مثل ابوموسی نباشیم

دیدگاه زیبا و تأثیرگذار فاطمه عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

نام فایل خیلی تحریکم کرد ک ببینم استاد چی میخوان بگن. توصیفات شما درباره ابوموسی رو در فایلهای زندگی در بهشت شنیده بودم که خروسی هست که خیلی ترسوئه. از دایره امنش فراتر نمیره و یه محیط سربسته برا خودش ایجاد کرده نه میره اون طرف های جنگل ک کرم های جدید پیدا کنه، نه اکتشافی میکنه، نه میجنگه… هیچ بلایی هم سرش نیومده. خب ب قول استاد اگه از دید منطقی بهش نگاه کنیم شاید با خودمون بگیم چ باهوشه اینجوری اسیبی هم نمیبینه.اما یکی مثل استاد میگن من نمیخوام مثل ابوموسی باشم این زندگی رو دوست ندارم. ایشون افرادی رو که تو مسابقات مختلف شرکت کردن و جونشونو از دست دادن رو تحسین کردن، درسته ک ممکنه زندگی اونا کوتاه باشه ولی اونا واقعا تجربه کردن زندگی کردن رو. تجربه کردن خودشون و دنیای خودشونو. همیشه انتخاب استاد این بوده ک زندگی پر از ماجرا رو داشته باشن منم دوست دارم. دوست دارم خودم رو تجربه کنم، دنیامو تجربه کنم، پامو از مرزهای امنم فراتر بذارم و برم دنبال کسب تجربه های جدید مهارت های جدید. ب قول استاد ما هممون میمیریم و این دنیا در مقابل ابدیتی ک قراره باشیم به اندازه ی پلک بهم زدنه، پس چ خوبه ک زندگی باکیفیت داشته باشیم، به قول استاد ببلعیمش، تجربش کنیم، لذت ببریم. مهارت کسب کنیم، غذای جدید امتحان کنیم، یا مثلا درمورد خودم غذا بیش تر بپزم و ببینم بلدم. ببینم منم میتونم. بیش تر تنهایی برم بیرون، کافه،… با آدمای جدید بیش تر ارتباط بگیرم، کم تر بترسم از اینده ای ک اصلا معلوم نیس زنده باشم یا نه ک ازش میترسم و همین الانو زندگی کنم و لذت ببرم.

ب قول استاد ما زمان مرگمون معلوم نیس طوری زندگی کنیم ک موقع مرگ ب خدا نگیم ی روز دیگه بهمون وقت بده تا لذت ببریم، یه روز دیگه بهمون وقت بده تا تجربه کنیم زندگی رو. زندگی کردن و لذت بردن رو وابسته ب عامل بیرونی نکنیم ک مثلا اگه فلانی باهام باشه، اگه ب فلان موقعیت مالی برسم من حسم خوب میشه و لذت میبرم نه… اینجوری ما احساس مثبتمونو شرطی میکنیم و وابسته ب عامل بیرونی ک هیچ وقت پایدار نیس. احساس خوب و شادی درونمونه… درونیه و با نوع نگاهمون اتفاق میوفته، بیایم ذهنمونو طوری تغییر بدیم ک سعی کنیم فارغ از هرچیزی لذت ببریم، حالمون خوب باشه و تجربه کنیم زندگیو در هر جهت. وقتی استاد گفتن بنویسین امروز چ کار میتونین انجام بدین ک یه درصد زندگی رو بیش تر تجربه کنین و از محیط امنتون بیرون بیاین و اسم تکامل رو بردن خیلییی لذت بردم ک ارررره نیاز نیست هیجان زده بشیم و بلند شیم بریم یه کار خیلیی بزرگ انجام بدیم کاریو بکنیم ک مارو یه متر از محیط امنمون فراتر ببره…من این سوال رو از خودم پرسیدم و دیدم دوتا کار میتونم انجام بدم. البته الان دارم کار سومم انجام میدم

دیروز شهر ما بارون اومده و هنوز زمینا یکم سرده ولی خب هوا خوبه و پرنده ها دارن اواز میخونن. من اومدم تو حیاط نشستم و دمپایی هامونو گذاشتم زیر پام ک سردم نشه و دیگه نرفتم تو اتاق خیلیم خوبه

کار دومم این هست ک من چند روزه قراره دوستامو ببینم ولی هی یکیشون کار براش پیش میاد و ما نمیریم بیرون. با خودم گفتم خب چ کاریه ک من لذتمو دارم ب تعویق میندازم..من ک حال خوبم وابسته ب او نیست ک حتماً باشه تا بهمون خوش بگذره خلاصه ب اون دوستم پیام دادمو گفتم بیا بریم ما و این دفعه بریم ی جای جدید نه جاهای قبلیخلاصه فعلا سه تاکار انجام دادم و چقدر حس میکنم ب قول استاد زندگیم لذت بخش تر و قشنگ تر شده و حالم بهتره ک لذت بردنمو ب تعویق ننداختم.

استاد منم مثل شما مرگ رو ب خودم نزدیک میبینم و سعی میکنم زندگی رو یع فرصت کوتاه میبینم ک باید همون موقع ازش استفاده کنم و لذت ببرم نه اینکه به تعویق بندازم و بگم بعدا. نه… چون تضمینی برای زنده موندن ما وجود نداره…

خلاصه از نقطه امنمون بیرون بیایم. استاد میگن یه ساعت زندگی با کیفیت بهتر از صدسال زندگی بی کیفیته.. تو نقطه امنم نمونم و ترسو و ضعیف نباشم، اگه برم بیرون از این نقطه قطعا پاداش های من هم بزرگ تره و خدا پاداشو ب شجاعان میده نه ترسوها و ضعیف ها.. استاد حرف پر مفهومی زدین وقتی گفتین زندگی زیباییش ب تجربه کردنشه ن به طولانی بودن عمر…یعنی زندگی ای زیبا نیست ک طولانی باشه زیباییش ب تجربه کردن خودمون و دنیامون هست.

منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری مثل ابوموسی نباشیم
    357MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی مثل ابوموسی نباشیم
    22MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

481 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 3
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 696 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    136. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    من دیشب دیر وقت اومدم خونه با خانواده ام و خوابیدم ولی الان مینویسم رد پام رو

    من دیروز یعنی 26 اردیبهشت صبح زود دوباره با خواهرم رفتیم مدرسه نزدیک شهرکمون که نیم ساعت راه بود و پیاده رفتیم تا 7 رسیدیم

    من وقتی وسایلامو باز کردم و پهن کردم به خودم یادآور شدم کا طیبه هر کس نرده بودن خودشو داره و با توجه به باور هاش مشتری داره پس خیر میخوام برای خواهرم و همه و من خودم تلاشمو میکنم

    بعد رفتم نون گرفتم با پنیر که جلو مدرسه صبحانه مونو بخوریم ، بچه ها که اومدن تا ساعت 8

    من طبق ایده ای که خدا بهم داده بود چند روز پیش دوشنبه ، که تخمه شهرمو دیدم و گرفتم و بسته بندی کردم تا بفروشم ،اونارم باخودم برده بودم

    وقتی بچه ها میومدن هنوز من فروش نداشتم ولی خواهرم هی داشت میفروخت و من وقتی نگاه میکردم به خودم هی تکرار میکردم تا ذهنم یاد بگیره که

    روزی هر کس رو خدا میده طبق قوانینی که هست پس آسوده باش ،روزی تو هم میاد و میگفتم خدا منو میبینی که تلاش میکنم الان نوبت تو هست

    بعد یه لحظه گفتم خدا کاش تخمه هم بخرن از سه شنبه آوردم هیچ کس نگرفت ولی امروز میخوام فروش بره

    همینو که گفتم یهویی یه دختر گفت خاله تخمه هات چندن ؟؟؟

    گفتم 5 هزار تمن

    چون من تخمه رو ارزونتر گرفتم و بسته بندیش کردم اندازه بسته بندی من بیرون تو مغازه ها 30 هزار تمن یا 20 هست

    ولی من ارزون تر گذاشتم تا فروشم بیشتر باشه و سودمم مناسب باشه

    بعد که رفت یکم بعدش باز میومدن از خواهرم خرید میکردن 10 تمنی یا 20 تمنی بازم من میگفتم یادت باشه قانون برای همه یکیه و طبق قانون برام مشتری میاد و هیچ عامل بیرونی نیست که مانعم بشه جز افکار و فرکانس هایی که میفرستم

