدونستم قطعا با مخالفت روبرو میشم

    خیلی عصبی و بهم ریخته بودم

    نه میتونستم وضع موجود رو تحمل کنم نه میخواستم دیگه اونجا باشم

    میدونستم که باید اونجا رو ترک کنم

    البته فراموش کردم بگم که من وقتی با اون وضع ناجالب روبرو شدم و دیدم هیچ راهی ندارم جز مهاجرت و برای مهاجرت هیچ پول و آمادگی مالی ندارم

    شروع کردم به اجرای قانون احساس خوب= اتفاقات خوب و کنترل ذهن که کار بسیار سختی بود اون زمان چون برای اولین بار داشتم متعهدانه انجامش میدادم و تا قبل از اون ازش نتیجه ای نگرفته بودم چون انجامش نداده بودم

    میگفتم خدایا در اینکه باید برم شکی ندارم ولی تو بگو چه جوری با چه پولی با کدوم حمایت؟

    اینم بگم قبل از اسفند ماه من اجرای این قانون رو شروع کردم و حدود دوماه طول کشید

    و من تو این حدود دوماه چندین بار ازین قسمت سایت کمک خواستم چون واقعا تردید داشتم و مستاصل بودم و واقعا بین دوراهی شدیدی بودم

    و با تمام وجودم کمک میخواستم از خدا

    و هر بار به فایلی هدایت شدم که دقیقا موضوع صحبت استاد مهاجرت بود.

    که باز نجواها نمیذاشت من تصمیم قطعی بگیرم و عملی کنم .

    و همش میگفتن واقعا رو یه فایلی که حالا تو سایت برات باز شده میخوای پاشی بری مشهد ؟ اصلا عاقلانه ست؟؟

    و همینها کافی بود که باز آتیش به جون من بندازه منیکه خودم خود به خود داشتم‌میسوختم از اوضاعی که توش بودم

    و یکی از این دفعات که مراجعه کردم و تقریبا فکر میکنم آخرین باری که برای خواسته مهاجرتم مراجعه کردم و اینطور که تو ذهنم هست همون اسفند ماه بود که مراجعه کردم و باز هدایت خواستم

    که باز هدایت شدم به فایلی استاد که در مورد مهاجرت صحبت کردن و چون حال خوبی نداشتم اصلا تو فکر نوشتن و کامنت گذاشتن نبودم و جالبه بعد ازون چن باز خواستم داستانش رو بنویسم ولی فکر میکردم که باید حتما زیر همون فایل کامنت میذاشتم و منم که یادم نیست کدوم فایل بود حالا خر وقت فایلشو پیدا کردم مینویسم. تا امروز که اومدم اینجا و فایل توضیحات استاد رو دیدم و تازه متوجه شدم که این گزینه دومی برای همینه و من میتونم اینجا داستان هدایتمو شرح بدم برا همین گفتم امروز حتما این کارو انجام میدم.

    ادامه قصه : من اون روز تو اتاق با اینکه باز به فایل مهاجرت هدایت شدم باز نتونستم تصمیم بگسرم باز نجواها مانع شد ولی همش دنبال آروم شدنم بودم برا همین تو سایت میچرخیدم و رفتم سمت فایلهای سفرنامه و یجایی توی توضیحات متوجه شدم در مورد سفرنامه یه سری فایل و متن توی کانال تلگرام هست که رفتم اونا رو پیدا شون کنم

    وارد کانال شدم و اصرار داشتم که به اولین پیام برم و از اول پیامها رو چک کنم تا باون سری متنها برسم

    و من تو کانال تلگرام از آخرین پیامی که اومده بود شروع کردم رد کردن پیامها و در واقع با انگشت سبابه با ضربه شدید و سرعت بالا شروع میکردم به رد کردن پیامها به سمت پایین که اگه راه راحتتری هم داره من بلدش نیستم حقیقتا.

    اینها رو با این جزئیات میگم که به شما بگم قانون چقد دقیق عمل میکنه

    من یا اون سرعتی که داشتم پیامها رو نمیدونم 10 تا 10تا 20 تا 20 نمیدونم با هر ضربه انگشت من چنتا پیام رد میشد و به سمت پایین میومد که یه دفه تو همین سرعت یک کلمه مهدی از جلو چشمم رد شد

    مهدی کیه چیه نمیدونم فقط کلمه مهدی رو دیدم و انگار همزمان با دیدن اون کلمه چشمم دید مهدی و گوشیم که در واقع گوش ذهنم شنید صبرکن

    و من چون سرعت رد کردن پیامهام زیاد بود باید برمیگشتم و پیامی که مهدی داشت رو میخوندم.

    این نکته رو بگم من به دنبال فایلهای سفرنامه بود که خانم شایسته نوشتن اولش نوشتم من مریم شایسته هستم

    ولی کلمه مهدی برای من حکم استم رو داشت و برگشتم عقب و پیام مهدی رو پیدا کردم

    میدونم تمیتونید حدس بزنید که با چی روبرو شدم

    مهدی دوره جهان بینی توحیدی رو گذرونده بود و قصه مهدی قصه جوونی بود که از مشهد به قشم مهاجرت کرده بود.

    از اسکله بندر تا اسکله قشم نیم ساعته.

    یعنی دقیقا مسیری برعکس مسیر من

    من میخواستم از بندرعباس به مشهد برم

    مهدی هم حقوق سر ماه داشت و حاشیه امن و …

    مثل من که قرار بود استخدام بشم و همه اینها رو داشته باشم تازه تو اداره کل

    وقتی قصه مهدی رو خوندم آرومتر شدم

    و به خودم احساس خوب=اتفاقات خوب

    رو یاد اوری میکردم ولی همچنان نجواها بودن

    اما من فردا باید میرفتم اداره که هم کار رو یاد بگیرم و همه پیگیر کارای استخدامیم بشم

    چن روزی گذشت و من با اینکه هر دو موضو رو تو ذهنم داشتم روزمو شب میکردم

    و زمانی که دیگه خیلی قرص و محکم تصمیم به رفتن گرفته بودم که

    یه روز تو اداره با یکی از دوستام صحبت کردم در مورد رفتن و بهم گفت صدیقه اینکارو نکن . اینجا داری استخدام میشی اونم تو دوره ای که هیچکس رو استخدام‌نمیکنن

    اینجا همه آشنا هستن همشری ان بالاخره غریب نیستی همه کار میتونیم برات انجام بدیم و…

    که دیدم اگه بخوام به این دلیل از مهاجرت منصرف بشم یعنی دچار شرک شدم و این درست نیست .

    من تو بندر رو آدما و همکارا و همشهریام حساب کنم ولی برای زندگی تو مشهد رو خدا حساب نکنم

    پس این درست نیست

    من زمانی داشتم با دوستم فاطمه صحبت میکردم که تو اداره منتظر بودم داداشم بیاد دنبالم و برم یکی از شاخه های همون اداره و یک کار اداری رو پیگیری کنم و بعد برم خونه و نتیجه رو فردا به ادره کل (همونجا که کار میکردم) اعلام کنم.

    دیدین استاد وقتی از مهاجرت میگه از کلمه هجرت زیاد استفاده میکنه و قرآن هم از هجرت استفاده کرده

    اون روز تو اداره در ادامه صحبتم با فاطمه یهو فاطمه گفتم درسته هجرت خیلی خوبه قران هم گفته هجرت کنید ولی من میگم بمون اینجا کار داری حقوق داری …

    وقتی گفت هجرت احساش کردم من دارم نظر خدا و حرف خدا رو از زبان فاطمه هم میشنوم ور حالیکه خود فاطمه مخالف رفتن منه.

    وای من انتظار داشتم بگه رفتن. بگه تغییر مکان

    نمیدونم یه کلمه دیگه غیر از هجرت انگار هجرت اسمی رمزی شده بود که تا وسی اونو میگفت یه چیزی تو ذهن من به صدا در میومد.

    اونروز داداشم اومد و مت رفتم اون اداره دیگه که کارمو انجام بدم ولی چه رفتنی

    تو کل مسیر ذهنم دوباره بهم ریخته بود و دلم آشوب بود و درگیر حرفهای فاطمه

    و باز تریدید که خدایا چکار کنم خدا بازم راهنمایی کن بازم نشون بفرست بازم هدایت کن

    من تو مسیر با داداشم اصلا خرف نمیزدم چون ذهنم درگیر بود فقط وقتی اوند بهش گفتم باید برسم فلان جا گفت بلدم اونجا رو و منم خیالم راحت بود که بلده.

    رفتیم تا رسیدیم به یه خیابونی که یک طرفشو کنده بودن و انگار داشتن لوله کشی میکردن

    رفتیم تا انتهای خیابون متوجه شدیم که اشتباه اومده و خیابون بن بست بود و باید دور میزدیم و برمیگشتیم تا انتهای بلوار وسط اون خیابون رفتیم که دور بزنیم

    هیچ کوچه ای تابلو نداشت ظاهرا همه رو کنده بودن. و فقط یک آخرین کوچه اون خیابون تابلو داشت و اسمش فکر میکنید چی بود؟؟ هجرت

    من بادیدن اون تابلو یه لحظه شوکه شدم خوشحال شدم آروم شدم ولی همش فقط یک لحظه کوتاه بود دوباره نجواها داشت کار خودشو میکرد که: حالا فقط میخوای رو یه تابلوی تو خیابون حساب کنی و برا زندگیت چنین تصمیم مهمی بگیری ؟؟

    نه بابا مگه میشه به این‌چیزا اکتفا کرد؟؟

    و باز التماس های من . که خدا یکاری کن که دیگه ذهنم نتونه منو دچار تردید کنه خدایا یهدنشونه قوس تر نشون بده بهم خدایا یه جیزی بگو که دیگه دهنم بسته بشه و مو لا درزش نره

    و هیچ نجوای زورش به اون نشونه نرسه.

    اون خیابون رو دور زدیم و برگشتیم و داداشم متوجه شد آدرس درست خیابون بعدیه.

    رفتیم وارد خیابون بعدی شدیم و من همچنان دارم به خدا التماس میکنم که …

    و دیدم تو خیابون بعدی کوچه های دو طرف خیابون همه شون تابلو داشت و همه شون هجرت بود

    اون لحظه که نجواها خاموش شدن و منم به آرامش رسیدم و گفتم دیگه میرم و دیگه به هیچ چیز فکر نمیکنم

    و تردید به خودم راه نمیدم

    و منم مثل مهدی زیر یک میلیون پول داشتم و به طرز عجیبی تا روز حرکت پولم شد 3 میلیون و من با 3 میلیون با یه کوله پشتی و یه چمدون رفتم مشهد و در حالیکه مادرم میگفت الام دمِ عیده صبر کن جا گیرت نمیاد

    صبر بعد عید برو مشهد الان شلوغِ

    ولی من دیگه فقط ی6 رفتنم فکر میکردم

    و میگفتم نه باید برم

    میگفت نه حاداری نه هیچ آمادگی مالی

    گفتم نه باید برم باید به این ترسی که 10 ساله منو متوقف کرده غلبه کنم باید برم ببینم اونطرف این ترس چیه

    دیگه بالاتر از مرگ که نیست نهایتش میمیرم

    و من رفتم بدون هیچ ایده ای تا ببینم اونطرف این ترس چیه که دیدم هیچی نیست و قانون همیشه عمل میکنه وقتی تو جرات بخرج میدی جهان کرنش میکنه

    من یک شب هم تو مشهد بدون جا نبودم همون صبحی که رسیدم ظهر خونه پیدا شد . غروب قرار دادبستیم تو بنگاه

    و من شب رفتم تو خونه ای که کل اثاثش یه بخاری و دوتا فرش بود که صابخونه داده بود و کوله پشتی و چمدون خودم

    و جالبه تو بنگاه وقتی حرف پول شد تازه یادم اومد که من که فقط 3 تومن دارم

    با یکی از دوستای مشهدیم رفته بودم که اون تازه خودش بدون اینکه من بگم گشته بود خونه پیدا کرده بود

    همون روز که فهمیده بود من رسیدم

    و اون نصف پول پیش خونه رو به حساب صابخونه واریز کرد و من رفتم تو خونه و چن روز بعد که اصلا قراری نبود من پول بیاد تو دستم پول اومد و من پول خونه رو کامل دادم

    و بعد از زندگی در مشهد خب من مشکل مالیم حل نشده بود و هنوزم حل نشده

    یبار شک کردم که نکنه کارم اشتباه بوده که اومدم نکنه حرفهای فاطمه درست بوده نکنه …

    که گفتم نه اشتباه نبوده مگه تو کمک نخواستی مگه هدایت نخواستی مگه هدایت نشدی ؟؟

    هم تو سایت هم از طریق تابلو هجرت

    اما بازم اومدم تو سایت و هدایت خواستم که بهم بگه چکار کنم

    یادم نیست کدوم فایل بود اما از فایلهایی بود که استاد از طریق کلاب هاوس با بچه ها صحبت کردن

    داشتم گوش میکردم و دنبال جوابم بود که یجایی استاد گفتن: برای من هر کدوم از بچه ها هر دستاوردی که داشته یک طرف به هر چی که رسیدن یک طرف پول روابط سلامتی

    اما بچه هایی که مهاجرت کردن یک طرفن

    یعنی مهاجرت برای من ته همه دستاوردهاست چون اونایی که مهاجرت میکنن یه جرات و جسارت بیشتری نسبت به بقیه دارن ..

    بعد من به خودم گفتم خب خودم اینو میدونستم که

    ینی الان نکته ای که جواب منه کدومه

    بعد به این رسیدم که باباااا

    تو مهاجرت رو که از نظر استاد ته همه دستاوردهاست انجام دادی و بهش رسیدی

    یعد دستاورد مالی رو نمیتونی انجام بدی

    تو شاخ غول رو شکستی پس دستاورد مالی دیگه نباید بزای تو دغدغه باشه

    البته اینم بگم من بعد 1 سال و نیم هنوز مشکل شدید مالی رو دارم

    با اینکه خودم تو یه حرفه کار بلدم تخصصی دارم

    فقط بلد نیستم ازش پول در بیارم

    قصه من تمام شد

    بچه ها نکته هاشو فراموش نکنید

    اینکه قانون دقیق عمل میکنه حتی اگه تو حواست نباشه

    این سایت و مطالبش صفر تا صد الهیه

    الهاماتی که به سید حسین عباسمنش میشه رو جدی بگیرید

    من با اینکه پای منبر بزرگ شدم اما توکل رو تو این سایت یاد گرفتم

    نه به این معنا که منبر خوب نیست اونجا هم حیلی چیزا یاد گرفتم اما متاسفانه

    رو همه منابر و تو اکثر برنامه ها ی مذهبی و فرهنگی که رسالتشون دادن آگاهی به مردمِ همیشه وقت کمِ برای گفتن اون مطلب و نکته مهم

    برای باز کردن و شرح دادن اون مسئله

    و همیشه تو اون برنامه مجال توضیح مفصل نیست

    همیشه همینطوری گذشته که وضع جامعه اینه .

    ولی یه نفر میاد قران رو ریشه یابی میکنه با محوریت خود خدا و با محوریت توکل و توحید و تطبیق با مسائل روز روانشناسی و …

    و بعد بجایی میرسه که

    جوون مشروب خور میاد تو این سایت و به راحتی با دیدن یک فایل متحول میشه

    سیگاری ترک سیگار میکنه

    ا

    ونی که روابط ناسالم داره به راحتی ترک میکنه.

    و جالبه همه شون هم میگن استاد من خدارو با شما پیدا کردم

    داستان آشناییم رو سرجای خودش مینویسم حتما

    ممنونم که متن منو خوندین

    امیدوارم خود استاد هم بخونن

    در پناه خدا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  5. -
    صدیقه صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1402 روز

    بنام خدا و سلام به همگی

    موضوع هدایت: مهاجرت

    از بندرعباس به مشهد

    * لطفا هنگام خوندن متن مبدا و مقصد رو تو ذهنتون داشته باشین

    اسفند 1400 بود

    و چند ماهی میشد که بخاطر یه سری مسائل خیلی اوضاع روحیم بهم ریخته بود

    و از طرفی قرار بود که در اداره کل یکی از ارگانهای دولتی استخدام بشم

    تا جایی که از ابتدای اسفند و یا اواخر بهمن ماه هم برای آشنا شدن با کار هر روز میرفتم اون اداره و مدارک رو هم برده بودم و همزمان مصاحبه های درون سازمانی شونم انجام میشد تو همون روزا.

    با اینکه با رضایت رفته بودم برا اینکه استخدام بشم اما همچنان اون اوضاع ناجالبی هم که گفتم هنوز وجود داشت.

    که البته داستان پیش اومدن این اوضاع همون داستان الگوهای تکرار شونده بود .که تا حل نشه و تادرسش رو نگیری همچنان هست و هر بار ضربه ها شدید تر میشه و برای من دقیقا قانون تکرار شد.

    اون قصه ناجالب در واقع به طور مستقیم مربوط به من نمیشد و قدمتی طولانی هم داشت و برای حلش کاری از دست من ساخته نبود چون من فقط میجنگیدم یعنی کاری که وجود ناخواسته رو بیشتر میکنه تو زندگی شما

    و موضوع به 15 سال پیش برمیگشت .

    و من از حدود 10 سال پیش یا بیشتر به این نتیجه رسیده بودم که باید باید مهاجرت کنم

    برطرف کردن و حل اون موضوع ناجالب دست من نبود و تصمیم گیرنده شخص دیگری بود اما من به شدت داشتم از حل نشدنش آسیب میدیدم

    و وقتی دیدم نمیتونم برای حل این موضوع کاری انجام بدم تصمیم گرفتم خودم دیگه تو اون‌محیط نباشم.

    و به قول استاد: فلسفه من اینه که به جای اینکه اونجایی که هستم رو یخوام خوب کنم و یا درست کنم . مثل ایجاد امنیت یا فرهنگ سازی و یا …

    خودم میرم جایی که فرهنگ دارن و یا فلان کار رو انجام نمیدن .

    قانون اینه که جایی رو که خراب هست،درست نکن ، خودت برو جایی که اونجا درست هست. چون من‌نمیتونم دیگران رو تغییر بدم.

    من این تصمیم 10 ساله رو دوباره گرفته بودم و دوباره همون مانعی که کل این 10 سال نذاشت من از جام تکون بخورم سر و کله ش پیدا شده بود ترس ترس ترس

    و سیل عظیمی از نجواهای ذهنی .

    دوباره همون مسئله برام تکرار شده و راه حل رو هم میدونم اما ترس نمیذاره حرکت کنم

    اما اینبار با دفعات قبل یک تفاوت عظیم و بزرگی داشت اینبار من با سایت استاد آشنا شده بودم ک سایت قسمتی داشت به اسم هدایت به نشانه

    و منی که هنوز با هیچکس در مورد تصمیمَ م صحبت نکرده بودم

    و میدونستم قطعا با مخالفت روبرو میشم

    خیلی عصبی و بهم ریخته بودم

    نه میتونستم وضع موجود رو تحمل کنم نه میخواستم دیگه اونجا باشم

    میدونستم که باید اونجا رو ترک کنم

    البته فراموش کردم بگم که من وقتی با اون وضع ناجالب روبرو شدم و دیدم هیچ راهی ندارم جز مهاجرت و برای مهاجرت هیچ پول و آمادگی مالی ندارم

    شروع کردم به اجرای قانون احساس خوب= اتفاقات خوب و کنترل ذهن که کار بسیار سختی بود اون زمان چون برای اولین بار داشتم متعهدانه انجامش میدادم و تا قبل از اون ازش نتیجه ای نگرفته بودم چون انجامش نداده بودم

    میگفتم خدایا در اینکه باید برم شکی ندارم ولی تو بگو چه جوری با چه پولی با کدوم حمایت؟

    اینم بگم قبل از اسفند ماه من اجرای این قانون رو شروع کردم و حدود دوماه طول کشید

    و من تو این حدود دوماه چندین بار ازین قسمت سایت کمک خواستم چون واقعا تردید داشتم و مستاصل بودم و واقعا بین دوراهی شدیدی بودم

    و با تمام وجودم کمک میخواستم از خدا

    و هر بار به فایلی هدایت شدم که دقیقا موضوع صحبت استاد مهاجرت بود.

    که باز نجواها نمیذاشت من تصمیم قطعی بگیرم و عملی کنم .

    و همش میگفتن واقعا رو یه فایلی که حالا تو سایت برات باز شده میخوای پاشی بری مشهد ؟ اصلا عاقلانه ست؟؟

    و همینها کافی بود که باز آتیش به جون من بندازه منیکه خودم خود به خود داشتم‌میسوختم از اوضاعی که توش بودم

    و یکی از این دفعات که مراجعه کردم و تقریبا فکر میکنم آخرین باری که برای خواسته مهاجرتم مراجعه کردم و اینطور که تو ذهنم هست همون اسفند ماه بود که مراجعه کردم و باز هدایت خواستم

    که باز هدایت شدم به فایلی استاد که در مورد مهاجرت صحبت کردن و چون حال خوبی نداشتم اصلا تو فکر نوشتن و کامنت گذاشتن نبودم و جالبه بعد ازون چن باز خواستم داستانش رو بنویسم ولی فکر میکردم که باید حتما زیر همون فایل کامنت میذاشتم و منم که یادم نیست کدوم فایل بود حالا خر وقت فایلشو پیدا کردم مینویسم. تا امروز که اومدم اینجا و فایل توضیحات استاد رو دیدم و تازه متوجه شدم که این گزینه دومی برای همینه و من میتونم اینجا داستان هدایتمو شرح بدم برا همین گفتم امروز حتما این کارو انجام میدم.

    ادامه قصه : من اون روز تو اتاق با اینکه باز به فایل مهاجرت هدایت شدم باز نتونستم تصمیم بگسرم باز نجواها مانع شد ولی همش دنبال آروم شدنم بودم برا همین تو سایت میچرخیدم و رفتم سمت فایلهای سفرنامه و یجایی توی توضیحات متوجه شدم در مورد سفرنامه یه سری فایل و متن توی کانال تلگرام هست که رفتم اونا رو پیدا شون کنم

    وارد کانال شدم و اصرار داشتم که به اولین پیام برم و از اول پیامها رو چک کنم تا باون سری متنها برسم

    و من تو کانال تلگرام از آخرین پیامی که اومده بود شروع کردم رد کردن پیامها و در واقع با انگشت سبابه با ضربه شدید و سرعت بالا شروع میکردم به رد کردن پیامها به سمت پایین که اگه راه راحتتری هم داره من بلدش نیستم حقیقتا.

    اینها رو با این جزئیات میگم که به شما بگم قانون چقد دقیق عمل میکنه

    من یا اون سرعتی که داشتم پیامها رو نمیدونم 10 تا 10تا 20 تا 20 نمیدونم با هر ضربه انگشت من چنتا پیام رد میشد و به سمت پایین میومد که یه دفه تو همین سرعت یک کلمه مهدی از جلو چشمم رد شد

    مهدی کیه چیه نمیدونم فقط کلمه مهدی رو دیدم و انگار همزمان با دیدن اون کلمه چشمم دید مهدی و گوشیم که در واقع گوش ذهنم شنید صبرکن

    و من چون سرعت رد کردن پیامهام زیاد بود باید برمیگشتم و پیامی که مهدی داشت رو میخوندم.

    این نکته رو بگم من به دنبال فایلهای سفرنامه بود که خانم شایسته نوشتن اولش نوشتم من مریم شایسته هستم

    ولی کلمه مهدی برای من حکم استم رو داشت و برگشتم عقب و پیام مهدی رو پیدا کردم

    میدونم تمیتونید حدس بزنید که با چی روبرو شدم

    مهدی دوره جهان بینی توحیدی رو گذرونده بود و قصه مهدی قصه جوونی بود که از مشهد به قشم مهاجرت کرده بود.

    از اسکله بندر تا اسکله قشم نیم ساعته.

    یعنی دقیقا مسیری برعکس مسیر من

    من میخواستم از بندرعباس به مشهد برم

    مهدی هم حقوق سر ماه داشت و حاشیه امن و …

    مثل من که قرار بود استخدام بشم و همه اینها رو داشته باشم تازه تو اداره کل

    وقتی قصه مهدی رو خوندم آرومتر شدم

    و به خودم احساس خوب=اتفاقات خوب

    رو یاد اوری میکردم ولی همچنان نجواها بودن

    اما من فردا باید میرفتم اداره که هم کار رو یاد بگیرم و همه پیگیر کارای استخدامیم بشم

    چن روزی گذشت و من با اینکه هر دو موضو رو تو ذهنم داشتم روزمو شب میکردم

    و زمانی که دیگه خیلی قرص و محکم تصمیم به رفتن گرفته بودم که

    یه روز تو اداره با یکی از دوستام صحبت کردم در مورد رفتن و بهم گفت صدیقه اینکارو نکن . اینجا داری استخدام میشی اونم تو دوره ای که هیچکس رو استخدام‌نمیکنن

    اینجا همه آشنا هستن همشری ان بالاخره غریب نیستی همه کار میتونیم برات انجام بدیم و…

    که دیدم اگه بخوام به این دلیل از مهاجرت منصرف بشم یعنی دچار شرک شدم و این درست نیست .

    من تو بندر رو آدما و همکارا و همشهریام حساب کنم ولی برای زندگی تو مشهد رو خدا حساب نکنم

    پس این درست نیست

    من زمانی داشتم با دوستم فاطمه صحبت میکردم که تو اداره منتظر بودم داداشم بیاد دنبالم و برم یکی از شاخه های همون اداره و یک کار اداری رو پیگیری کنم و بعد برم خونه و نتیجه رو فردا به ادره کل (همونجا که کار میکردم) اعلام کنم.

    دیدین استاد وقتی از مهاجرت میگه از کلمه هجرت زیاد استفاده میکنه و قرآن هم از هجرت استفاده کرده

    اون روز تو اداره در ادامه صحبتم با فاطمه یهو فاطمه گفتم درسته هجرت خیلی خوبه قران هم گفته هجرت کنید ولی من میگم بمون اینجا کار داری حقوق داری …

    وقتی گفت هجرت احساش کردم من دارم نظر خدا و حرف خدا رو از زبان فاطمه هم میشنوم ور حالیکه خود فاطمه مخالف رفتن منه.

    وای من انتظار داشتم بگه رفتن. بگه تغییر مکان

    نمیدونم یه کلمه دیگه غیر از هجرت انگار هجرت اسمی رمزی شده بود که تا وسی اونو میگفت یه چیزی تو ذهن من به صدا در میومد.

    اونروز داداشم اومد و مت رفتم اون اداره دیگه که کارمو انجام بدم ولی چه رفتنی

    تو کل مسیر ذهنم دوباره بهم ریخته بود و دلم آشوب بود و درگیر حرفهای فاطمه

    و باز تریدید که خدایا چکار کنم خدا بازم راهنمایی کن بازم نشون بفرست بازم هدایت کن

    من تو مسیر با داداشم اصلا خرف نمیزدم چون ذهنم درگیر بود فقط وقتی اوند بهش گفتم باید برسم فلان جا گفت بلدم اونجا رو و منم خیالم راحت بود که بلده.

    رفتیم تا رسیدیم به یه خیابونی که یک طرفشو کنده بودن و انگار داشتن لوله کشی میکردن

    رفتیم تا انتهای خیابون متوجه شدیم که اشتباه اومده و خیابون بن بست بود و باید دور میزدیم و برمیگشتیم تا انتهای بلوار وسط اون خیابون رفتیم که دور بزنیم

    هیچ کوچه ای تابلو نداشت ظاهرا همه رو کنده بودن. و فقط یک آخرین کوچه اون خیابون تابلو داشت و اسمش فکر میکنید چی بود؟؟ هجرت

    من بادیدن اون تابلو یه لحظه شوکه شدم خوشحال شدم آروم شدم ولی همش فقط یک لحظه کوتاه بود دوباره نجواها داشت کار خودشو میکرد که: حالا فقط میخوای رو یه تابلوی تو خیابون حساب کنی و برا زندگیت چنین تصمیم مهمی بگیری ؟؟

    نه بابا مگه میشه به این‌چیزا اکتفا کرد؟؟

    و باز التماس های من . که خدا یکاری کن که دیگه ذهنم نتونه منو دچار تردید کنه خدایا یهدنشونه قوس تر نشون بده بهم خدایا یه جیزی بگو که دیگه دهنم بسته بشه و مو لا درزش نره

    و هیچ نجوای زورش به اون نشونه نرسه.

    اون خیابون رو دور زدیم و برگشتیم و داداشم متوجه شد آدرس درست خیابون بعدیه.

    رفتیم وارد خیابون بعدی شدیم و من همچنان دارم به خدا التماس میکنم که …

    و دیدم تو خیابون بعدی کوچه های دو طرف خیابون همه شون تابلو داشت و همه شون هجرت بود

    اون لحظه که نجواها خاموش شدن و منم به آرامش رسیدم و گفتم دیگه میرم و دیگه به هیچ چیز فکر نمیکنم

    و تردید به خودم راه نمیدم

    و منم مثل مهدی زیر یک میلیون پول داشتم و به طرز عجیبی تا روز حرکت پولم شد 3 میلیون و من با 3 میلیون با یه کوله پشتی و یه چمدون رفتم مشهد و در حالیکه مادرم میگفت الام دمِ عیده صبر کن جا گیرت نمیاد

    صبر بعد عید برو مشهد الان شلوغِ

    ولی من دیگه فقط ی6 رفتنم فکر میکردم

    و میگفتم نه باید برم

    میگفت نه حاداری نه هیچ آمادگی مالی

    گفتم نه باید برم باید به این ترسی که 10 ساله منو متوقف کرده غلبه کنم باید برم ببینم اونطرف این ترس چیه

    دیگه بالاتر از مرگ که نیست نهایتش میمیرم

    و من رفتم بدون هیچ ایده ای تا ببینم اونطرف این ترس چیه که دیدم هیچی نیست و قانون همیشه عمل میکنه وقتی تو جرات بخرج میدی جهان کرنش میکنه

    من یک شب هم تو مشهد بدون جا نبودم همون صبحی که رسیدم ظهر خونه پیدا شد . غروب قرار دادبستیم تو بنگاه

    و من شب رفتم تو خونه ای که کل اثاثش یه بخاری و دوتا فرش بود که صابخونه داده بود و کوله پشتی و چمدون خودم

    و جالبه تو بنگاه وقتی حرف پول شد تازه یادم اومد که من که فقط 3 تومن دارم

    با یکی از دوستای مشهدیم رفته بودم که اون تازه خودش بدون اینکه من بگم گشته بود خونه پیدا کرده بود

    همون روز که فهمیده بود من رسیدم

    و اون نصف پول پیش خونه رو به حساب صابخونه واریز کرد و من رفتم تو خونه و چن روز بعد که اصلا قراری نبود من پول بیاد تو دستم پول اومد و من پول خونه رو کامل دادم

    و بعد از زندگی در مشهد خب من مشکل مالیم حل نشده بود و هنوزم حل نشده

    یبار شک کردم که نکنه کارم اشتباه بوده که اومدم نکنه حرفهای فاطمه درست بوده نکنه …

    که گفتم نه اشتباه نبوده مگه تو کمک نخواستی مگه هدایت نخواستی مگه هدایت نشدی ؟؟

    هم تو سایت هم از طریق تابلو هجرت

    اما بازم اومدم تو سایت و هدایت خواستم که بهم بگه چکار کنم

    یادم نیست کدوم فایل بود اما از فایلهایی بود که استاد از طریق کلاب هاوس با بچه ها صحبت کردن

    داشتم گوش میکردم و دنبال جوابم بود که یجایی استاد گفتن: برای من هر کدوم از بچه ها هر دستاوردی که داشته یک طرف به هر چی که رسیدن یک طرف پول روابط سلامتی

    اما بچه هایی که مهاجرت کردن یک طرفن

    یعنی مهاجرت برای من ته همه دستاوردهاست چون اونایی که مهاجرت میکنن یه جرات و جسارت بیشتری نسبت به بقیه دارن ..

    بعد من به خودم گفتم خب خودم اینو میدونستم که

    ینی الان نکته ای که جواب منه کدومه

    بعد به این رسیدم که باباااا

    تو مهاجرت رو که از نظر استاد ته همه دستاوردهاست انجام دادی و بهش رسیدی

    یعد دستاورد مالی رو نمیتونی انجام بدی

    تو شاخ غول رو شکستی پس دستاورد مالی دیگه نباید بزای تو دغدغه باشه

    البته اینم بگم من بعد 1 سال و نیم هنوز مشکل شدید مالی رو دارم

    با اینکه خودم تو یه حرفه کار بلدم تخصصی دارم

    فقط بلد نیستم ازش پول در بیارم

    قصه من تمام شد

    بچه ها نکته هاشو فراموش نکنید

    اینکه قانون دقیق عمل میکنه حتی اگه تو حواست نباشه

    این سایت و مطالبش صفر تا صد الهیه

    الهاماتی که به سید حسین عباسمنش میشه رو جدی بگیرید

    من با اینکه پای منبر بزرگ شدم اما توکل رو تو این سایت یاد گرفتم

    نه به این معنا که منبر خوب نیست اونجا هم حیلی چیزا یاد گرفتم اما متاسفانه

    رو همه منابر و تو اکثر برنامه ها ی مذهبی و فرهنگی که رسالتشون دادن آگاهی به مردمِ همیشه وقت کمِ برای گفتن اون مطلب و نکته مهم

    برای باز کردن و شرح دادن اون مسئله

    و همیشه تو اون برنامه مجال توضیح مفصل نیست

    همیشه همینطوری گذشته که وضع جامعه اینه .

    ولی یه نفر میاد قران رو ریشه یابی میکنه با محوریت خود خدا و با محوریت توکل و توحید و تطبیق با مسائل روز روانشناسی و …

    و بعد بجایی میرسه که

    جوون مشروب خور میاد تو این سایت و به راحتی با دیدن یک فایل متحول میشه

    سیگاری ترک سیگار میکنه

    ا

    ونی که روابط ناسالم داره به راحتی ترک میکنه.

    و جالبه همه شون هم میگن استاد من خدارو با شما پیدا کردم

    داستان آشناییم رو سرجای خودش مینویسم حتما

    ممنونم که متن منو خوندین

    امیدوارم خود استاد هم بخونن

    در پناه خدا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    صدیقه صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1402 روز

    سلام اعظم عزیزم.

    دوست خوبم ممنونم که لطف کردی و کامنت گذاشتی. همین چند سطر شما برای این لحظه من خیلی نیاز بود و انرژی گرفتم . از دیشب طبق قانون احساس =اتفاق

    من درگیر حس خوب نبودم و الان به محض اینکه حسم رو تغییر دادم وارد سایت شدم و به متوجه شدم برام کامنت اومده.

    و اینم بگم چن روزی هست حس جالبی نداشتم و الان که دارم حساب میکنم تو این چن روز من اصلا وارد سایت نشدم در حالیکه حتی بک روز نیست که من وارد سایت نشم و از مطالبش استفاده کنم.

    و این در حالی هست که دوره احساس لیاقت هم شرکت کردم و تا قبل از داشتن این حال ناجالب همش دوره رو گوش میکردم و میگیر قسمتهای بعدی بودم

    ولی این چند روز اصلا وارد نشدم که بخوام پیگیر بشم و الان که دارم مینویسم همه این چیزا داره یادم میاد که من این چن روز اصلا وارد سایت نشدم .و چقدر دقیقعمل میکنه این قانون و البته همه قوانین جهان .

    و له قول استاد .بزرگترین قانون جهان هستی

    ابن قانون است:

    احساس خوب= اتفاقات خوب

    خواستم بگم همین چند سطر ولو کوتاه به اندازه ای که تمرکزم رو از روی مسائل ناخواسته برداشتم

    حالم رو خوب کرد

    به امید ادامه دادن و ماندن در قانون

    از خداوند و از شما دوست عزیزم

    بسیار ممنون و سپاس گزارم.

    به امید احساسات و اتفاقات خوب برای شما و همه دوستان و خودم

    ان شاءالله

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: