ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2

کلید: توضیحات ابتدای فایل را تا زمان طرح سوال گوش کنید. سپس فایل را متوقف کنید، به سوال مطرح شده فکر کنید، پاسخ های خود را بنویسید و سپس ادامه ی فایل را گوش دهید.

سوال این قسمت:

به طور کلی، با مسائل یا چالش هایی که در زندگی برایت بوجود می آید، چه برخوردی داری؟

آیا نگاه شما این است که: این چالش فرصتی برای بهبود، یادگیری و پیشرفتم است؟!

یا احساس نا امیدی و ناتوانی می کنی و سعی می کنی از مواجه شدن با چالش ها و مسائل خود فرار کنی؟!


تمرین این قسمت:

نکته مهم: قبل از انجام تمرین، لازم است ابتدا سوال این قسمت را جواب داده باشی. سپس با دقت توضیحات فایل را گوش دهی و نکته برداری کنی و در پایان، به عنوان تمرین در بخش نظرات این قسمت، مراحل تمرین را به شکل زیر انجام بده:

مرحله اول:

بنویس در حال حاضر چه چالشی در زندگی شماست که سعی می کنی با آن روبرو نشوی یا از آن فرار می کنی با اینکه می دانی باید حل شود؟

مرحله دوم:

برای تغییر ذهنیت محدود کننده به قدرتمند کننده در برخورد با این چالش، سعی کن به جای تمرکز بر نتیجه نهایی، بر سفر شگفت انگیزی تمرکز کنی که برای حل این چالش، طی می کنی. یعنی به جای تمرکز بر این ذهنیت که: 

” اگر شکست بخورم؛ اگر این راهکار جواب ندهد؛ اگر نتوانم با وجود تلاش مسئله را حل کنم؛ و این شکل از اگر های ناامید کننده، “

ذهنیت خود را به این سمت هدایت کن که: فارغ از اینکه من از عهده حل این چالش بر بیایم یا نه، اگر وارد این چالش شوم،  فقط صرف ورود به این چالش:

  • چه نعمت هایی برایم به ارمغان می آورد؛
  • بر چه ترس هایی غلبه می کنم؛
  • توکل من چقدر بیشتر می شود؛
  • چه مهارت هایی در برخورد با این چالش یاد خواهم گرفت؛
  • چه توانایی هایی در من بیدار می شود و فرصت بروز می یابد؛ 
  • چه نعمت هایی به من داده می شود؛
  • چه پیشرفت هایی می کنم؛

یعنی، نگاه خود را از نتیجه آن چالش بردار و بر مسیری بگذار که می توانی تجربه کنی.

مرحله سوم:

کارهایی که برای مدیریت و حل این چالش باید انجام شود را لیست کن و هر کار را به قسمت هایی کوچک، قابل مدیریت و قابل اجرا با امکانات این لحظه تقسیم کن. یعنی آن هیولایی که این چالش در ذهن شما ترسیم کرده است را به اجزای کوچک و قدم های قابل اجرا تقسیم کن تا ترس شما از کلیت ماجرا بریزد و جرأت ورود به روند را پیدا کنی. سپس تمام تمرکز خود را فقط بر برداشتن قدم اول بگذار.

سپس هر بهبود و پیشرفتی که در مسیر تکمیل این قدم ایجاد می کنی را برای خود یادداشت کن. 

با مرور این لیست، پیشرفت خود را ببین؛ خود را تشویق کن و به این شکل انگیزه خود را برای شروع قدم بعدی تغذیه کن.

از میان تمریناتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با توضیحات این تمرین داشته باشد، به عنوان تمرین انتخابی این قسمت انتخاب می شود.

منتظر خواندن نظرات و تمرینات تأثیرگذار شما در بخش نظرات این قسمت هستیم.


منابع کامل درباره محتوای این فایل:

دوره شیوه حل مسائل زندگی


سایر قسمت های این مجموعه

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2
    396MB
    29 دقیقه
  • فایل صوتی ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2
    28MB
    29 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

822 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «هاجر صالحی» در این صفحه: 1
  1. -
    هاجر صالحی گفته:
    مدت عضویت: 1650 روز

    سلام به استاد جان عزیزم و مریم نازینین و دوستان گلم

    استاد سپاسگزارم برای این سلسه فایلای جدید و کمک میکنید به تعمق و بررسی بیشتر خودمون،ذهنیت و عملکردمون از زاویه ای ک تا حالا ندیدم.