    بعد دوباره گفتم خدا آینه هامو بگیرن بعد یکم بعدش یهویی یه دختر اومد گفت خاله گردنبندت چنده ؟ گفتم 45 اول برداشت بعد گفت آینه چند گفتم 90 زود آینه برداشت و پولشو داد

    بعد که رفت گفتم خدای من همین که دوبار ازت درخواست کردم عطا کردی

    دقیقا طبق خواسته من شد این یعنی اینکه باورام دارن به ثبات میرسن خدایا شکرت

    بعد یه نفرم کش مو خرید و 10 تمن داد و رفت

    وقتی جمع کردیم تا بریم خونه ، گفتم بریم پارک اول صبحانه مونو بخوریم بعد بریم ،یهویی گفتم کاش چای باشه این اطراف که مغازه ها بفروشن

    رفتم یه سوپرمارکت و چای خریدم و اومدم که برم پیش خواهرم

    یهویی یاد دیروزش افتادم عین یه چراغ روشن شد

    گفتم چی شد تو دیروز 26 تمن پول اسنپ دادی هی تو فکر بودی که نصفشو خواهرت بده و تا ظهر و حتی تا شب به برگردوندن نصف پول اسنپ فکر میکردی

    ولی الان با خوشحالی و با رضایت بدون اینکه ذره ای فکر کنی رفتی نون گرفتی ،پنیر و چای هم گرفتی چی شد ؟؟؟

    بعد فهمیدم که درمورد پرداخت کرایه یه باور محدود دارم

    که از بچگی بهم میگفتن ، هر کس که رفت باهات بیرون باید خودش پول ماشینشو بده و نصف نصف بشه

    یا اینکه میگفتن اگر با کسی رفتی بیرون که ازت بزرگتره ،پول نده چون بزرگترا باید پول کوچیکترا رو بدن

    و این باورا رو یادم اومد که اینا باورای محدودی بودن

    و باعث شده بود من اونروز هی به این فکر کنم که چرا نصف پولشو نداد یا خواهرم حساب نکرد

    و الان متوجه شدم که باید اصلاح بشه این باور و بدونم که هرچقدر از فراوانی نعمت خدا که پول هست و بهم الهام کرده منم باید با عشق و با این باور که هست و فراوان هست و هزاران برابرش میاد به حسابم و آسوده باشم که فراوان هست ثروت بی انتهای خدا

    من وقتی رفتم چای بگیرم قند نگرفتم تو پارک مادرای بچه مدرسه ای ها هر روز میدیدیم میان بعد مدرسه بچه هاشون ورزش و صبحانه با خودشون میارن

    رفتم قند گرفتم ازشون و تشکر کردم

    بعد که صبحانه مونو تو یه پارک بهشتی کنار مدرسه خوردیم ،انقدر زیبا بود انقدر زیبا بود که کلی کیف کردیم

    بعد برگشتیم وسطای راه یهویی خواهرم گفت بستنی بخرم

    گفتم نه بابا الان میرسیم دیگه نخر گفت نه میگیرم

    یهویی باز مثل چراغ روشن شد رفتار خودم که ببین وقتی رفتی بدون هیچ چشم داشتی پنیر و نون و چای گرفتی

    جهان هستی هم این خوبی تو رو به تو برگردوند و این یادت باشه که هرچقدر بیشتر تلاش کنی خوب باشی و نیت درونت خوب باشه ،بیشتر خدا بهت می افزاید

    محدودیت هات رو ازت میگیره

    بعد که رسیدیم شهرکمون من رفتم نون گرفتم تا داداشم بیدار شد بخوره و بره سرکارش و اومدم و دو تا گردنبند رنگ کردم تا ساعت 11 و حاضر شدم تا بریم مدرسه بعدی که قرار بود برم و مشتریم زنگ زده بود که چند تا آینه میخواد و من رفتم مدرسه دیگه و خواهرم رفت یه مدرسه دیگه

    بهش گفتم از اونجا تموم شدی بیا مدرسه غیر انتفاعی

    بعد من که رسیدم هوا خیلی گرم بود

    برام سوال شد که آیا بدنم ناراحت نمیشه که من جلو آفتاب تو این گرما وایسادم و داشتم به این فکر میکردم

    خانما میومدن نگاه میکردن وقتی بچه ها از مدرسه اودن بیرون یکی یکی نگاه میکردن و شنیدم یکی گفت

    خاله خاله من چرا اسمتو نوشتم هیچی نیاورد شماره تو بهم میدی ؟ دیدم یه دختر دیگه هم گفت خاله آدرس جایی که گفتی یاد میدی رو بهم میگی بیام برای منم یاد بدی

    برگه کاغذ داد و نوشتم براش

    انقد خاله میگفتن نمیدونستم جواب کدومو بدم

    بعد یه دختر گفت خاله من 30 میدم 15 هفته بعد میارم گردنبند و میدی بهم گفتم باشه

    ذهنم میخواست مانعم بشه و میگفت نه قبول نده پولتو نمیاره ، گفتم ببین ذهن من حرف نزن

    من دیگه به خدا اعتماد کردم و با توجه به سری های قبلی که اعتماد کردم و گفتم باشه ببر خونه واریز کن و آورد الان هم اینجوری میشه

    و دادم و حرف استاد عباس منش یادم اومد که میگفت اگر چیزی رو با رضایت هم میدین مثلا قرض یا چیز دیگه ای

    این رو در نظر بگیرین که برای خدا بوده

    اینم گفتم تو دلم که خدایا بهت اعتماد میکنم در هر صورت

    بعد منتظر بودم مشتریم بیاد ،خواستم پیام بدم یه حسی بهم گفت الان نه و بعد آخرای تعطیلی مدرسه وقتی حسی بهم گفت الان پیام بده یهویی دیدم مشتریم اومد و علاوه بر دو تا آینه دستی 3 تا هم سفارش داد گفت میره مدرسه بیاد حساب کنه

    داشتم به این فکر میکردم که ببین چقدر مشتریای خوبی داری و همه اینا کار خداست و وقتی در مدار بالاتر اومدی مشتریاتم فرق کردن که به راحتی آینه میخرن و چیزای دیگه .

    بعد اومدن و 330 واریز کرد برام و رفت

    خیلی خوشحال بودم میگفتم خدایا شکرت الان پول ترم کلاس رنگ روغنم جور شد و اول ماه میتونم پرداخت کنم

    بعد که رفتم مدرسه دیگه اونجا تعطیل شده بودن و یکم وایسادیم از خواهرم خرید کردن و برگشتیم

    دوبار رفتیم مدرسه دیگه که تو محله مون بود و 1:40 تعطیل میشدن ، اونجا باز نشستیم بعد باز یه تخمه گرفت یه دختر یکم بعدش اومد و گفت خاله خاله از مارک روبرویی انقد بلند گفت که 3 تا دیگه بده

    و امروز 25 تمن تخمه فروختم

    دقیقا چیزی که گفتم و خدا از همون چیزا برام مشتری شد

    امروز 395 فروش داشتم

    انقدر خوشحال بودم که وقتی دیدم آینه هام تموم شدن تصمیم گرفتم برم آینه بخرم و بعد از ظهر با مادرم رفتیم 600 هزار تمن آینه دوباره خریدم

    وقتی میخواستم بخرم یه صدایی میشنیدم که میگفت نخر و اونموقع این حسو داشتم که پول ندارم پولی که جور شده برای کلاس رنگ روغنمه و نباید خرجش کنم

    اون لحظه فکر میکردم که از قلبمه ولی بعد متوجه شدم نجوای شیطان بود چون وقتی حرفای استاد رو یادآوری کردم به خودم

    گفتم ببین طیبه

    خدا همیشه وعده فراوانی میده

    بعدشم میگه تلاش کن دو برابرشو به حسابت برمیگردونم و انقدر فراوانیه که مطمئن باش میفروشی و پول کلاستم جور میشه

    ولی نجواهای شیطان

    میگه نگیر پول نداری

    اگه زیاد بگیری پولت تموم میشه و اون لحظه که خرید میکردم داشتم این صداهارو میشنیدم

    و وقتی به رفتارم فکر کردم گفتم خدایا ممنونم که کمکم میکنی تا بفهمم کدوم حرف تو هست

    بعد وایسادیم جلو شیرینی فروشی با خواهر زاده ام که مادرم بیاد یهویی دیدم یه پسر که سبزی میفروخت گفت که خاله کیفتو از کجا خریدی ؟؟

    بعد متوجه شدم به خاطر نقاشیش میپرسه و گفتم خودم رنگ کردم اگر نقاشیشو میگی بعد یه آقا که وایساده بود جلو شیرینی فروشی بهش گفته بود که من خجالت میکشم تو برو ازش بپرس ، میخواست برای دختراش بگیره از این کیفی که من رنگ کرده بودم

    که وقتی گفتم کار خودمه شماره مو با پیجم دادم بهشون و گفت برای دختراش سفارش میده و کارامو نشونش دادم

    من دوباره حس کردم ذهنم میگه شماره ات رو نده مزاحم میشن و از حرفای محدود کننده دیگه که از قبل داشتم و من گفتم نه من دیگه فقط اعتماد میکنم

    و گفتم شماره چیه که بخوام بترسم و شرک بورزم به خدا و قدرت بدم به عوامل بیرونی ، قدرت فقط دست خداست

    پس از هیچ چیزی نترس

    بعد اینجوری فکر کردم و گفتم که ببین تو وقتی داری تلاش میکنی مشتری خودش میاد سمتت ، چرا قبلا کسی نقاشی روی کیفتو نمیپرسید ؟؟ چرا الان دارن میپرسن

    پس این یه نشونه هست که داره مدارت تغییر میکنه و میری در مدار مشتری هایی که خودشون میان سمتت و به راحتی و مشتاقانه خرید میکنن مثل امروز صبح

    مثل سفارش چهره ای که جلو مدرسه گرفتی

    پس مسیرت درسته و ادامه بده تا عمل کنی بیشتر و بیشتر نتیجه بگیری

    بعد که برگشتیم خونه دیر وقت بود خوابم برد و الان رد پام رو مینویسم و از خدا سپاسگزارم که هر لحظه مراقبمه

    وقتی داشتم رد پامو مینوشتم یه لحظه اتفاقات دیروز و فروشم رو یادم نبود گفتم خدا هیچی نمیدونم تو بگو همین که شروع کردم به نوشتن تک تک لحظات مثل یه فیلم اومد به یادم و نوشتم

    خدایا شکرت ازت سپاسگزارم برای بی نهایت مهربانی که داری شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 696 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    118. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    قوی باش و حرکت کن قدم بذار تو ناشناخته ها و نگاهت رو تغییر بده طیبه

    من امروز که بیدار شدم مثل همیشه شروع کردم با خدا حرف زدم و گفتم خدا تو بگو امروز چه کارایی باید انجام بدم

    بعد از صبحانه شروع کردم به رنگ کردن نقاشیا و آینه دستیای جدید تا ان شاء الله اگر خدا بخواد یکشنبه ببرم جلو مدرسه و بفروشم

    الان که داشتم مینوشتم یهویی فایل رو پلی کردم و دقیقه 15 رو زدم گوش بدم که یهویی دیدم استاد گفت

    خیلی از ماها با صحبت کردن با آدمای غریبه نگران میشیم ، از اینجا شروع کنیم بریم با آدمای غریبه حرف بزنیم

    خودش خارج شدن از منطقه امنه

    و دقیقا این حرف برای من بود که چند روزه دارم تلاش میکنم ، و چالشی که داشتم نمیتونستم تو مترو تو واگن بلند حرف بزنم و بگم نقاشیام فروشیه و کار دست خودمه و یا تو بی آر تی

    و قدم هایی برداشتم و خدا برام بی نهایت قدم برداشت و من این یک هفته رو پیشرفت بزرگی داشتم

    و انقدر حس آرامش دارم که سعی میکنم بازم عمل کنم و ایمانم رو به خدا در قدم برداشتنام و ادامه دار بودن عمل کردن و حرکت کردنم به خدا نشون بدم

    شب حدود ساعت 8 مادرم اومد گفت میره بیرون تا به خواهر زاده ام چیزی بده ببره خونه شون بعد دیدم خواهر زاده ام اومد گفت تو حیاط مدرسه استعداد یابی هست

    و انقدر بچه ها با مادراشون اومدن

    من یه لحظه از پنجره نگاه کردم دیدم آره زیادن گفتم خب خدا نظرت چیه من حاضر بشم برم دوباره ایمانم رو بهت نشون بدم و نقاشیامو ببرم برای فروش

    که حس کردم که نباید بری و دوباره گفتم برم باز شنیدم نرو

    اومدم نشستم پای نقاشیام

    بعد مادرم زنگ زد گفت طیبه بیا اینجا بفروش انقد جمعیت هست گفتم اول نه نمیام ولی بعد مامانم گفت پاشو بیا گفتم باشه و حاضر شدم

    لباسامو پوشیدم ،هی میشنیدم نرو ،بهت نمیگم نرو و حس میکردم نباید برم و باز گوش نمیدادم و گفتم خب میخوام برم ایمانم رو در عمل بهت نشون بدم و وسیله هامو به آدما نشون بدم

    چرا نرم؟؟؟

    و یه لحظه فکر کردم گفتم نکنه ذهنمه داره منو منصرف میکنه از رفتن ؟

    اومدم هندزفری گوشیمو بردارم تا برم از اتاق بیرون تا برم اونجا

    درک کردم که باشه برو ولی اگر ضرری برات بود من بهت گفتم نرو

    اینو که شنیدم گفتم باشه ولباسامو درآوردم و شروع کردم به نقاشی کشیدن

    چون قبلا اینجوری شنیدم و و لحظه آخر این یادم اومد که استاد میگفت صدای خدا رو بشنوید حس آرامش میده ولی نجواهای شیطان مضطرب و نگرانتون میکنه

    بعد من دیدم اون لحظه آروم بودم و آرامش داشتم که گفتم باشه نمیرم و نرفتم

    گفتم نمیدونم چرا گفتی نرو ولی چشم هر چی که تو بگی خدا

    سعی میکنم بعدا که خواستم برم برای فروش نقاشیام اونموقع ایمانم رو نشون میدم و تلاش میکنم

    یادمه قبلا وقتی از خدا میپرسیدم نمیتونستم تشخیص بدم یا حتی درک کنم

    ولی از وقتی که هر روز میگم خدا تو خیر و شرم رو بهم هر لحظه بگو و تمام حرفای استاد رو هر روز صبح مینویسم که میگفت متواضع باشید در مقابل خدا

    بیشتر حسش میکنم و وقتایی شده فکر کردم منطقی نیست و ولی انجام دادم بعدش دیدم که درست بوده و از این که به این حس درونی و صدای خدا گوش دادم برام خیر شده

    بی نهایت سپاسگزارم ازت خدای خوب من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 696 روز

    به نام ربّ

    سلام فاطمه جان

    چه به موقع بودپیامت برای من

    دقیقا روزی بود که من از جمعه بازار برگشتم و پر بود از درس و اتفاقات خوب برای من

    و تک تکشون رو نوشتم تو رد پای روزم که شما هم جزئی از این شگفتی های خدا بودین برای من

    که پیامتون رو که دیدم ،گفتم ببین طیبه تقریبا دو ماه و نیم از نوشته ات گذشت و تو تازه شروع کردی که مصمم تر ادامه بدی و روی باورهات کار میکنی و این سبب شده که من درمدار مشتری هایی قرار بگیرم که خیلی راحت پرداخت میکردن بدون اینکه قیمت رو اول بپرسن سریع کارت میدادن

    و وقتی میگفتم کارت خوان ندارم خیلی راحت کارت به کارت میکردن یا پول نقد میدادن

    اگر دوست داشتی رد پای روز 9 شهریورم رو بخونی لینکشو برات میذارم

    در مورد درسایی که تو فروش و مشتری خدا بهم داد نوشتم

    abasmanesh.com

    بی نهایت ازت سپاسگزارم که زمان با ارزشت رو گذاشتی تا برای من بنویسی

    سپاسگزارم

    و بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق باشه برات و پر از ثروت و مشتری هایی که خیلی خیلی راحت میان و بدون پرسیدن قیمتش پرداخت میکنن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: