این سلسله برنامه درباره ” تفاوت میان دو ذهنیت قدرتمند کننده و محدود کننده” و بازتاب این ذهنیت ها در زندگی افراد است.
هر قسمت از این مجموعه شامل: سوال خودشناسی، توضیحات پیرامون موضوع هر جلسه و تمرین پایانی هر قسمت است و به شما کمک می کند تا:
- اولاً : ذهنیت غالب خود درباره موضوع هر قسمت را بشناسی؛
- دوماً با توجه به توضیحات و مثالهای هر قسمت، آگاه شوی از اینکه: آیا این ذهنیت باعث رشد من شده یا مانع پیشرفت من شده است؛
- سوماً: بتوانی با استفاده از آگاهی های هر قسمت، ذهنیت کنونی خود را به سمت ذهنیت قدرتمند کننده تر اصلاح و بهبود دهی؛
نکته مهم:
قرار است این سلسله برنامه، یک تعامل دو طرفه باشد میان شما و استاد عباس منش. در شروع کار، موضوعات زیادی برای هر قسمت در نظر گرفته شده است اما با توجه به میزان تعهد و فعال بودن شما در بخش نظرات هر قسمت، این سلسله برنامه ادامه پیدا می کند.
به اندازه ای که شما سمت خود را در هر قسمت از این برنامه و انجام تمرینات، اجرا می کنی، استاد عباس منش نیز سمت خود را انجام می دهد. در غیر اینصورت، ایشان ترجیح می دهد این تمرکز و زمان را صرف تولید یک محصول جدید برای افراد متعهد نماید.
زیرا خیلی اوقات، از آنجا که فرد بابت دریافت آگاهی ها بهایی پرداخت نکرده، ارزش و اهمیت کار را نادیده می گیرد و آگاهی ها و تمرینات را جدی نمی گیرد. اما وقتی بهای کار را پرداخت می کند، متعهدانه تمرینات خواسته شده را انجام می دهد و با جدیت پیگیر مطالب است.
موضوع قسمت اول:
کلید: توضیحات ابتدای فایل را تا زمان طرح سوال گوش کنید. سپس فایل را متوقف کنید، به سوال مطرح شده فکر کنید، پاسخ های خود را بنویسید و سپس ادامه ی فایل را گوش دهید.
سوال قسمت اول:
اگر یکی از دوستان یا نزدیکان شما به موفقیت قابل توجهی برسد، شما چه احساسی درباره موفقیت آن فرد داری؟
آیا خوشحال می شوی و انرژی و انگیزه می گیری؟!
آیا موفقیت او الهام بخش شما می شود؟!
یا شما را به احساس حسادت، ناتوانی می رساند؟!
تمرین این قسمت:
نکته مهم: قبل از انجام تمرین، لازم است ابتدا سوال این قسمت را جواب داده باشی.
سپس با دقت توضیحات فایل را گوش دهی و نکته برداری کنی و در پایان، به عنوان تمرین در بخش نظرات این قسمت، مراحل زیر را انجام بده:
مرحله اول: موفقیت های کسب شده توسط نزدیکان و دوستان خود را به یاد بیاور و لیستی از آنها تهیه کن.
مرحله دوم: در مقابل موفقیت هر فردی که لیست کرده ای، بنویس: چه احساسی درباره موفقیت آن فرد داری؟
مرحله سوم: این سوالات را از خود بپرس و به آن جواب بده.
سوال اول: از چه زاویه ی مثبتی به موفقیت های این افراد نگاه کنم که باعث شود:
به خودباوری برسم
الهام بخش من باشد و برای اقدام در راستای تحقق خواسته هایم ایده بگیرم؛
سوال دوم: چه درس هایی می توانم از مسیری بگیرم که منتهی به موفقیت این افراد شده است؟
تمرین تأثیرگذار آیدا عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
لیست موفقیت های دوستان و آشنایان:
1.وقتی که دوستم عطیه یک گوشی آخرین مدل خرید:خوشحال شدم چون با خودم گفتم که من هم میتوانم_ممکن است(چون برای من خیلی خواسته ی بزرگی بود به صورت یه خواسته بدیهی در اومد و اتفاقا کلیم به دوستم تبریک گفتم و با خودم گفتم اگر دوستم تونسته منم میتونم)
من خواستار این هستم که دیدگاهم رو تغییر بدم(بهبود بدم) و ازین موفقیت درس تازه ای بگیرم چه درسی؟
خواسته ها میتوانند به حقیقت بپیوندند/خواسته ها ظاهرا بزرگ هستن ولی حق طبیعی ما هستن/دوست من تونسته با پول و درآمدش بیشتر از من دوست باشه،با پول نگه داشتن(بقول استاد با پول دوست باشین) چون همون طور که خودش گفت اون پولاش رو جمع میکرده تا بتونه به مهم ترین خواسته هاش پاسخ بده اما من اصلا به فکرمم نرسید که میتونم با این درآمد به این مدل گوشی برسم(تاکید میکنم که درآمدمون تقریبا تویه یه سطح هست) و با خودم میگفتم اووووو من تا پنج سال دیگم به این نمیرسم چون خواسته ی بزرگیه (باور محدود کننده=خواسته ها دور از دسترسن)
درس اول:خواسته ها حق طبیعی و بدیهی ما هستن
درس دوم:من لایق بهترین ها هستم
درس سوم:با پول دوست باش
درس چهارم:اگر دوستم توانسته من هم میتوانم ممکن است اگر غیر ممکن بود برای همه غیرممکن میشد
درس پنجم:وقتی دوستم این گوشی رو خریده ینی من در مدار خواسته هام قرار گرفتم و باید ادامه بدم (باور تقویت کننده=اگر یک شخص تونسته به این م ل گوشی برسه منم میتونم)
2.وقتی داییم ماشین یک میلیاردی خرید:خوشحال شدم از اینکه میشود کلیم تحسین کردم/و ناراحت شدم از اینکه زمان خیلی خیلی زیادی باید طی بشه،تا من همچین ماشینی رو بخرم(باور محدود کننده=عدم درک قانون تکامل) و عدم درک تصاعد بعد از تکامل
من خواستار این هستم که این دیدگاه منفی رو به دیدگاه مثبت تغییر بدم و ازین موفقیت درس تازه ای بگیرم چه درسی؟
درس اول:قانون تکامل رو بخاطر بسپار و به به یاد بیار که داییت هم از اول همچین ماشینی نداشته اول یه ماشین پراید داشته بعد کم کم حرکت کرده باور داشته و ادامه داده پس تکامل رو نمیتونی دور بزنی
درس دوم:این فرد تونست بتو کمک کنه تا تو باور کنی که میشود این یک نشانه از طرف جهانه که بمن بگه تو باید به ثروت توجه کنی تو باید به نعمت ها توجه کنی
درس سوم:اگر این شخص تونسته منم میتونم اگر میشه انقدر ثروت ساخت منم میتونم انقدر بسازم
درس چهارم:دایی من توی همین شهر به دنیا اومده توی یه خانواده بوده و بزرگ شده کسیم کمکش نکرده خودش حرکت کرده پس داشتن همچین ماشینی ربطی به موقعیت جغرافیایی و سن و خانواده نداره حتی ربطی نداره که کسی پشتیبان تو باشه یا نه مهم خودتی.
3.وقتی که یکی از نزدیکان بعد از مدت ها به استقلال مالی رسید:بسیار بسیار خشمگین شدم و خیلی احساساتم جریحه دار شد و با خودم گفتم من تا برسم به همین حد از استقلال چه مسیر هایی رو رفتم چه کارایی کردم چقدر تلاش کردم پس چرا بازم از لحاظ مالی اونا بالاترن و بعد هم احساس نفرت کردم که آخه چرا من نباید؟؟؟؟
من خواستار این هستم این دیدگاه منفی رو به یک دیدگاه مثبت تغییر دهم و درسهایی رو ازش بگیرم چه درسی؟
درس اول:امکان پذیر بودن برای رسیدن به استقلال مالی بسیار زیاد
درس دوم:تو از کجا میدونی که همین جوری و یهویی وضعشون خوب شد؟ یهویی مگ داریم؟ بیاد بیار که اونا از کجا شروع کردن و ناامید نشدن بیاد بیار اون زمان هایی که داشتن تلاش میکردن و امیدشون به خدا بود و همیشه میگفتن خدا بزرگه خدا میسازه و چقدر ایمان داشتن؟؟؟ مگه تو از ذهن اونا خبر داری؟ مگه از تغییر افکار اونا خبر داری؟ چقدر بها دادن؟چقدر؟ آیدا تو چقدر بها دادی؟ آیا غیر از این بود که به خودت سخت میگرفتی و آیا به غیر از این بود که ترس ها بر تو غلبه میکردن؟؟؟ آیا غیر از این بود که گاها ناامید میشدی و میگفتی نخواستم اصلا آیا ندیدی که چن بار ایمانت رو از دست دادی و دست کشیدی؟ ولی اون ها همچنان داشتن ادامه میدادن
درس سوم:وقتی که خاله ات از ایمانشون توی لحظات سخت برات توضیح داد از صبرشون گفت آیدا تو تونستی انقدر صبور باشی؟؟؟ نه نتونستم پس باید روی صبرت کار کنی تو باگ هات با اونا فرق میکنه تو مقاومت ذهنت متفاوته تو باورهای متفاوته تو داری مقایسه میکنی و مقایسه کردن سمی ترین کاریه که میتونی با خودت کنی تو باید خودت رو با دیروز خودت مقایسه کنی موفقیت دیگران برای الهام گرفتنه برای الگو گرفتنه نه مقایسه کردن!(باور محدود کننده=مقایسه کردن خودت با دیگران بدون در نظر گرفتن افکار اونا)
4.وقتی یکی از آشنایان که لاغر بود به یک بدن عضلانی رسید:من این همه ورزش کردم چرا نتونستم یه همچین بدنی بسازم منم تلاش کردم منم فلان کار رو کردم اخه چرا؟!الان کمی این دیدگاه بهبود یافته و احساس بهتری نسبت بهش دارم و میگم اگر اون تونسته منم میتونم اگر مثل اون باور و عمل کنم
بهبود دیدگاه نسبت به این موفقیت:
درس اول:بیا صادق باشیم تو وسط راه جا زدی (عدم صداقت با خود) و گفتی اصلا نخواستم و باشگاه رو رها کردی تو ایمان خودت رو از دست دادی فرد بدون باور و ایمان نمیتونه به خواستش برسه
درس دوم:تو نتایج کوچیکت رو ندیدی ولی اون میدید (دیدن نتایج کوچک و تحسین آنها) یادته که میومد و از تغییرات کوچکش برات میگفت با ذوق و شوق
درس سوم:اون خیلی لاغرتر از تو بود ولی تونست! تا حالا ازین زاویه دیده بودی؟ تو راحت تر میتونی تو مسیرت کوتاه تره تو باید بهتر باور کنی که میشود میشود میشود (باور محدود کننده=عدم درک قانونِ تکامل)
درس چهارم:همش میگی نه پول زیاااااد میخواد مگه اون خیلی پولدار بود؟ خیر نبود پس میشود با پول و درآمدی که الان داری هم به این خواسته برسی (باور محدود کننده=همچی با پول زیاد بدست میاد)
درس پنجم:تو میخوای همچی از اول عالی باشه و بی عیب و نقص اما اون از همون جایی که بود شروع کرد (باور محدود کننده=عدم کنترل کمالگرایی!)
5.برادرم دوستان خیلی زیادتری نسبت بمن داره و وقت زیادی رو با اونها میگذرونه دوستانش بیشتر میان طرفش:احساس سرخوردگی میکنم و میگم مگ من چه ایرادی دارم که نباید انقدر دوست داشته باشم من که دوست خوبی میشم و هستم و گاهی واقعا میگم خوشبحالش!
من خواستار تغییر این دیدگاه منفی به سمت دیدگاه مثبت تر هستم به شکلی که من رو به احساس بهتری برسونه:
درس اول:برادرت رو خوب میشناسی آیدا! اون هم تویه خانواده بزرگ شده چرا انقدر اعتماد بنفس داره؟ غیر از اینه که تو حرفهایی رو پذیرفتی که نباید میپذیرفتی؟ و خودت رو دست کم گرفتی! خودتم خوب میدونی که چقدر آدم فوق العاده ای هستی ولی دونستن با باور کردن فرق داره( باور محدود کننده=ارزش های خود را ندیدن)
درس دوم:برادرت از دیگران بت نمیسازه و فکر نمیکنه اونا خاصن خودت بار ها توی رفتاراش دیدی (باور محدود کننده=بت ساختن دیگران)
6.وقتی یکی از آشنایان به خارج از کشور سفر کردن:خوشحال میشم از اینکه ممکن است و ناراحت از اینکه آخه من باید دقیقا چیکار کنم او حالا کو تا به این خواسته برسم دیگه پیر میشم. انقد باید راه های زیادی رو طی کنم که اصن ولش کن درسته میشه،ولی من صبر رسیدن رو ندارم اون حتما یه پول هنگفتی داشته کی میدونه؟؟!
من خواستار تغییرم و میخواهم درس های این موفقیت رو برای خودم استفاده کنم چه درسی؟
درس اول: و باااااز هم تکامل تکامل تکامل یادته داییم میگفت باید آدم از یه جا شروع کنه؟ یادته میگفت کارگری میکردم؟ یادته میگفت مهم شروع کردنه؟ وقتی تکامل رو فراموش میکنی موفقیت دیگران برات بد جلوه،داده میشه و فکر میکنی یهویی رسیدن(باور محدود کننده=عدم درک قانون تکامل بااااا اینکه میدونی اون فرد از کجا به کجا رسیده)
7.یکی از همکلاسی های دوران دبیرستان یک ازدواج بسیاز موفق داشته: قیافه خاصی نداشت چطوریه که تونسته؟ نکنه من قیافم خیلی خاص نیست و قیافه اون خاصه! نکنه من کمبودی دارم و هیچوقت هیچکس منو نخواد! من ریزه میزه ام اون قدش بلند بود و هیکلی
/بیخیالش اون ی چیزیش بیشتر از من بود که من نمیدونم
خواستار تغییر این دیدگاه هستم به سمت مثبت چه درسی میتوانم ازین موفقیت بگیرم؟
درس اول:آیدا تو که قانونو میدونی داستان موفقیت توی ازدواجشم میدونی اون جسارت داشته که بره بگه آقای محترم من از شما خوشم اومده (همسر ایشون که همکلاسیم بودن یک وکیل ثروتمند بسیار موفق هستن) این رفتار چیزی به غیر از احساس لیاقت رو میرسونه؟؟؟ آیا تو هم همین طور باور کردی خودت رو؟ نه! پس توهم میتونی اگر مثلش باور کنی و عمل کنی عمل کردن نه به این معنا که دقیقا همین کار رو بکنی بلکه به این معنا که در شرایط متفاوت احساس کمبود نکنی (باور محدود کننده=احساس عدم لیاقت)
درس دوم:این موضوع باید به تو ثابت کنه که ازدواج های موفق هنوز هم هستن وجود دارن و اگر اون تونسته توهم میتونی یک ازدواج موفق داشته باشی جهان داره بهت نشون میده که ببین آیدا ببین میشه!!!(باور محدود کننده=کمبود روابط مناسب)
درس سوم:هیچکس از شما بهتر نیست شما فقط متفاوت هستید و شما هم از هیچکس بهتر نیستید بلکه باز هم فقط متفاوت هستید ما در اصل جودی باهم برابریم
8.یکی از همکلاسیام دانشگاه تهران رتبه 26 وکالت قبول شد:اون اراده قوی داشت ولی من ندارم. من اصن روحیشم ندارم حتما زود یاد میگیره چون توی کلاسم بهترین نمرات رو داشت. مخی که اون داشت من هرگز ندارم ،زود خسته میشم
من خواستار تغییر این دیدگاهم هستم:
درس اول:بهای موفقیتش رو پرداخت کرد ولی تو نه فراموش کرده بودی که موفقیت بها داره (باور محدود کننده1=موفقیت مفت مفت هم میشه بدست بیاد و باور محدود کننده 2=موفقیت سخت بدست میاد و من حوصله سختی کشیدن ندارم پس کلا حرکت نمیکنم)
درس دوم:اون دنبال علاقش رفت ولی آیدا تو علاقت نبود تو علاقت چیز دیگه ای هست (باور محدود کننده=عدم رفتن. در مسیر علایق)
*این نکته رو بگم یک سری از این موفقیت ها مال قبل هست و مقداری بهبود در هر کدوم ازینا بوجود اومده اما چند تا از این ها هنوز هم توی وجودم هستن ولی به شدت دارم با این تمرین به خودشناسی عمیقی میرسم و مغزم رو کندو کاو میکنم)
و حالا میفهمم که حتی در گذشته چرا به یک سری از موفقیت ها نمیرسیدم و یا حتی الان که به بعضیاشون هنوز هم نرسیدم!! این نوشتن ها و اینکه پیدا کنم اونها چطور عمل کردن یا فکر کردن و کاملا منطقی میشه که چرا رسیدن چطور رسیدن دیگه اون احساس خشم و نفرت و حسادت کمرنگ میشه…!
9.برادرم به راحتی وبا تلاش کمتر من نمرات خوب میگیره:خوشحال میشم چون میگم راهش رو بلده و چه بهتر که راحت تر نمره خوب میگیره کلیم واسش خوشحال میشم و میگم چرا آدم وقتی میتونه راحت نمره بگیره سختی بکشه؟!
بهبود دیدگاه در این موفقیت:
درس اول: من احساس بدی نمیگیرم ازین موفقیت برادرم اما درس بزرگی که بمن داد اینه که لازم نیست با سختی ب چیزی برسی (چون برادرم راحت تر ب خواسته هاش میرسه) چون به خودش سخت نمیگیره و هر مسیر سختی یه مسیر غلطه اون حتما راهش رو بلده که چطور مطالعه کنه (باور محدود کننده=سختی کشیدن راه رسیدن به خواستت)
درس دوم:به هر چیزی میخوای برسی دنبال راه راحت بگرد و از خودت بپرس چطور ازین راحت تر چطور ازین بهتر؟؟؟؟! ولی من با خودم میگفتم ای بابا بازم باید ی سختی رو تحمل کنم تابه فلان موفقیتیا فلان نمره برسم!!!
یه نکته رو من این جا بگم:احساسات من اینجا چند حالت داره:
1.اگر اون موفقیت ازون دسته از موفقیت ها باشه که بار ها خودم خواستم تلاش کردم و نشده و بیخیالش شده باشم احساسم بد میشه احساسم از نوع خشم و نفرته…
2.اگر اون موفقیت جوری باشه که طرف بگه بابام کمکم کرد مادرم فلان کارو کرد برام فلانی انقدر پول داد بهم و… احساس حسرت میکنم چون میگم نگاه کن اینا چقد زندگی خوب تری داشتن یکی حداقل اون رو آدم حساب کرده کمکشون کرده من این همه تلاش کردم تاااازه اینجای کارم اونم خودم تکی و خدای خودم
3.اگر موفقیت موفقیتی باشه که جزو اهداف و خواسته های من باشه و در مسیرش باشم تحسین میکنم،
ذوق میکنم به اون فرد تبریک میگم و میگم من در مدار رسیدن به اون خواسته دارم قرار میگیرم و اون خواسته رو بسیار بدیهی و دست یافتنی میبینم…
ایده های الهامی من برای رفع هر کدوم از این باورهای محدود کننده:
باور های محدود کننده
1.خواسته ها دور از دسترسن:پیدا کردن الگوها برای اینکه ببینی خواسته ها در دسترسن مثل موفقیت اول که گفتم دوستم عطیه آیفون آخرین مدل خریده و برام بدیهی شد
2.عدم درک قانون تکامل:باید قانون تکامل رو مداااااام به خودم یادآوری کنم پاشنه آشیل منه و آوردن مثال هایی از تکامل در کل دنیا یادآوری اینکه آقا جون خوده خدام یه شبه دنیارو خلق نکرد
3.مقایسه کردن خودم با دیگران:باید به درک این موضوع برسم که مسیر هرکس کاملا جداست و من خودم رو باید دیروز خودم مقایسه کنم باید بهتر از دیروز خودم باشم نه بهتر از بقیه!!
4.موفقیت گاهی اوقات ممکنه مفت مفت بدست بیاد:اینو من اعتراف میکنم بعد از انجام این تمرین و درآوردن دیدگاه و عملکرد خودم و دیگران کاملا منطقی شد که مفت مفت بدست نمیاد!
5.عدم دیدن نتایج و موفقیت های کوچک درطول مسیر:راه حل این باور هم مشخصه که بااااید بتوانم ببینم موفقیت های کوچک رو باید بتوانم باید خودم رو آموزش بدم که تحسین کنم خودم رو بیشتر و بیشتر بیشتر!
6.عدم کنترل کمالگرایی گرایی:اینم که ماشاالله پاشنه آشیل بندست که راه حلش در یکی از جلسات دوره شیوه حل مسائل گفته شده،کار کردم روش خیلی زیاد اما بنظرم باید بار ها و بار ها گوشش بدم پیشنهاد میکنم به بقیه دوستان چون واقعا فوق العادست!!!
7.همچی با پول زیاد بدست میاد: ایجاد باور اینکه از همین جایی که هستی شروع کن که فایل رایگانشم توی سایت هست بنظرم بهترین منطق هارو داره برای رفع این ترمز
8.ارزش های خود را ندیدن: هرروز ویژگی های مثبت خود را لیست کن و مرور کن تا بتوانی یاد بگیری ببینی که چقدر انسان فوق العاده ای هستی
9.بت ساختن از دیگران:گوش دادن به فایل توحید عملی 6 و ایجاد باور اینکه/هیچکس از شما بهتر نیست وشماهم از هیچکس بهتر نیستید بلکه شما متفاوتید!
10.قیافم به اندازه کافی خوشگل نیست:ایجاد ارزش درونی و پذیرفتن بیشتر خود عشق ورزیدن به خود از طریق تمرین آینه و یادآوری اینکه من بدون هیچ دستاوردی ارزشمندم من همینطور که هستم کافی هستم دوست داشتنی هستم و لایق عشق حقیقی و محبت و احترامم
11.احساس عدم لیاقت:بهبود عزت نفس از طریق عشق ورزیدن به خود بی قید و شرط و یادآوری نکات مثبت به طریقی که به احساس بهتری نسبت بخود برسم
12.تو زندگی باید زجر و بدبختی کشید:فایل رایگان کدام مسیر را انتخاب کرده ای سنگلاخی یا هموار؟ که در حال کار کردن روی باور هستم حدودا یکماهه دارم بهبودش میدم
13.عدم درک اینکه باید در مسیر علایقت حرکت کنی: چون میگفتم پول توش نیست و در دوران دبیرستان به شدت به این موضوع اعتقاد داشتم
14.دوست نبودن با پول: راه حلش اینه که مقداری پول رو در حسابم پس انداز کنم تا بتونم با پول دوست بشم فقط به همین نیت و نه به قصد و هدف که ثروتمند بشم که در حال انجامه…..
15.حتما باید یکی پشتیبانت باشه تا به یه جایی برسی:آوردن مثال هایی از افرادی که بدون پشتیبان به جایی رسیدن و همچنین فایلهای توحیدی رایگان
توی این تمرین 15 باور محدود کننده شایدم بیشتر وجود داشت و من در حیرتم !
جای تعجبی نداره که به بعضی از خواسته هامون نمیرسیم ایراد کار از ذهن ماست بعد میاییم واسه توجیح خودمون به دیگران حسادت میکنیم یا نفرت میورزیم !! کاملا ذهن من ساکت شد،آخه دختر خوب با این همه باور محدود کننده به کجا چنین شتابان؟ صبر کن وایسا استپ کن تا همین جا
من دارم رو خودم کار میکنم و به خیلی موفقیت ها رسیدم خیلی خیلی زندگیم متحول شده ولی بازم راه دارم میلیون ها سال نوری با اون چیزی که قراره بشم
استاد عاشقتمونم بابت این فایل فوق العاده. چهار ساعته دارم روی این فایل کار میکنم از 9 صبح که چشامو باز کردم تا همین الان که ساعت تقریبا 1 ظهره
منتظر خواندن نظرات و تمرینات تأثیرگذار شما در بخش نظرات این قسمت هستیم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 1175MB25 دقیقه
- فایل صوتی ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 124MB25 دقیقه
به نام خدای مهربان
سلام
پاسخ من به دقایق اول آگاهی های جلسه .
برخورد من با مسائل در نگاه کلی:
نگاه من به مسائل انگار به دو دسته تقسیم میشه در محل کار و در خارج از محل کار
من در کارخانه که هستم با مسائل زیادی برخورد میکنم که مهمترینش رو بخوام بگم اینه که من زمانی که به کارخانه جدید رفتم اونجا هیچی بلد نبودم و اون شخصی که دستگاه ها رو بلد بود بسیار از این اخلاق داشت که همه چیز رو برای خودش نگه داره و رفتارهایی میکرد که آدم ازش فرار کنه،ولی من توجه نمیکردم و با کلی احترام باهاش برخورد میکردم و همیشه کنارش بودم که کار رو یاد بگیرم، با اینکه توضیح نمیداد ولی من سعی میکردم با نگاه کردن ازش کار رو یاد بگیرم و یه موقع هایی هم خودم با ترس و لرز انجام میدادم ،و بعضی مواقع میگفت چرا دست زدی من رو صدا کن من خودم درستش میکنم.و هیچ کس هم بغیر از اون کار رو بلد نبود، طوری که وقتی میخواست بره و هدفشم همین بود که دستگاه هارو با خودش به کارخونه بالایی ببره چون ذهنیتش این بود که اونجا کسی بلد نیست و من باید همه کار رو انجام بدم،این موضوع برای من یه مسئله بود، ولی من با صبر و باورهای درست که همیشه در کارخانه در کامپیوتر مینوشتم از ایشان که ایشون انسان خوبی است و دانش خوبی داره و دقیقا این موضوع حدود 4 ماه طول کشید و وقتی که ایشون از کارخونه رفت ، من دست به کار شدم و هر طوری بود دستگاه ها رو ران کردم و این باعث شد که دیگه اونجا تخلیه نشه ،و چقد اون باعث رشد من شد که تا همین الانم ادامه داره و باعث رشد و پیشرفت و درآمد من شد و چقد عزت و احترام من بالارفت که اصلا خودم هم فکرش رو نمیکردم. و خیلی از این مسائل در کارخانه بوجود میاد که من سعی در پیداکردن راه حلش بطور ناخودآگاه هستم و چقد باعث رشد من شده .
ولی در خارج از محل کارخانه: من با مسائل زیادی مواجه میشم که اولین و بزرگترینش کمبود مالی هست، صفر بودن همیشه حساب هست که این موضوع تاثیر زیادی در خانواده من که همسرم و فرزندم هست بوجود آورده و خیلی اذیتم میکنه وکاری که من معمولا میکنم اینه : تحمممممممممممممممممممممل، تحمل کردن انگار جز شخصیت من هست، جزا اصل وجود من شده .جز جدانشدنی از زندگی من شده .،من هر مسئله ای رو که برام بوجود میاد سعی نمیکنم که حلش کنم، مثلا چقد مشکل در اینکه مستاجر هستم خوردم ولی اصلا انگار برام مهم نیست، من معمولا لباس زیادی در کمد ندارم که اصلا مهم نیست ، من وضعیت زندگیم همون 10 سال پیشه، که اصلا مهم نیست، من هیچ رشدی تو زندگیم نسبت به گذشته نکردم اصلا مهم نیست، وضعیت تغذیه ام خوب نیست که اینم اصلا مهم نیست ، کارم از صبح تا شب به شیوه قدیمی هست و برای شخص دیگه ای کار میکنم و این هم اصلا مهم نیست
همسرم مسائلی داره که نیاز به پول داره و اینا اصلا مهم نیست برام ، انگار هر مشکلی که برام بوجود میاد من یه راه برای تحمل کردنش پیدا میکنم ، و باورم اینه که ولش کن ، یا دیگران حلش میکنن، یا یکی میاد برام حلش میکنه ، یا اینکه من اصلا تواناییش رو ندارم پس ولش کن
من آبگرمکن خونه هشت ماه خراب بود تحمل کردم
جاروبرقی خراب بود یکسال تحمل کردم
کمد دیواری کلا بمب توش ترکیده اصلا مهم نیست تحمل کردم و تحمل میکنم
از اتاق خواب نمیشه استفاده کنی من تحمل میکنم
صبح میرم سر یه کارو بر میگردم بالای 15 ساله ، اصلا مهم نیست تحمل میکنم
همسرم مشکل شنوایی پیدا کرده به من ربطی نداره من تحمل میکنم
مدرسه آراد به من ربطی نداره من تحمل میکنم حالا
تو خونه هیچی نیست من تحمل میکنم
تو یخچال هیچی نیست عیب نداره تحمل میکنم
مهمونی نمیریم عیب نداره که تحمل میکنم
هر وقت میریم مهمونی یا خونه کسی که چندین وقته نرفتیم دست خالی عیب نداره تحمل میکنم فشارش رو
همیشه جیبم پول نیست عیب نداره تحمل میکنم
هیچ رشدی نکردم و سعی هم نکردم که خودم رو بالا بکشم اصلا مهم نیست تحمل میکنم
بخاطر حرف مردم بخاطر ترس و نگرانی مهاجرت نمیکنم، کاری رو شروع نمیکنم اشکال نداره تحمل میکنم
جیب همسرم پول نیست اشکال نداره تحمل میکنم
مسافرت نمیتونم برم اشکال نداره تحمل میکنم
کفش ندارم برم عروسی اشکال نداره تحمل میکنم
فشار مالی هر روز بیشتر میشه اصلا مهم نیست بیشتر تحمل میکنم سعی میکنیم تحملمون رو بالا ببریم
یجایی درد میکشم اشکال نداره تحمل میکنیم
مرد اونه که مسائل رو بریزه تو خودش و تحمل کنه
مرد اونه که از کسی کمک نگیره
مرد اونه که پدرش در بیاد تا همه بگن که این چقد آدم خوبیه و چقد زحمت کشه
بی احترامی رو گاهی میشنوم اشکال نداره تحمل میکنیم
سختی تو زندگیم داره بیشتر میشه اشکال نداره تحمل میکنیم
سیفون دستشویی چند ساله خرابه ، ولش کن ،تحمل میکنیم
لوستر لامپاش سوخته ولش کن تحمل میکنیم ،چن تاش سالمه
حیاط خونه کثیفه ولش کن تحمل میکنیم ، مهمون دعوت نمیکنیم که آبرومون نره
راه پله ساختمان کثیفه ولش کن، کسی نمیاد که ،تحمل میکنیم ، از اینور آشغالا رد میشیم
سرم شوره میزنه ولش کن تحمل میکنیم مگه چی میشه
در حالت کلی یه چیز رو فهمیدم و درک کردم نسبت به خودم اینکه من باور دارم که :
مشکلات مردم مشکله، و باید حل بشن و اونها آدم هستن
مشکلات من یه چیز اضافه و وقت گیرو دردسر برای دیگرانه و اصلا مهم نیست و ولش کن چون من اصلا آدم نیستم.
به نام خدای مهربان
1402/11/14
تمرین جلسه اول
حتی فک کردن بهش کار سختیه برام ،احساس میکنم که روبروم وایساد و من از مواجه شدن باهاش بشدت اضطراب دارم / هیچ راه فراری ندارم ،هیچ دوره ای بهش پناه ببرم که از این کار فرار کنم،و یا آشغال رو زیر مبل بزنم ، هر جا میرم استاد مچم رو میگیره از یه طریقی، انگار با دوره حل مسائل و این فایل دانلودی دیگه افتادم تو سه کنج رینگ و هیچ راه فراری نیست ، تنها راه مواجه شدن باهاش و حل کردنش هست هرچند بسیار سختمه که حتی بخوام بهش فک کنم .
موفقیت های افراد نزدیک خودتون رو بنویسد با ذکر اسامی
از چه نگاه مثبتی میتونم موفقیت های افراد نزدیکم رو ببینم .که برای من الهام بخش باشه برای حرکت کردن برای پیشرفت کردن.برای موفق شدن.
در نهایت برای هر کدام بنویسید که چه درسهایی میتونم بگیرم از مسیری که اونها برای موفقیت طی کردن.
چه ویژگی های شخصیتی داشتن یا در خودشون ایجاد کردن ، چه توکلی داشتن، چطور مسائل رو حل کردن ، مثلا ویژگی های مالی رو درست کردن حساب کتاب کردن، یا مهارت های ارتباطی شون رو تغییر دادن که به موفقیت رسیدن ،من چه درسی میتونم بگیرم که در زندگی خودم ایجاد کنم
اولین نکته ای که در اینجا هست اینه که تا حالا به این شکل به موضوع موفقیت یه نفر نگاه نکرده بودم، وقتی که استاد توضیح داد انگار تازه برام مشخص شدکه نگاه اصلا چی هست ، یا باور چیه، یا چطور اصلا باید نگاه کنی به مضوعات، من فک میکردم که تغییر باور یه موضوع کاملا متفاوت و جدایی هست، و فقط باید بشینی و یه سری فایل گوش بدی ، یا بشینی تو خونه به اصطلاح رو خودت کار کنی، یا شغلت رو عوض کنی، یا یه مهارت جدید یاد بگیری، کلا فک نمیکردم ، ولی وقتی که شروع کردم به نوشتن این تمرین انگار تو ذهنم یه چیزی جابجا شد، انگار با خودم رو برو شدم ، انگار که من مقابل باورهام قرار گرفتم و انگار که باید حلشون کنم ،ولی در ظاهر سخت میاد برام .
اینجا یه نکته هست که من باید برای خودم حلش کنم ، اونم اینه که من اصلا نمیخوام فک کنم و میخوام که فقط به ظاهر یه کار فیزیکی انجام بدم و به ذهنم بگم ببین من این کارو کردم ولی نشد.
انگار میخوام از اصل موضوع و حل کردن و فک کردن و روبرو شدن با خودم فرار کنم
انگار که نمیخوام حلش کنم ،انگار که اگر موضوع حل بشه تازه من بدبختی هام و عذاب هام شروع میشه ،انگار سختی هام تازه بعد از روبرو شدن با باورهام و حل کردن اونها تازه شروع میشه ،چون دقیقا این باور رو دارم که اگر باورم تغییر کنه باید حرکت کنم و ذهنم از حرکت کردن و رو بروشدن با شرایط جدید بشدت میترسه و نگرانه
همین الان که دارم مینویسم و در عمق خودم فرورفتم احساس میکنم بدنم سر شده
احساس میکنم بدنم داره سست میشه وعضله هام کار نمیکنه ،انگار بدنم جلو نمیره .،انگار دقیقا دست گذاشتم روی خود زخم یا خود ریشه عمق وجودم ، یا سرچشمه حرکت کردن وجودم در هر صورت انگار دقیقا دست گذاشتم روی نقطه ضعفم، انگار میخوام کار خطرناکی انجام بدم
1. رضا : موفقیت کسب کرده : خارج شدن از منطقه امن، رشد مالی و ساختن پول، خرید خونه، استقلال مالی، خرید ماشین جدید،ایجاد کسب کار شخصی برای خودش، داشتن ویلای شخصی، مسافرت خارجه، کمک مالی به خانواده،داشتن راننده شخصی، روابط گسترده و اعتبار شخصی بالا.
احساس من در مقابل اون: بی عرضه گی ، بی لیاقتی ، بی کفایتی، اضافه بودن، هدر دادن وقت، از من دیگه گذشت،ناتوانی، بی استعدادی،شرایط نامناسب من ،نداشتن فامیل موفق،نداشتن روابط خوب، راکت موندن و حرکت نکردن.
2. حمید : موفق کسب کرده: ساختن پول، خرید خانه، خرید ماشین، ساختن باغچه ،پس انداز مناسب، گذر از نیازهای روزمره، درامد بیشتر از مخارج،داشتن کسب و کار شخصی، داشتن تایم آزاد :
احساس من در مقابل اون : حسادت، سرافکندگی بخاطر بی سوادی در صورتی که من سخت ترین رشته یعنی لیسانس مکانیک رو دارم،بی عرضه گی،از دست دادن وقت،بی ارزشی،کودنی،ضعیفی،ترسوبودن،بی دست و پایی و دست و پا چلفتی،خجالتی،کم رویی رو دارم ، حمال دیگران
3. میلاد: موفقیت های کسب کرده: مهاجرت به ترکیه، ساختن پول، یادگرفتن زبان ترکی
احساس من در مقابل اون: ترسو بودن، بی عرضه گی، کم استعدادی،
4. فتاح: موفقیت های کسب کرده: ایجاد کسب و کار شخصی و راه اندازی کارخانه، ساختن پول، ماشین ،خونه، مسافرت خارجه، فرستادن بچه به اتریش با بهترین امکانات.
احساس من در مقابل او: بی عرضه گی، کم دست و پایی،بی هدفی، بی برنامه ای،ترسو ،حمال دیگران
5. علیرضا : موفقیت کسب کرده: داشتن کسب و کار شخصی، وقت آزاد،
احساس من در مقابل اون: بی عرضه گی، حمال دیگران بودن، ترسو بودن، کم دست و پا بودن، دست و پا چلفتی بودن، حقیر بودن، کم ارزش بودن،بزدل بودن،بچه مثبت بودن.
6. رفیعی: موفقیت های کسب کرده : خارج شدن از منطقه امن ، ایجاد کسب و کار شخصی و تولید و کارگاه ، ساختن پول، خرید خانه، خرید ماشین، ساختن ویلا
احساس من در مقابل اون: بی عرضه گی، ترسو بودن،بی هدفی و بی برنامه گی
7. منیری: موفقیت های کسب کرده: خرید خانه و ماشین ، سوله کارگاه
احساس من در مقابل اون : عدم علاقه و توانایی، نداشتن پشتیبان،
8. عقیل: موفقیت های کسب کرده: ساخت خانه، ایجاد کسب و کار شخصی داروخانه
احساس من در مقابل اون: حمال دیگران بودن، کم دست و پا، ترسو
بخش دوم :
با چه نگاه مثبتی میتونم به پیشرفت دوستان نگاه کنم ،و اینکه چه درسی از اونها میتونم بگیرم که استفاده کنم ؟
میتونم با این نگاه به افراد نگاه کنم که ببین اونا به حرف مردم توجه نکردن و حرکت کردن، و نتیجه گرفتن در شغل ها مختلف،پس منم اگر حرکت کنم و حرف مردم مهم نباشه برام و تمرکز بزارم منم موفق میشم
1. من از همه اونها که نوشتم اولین درسی رو به نظرم میرسه : اینکه اونها همه در کنار کاری که کردن کاری رو راه انداختن، یعنی هیچ کدومشون خودشون رو بیکار نکردن، در صورتی که من میخوام این کارو انجام بدم.
2. خروج از منطقه امنشون با توکل به خدا بود
3. خودشون رو ارزشمند دونستن و سطح بالاتری رو میخواستن که داشته باشن برای خودشون
4. خودشون رو مسئول زندگی دونستن
5. حرف مردم بی اهمیت ترین چیز برای اونها شد
6. از جایی که بودن ،از خیلی کم شروع کردن، به الهامات قلبی شون عمل کردن
7. تو ذهنشون الگویی داشتن هر کدومشون
8. به اینکه بعدش چی میشه زیاد فک نکردن
9. تا اونجا که میتونستن و در توان داشتن حساب کتاب ر انجام دادن
10. حساب کتاب زندگی و خرج کردنشون طبق برنامه و کاغذ بود
11. بخش بیشتر درآمدشون رو صرف کسب و کار شخصی خودشون کردن
12. از آدم های بدردنخور در مسیرشون دوری کردن
13. به اون چیزیکه می آمد قانع نبودن
14. همیشه سعی میکردن که احساسشون رو خوب نگه دارند
15. راه ها مختلفی رو تست کردن
16. اگر مشکلی براشون پیش می اومد بدنبال حلشون بودن .
17. خوش برخورد بودن
اولین درسی رو که من دیدم و تصمیم میگیرم انجامش بدم دو مورده که اول یکیش رو انجام بدم بعد دومی
خارج شدن از منطقه امن و تست کارهایی که بهم الهام میشه جهت شناسایی علایقم هست
دومی : حساب کتاب دخل و خرج که خرجم از دخلم کمتر باشه که اذیت نشم
فعلا اینها به ذهنم میرسه و دوباره این سوال رو پاسخ میدم تا به درک بهتری برسم که انجامش بدم
سپاسگزارم
به نام خدای مهربان
جواب قسمت دوم : بعد از توضیحات استاد
برای من گزینه اینکه اگر از نزدیکانم به موفقیت برسن باعث میشه که بد دیده بشم ، من ضعیف و بی عرضه دیده بشم ،و اینکه دیگه توان رسیدن به اون رو ندارم ،عمرم رو از دست دادم ،عقب موندم از اونها،حتی اینطور هم هست اون موقع زور میزنم که حسادت نکنم ،ولی انگار اون لحظه این من نیستم ،انگار تو وجودم قدرت رو از من گرفته ،و اونه که با شدت زیاد حسادت میورزه ،با اینکه میدونم به من آسیب میزنه این تفکر ولی انگار اوضاع از دست من خارج میشه و من تسلیم افکار حسادت میشم.
میگم که اگر اون رفت و تونست چون روابط خوبی داشت، چون عموهاش تو فلان ارگان بودن، چون شرایط خانوادش طوری بود که اون فکرش تغییر کرد، و چون همسرش میخواست که از اینجا برن ، اون رفت و مهاجرت کرد، و موفق شد، پشت هر مرد موفقی یه زن موفق هست، این باور منه
اینکه اون آشنا زیاد داشت ، با همه ارتباط میگرفت، بنگاه رفت و از خیلی وقت پیش خودش رو رشد داد ، کو تا من دیگه بخوام به اون برسم ، ول کن بابا اصلا گور بابای موفقیت ، بزار همین طور بسوزم و بسازم .من توان تغییر ندارم ،موفقیت خیلی سخته ، باید پدرت در بیاد ، باید عذاب بکشی، باید کلی روابط ایجاد کنی، باید بری بنگاه ماشین، باید بری بنگاه املاک کار کنی تا گرگ بشی و بعد اینکه گرگ شدی اونوقت شاید به یه جایی برسی.
ولی نمیتونم به عنوان خط شکن نگاه کنم : چون که این فکر رو دارم که من باید اول باشم چرا اون اول شد.
میگم که اونی که خط شکن هست برد کرده ، دیگه کی به من نگاه میکنه ،دیگه خز شد ، دیگه بی ارزش شد این کار ، دیگه فایده نداره ،من برم سراغ یه کار دیگه ای که من توش اول باشم.یعنی ذهنم میخواد چرخ رو خودش از اول اختراع کنه
ولی خوب که دقت میکنم به هیچ عنوان الان کسی رو برچسب نمیزنم بهش ،تمام بی عرضه گی و برچسب ها رو به خودم میزنم .
آها: وقتی که سر کارم هم متوجه میشم که کسی حقوقش از من بیشتره یا پاداشی گرفته، احساس حسادت میکنم ،احساس میکنم که دیده نشدم ، احساس میکنم که اینجا زیادی هستم ،عصبی میشم و میگم ولش کن دیگه کاری برای کارخونه نمیکنم تا بفهمن که کی اینجا کار راه اندازه، یا میگم که ببین من چقد بدبخت شدم که این از من داره بیشتر میگیره یا تشویقی گرفته ،
و اتفاقا ازش فاصله میگیرم
دقیقا این ذهنیت رو دارم که به محض اینکه کسی از اطرافیان رو متوجه بشم که به یه موفقیتی رسیده ازش کناره گیری میکنم به صورت ناخودآگاه.و اگر بخوام ازش بپرسم که چطور شد به این موفقیت رسیدی احساس پوچی میکنم ،احساس کوچیک شدن میکنم .احساس پستی و خاری میکنم ، احساس بی لیاقتی، احساس عقب افتادن.در ظاهر بهش تبریک میگم ولی در باطن دارم خودم رو میخورم و میخوام سریع تر محل رو ترک کنم و اصلا نبینمش. و حتی و حتی ، اگر متوجه بشم که براش اتفاقی افتاده ، یا پولی از دست داده ، یا بلایی به سرش اومده، یا هر چیزی شبیه به اینها از صمیم قلب احساس رضایت ، احساس شادی ،احساس راحتی، احساس موفقیت میکنم،احساس آرامش میکنم .که آخی ، خوب شد بدبخت شد و دیگه نیاز نیست که من حرص بخورم ، دیگه نیاز نیست که من برم تو دل ترسهام، دیگه نیاز نیست که من رو خودم کار کنم ، ببین اینم بدبخت شد منم اگر برم همین میشم پس بزار همین روال بخور نمیری رو ادامه بدم و سرم رو بکنم مثل کبک تو برف.
دقیقا وقتیکه دوستم از روستا به تهران مهاجرت کرد، همسرم خیلی میگفت چرا با رضا دیگه ارتباط نمیگیری و ارتباطت رو قطع کردی، من جوابی نداشتم ،ولی میدونستم که از حسادت هست، از این هست که وقتی اون رو میبینم بی عرضه گی خودم رو میبینم، عمر بر باد رفته ام رو میبینم ، ناتوانی ام رو میبینم، اینکه منم باید مسیر سختی رو برم میبینم
تا اینجا من متوجه شدم که من از انسان های موفق فراری هستم چون پیش اونها احساس کوچکی، بی ارزشی، بی عرضه گی، پوچی، ناتوانی،ضعیفی،بی لیاقتی،بی کفایتی، اضافه بودن رو دارم.
و یه چیز دیگه که الان تو ذهنمه اینه که درسته که من فهمیدم که این ها مشکل من هست ،ولی خیلی میترسم و سختمه که بخوام تغییرشون بدم چون اگر بخوام تغییر بدم باید مسیر سخت و سنگ لاخی رو طی کنم ، باید پدرم در بیاد که اینها رو تغییر بدم ، باید کلی عذاب بکشم که این ها رو تغییر بدم ،من تغییر نمیدم چون مطمئنم که اگر اینها تو ذهن من تغییر کنه منجر میشه به حرکت و خارج شدن از منطقه امن ،و روبرو شدن با شرایط جدید و انسان های جدید و موفق که این بشدت تن من رو به لرزه در میاره ،و من اصلا نمیتونم و روم نمیشه و خجالت میکشم ، پس حرف مفت زدن خیلی بهتر از عمل کردنه،بزار با حرف مفت زدن روزهام رو سپری کنم و به خیال خودم بگم که دارم رو خودم کار میکنم .
سپاسگزارم
به نام خدای مهربان
1402/11/13
جواب قسمت اول : قبل از توضیحات استاد
سلام به استاد عزیزم که دقیقا دست گذاشت روی پاشنه آشیل من با این سوال ،واقعا از شما سپاسگزارم
سوال
اگر یکی از افراد نزدیک به شما به موفقیت بزرگی برسه ، هر موفقیتی ،که به نظر شما موفقیت بزرگی هست شما چه احساسی داری؟آیا احساس خوشحالی میکنی؟
آیا احساس الهام بخشی میکنی برای پیشرفت بیشتر و خیلی کنجکاوی که ایده بگیری؟ببینی که چطوری تونسته که به اون موفقیت برسه ؟ و باور میکنی که اگر اون تونسته پس برای من امکان پذیره ؟
یا نه اگر ببینی که یکی از دوستای نزدیکت از اعضای خانوادت ، فامیل افرادی که خیلی بهت نزدیکن به یک موفقیت خیلی بزرگی رسیده احساس حسادت میکنی؟یا احساس میکنی که اون به یه موفقیت رسیده تو خودت رو بی عرضه تر نشون میدی:یا احساس میکنی که داره ناتوانی من رو نشون میده ،انگار که من خیلی بی عرضه دیده میشم بخاطر اینکه اون خیلی موفقه !
قبلش اینو بگم که اگر ذهن من دهن باز کنه و بخواد من رو با یه جمله معرفی کنه این رو میگه : سلام من مجتبی محجوب هستم یک بی عرضه.این دقیقا چیزی هست که هر جا احساسم بده ریشه اش رو میگیرم به این میرسم
جواب من :
بله به صورت 100% من خودم رو بی عرضه میبینم ! چطور؟ توضیح میدم به صورت مثال های عینی
کسانی که در همین چند ساله اخیر به موفقیت های خوبی رسیدن ، کسانی که دقیقا هم وضع من بودن و با من دوست و فامیل بودن
1- رضا صحرارو: دوست بسیار نزدیک من از بچگی
2- حمید عمو نادر : نسبت فامیل همسر و بعدا دوست من
3- میلاد نوری : همکار و دوست من
4- فتاح : فامیل همسر من
از سنگین ترین حالت احساسی شروع میکنم، گزینه اول:
بله من و رضا و یه دوست مشترک دیگه همیشه با هم بودم و من و رضا رفتیم دانشگاه ، اون حسابداری خوند و من مکانیک، وضعیت جفت ما دقیقا شبیه به هم بود ، یعنی هم اون پدر نداشت هم من، اون خرج خودش رو میداد و خانواده اش رو و هم من ، هم اون تو کارخونه شاغل شد هم من ،تازه سابقه من از اون هم بیشتر بود، تا اینکه رضا از پاکدشت مهاجرت کرد به تهرانپارس ، چون از اول دوست داشت و همیشه هم تو جمع های ما میگفت و بقیه مسخره اش میکردن، یعنی از همسر من گرفته تا برادرش و خانوداده دیگه ای از دوست ما، من هم دلی مسخره میکردم یعنی میگفتم تو داری اشتباه میکنی ، و باور نداشتم که اصلا بشه بری تهران ، خیلی خطرناکه و نشدنی، ولی اون میخواست، تا اینکه این اتفاق افتاد و اون رفت ، از اونجا دیگه من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم ، یعنی اصلا وجودم اجازه نمیداد ، چون ته ذهنم میگفتم خب دیگه ، رضا که از من بالاتره و من سطحم پائین تر ، پس بزار مزاحمش نشم، اخه اون کارهای مهم داره و من کارهای بی ارزش، با اینکه اون چندین چند بار متوالی تماس میگرفت و میگفت مجتبی کجایی و احوال من رو میپرسید ، با اینکه من بچه بشدت خوبی هستم ، یعنی واقعا اگر با من دوست باشی جز لذت و احترام و آرامش در کنار من چیز دیگه ای نمیبینی، ولی من یعنی باورهای من نمیگذاشت که من باهاش ادامه بدم ، تا اینکه دوست مشترک ما گفت که رضا ماشین خریده ،خونه خریده، تو شمال ویلا ساخته
اونجا بود که تمام وجود من داشت میسوخت ، احسا یأس و نامیدی وجودم رو گرفت، گریه میکردم، ناراحت بودم ،حتی میخواستم دست به خودکشی بزنم ، که من چقد بی عرضه ام ،منی که همه میگفتن تو از لحاظ استعداد، زیبایی، هنر،توانایی، ارتباط از اون خیلی بالاتری، من موندم با جیب خالی و یه خونه مستاجری و هر روز هم اوضاع بدتر میشه ،ولی اون با تمام اون پیشرفتهایی که کرده بود و درآمد ماهی 300 میلیون تومان داشت وجود من رو میخورد، جلوی روش خوب بودم ولی وقتی که ازش دور میشدم فقط و فقط میگفتم که تو بی عرضه ای ،اون یکی دوستم میگفت رضا دزدی میکنه ،ولی من این احساس رو نداشتم و میگفتم که من بی عرضه ام ،من عمرم رو هدر دادم ، من دیگه نمیتونم ، رضا رفت و من موندم ،من بدبختم و من بچاره ام
بله من در مقابل رضا هنوز هم احساس بی عرضه گی میکنم ، احساس ناتوانی ، احساس پوچی، و زیادی بودن، حتی میگم که جای اون رو من تو این دنیا گرفتم ، بزار من نباشم .
مورد دوم حمید هست
حمید اینا، وضعشون موقع ازدواج بد تر از ما بود، اویل رفت کارخونه ولی فرار کرد و گفت اینجا بدرد من نمیخوره، و بعد رفت کشاورزی، کاری که دوست داشت، و سالها ادامه داد ، و من همیشه به صورت ناخودآگاه هر وقت این آدم رو میدیدم میگفتم که اینها بی سوادن و من با سواد ، مجتبی تو تحصیل کرده ای و همین مهمه ، تو سطح سوادت بالاست ، و تو چون مدرک داری با ارزشی و اونا ارزشی ندارن، تا اینکه حمید به موفقیت مالی رسید ،ماشین صفر خرید ، خونه خرید ، باغچه ساخت و همسرش همیشه پول داشت و هر چی دلشون میخواست میخریدن، و ترکیه مسافرت میرفتن و چقد وقت آزاد داشتن ،ولی من مهندس ، منه مدرک دار، من تحصیل کرده ، هیچی، گفتم یا خدا، دیگه نمیتونستم از جلوی خونه اشون رد بشم ،گفتم الان میگه این بدبخت و نگاه ،پدرش در اومد با چه زجری درس خوند با چه فلاکتی ، الان هنوز میره برای مردم کار میکنه و همیشه هشتش گرو نه هست ،و بشدت احساس حسادت میکردم ،حتی وقتی که همسرش اومده بود خونه ما، چون همسرش دختر خاله همسر من میشه ، من بشدت داشتم خودخوری میکردم ،به شدت احساس ضعف داشتم ، پاهام داشت شل میشد، که ببین مجتبی تو این همه میگفتی تحصیل کرده ام و یه سری تو سرها هستم ولی ببین این ها بدون سواد پنجم اومدن و تو داری حسرت اینها رو میخوری، خیلی سنیگینی میکنه تو وجودم وقتی اینارو میبینم مخصوصا که از لحاظ مالی رشد کردن و چقد آزادی هم دارن .
همین الان که دارم مینویسم و میترسم حتی از روزی که پاش بیفته که بگن ها چیه مجتبی ، تو فک میکردی که درس خوندن بهت عزت میده ، سرت رو بالا میبره ،دیدی که کل زندگیت اشتباه کردی، و این حسرت و این نگاه من رو آتیش میزنه
بله من حسادت میکنم به حمید و خانوادش، وقتی میبینمشون احساس شرمندگی دارم پیش خودم ، عصبی میشم و حتی در این مورد تفکر خودکشی میاد تو ذهنم
مورد بعدی میلاد و فتاح هست :
خب برای اینها هم حسادت میکنم ولی خب خیلی کمتر از اونهای دیگه ،برای میلاد چون میگم که اون عرضه داشت مهاجرت کرد، کسی که پیش من بود همکار من بود و من از شرایطش که خیلی پائین تر از من بود خبر داشتم،ولی اون رفت ترکیه و الان اونجاست و من همچنان همونجای قبلی زندگی میکنم و فقط محل کارم رو تغییر دادم
برای فتاح هم چون وضعیتش قبلا مثل من بوده و بعد کارخونه دار شده ، هم احساس ندامت و پشیمانی دارم احساس بی عرضه گی
حتی چون فامیل هستیم روم نمیشه پیش این آدم ها برم ،چون که اگر از من بپرسن که تو چه کار کردی و داری چکار میکنی من هیچ جوابی ندارم ،و فقط میگم که از روی بی جوابی دلار بالاست و مملکت ثبات نداره ، با اینکه میدونم همه چیز از ترس من ریشه داره
من میترسم که حرکت کنم ،من میترسم که محیط امنم رو رها کنم ،چون اصلا نمیدونم باید چکار کنم، من این فکر رو دارم که تو الان
36 سالته دیگه میخوای چکار کنی ،دیگه دیر شده، برو بمیر،تو هیچ کاری نکردی، خرج زن و بچه رو از کجا میخوای بیاری و بی عرضه هستی
بله تو تمام موارد بالا احساس بی عرضه گی بالاترین اولویت رو برای من داره .
سپاسگزارم