    سوال اول: در برخورد با چالشا چه عملکردی دارین؟

    این اولین باره که دارم شخصیتم رو از این زاویه نگاه میکنم به عنوان ناظر بیرونی

    من که به زندگیم نگاه میکنم از بچگی تا الان کلا آدمی بودم که بدنبال چالش بودم. طوری که مادرم میگفت تو مرض داری ،آرامشت بهت نیومده،همش دنبال یک دردرسر جدیدی

    طوری که الان چون کارامو خیلی سریع از سن کم شروع کردمو و کامپکت انجام دادم،کسی منو ظاهرا ببینه خیال یک دختر بی تجربه میکنه،ولی وقتی مغاشرت میکنه تعجب میکنه میگن چقدر فهمیده و عاقل و عمیق هست شخصیتت

    درمقابل چالش دید خیلی مثبتی ندارم که این یک فرصته ولی این باور رو ته ذهنم دارم که از پسش برمیام و به توانایی هام اطمینان دارم،اینو هم از عملکردم فهمیدم که خودمو وارد چالشا میکنم ،وسطش ترس و ناامیدی و ناتوانی سراغم میاد ولی در نهایت از پسش برمیام

    یکی از دلایلی که توانمو میذارم که از پسش بربیام اینه که عقبگرد تو ذهنم رنجش خیلی بالاست نمیتونم قبول کنم، اگر برای یک مدتی هم در سکون بمونم احساس افسردگی و کرختی میکنم.

    لیست بعضی از چالشهایی ک یادم میاد قبول کردمو و از پسش براومدم

    ٭٭کلاس پنجم بودم که معلممون تو جنشواره ی الگوهای برتر تدریس شرکت میکرد و یک درس رو تو سمینارهای چندهزار نفره جلوی مسولین و اساتید باید کلاس درس رو روی استج برگذار میکرد و من قبول کردمو همراه معلممون تو سطح های منطقه ای و استانی میرفتم، هر سری هم بچه های کلاس از یک مدرسه میومدن و میشدن بازیگر و من تو اون سن یادمه چ جسارتی رو ب خرج میدادم ک جلوی اون همه آدم نقش بازی کنم

    ٭چالش بعدی جهشی خوندن بود که چون دیدم استعدادم خوبه و نمراتم خوب ، دوسال رو نخوندم و یک مقدار سخت بود ،خودمو همسطح بچه ها کنم ولی در نهایت کردمو از پسش براومدم ،حتی بهتز هم شدم

    ٭٭٭چالش بعدی زبان انگلیسی بود، دوست داشتم تو زمان مدرسه هزینه ش رو خودم بدم،یک کار چندروزه پبدا میکردم و با اون هزینه یک ترم زبانمو میدادم

    چالش بعدی بعد از دانشگاه بود که رشته م علوم آزمایشگاهی بود و یک بیمارستان بین المللی بود و میخاستم اونجا کار کنم و شرایط و تجربه ی لازمشش رو نداشتم ولی دوست داشتم به عنوان اولین تجربه کازی اونجا کار کنم ، چندبار رد شدم ولی در نهایت بعد از سه بار استخدام شدم ،با اینکه شرایط تعیین شدش رو نداشتم، ولی منیجر لابراتوار وقتی برای بار سوم منو دید، از روحیه م خوشش اومد و سریع استخدام شدم

    ٭٭ چالش بعدی تو کار بود، این پستی که استخدام شده بودم رقابتی بود یعنی به مدت نه ماه آموزش میدادن و کار میکردیم، بعد از اون یکی از ما دونفر رو استخدام رسمی میکردن، قبول کردمو در نهایت موفق شدم

    ٭٭٭چالش بعدی تو کار انگلیسی ضغیفم بود که چون منیجرمون خارجی بود به انگلیسی مکالمه میکردیم،درس میداد،اساینتمنت و امتحان ب زبان انگلیسی، با اینکه یک کار فول تایم بود، تایمم رو مدیریت کردمو و صبح ها از ساعت 6تا 8 کلاس رفتمو و زبانم خوب شد

    ٭٭٭چالش بعدی

    قویتر شدن شخصیتم بود، یک دختر نازک نارنجی بودم که تقی به توقی میخورد گریه میکردم، رفته بودم تو یک محیط جدی اونم بیمارستان، با فشار کاری بسیار بالا و تمام آموزه هام تیوری بود،عملی صفر بودم و یک سری مسولیت های جدی و سخت

    طول کشید چندماه پله ب پله قویتر شدمو تو کارم حرفه ای تر

    ٭٭٭چالش بعدی برای دواطلب شدن برای رفتن به یک سفر کاری خارجی که باید آموزش عملی میدیدی و برمیگشتی سرکار و برای همکارا درس میدادی

    با اینکه کم سن سال ترین و بی تجربه ترین بوذم و تجربه دور ازخانواه نداشتم و زبان انگلیسی مم در سطح پایین بود، داوطلبانه درخواست دادم و تازع به همکارمم ک انگلیسی بلد نبود گفتم بیا مسولیتت با من و اونجا از پس چالش تجربه ی زنذگی تنها، زبان انگلیسی برای ارتباط، یادگیری اون درسا و کارا ب زبان انگلیسی و دلتنگی خانواده براومدم در نتیجه جهان بینیم بزرگتر شد و زبان انگلیسیم قویتر و تو کارم حرفه ای تر

    ٭٭٭ چالش بعدی یک سری دستگاه های جدید آورده بودن ،که مهندسین در ابتدا باید یک سری کارمندا رو آموزش میدادن و اونا باقی کارمندا رو، و شرایطشم ابن بود که کارمند سِنیور باشی یعنی ارشد، ولی من تازه کار بودم،با برقراری ارتیاط موثر با اون مهندسین منم تو وقت اضافه م آموزش دیدمو و رفتم به دیپارتمنتی که حتی کارمندایی با تجربه ی چنذین ساله نمبتونستن ولی من با تجربه ی یکساله رفته بودم

    ٭٭٭ چالش بعدی با یکسال کار کردن تو آزمایشگاه و محیط بیمارستان فهمیده بوذم اصلا رشته ی مورد علاقه م و محیط مورد علاقه م نبست، دیدن بیماری و غم و نگرانی حالمو بد میکرد و دچار یک خوددرگیری شده بودم که چیکار کنم، همه هم میگفتن، درسشو خوندی،تجربه کاری داری،وقتت رفته ادامه بده،

    ولی در نهایت جرات کردم مسیرمو تغییر بدمو شروع کردم به دانشگاه آزاد تغییر رشته دادم

    ٭٭٭چالش بعدی مدیریت زمانی درس و کار با هم چون هزینه شو خودم باید میدادم و مجبور شدم شیفت شب بگیرم، یکی از شیفتهای شب برا جمعه شب بود که چون مریضای بیرون رو نمیگرفتن و فشار کار پایینتر بود وفقط آزمایشای مریضای بستری رو قبول میکردن نه از بیرون، و بعلت فشار کار کمتر،کسی که شیفت بود تو همه ی فضای لابراتوار یک نفر شب میموند، و برای من چالش بزرگی بوذ، اولین تجربه ی شب بیرون موندن از خونه،فشاز خواب، فشار کار ب تنهایی و بدتر از همه ترس از شب تو بیمارستان تنها، شیفت شب تنها تو یک گوشه بیمارستان که آزمایشگاه ما فقط ده دوازده تا اتاق داشت،ترس،فشار کاری، سن کم، چالش کاری که اگر ب مشکل برمبخوردم کسی نبود که ازش کمک بگیرم،که بالاخره از پسش براومدم به مرور بعد از چندوقت

    ٭٭٭چالش بعدی، تقریبا کار اینجا رو یاد گرفته بودم ودیگه چالش برانگیز نبود زیاد، دنبال محیط جدید با شرایط بهتر و درآمد بالاتر بوذ، با اینکه اینجا استخدام دایمی شده بوذمو و مزایا و کارم یادگرفته بوذم، دوباره یک محیط بین المللی پیدا کزدم که فقط قرارداده سه ماهه آزمایشی میبستن، من قرار داد دایمی و ول کردمو رفتم اونجا

    ٭٭٭ تو محیط کار جدید، یعد از یادگرفتن اون سیستم و مسلط شدن، یک پست سوپروایزری اعلان شد و من خودمو واردش کردم و چالشهایی داشتم که کارمندا ک مردای سن بالا و با تجربه ای بودن، میگفتن اگر یک دختر کوچیک سوپروایزر بشه ما استعفا میدیم و تمسخر و اینا

    من و کسی ک بع عنوان سوپروایزر انتخاب شد یک نمره رو گرفتیم ولی بخاطر تجربه ی کاری کم من، من انتخاب نشدم

    چالش جدید، جلوگیری از سرخوردگی و ناامیدی، رفتم خودمو ب عنوان معاون سوپروایزر کردمو وارد یکسری چالشهای جدید کردم، جلسات و سپلای مواد و خیلی مسایل تخصصی زیاد بدون اینکه افزایش درآمد داشته باشه، و همکارام مسخرع میکردن تو دنبال دردسری،بشین کارتو بکن ، و چقدر چیز یادگرفتم شخصیتم رشد کردو بزرگتر شدم و اعتماد بنفسم بالا رفت

    ٭٭٭چالش بعدی رفتم دوباره کلاس زبان و اقدام برای امتحان تافل و امتحان تافل دادم

    ٭٭٭ چالش بعدی دوباره رفتم کلاس زبان تو یک دانشگاه، اونجا کلاب هایی برگذار میشد

    وقتی اولین بار مدیر اونجا اومد و سرکلاس گفت کی حاضره مسولیت یکی از کلاب ها رو برعهده بگیره، و کلابش هم جندر کلاب بود ،من با اینکه حتی لغتی نمیفهمیدم معنییش چی میشه، چ برسه ک چیکار کنم، فقط میدونستم از لحاظ شخصیتی و زبان منو رشد میده و قبول کردم،گفتم هر چی قرار باشه یاد میگیرم تومسبر

    ٭٭٭ چالش بعدی رفتم مطالعه کردمو درباره ی جندر کلاب ک چیکار کنم معلومات گرفتمو و شدم رییسش و دوتا کارمند گرفتم،اینا همه مجانی بود و نفع مالی نذاشت، برنامه و مسابقه و تبلیغات تو سطح دانشگاه

    ٭٭٭ چالش بعدی منی که خودمو رییس اون گروه کردم باید برنامه برگذارمیکردمو و خودم سخنرانی جلوی بچه ها اونم ب انگلیسی

    اولین تجربه ی سخنرانی در جمع و حالا چالش برانگیزتر که باید اونم ب زبان انگلسی میبود، اولین بار سخت بود و طی چندسری یعد بعتر شذم، خیلی اعتمادبنفس رفت بالا، ارتباطاتم قویتر شد، خودمو بیشتر باور کردم

    ٭٭٭چالش بعدی،من کم کم روحیه مو شناخته بوذم که از قید و بند و دستور گرفتن بدم و یک تایم مشخص رفتن و اومدن و درآمد ثابت داشتن و خلاقیت نداشتن بدم اومده بود ، و با اینکه تو کارم خیلی حرفه ای شده بودم،چندبار اخطار بخاطر بینظمی زمانی و مرخضی گرفته بودم، آزادی نداشتن داشت خیلی سخت میشد و خواسته ی بیزنس شخصی داشتن در من شکل گرفت و اینجا با استاد آشنا شدمو و آموزش های استاد، آموزش های استاد کم کم به من جسارت داد، با خواهرم مینشستمو راجع به بیزنس و باورهای ثروت ساز حرف میزدیم، اولین بار ک اینو شنبدم که میشود بدون سرمایه اولیه بیزنس باز کرد و ثروت ساخت، اون جسارت و امید در من زنده شد

    ٭٭٭چالش بعدی من شیش ماه کار کرده بودیم ولی رخ نمیداد، این مواجه شد با کرونا و بسته شدن همه ی کسب و کارها و عروسی برادرم و بیکار شدن پدرم و کار من چون تو بیمارستان بود پابرجا بود،درآمدمم بالا رفته بوذ با قرار داد دایمی و مزایا

    اینجا جایی بود ک سخت بود ،با این اوصاف کرونا و بسته شدن و اینکه هزینه خونه بر عهده ی من گذاشته شده بود، الهام قوی شد ب من که استعفا بده، خیلی سخت بود،درک زیادی از آموزشهای استاد و خدا و قوانین نداشتم ،شرک زیادی هم داشتم، و مسولیت خانواده هم بر من گذاشته شده بود، ولی همچنان مصر بود این ندا ک استعفا بده و بالاخره من استعفا دادم،بدون اینکه حتی بدونم قدم بعد چیه و کدوم ایده و اجرا کنم و چیکار کنم

    ٭٭٭چالش بعدی کنترل سرزنش های دیگران،وعده ی فقر شیطان، امتحان کردن دوتا ایده و ب نتیجه نرسیدنشون

    ٭٭٭چالش بعدی بعد از استعفام اولین پیشنهاد کار آن لاین شد بهم، در رشته ی جدیدم مهندسی، یکی از مهنذسین آشنا رفته بود آمریکا و اینا یک سایت مرجع برای معلومات مهندسی زده بودن و دنبال افرادی بودن ک مهندس باشن و انگلیسی بلد یاشن و مطلب بنویسن تو گوگل، من همون اول قبول کزدمو گفتم انگلیسی شو ک بلدم، حالا بقیه شم یاد میگیرم ، که تو مدت چند روز استاندارد نوشتن که تو گوگل قابل قیول باشه رو یاد گرفتم ،و قوانین گرامری و کپی رایت و این مسایل و مقلات خوبی نوشتم ک گذشتن تو سایت

    ٭٭٭چالش بعدی من استعفا داده بودم ک کار خودمو باز کنم، دیدم این کار دارع منو گیر میندازه تو کارمندی وتو مسیز علاقه م نیست، در ظاهز خوب بود،کرونا بود قرنطین منم خونه کار آن لاین میکردمو وپول میگرفتم ولی بازم جرات ب خرج دادمو و به اون دوستان گفتم من دیکه همکاری نمیکنم مبخام کار خودمو شروع کنم، تمرکزم رو ک برداشتم درها باز شد و بیزنسم استارت خورد

    ٭٭٭چالش ایمان ب ایده ای ک شده بود و اجراش ومنی ک اولین بار بود ، بیزنس خودمو میزدم اونم تو حوزه ای ک فقط علاقه داشتم و اطلاعات زیادی نداشتم

    ٭٭٭چالش بعدی باز کردن بیزنس با هدایت خدا و دستاش ، حالا بحث به عهده گرفتن تمام مسولیت یک کسب و کار، ایده دادن، بالا بردن فروش و منج کردن هزینه های بیزنس

    ٭٭٭ چالش بعدی مهاجرت، بع علت شرایطی ک باید حتما مهاجرت میکردم و هدایت ها وجور شدن همه چیز، تصمیمی که از اومدنش تا عمل کردنش ده روز طول کشید

    ٭٭٭چالش بعدی ، مهاجرت کردیم و در کشور جدید اوضاع کاملا برخلاف پلان و تصوراتمون پیش رفت، قرار بود ویزای آمریکا صادر بشه ک بنا بر شرایطی کنسل شد، دنبال راه حل های دیگه گشتم اما دوبار دیگه هم تا نزدیک رفتن رفت و کنسل شد، فهمیدم که ترمزایی درکازه

    ٭٭٭چالش بعدی، کنترل ذهن کردن در زمانی ک اوضاع اونطور پیش نرفت و پشت سر هم همه چیز رو خراب کرده بودیم، اصلا وارد یک ماجرای جدید دنیای جدید شدیم، که تمام زندگیم یکطرف، چالش و رشدی که این مدت کردم یکطرف

    ٭٭٭چالش بعدی ،پیدا کردن یک خدای جدید

    و توکل و ایمان

    من تو خانواده ی خیلی مذهبی بزرگ شدم، اطرافیانم همه مذهبی نماز روزه دعای توسل و محرم و این مسایل،ولی چون من نتیجه ای ندیده بودم هیچوقت از این خدا،در درونم این خدا رو قبول نداشتم اصن

    اولین بار مفهوم هدایت خداوند ،که خداوند برای همه چیز هدایت میکنه، رو از یک برش یک فایلی از استاد توی تلگرام شنیده بودم،که همون شعر ملاصدرا رو میخوندن، با شنیدن این مفهوم و مشخص نبودن هیچ مقصد و بذون فکر کردن زیاد،خونه و بیزنس و شهر وکشور و دوستان رو ول کردیم و به امید اینکه خداوند هدایت میکند مهاجرت کردیم به یک کشوری برای مهاجرت به کشور دیگه

    ٭٭٭چالش جدید چالش فرهنگ و زبان، برای این چالش تلاش کردم جهان بینیمو بزرگترکنم و پذیرشم رو ببرم بالا و چیزهایی که دوست نداشتم رو اعراض کنم، وسعی کردم تا زمانی که اینجا هستم به این فرهنگ احترام بذارم و زعایت کنم در حد امکان که خودم راحت باشم.

    ٭٭٭چالش مالی و شرایط زندگی

    همه چیز رو از صفر شروع کردیم دوباره، تو این زمینه خیلی چالش زیاد بود

    مالی چون من رو بیزنس سرمایه گذاری کرده بودمو و اونم بستم ،با پول کمی حرکت کردیم، فقط به پشتوانه اون فایل بیست دقیقه ای ااز استاد که خداوند همه چیز میشود همه کس را، تو زمینه مالی خیلی کنترل ذهن و سپاسگزاری کردم ،و اوضاع هم ب همون نسبت بهتر شد

    * چالش شرایط زندگی ،اوایل یک اتاق گرفته بودیم، یکی از سختترین چالشها بود، که تمام خانواده تو اتاقی که کوچکتر از اتاق شخصی من بود حتی سر کنیم ، بعداز یک مدت تونستم ب مسیر برگردمو و بابت کوچکترین امکانات سپاسگزاری میکردم و تمرکزبر نکات مثبت، خیلی زود اوضاع هی تند تند عوض میشدو ب خونه های بهتر و مستقل هدایت میشدیم،شرایط مالیشم فراهم میشد

    ٭٭٭چالش بعدی مفهوم صاحبخونه و همسایه مشترک داشتن و آشپزخونه مشترک داشتن، مایی که سالها بود تو خونه ی خودمون بودیم و نه کوچ کشی ن سر صدایی، الان آشپزخونه مشترک داشتیم

    سعی کردم بازم با سپاسگزاری بخاطر داشته ها ک اینی ک اوضاع میتونست از اینم بدتر بشه اما نشد، و تمرین کردن برای صبور بودن و غلبه بر خشم ودیدن نکات مثبت همسایه ها و اعراض از بعضیی چیزا، به صلح برسم کم کم و جهان هدایت کرد به خونه مستقل و راحت

    ٭٭٭چالش بعدی روابط، من کلا خونه نبودم زیاد و با خانواده م زیاد در ارتباط چنذین ساعته نبودم، همه جمع شدیم بودیم کنار هم و و اونم در این برهه ی حساس و چلنجینگ ، مشکلات و دعوا و بحث و انتقادو نصبحت و سرزش و تلاش برای تغییر همدیگه شروع شده بود، که ته همش میرسید به اعصاب خوردی و بی اخترامی و اوقات تلخی، و منم که داشتم دوره های استاد رو گوش مبدادم ، شده بودم بلندگوی فعال، طول کشید یک مدت تا ضربه هاشو بخورم و بفهمم ک توانایی تغییر کسی رو ندارم و این خودمم ک نیاز ب تغییر دارم، و شروع کردم ب اعراض، توجه بر نکات مثبت خودم و دیگران، و عشق ورزیدن ب خودم، آسان گرفتن بر خودم و دیگران. روابط بطور خیلی محسوسی خوب شده بینمون ،طوری ک اوایل در حدی بد بود که اصلا نمیتونستم تمرکز کنم روی پیدا کردن ترمزای مهاجرت، تمام انرژی منو خشم ک نفرت و بحث میگرفت، الان ب صلح خوبی رسبدیم، و فاصله ی تنش ها خیلی زیاد و شدتشون بسیار کم شده، وعشق و محبت و پذیرش و گذشت بینمون زیاد شده

    ٭٭٭چالش مسایل مذهبی، چون پدرم خیلی مذهبی هست و من دیگه عبادت رو ب اون شکل قبول ندارم،اوایل منم تو مسیر تکاملم بودم و نمیفهمیدم ک نباید جتگید، منو ک فشار میاورد نماز و قرآان و دعاهای توسل و این چیزا ،منم بحث مقاومت و گفتن تعزیف از خدا و ایمان،تا حدی ک بابام میگفت این آقا شما رو از راه بدر کرده، منظورشون استاد بودن، تا اینکه گفتم راه حل پیدا کتم،دبگه نجنگیدم،بحث نکردم،شروع کردم به پذیرش اعتقادم در درونم و از بین برذن احساس گناه، الان اوضاع طوری شذه دیگع کاری ندارن ب این مسایلم

    ٭٭٭چالش بعدی،چالش احساس لیاقت، منی که تمام دستاوردام صفر شده بود،اون دکتر شنیدن ها، بیزنس،اعتبار خونه رفاه، به شدت احساس لیاقتم خورد شده بود ،طوری ک همیشه احساس کمبود و ضعف میکردم در مقابل این مردم و حس یک مهاجر بدبخت و بی ارزش رو داشتم، از پس این چالش نتونستم بربیام تا زمانی ک آگاهی های دوره ی احساس لیاقت به دادم رسید

    ٭٭٭چالش بعدی اینجا، بخاطر اینکه خودمو بچالش بکشمو از سکون دربیام،من تو نقاشی خیلی افتتضاح بودم،حتی یک خط صاف نمیتونستم بکشم، فکر میکردم اصلا استعداد نقاشی ندارم، رفتم کلاس نقاشی و توی چهار ماه نقاشی م خوب شده بود میتونستم نقاشی های قشنگی بکشم و از پس نجواها و کمالگرایی و مقایسه خودم با بقیه بربیام.

    ٭٭٭چالش بعدی تغییر دیدم به اوضاع و شرایط. ذهتم خیلی تلاش داشت ک حس یک آدم قربانی و مظلوم رو بگیره که گذشته چ زندگی خوبی داشته والان وکجاست، و من تمام سعی م رو میکنم ک طوری به اوضاع نگاه کتم ک حس خوب و قدرت وپیشرفت بده، خودم رو یک آدم قوی در حال پیشرفت ببینم که ب زودی مهاجرت میکنه و آینده ش بارها با کیفیت تر و زیباتر از گذشته ش هست، تلاش میکن

    ٭٭٭چالش بعد ک چندوقت پیش قانون اینجا عوض شد وطبق اون ما باید ترک میکردیم، و اینجا دیگه باید توحیدی عمل میکردمو و ایمانم رو نشون میدادم و قدرت رو از آدما و قوانین میگرفتم ،باید در اون لحظات و روزهاایمانم رو نشون میدادم، کع خدا رو شکر تونستم به لطف خدا و اوضاع خوب پیش رفت

    ٭٭٭چالش الانم که باید ترمزای مهاجرتمو پیدا کنم و حل کنم این مساله رو، چون میفهمم ک در مسیر درستم ،احساسم داره بهتز میشه نسبت ب این موضوع و چنان در مدارش هستم که از در و دیوار نشانه میاد، درمداری هستم که هر روز فقط آدمایی رو میبینم دارن مهاجرت میکنن، از هر گوشه ی دنیا خبر رفتن آدما رو میشنوم،اطرفم همه آدمایی هستن ک دارن میرن یا رفتن.

    مرحله اول: چه چالشی داری که در حال حاضر داری فرار میکنی؟

    در حال حاضر چالشم پیدا کردن و رفع کردن ترمزام ، که با دوره ی کشف قوانین فهمیدمو و جلسه قبل هم یک ایده ی جدید رسید برام برای شناخت ترمزام.

    جلسه قبل در مورد حسادت بود به موفقیت اطرافیان و اونجاهایی که من فکر نمیکردم فلانی موفق بشه و شد، مثلا تو هدف من کسایی ک فکر نمیکردم بتونن مهاجرت کنن و کردن؟

    اومدم نشستم گفتم چرا فکر نمیکردم نمیتونن، به فلان دلیل و بهمان دلیل

    اون دلیل ها در حقیقت همون ترمزای منن، باورای محدودکننده ی منن، که فکرمیکردم بخاطر فلان دلیل نمیتونن،اون در اصل باورای محدود کننده ی خودم هستن ،نه ناتوانی اون آدما

    مرحله دوم:

    در این مهاجرت فارغ از نتیجه م ،من در این سفر برام مثل یک دانشگاه بینظیر بود

    تضادها منو مجبور کردن که جدی بشینم و روی قانون و دوره ها کار کنم و این پیشرفت ها رو داشتم تو این مدت

    ٭٭ دوره ها بحث مدار هستن نه پول ، من قبلا با درآمد دوره نمیخریدم،چون در مدارش نبودم ،الان با اینکه درآمدی ندارم، با کار کردن متعهدانه روی فایل های رایگان و کنترل ذهن درمدار دریافت دوره ها قرار گرفتم و خواهرم دوره ها رو خرید والان این دوره ها رو دارم، راهنمای عملی، عزت نفس، احساس لیاقت، کشف قوانین، شیوه ی حل مسایل، تا قدم سوم از 12 قدم، کتاب چکونه فکر خدا را بخوانیم

    ٭٭من کنترل ذهن یاد گرفتم،قلبلا فقط شنیده بودم اصلا عمل نمیکردم، الان شخصیتم قویتر شده میتونم بگم که الان تصادهای بزرگتر کتر حسم رو بد میکنن نسبت به مسایل عادی و بی اهمیت قبلا

    ٭٭٭ انسان سپاسگزارتری شدم، قبلا خیلی ناسپاس بودمو و همیشه ناراضی ،الان تو هر قضیه ای نکات مثبتشو پیدا میکنم وسپاسگدارم

    ٭٭٭دارم یادمیگیرم که به تمام مسایل زندگی از زاویه ای نگاه کنم که به حس خوب برسم و به؟نفعم بشه

    ٭٭٭آدم عصبی و زود جوشی بودم ،الان خیلی آرامتر و صبورتر شدم

    ٭٭٭٭روابطم با خانوادم بهتر شده

    ٭٭٭خدای واقعی رو شناختم و به آرامش رسیدم

    ٭٭احساس گناهم در مقابل مسایل مذهبی از بین رفته و در مقابل اطرافیانم کمتر شده

    ٭٭٭ دارم طریقه ی پیدا کردن ترمزا و ساختن باور رو یاد میگیرم

    ٭٭ دارم روی لیاقتم کار میکنم

    ٭٭٭نسبت به خودم،اطرافیان و زندگی آسانگیرتر شدم

    ٭٭٭تو شناسایی نجوای ذهنیم بهتر شدم

    ٭٭٭با مفهوم توحید آشنا شدم و در مسیر توحید قرار گرفتم و در مدار خوندن و درک قرآان

    ٭٭٭تلاش برای تغییر دیگران در من خیلی کمتر شده

    ٭٭٭دارم یاد میگیرم تو مسایل قایم ب ذات باشم

    ٭٭٭تو برخورد با چالش ها قویتر شدم

    ٭٭٭زندگی م در کل در بحث مالی،روابط،سلامتی بهتر شده

    ٭٭٭من زبان انگلیسی م خوبه، درگیر دایره امن نیستم،وابستگی به دوست و فامیل ندارم قبلا دوبار مهاجرت کردم و از سن 13 سالگی از خاله دایی عمو مادربزرگ و دوستان نزدیک جدا شدم و یاد گرفتم با افراد غریبه آشتا شم و اونا رو ب عنوان دوست قبول کنم و وابستگی ندارم، اینا رو قبلا چالش هاشو حل کردم، الان خیلی آماده ام برای یک مهاجرت اساسی

    مرحله ی سوم

    کارهایی که باید انجام بدم اینه که یک سری ترمزا رو شناختم، وشروع کردم از قویترین ترمز که شرک و قدرت دادن به قوانین دولت ها هست

    تصمیم دارم برای این ترمز

    فایل های توحیدی گوش بدم

    دنبال الگو ها و مثال هاش بگردم مثلا مهاجرت استاد و چتدتا از آشنایان

    قوانین جهان رو یاد آوری کنم که افکار من هست که رقم میزنه

    مراحل بعد ببینم چ ترمزی بعد از این بیشترین مقاومت رو در من داره

    استاد عزیزم سپاسگزارم از شما برای این تمرین بینظیر، دیروز با پیدا کزدن ترمزام نجواها شروع شده بودن،که اگر نتونستی حلشون کنی چی؟ با این تمرین و نوشتن دستاوردام چنان انگیزه ای گرفتمو بیاد آوردم که چیکارا کردمو و الانم همون آدممو میتونم بازم،قلبم باز شده،حس قدرت دارم، خودم رو دارم تحسین میکتم،همش ذهتم میگفت این دوسال هدر دادی یه جایی نرسیدی،فهمیدم الان با نوشتن دستاوردام اسن سالا یک طرف این تغییر شخصیتمو و بهتر شدنم تو این سفر یکطرف،الان حس قدرت میکنم که ترمزامو بردارم

    و بهترین ها رو براتون میخام بهتزین استاد دنیا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: