«تجربه‌های من از اعتماد به نشانه‌ام» - صفحه 6 (به ترتیب امتیاز)


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری
    106MB
    25 دقیقه
  • فایل صوتی
    23MB
    25 دقیقه

این صفحه ساخته شده تا در بخش نظرات آن‌، فقط داستان‌های‌تان درباره جزئیات و شروع مسیری هدایتی نوشته شود که با کلیک روی دکمه «مرا به سوی نشانه‌ام هدایت کن» آغاز شد.

اینکه چطور آن نشانه‌ را تشخیص دادید‌؛

و آن نشانه‌ها چه زنگ‌هایی در وجودت به صدا درآورد و به چه تصمیماتی انجامید؛
و چه پله‌های متوالی از قدم‌های پی در پی را یکی پس از دیگری به تو نشان داد‌؛
و چه «تغییراتِ از اساس متفاوت با رویه‌های قبلی‌ات» را در شخصیت و در وجودت رقم زد‌؛

و چطور از میان هزاران شیوه‌‌، روند و مسیری برایت سَرَند و غربال شد که بهترین‌، نزدیک‌ترین‌، لذت‌بخش ترین‌، پرثمرترین و قابل اجراترین شیوه با امکانات‌ و شرایط آن لحظه‌ات بود.

و در نهایت‌، ادامه دادن در آن مسیر مهارتها‌، تجربه‌ها‌، ایمان و عزت نفسی را در وجودت ساخته که بین شمای کنونی و آدم قبلی فاصله انداخته و نسخه‌ی با ایمان‌تر در شخصیت‌‌ات ساخته که گوش به زنگ پیغام نشانه‌ها و بنیان کردن تمام جنبه‌های زندگی‌اش بر جدّی گرفتنِ مسیر هدایتی‌ نشانه‌هاست.

داستان هدایت تو به نشانه‌هایی که برای حل مسائل‌تان به آنها هدایت می‌شوی‌، و قدم‌های عملی و تکاملی‌ای که در جهت آن هدایت برمی‌داری و تجربیاتی که-در ادامه- برای‌ اشتراک با این خانواده در این صفحه نوشته می‌شود‌، از دل اعتمادی ناب متولد می‌شود که‌ -حتی با وجود نجواهای ذهن‌تان-، نسبت به  ساز و کار هدایت‌گونه‌ی خداوند‌، در قلب‌تان می‌سازید و به قول خداوند:

ذَالِكَ الْكِتَبُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ
الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ ممَِّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ
وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بمَِا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ وَ بِالاَْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ
أُوْلَئكَ عَلىَ‏ هُدًى مِّن رَّبِّهِمْ وَ أُوْلَئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. بقره

این جریان هدایت که همواره در جهان جاری است‌، فقط آنهایی را با خود همراه می‌سازد که تقوا پیشه کرده و ذهن‌شان را کنترل می‌کنند و به نشانه‌ها اعتماد می‌کنند و تسلیم‌ مسیر هدایت‌شان می‌شوند و  رستگاران‌ و متبرّک شدگان آنها هستند.

زیرا خداوند هرگز برای یاری ما‌، قوانینش را نقض‌، معلق یا موقتاً غیر فعال نمی‌کند‌، بلکه به شیوه‌های کاملاً طبیعی‌، منطقی و هماهنگ با سازو کار جهان‌ هدایت خود را به سمت‌تان جاری می‌سازد.

ما از طریق ایده‌ها و نشانه‌هایی هدایت می‌شویم که  به واسطه‌ی قرار گرفتن یک کلمه یا جمله‌، یا خواندن داستان و تجربه‌ای که برای‌مان الگو می‌شود‌‌ و مرز ناممکن‌ها را در ذهن‌مان جابه جا می‌کند‌، یا راهکاری که دیگری برای مسئله‌ای متفاوت اجرایش کرده‌، یا گوش دادن به یک فایل و درک یک مفهوم از آن و…‌، به ما الهام می‌شود.

نقطه مشترک این نشانه‌ها این است که‌ همه‌ی آنها‌، «پیغامی واضح از اولین اقدام برای حل مسائل‌مان» را در دل خود دارند.

پیغامی که فقط و فقط برای خودمان و از طریق خودمان قابل تشخیص و قابل درک است.

زیرا این وعده‌ی خداوند است که:

قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ

گفتيم همگى از بهشت فرود آييد، پس چون از جانب من هدايتى براى شما آمد، آنان كه از هدايت من پيروى كنند هرگز بيمناك و اندوهگين نخواهند شد. بقره 38

نکته مهم:

در راستای هدف‌ما درباره نظم بخشیدن به محتوای سایت‌، در این صفحه فقط نظراتی منتشر می‌شود که درباره داستان و مسیر هدایت شده‌ای که به واسطه استفاده از دکمه «مرا به سوی نشانه‌ام هدایت کن» نوشته‌اید.

منتظر خواندن داستان‌ها و روندی هستیم که در مسیر هدایت‌تان طی می‌کنید و نتایجی که پله به پله شما را رشد و به مرحله‌ی بالاتر هدایت می‌کند.

وقتی از قدرت کانون توجه‌مان برای دیدن‌، به خاطر آوردن و مرور کردن مسیر این هدایت استفاده می‌کنیم‌، یعنی با نوشتن درباره جرئیات این مسیر‌ و به اشتراک گذاشتن با سایر اعضای خانواده‌‌مان‌، صدق بالحسنی می‌شویم‌، آرام آرام‌، جنس محکم‌تری از ایمان و یقین در وجودمان نهادینه می‌شود که جانمایه و شخصیت ما را تغییر می‌دهد و به قول قرآن‌، چشمان‌مان را برای تشخیصِ بهتر و دقیق ترِ نشانه‌های هدایت بیناتر می‌کند.

1828 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    لیلا شب خیز گفته:
    مدت عضویت: 3453 روز

    وقتی خواستم ازدواج کنم ، مدام در مراسم خواستگاری بحث پیش می آمد ، حتی بر سر مهریه چند بار جلسه به هم خورد ، آن موقع ها با زبان نشانه ها آشنا نبودم ، و این ازدواج پس از پانزده سال رنج به جدایی انجامید ، پس در ازدواج هم منتظر نشانه های خدا باشید ، عجله نکنید و وابسته نگردید تا نشانه های خدا را ببینید ، اگر در مدار درست واقع شوید خدا بهترین ها را نصیب شما می کند ، پس آرام و متوازن باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  2. -
    فاطیما گفته:
    مدت عضویت: 1043 روز

    سلام ودرود خداوند به شما جناب آقای عباس منش گرامی

    من دوس دارم بطور ناشناس تجربیات خودمو از زمان آشنایی با قانون والبته به شیوه ی اجرایی (شما) اینجا مکتوب کنم و دوس دارم خوب خوب مطالبمو بخونین همونطوری که من خوب خوب حرفای شمارو گوش کردم و اجرا کردم و دقیق و موشکافانه خدارو جستجو کردم و پیداش کردم که کاملا متفاوتتر با خدایی که 30 وخورده ای سال خودم داشتم مثلا میپرستیدمش که بیشتر شبیه بُت بود اون خدایی ک من داشتم

    بی اثر،خسته کننده،خشن زورگو(که باید حتما واسش نماز میخوندم حرفاشو گوش میدادم اگه گوش نمیکردم حرفاشو یا قهرمیکرد باهام یابلایی سرم میورد )و هیچ خاصیت دیگه ای نداشت.منم گاهی از سر لجاجت بااو هم که شده عمدا کارایی میکردم که باعث عصبانیتش بشم و گاهی هم خوب مینشستم باهاش حرف میزدم ودرد دل میکردم اما فکر نمیکردم اون حرفامو میشنوهه فک نمیکردم بتونه واسم کاری کنه و این حرفا که میگن توکل کن بخدا،هرچی خدا بخواد ووو اینا همش شعاره که آدما ساختن واسه دلداری خودشون….و اون جاهایی ک حرفامو شنیده بود و خواسته هامو براورده کرده بود (منِ بی انصاف)اون رو کاملا اتفاقی و حق طبیعی خودم میدونستم که خب زحمت خودم بوده خودم خوب تلاش کردم ووو درصورتیکه قبل از نتیجه، کلی بابتش استرس داشتم کلی خدارو صدا زده بود اما بعد از نتیجه ی عالی من ایمانم بخدا بیشتر نشد و همون بود.

    خلاصه برای موضوع روابط همیشه من مشکل داشتم

    اونم بخاطر داشتن خانواده پرجمعیت مان،پدرو مادرمان ساده وبیسواد بودن،مادرم زن آروم و مظلومی ومومنی بود که اهل هیچ غیبت و سخن چینی ووو نبود واسه همین حتی خاله ها و نزدیکترین بستگانمونم زیاد ارتباط نداشتن باما،مادرمم جایی نمیرفت وفقط باهمسایه های فقیر و فامیلی ک فقیر و ساده بود احساس راحتی میکرد و میرفت پیششون،

    و مارو هم اصلا از بچگی باخودش جایی نمیبرد و بنابراین من کسیو نمیشناختم تو فامیل و فامیل هم منو ندیده بودن،حتی توی مراسمات هم شرکت نمیکردیم و خیلی کمرنگ بودیم…

    3 خواهر دارم که همگی ازدواج های نابسامان داشتن که یا شوهرشون فوت شده یا نامناسب بود

    و برادرها هم ساده و شغل ساده داشتن یکیشون ازدواج ناموفق داشت و خانمش مهریه شو ازش میخاست و فشار میورد بهش 2 تا هم ک فارغ التحصیل شده بودن فاقد کارو درآمد

    خلاصه روحیه ها همگی خراب بود تو خونه

    بزرگ که شدیم همه تو لاک خودمون رفتیم افسرده شده بودیم پدرمون بیکار و هرسال زمستون حتی یه صد تک تومنی نبود تو خونمون ووو

    مادرم مسئول دراوردن خرج خونه بود تو شهر بودیم اما گاو وگوسفند داشتیم و از دوشیدن شیر گاو و فروختن ماست و شیر امرار معاش میکرد

    خلاصه بگم اوضاع کاملا نا بسامان

    مادرمون هم کلی رنج کشیده و ناامید وخسته و مریض شده بود

    و اما من….

    یه دختر 31 ساله تحصیلکرده شاغل شده بودم ک شغل و درامد خوبی پیدا کرده بودم از طریق تحصیلاتم (جوریکه همه فامیل بهم حسادت میکردن ) اما فاقد خواستگار

    بخاطر قومیت و آداب و رسوم ما تو این سن مجرد بودن دختر بسیار غیرعادی بود…

    مادرم خیلی نگرانم بود گاهی میگفت فقط دعانویس میتونه بختتو باز کنه گاه میگفت بختتو بستن و باطل السحر بگیر ووو

    منم خیلی خسته و درمانده بودم نه همسایه مناسب داشتیم (محله فقیر نشین بودیم)نه فامیل درست نه همکار آقا کسی بود

    توی دانشگاه هم اعتماد بنفس ضعیفی داشتم و ارتباطم با آقایون درحده صفر بود وهیچ آقایی رو ب اسم حتی نمیشناختم ،بمعنای واقعی فقط اونجا درس خوندم و بعد از4 سال برگشتم شهرمون….

    و اما 31 سال از عمرم گذشته و احساس میکردم خدا پاسخگو نیست من باید برای خودم کاری کنم من

    این من هرکاری کرد دیده بشه

    مسجد رفتم

    مراسمات رفتم ارتباطم همه جا خوب کردم باهمه خوش برخورد شده بودم ….و هر شرووری که روانشناسا گفته بودن برای ازدواج دختر من انجام دادم

    خودمم که ظاهر خوبی دارم و چهره جذابی دارم

    و موقعیتمم خیلی خوب

    تعجب کرده بودم چرا اتفاق نمیفته؟از من بهتر میخان این مردم؟

    دو سه تا خواستگار که هیچ تناسب بامن نداشتن امدن ک درجا رد خوردن

    اعتماد بنفسم بخاطر محل کارم خیلی خوب شده بود و خودمو دست پایین نمیگرفتم باوجود اینکه خانواده ی فقیرداشتم و تو اون محله ی فقیرنشینا بودیم هنوز اما خسته شده بودم که تمام فکر و انرژیمو گذاشته بودم روی همین مسئله

    و همکارامم متاهل بودن و زندگیای خوبی داشتن

    بهم میگفتن چرا تو کسیو نداری و بیعرضه ای ووو

    غبطه میخوردم بحالشون که اونا سروسامون گرفتن و زندگیشون از خانوادشون مستقل شده و کنار شوهرشون هستن و دارن خوش میگذرونن و مسافرت میرن وو اما من هیچ برنامه ای نداشتم و خانوادمم هیچ دودی ازشون بالا نمیومد …

    خیلی گریه میکردم تو خلوت خودم و از آینده میترسیدیم که نکنه منم مثل بقیه بدبخت بشم نکنه تااخر عمرم تنها بمونم وووو

    قانون جذب رو شنیده بودم ولی درک نمیکردم چطور ازین طریق واقعا میشه ب نتیجه رسید

    تااینکه سال 97 اتفاقی تو سایت که سرچ میکردم باشما آشنا شدم و خوشم اومد …

    صحبتهاتون از جنس بقیه نبود که آدم فک کنه واسه درآمد زایی و گول زدن مردموووو امدن این حرفارو بخورد آدما بدن

    فقط فهمیدم ک اومدین راه درست رو نشون بدین و برین مهم هم نیس دوره بخریم ازتون یا نه

    یه آدم دلسوز و مهربون

    که اومدین دست آدمای خسته ک به بن بست رسیدن و از همه و همه جا ناامیدشدن رو بگیرین

    خلاصه اینکه منم هیچ دوره ای نخریدم فقط کلیپ ها و برنامه هایی ک رایگان بود و کلیپای انگیزشی سفرهاتون ووو دنبال کردم و توی ذهنم جرقه خورد ..فهمیدم مشکل کار من کجاست ….

    شرک

    شرک تنها واژه ایه ک میتونم بکار ببرم

    من مشرک بودم بدون اینکه خودم بفهمم بعد از 30 سال نمازخوندن و روزه گرفتن که بصورت افراطی هم نماز میخوندم وتعصب داشتم ب نماز روزه ام

    من همه جا و همه کس رو دیده بودم

    جز ذات مبارک الله یکتارو

    ازهمه خواستم جز خودش

    حرم امام رضا امام حسین ووووو نذر نیاز ووووو هرکاری کردم

    ابداً نشد …وخداروشکر که نشد

    اون منو صدا میزد من کور و کر بودم نمیشنیدم نمیدیدم

    اما بنده اش آقای عباس منش رو بسمت من فرستاد که بهم بگه چطور و از چه راه ….بقول مولانا..

    نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم دراین سراب فنا چشمه ی حیات منم

    نگفتمت که ب نقش جهان مشو راضی

    ….تازه دوزاری من افتاد که ای بابا مسیر اینه دیگه بسه تلاش نکن تمامش کن ….

    خلاصه بگم که رها کردم همه چیزو، خودمو از بقیه آدما ی اطراف کشیدم کنار، جاهای منفی ننشستم هم صحبت نشدم خیلی سخت بود آدم کنار مادرپدرش نشینه اما من ب انتخاب خودم دیگ پای حرفاشون ننشستم دیگ فقط تو اتاق خودم و فقط فایل گوش میدادم آهنگ میشنیدم و باخدا مشغول بودم نمازامم ک انگار روز اول بود دارم نماز میخونم

    یه طعم دیگه داشت واسم نمازخوندن

    بمعنای واقعی بخودش سپردم بقول شما خدا از ادمای پررو خوشش میاد گفتم حالا ک پیدات کردم دیگه نمیتونی بمن نه بگی تو یکی نه نمیگی …همه نه گفتن اما تو نمیتونی نه بگی …تو مال منی مال خودمنی مسئول منی وظیفته کارمو راه بندازی یعنی چی ک باید تمام عمرم بشینم به یه قضیه پیش پا افتاده فک کنم؟یالا سرو سامونم بده مثل همه اون دخترایی ک سروسامون دادی …اما من بهرکسی قانع نیستم ها،

    و نشستم لیست کردم مشخصات فردی ک میخامو

    و رها کردم گفتم من نمیدونم ….

    تو میدونی من میشینم پای بندگی کردن تو

    تو هم بشین کاراتو انجام بده

    هر وقت دادی هم دادی ندادی هم ندادی

    خودمم باورم نمیشد منی ک بیقرار بودم یه زمانی حالا اینقد عبادت خدا بهم لذت میداد ک دیگ خواستههه برام مهم نبود

    وابسته خودش بودم فقط میگفتم نمیخای شوهرم بدی هم نده

    اگه هم میخای بدی فقط همون چیزی ک من گفتم بده نداشتی اون آدمه رو هم ولش کن بیا منو خودت که همو داریم بیخیال

    و خدا رو عشقم صدا میزدم حالم عالی عالی بود خدارو هرلحظه شکر میگفتم مثل کسی ک گنج پیدا کرده بود بهش ایمان داشتم

    و یه روز که حالم عالی بود ،یه نشانه دیدم و از راهی ک نمیدونستم بقول ملاصدرا خداوند همه چیز میشود همه کس را …

    در قالب زوج وارد زندگیم شد بدون اینکه متوجه بشم

    باچه ابهتی اقتداری و چه اصرار هم کند برای انتخاب من

    هرچی گفتم ما فرهنگمون بهم نمیخوره ازیک طبقه اجتماعی نیستیم وووو

    خانوادش از سران اول مملکتی بود

    از یه راه عجیب و غریب وارد زندگیم شد

    و ایشان اصرار کردن ‌ ک گفتگو میکنیم و انشاءالله ب نتیجه میرسیم وووو

    و بعد از کلی بالا پایین شدنها …

    اینماه میریم ماه عسل …..

    با تشکر از شما و برنامه ی خوبتون

    لطفا همینجوری این رسالت بزرگتون رو ادامه بدین

    خداقوت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
    • -
      Leily گفته:
      مدت عضویت: 927 روز

      فاطیما چطوری خدا رو موشکافانه شناختی؟ ، چطور گفتی اگه شوهر دادی دادی ،اگه هم نه خودم و خودت

      چطور رها کردی

      منم دقیقا مثل تو خیلی درگیر این مسئله ی روابطم ..دلم میخواد رهاش کنم اما میاد تو ذهنم بقیه رو میبینم بچه دار شدن اما من هنوز نتونستم کسی و انتخاب کنم

      ب قول استاد : هیچ خواسته ای آنقدر بزرگ نیست ک نتونی بهش برسی

      من تمام ترمزهارو برداشتم ،باورهای خوب و ساختم از خدا خواستم ،فقط و فقط از خودشم خواستم

      حتی نشانه ها رو هم میبینم

      ی وقتایی رها میشم از خواستم اما بازم فکرش میاد تو سرم

      دلم میخواد بدونم چطور تونستی ب این مرحله وصل شدن ب خدا برسی که اگه داد ،داد اگه هم نداد من خدای خودمو دارم و حالم عالیه

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    Mahsa Yazdi گفته:
    مدت عضویت: 1308 روز

    سلام وعرض ادب خدمت استاد عباسمنش عزیز وهمسرشون مریم جان !!!!

    من تو تنها وتاریک ترین روزهای زندگیم بود که با استاد عباسمنش آشنا شدم توسط برادرم،از بچگی چون تو خانواده ی ساده ای زندگی میکردم خانواده ای با باور های به شدت اشتباه وغلط برایم زندگی سخت بود چون برعکس پدرم که به سختی پول درمی‌آورد عموهایم تمومشان پولدار و ثروتمند بودن ورفت وامد با آنها باعث ایجادحسرت هایی میشد توی دلم که تموم دختر عموهایم همیشه لباس های نو لوازم نوداشتن که من سال به سال حتی رنگش رو نمی‌دیدم.به قول استاد ما خالق زندگی خودمان هستیم احساسات =شرایط زندگی

    من کل زندگی که داشتم همیشه پراحساس بد،نگرانی ،گریه وحال بد بود فکر میکردم خدا منو نمی‌بینه من کی هستم که خدا بخواد برام وقت بزاره. از بچگی تو سری میخوردم و کل مدرسه ام برایم کابوس بود چندی بعد ازدواج که کردم چند ماه بیشتر نبود که زندگیم خوب بود بعد دوباره حالم بد چون باورهایی که داشتم که همه اش زندگیم رو نابود کرده بود باور به اینکه شوهرم باید دست به زن داشته باشه وگرنه مرد نیست ،مادرشوهرم بدجنس باشه وکلا مظلوم باشم و بقیه بهم ظلم کنن نمیزاشتن باخانوادهم رفت و آمد کنم 2سال تمام نزاشتن پامو خونه ی پدرم بزارم وشرایط بدتر وبدتر یه پسر 3ساله داشتم ولی از زندگیم ناراضی بودم تا اینکه یه دختر تو راهی داشتم که اونم از بس افکار بد وناسپاسی داشتم دقیقا 20روز به زایمان توی شکمم فوت کرد چون وقتی فهمیدم باردارم گفتم خدایا دیدی اینقدر شرایط زندگیم بده اینو بچه رو میخوام چیکار منو سرهمین زایمان ببر. که برعکس شد دخترم فوت کرد.

    بعد از اون فقط آرزوی مرگ میکردم دنیا رو سیاه وتاریک میدیم فکر میکردم ته دنیام در ناامیدی و ناسپاسی

    زندگی بدی داشتم به قول استاد سگ سیاه زندگیم اونقدر بزرگ بود که خودمو تسلیم کرده بودم تسلیم شرایط فکر میکردم زندگی یعنی همین این سرنوشت منه بخت منه ومن تااخر عمر باید بسوزم و بسازم وسختی زندگی 100سال اوله.

    تا اینکه یه روز توسط برادرم با استاد عباسمنش آشنا شدم ،چندفایل رایگان برام فرستاد بهم گفت هرروز سپاسگزاری کنم اولش تو دلم مسخره اش کردم و گفتم مگه میشه،ولی چون راهی دیگه ای نداشتم گفتم بزار انجام بدم چیزی برای از دست دادن ندارم

    از همون روز شروع کردم به سپاسگزاری باهربار نوشتنم انگار قدرت می‌گرفتم وحالم خوب میشد

    احساسی رو تجربه میکردم که تا به حال تجربه نکرده بودم جوری می‌نوشتم واحساس میکردم که انگار خدا کنارم نشسته ومن باهاش درد ودل میکردم با گوش دادن به حرف های استاد روز به روز حالم عوض میشد انگار همیشه منتظر بودم یه نفر بیاد وباهام حرف بزنه انگار تو خاک بودم ومثل دانه ای که زیر خاکه بزرگ شدم ورشد کردم جرقه ای تو ذهنم زده شده «خدابه تموم موجوادتش فرصت رشد میده».من از یه انسان ضعیف که خودشو ناقص العقل میدونست وهمیشه خودمو تحقیر میکردم ومیگفتم بی لیاقتی وتو سری به خودم میزدم .به کسی تبدیل شدم که محکم وقوی بودم با اعتماد به نفس پدرومادرمو وتموم شرایطی زندگیم رو پذیرفتم و به قول استاد دیگه گردن بقیه و روزگار ننداختم .همیشه از طرف همسر و خانواده ی همسرم مورد تحقیر قرار میگرفتم 7سال تمام زندگیم

    دخالت ها وظلم هاشون بود .ولی با 27روز شکر گزاری به کسی تبدیل شدم که جلوشون وایستادم وقدرت داشتم قدرت دفاع داشتم جلوی ظلم هاشون وایستادم .به قول استاد «ظالم کجاس جایی که بتونه ظلم کنه مظلوم کسی که این ظلم رو بپزیره » من دیگه مظلوم نبودم دیگه اجازه نمیدادم کسی تو زندگیم دخالت کنه خودمو دوست داشتم به خودم احترام میزارشتم من به کسی تبدیل شدم که 180درجه با شخصیت قبلیم فرق داشت.دیگه مظلوم نبودم کارهایی نمی‌کردم که بقیه دلشون برام بسوزه دیگه با تغییر خودم تموم رفتارهای اطرافیانم عوض شد من به خدایی که از بچگی بهم گفتن و بتی که برای خودم ساخته بودم و همیشه از روی ترس نماز روزه می‌گرفتم وهرروزشرایط بدتر وبدتر میشد به خدایی ایمان آوردم که یگانه بود خدایی که عادل بود تموم بند هاش رو به یک اندازه دوست داشت.خدای من خدای یوسف وخدای استاد عباسمنشه

    خدایی که همش خوبیه همش حال خوب و شادی وسپاسگزاریه خدای من خدای خوشبختیه خدای لذته خدای فراوانی و ثروته.برعکس خدایی که میگه مظلوم باش ظلم رو بپزیر هرچی زندگی سخت تر زندگی توی اون دنیا بهتر هرچیزی که بهت احساس بد بده =شرایط بد رو میسازه به قول استاد چه پیغمبر باشه وچه انسان معمولی .همش باوره من معجزه رو به چشمم دیدم توی زندگیم دیدم که چجوری میشه شرایط روساخت به راحتی پول درآورد به راحتی خوشبخت بود .اینکه آدم های ثروتمند وپولدار آدم های عجیب و غریب نیستن یا نخبه نیستن همه براساس باوری که دارن وظرف وجودیشون از نعمت های خدا استفاده و دریافت میکنن نه کمتر نه بیشتر .هرچی رو که باور کنی همون میشه به هرچی که فکر کنی خودتو لایقش بدونی میرسی هرشرایطی که میخوای رو میتونی بسازی با افکارت با احساس لیاقت اینکه خودتو لایق بدونی به خدات ایمان داشته باشی واقعا میشه .

    الان که دارم اینها رو می‌نویسم 4سال از هدایت من گذشته

    من به شکر الله یه پسر 1ساله دارم ویه 7ساله دارم بهترین رابطه با همسرم توی بهترین شرایط زندگی میکنم هرچیزی رو که می‌خوام بدست آوردم هرچیزی که بخوام رو فقط کافیه بخوام می‌سازم خلقش میکنم من به یه انسان شاد وقدرتمند وثروتمند تبدیل شدم من واقعا شکر گزار خدا هستم که بهم نشون داد معجزه کرد خدارو شاکرم و همیشه سجده ی شکر میکنم .خدایی که لحظه درحال حفاظت ،حمایت ،وهدایت ماست .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  4. -
    نیلوفر امتحانی گفته:
    مدت عضویت: 704 روز

    سلام وقت بخیر

    قبل از هر چیزی خدا رو شکر می کنم که با استاد عباسمنش آشنا شدم. از زمانی که آگاهی بیشتری نسبت به اینکه اتفاقات همه خیر هستند و باید بیشتر از ناراحت شدن بخاطر تضادها به نشانه ها دقت کرد و درس ها رو یاد گرفت پیدا کردم، به جای پافشاری رها و آزاد دنبال هدایت الله گشتم. آخرین بار که خداوند هدایتم کرد و من آگاهانه پذیرا بودم همین یک ماه اخیر بود که بعد از مدت ها (حدود 2 سال) گیر و گرفتاری های عجیب و غریب برای ساخت یک خانه بلاخره استارت کار خورد و گود برداری از زمین ما شروع شد اون روز به دلیل اینکه باید به شهر دیگری برای کار پزشکی می رفتیم همسرم سر زمین نبود و ناظر ما اشتباه کرد و جوری بود که خسارت مالی زیادی رو در پی داشت. من که همیشه به شدت حرص می خوردم و دنبال مقصر می گشتم اینبار از هیچ احدی ناراحت نبودم و به همسرم گفتم مطمئن هستم خیر بود. به اطرافیان می گفتم خیر و اونها می گفتن آخه چه خیری؟ تا اینکه همسرم یک روز خیلی ناراحت بودن و اومد و سر زمین با من درد و دل کرد و می خ‌استن من رو برای هزینه های بیشتر و مدت زمانی که به ساخت خانه اضافه شد آماده کنند. یک صدایی درونم گفت باید بگی مسئولیت اینکار به عهده شماست و هیچکس مقصر نیست اگر ساخت خونه سخت شده و نمی رسی دنبال خانه آماده بگرد. یک لحظه مکث کردم به خدای خودم گفتم ناراحت میشه واقعا بگم؟ یک حس قوی گفت مطرح کن. همون موقع گفتم. همسرم به فکر فرو رفت و کمی ناراحت شد ولی بدون اینکه به من بگه تمام ابعاد ساخت و خرید رو بررسی کرده بود و یک خانه آماده هم پیدا کرده بودن دو روز بعد خانه ای رو به من نشون دادن فهمیدم خداوند ما رو هدایت کرد که به جای 2 سال ساخت و ساز و نشستن در خانه اجاره ای این خونه آماده و زیبا با همون امکاناتی که می خواستیم رو بخریم و هفته بعد ما اون خونه رو با قیمت عالی خریدیم و فروشنده زمین ما رو خریدن و ما اصلا دردسر فروش اون رو هم نداشتیم. هر دو ما آرامش گرفتیم خودم‌ن و خانواده هامون خیلی خوشحال شدن و واقعا همیشه باید در همه حال بگیم خدایا شکرت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  5. -
    فرهاد صادقی گفته:
    مدت عضویت: 1642 روز

    داستان آشنایی من با گروه عباس منش با گوش کردن اتفاقی فایل دستان خدای استاد شروع شد خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم دونبال کنم فایل های استاد رو و اینستا گرام ایشون رو فالو کردم و بعد از مدت کوتاهی دوره عزت نفس رو تهیه کردم همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه من تو صحبت های استاد که میگفتند به من گفته میشه که این کار رو انجام بدم یااینکه گفتند خدا گفت که این مسیر رو برو ،تصمیم گرفتم دیگه گوش نکنم به صحبت های استاد،راستش رو بخواین من به خاطر اعتقادات مذهبی غلطی که داشتم سریع راجع به این صحبت های استاد موضع گرفتم و گفتم الان میگه ٫ به من گفته شد چهار روز دیگه میگه من پیامبر خدا هستم و هرچی من میگم درسته و از این نجواهای شیطانی که میخواست من رو از این مسیر دور کنه ،بعد سریع همه فایل های استاد رو پاک کردم و یه چند ماهی اصلا به هیچ کدوم از فایل های استاد گوش نکردم و پیش خودم میگفتم خدارو شکر که زود فهمیدم و گرنه دنیا و آخرت ام رو همه رو باهم از دست میدادم ،تا اینکه همه چیز از اونجایی برام دوباره شروع شد که یه روزی توی کسب و کارم با تصمیمی که تو دل ام افتاد و به قول استاد بهم گفته شد دوباره برای من آغاز شد ، من یه مغازه تو بازار دااشتم اوضاع کسب و کارم خوب بود با شروع شدن این بیماری که کل جهان رو دربر گرفته بود من کسب و کارم داشت روز به روز ضعیف تر میشد، تصمیم گرفتم مغازه بازار با اون اجاره سنگینش رو جمع کنم وفروش خودم رو اینترنتی کنم همه با این تصمیم من مخالف بودن حتی شریک ام ،میگفتند کی مغازه تو راسته بازار تهران رو جمع میکنم و میره یه دفتر ته یه کوچه بن بست تو منیریه میگیره اصلا کسی اونجا رد نمیشه ولی هیچکس نمیفهمید که یه ندایی به من گفته که این کار رو انجام بدم با تمام رسیک بالایی که داشت و با مخالفت شریکم و همه ی دوستانم من این کار رو کردم ،اصلا انگار ورق از اون روز به بعد برام برگشت فروش من توی جای جدیدی که گرفته بود ۳برابر بیشتر از فروشم تو بازار بودبا هزینه هایی خیلی تازه کمتر بعدش تونستم یه تولیدی خیلی خیلی بزرگ بزنم و اصلا انگار سکوی پرتاب من شد بود تصمیمی که گرفتم ،بعد یه ‌روز که داشتم داستن موفقعیتم رو به یکی از دوستام تعریف میکردم بهش گفتم به من گفته شد اینکار رو انجام بدم و من هم به ندای درونم گوش کردم جالبه اون دوستم به من گفت مگه تو پیامبری که بهت گفته شد بعد یهو یاد صحبت های استاد افتادم که ای بابا این بنده خدا هم همین حرف ها رو میزد و باورهای منفی من راجع به دین اجازه نداد که دوباره به این صحبت ها گوش کنم اصلا این تصمیمی که من گرفته بودم با راهنمایی استاد بود که تو دوره عزت نفس ازش یاد گرفتم گفت من برای مقابله باترس هام ماه ها میرفتم تو یه جنگل تنهایی چادر میزدم ، وای وای استاد من چه معذرت خواهی بزرگی به شما بدهکارم اصلا همه این حرف ها رو گفتم که تهش از شما برای قضاوت اشتباهم عذر خواهی کنم چون مطمعن بودم یه روزی شما پیام من رو میخونید و خودتون گفتید تفریح من خوندن کامنت های سایت است اومدم و براتون نوشتم میدونم من رو قطعا میبخشید و اصلا بخشیدن رمز رسیدن شما به همه خواسته هاتون بوده و من این رو ازشما یاد گرفتم ،میدونم که قضاوت من رو میبخشید، خوبی این قضاوت من این بوده که الان تک تک حرف های شما رو باتمام وجودم میفهمم و عمل میکنم ،با آرزوی بهترین ها برای شما استاد عزیزم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  6. -
    امیرحسین جعفری گفته:
    مدت عضویت: 1067 روز

    سلام به استاد گلم و خوشبختی خواهان عزیز…

    (( مرا به سوی نشانه ام هدایت کن )) همین هفته پیش، وقتی بعد از دوسال عضویت داخل سایت، برای من امیرحسین جعفری معجزه کرد

    معجزه ای واقعی، که به قول استاد حتی اگه خداوند به من عصایی میداد و مثل موسی اون رو به زمین پرت میکردم و تبدیل به مار میشد،آنقدر برام معجزه آور نبود

    داستان این بود که من بنا به دلایلی که خیلی نمیخوام واردش بشم توی شرایط روحی و روانی بسیار بسیار خطرناکی قرار گرفته بودم که همش هم بخاطر رعایت نکردن و متعهد نبودن به قوانین بود…

    طوری که من پیش روانپزشک رفتم و مشکل رو براش توضیح دادم،و بعد از گرفتن تصویر مغزی از من،دکتر بهم گفت که سطح سرتونین مغزت به شدت پایینه و مغزت دچار واکنش های اظطرابی شدیدی شده که باعث شده بود من دچار پانیک عصبی شده بودم و شب ها به کابوس های وحشتناکی میدیدم که تا خود صبح 3،4بار از خواب میپریدم…دکتر برای من حدود 6،7تا قرص اعصاب و آرامش بخش تجویز کرد،حدود ساعت 8شب بعد ترک مطب،قرصارو مصرف کردم و به طور خیلی ناخوشایندی بدن و ذهنم دچار کرختی و آرامش مصنوعی شده بود

    طوری که ساعت 9 شب خوابیدم و فردا صبح برای ساعت 7 صبح آلارم گوشیم به صدا در اومد ولی من بعد از 10ساعت خواب،حتی نمیتونستم از شدت خواب آلودگی و بی حالی آلارم گوشیم رو خاموش کنم که همش بخاطر تاثیر اون قرصا بود،و روزم رو به شدت به زور شروع کردم و رفتم سر کار اما به خودم میگفتم من نمیخوام این حالو داشته باشم من نمیخوام شش ماه این قرصارو مصرف کنم و…ذهنم افتاده بود توی یه مخمصه شدید،از یه طرف با قطع قرصا پانیک میشدم،و از طرفی با مصرفش هم این اوضاعم بود

    حدود ساعت 10.30 صبح بود که خیلی اتفاقی اومدم توی سایت و انگار این بار بعد دو سال اولین بار به وضوح گزینه (( من را به سمت نشانه ام هدایت کن)) رو دیدم…

    و به خدا گفتم خواهش میکنم تو خدایی یه کاری برام بکن بهم بگو چکار کنم،و دکمه رو زدم و یه فایل 16 دقیقه این از استاد بود که راجب تسلیم و هدایت بود که توی بخشی از اون استاد راجب مصاحبه لیونل مسی بعد ترک باشگاهش گفت و اینکه مسی دارم به گزارشگر میگفت نمیدونم هرچی پیش بیاد همون خوبست…

    و تو همین زمان که فایل رو گوش میکردم به طرز عجیبی قلبم از این وضعیت مخمصه گونه خارج شد و آروم شدم و بعد از پایان فایل یه ارتباط قلبی عمیق با پروردگار برقرار کردم و از طه قلبم ازش پرسیدم چکار کنم کمکم کن…

    که ناگهان یه الهامی به من شد که گفت آروم باش و دیگه از امروز قرصارو مصرف نکن و بعد شنیدن این الهام انگار دریچه ای از امید تو سرم باز شد…

    ولی بعد چند لحظه گفتم خب من اگه قرصارو نخورم پانیک میشم،این قرصارو روانپزشک بهم داده،تصویر مغزم میگه که وضعیتم خوب نیست،اون که یه آدم عادی نبوده یه روانپزشک بوده و تشخیص داده،اگه نخورم ممکنه اوضاع روانیم به طه خط برسه و…..امثال این نجواها

    اما یه صدایی هم بهم میگفت مگه عنوان این فایل که گوش کردی (( تسلیم )) و (( هدایت )) نبود؟

    مگه نمیدونی جنس الهامات خداوند امید بخش و آرام کنندست؟ مگه شک داری که خداوند یگانه دانای فرزانه عالمه و این روانپزشک که هیچی،کل علوم دنیا هم به اندازه یه قطره از دانشش ندارن؟

    مگه نمیدونی خداوند تو خداوند خیر خواهی برای توعه و میخواد کمکت کنه؟ پس تسلیم این هدایت شو و بی چون و چرا قرصارو نخور از امروز،مابقی دیگه هرچی بشه همون خوبست،چون خداوند الهام کرده…و قرصارو قطع کردم

    استاد،به یگانگی خودش قسم،به اسم جلالش قسم همون شب اولی که قرصارو قطع کردم و به الهام خداوند گوش کردم،وقتی به رختخواب رفتم حس کردم انگار خیلی خوابم میاد و آرومم،با اینکه هیچ قرصی هم نخورده بودم،تصمیم گرفتم بخوابم،صبح که آلارم گوشیم به صدا در اومد و پاشدم،دیدم دیشب اصلا کابوس وحشتناکی ندیدم،حتی یکبارم از خواب نپریدم،و به خودم گفتم چطور ممکنه؟ من که قرصی نخوردم؟چرا کابوس ندیدم،بعد روزم رو ادامه دادم ولی همش منتظر حمله های پانیک بودم چون روانپزشک و تصویر مغزیم و علم پزشکی داشت میگفت که فقط با مصرف این قرصا و دوره 6ماهه این مشکل روانی برطرف میشه،،،و به طرز عجیبی الان9 روز از اون الهام گذشته و حتی یکبار هم پانیک نشدم،حتی یکبار هم کابوس ندیدم،یکبار هم از خواب نپریدم

    آخه شما بگید چطور ممکنه؟پس تصویر مغزیم چی میگفت؟پس روانپزشکی که 2سال درسه این حوزه رو خونده چی میگفت؟پس چجوری یکشبه بدون هیچ کاری و قرصی و …مشکلم حل شد؟ بخدا همین الان که دارم این متنو مینویسم تمام موهای بدنم سیخ شده و بدنم داره از شدت این معجزه میلرزه

    خداوند بامن سخن گفت،خداوند بود که من رو شفا داد،خداوند بود که بیشتر از علم روانپزشکی و روانپزشک و تصویر مغزیم میدونست

    این یه معجزه واقعی بود،حتی بیشتر از تبدیل شدن آتش به گلستان برای ابراهیم،این معجزه برای من بود،معجزه ای که برای امیرحسین جعفری رخ داد

    و همش از قدرت و دانایی و عشق و هدایت رّبم بود و منی که تسلیم هدایتش شدم که در نگاه اول واقعا هدایت غیر منطقی و ترسناکی بود چون من داشتم سر زندگی روانیم با خداوند معامله میکردم،و سرانجام با ایمانی راسخ به خدا گفتم من تسلیم هدایتت میشوم حتی به قیمت از دست رفتن زندگی روانیم…و ایمانه من به عملی واقعی منجر شد که نتیجش معجزه ای بود که تا عمر دارم فراموشش نمیکنم

    و این بود حاصل تجربه من از (( مرا به سوی نشانه ام هدایت کن))

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  7. -
    ژوبیک گفته:
    مدت عضویت: 1400 روز

    درود و دوصد بدرود به تمام خواهر ها و برادرانم در این خانواده بزرگ ،، من معتقد به اصول مبتنی بر ارزشهای خانواده هستم…

    عزیزانم ، من بیست سال از عمر خود را در مسیر کمالگرایی صرف کردم و امروز به جوابی بزرگ رسیدم ،،

    و آن را با شما در میان خواهم گذاشت من زندگی بسیار بسیار ملال آوری داشتم و آن هم به دلیل اندیشه های فقر آور بود که خدا ظالم نبوده و نیست…

    خلاصهء زندگی من….

    حد فاصل سالهای ۱۳۷۰ تا ۱۳۹۰ ملال آورترین روزگار زندگیم بود خیلی خیلی کار میکردم ، خیلی از کارهای خوب مانند مسافرت و لذت بردن از زندگیم را قرنطینه کرده بودم در مغزم به امید آنکه روزی به ثروت خواهم رسید و فقط کار و کار و کار …

    نتیجه این شد که ،، هر روز فقیرتر از دیروز میشد برایم

    به گونه ای که پسرم در بیمارستان مُرد به خاطر اینکه ۷۰۰ هزار تومان پول نداشتم که دارو بخرم ..

    این اندوه که خدایا من کار میکنم اما چرا به نان شب محتاجم چرا بچهء من باید بمیرد از سر فقر

    اما هیچ گشایشی در کار نبود و کار به جایی رسید که به خودکشی فکر میکردم

    بگذریم …‌

    چون آن روزها گذشت

    و امروز پس از گذشت سالها و دهه ها تازه فهمیدم که چرا یکی بدون کار کردن به همه چیز میرسد و یکی با وجود کارهای بسیار و دوندگی های بی پایان هیچ ندارد و فقط کفش پاره میکند

    بله عزیزان من امروز دلیل این موضوع را با شما در میان میگذارم

    اگر دستم رسد بر چرخ گردون

    از او پرسم که این چون است و آن چون

    اینجا چون به معنی چگونه هست

    یکی را داده ای صد ناز و نعمت

    یکی را قرص جو ، آلوده بر خون

    امروز دستم بر چرخ گردون یا همون سرنوشت رسیده دوستان و جواب من رو با طرح مثالی داده

    و جواب در این مثال نهفته هست آن را درک کنید به کار ببندید و ثروت مند شوید

    فرض کنید فرزند پنج سالهء شما در اتاق خود با هم سن وسالانش در حال بازی با اسباب بازیهای خود هست،،

    و شما در پذیرایی منزل خودتان بر روی مبل لمیده اید و مشغول مطالعه هستید ..

    در این زمان فرزند دلبندتان به آشپزخانه میرود و یک چاقو و چنگال بر میدارد و می آید که به اتاق برود و مشغول بازی شود

    شما چه میکنید؟

    آفرین … فورا میروید و با احتیاط چاقو و چنگال را از فرزندتان بر میدارید ،،،

    چرا که ممکن است از سر نادانی یا به خودش آسیب بزند یا به دیگر هم بازی هایش که در اتاق مشغول بازی هستند

    در این میان هرچه قدر هم گریه کند و حتی اگر سر خودش هم به دیوار بکوبد چاقو را به او نمیدهید.

    حال آیا شما پدر نامهربانی هستید که اینگونه رفتاری کرده اید

    بدیهی است که شما از سر مهر پدری، این کار را کرده اید و شما به صلاح فرزندتان بهتر از او واقف هستید..

    حال ۲۵ سال بعد فرزند شما پزشک میشود، جراح مغز میشود …

    دستیاران و پرستاران یک سینی پر از ابزارهای گوناگون از چاقوهای تیزی که به مراتب تیزتر و بُرَنده تر از کارد آشپزخانه هست را برای فرزند شما می آورند و شما می بینید و آن را از او نمیگیرید و حتی لحظهء ورود به اتاق عمل برایش آرزوی موفقیت و کامیابی میکنید

    چرا ؟؟؟

    این پزشک همان کودک پنج ساله دیروز هست چه چیزی تغییر کرده است

    درست است فرزند شما به کمال رسیده است به لحاظ فکری چنان رشد کرده که میداند چگونه از چاقو استفاده کند

    عزیزان من…

    اگر امروز ثروت در زندگی شما جاری نیست دلیلش این هست که ما ۵ ساله هستیم

    و نمیدانیم از پول چگونه باید استفاده کرد ، که نه به خود آسیب بزنیم نه به دیگران

    پول و ثروت به ما قدرت میدهد ، به ما شکوه میدهد

    حال اگر بخواهیم با پول پُز بدهیم

    اگر نفرتی از کسی داشته باشیم که و بخواهیم با پول انتقام بگیریم

    اگر انفاق نکنیم

    اگر مسیر فکری ما از انسانیت به بیراهه های اخلاقی تغییر جهت بدهیم خودمان هم که بکشیم به ثروت نخواهیم رسید

    پس اول باید به لحاظ فکری بالغ شویم و به سان همان پزشک بدانیم که با چاقو چه کار کنیم

    و از هر لحاظ به کمال برسیم

    کمال در اصطلاح عامی جَنبه هم نامیده میشود

    تا بتوانیم به ثروت برسیم

    ابتدا باید رشد فکری کنیم و پس از آن رشد مالی کنیم

    استاد بزرگ عباسمنش هم تمام محور کلامی و باوری و فکریش همین هست،، راه استاد ،، راهی به سمت تغییر

    همین باورها و عقاید هست که این گونه افراد موهبتی الهی هستند و ما باید سپاس گذار وی باشیم

    با سپاس از همراهی شما

    حسن افراسیابی از شیراز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
    • -
      مینو گفته:
      مدت عضویت: 1955 روز

      سلام جناب افراسیابی واقعا این کامنت برگرفته از یک انسان باتجربه و اگاه است

      سپاسگزارم بخاطر انکه این کامنت رو نوشتید و من هم هدایت شدم امشب که بیام و این کامنت باارزش شما را بخوانم

      حتما با رسیدن به کمال ما به تمام نعمتامون خواهیم رسید فقط صبر و امید و کنترل ذهن و مثبت بینی نیاز است

      🌹🌴

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    کیمیا رضایی گفته:
    مدت عضویت: 1944 روز

    به نام‌الله هدایتگرم

    سیزدهمین روز از فروردین ماه 1404

    سلام به استادعزیزتر از جانم و تمام دوستان همفرکانسی ام

    ‎هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ مَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا

    ‎اوست که همه آنچه را در زمین است برای شما آفرید

    امروز که در طبیعت عالی با ویو کوه دشت و صدای پرندگان و هوای ابری فوق العاده عالی نشسته بودم ذهنم یکمی درگیر بود چون دوست داشتم عزیزدل منم کنارم میبود سعی کردم ذهنم زو از روی اونچه پیش اومده بود برداشتم وتلاش کردم حسم رو خوب کنم و تصمیم گرفتم نشونمو امروز نگاه کنم

    و این فایل از زندگی در بهشت نشونه ای شد که کیمیا این بهشتی که الان داخلشی رو ببین مسئول دیگران نیستی که بتونی اونارو خوشحال نگهداری پس حال خودتو خوب نگهدار و‌لذت ببر‌از این بهشتی که تونستی امروز واردش بشی

    خب فایل با چالش شروع شد و نشون داد خانم شایسته عزیزرو که چقدر خوب موتور سواری کردش و ترسش رو پشت سر گذاشت و البته استاد عزیزمم که چقدر تشویقش کرد و این موضوع منو یاد خودم انداخت که منم کسی رو دارم که هرلحظه هرکاری رو میخوام انجام بدهم همینقدر منو تشوییق میکنه و همیشه میگه تو میتونی و واقعا همراه همیشگی من در چالش هام هست و الان که استاد رو‌دیدم گفتم چقدر خوبه داشتن اینجور آدمها تو زندگی من و‌ چقدر جای شکرداره وجودشون ، چقدر خوبه که یاد گرفتیم شکرگزاری رو اینکه هرچی شکرکنیم بیشتر از همون میاد تو زندگیمون

    داشتم کامنت منتخب استاد رو‌میخوندم دیدم اخر کامنتشون نوشته بود ایمانی که عمل نیاره و فقط الکی حرف باشه مفت نمیارزه پس اینکه من فقط بگم که قانون رو متوجه شدم فقط فقط در حرف باشه ولی بهش عمل نکنم اصلا اهمیتی نداره و در زندگی من هیچ تاثیری نداره پس کیمیا لازمه حالا که فهمیدی قانون یعنی توجه به نکات مثبت پس لازمه بهش عمل کنی بری لذت ببری فقط زیبایی هارو ببینی مردمی که امروز اومدن بیرون و حالشون خوبه خوشحالن میرقصن و اهنگ‌گوش‌میدن دارن جوجه درست میکنن و میگن و میخندن هوای فوق العاده ای که واقعا بهار رو داره به نمایش میزاره این دشت سرسبز و زیبایی که واقعا چشم جز زیبایی چیزی رو نمیتونه ببینه

    پس حالا که من قانون رو‌میدونم که موفقیت یعنی خوشحال بودن حس خوب داشتن توجه به نکات مثبت یعنی خندیدن و لذت بردن پس باید عمل کنم تا برسم به تمامم هدف هایی که دارم چون الان خوب میدونم تو حال بد موندن فقط فقط حال بد بیشتر رو‌میاره سمت من حالا وقتشه که من هم به حرف بسنده نکنم و عمل کنم و خودم رو در فرکانس مثبت قرار بدم و لذت ببرم و هرانچه که دوست ندارم رو اعراض کنم و بی توجه باشم بهش

    الان که دارم مینویسم شعر مولانا همش در ذهنم تکرار میشه که خوش باش که هرکه راز داند داند که خوشی خوشی کشاند

    پس بریم که خوش باشیم و لذت ببریم و‌هرانچه زیبایی خوشبختی هست وارد زندگی خودمون کنیم و اعراض کنیم از انچه خوشمون نمیاد چون از اصل اساس همون وارد زندگی ما میشه

    باید یاد بگیرم از لحظه لحظه ای که قرار نیست برگرده لذت ببرم کیف کنم شکرخداروکنم تا از اصل اساسش بیشتر وارد زندگی من بشه

    وَبَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ۖ کُلَّمَا رُزِقُوا مِنْهَا مِنْ ثَمَرَهٍ رِزْقًا ۙ قَالُوا هَٰذَا الَّذِی رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ ۖ وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهًا ۖ وَلَهُمْ فِیهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَهٌ ۖ وَهُمْ فِیهَا خَالِدُونَ

    ‎و کسانی را که ایمان آورده اند و کارهای شایسته انجام داده اند، مژده ده که بهشت هایی ویژه آنان است که از زیرِ آن نهرها جاری است؛ هرگاه از آن بهشت ها میوه ای آماده به آنان دهند، گویند: این همان است که از پیش روزیِ ما نمودند، و از میوه های گوناگون که شبیهِ هم است، نزد آنان آورند؛ در آنجا برای ایشان همسرانی پاکیزه و در آن بهشت ها جاودانه اند.

    من دلم میخواد همواره در این دنیا و اون دنیا در بهشت باشم چون لایقشم چون هرانچه در این دنیا افریده شده برای لذت بردن من هست پس لازم هست یادم نیست کجا و کی ولی شنیدم یجایی که آدما هرجور اینجا زندگی کنن اون دنیا هم همینجوری زندگی میکنن پس لازمه اینجا لذت ببریم و عاااالی زندگی کنیم تا اون دنیا هم لذت ببریم و حال کنیم و اگر تو این دنیا زندگیمون در بهشت باشه اون دنیا هم در بهشت هستیم

    الان که دارم‌این کامنت رو مینویسم انتن ندارم و در نوت گوشیم دارم مینویسم تا برسم جایی که انتن داشته باشم و بتونم کامنتم رو بزارم

    امیدوارم این نشونه رو همیشه یادم بمونه و همیشه به خودم یاداوری کنم که بابا لذت ببر نزار از مداری که الان واردش شدی پایین بیایی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
    • -
      کبری مشتاقی گفته:
      مدت عضویت: 918 روز

      به نام خالق زیباییها و فراوانیها

      سلام به دوست عزیزم کیمیا جانم

      سال نو مبارک ان شالله سالی پر خیر و برکت باشه برات پر از اتفاقات خوب و خبرهای خوب باشه

      وقتی کامنتتو خوندم چقدر خوشحال شدم که اومدی اینقدر قشنگ از نشونه امروزت متوجه شدی باید فقط برای خودت باشی و از لحظه حالت لذت ببری و به کسی کاری نگیری و مسول خودت باشی

      به نکات مثبت توجه کنی و تحسین کنی زیباییها رو

      همین درسته

      وممنونم از شعر قشنگ و زببات

      خوش باش که هر که راز داند

      داند که خوشی خوشی کشاند

      ممنونم عزیزم بهترین‌ها نصیبت بشه در این ساله زیبایی که پیش رو داری

      دوستت دارم دوست خوبم

      در پناه‌ خداوند مهربانم باشین

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    وحید یزدانی گفته:
    مدت عضویت: 1686 روز

    با سلام و عرض ارادت

    “کارمند بانک بودم و رئیس شعب بانک دیگری که ورشکست شده بود را جایگزین ما کردند!(هدایت بود)

    در سومین ماه ازدواجم بیکار شدم و پیامدش اتفاقاتی تلخ فتنه آلود و..زنجیروار بدون فاصله و تنفس بودند که پیشامد میکردند و دنبالش سردرگمی و ضعف هایی که عیان شدند(الان میدانم که مقصرخودم بودم)

    به شهرستان همسرم نقل مکان کردیم و هنوز ادامه داشتند..(هدایت بود)

    وسط دعوایِ توافق به طلاق با همسرم فایل سیّدخان عباسمنش به گوشم خورد(بزرگترین و بلندترین صدای هدایت برای ما بود)

    درست زمانیکه هویت فردی و جایگاه اجتماعی و شخصیتی موقعیت و وضعیت اسفناکی داشت از لحاظ احساسی خانوادگی زناشویی کسب و کار.. زیرِ منفی بودیم”اعتیاد به میکسِ شیشه و هِروئین هم اضافه شد”(تا پیش از آن هرگز چیزی مصرف نکرده بودم هنوز سیگار هم نکشیده بودم!)

    وسط دعوا بودیم پسر جوانی دَر زَد و اجازه خاست روی دیوار خانه پدر خانومم متنی بنویسد،از خجالت ساکت شدم و توی کوچه کنارش نشستم و با ایشان رفیق شدیم(هدایت بود)

    پیگیر شدم این صدای کی هست که صبحی شنیدم و جریانش از خواهر خانومم جویا شدم و قرار شد پول جور کنیم و شریکی بخریم(هدایت بود)

    همان لحظه جوان دیوارنویس پیامک زد میای کمک؟ پولی که داد رو دادم از کانال پک اول عباسمنش رو خریدم(هدایت بود) و همراه اون دو تا پک دیگه به رایگان برام فرستادند قانون2و..

    فقط گوش میکردم ونت برمیداشتم(هدایت بود)

    2 ماه نقاشی کار کردم جرات کردم و بیمه آزاد پرداخت کردم(هدایت بود)

    با کارمندا و رئیس عزیز بیمه دوست و هم صحبت شدیم یه روز عابر بانک رفاه کار نمیکرد حضوری رفتم اداره بیمه جناب رئیس گفت میخوای بازرس بیمه کارگران ساختمانی باشی؟(هدایت بود)

    (بازرسی و تحقیقات محلی از کارگرانی که بیمه میشدند یا بیمه بودند)

    مسئول صدور دفترچه های اداره بیمه شهرستان بیمار بود ما را با معرفی نامه جای ایشان فرستادند جلسه استان(هدایت بود)

    صحبت هایی شد و با دوستانی در حد برادر آشنا شدم که ما راهنمایی شدیم به تاسیس و راه اندازی انجمن صنفی کارگران ساختمانی شهرستان(هدایت بود)

    و با اخذ 186 رای بعنوان رییس هیئت مدیره و دبیراجرایی انجمن انتخاب شدم.

    نامه آمد و دوستان در حد برادر تماس گرفتند و کانون انجمن های صنفی استان را تاسیس کرده و بین 14 شهرستان حاضر بعنوان خزانه دار و مدیر روابط عمومی کانون استان با رای نمایندگان شهرستانها انتخاب شدم(هدایت بود)

    در جلسه های آموزشی و کلاسها در تهران سوغاتی استان مان را که کلمپه و یک تابلوی پَتّه حاج بادوم و 2 بسته قاووت برای هر نفر بسته ای جداگانه بردیم(هدایت بود)

    و دوستان بزرگوار ما را 2 روز بعد دعوت کردند به جلسه ای که بعنوان سربازرس بیمه انجمن های استان انتخاب شده و حکم برایمان صادر گردید(هدایت بود)

    بیمه کارگران ساختمانی سهمیه ای شده و ورودی جدیدی اعلام و ثبت نشده و نمیشود. خبری رسید که استان مجاور کارهایی کرده(هدایت بود)

    و ما برای تحقیق و مشورت به آنجا رفتیم بسیار مهمان نواز و..

    ما به آنچه فراتر از همه اینها بود جذب شدیم و این خدای هادی بود که ما را هدایت کرد به آنچه که اکنون هستیم..

    تصمیم گرفتیم و مهاجرت کردیم به شهرستان شمالی استان.. و در تاریخ 23 مرداد 1400(همین چندروز پیشا) با توکل به خدای وهاب توانستیم تعاونی مصرف کارگران ساختمانی در شهرستانی با جمعیت کارگری حدود 7 هزار نفر را ثبت و تاسیس کنیم با ارائهء خدماتی استثنایی..

    اگر شخصی از منفی هزار شروع کنه فقط با روانشناسی ثروت1 که 34 قسمت هست میتونه زندگیشو به اوج ثروت خوشبختی و لذت برسونه و من با چشم خودم دیدم و تجربه کردم..

    و این 6 سال زندگی ما بر پایهء اعتماد و اطمینان و ایمان و بطور کلی بر پایهء باور و توکل به خداوند وهابِ بی نهایت رزاق؛

    طلایی ترین، لذت بخش ترین و استثنایی ترین سالهای زندگی مان بوده

    و باور داریم که با آموزشها تجربیات، دانش و حتی صدای برادر بزرگوارم استاد سیّدحسین عباسمنش در عالی ترین وضعیت ممکن از زندگی لذت خواهیم برد انشاءالله

    “باور کنید فقط “باور” میتونه تو رو به فراتر از هر چی که فکرشو بکنی برسونه..

    “باور یعنی ایمان”

    لحظات عمرتان سرشار از ثروت لذّت و خوشبختی انشاءالله

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  10. -
    فهیمه پژوهنده گفته:
    مدت عضویت: 2172 روز

    به نام فرمانروای آسمان ها و زمین

    سلام به استاد عزیزم

    سلام به دوستان هم فرکانسی ام

    یک داستان جالب و شگفت انگیز میخوام براتون بگم و احساس خودمو و اتفاقاتی که برام درباره نشانه،هدایت و حرکت کردن بگم و اینکه شاید این بار درست صدای قبلم رو شنیدم،شاید این بار خیلی آسان شدم برای آسانی ها و دریافت الهامات و شنیدن صدای خداوند و پاسخ های اون.

    داستان از اونجا شروع میشه این مدت که در سفر به دور امریکا هستیم و تمرکزی منم سوار کشتی به سمت جزایر دیگه هاوایی هستم و تا الان قسمت ۱۳۶ روی سایت اومده.

    و از اون سمت قضیه تو تمرین های فانوس دریایی خیلی ار خدا نشونه خواستم تا منو هدایت کنه یا بامن حرف بزنه تا واقعا عشق و.علاقه واقعی خودم رو در زمینه کار بدونم.

    حالا این دو قسمت یکی تمرکز بر سفر در هاوایی و بودن در فضا و جو اون حتی من فکر میکنم خواب بودن در کشتی رو دارم.انگار تو خواب تو کشتی هستم و بعد تمرکزم روی

    این موضوع که خدا به من نشون بده عشق و علاقه واقعی من چیه و هدایت کنه و بهم نشون بده.

    این چند روز گذشته بیشتر نشانه های من قسمت هایی از فایل های سفر به دور آمریکا قدیم بود و یکبار هم زندگی در بهشت بود که مربوط به جشن روز استقلال آمریکا بود قسمت۱۸۵.و بعد تا روز گذشته دوباره سفر به دور آمریکا قسمت ۶۷ بود.

    راستش فقط می گفتم احتمالا چون تو جو هاوایی هستم هی سفر به دور آمریکا میاد و خیلی دوست داشتم بیشتر از این پیام فایل رو متوجه بشم و بدونم واقعا چرا این قسمت ده دقیقه ایی به عنوان نشانه ی من اومده. چندبار اون قسمت رو دیدم با آهنگ هاش کلی برای خودم شاد بودم،کامنت دوستان رو خوندم و جز شادی و در مسیر سفر به دور آمریکا بودن چیزی به ذهنم نمیومد و برداشتی عمیق تر نداشتم.(من همیشه دوست داشتم نشانه های من بیشتر از فایل های محبوب و نکته دار باشه،چون اون موقع میدونم مثلا رو چه کلیدی یا چه موضوعی باید بیشتر کار کنم یا برای امروزم چه فایلی رو بیشتر گوش کنم. اما فارغ این فکر همیشگی ام فقط میخواستم نکته های عمیق تری که این فایل۶۷سفر به دور آمریکا داشت رو درک کنم) تا اینکه صبح به ذهنم زد تنها (همسرم به دلیل کار یهویی چند روزی رفته مشهد تا کنار پدرشون باشه) پاشم برم برج میلاد. هفته گذشته از دوستان پوستر دیده بودم که اونجا تلسکوپ بردند و برنامه رصد عمومی در محوطه باز برج دارند. تاریخ برنامه رد شده بود قرار بود یک جوری با همسرم بریم که اونجا افطار بکنیم برگردیم که نشد. اما من دیروز صبح به ذهنم زد خودم تنها بزم،یک آبجوش دو تا ساندویچ خرما بردارم بزم اونجا. حالا یا اونجا کسی هست یا کسی نیست. بیشتر مایل بودم بزم اصلا تنهایی برای خودم تو محوطه برج بشینم.

    خلاصه تو همین حوالی افکار بودم که یهو به ذهنم زد تا از اون دوستی که هفته پیش پوستر ازشون دیدم بپرسم آیا برنامه دارند،هستند یا نه؟!که اگر رفتم و اگر اونها هم بودند بهشون یک سر بزنم و اونجا پیداشون کنم. خلاصه به ایشون پیام دادم و گفتند بخاطر استقلال برنامه چند روزی برای این هفته تمدید شده و هستند فقط به من گفتند اگر فردا یا پس فردا بیاین بهتره،چون امشب هوا۷۰%ابری هست و احتمالا رصد خوبی نداشته باشیم. من پیام ایشون رو دیدم و تشکر کردم و گفتم ممنون اطلاع دادیم اگر شد بیام اونجا باهاتون تماس میگیرم پیداتون میکنم.

    عصر شده بود و من تو تردید رفتم یا نرفتن بودم.چند باری هم همین قسمت ۶۷رو دیده بودم و هی فکر میکردم این فایل چه پیام عمیق تری جز تمرکز و توجه به زیبایی ها برام داره. کم کم از پیاده روی و عکاسی در شب و گذر از پلی که رد شدند تو ذهنم اومد که من باید بیشتر پیاده روی و ورزش کنم احتمالا،همش تو خونه ام. از امکانات موجود بیشتر و بهتر استفاده کنم. یادم اومد اون قسمت ها شما اسکوتر نداشتید اما حرکت میکردید و قدم میزدید و لذت میبردید.

    منم با خودم گفتم چرا حالا که میتونم با مترو برم و اصلا کاری ندارم،وقت دارم،ترسی هم ار تنها رفتن و شب برگشتن ندارم چرا نرم.با خودم میگرفتم برو و لذت ببر،قدم بزن و از امکانات موجود اطرافت استفاده کن.خلاصه این فکر و استدلال ها تو سرم می چرخید بعد گفتم تو تماسم به همسرمم میگم همچین فکری دارم و.میخوام اگر بشه برم افطار برج میلاد،تو که نیستی لااقل خودم برم. همسرم چیزی نگفت و فقط گفت خوش بگذره و مراقب خودت باش.

    عصر شد و من همچنان تو تنبلی و تردید رفتن یا نرفتن بودم. یهو یک برقی منو گرفت و گفتم میزم،هر چی باشه ابری یا نیمه ابری،دیر یا زود میرم و فقط از مسیر لذت میبرم.

    کوله پشتی و چیزهای خوردنی و دفتری که توش همیشه یادداشت میکنم برداشتم و راه افتادم و تو مترو هم دفترم رو و چیزهایی که نوشته بودم رو میخوندم. نوشته های مصاحبه با استاد قسمت۹ رسیده بودم. چندین صفحه نوشته بودم وقتی میخوندم انگار دارم دقیقا فایل رو میبینم و یادم میومد و انتهای این فایل طبق پرسشی که دوستان داشتن استاد داشتن جواب میدادن و به مثال طرح الهی رسیدند. اینکه هر کدوم از ما مثل چرخ دنده میمونیم برای جهان.

    جملات آخرش هم این بود که نوشتماگر اون چیزی که در موردش تعلل می کنی عشقت نیست که تعلل میکنی.اگر عشقت بود ۱۰۰% بدون تعلل انجام می دادی فارغ از هر نتیجه ایی که برات داشت

    خب به مقصد رسیدیم و من تو ذهنم این سوال بود واقعا اون کارهایی که من دوست داشتم و نصفه رها کردم یا اینقدر تعلل کردم پس علاقه من نبودن،پس خدایا علاقه من و اون عشق من چیه؟!

    اینا که میگم تو ذهنم رد میشد شاید بیشتر از این مکالمه ها…خلاصه دارم با جزییات میگم تا یادم بمونه چقدر این پازل قشنگ چیده میشه وقتی میسپاری به فرمانروای آسمان ها و زمین.

    من تا رسیدم پای برج اذان گفتن و آسمان هم یک رنگ آبی زیبا داشت، یک حالت گرگ و میش بود. رسیدم بالا دیدم بابا چه خبره. چقدر غرفه،چقدر آدم،چقدر همه چای به دست و… چقدر حس و حال مشهد داشت و نذری و افطاری می‌دادند و اینجور که معلوم بود از طرف آستان قدس از مشهد این فعالیت ها رو داشتند. با خودم گفتم منو ببین چقدر واسه خودم آبجوش و نان و خرما آوردم اینجا همه چی بود. مونده بودم بشینم افطار کنم یا اول غرفه اون دوستان رو پیدا کنم. حالا کجا هستند تو این شلوغی،کدوم سمت دنبالشون بگردم.خلاصه جوری پیچیدم و رفتم که یهو آشنا دیدن بله بچه ها دارند از ماشین تلسکوپ در میارن،بعد سلام و حال و احوال همراه اونا رفتم و غرفه شون رو پیدا کردم.

    همون اطراف روی سکو نشستم و چای و نباتی که تو مسیر گرفته بودم خوردم.

    تا تلسکوپ رو نصب کردند و ماه رو گرفتند دیدم ابرها کنار رفتند سریع رفتم تا اگر ابری شد بود یک لحظه دیدن ماه از پشت تلسکوپ رو از دست ندم. این دوستمون که کلی خوشحال بود که ماه رو با تلسکوپ گرفته و آسمون صاف هست. منم با خوشحالی گفتم بخاطر من ابرها رفتند کنار.از همون جا فقط تو دلم می گفتم خدایا شکرت. از اونجایی که ازبچه طرف بچه های انجمن علمی دانشگاه تهران بودند یک میز هم گذاشته بودند با دوتا میکروسکوپ و مشاهده موجودات و مقاطعی از تکامل مغزها و قلب ها و … بود. این دوست عزیز من رشته شون در اصل نجوم نیست اما زندگی هستند رشته شون زیست شناسی هست و ایشون به این مقاطع آشنایی داشتند و مسلط بودند که البته اون طرف مشغول رصد ماه و تنظیم تلسکوپ و راهنمایی کردن به آدم ها برای مشاهده ماه بودند.

    منم بعد یکم انرژی جسمانی تامین کردند کنار میز میکروسکوپ ها ایستادم و لذت می بردم ار چیزهایی که بود،یک دختر خانمی بود که البته ایشون هم رشته اش زیست نبود اینجوری که باهاش آشنا شدم ترم شش زمین شناسی بود. (منم فارغ التحصیل زمین شناسی هستم) خلاصه دقایقی گذشت و آدم ها از پشت نرده سوال میکردند اینا چیه،اونا چیه،قضیه اون چیه و … و چون دوستان مشغول بودند گاهی من جواب میدادن، طوری شده بود که انکار از من دارند سوال میکنند و منم وارد جریان توضیح موارد زیر میکروسکوپ شدم و چند دقیقه بعد دیدم اصلا اون خانم نیست و رفته اون سمت غرفه و من بودم و میکروسکوپ و کلی آدم مشتاق و کنجکاو…

    خدایا چی بگم،چی بگم که وقتی این داستان رو شب تلفنی برای همسرم تعریف کردم فهمیدم داشتم چه میکردم. اینکه من اصلا ساعت۹میخواستم برگردم ۱۰ از اونجا تازه راه افتادم و البته خوشبختانه به آخرین خط مترو بود که رسیدم.ولی خدای من چقدر آسون چقدر هدایای چقدر…

    وقتی برای همسرم ویس می فرستادم و از حال و هوای غرفه می گفتم ناخودآگاه اشک و بغض تو گلوم جمع شده بود،جوری که نمیتونستم حرف بزنم، خنده و گریه قاطی شده بود. اصلا فقط می گفتم حسین من عشق کردم و پیدا کردم کاری که اگر حتی به من پول هم ندن انجام میدم. آره همینه،چیزی که من همیشه نادیده میگرفتم و شاید دنبال یک چیز خاص بودم. من اصلا به اون چیزها مسلط نبودم اما وقتی آدم ها از من می پرسیدن و من در حد خودم ار تکامل می گفتم و چهره شگفت زده آدم ها رو میدیدم. از بچه شش هفت ساله تا ددبیرستانی تا پدرمادرهاشون. اینکه در آخر ازم تشکر میکردند برای توضیحی که دادم این نهایت عشق کردن من بود.

    متوجه شدم من عاشق اینم،این کاریه که منو شارژ میکنه و اینا با اشک و لبخند و شوق برای همسرم تعریف کردم.

    دیشب میخواستم بنویسم و کامنت بذارم اما نشد.وگرنه اینجا هم با همون حرارت مینوشتم.

    واقعا همینه من به دنبال چی می گشتم.

    دیشب یکهو یک متن بداهه هم نوشتم شبیه شعر شد.

    با همون حال و هوا اومد و نوشتم.

    در انتها اون بداهه خودمو اینجا هم می نویسم.

    این بود از تجربه ی من ار نشانه ی من یا بهتره بگم سلسله نشانه هایم.

    ممنون ار شما عزیزی که کامنت منو خواندی.

    حال و هوای من در حال دیگری است

    رقصیده در باد مثل شعر دیگری است

    آنگونه غرق در خویش میشوم که حالم حال دیگری است

    از آگاه می شنوم که برخیز که این راه دیگری است

    این من، به دنبال چه چیز دیگری است؟!

    وقتی که عشق او در ما حال دیگری است

    اکنون به خیالم یافته ام که انگار چیز دیگری است

    اما فراموش نکن، این همان بود که بودن دیگری است

    با بودنم در قلب، جوششی دیگری است

    انگار یک آن، من در زمین و زمان دیگری است

    بی وقفه می نویسم، که خوب میدانم او دیگری است

    که هیچ نیست ما، که من و تو همه دیگری است

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
    • -
      سارا محمدی گفته:
      مدت عضویت: 1467 روز

      سلام دوست عزیزم

      چقدر لذت بردم از کامنت بسیار زیبای شما

      چقدر حال و هواتون شبیه من بود

      من هم دقیقا مدتی هست مدام از خودم می پرسم که رسالت من چیه، اون چه کاری که من عاشقش باشم

      الان هم از کارم لذت می برم هاااااا

      اما اون چیزی نیست که عمق وجودم بخواد

      من کاری رو می خوام که برای تعطیلی لحظه شماری نکنم

      یعنی عاشق کارم باشم لذت ببرم

      عرق در کارم باشم

      خلاصه اینکه هنوز پیدا نکردم

      امیدوارم خدا من رو هم خیلی راحت با بی نهایت دستانش و از بی نهایت راه، هدایت کنه.

      خیلی براتون خوشحالم

      بهترین ها رو براتون آرزو می کنم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: