دیدگاه زیبا و تأثیرگذار فاطمه عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
نام فایل خیلی تحریکم کرد ک ببینم استاد چی میخوان بگن. توصیفات شما درباره ابوموسی رو در فایلهای زندگی در بهشت شنیده بودم که خروسی هست که خیلی ترسوئه. از دایره امنش فراتر نمیره و یه محیط سربسته برا خودش ایجاد کرده نه میره اون طرف های جنگل ک کرم های جدید پیدا کنه، نه اکتشافی میکنه، نه میجنگه… هیچ بلایی هم سرش نیومده. خب ب قول استاد اگه از دید منطقی بهش نگاه کنیم شاید با خودمون بگیم چ باهوشه اینجوری اسیبی هم نمیبینه.اما یکی مثل استاد میگن من نمیخوام مثل ابوموسی باشم این زندگی رو دوست ندارم. ایشون افرادی رو که تو مسابقات مختلف شرکت کردن و جونشونو از دست دادن رو تحسین کردن، درسته ک ممکنه زندگی اونا کوتاه باشه ولی اونا واقعا تجربه کردن زندگی کردن رو. تجربه کردن خودشون و دنیای خودشونو. همیشه انتخاب استاد این بوده ک زندگی پر از ماجرا رو داشته باشن منم دوست دارم. دوست دارم خودم رو تجربه کنم، دنیامو تجربه کنم، پامو از مرزهای امنم فراتر بذارم و برم دنبال کسب تجربه های جدید مهارت های جدید. ب قول استاد ما هممون میمیریم و این دنیا در مقابل ابدیتی ک قراره باشیم به اندازه ی پلک بهم زدنه، پس چ خوبه ک زندگی باکیفیت داشته باشیم، به قول استاد ببلعیمش، تجربش کنیم، لذت ببریم. مهارت کسب کنیم، غذای جدید امتحان کنیم، یا مثلا درمورد خودم غذا بیش تر بپزم و ببینم بلدم. ببینم منم میتونم. بیش تر تنهایی برم بیرون، کافه،… با آدمای جدید بیش تر ارتباط بگیرم، کم تر بترسم از اینده ای ک اصلا معلوم نیس زنده باشم یا نه ک ازش میترسم و همین الانو زندگی کنم و لذت ببرم.
ب قول استاد ما زمان مرگمون معلوم نیس طوری زندگی کنیم ک موقع مرگ ب خدا نگیم ی روز دیگه بهمون وقت بده تا لذت ببریم، یه روز دیگه بهمون وقت بده تا تجربه کنیم زندگی رو. زندگی کردن و لذت بردن رو وابسته ب عامل بیرونی نکنیم ک مثلا اگه فلانی باهام باشه، اگه ب فلان موقعیت مالی برسم من حسم خوب میشه و لذت میبرم نه… اینجوری ما احساس مثبتمونو شرطی میکنیم و وابسته ب عامل بیرونی ک هیچ وقت پایدار نیس. احساس خوب و شادی درونمونه… درونیه و با نوع نگاهمون اتفاق میوفته، بیایم ذهنمونو طوری تغییر بدیم ک سعی کنیم فارغ از هرچیزی لذت ببریم، حالمون خوب باشه و تجربه کنیم زندگیو در هر جهت. وقتی استاد گفتن بنویسین امروز چ کار میتونین انجام بدین ک یه درصد زندگی رو بیش تر تجربه کنین و از محیط امنتون بیرون بیاین و اسم تکامل رو بردن خیلییی لذت بردم ک ارررره نیاز نیست هیجان زده بشیم و بلند شیم بریم یه کار خیلیی بزرگ انجام بدیم کاریو بکنیم ک مارو یه متر از محیط امنمون فراتر ببره…من این سوال رو از خودم پرسیدم و دیدم دوتا کار میتونم انجام بدم. البته الان دارم کار سومم انجام میدم
دیروز شهر ما بارون اومده و هنوز زمینا یکم سرده ولی خب هوا خوبه و پرنده ها دارن اواز میخونن. من اومدم تو حیاط نشستم و دمپایی هامونو گذاشتم زیر پام ک سردم نشه و دیگه نرفتم تو اتاق خیلیم خوبه
کار دومم این هست ک من چند روزه قراره دوستامو ببینم ولی هی یکیشون کار براش پیش میاد و ما نمیریم بیرون. با خودم گفتم خب چ کاریه ک من لذتمو دارم ب تعویق میندازم..من ک حال خوبم وابسته ب او نیست ک حتماً باشه تا بهمون خوش بگذره خلاصه ب اون دوستم پیام دادمو گفتم بیا بریم ما و این دفعه بریم ی جای جدید نه جاهای قبلیخلاصه فعلا سه تاکار انجام دادم و چقدر حس میکنم ب قول استاد زندگیم لذت بخش تر و قشنگ تر شده و حالم بهتره ک لذت بردنمو ب تعویق ننداختم.
استاد منم مثل شما مرگ رو ب خودم نزدیک میبینم و سعی میکنم زندگی رو یع فرصت کوتاه میبینم ک باید همون موقع ازش استفاده کنم و لذت ببرم نه اینکه به تعویق بندازم و بگم بعدا. نه… چون تضمینی برای زنده موندن ما وجود نداره…
خلاصه از نقطه امنمون بیرون بیایم. استاد میگن یه ساعت زندگی با کیفیت بهتر از صدسال زندگی بی کیفیته.. تو نقطه امنم نمونم و ترسو و ضعیف نباشم، اگه برم بیرون از این نقطه قطعا پاداش های من هم بزرگ تره و خدا پاداشو ب شجاعان میده نه ترسوها و ضعیف ها.. استاد حرف پر مفهومی زدین وقتی گفتین زندگی زیباییش ب تجربه کردنشه ن به طولانی بودن عمر…یعنی زندگی ای زیبا نیست ک طولانی باشه زیباییش ب تجربه کردن خودمون و دنیامون هست.
منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری مثل ابوموسی نباشیم357MB23 دقیقه
- فایل صوتی مثل ابوموسی نباشیم22MB23 دقیقه
به نام انکه هدایتش نصیب همس و این نشونه ایست برای افرادی که تعمل می کنند
امروز به دلم افتاده بود برم تمرین اگهی تبلیغاتی انجام بدم، ازخدا که خواستم بهم گفت برو به دوتا جای تفریحی معروف و بخواه با مدیر اونجا مصاحبه کنی
خلاصه منم گفتم چشم و راه افتادم
رفتم جای اول و به اون اقایی که اونجا مسئول پرسیدم می تونم با مدیریت و اینا صحبت کنم گفت امکانش نیست
منم گفتم باشه و از اونجا اومدم بیرون و ذهنم شروع کرد به نجوا:دختر تورو چه به این کارا، فک می کنی کی هستی؟ رفتی تو همچین جایه cool و غول توی حوضه خودش فک کردی مدیر می شینه اره تو بری باهاش مصاحبه کنی؟نه بابا، از این خبرا نیست برو دلتو صابون نزن، دیدی نمیشه، دیدی تو در حد اون ادمایه خیلی موفق نیستی ولی همینطور که داشت می گفت یه چیزی شنیدم که خیلی کمکم کرد:
ادمایی که موفقن خیلی مغرورن به خودشون و اصلا هیچکسو ادم حساب نمی کنن و خودشونو بالاتر از همه میدونن
من فهمیدم اینننهههههه ترمز من! اینک یه چسب و کاری راه می ندازم نمی تونم ادامش بدم، این یکی از مشکلاتشه!!
من رفتم جایه دوم و خیلی راحت جایه مدیریت معرفی کرد و رفتم ولی کسی نبود، بیخیال شدم و گفتم حتما خیره
تو راه برگشت دنبال فایل دلیل سرقت تاکسی دتده ارژانتینی بودم که هدایت شدم و دستم خورد روی یه فایل و درمورد خیر و شر بودن اتفاقات بود
دوستان وقتی که یه اتفاقی میوفته نتیجش معین میکنه که در راستا هدف بوده یا در راستا بد
اینو که شنیدم به خودم گفتم دقیقا! صبا فک کن، تو حداقل تجربش کردی! حالا ففط پیش نیومد! خدا حتما جواب این شجاعت و اعتماد و شهامت تورو میده! تو ذهنتو کنترل کن و صبر کن، در اینذه می فهمی خیریتش کجا بوده
تو راه برگشت دوتا خانم دیدم که دارن راه میرن، داشتم می رفتم سمتشون تا اگهی تبلیغاتی براشون بگم تلفنش زنگ خورد و من ازشون فاصله گرفتم
گفتم خدایا، من چیکار کنم، این چه نشونه ایه اخه
خدا از قلبم گفت:نترس که قطعا خدا با توست، ادامه بده در این مسیر اتفاقات خوبی قرار گرفته
من همینجوری دنبال اون خانوما راه افتادم و یه هو چشمم خورد به اقایی که توی کامنتایه قبلی خیلییییی معجزه وار باهاش مصاحبه کردم، رفتم پیششو کلییی صحبت کردیم و عشق کردیم
خلاصه، اگ یه وقت خواستید، راه افتادید، به الهاماتتون عمل کردید، نشد، سخت نگیرید، ظاهرش قطعا خوب نیست ولی باطنی عالی داره
مثلا برای من ترمزی بود که من تا ابدیت نمی فهمیدم و پیداش نمی کردم! قطعا در هر نازیبایی زیبایی هست، موفق باشید❤️
من و خدا عاشقتونیم❤️
به نام انکه امروز برای پاداش ایمانیه بهش داشتم کاری کرد که به قول استاد فقط می خوام جامه بدرم، سر به بیابون بزارم و گریه کنم از این معجزه
از چندروز قبل از اینک این فایل گوش بدم نشونه میومد که صبا پا روی ترسات بزار کهه دیشب به طرز عجیبی هدایت شدم به فایل گفت و گو با دوستان 6 که اونجا که استاذ گفت بعضیا نشونه میاد که باید نتغییر کنن ولی تا پتک نخوره تو سرشون نمی فهمن همونجا تو سرم زنگ خورد که صبا بهونه بسه، بیا شروع کنیم،گفتم خب من می تونم از آگهی تبلیغاتی (فک کنم اسمش شبیه این بود) شروع کنم(اینو خدا بهم گفته بود و براش واقعا اماده بودم)
خلاصه من بعد از دوروز ک امروز فردا می کردم امروز نوشتمش و همین که از اتاق اومدم بیرون که ببینم کی غروب میشه حسم گفت:الان وقتشه، الان برو انجامش بده
خلاصه من اماده شدم و تماممم راه می گفتم خدایا من نمی خوام مثل ابوموسی باشم، خدایا با جسم های فوق العادت بیا و به این تمرین من گوش کن،خدایا کمکم کن، خدایا من محتاجم به هداییت، هدایتم کن و….
خلاصه من رفتم جایی که همیشه پرر بود از ادمایی که پیاده روی می کردن، من تا دیدم خورد تو ذوقم(تمام اینا تو یه ثانیه اتفاق افتاد)
من یه لحظه بلند گفتم یعنی هیچکس نیومده؟ بعد یه پیرمردی دیدم از پشت ماشینی که جلوی دیدم بود اومد بیرون و باورتون نمی شه همون موقع نور زد بهش و جسمش برای من فقط برای یه لحظه سیاه دیده شد و حسم گفت همینه، یادتونه تو کارتونا مثلا دنبال یکی میگردن یه هو طرف نورانی میشه و اینا اینم همونه فقط ضد نور شد😂😂
بعد من دیدم ایشونو می شناسم و چندبار که داشتم ورزش میکردم ایشونو دیدم
خلاصه رفتم پیششونو سلام و علیک و گفتم می تونم براتون این تمرین عزت نفس انجام بدم؟ گفت بله بفرمایید و…. خلاصه من که خوندم با توجه و عشق کامل گوش داد و گفت :
این سه تا جمله یادت باشه:افسوس گذشته نخور، از حال لذت ببر و خوشحال باش
و بدون اینک من بخوام شروع کرد به تعریف زندگیش، یعنی باورتون نمیشه خدا تماممم کارهارو انجام داد وقتی که من به حرفش و اقدامی که گفته بود عمل کردم و یهش ایمان داشتم!
(من چندوقته دارم روی توحید کار می کنم و ایننن ادم یه باورهای توحیدی داشت که باورش غیرممکن بود و اصلا همین ایده انجام اگهی تبلیغاتی هم واسه این انجام دادم که برای پیشرفتم توی توحید لازمه)
شروع کرد به تعریف کردن:گفت من در زمان جنگ جهانی دوم پنج سالم که بود پدرم از دست دادم و پنج سال و نیمه که بودم مادرمو و از خواهر و برادرام جدا شدم و شروع به کار کردم، کارهای مختلفی که یاد گرفته بود گفت و گفت زمانی که 16سالش بود از زاهدان میاد تهران و ازدواج می کنه(اگ درست بگم چون ایناش خیلی یادم نیست)
در کارخونه ای مشغول به کار میشه و بعد از دوسال اخراجش می کنن چون سواد نداشته، بعد از یه مدت توی رادیو میگن نمی دونم کجا(از این حرفه های سیاسی) نیاز به نیرو داره
ایشون میره و توی چهار سال کلییییییی تمرین سخت و شرایط سخت کارو یاد میگیره م میشه فک کنم حالت بادیگار خاندان پهلوی(یه همچین حالتایی)
ایشون اول که میره سر پست میبینه بقیه دارن بهش می خندن، به یکی میگه چرا دارید میخندید؟ میگه فردا میفهمی، ایشون از شب تا صب فکرش این بوده که فردا چه خواهد شد، تعریف می کرد فردا که شد یکی از پشت میپره رو شونش و این اقام چون اموزش دیده بود میندازتش زمین و با زانو میره رو قفسه سینش و طرف بیهوش میشه و میبرنش بیمارستان
یکی از کسایی که رتبه داشته اونجا بهشون میگه که تو چند وقته اینجایی؟ میگن تازه شب اوله و به پول اون زمان 200 هزار تومان بهش میده(اون موقع حقوق یک ماهشون 47 هزار تومان بوده)
و این باعث میشه به خودش بگه خب من چرا خودم افسر نشم؟ (چون کسی که بهشون حمله کرده افسر بوده و راجب این اتفاق بگم اینطوری بوده که افسرا به کسایی که روز اول میان یه هویی حمله می کنن هرکی ببره 200 هزارتومان میگیره)
ایشون میره به نهضت سواد اموزی، یک شب درس می خونه و یک شب شیفت میده
توی یک سال شش کلاسو یاد میگیره و همینطور ادامه میده لیسانس و فوق لیسانس و دکترا
و بعد که توی جنگ خدمت می کنن و بعد از 33 سال بازنشسته میشن و الانم توی دانشگاه تدریس می کنن
اقا اینارو که گفت، برق از کله من پرید، من باورم نمی شد این ادم انقددد موفقیت کسب کرده باشه و همونجا به خودم گفتم پس حتما باورهای درستی راجب خدا داره و سوالامو خدا بهم وحی می کرد و من می پرسیدم و با هرجوابی که میداد از قدرت خدا حیرت زده میشدم
چندتاشونو که یادمه اینجا براتون می نویسم:
اولیش پرسیدم که به نظر شما خدا چند درصد از خواسته های مارو جواب میده؟ گفت هرانچه که اراده کنی و در راستاش حرکت کنی خدا بهت می بخشه
(واییی اینی که الان می خوام بنویسم اشک منو درآورد)
گفت من اعتقادمه که بهشتی که در دنیایه دیگه میریم ادامه بهشتیه که اینجا روی زمین برای خودمون ساختیم!!
یعنی باورم نمیشه هنوز، هنوز توی شوکم که این خدا چه کرد با من، این خدا چه هدایتی کرد، من توی خوابم همچین انفاقیو نمی دیدم
سوال:بهترین نعمتی که خدا بهتون داده چیه؟
جواب:اول از همه سلامتی، چون باید سالم باشی تا بتونی قدم های خوب برداری دوم خداوند از نعمت هوش و قدردانی در من پرورش داده چون من در وصیت نامه هایی که در جنگ نوشتم، نوشته ام که
از مرگ نترس، غم روزی مخور، این هردو به وقت خویش می آیند
و الان به لطف خدا هم از خانواده خوبی، هم از شغلی که بهش عشق می ورزم و هم آبرو نیک و…
سوال:به نظر شما ما باید چه کاری انجام بدیم تا رزق و روزیمون بیشتر بشه؟
جواب:در جهت کسب روزی حلال کوشا تر باشیم(برداشت من این بود که برای پیشرفتمون قدم برداریم که واقعااا این باورش خالصه، واقعا باورهای توحیدی فوق العاده ای داشتن)
سوال:به نظرتون چه کاری باعث میشه ایمان ما به خدا بیشتر بشه؟
شما میبینید که زمستون و پاییز که میشه تمام درختان به خواب فرو می رن ولی با وزش باد بهاری مجدد رویششون به وجود میاد و گیاهان سبز میشن پس انسانم میتونه از همین کار کوچیک خدا نتیجه بگیره و آنگاه که با دقت و کوشش به دنبال فعالیت حلال بودی خدا هم کمک می کنه
سوال:می تونید یکی از خاطره هاتونو بگید که توش قدم به قدم و لحظه به لحظه حضور خدا، کمک خدا و هدایت و حمایت خدارو حس کردید بگید؟یعنی یه اتفاقی افتاده که بگید فقط خدا می تونسته این کارو انجام بده
جواب:کتاب هایی نوشتم که درمورد جنگ نوشتم(رضا صبوری زاده و یکی از کتاب هاش:انگاه که مرگ به من لبخند می زند)
و در این کتاب میگه در یکی از عملیات ها وفتی که خرمشهر ازاد میشه برای دریافت دستوری که عملیات (رمضان؟) نام گرفت در اهواز احضار شدم، رانندشون نبود و زمانش هم کم بود پس خودشون خواستن رانندگی کنن،هنگامی که رسیدن به ریل راه اهن،نخست وزیر با یه عده وزیر برای بازدید خرمشهر اومد و دارن برمیگردن (یک کتاب در موردش نوشته به اسم هفت سین پیروزی) و زمانی که از روی ریل رد میدن سینه ماشین میچسبه به ریل، هرکاری می کردن نشد که ماشین رد شه و قطارم داشت به سمت تهران میومد، هرکاری کردم ماشین راه نیوفتاد، برای یک لحظه از خدا خواستم و نشستم روی زمین و سجده شکر به جا اوردم و ازش خواستم که در این مرحله یاریش کنه چون اگ قطار میخور به ماشین بهم تهمت سیاسی میزدن میگن از قصد این ماشین اینجاس که ماشین چپ بشه و بعد از اینک از خدا میخوام یه حسی بهم میگه که برو جیب(همون ماشینه) یه بار دیگه روشن کن، من رفتم و ماشین روشن کردم و گزاشتم دنده یک و ماشین به چه سادگی حرکت کرد! یعنی من صددد بار این کارو انجام دادم بودم ولی تکون نخورده بود و تا زمانی که قطار داشت از پشت سر من رد میشد من توی یه حال و دنیایه دیگه بودم و به نظرم این فقط کمک خدا بوده، خداوند به بندگانش کمک میکنه به شرطی که با نیت خالص ازش بخوایم
سوال:به نظر شما خدا چرا باید عاشق بنده هاش باشه؟
جواب:گربه وقتی زایمان میکنه بچه هاشو از هفت مکان هی به دندون میکشه و جابه جا میکنه آیا نمی تونی تصور کنی که خداوند هم مخلوقیو که خلق کرده انچه در توان خود این مخلوق باشه که از خدا بخواد (برداشت من:اندازه که این بنده به خدا ایمان داشته باشه) و حرکت کنه خداوند هم اونو یاری می کنه و در مسیر خوبی فرار میده و اگر شکر نکنی یعنی بندگی رو اطاعت نکردی
سوال:زمانی که می ترسیدید چطوری ایمانتونن به قدرت خدا حفظ می کردی؟
جواب:من در اسارت عراق دستگیر شدم و فرار کردم، من توی پام تیر خورده بود، توی دستم تیر خورده بود و دندونامو با انبر دست کشیده بودن، زمانی که توی کامیون بودم و داشتن منو می بردن تصمیم گرفتم که با لطف خداوند از این اسارت فرار کنم، منتظر شدم تا هوا تاریک بشه،سرباز عراقی بغل دست من بود من یه لحظه که دیگ داشت تاریک میشد با توکل به خدا شهادتین زیر لبم گفتم و تصمیم گرفتم که به بیرون بپرم وقتی که پریدم سرباز رگباری زد و یکیش خورد به زیر زانوم ولی اراده ای که در من به وجود اورد باعث شد 6070متر غلت بزنم و به پناهگاه برم و منتظر شم ببینم کسی میاد یا نه و دیدم کسی نیست، حالا فک کن دوندونامو کشیدن، دست و پا تیر خورده فک شکسته با این وضعیت می خواستم که تا ایران پیاده بیام، حدود 5758کیلومتر مسیر داشتم، وقتی که هوا تاریک شد از پناهگاه اومدم بیرون و با زور گردنم یه چوب شکستم پس انسانبا توکل به خدا خیلی کارا از دستش بر میاد به شرطی که بخواد
من تا صبح حرکت کردم و گفتم من هرجا قایم بشم اونا میان دنبال من
سوال:یه سوال این وسط ازتون بپرسم، چی باعث شد زیر این حجم از فشار لو ندید؟
جواب :ما قسم خورده بودیم و عشق به میهن و عشق به کشور باعث شده تمام اونهارو تحمل کردم ولی اطلاعاتی که می خواست ندادم و می پرسید فرماندتون کیه(خودشون فرمانده بودن)
ادامه جواب قبلی: من صبح تاش ب راه افتادم و متوجه صدم هلیکوپتری صداش میاد و پشت بوته سوخته هایی رو هم چیدم و قایم شدم، باور کن در اون لحظه نفس کشیدنم یادم رفت، لحظه ای که هلیکوپتر در کنارم من نشست من خیلی ترسیدم نه به خاطر مرگ، به خاطر زحمتی که کشیدم که به اونجا رسیده بودم، اون موقع فهمیدم ذات پروردگار چقد حامی انسان های مخلص، ادم ها از هلی کوپتر پیاده شدن و دور من می چرخیدم ولی چون اون بوته ها سوخته بود منو ندیدن و حرکت کردم ولی من از ترس اینک مسیو اونجا نزاشته باشن که منو بگیره از پناهگاهم تا شب خارج نشدم تا اینک تا صبح راه رفتم و روز سوم به جایی رسیدم که فاصلم با عراقی ها بیشتر شد و در اونجا استحراحت کردم و یادم انمد من سخه روزه هیچی نخوردم
سوال:یعنی تو اون سه روز گشنگی حس نکردین؟
جواب:نه چون فقط هدفم این بود که به ایران برسم، مجددا باز هم به جنگ دشمن ادامه بدم برای حفظ کشورم
ادامه جواب قبلی:اب هم داشتم ولی نمی خوردم تا خون رقیق نشه و دوباره خونریزی کنم،چندتا غورباقه پیدا کردم و فکم چون شکسته بود نمی تونم بخورم ولی اون قورباغه هارو له می کردم و می زاشتم روی زبونم و می خوردم بعد تا شب من ادامه دادم و خدا اینطوری روزی منو اون چندتا غورباقه قرار داد و فقط همین یک بار ترس تمام وجودمو گرفت
سوال:اصلی ترین دلیلی که باغث شدن از مرگ نترسید چیه؟
جواب:ایمان به خداوند، چون ایمان باعث میشه که بدونیقیامت هم نوعی زندگیهایمان تنها چیزیه که در این زندگی لایتناهی اسنان رو به مقصدش می رسونه
تمام اینها یک ساعت و ربع طول کشید و امیدوارم تونسته باشم اون زندگینامصونو خوب بیان کنم چون فقط از اخریاه سوالام حرفامونو ضبط کردم و این کامنتو نوشتم چون خودم با خوندن کامنتایه بچه هایی که اگهی تبلیغاتی انجام دادن جرعت پیدا میکردم که انجامش بدم، امیدوارم براتون می ید باشه و واقعا من دیگ اون صبای قبل نیقتم، اصلا یه تحولی در من به وجود اورد که باورم نمیصه فکر کنید این اقا هیچی از زندگیصون به من نمی گفت و من همینطور میرفتم سراغ ادم بعدی و در اخر خونه، یا اصلا من پنج دقیقه دیرتر میومدم و اصلا مسیرم به این اقا نمی خورد ولی دقیقااا همه چیزو خدا کنار هم چید، واقعا وقتی بهص ایمان داشته باشیم و حرمت کنیم اون تمام کارهارو انجام میده، خدایا شکرت
من و خدا عاشقتونیم❤️
نفیسه عزیزم سلام
چقدرر این خدا نسبت به بنده هاش لطف داره
به طرز عجیبی هدایت شدم به کامنتت، خدا بهم گفت کامنت های محصولاتشو بخون، درمورد اینک با یکی از بستگانت باید ارتباططو قطع می کردی خوندم و تمام ترس وجودمو گرفت، من توی یک سال10 تا دوست صمیمی حذف کردم ولی این یکی برام واقعا غیرممکن بود، رفتم اتاقم، سجده کردم،گفتم خدایا منو ببخش، من هرچقدر تلاش کنم بازم مشرکم، هرچقدر روی خودم کار کنم باز هم کاستی دارم و همین باعث میشه تا ابد جا داشته باشم برای پیشرفت و خدایا شکرت که”من لا تمتم این گناه ها سوگولی توام، شکرت که منو با تمام این گناها دوست داری، من رو با تمام وابستگی های الکی به دنیا و مادیات دوست داری و هدایتم می کنی، خدایا شکرت، شکرت که یادادری کردی چقدر کوچیکم، خدایا شکرت، منو ببخش و شکرت که منو میبخشی”
بعد این خدایی که فضل رحنتی که نسبت به من داره هیچ وقت تموم نمی شه با عشق بهم گفت برم کامنت های دانلودی هارو بخونم و بعد رسیدم به این جمله
” خدا منو دراین مسیر تنهایی با خودم حمایت می کرد”
و خدا گفت:استپ! پیداش کردی🤭🤗
و همه چیز تو ذهنم مثل پازل چیده شد
اگ روزی نشانه ها به تو بگن که تو باید با اون دوستت قطع ارتباط کنی،خدا تورو در این مسیر حمایت می کنه و اجازه نمیده تنها باشی، تو تنها نبودی حتی از همون لحظه اول افرینشت خدا پیشت بود، الانم هست و خواهد بود!
ازت ممنونم بابت زمانی که گزاشتی تا این کامنتو بنویسی
از خدام ممنونم بابت هدایتش
من و خدا عاشقتونیم❤️
خدایا،صادقانه ممنونتم که بهم توان دادی این کامنت ارزشمند بنویسم
خدای من، عاشقانه ممنونتم که هدایتو همیشه و همیشه نسیب من می کنی
خدای من، یار ابدی و تا ابد عاشق من، ازت سپاسگزارم بابت هدایتت که اور اون نبود، معلوم نبود چه بلایی سر من می یومد
خدایا بابت سلامتی که بهم بخشیدی با تمام وجودم ازت ممنونم چون باعث میشه بتونم به راحتی کامنت دوستانمو بخونم و جواب بدم❤️
سلام عزیز دلم
نمی تونی تصور کنی وقتی دیدم کنار اسمم آبی شده چه حس و حالی داشتم
قشنگ توی اسمونم، خیلیی خوشحال میشم وقتی کسی به ریپلای می کنه کامنتمو
رویای عزیزم امروز جور دیگه ای به خدا نگاه کردم،جور دیگه ای باهاش صحبت کردم و خدا دوباره منو هدایت کرد
وقتی اومدم توی سایت و ریپلای قشنگتو دیدم، باز هم اگاهی ها تکرار شد، چقدر زیبا اگاهی های کامنتمو دریافت کردی، واقعا نوشتن این کامنت هم کار خدابود،
وایسا….
اقاااا این یه نشونس!!!!!
وایییی خداییی منننن
من یه دفتر دارم توش ریز تا درشت خواسته هایی که براورده شدن می نویسم
امروز بعد از شش روز این معجزه اگهی تبلیغاتی نوشتم، داشتم می گفتم خدایا من نمی دونم کی فقط دوست دارم دوباره هم این تمرین انجام بدم تا دوباره این معجزات تورو تجربه کنم، میخوام براش شکرگزاری کنم و وقتی که تو بهم بگی من حرکت می کنم انجامش میدم و الان که داشتم کامنت تشکر از شمارو می نوشتم حسم گفت این یه نشونش!
و اینک دیدن پروانه برای من نشون دهنده نزدیک بودن تجربه یه معجزس و امروز که رفته بودم خرید هرجایی که میدیدم نماد پروانه بود، حتی به مغازه ای هدایت شدم که ارم روی تِیبِل هاش ارم پروانه بود! به دلم افتاده فردا برم و دوباره انجامش بدم!
یه معجزه در اننظارمه!
(ابن پاراگراف وقتی که می خواستم ارسال کامنتو بزنم بهم الهام شد که بنویسمش)
باز هم این تمرین انجام میدم و از معجزاتش برای شما دوستان زیبا درون خدایی ام می نویسم❤️💗
نفیسه عزیزم
چقدرر برام درس داشت کامنتت
دوروزه دارم روی وحی الهی کار می کنم و دوروزه به کامنت های فوق العاده هدایت می شم:)
چقدر در جملاتت برام درس داشت
بدون ترس ایمان و شجاعت معنی نداره
چقدر حرف هست توی این جمله، واقعاا میشه ساعت ها راجبش صحبت کرد
صحبت در مورد اینک همه می ترسن حتی ابراهیم اما دسته بندی انسان ها عکس العملشون بعد از ترسیدن مشخص میشه
باید فکر کرد، واکنش ما چیه؟ توی اون ترس می مونیم؟ با بقیه راجبش صحبت می کنیم تا اونام مارو بترسونن یا نه به هیچ کس نمیگیم و سعی می کنیم از فرکانسش بیایم بیرون؟
دیروز کامنتی از غزل بانو خوندم که می گفت:
گاهی وقتا برای بودن شیطان هم شکرگزار میشیم چون اصلا همین انگیزه میشه برای پیشرفت!
خدایا شکرت بابت هدایتت، بابت آگاهی های نابت
و نفیسه بانو، ازت ممنونم بابت وقت و زمانی که برای جواب دادن به کامنت من نوشتی دختر دوست داشتنی
بهترین ها برای تو❤️
من و خدا عاشقتونیم❤️