«تجربه‌های من از اعتماد به نشانه‌ام»


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری
    106MB
    25 دقیقه
  • فایل صوتی
    23MB
    25 دقیقه

این صفحه ساخته شده تا در بخش نظرات آن‌، فقط داستان‌های‌تان درباره جزئیات و شروع مسیری هدایتی نوشته شود که با کلیک روی دکمه «مرا به سوی نشانه‌ام هدایت کن» آغاز شد.

اینکه چطور آن نشانه‌ را تشخیص دادید‌؛

و آن نشانه‌ها چه زنگ‌هایی در وجودت به صدا درآورد و به چه تصمیماتی انجامید؛
و چه پله‌های متوالی از قدم‌های پی در پی را یکی پس از دیگری به تو نشان داد‌؛
و چه «تغییراتِ از اساس متفاوت با رویه‌های قبلی‌ات» را در شخصیت و در وجودت رقم زد‌؛

و چطور از میان هزاران شیوه‌‌، روند و مسیری برایت سَرَند و غربال شد که بهترین‌، نزدیک‌ترین‌، لذت‌بخش ترین‌، پرثمرترین و قابل اجراترین شیوه با امکانات‌ و شرایط آن لحظه‌ات بود.

و در نهایت‌، ادامه دادن در آن مسیر مهارتها‌، تجربه‌ها‌، ایمان و عزت نفسی را در وجودت ساخته که بین شمای کنونی و آدم قبلی فاصله انداخته و نسخه‌ی با ایمان‌تر در شخصیت‌‌ات ساخته که گوش به زنگ پیغام نشانه‌ها و بنیان کردن تمام جنبه‌های زندگی‌اش بر جدّی گرفتنِ مسیر هدایتی‌ نشانه‌هاست.

داستان هدایت تو به نشانه‌هایی که برای حل مسائل‌تان به آنها هدایت می‌شوی‌، و قدم‌های عملی و تکاملی‌ای که در جهت آن هدایت برمی‌داری و تجربیاتی که-در ادامه- برای‌ اشتراک با این خانواده در این صفحه نوشته می‌شود‌، از دل اعتمادی ناب متولد می‌شود که‌ -حتی با وجود نجواهای ذهن‌تان-، نسبت به  ساز و کار هدایت‌گونه‌ی خداوند‌، در قلب‌تان می‌سازید و به قول خداوند:

ذَالِكَ الْكِتَبُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ
الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ ممَِّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ
وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بمَِا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ وَ بِالاَْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ
أُوْلَئكَ عَلىَ‏ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَ أُوْلَئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. بقره

این جریان هدایت که همواره در جهان جاری است‌، فقط آنهایی را با خود همراه می‌سازد که تقوا پیشه کرده و ذهن‌شان را کنترل می‌کنند و به نشانه‌ها اعتماد می‌کنند و تسلیم‌ مسیر هدایت‌شان می‌شوند و  رستگاران‌ و متبرّک شدگان آنها هستند.

زیرا خداوند هرگز برای یاری ما‌، قوانینش را نقض‌، معلق یا موقتاً غیر فعال نمی‌کند‌، بلکه به شیوه‌های کاملاً طبیعی‌، منطقی و هماهنگ با سازو کار جهان‌ هدایت خود را به سمت‌تان جاری می‌سازد.

ما از طریق ایده‌ها و نشانه‌هایی هدایت می‌شویم که  به واسطه‌ی قرار گرفتن یک کلمه یا جمله‌، یا خواندن داستان و تجربه‌ای که برای‌مان الگو می‌شود‌‌ و مرز ناممکن‌ها را در ذهن‌مان جابه جا می‌کند‌، یا راهکاری که دیگری برای مسئله‌ای متفاوت اجرایش کرده‌، یا گوش دادن به یک فایل و درک یک مفهوم از آن و…‌، به ما الهام می‌شود.

نقطه مشترک این نشانه‌ها این است که‌ همه‌ی آنها‌، «پیغامی واضح از اولین اقدام برای حل مسائل‌مان» را در دل خود دارند.

پیغامی که فقط و فقط برای خودمان و از طریق خودمان قابل تشخیص و قابل درک است.

زیرا این وعده‌ی خداوند است که:

قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ

گفتيم همگى از بهشت فرود آييد، پس چون از جانب من هدايتى براى شما آمد، آنان كه از هدايت من پيروى كنند هرگز بيمناك و اندوهگين نخواهند شد. بقره 38

نکته مهم:

در راستای هدف‌ما درباره نظم بخشیدن به محتوای سایت‌، در این صفحه فقط نظراتی منتشر می‌شود که درباره داستان و مسیر هدایت شده‌ای که به واسطه استفاده از دکمه «مرا به سوی نشانه‌ام هدایت کن» نوشته‌اید.

منتظر خواندن داستان‌ها و روندی هستیم که در مسیر هدایت‌تان طی می‌کنید و نتایجی که پله به پله شما را رشد و به مرحله‌ی بالاتر هدایت می‌کند.

وقتی از قدرت کانون توجه‌مان برای دیدن‌، به خاطر آوردن و مرور کردن مسیر این هدایت استفاده می‌کنیم‌، یعنی با نوشتن درباره جرئیات این مسیر‌ و به اشتراک گذاشتن با سایر اعضای خانواده‌‌مان‌، صدق بالحسنی می‌شویم‌، آرام آرام‌، جنس محکم‌تری از ایمان و یقین در وجودمان نهادینه می‌شود که جانمایه و شخصیت ما را تغییر می‌دهد و به قول قرآن‌، چشمان‌مان را برای تشخیصِ بهتر و دقیق ترِ نشانه‌های هدایت بیناتر می‌کند.

1828 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 5
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 731 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 12 بهمن رو با عشق مینویسم

    امروز یه روز خیلی خیلی خاص بود

    وقتی بیدار شدم تمرین ستاره قطبیم رو نوشتم و تجسم کردم که دارم رنگ روغن کار میکنم و خیلی خیلی با دقت و ظریف و با تمرکز کار میکنم و بعد چیزای دیگه هم نوشتم و به روز بهشتیم سلام دادم و شروع کردم

    وسایلامو تو حال پذیرایی چیدم و شروع به کار کردم نزدیک ساعت 10 بود

    رنگ روغن رو که کار کردم به طرز عجیبی ریزه کاریا درست بود

    اولش مدام ذهنم میگفت نگه دار بعدا کار میکنی و خیلی سخت بود برای من ، که بتونم کار کنم ، اما کنترل کردم خودمو و از خدا کمک خواستم و انجامش دادم

    البته خدا انجام داد چون من اصلا متوجه نشدم کی تموم شد

    وقتی تا 2 کار کردم و تموم شد خیلی متعجب بودم که خیلی خوب کار کردم و بعد برای خودم یه ناهار خاص درست کردم و گفتم جایزه ات یه مهمونی خاص دو نفره با خداست

    چون من تونسته بودم که کنترل کنم ذهنم رو

    و کار کنم و نترسم که یه وقت خرابش نکنم

    گفتم یا خراب میشه یا خوب میشه طیبه، بعدشم اگر خراب شد تو که بلدی و یاد گرفتی

    تا الان توی این یک سال چندین بار نقاشیات خراب شدن و درستشون کردی

    تو دیگه مهارت داری که بتونی درستش کنی پس میشه

    که بیشتر از اینم بتونی کنترل کنی ذهنت رو و رهبری کنی

    و سریع بگی انجامش میدم ،باید تمرین کنی و تکرار و استمرار داشته باشی

    بعد که برای خودم برنج گذاشتم با کباب و ته دیگ هم گذاشتم و به قدری لذت بخش بود که یکی از گرون قیمت ترین و بهشتی ترین غذای زندگیم رو میخوردم

    من جدیدا تازه متوجه طعم غذا ها میشن

    وقتی سعی میکنم تمرکز کنم ،یه طعم های خاصی رو میچشم و حس میکنم که تا به حال نچشیده بودم

    یه وقتایی به حرفای کسایی که تو برنامه زندگی پس از زندگی صحبت میکردن فکر میکردم ،با خودم میگفتم وقتی کسانی بعد از کما میگن رفتن جایی که نور بود و یا تاریکی

    یه سریاشون میگن، بهمون میوه دادن که هیچ وقت اون میوه رو نخورده بودیم در این دنیا

    نمیدونم الان چی شد یهویی این به یادم اومد

    فکر کنم الان دلیلش رو میدونم

    چون من برای اولین بار یه وقتایی که متمرکز تر غذا میخورم و طعم هاشو میچشم ،با خودم میگم این غذا بهشتیه

    من تا حالا همچین طعمی رو نچشیدم و به قدری لذت بخش بود که آروم میخوردم و لذت میبر م و به یاد خدا بودم که این همه نعمت رو به من عطا کرده

    شاید دلیل اینکه تو اون مکانی که میگفتن میوه خوردیم که اصلا طعمش طعم میوه این دنیا رو نمیداد همین بوده باشه

    من تا جایی که درک کردم میگم ،چون من تا به این سنم که همیشه برنج و کباب تابه ای وته دیگ میخورم

    یا سوپ

    یا گوشت و…

    هیچ وقت این طعم هارو حس نمیکردم

    حتی الان وقتی یه وقتایی با عجله فقط غذا میخورم و دقت نمیکنم هیچ طعمی حس نمیکنم

    نه اینکه حس نکنم

    نه

    طعمی که خاص باشه و به قدری غرق در لحظه ام باشم که سبب بشه بگم غذای بهشتیه ،این طعم رو حس نمیکنم

    یه وقتایی حتی میوه ها و سبزی و گوجه و خیار و…

    همه و همه یه طعم خاص میدن

    خدایا شکرت

    کمکم کن هر لحظه یاد بگیرم که متمرکز تر باشم

    وقتی تا شب کارای دیگه ام رو انجام دادم دو سه باری به مادرم زنگ زدم گفتم آینه دستیارو فروختی؟

    مادرم میگفت نه

    و به خودم گفتم چرا پیگیری میکنی طیبه؟؟؟

    رها باش

    فروش میره

    بعد شب وقتی مادرم اومد خونه گفت یدونه فقط از آینه دستی که من بافته بودم فروخته بود و خودش 4 میلیون فروش داشت

    من گفتم اشکالی نداره ،من باید روی باورای ثروت کار کنم تا نقاشیامم به فروش برسن

    بعد یهویی مادرم اومد گفت طیبه یادم رفت بهت بگم

    یدونه از آینه دستیات فروش رفت

    150 نوشته بودی

    اما وقتی واریز کرد 200 واریز کرد و گفت ارزشمنده و بیشتر دوست داشت بابت نقاشیت واریز کنه

    وای وقتی اینو گفت ، من باوری که با صدای خودم ضبط کرده بودم و گوش میدادم و تکرار میکردم رو به یاد آوردم

    من دائم گوش میدادم و حتی تجسم میکردم که بیشتر از مبلغی که من میگم ، بابت نقاشیام واریز میکنن

    و من این اتفاق رو بارها تو فروش نقاشیام دیده بودم، که قبلا هم بیشتر از مبلغی که نوشته بودم واریز کرده بودن

    خیلی خوشحال بودم

    درسته از این هم خوشحال بودم که نقاشیم فروش رفته

    اما بیشترین خوشحالیم از این بود که قانون داره جواب میده و من باید اینارو یادم نگه دارم و با اراده قوی تر باورهای قوی بسازم و تکرار کنم

    من اینارو هر روز میگفتم و گوش میدادم

    نقاشی های من ارزشمندن و به قدری زیبا و عالی هستن که مشتریها به سرعت میان و میخرن و من در مدار مشتری هایی قرار میگیرم که به سرعت خرید میکنن و حتی حاضر هستن که بیشتر از مبلغی که من نوشتم برای نقاشی هام ،پرداخت کنن

    اینا یعنی چی؟؟؟؟؟

    طیبه با توام دقت کن

    چرا برای آینه دستی که بافتی بیشتر واریز نکردن

    چرا فقط برای نقاشیات بیشتر واریز میکنن ؟؟؟؟

    بعد به یادم آوردم که قبلا بارها و بارها مثلا قیمت نقاشیم 150 بود 200 واریز کرده بودن و امروز هم همینطور بود

    حتی من گفتم مامان الکی که نمیگی اضافه واریز کردن ؟ که خودت به من پول اضافه بدی ،چون فروش نداشتم؟

    گفت نه باور کن 200 واریز کرد

    حتی گفت ارزشمنده 200 واریز میکنم

    من خیلی خوشحال بودم چون یه نشونه خیلی بزرگ بود برای من ، که خدا به وضوح داشت با من صحبت میکرد که طیبه اینو برای خودت یه سکوی پرتاب در نظر بگیر و هر موقع دیدی که نمیتونی ذهنت رو کنترل کنی

    سریع بهش بگو ببین جواب داده

    ببین اضافه واریز کردن و نقاشی های من به قدری ارزشمندن که حتی حاضرن از قبل هم پولش رو پرداخت کنن و اگر این شده باورهای دیگه هم جواب میدن

    فقط باید تلاشم رو برای کنترل ذهنم انجام بدم

    چقدر لذت بخشه وقتی شواهد رو میبینی و مصمم تر میشی تا سعی و تلاش ذهنیت رو بیشتر کنی

    وقتی مادرم گفت 350 باید بهت بدم

    بعد گفت درصد فروش امروزم رو هم تو بردار

    یعنی 700 تمن

    چقدر کیف داشت خدا داشت به من هدیه میداد

    از طریق مادرم

    خدایا شکرت

    از مادرم تشکر کردم و پر رو شدم ، گفتم از این به بعد درصد فروشت رو به من بده و برم قلمو بخرم ،اینم در نظر داشتم که اگر گفت نه ناراحت نشم

    چون میدونستم خداست که به من عطا میکنه

    بعد مادرم قبول کرد و خیلی خوشحال بودم و از خدا تشکر کردم

    خدا با این کارش به من یه پیام اصلی رو میده

    اینکه خدا میخواست بهم بفهمونه که امیدوار باش و ادامه بده

    میدونم داری تلاش میکنی برای همین این نشونه رو بهت دادم که روی باورای نقاشی خیلی کار کنی

    ببین طیبه ، ارزش کارت بالاهست و تکرار میکردی ، الان شواهدش رو نشونت دادم

    من به این باور رسیدم که بیشتر به حسابم واریز میکنن ، برای نقاشیام و این رو بارها مشتریا بیشتر از مبلغ نقاشیم واریز کردن

    وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم که من به این دلیل دارم نتیجه میبینم که باورم قوی شده به اینکه بیشتر از مبلغی که برای نقاشیام میذارم ،حاضرن پرداخت کنن

    خدایا شکرت

    کمکم کن تا بیشتر متمرکز بشم

    بعد مادرم گفت ببین چیا گرفتم

    برای خودش و خونه چند تا ظرف خریده بود ، با درآمدی که داشت و بعد وقتی نشون داد نگاه کردم گفت خوشت میاد بردار از این آبی ها و اولش اصلا به طرح روی ظرف بشقاب توجه نکردم و چون رنگش آبی بود و دو تا بود برداشتمش

    بعد یهویی متوجه تصویر بشقاب شدم

    یه دریاچه بود و یه خونه داشت که یه مرد و زن کنار هم کنار دریاچه نگاه میکردن و از دور کوه دیده میشد به قدری تصویر نزدیک بود با تجسمی که از خونه ام داشتم که گفتم ببین اینم یه نشونه

    دقیقا دریاچه اش مثل دریاچه پارادایس بود

    اینکه خدا داره نشون میده که طیبه حواست باشه

    تو اگر تلاش ذهنتیت رو بیشتر کنی و البته تلاش برای افزایش مهارتت داشته باشی

    صد در صد این تصویر به واقعیت تبدیل میشه

    امروز حتی نشانه دریافت کردم سریال زندگی در بهشت قسمت 219

    وقتی شب نشسته بودم و داشتم فکر میکردم یهویی گفتم خدای من یه نشونه بهم میدی ، قلبمو آروم تر کنی برای ادامه مسیرم

    اینو گفتم و چشمامو بستم و نشانه ام رو در سایت انتخاب کردم

    وقتی چشمامو باز کردم دیدم به به

    بهشت رو خدا نشونه داده

    و شروع کردم به دیدن این فایل

    وای من چقدر عاشق مرغ و خروسا و براونیم

    همیشه وقتی میبینم که استاد و مریم خانم عزیز با مرغ و عروسا و براونی و بقیه اعضای این بهشت زیبا لذت میبرن

    به قدری حس نزدیکی میکنم به این بهشت زیبا که خودم رو در این صحنه ها میبینم و حتی وقتی مریم جان داشتن جوجه رو میگرفتن کلی خوشحال بودم و عمیقا میخندیدم

    حتی وقتی مریم جان جوجه رو برداشت به قدری لذت میبردم و میخندیدم که حس میکردم اونجا هستم

    خدایا شکرت

    خیلی لذت بخش بود

    خیلی حس خوبی داشت

    خدایا شکرت

    خدا داره بهم میگه ببین چقدر لذت بخشه

    پس باید سرعت بدی به تکرار باورهات و عمل کنی طیبه

    نترس و نگران نباش که من همینجور که بهشت رو نشونت دادم ،صد در صد به خود بهشت میبرمت

    تو فقط تلاش ذهنیت رو برای ساخت باور و متمرکز شدنش انجام بده و رها باش

    خدایا شکرت به خاطر این سایت پر از عشق

    شب دوباره یه نشونه بهم داد و دیدم یه پاسخ از سایت برای من اومده

    که من این نوشته ها رو بعد دریافت نشونه در قسمت دوره 12 قدم جلسه اول نوشتم :

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 12 بهمن رو با عشق مینویسم

    12 بهمن

    12 قدم

    540 امین روز عضویتم

    مدت عضویت: 540 روز

    چقدر این ماچ ماچی من جذابه و دقیق داره میچینه

    هرچی پیش میرم میبینم که واقعا ریز تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم داره هدایتم میکنه

    و یه وای ، من چقدر تغییر کردم دیگه گفتم ،همین چند دقیقه پیش

    الان مینویسم که چی شد که من اومدم اینجا

    من از صبح ،نمیدونم چرا منتظر پاسخی از سایت بودم و حس میکردم که خدا برای من پیام داره و دلمم میخواست که از سایت دوباره با من صحبت کنه

    من امروز چند باری هی اومدم و بالای اسممو ببینم و نقطه آبی رو ببینم اما نبود

    دقیق نمیدونم ، ظهر بود یا بعد از ظهر یهویی دیدم یه دایره کوچیک آبی کنار اسممه و پاسخ رو سریع باز کردم و خوندم

    دوستی تحسینم کرده بود و درمورد نوشته من که گفته بودم خدا ریز به ریز هدایت میکنه

    نوشته بود

    با خودم گفتم من نشونه میخوام

    ولی چیزی دریافت نکردم و بعد در کل روز پسِ افکارم این بود که دوره عشق و مودت رو از اول گوش بدم و بنویسم و گفتم دوره 12 قدم رو هم بنویسم اما نمیدونستم کدومو بنویسم

    چون توی این یک ماه من دو تا دوره عزت نفس و عشق و مودت رو که خریدم فقط داشتم اونارو گوش میدادم و به قدری توی این یک ماه روابطم فوق العاده شده که

    آدما خود به خود بهم احترام میذارم

    خود به خود به طرق مختلف هدیه دریافت میکنم

    خود به خود همه میان سمتم و سلام میدن بهم

    داداشم از همون فردای روزی که عشق و مودت رو خریدم تقریبا هر روز داره به طرق مختلف تو کارای خونه کمک میکنه

    مهم ترین چیز ، من حالم بی نهایت عالیه و درمورد یک سری وابستگی هام ،توی این یک ماه ،به صورت کاملا هدایتی رها شدم و دارم سعی میکنم بازهم عمل کنم

    و با خدا بیشتر و بیشتر حس نزدیکی میکنم

    و هر روز باهاش صحبت میکنم

    حتی به من گفت یه کتاب شروع کن بنویس و اسمش رو بذار ماچ ماچی و من یکم نوشتم و به خدا گفتم کمکم کنه و بنویسم

    و خیلی چیزای دیگه

    بعد تا اینکه ساعت 8 شب دیدم یه پاسخ دیگه اومده خیلی خوشحال شدم گفتم چی قراره دریافت کنم و هدایت بشم

    وقتی پیام دوستمون رو خوندم تحسین کرده بودن

    انگار من دنبال یه چیزی بودم

    درسته تشکر کردم و از خدا هم سپاسگزارم که تحسینم میکنه

    اما گفتم من نشونه میخوام بگو چیکار کنم؟

    که وقتی اینو گفتم

    رفتم به رد پای همون پاسخی که برام اومده بود و گفتم بذار ببینم برای چه تاریخی از نوشته هام ، پاسخ اومده

    فایل گفتگو با دوستان 43 | نقش احساس خوب در تغییر شرایط – صفحه 11 بود

    دیدم 28 مهر نوشتم و در 3 آبان در سایت گذاشتم

    با خودم گفتم وای خدای من

    اون روز من اصلا هیچ دوره ای نخریده بودم

    و البته رد پای روز28 مهر رو در 3 آبان در سایت گذاشته بودم که 1 آبان دوره 12 قدم قدم اول رو خریدم

    وقتی خوندم دیدم نوشتم که :

    و این فایل بهم گفت که شنبه حتما دفتر بخر و دوره رو جدی شروع کن

    وقتی اینو خوندم قشنگ درک کردم که خدا بهم گفت الان وقتشه که تمرکزی از اول روی دوره 12 قدم کار کنی

    و من وقتی اومدم فایل اول رو گوش بدم

    متوجه یه چیزی شدم و گفتم وای خدای من ،چقدر من تغییر کردم

    و تغییر من این بود

    یادمه روزی که قدم اول رو گوش دادم و چکاپ فرکانسیم رو نوشتم ، تا حدودی به افکارم آگاه شده بودم و هر روز سعی میکردم که متوجه باشم که دلیل افکارم رو بدونم

    اما به این شدت و ریز بین نبودم

    من از 1 آذر شروع کردم به گوش دادن دو قدم از دوره 12 قدم و بعد هدایت شدم به دوره های عزت نفس و عشق و مودت

    الان که دوباره برگشتم اینجا و از اول گوش دادم

    دیدم وای من به شدت ریز بین شدم

    من هر روز داشتم ناخودآگاه این تمرین رو انجام میدادم و ریز بین تر شدم

    و حتی تحلیلش هم میکنم و میتونم به کمک خدا سریع حالمو خوب کنم و تغییر بدم و جهت بدم و افسارش رو به دستم گرفتم

    وای خدایا شکرت

    من یه دستاورد بزرگ داشتم که الان متوجه شدم اسب چموش رو دارم کنترلش میکنم

    وای خدای من ماچ ماچی من سپاسگزارم ازت

    خوشحالم که تا میفهمم احساسم شروع به ناخوبی میکنه سریع میشناسم دلیلش رو و سعی میکنم حالمو خوب کنم

    و من توی این دو ماه خیلی به نسبت ماه های قبلم پیشرفت داشتم

    چند وقت پیش با خودم میگفتم من دوره 12 قدم رو تا دو قدمش پیش رفتم

    چرا نتیجه مالی نداشتم

    اما نتیجه های دیگه در جنبه های دیگه بی نهایت زیاد بود که نوشتم در رد پاهام

    خدا میخواد دوباره از اول شروع کنم تا به سرعت نتیجه مالی هم بگیرم

    خدایا شکرت

    سپاس بی کران

    بازم یادم بده ریز تر و ریز تر افکارم رو تحلیل و خودم رو بشناسم و باورهای قوی بسازم

    استاد عزیزم بی نهایت عشق برای شما و مریم جان باشه

    نور خدا به شکل سلامتی و آرامش و عشق و ثروت و نعمت در زندگیتون جاری باشه

    خیلی دوستتون دارم

    ماچ عظیم خدا به شما

    وقتی این پیام‌رو نوشتم تصمیم گرفتم که دوره رو شروع کنم و از اول کار کنم این بار متفاوت تر

    خدایا شکرت که به من بی نهایت توجه داری و عشق عظیمت رو به قلبم عطا میکنی

    شکرت ربّ من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 731 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 25 آذر رو با عشق مینویسم

    إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ

    ای معبود و صاحب اختیار من، من به جز تو چه کسی را دارم

    امروز صبح که بیدار شدم و نمازمو خوندم ،درمورد همون موضوع جمعه که از فایل استاد درک کردم که گفت اگر خواسته تون رو بگید ، که من اینو میخوام، و بگید حتما باید این باشه ،مسیر رو اشتباه میرین

    صد در صد اشتباهه

    و در مورد یه موضوع گفت صد در صد اشتباهه و باید قصد پشتشو از خدا بخواین ، نه اینکه بگین حتما اینو میخوام

    اینارو یادم آوردم و نمیدونم چی شد یهویی به سجده رفتم و گفتم کمکم کن میدونی که چی میگم ، در مورد روز جمعه و شعری که بهم نشونه دادی جز تو کسی رو ندارم تو کمکم کن تا کامل رها بشم از خواسته ام ، اینو گفتم یهویی به زبانم جاری شد من لی غیرک

    إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ

    اصلا معنیشو نمیدونستم ،قبلا شنیده بودم، شاید یادم نمونده بود

    تو گوگل سریع نوشتم ببینم چیه

    متعجب بودم که چرا به زبانم جاری شد

    وقتی معنیشو دیدم

    ای معبود و صاحب اختیار من، من به جز تو چه کسی را دارم

    من اینو به زبون خودم به فارسی گفتم ، اما به زبان عربیش هم به زبونم جاری شد

    من قبلا تو فایلای رایگان اینو شنیده بودم که استاد میگفت صد در صد راهتون اشتباهه ،اگه در مورد خواسته تون بگید که میخوام این باشه ،

    اما مقاومت داشتم ،میترسیدم از خواسته ام رها بشم ،اما در کنارش با توجه به اینکه تو این یک سال خیلی رها تر از یک سال پیش شدم ، اما ته ته دلم یه حسی داشتم که کامل رها نشدی

    و باید کلا قطع بشه شاخ و برگای اضافه ،که مونده و دلت نمیاد قطع کنی

    و میدونی که باید قطع بشه اما قدمی برنمیداری

    و من که امروز و دیروز و روز جمعه پیام خدا رو دریافت کردم که الان وقتشه که باید قدم آخر رهایی رو بردارم

    و با شنیدن حرف استاد که گفت صد در صد اشتباه میرین و نشونه دادن روز جمعه شب ، این شعر که یهویی از تلویزیون شنیدم

    محمد رضا گلزار تو برنامه اش میگفت و به طرز عجیبی من اصلا صدای تلویزیونو نمیشنیدم ،اما صدای اون قسمت حرفاشو شنیدم و گوش دادم

    شعری که خوند ، دقیق با جزئیات تو رد پای روز 23 آذر نوشتم

    یه قسمتش این بود که من وقتی خوندم دقیقا حرفی رو که ظهر تو بازار که صحبت های استاد عباس منش رو گوش میدادم به خدا گفتم ، دیگه خواسته مو نمیخوامش ، من فقط تو رو میخوام ربّ من

    کمکم کن

    و شب ، این شعر رو به من نشونه داد ، تا کمکم کنه راحت تر رها بشم و قدم آخر رهایی و قطع کردن شاخ و برگ اضافه ام رو ،بردارم

    مرد این بازیچه دیگر نیستم

    این تو و لیلای تو … من نیستم

    گفت: ای دیوانه لیلایت منم

    در رگ پنهان و پیدایت منم

    تو این دو روز ،شنبه و یکشنبه ، مدام به این فکر بودم که چجوری آخه ، قدم آخر رو، که باید ، یه سری کارای عملی هست برای رهایی بردارم ؟

    خودم خوب میدونستم که باید چه قدم هایی بردارم ،اما ترس داشتم

    در صورتی که من توی این دو سالی که پا تو مسیر آگاهی گذاشتم و یک سالش رو هست، که وارد سایت استاد عباس منش شدم ، دلیل اصلی قدم گذاشتنم در مسیر آگاهی این خواسته ام بود ، که حتی قصد نداشتم عمیقا خودم رو و یا خدا رو بشناسم

    و حاضر بودم به هر قیمتی خواسته ام رو بدست بیارم

    و اول با این نیت خواستم تغییر کنم ،البته میخواستم یه سری چیزا یاد بگیرم که یکیش بر طرف کردن خجالتی بودنم بود ،

    فقط خجالتی بودنم نبود ، خیلی تضادها بود که سبب میشد که من به خیلی از خواسته هام نرسم

    و یکی هم بلد نبودن وخوب ارتباط برقرار نکردن با آدما بود ،اینکه بلد نبودم درست حرف بزنم و منظورم رو برسونم

    چون ترک زبان بودم ، همیشه از بچگی شنیده بودم که کسایی که ترک زبانن ،نمیتونن به فارسی زبانا حرفشونو بگن و متوجهشون کنن و خیلی باورهای محدود و خیلی تضاد های دیگه

    و همین دوست نداشتن خودم

    که خیلی ضربه میزد بهم و مانع از رسیدن به این خواسته ای که داشتم میشد

    و همین سبب میشد من به خواسته هایی که داشتم نتونم برسم

    و راه رو اشتباه برم

    تا اینکه این تضاد سبب شد ، که من قدم بردارم ، اما بعد چند ماه دیدم مسیرم به کل تغییر کرد و دارم روی خودم کار میکنم و آروم تر شدم

    و رفته رفته داشتم رهاتر میشدم از اون خواسته ام

    و حالا بعد از گذشت یک سال ، خدا بهم گفت دیوانه ،لیلایت منم ، در همه جنبه ها ، چرا هنوز وابسته درخواستت هستی

    (الان یک سال گفتم

    یاد یک سال پیش افتادم

    من هدایت شدم به یه متنی

    که نوشته بود

    آن یکی آمد درِ یاری بِزد / گفت یارش : کیستی ای مُتَمَد ؟

    مثنوی معنوی

    شخصی آمد و درِ خانه معشوق خود را زد . معشوق از درون خانه پرسید : کیستی ؟ گفت منم . معشوق گفت : بازگرد . زیرا هنوز تو خامی و هنوز دَم از «من» می زنی و مدّعی عاشقی هم هستی . آن شخص بازگشت و یکسال در فراق یار ، شهر و دیار خود را رها کرد و رفت . پس از یکسال به درِ خانه معشوق آمد و در زد . معشوق از درون خانه پرسید : کیستی ؟ گفت : آن کسی که اکنون پشتِ در ایستاده نیز تو هستی . معشوق گفت : اکنون که تو ، «من» هستی درون خانه آ . آیا می دانی چرا سال قبل تو را به درون خانه راه ندادم ؟ برای اینکه دو «من» در یک خانه نگنجد .

    خدا این متن رو پارسال به داد و منو هدایت کرد به این سایت تا من درونم رو از بین ببرم

    منی که فکر میکردم منم رو از بین ببرم

    و تا جایی که تونستم قدم برداشتم و عمل کردم

    و الان نتیجه اش رو که آرامشه میبینم

    چقدر این شعر ها کاملا به هم مرتبطن

    من بعد از یکسال اومدم و این حرفو گفتم که خدا من تو رو میخوام ،منی وجود نداره ،همه توی و تو

    من دلم میخواد بگذرم از هرآنچه که مانع داشتنت در قلبم میشه

    و به یک باره گفتم دیگه نمیخوامش خواسته ای رو که تو این دو سال هنوز کمی چسبیدن بهش مونده

    دیگه نمیخوامش

    و فهمیدم که باید قدم عملی بردارم

    امسال یک بار هم این شعر رو بهم یادآوری کرد

    و الان بازم بهم یادآوری کرد

    یه حس عجیبی دارم نمیتونم بیانش کنم

    الان دارم‌گریه میکنم و مینویسم

    الان که مینویسم ساعت 00:32 روز 28 آذر شده

    من داشتم رد پای روز 25 آذر رو مینوشتم که این شعر رو دوباره یادم آورد

    و بهم گفت

    بارها تو این یکسال بهت نشونه دادم ،آفرین ، تونستی عمل کنی و رهاتر بشی ، ولی چرا هنوز درگیر هستی و سعی داری ، با اینکه میدونی مسیر رو اشتباه میری و چند وقته که تجسم میکنی و واضح میبینی

    ولی اقدامی برای رهایی نمیکنی

    میدونی شرک هست طیبه؟!

    جای من فقط در قلب تو هست و بس

    پس چرا قدم نهایی رو برنمیداری

    تو منو داری

    مرد راهم باش تا شاهت کنم

    دو «من» در یک خانه نگنجد طیبه ، فقط منم ،ربّ تو ولا غیر

    بگذر از هرآنچه که در همه جهان هستی مانع از اتصال عمیق بین من و تو میشه

    و وقتی این شعر رو خوندم گریه کردم و گفتم نمیخوامش ،من دیگه اون خواسته مو نمیخوام

    اما تو این دو روز نتونستم قدمی بردارم اما از خدا کمک میخوام

    و اون روزا که تمام فکر و ذکرم این بود که به خواسته ام برسم

    تا اینکه وارد سایت عباس منش شدم و روز به روز که گذشت و من دیدم دارم روی خودم بیشتر کار میکنم ، و یه روز متوجه شدم که نسبت به خواسته ام رهاتر شدم

    تا اینکه بعد از یکسال ،امروز به این نتیجه رسیدم که باید قدم آخر رو بردارم برای رها کردن ، خواسته ام رو به خدا بسپارم

    و اصراری برای خواسته ام نداشته باشم

    و با اینکه تو این یکسال میدونستم که درست بیان نکردم درخواستمو، ولی همچنان میخواستم و تجسم میکردم و حتی واضح میدیدم نقطه پایانی رو و لذت میبردم از اینکه دارمش و وقتی تجسم میکردم حالم بی نهایت عالی بود

    و وقتی شنیدم که استاد گفت اگر اینجوری تصور کنید کاملا اشتباهه و صد در صد شما رو از مسیر دور میکنه

    به یکباره توی بازار گفتم نمیخوامش

    چون من میخوام خدارو داشته باشم ، نه اینکه بچسبم به خواسته ام که منو دور کنه از خدا و از مسیراشتباه برم

    و کمک خواستم

    و تو همون روز با نشونه اش خیلی کمک بزرگی بهم کرد تا آروم بشم ، ولی ترس داشتم

    توی این دو روز نجوای ذهنم میگفت

    اگر این کار رو انجام بدی دیگه برای همیشه این خواسته تو باید از ذهنت بیرون ببری

    هنوز فرصت داری یکم دیگه فکر کن و انجامش نده ،اگر انجامش بدی دیگه تمومه

    وقتی من دیدم این حرفا تو ذهنم میاد حس کردم داره احساسم نا خوب میشه

    سعی کردم کنترل کنم خودمو و به فایلا گوش بدم

    در طول روز

    و از خدا کمک خواستم

    و گفتم مهم نیست ،هرچی میخواد بشه بشه

    مهم اینه که من یه چیز با ارزش رو بدست میارم

    که خیلی بی نهایت ارزشمنده

    صبح که بیدار شدم به خدا سلام دادم و اولین چیزی که بعد نشستن رو تختم دیدم قرص ماه بود ، سپایگزاری کردم به خاطر این همه زیبایی تو فاصله کمی از ماه یه ستاره پر نور هم میدرخشید ،تخت خوابم کنار پنجره اتاقمه و میتونم راحت آسمون زیبا و ستاره هاشو ببینم

    حتی کل تهران قسمت تجریش و کوه هاشو هم میبینم

    وقتی چشمم به ماه افتاد ،تصویر سکه تمام بهار آزادی اومد جلو چشمم

    سریع گفتم خدایا شکرت ، ممنونم بابت این هدیه زیبات ، قراره بهم سکه بدی ؟ و دفتر تمرین ستاره قطبیم رو باز کردم و نوشتم و نوشتم امروز تو ورکشاپ جایزه میدن

    و به خیال خودم ،چون استاد رنگ روغنم اوایل این ورکشاپ های رایگان گفته بود که هر هفته به بالاترین امتیاز سکه میدن

    ،منم تو خاطرم مونده بود و تو کل این هفته ها هیچ جایزه ای نداده بودن و من مدام به فکر این بودم یعنی هر هفته سکه رو به کدوم کار دادن

    ولی امروز با دیدن قرص ماه نوشتم که سکه میدن و خندیدم و تصورش کردم

    وقتی حاضر شدم تا برم ورکشاپ رایگان که هر هفته میرم برای طراحی ،

    با خودم انارا رو هم بردم تا ببرم بفروشم

    وقتی رسیدم، دیدم انار گذاشتن برای طراحی مدل زنده و زاویه طراحیمو مشخص کردم و شروع کردم به طراحی

    امروز فکر کنم هفته دومی هست که من تعهد دادم که دیگه شکر و قند و شیرینی نخورم

    وقتی تو ورکشاپ چای آوردن با شیرینی ، که شیرینیشم از اونایی بود که من دوست داشتم

    انقدر دلم میخواست شیرینی رو بخورم و مغزم داشت فشار زیادی رو میاورد

    چون من عمرا به شیرینی نه بگم ،حتی اگر برای بدنم ضرری داشت نمیتونستم جلوی نفسمو بگیرم و میخوردم

    اما یک هفته شده که شیرینی نخوردم

    حتی دیروز که از کلاس برگشتم ، تو محله مون شیرینی پخش میکردن کیک یزدی بود ،با مادرم رفتیم تا چای بگیریم ، مادرم گفت بیا کیک یزدی بردار ، برنداشتم و گفتم نمیخوام

    گفت طیبه تو که کیک دوست داری ، تو که گفتی من برات کیک درست کنم

    چی شد یهو

    بهش گفتم من دلم میخواد از این به بعد به بدنم برسم

    و بعدش یهویی مادرم گفت طیبه این مغازه قلم داره بیا بخریم و قلم خرید و آورد خونه تا آب قلم درست کنه ، ما همیشه آب قلم برای آش و همینجوری میخوردیم اما از وقتی تو زندگی در بهشت دیدم که مریم جان گفت روغن قلم

    به مادرم گفتم و گفت میخره

    انگار از وقتی متعهد شدم شیرینی نخورم یه سری چیزارو برای خونه خریدیم و یه جورایی من فرکانس لیاقت این مواد پرتئین دار رو به جهان هستی ارسال کردم که بخریم و بخوریم ،تا وقتی زمانش برسه دوره قانون سلامتی رو تهیه کنم

    حتی داداشم چند وقت پیش که اصرار داشتم که باهم قانون سلامتی رو بخریم گفت نه الان نمیتونیم

    وقتی میتونیم که پولمون زیاد باشه و بتونیم هر روز مواد پرتئین دار بخریم و بخوریم

    از روزی که من فهمیدم دارم اشتباه میرم و تصمیم گرفتم خودم لیاقتم رو برای دوره قانون سلامتی نشون بدم و شروع کردم قند و شیرینی رو حذف کنم ، به یک باره پول مواد پرتئینی جور میشه و نمیدونم از کجا ولی خدا جورش کرد و ما فکر کنم تو این ده روز ، تغذیه مکن خوب بود

    قلم خریدیم

    ماهی خریدیم

    مامانم گفته بال مرغ هم میخره

    هر روز هم که تخم مرغ داریم

    که من تا به این سنم لب به بال مرغ نزدم اما میخوام از این به بعد بخورم

    خدایا شکرت

    اما با همه این حرفا بازم تو فشار خیلی زیادی بودم ،چون شدیدا دلم میخواست شیرینی بخورم

    اما خداروشکر تونستم و تعهدم رو پایبند بودم و نخوردم

    وقتی شیرینی رو آوردن ،من برداشتم و گذاشتم تو نایلون و نون ک پنیر که برده بودم برداشتم و با چای خوردم

    میدونم که باید اینارو هم نخورم ،ولی تا وقتی که دوره قانون سلامتی رو بخرم سعی میکنم نون رو هم کم کنم

    اینم یادم اومد چند روزی بود برنج نخورده بودیم ،منی که هر روز برای ناهار برنج میخوردم ،دیدم مادرم گفت دقت کردی چند روزه برنج نخوردیم؟؟؟

    چیزای پرتئین دار خوردیم

    خدایا شکرت

    داشتم فقط به این فکر میکردم که چندروز پیش تو اینستاگرام هدایت شدم به فایلی که درمورد اراده میگفت

    و چند وقتی بود که سوال من بود، که اراده رو چجوری قوی کنم

    تا اینکه شنیدم

    نوشته بود :

    آخرین مطالعه ای که روی مغز انجام شده قطعا شوکه ات میکنه

    و دکتر شروع کرد به صحبت کردن :

    اکثر مردم اینو نمیدونن که

    بخشی در مغز وجود داره به اسم

    anterior cingulate cortex

    وقتی کارهایی رو انجام میدی که تمایلی به انجامشون نداری

    این بخش مغز بزرگتر میشه

    مثلا سه ساعت به ورزش روزانه یا هفتگیت اضافه کنی

    یا وقتی رژیم میگیری و از خوردن چیزی اجتناب میکنی ،

    در کل این بخش از مغز ، نه تنها یه بخش بنیادی برای نیروی اراده محسوب میشه

    بلکه میزان تمایل شما به زندگی کردن رو افزایش میده

    و دکتری که این مطلب رو میگفت ، گفت ، روزی که این مطلب رو فهمیدم

    از شدت هیجان از جام بلند شدم

    و من تصمیم گرفتم عمل کنم تا ببینم اراده ام نتیجه اش عالی میشه

    وقتی طراحیم داشت تموم میشد ، دیدم یکی از استادا اومد گفت من با مسئول پاساژ صحبت کردم که از این به بعد به عنوان هدیه برای یک نفر که طراحی و نقاشیش نمره بالاتری بگیره ،بهش هدیه بدیم

    تا هم بقیه مشتاق تر بشن و بیان تا کار کنن و هم قدر دانی بشه

    گفت تو هفته های قبلی فقط نمره میدادن ولی از این به بعد جایزه هم داریم

    وقتی اینو گفت تعجیب کردم با خودم گفتم یعنی این همه هفته میومدیم جایزه در نظر نگرفته بودن؟؟؟

    و یهویی نوشته امروزم تو تمرین ستاره قطبی اومد جلو چشمم

    و قرص ماه رو که اول صبح دیدم و به شکل سکه تمام بهار آزادی دیدمش

    خندیدم گفتم وای یعنی داره خلق میشه

    در اصل از قبل قرار نبود جایزه بدن

    وقتی من با فکری که از صحبت استادم داشتم که هر هفته برام سوال بود پس کی سکه رو میدن ؟

    امروز من نوشتم و نشونه اش اومد

    و از این هفته به بعد جایزه میدن

    این یعنی من دارم خلق میکنم لحظاتم رو

    وقتی ورکشاپ تموم شد ، به مادرم زنگ زدم و گفتم اینجا سفره یلدایی گذاشتن ، میای تجریش سفره رو هم ببینی و عکس بگیریم ، منم یکم گردنبند انار بفروشم با هم برگردیم خونه

    وقتی مادرم گفت باشه ، من رفتم سمت مترو که وایسم و انارارو بذارم بفروشم ، بازم داشتم شرک میورزیدم و دنبال جا بودم و آخرش جایی واینستادم و رفتم دور زدم و پنیر گرفتم و دوباره برگشتم سمت مترو وایسادم

    تا اینکه مادرم اومد و باهم رفتیم تا سفره انار رو ببینه و برگردیم

    اولش رفتیم سنگک خریدیم و پنیر رو که گرفته بودم و رفتیم نمازخونه طبقه بالای کلاسم ، وقتی رسیدیم کسی نبود ،منم شروع کردم تا بخورم ،دیدم یه خانم اومد تو و تو دلم حس میکردم باید تعارفش کنم ،اما گفتم چرا باید بگم ولش کن و نگفتم بفرمایین یه لقمه بردارین

    داشتم با لذت میخوردم و میدونستم که کارم درست نیست چون افکار ناخوبی اومد به ذهنم

    وقتی نماز مادرم تموم شد ، مادرم به خانمی که نشسته بود گفت بفرمایین شما هم یه لقمه بخورین ، گفت ممنونم برای من غذا دادن از مدیریت و چای دارم میخواین بهتون چای بدم

    انقدر ساده و بخشنده بود که سهم چایشو که یه فلاکس چای بود به ما تعارف کرد

    که اونجا بود که فهمیدم کار میکنه ،اولش حس کردما چون شنیدم صدای شستن دستشویی نماز خونه میومد ، اما گفتم نه حتما یه نفر دیگه بود

    وقتی بهمون چای داد، به خودم گفتم طیبه یاد بگیر بخشندگی رو

    تو حاضر نشدی از این همه سنگک یه لقمه بگیری بهش بدی

    بعد اون برای تو و مادرت چای آورد

    وقتی مادرم بهش لقمه پنیر داد ، گرفت و رفت و وقتی برگشت و ماهم داشتیم میرفتیم ازش تشکر کردیم

    گفت اگر چیز دیگه داشتم حتما میدادم بهتون که بخورید ،ببخشید هر آنچه که داشتم همین بود

    درس خیلی بزرگی بهم داد اینکه بخشنده باشم

    اینکه حریص نباشم

    اگر یه لقمه میدادم چیزی از سنگک کم نمیشد

    که باز هم برمیگرده به یه سری باورهای محدودم

    وقتی رسیدیم و سفره یلدا رو دیدیم ، کلی ازش عکس گرفتم و بعدش لبو رایگان میدادن تو کل اون طبقه که کلاسمم اونجا بود

    وقتی مادرم گرفت و باهم برگشتیم ، خیلی هوا سرد بود و سوز داشت ،دیگه برگشتیم خونه

    تو راه که سمت میدان تجریش بودیم یه فال فروش دیدم ، به خدا گفتم میشه باهام حرف بزنی و بگی که چیکار باید بکنم درمورد قدمی که باید بردارم و قطع کنم شاخ و برگمو که با شعر مجنون بهم فهموندی

    وقتی فال گرفتم و برداشتم فال رو و باز کردم

    متعجب بودم چقدر دقیق و واضح و شفاف نوشته بود

    یه تیکه اش رو مینویسم

    دقیقا درمورد همین شعر که تو برنامه گلزار شنیدم

    آخر فال نوشته بود

    برای کسب هر چیزی ، حتی عشق ، دنبال حیله و مکر نباش ، که صاحب محبت واقعی نخواهی شد

    من پیامی رو که باید میگرفتم رو گرفتم با این فال حافظ

    وای قبلش انقدر واضح نوشته بود یه سری حرفا رو که قشنگ مربوط به فرکانس و مدار ها بود و به من نوشته بود که در این مسیری که هستی ،صادقانه به رفتار و کردارت ادامه بده

    چقدر دقیق بود این فال

    عین حرفای گلزار که میگفت به هرچی وابسته بشی ازت گرفته میشه

    عین حرفای استاد عباس منش که میگفت ، شرک هست و باید رها بشی از هر آنچه که خواسته داری و بهش چسبیدی

    حالا خواسته ات ، پول و ثروت و مقام‌باشه و یا عشق باشه و چیزای دیگه

    باید رها باشی

    وقتی این فال رو خوندم ، گفتم چشم قدم های عملیش رو برمیدارم ، ولی من بلد نیستم ، بلدما ،ذهنم مانعم میشه

    دو روز گذشته

    تو کمکم کن تا کامل رها بشم و به حرفم که گفتم دیگه خواسته مو نمیخوام

    در عمل انجامش بدم و ایمانم رو بهت نشون بدم

    تو فقط شجاعت رهایی رو بهم عطا کن

    تو راه ،فقط اینو می گفتم و برگشتیم خونه و سوار مترو شدیم

    وقتی نشستیم من آویز انارامو دادم به مادرم

    من این ور صندلی نشستم که سرمو تکیه بدم به شیشه صندلی مترو و مادرم سمت دیگه اش گوشه صندلی نشست

    و وقتی راه افتاد یه نفر قیمت پرسید و گفتم

    بعد دیدم یه دست فروش که گل سر میفروخت اومد و گفت که اینا چی هستن و اشاره کرد به سنجاقایی که من برای نگه داشتن انارا به پارچه وصل کرده بودم

    من جواب ندادم ،گفتم مادرم بهش جواب میده

    بعد دیدم یه دخترکه وایساده بود کنار انارای من ، بدون اجازه دستشو برد سمت سنجاق و یکی رو باز کرد و داد به فروشنده

    فروشنده هم بد متوجه شد و گفت شما میفروشی انارارو ؟؟

    اون دختر مسافر عصبانی شد و بلند گفت این چه حرفیه

    کجای من شبیه فروشنده هاست

    فروشنده هم با صدای بلند گفت چی میگی خانم مگه ما فروشنده ها چی از شما کم داریم که اینجوری میگی

    وقتی من اینو شنیدم بیشتر سکوت کردم و میدونستم دلیل سکوتم رو

    تو اون لحظه احساس فقر و نداری کردم

    چرا؟؟؟

    چون که من از بچگی شنیده بودم که هر کس دست فروشی میکنه فقیره و چیزی نداره بخوره

    و از نداری میاد دستفروشی

    و این باور محدود سبب شد سکوت کنم و جوابی ندم

    تا اینکه فروشنده دوباره پرسید این انارا صاحب نداره

    مادرم گفت صاحبش منم

    شنیدم مادرم گفت من نمیدونم دخترم خریده

    بعد دست فروش گفت دخترت کجاست

    دیدم همه مسافرا منو نشون دادن و گفتن ایشونه

    گفت خانم روسری قرمز ، وقتی گفت روسری قرمز تو دلم گفتم شاله روسری نیست و خندم گرفت اما با توجه به اون باور محدود من از درون صورتم گرم شده بود و یه حسی داشتم که نمیخواستم صحبت کنم

    ازم پرسید میای اینجا ازت سوال بپرسم ، گفتم شرمنده نمیتونم بیام و فروشنده بلند گفت خانم روسری قرمز خسته هست نمیتونه بلند بشه میگه جامو میگیرن ،جا گرفتم

    و رفت

    اون لحظه ها حس بی ارزشی بهم دست داد

    اینکه نتونستم صحبت کنم

    اینکه فکر کردم فقیرم

    در صورتی که من ثروت مند ترین بودم

    چون من تو این یکسال قدم به قدم اومدم جلو و دارم حرکت میکنم و درسته تو این یکسال قدم برداشتم ،و با هر قدمم خوشحال بودم که از دستفروشی شروع کردم

    و کاملا تکاملی طی کردم این مسیر رو

    حتی روزهایی بود که من تمرین میکردم وسیله هامو تو مترو آویزون کنم و حداقل بذارم باشه

    یا انقدر خجالت میکشیدم که الان اون خجالت پارسالمو به اون حد ندارم و خیلی پیشرفت کردم

    من ثروتمند و موفقم چون تو این یکسال در مقایسه با پارسالم ثروت کسب کردم و چه ثروتی بالا تر از اینکه دارم روی خودم کار میکنم در تمام جنبه ها

    و باید به خودم افتخار کنم ،نه اینکه حس بی ارزشی بگیرم

    میدونم که اون باور محدود سبب این حس شد و باید قوی بشه و سعیمو میکنم

    وقتی برگشتیم مادرم تو راه گفت ،دتتری که بدون اجازه برداشت من چیزی نگفتم ببینم که چرا بی اجازه دست زد به سنجاق و خواست به فروشنده بده

    اون خودش سبب شد که فروشنده حس کنه که اون داره میفروشه

    بعد که رفتیم

    وقتی رسیدیم با بی آر تی ، خواستیم بریم از پله های پل عابر پیاده بریم بالا ،تا سرمو بلند کردم دیدم بیلبور سمت خونمونو عوض کردن بزرگ نوشته بود

    کار امروز را به فردا مسپار

    این تاکید بود که خدا میخواست بگه سریع تر اقدام کن به رها شدن از خواسته ات ،تعلل نکن

    وقتی از پله ها اومدیم پایین با خودم گفتم دیگه برگ جمع نکنم ؟! بسته دیگه خیلی برگ خشک کردم باید شروع کنم به نقاشی

    و بعد به این فکر کردم که برگ بزرگ زیاد ندارم ،کاش برگ بزرگ داشتم و توش عکس اسب میکشیدم و میبردم باشگاه اسب سواری به اسب سوارا میفروختم ،که باز هم ایده شو خدا بهم داده بود، ولی فعلا برگ بزرگ نداشتم تا عملی کنم

    وقتی میرفتیم ،امروزم هوا باد و بارون ملایم داشت

    یهویی دیدم وای خدای من ،رو به روم پر از برگه ، وقتی دقت کردم دیدم از اون درختاست که شبیه درخت چناره و برگای خیلی پهن و بزرگی داره

    همین که دیدم برگای خیلی بزرگی بود فقط خندیدم و گفتم خدایا شکرت چقدر برگ بهم دادی ، طلا هستن طلا

    وای خیلی زیبا بودن

    و خواستم برگ جمع کنم که نایلون کوچیک داشتیم ،رفتم از مرکز خرید که رستوران داشت نایلون بزرگ بگیرم ،وقتی خواستم پولشو بگیرم دختر تقریبا 15 ساله بود رفت یه خانم رو صدا کرد تا قیمت نایلون رو بپرسه ،اومد و گفت پول نایلون نمیگیریم

    و من تشکر کردم و خوشحال رفتم و برگ جمع کردم

    حدود یک ساعتی داشتم تو تاریکی نیمه روشن برگ جمع میکردم

    و سه تا نایلون برگ شد و رفتم خونه

    وقتی رسیدم همه رو خالی کردم تو وان بزرگی که داشتیم تا بشورمشون

    چون درختی که برگاشو برداشتم همیشه یه حالت چسبندگی روی برگا داره و برگاش عین چرمیمونه و انقدر شگفت زده بودم از این همه زیبایی برگ که مدام میگفتم خدایا شکرت که این برگای بزرگ رو بهم عطا کردی

    وقتی داشتم تو اتاقم مرتب میکردم وسایلامو ، به دلم اومد که الان عموم اینا میان خونه مون

    با خودم گفتم نه بابا دختر تازه اومده بودن

    یه چند دقیقه بعدش مادرم اومد اتاق گفت طیبه عموت زنگ زد گفت میان اینجا

    متعجب بودم تا به دلم اومد زنگ زدن

    چقدر این روزا داره همه چیز خلق میشه

    خدایا شکرت

    وقتی اومدن من سلام دادم و پسر عموم که چند روز پیش ازم قیمت نقاشیامو گرفته بود گفت طیبه مشتری نتونستم جور کنم برای نقاشیات ،دوستام گفتن گرونه تو مدرسه گفتم بهشون

    منم گفتم اشکالی نداره اینا نشد از جای دیگه مشتری میاد

    ولی عجیب بود

    پسر عموم که قبلا حاضر نبود برای من مشتری جمع کنه ،الان خودش در تلاشه که برای من مشتری پیدا کنه و خودشم یه مبلغی برای خودش سود برداره

    بعد اومد اتاقم و منم مشغول برگایی بودم که شسته بودمشون

    دیدم دستش توپ بافتنی که چند وقت پیش بافته بودم ،گرفته و گفت طیبه این چند ؟

    همدیدم گفتم میخوای بخری ؟ گفت آره

    هرچند باشه میخرم خیلی نرمه و دوستش دارم

    گفتم 25 هزار تمن و سریع کارت بانکیشو درآورد و گفت کارتخوانتو بده و کارت کشید

    وقتی خرید گفت طیبه دیگه چی داری ؟

    گفتم پسرونه نمیدونم باید بگردم

    آخه اتاق من پر از وسایل پسرونه مثل ماشین و جاکلیدی و چیزای دیگست

    من از سال 96 که تصمیم گرفتم کسب و کار راه بندازم برای خودم و تو اینستاگرام فعال شدم و نقاشیامو تکاملی فروختم

    کنارش اسباب بازی و چیزای دکوری هم میفروختم برای مشاغل ولی بیشتر کارم برای فروش وسایل ماشین و چیزای دکوری برای آتش نشانا بود و تا سال 1400 بود فکر کنم نقاشی و ماشین و چیزای تزئینی میفروختم

    تا اینکه تصمیم به تغییر کردم و یکی از ترس هایی هم که داشتم این بود که اگر پیج اینستاگرامم به هر دلیلی از بین بره از کجا میتونم درآمد داشته باشم که وقتی آگاه شدم و فهمیدم دارم شرک میورزم

    پیجمو به کل بستم والبته هنوز هست ولی از کاربریم خارج شدم

    و یه پیج جدید باز کردم برای نقاشی ولی فعالیت خاصی نداشتم تو این مدت و از دستفروشی شروع کردم

    و تا به امروز تکاملم رو روزانه در سایت و گوگل درایوم مینویسم

    بعد پسر عموم گفت طیبه من میخوام ازت دوباره خرید کنم

    منم به ماشینام نگاه کردم گفتم هیچ کدومو نمیفروشم

    چون اتاقم پر هست از ماشینای مختلف آتش نشانی و فندکای تزئینی طرح های آتش نشانی و عروسک و چیزای دیگه

    انقدر شلوغه و وسیله هست که هر کس میاد فقط نگاه میکنه

    ازم پرسید همه اینارو نفروختی؟

    گفتم چرا با هر جعبه ای که میخریدم یدونه هم برای خودم برمیداشتم

    و بقیه رو میفروختم

    وقتی بیشتر گشتم دیدم یه جاکلیدی دارم که با تیله بافته بودم بهش نشون دادم گفت میخوامش و قیمتشو گفتم 140

    سریع گفت میخوام و میبرم 180 به وستام میفروشم

    گفت دفه بعد اومدیم خونه تون نقدی میارم پولشو

    خیلی برام شگفتی داره چون من دارم خلق میکنم

    چون من نوشته بودم که دوست دارم ازم خرید کنن

    امروز با اینکه فروش نداشتم اما شب پسر عموم ازم خرید کرد

    خیلی حس خوبی بود

    وقتی این نشونه هارو میبینم بیشتر علاقه مند میشم که ادامه بدم این مسیر رو و بیشتر درباره دوره 12 قدم تمرکز کنم

    کل روز من پر از درس بود

    خوشحالم که دارم سعی میکنم قدم بردارم

    وقتی رفتن تا نصف شب بیدار بودم و داشتم رد پاهامو مینوشتم

    خدایا شکرت

    برای تک تک شما دوستان عزیز و خانواده صمیمی عباس منش و اسناد عزیز و مریم جان بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 731 روز

    با سلام خدمت شما

    الهی که برای همه شادی و عشق و حس خوب باشه

    نمیدونم چجوری بگم ولی امروز واقعا حیرت زده شدم ،اولین بار که من با سایتتون آشنا شدم ،اصلا قصد نداشتم ادامه صحبت هاتونو بشنوم همینجوری اومدم با یه سوال ولی الان هر روز فایلای بیشتریو گوش میدم ،چون یه سوال داشتم هی میگفتم خدا بهم نشونه نشون بده یا چطوری بفهمم نشونه هاتو که باهام حرف میزنی و راهو نشونم میدی ،(من از پارسال مهرماه تا الان که آخر مهر ماه هست پا تو مسیر آگاهی گذاشتم اوایل خیلی سختم بود با کتابای مختلف و … شروع کردم تا اینکه با نوشتن نشانه، سایتتونم دیدم درمورد نشانه حرف زده بودین اولش گفتم آخه مگه میشه من رو گزینه بزنم و نشونه رو در مورد حرفی که تو دلمه بهم بگه چند باری انجام دادم دقیقا درمورد موضوعی که بهش فکر میکردم برام متن و فیلم میاورد،ولی باز یکم مقاومت داشتم شاید درمورد باور هام بوده ولی چند وقته درمورد باور هام دارم کار میکنم ، امروز یقین پیدا کردم حیرت زده شدم واقعا از وقتی حرفاتونو شنیدم که گفتین با خدا حرف میزدم میگفتم از کجا برم هدایتم کن منم گفتم خب خدا به منم بگو اولش نمیتونستم ولی به مرور زمان یهو انگار یه صدای آرومی بهم میگفت یهو مسیرمو تغییر میدادم یا میگفت برو یه کاری انجام بده که بعد فهمیدم به صلاحم بود ،حالا اینا یه طرف ،چند ساعت پیش یه نفر که بهم پیشنهاد داده بود درمورد کارم یه دوره رو بگذرونم اولش دو دل بودم هی پرسیدم از خدا که من چیکار کنم با اینکه بهم این یه ماه که تقریبا شده باهاش حرف میزنم پرسیدم ،هر کاری کردم و بهم یه جورایی گفته چیکار کنم یا با نشونه هاش نشونم داده ولی باز میگفتم اگه این دوره رو برم … باور های محدود داشتم که میگفتم ،بعد یهو گفتم بذار برم ببینم نشانه ام را به من نشان بده چی میاره وای یعنی شگفت زده شدم از این همه لطف و عشق خدا که قشنگ با نوشته هایی که شما نوشته بودین جوابمو داد و من جوابمو در این قسمت از حرفاتون که نوشته بودین چقدر راحت خود را از ثروت محروم میکنیم !!!!!هر چی خوندم انگار قشنگ به من میگفت خدا که باوراتو درست کن و اون دوره رو شرکت کن عمل کن به دونسته هات ،یعنی هرچی میگذره صبح تا شب که دارم باهاش حرف میزنم بیشتر دارم عاشقش میشم یقین دارم که بهم که تو این یکسال کمک کرده بازم کمکم میکنه و تلاشمو میکنم خیلی خوشحالم که چند روزم هست خودمو سپردم به خودش و تلاش میکنم تسلیمش باشم هر لحظه ان شاء الله ،که بعد دیدن فایلی که میگفتین درمورد چشم زخم و… بازم یه اتفاقی افتاد که هی داره رابطه بین من و خدا باحال تر میشه یه وقتایی خود به خود به هرچی نگاه میکنم یهویی لبخند میزنم و میخندم حسش خیلی قشنگه خوشحالم واقعا که با سایتتون خدا آشنام کرد تا آگاه بشم و حرفاشو از طریق فایلا و نوشته های سایت شما بهم بگه و ممنون از شما الهی سلامتی و خیر و برکت باشه براتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 731 روز

    به نام ربّ

    سلام بر شما عضو خانواده پر از آگاهی عباس منش

    من از دیشب تصمیم گرفتم که امروز از صبح تا بعد از ظهر برم سه شنبه بازار ، که نقاشیامو بفروشم و چون من هر روز دارم تلاش میکنم و خدا بهم میگه کجا برم تا نقاشیامو بفروشم

    تصمیم داشتم برم سه شنبه بازار سمت غرب تهران

    دیشب گفتم خدو من میخوام برم ولی تو بگو کا برم یا نرم

    بعد که خوابیدم و بیدار شدم تو خواب یه حسی داشتم که وقتی بیدار شدم یه صدایی بهم میگفت نه امروز نباید بری

    گفتم آخه چرا من میرم تلاش کنم ،ایمانم رو در عمل نشون بدم

    ولی باز همون صدا میگفت نباید بری

    در صورتی که خودم دوست داشتم برم

    بعد یه لحظه به شک افتادم گفتم خدا من چون خواب دیدم فکر میکنم این نجوای ذهنه

    اگر نجوای ذهن نیست و صدای توعه که دارم میشنوم که میگی امروز جایی نرو بهم نشونه بدم

    و وقتایی که دو دلم میام نشانه لم را به من نشان بده رو میزنم

    وقتی اومدم دستم نمیدونم چجوری شد خورد به گزینه پایینش و هدایت شدم به این قسمت

    اولش خواستم برگردم رو نشانه ام رو به من نشان بده رو بزنم ولی باز اون صدا گفت همینجاست جواب تو

    جای دیگه نرو

    برگشتم دوباره همین قسمت

    گفتم خب از کامنتا بابد بخوانم، هی عددایی میومد و میشنیدم

    ولی باز میگفتم نکنه نجوای ذهن باشه

    بعد انگار یه گفتگو بود من که داشتم میپرسیدم شنیدم گفت قدت چنده

    گفتم 163

    گفت خب برو صفحه 63

    منم گفتم چشم و بعد اومدم رندم روی یکی از دیدگاها دستمو گذاشتم

    روی دیدگاه شما

    شروع کردم به خوندن

    وقتی تموم شد گفتم خب ؟؟؟

    چیکار کنم من که از حرفاش چیزی متوجه نشدم که نشونه باشه که برم یا نرم

    من از درون خودم میخواستم ب م ولز خدا هی میگفت نرو

    بعد گه سوالمو پرسیدم دوباره همون صدا رو شنیدم گفت جوابت به این روشنی و واضح بود چرا متوجه نشدی

    و گفت دقت کن گفت که هی میخواست عزت نفس بگیره و نمیخووست به نشانه ها و هدات خدا توجه کنه

    تو هم الان هی میخوای بری سه شنبه بازار نقاشیاتو بفروشی و نمیخوای نشانه هایی که انفدر واضح بهت میگم نرو گوش بدی

    نباید بری بمون به وقتش بهت میگم بری

    تو امروز باید بشینی خونه و ادامه نقاشیا و کاراتو انجام بدی و جایی برای فروش نری

    چقدر خدا دقیق داره آدمو هدایت میکنه

    یادمه استاد میگفت باید شاخکات تیز باشه که صدای خدا رو بشنوی یا دریافت کنی نشونه هاشو

    و منو هدایت کرد به دیدگاه شما که بهم بگه ببین باید گوش بدی و هرچی من میگم بگی چشم

    و من چشم میگم و نمیرم

    تو دلم هی میگفتم میرم پول دستم میاد ولی وقتی خدا میگه نرو حتما یه دلیل خیلی محکم داره و من باید چشم بگم

    بی نهایت برای شما عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 731 روز

    به نام رب

    سلام آقای ادیبی

    دقیقا همینطوره یه وقتایی انقدر عجیب میاد برام این هدایتا و وقتی فکر میکنم اصلا هنگ میکنم

    میگم ببین از اینجا برد به اونجا بعد اینجوری شد بعد از طریق کلی نشانه که همه اینا در عرض 5 دقیقه هم نمیشه

    این همه پیچیدگی که داره تا من رو با نشونه ها و هدایتش تفهیم کنه که تسلیم باش

    نخواه که عجله کنی

    اصلا میمونم که ببین چجوری منو هدایت کرد از یه جایی که خودمم فکرشو نمیکردم

    یا اینکه کاری کرد دستم به اون قسمت نره و خودش منو هدایت کنه

    وقتی این هدایتارو مینویسم و میخونم و بعدها که باز میخونمش میگم ببین یادت باشه که

    یه بار استاد عباس منش میگفت که شما هرچی هم بخواید سعی کنید تسلیم باشین که خدا بهترین راهو بهتون پیشنهاد میده

    لازمه اش تسلیم بودنه

    وقتی من میبینم اینجوری ساده و راحت و عمیق بهم منظورشو میگه حیرت زده میشم

    حنی من باز خودمو زدم به اون راه ،راستش وقتی داشتم نظرتونو میخنوندم وقتی گفته شد که کاملا ربط داره حرفش به درخواست تو که دو دل بودی

    باز مقاومت داشت ذهنم

    میخواستم برم و یه جورایی طمع اینو داشتم که برم نقاشیامو بفروشم و این گیره سرای جدید رو

    ولی بر خلاف این طمع من و خواستن من که میگفتم خدایا من میخوام قدم بردارم و ایمانمو بهت نشون بدم دیگه ،خب امروز میخوام برم بازار بفروشم کارامو

    چرا میگی نرو

    بعد که فکر کردم گفتم طیبه تو که انداره دانه خردل هم آگاهی نداری چرا میخوای رو حرف خدا حرف بزنی

    پس بگو چشم و نرو

    و گفتم چشم نمیرم تو صد در صد یه روز دیگه برم روزیمو و از ثروت بینهایتت عطا میکنی

    الان که شما گفتین از باور کمبود و مقایسه میاد دیدم آره من دقیقا با این حرفم که باید برم پول دستم بیاد و حریص بودم و طمع داشتم فکر میکردم ندارم

    و این خودش سبب میشد به حرف خدا گوش ندم

    ولی به خدا گفتم هر موقع دیدی من میخوام با ذهن منطقیم عمل کنم یا به حرفت گوش ندم سریع منو محکم بگیر و نذار جایی برم و قدم از قدم بردارم

    و خداروشکر میکنم که همیشه مراقبمه

    یه قفل خیلی خیلی محکم که اصلا کلیدی هم نداره بین من و خدا هست که نمیذاره از مسیر خارج بشم و سریع آگاهم میکنه

    ولی بازم تمام سعی و تلاشمو میکنم تا به قول استاد شاخکام

    قوی باشه تا بشنوم هدایتای خدارو

    از شما هم بی نهایت سپاسگزارم که این کامنت زیبا رو نوشتین

    بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت باشه براتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: