ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 3

کلید: توضیحات ابتدای فایل را تا زمان طرح سوال گوش کنید. سپس فایل را متوقف کنید، به سوال مطرح شده فکر کنید، پاسخ های خود را بنویسید و سپس ادامه ی فایل را گوش دهید.

سوال این قسمت:

به اشتباه مهمی که اخیرا انجام دادی فکر کن. در آن زمان چه واکنشی داشتی و چطور با خودت برخورد کردی؟

آیا احساس شما این بود که:

” اشتباهی است که رخ داده و اشکالی ندارد. ببینم چه درسی برایم دارد؛ ببینم چه تغییر یا بهبودی ایجاد کنم که در آینده این اشتباه تکرار نشود؛ ببینم چطور می توانم در این موضوع بهتر شوم”؛

آیا به شدت خود را سرزنش کردی!

آیا آن اشتباه را به شخصیت خود وصل کردی و به احساس ناتوانی رسیدی؟!

آیا به این نتیجه رسیدی که کلا به در این کار نمی خوری؟!


تمرین این قسمت:

نکته مهم: قبل از انجام تمرین، لازم است ابتدا سوال این قسمت را جواب داده باشی. سپس با دقت توضیحات فایل را گوش بده، نکته برداری کن و در پایان، به عنوان تمرین در بخش نظرات این قسمت، مراحل تمرین را به شکل زیر انجام بده:

مرحله اول:

به اشتباه اخیری که مرتکب شدی فکر کن و با جزئیات آن را توضیح بده. 

مرحله دوم:

توضیح بده وقتی آن اشتباه رخ داد، چه احساسی داشتی؟ چطور واکنش نشان دادی و چه برخوردی با خودت داشتی؟

آیا خودت را سرزنش کردی؛

آیا به توانایی هایت شک کردی و از ادامه کار نا امید شدی؛

یا اینکه تمرکز خود را بر درس ها و بهبودهایی گذاشتی که آن اشتباه می تواند برایت داشته باشد؟

مرحله سوم:

با توجه به توضیحات استاد عباس منش درباره ذهنیت قدرتمند کننده و محدود کننده در برخورد با اشتباه، به این موضوعات فکر کن که:

  • چه درس هایی می توانی از اشتباه اخیر خود بگیری تا در موقعیت های مشابه آینده، عملکرد بهتری داشته باشی؟
  • این اشتباه چه فرصت هایی برای بهتر شدن برایت دارد؟
  • از چه زاویه قدرتمندکننده ای باید به این اشتباه نگاه کنی تا نه تنها به توانایی هایت شک نکنی بلکه برای بهتر شدن، انگیزه بگیری؟

مرحله چهارم:

پس از تفکر و پاسخ به سوالات مرحله قبل، بنویس چه ایده ها و راهکارهایی داری تا آن درس ها و بهبودها را در عمل اجرا کنی؟


از میان تمریناتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با توضیحات این تمرین داشته باشد، به عنوان تمرین انتخابی این قسمت انتخاب می شود.

منتظر خواندن نظرات و تمرینات تأثیرگذار شما در بخش نظرات این قسمت هستیم.


منابع کامل درباره محتوای این فایل:

دوره شیوه حل مسائل زندگی


سایر قسمت های این مجموعه

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 3
    306MB
    32 دقیقه
  • فایل صوتی ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 3
    31MB
    32 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

569 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سمانه جان صوفی» در این صفحه: 9
  1. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    به نام خدا

    سلام.

    این فایلهای سریالی، پتانسیلِ اینو دارن ادم چندین بار کامنت بذاره، چون عملاً خودشناسی داره شکل میگیره.

    اخرین اشتباه یا گفتگوی ذهنیِ مخربم این بود که چون متوجه شدم این اواخر پاشنه آشیلم قضاوت و نظر مردم هست، اومدم خودمو سرزنش کردم بابتش که چرا خوب نشدی هنوز.

    توجهم رفت به کمبودهاش، تلاش ها یا موفقیتهامو هم ندیدم، یعنی اونجاهایی که اگاهانه تلاش کردم و تمرین کردم به سبک شخصیم زندگی کنم رو نادیده گرفتم، انگار که کار خاصی نکردم.

    چون ذهنم نتیجه ی بزرگ رو نتیجه میدونه گاهی (تله ی کمال گرایی)

    بعد یهو به خودم اومدم و اگاهی اومد برام که دختر خوب:

    دوری از توجه به حرف مردم و قضاوتشون، روند تکاملی داره مثل هر چیزی.

    تو هر بار فقط کافیه یه کمی از قبلت بهتر شی، همین.

    نترس، عصبانی نشو، دکمه سرزنش رو خاموش کن سمانه جون.

    انگار با این راهکار، آبی بر آتشِ وجودم و سرزنش ها ریخته شد.

    خودمو دیدم که دارم حرکت میکنم در مسیر، و خوشحال شدم

    یکی دیگه از راهکارهای این اشتباه در ذهنم، اینه که حرف آدم ها رو جدی نگیرم.

    فقط بشنوم، نمونم توش، همین…

    ظاهرش ساده است، باطنش تمرین و پشتکار می خواد.

    :-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:

    امروز یه لحظه داشتم باورهای روی دیوار رو میخوندم، سوال پیش اومد چه کلید واژه هایی برای کار روی خود وجود داره که یادم بمونن، عینِ سرمشق باشن، همینطور مختصر و مفید هم باشن، عینِ یه نقشه ی مسیر که راهِ آسان رو بهم نشون میده.

    تا جایی که درک کردم این سالها از اگاهی های سایت، اینا اومدن برام:

    1- کنترل ذهن

    2- کنترل ورودی ها

    3- احساس لیاقت

    4- باور

    5- باور فراوانی

    6- روزی های حساب و غیر حساب

    7- تسلیم خدا بودن

    8- هدایت

    9- روند تکاملی

    10- حرکت آهسته و پیوسته

    11- فقط روی خدا حساب کردن

    12- توحید/ شرک

    13- توجه به زیبایی ها و نکات مثبت

    13- تحسین

    14- سپاس گزاری

    15- مسئولیت پذیری

    16- پیاده روی

    17- زندگی و لذت بردن در لحظه

    18- خندیدن/ شادی/ اندروفین

    19- آسان شدن بر آسانی ها

    20- اعراض/ حل مسیله

    21- جدی و سخت نگرفتن

    22- استقلال/ وابستگی

    23- دوری از مقایسه، حسادت، قضاوت، تمسخر، سرزنش، نامهربونی با خود و دیگران

    24- احساس خوب= اتفاقات خوب

    25- ستاره قطبی/ خلق خواسته ها

    26- انجام هر کاری با حس خوب

    27- بهبودگرایی/ کمال گرایی

    28- درس گرفتن از اشتباهات

    29- کنترل گفتگوهای ذهنی

    30- بها دادن/ قربانی کردن

    31- توجه به داشته ها/ نعمت ها

    32- کانون توجه

    33- زندگی به سبک شخصی

    34- چالش/ تضاد/ ناخواسته

    35- درک/ عمل آگاهانه

    36- دوری از توجه به حرف و نظر و قضاوت دیگران

    37- مشخص کردن مرزهای خود

    خودم خیلی لذت بردم از این نقشه ی مسیر.

    راستی استاد جان، ستِ کلاه و تیشرت تون خیلی قشنگه.

    الهی شکرت برای همه چیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 37 رای:
  2. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    به نامِ اللهِ یکتا و هدایتگر

    سلام.

    * به اشتباه مهمی که اخیرا انجام دادی فکر کن. در آن زمان چه واکنشی داشتی و چطور با خودت برخورد کردی؟

    میخوام خیلی ریز و با جزییات بنویسم:

    – دیروز خواهرشوهرِ عزیزم، عمه ی دوست داشتنیِ نی نی، بهم پیامک محبت آمیز داد، منم پاسخ دادم و یه قلب هم آخرش فرستادم.

    بعد ذهنم شروع به بازی درآوردن کرد که واسش کم ننوشته باشی!

    به اندازه کافی به عشقش پاسخ دادی؟

    الان چی فکر میکنه، میگه چه بی احساس، فقط همین؟

    (بازی و تله ی حرف و نظرِ دیگران)

    یعنی چند دقیقه اول ذهنم دقیقا داشت کاری میکرد که حلاوتِ سورپرایز شدنم با پیامکِ مهرانگیزی که دریافت کردم بره زیر سوال و احساس گناه بیاد بالا که اونطور که باید پاسخ ننوشتم.

    به همین سادگی و عجیبی.

    بعد به خودم اومدم…

    گفتم اخ جون پیامک سورپرایزی گرفتم از این عزیزِ دلم.

    پاسخت هم خوب بود سمانه جان، ول کن این وسواسِ فکری رو، و تمومش کردم.

    یه لحظه با خودم گفتم داری چیکار میکنی؟

    چرا اینطوری شدی؟

    چرا انقدر با وسواس و حساسیت داری روبه رو میشی؟

    بعد گفتم اشکالی نداره، پیش اومده، با خودم صحبت کردم و درستش کردم.

    حالا این اسمش اشتباهه، تجربه است، گفتگوی ذهنی هست، وسواس فکریه، هر چی که هست اومد و بعدش تونستم کنترلش کنم و اجازه ندم جولان بده واسه خودش و حسم رو خراب کنه.

    یه چیز باحال بگم:

    همونطور که قبلا نوشتم من باورها و ایه ها و … رو نوشتم رو کاغذ و چسبوندم روی دیوار.

    دیشب شنیدم که یکی از کاغذها افتاد…

    صبح بلند شدم برداشتم خوندمش، چی باشه خوبه؟

    سمانه جان

    فدای سرت، اشکالی نداره، پیش میاد

    برای چیزی که نمیدونم خودمو میبخشم

    اینو زمانی که دوره لیاقت رو گوش میدادم، نوشتم…

    اینکه با خودم مهربونتر شم در برابر اشتباهاتم و …

    بعد الان دقیقا زمانی که فایل اخیر در رابطه با اشتباهاته، تمرکز کردم روش، کامنت میخونم و مینویسم، این پیام از دیوار جدا میشه و میوفته کنار بالشم…

    خب، پیام امروز هم رسید دستم :)

    – میخوام از یه مثالی بنویسم که برای الان نیست ولی راهگشاست:

    زمانی که معلم بودم مسیله ای پیش اومد که خیلی ناراحتم کرد، سنگین بود به شدت برام، خیلی اذیت شدم، این مسیله دست گذاشته بود روی حساسیتم و باورهای مذهبیِ من …

    تجربه شو نداشتم، واکنش گرا برخورد کردم به شدت، احساس قربانی بودن شدید هم داشتم، و همش نجوای ذهنی منفی داشتم و میگفتم چرا پیش اومده برای من؟؟؟

    انقدر گفتگوهای ذهنیم شدید بود رو به منفی، که مسیله هولناک تر هم میشد.

    اصلا باور نداشتم اشتباه از سمت من بوده…

    تا اینکه با یکی از عزیزانم صحبت کردم و اون باعث شد بفهمم چقدر سخت گرفتم به علت کم تجربگی در مواجهه با اون مسیله…

    بعد چی شد، این مسیله در ظاهر حل شد ولی تبدیل شد به یه نقطه سیاه و خاطره تلخ تو ذهنم.

    چون عکس العمل نشون داده بودم، حالا عذاب وجدان و احساس گناه بهم حمله کرد و به هیچ وجه نمیخواستم تو ذهنم یاد اون مسیله و اتفاقات پیرامونش بیوفتم…

    گذشت و گذشت تا به این نتیجه رسیدم برای عبور از این خاطره ناخوشایند باید بتونی خودت و دیگری رو ببخشی…

    و بعد فکر کردم مسیولیت خودم چی بود در به وجود اومدن این شرایط؟

    اونجا تازه کلید رهایی زده شد برام.

    چون تازه برام اشکار شد فلان رفتار من، باعث به وجود اومدن شرایطی شده که یه رفتار نادرست در دیگری شکل بگیره.

    پذیرفتم و نهایت تلاشمو کردم که دیگه اونطوری رفتار نکنم.

    درس گرفتم.

    خیلی سخت و سنگین بود برام، اما درسش رو گرفتم، من نمیدونستم و نااگاهانه اشتباهی کردم که منجر به اتفاقات بعدیش شد.

    هم من در برابر اون اتفاق مسیول بودم به عنوان شروع کننده، هم دیگری به علت رفتاری که بروز داد…

    وقتی به ارامش رسیدم و تونستم از اون خاطره ی تلخ عبور کنم و دیگه احساس گناه نکنم، که رسیدم به حسِ پذیرفتن مسیولیتِ رفتارم، همچنین رسیدن به درسی که از ماجرا یاد گرفتم.

    این برای زمانی بود که هیچی از قانون و اگاهی هایی که تو سایت شنیدم، نمیدونستم.

    خیلی تجربی و البته سخت و طولانی فهمیدم، راه حل این مسیله چی بود و تونستم حلش کنم تو ذهنم.

    الان خیلی خوشحالم که یه کتابچه ی راهنمای قوی برای بهبودِ کیفیتِ زندگی ام، در اختیار دارم.

    این سایت و فایلهاش، برای من همون کتابچه راهنماست.

    چون زمانی که صرفِ حل یه چالش میکنم، یا صرفِ بهبود زندگیم میکنم، رو برام کوتاهتر کرده، شیوه ی حل رو اسان تر کرده برام.

    الهی شکر.

    – یه مورد دیگه: دیروز تلفنی با مامان جانم دچارِ حس بد شدیم دو تایی.

    ناراحت شدیم دوتایی.

    سختم شد چون ارتباطمون خوبه، و حالا یه نازیبایی بینمون شکل گرفته.

    من تو دلم گفتم نگاه کن به فکر خودش هستم اونوقت اینطوری رفتار میکنه و حرف میزنه باهام.

    اونم ناراحت شده بود از لحنِ کلام من…

    چند دقیقه بیشتر نشد ناراحتیم.

    به خودم اومدم، گفتم نگاه کن این صدایی که تو گوشت میشنوی صدای گفتگوی ذهنیِ منفیه، داره احساس قربانی بهت میده، دقت کن…

    خب در درجه اول، stop کردم.

    گفتم هیچی نباید باعث بشه ناراحت شی.

    بیا بررسیش کنیم، بیا درس های ماجرا رو از تو دلش بیرون بکشیم.

    دقیقا تو نوت موبایلم 4 درسی که گرفتم از بروز این اتفاق رو نوشتم و آروم شدم.

    و پذیرفتم منم رفتارم اشکال داشته، حتی اگه نیتم خیر بوده باشه.

    چند ساعت بعدش در گفتگوی مجدد تلفنی با مامانم، مسیله رو با هم حل کردیم در صلح و صفا، اون گفت و منم گفتم و دوتایی مسیولیت خودمون رو پذیرفتیم از واکنش هامون.

    درس هایی که تو نوت موبایلم نوشتم و نقشِ حیاتی داشتن در بهبودِ احساسم:

    1- وقتی خوابی، جواب تلفن نده.

    2- وقتی نمیخوای، کاری رو انجام نده، چون بداخلاق میشی.

    3- هر وقت دیدی داری عصبی میشی از حرفی یا رفتاری، بگو stop سمانه، رهاش کن.

    اجازه نمیدم سمانه ناراحت یا عصبانی بشه.

    سکوت کن.

    4- احترام بذار، احترام میبینی.

    یه درس دیگه هم گرفتم به صورتِ کلی:

    قرار نیست روابطِ حتی خوب و مطلوب و دوست داشتنیِ من با ادمها ثابت باشه و بمونه.

    من ادمم، دیگری هم همینطور.

    گاهی ممکنه بر حسب شرایط و احساساتمون، که البته دیگری بی اطلاعه ازش، واکنش های نازیبا بروز بدیم.

    اشکال نداره، پیش اومده.

    بعدش میتونم تحلیل کنم ببینم دلیلش چی بوده، دقت کنم با درس هایی که گرفتم اون طرز رفتار رو تکرار نکنم که منجر به روابطِ نازیبا نشه.

    اینکه بگم چرا اشتباه کردی با لحنِ سرزنشگر هیچ کمکی بهم نمیکنه.

    اما تجزیه تحلیلِ بعدش خیلی بهم کمک میکنه تو بهبودِ کم کمِ خودم و افکار و اعمال و نتایجم.

    استاد جانم، انقدر برام جذابه که میتونم از اموزش هاتون در لحظه و آنلاین همون موقع، تو زندگی و اتفاقات پیرامونم استفاده کنم و باعثِ بهبود خودم و احساساتم بشم.

    سپاس گزارم بی نهایت.

    – یه مورد دیگه:

    ذهنم دیروز داشت در رابطه با موضوعی با احساس وابستگی و سخت گیری، واکنش میداد، طبیعتا سخت شد واسم حل و هضم و مدیریتش…

    قرار بود کسی چیزی رو برامون بیاره، و من گیر کردم در چگونگیِ فرآیندِ این کار…

    به خودم اومدم، رهاش کردم، گفتم زندگیتو بکن، بهترین خودش پیش میاد، همینم شد.

    نتیجه ای اومد که از چیزی که تو ذهن من بود متفاوت تر شد، زیباتر شد.

    دیشب دقیقا فکر کردم که چقدر این کنترل ذهن خفنه…

    نتایج رو عوض میکنه.

    سختی رو تبدیل به آسانی و شیرینی میکنه.

    هر وقت حواسم بوده، یادم بوده و رعایت کردم این قانون اساسی رو، نتایجش عالی ظاهر شدن برام.

    دوباره برام مسجل شد قانون ثابته، نتایجش هم ثابت.

    عمل کنی، نتیجه میگیری.

    کنترل ذهن کنی، معجزه اتفاق میوفته.

    نازیبایی تبدیل میشه به زیبایی.

    رهایی، ارامش میاره با خودش.

    کنترل ذهن رو تو مثالهای زندگیم دارم تست میکنم و میبینم نتایجش رو…

    از همگی دوستانم هم سپاس گزارم که مثال مینویسن تو کامنتهاشون و درک منو نسبت به حیطه ی اشتباهات و عکس العمل نسبت بهش بالاتر میبرن.

    کامنت اقای زرگوشی در رابطه با کیسه برنجی که خریده بودن و بعد کنترل ذهنشون، عالی بود.

    کامنت فاطمه جانم در رابطه با خواب موندن محمد حسن جان برای مدرسه و … عالی بود.

    کامنت نفیسه جانم که در رابطه با دستگاه کپی مدرسه نوشته بود، عالی بود.

    مرسی که این سایت انقدر امنیت فراهم کرده که راحت بنویسیم.

    این راحت نویسی هم، تکامل داره.

    خودِ من نسبت به قبلم راحت تر شدم.

    اما جایی هم که احساسم بگه سربسته تر بنویس، به خودم احترام میذارم و اجازه میدم هر طور راحت ترم بنویسم.

    سپاس گزارم از استاد نازنینم و تیم تحقیقاتی عباس منشِ نازنین.

    قدردانِ تمام محبت ها و تلاش هاتون هستم.

    خوشحالم که کم کم دلیلِ اتفاقات، واکنش ها، رفتارها، افکارها، باورها رو دارم متوجه میشم.

    همین چیکه چیکه درک کردن ها برام نعمته.

    از تصادفی زندگی کردن، خارج شدم و دارم هوشمندانه تر زندگی میکنم.

    الهی شکر.

    خدایا شکرت که انقدر چیدمان های جذاب برام داری هر لحظه تو زندگیم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  3. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    به نام اللهِ یکتا.

    سلام.

    استاد جان، ازتون سپاس گزارم برای این دوره ی هدیه که روی سایت دارین میذارین.

    برای من خیلی ارزشمنده.

    از سخاوت تون سپاس گزارم.

    این دوره دقیقا مکمل و یاداوری کننده ی عالی هست بعد از دوره لیاقت.

    هر طور نگاه میکنم میبینم شما فرقی قایل نیستین برای دوره های محصولاتتون، و دوره های هدیه ای تون.

    تو جفتشون دارین نکات اصلی رو میگین و تکرار میکنین.

    من به عنوان مخاطب، لذت میبرم از این حجم یادآوری و آموزش اگاهی های اصل و ناب.

    سپاس گزارم ازتون بی نهایت.

    موضوع این قسمت دست گذاشته رو پاشنه آشیل های من:

    ترس از اشتباه کردن.

    ترس از ضعیف به نظر اومدن پیش چشم بقیه.

    بله، من مواظبم اشتباه نکنم، که پیشِ چشم بقیه ناتوان یا ضعیف به نظر نرسم.

    سمانه جان

    تو هم انسانی، اشتباه هم میکنی.

    اینو بپذیر لطفا.

    تو اجازه داری و طبیعیه که اشتباه هم بکنی.

    درس هاشو برداشت کن و رهاش کن.

    سمانه، تو حق داری اشتباه کنی.

    میدونی چرا؟

    چون تو همه چیز رو بلد نیستی.

    تو دل مامانت بودی، فقط یه سری توانایی های اولیه و پایه رو یاد گرفتی.

    یادِ نی نیِ تو دلت بیوفت:

    داره تکامل پیدا میکنه، اعضای بدنش شکل گرفته و داره بزرگ میشه، داره یاد میگیره چشم هاشو باز و بسته کنه،دهانش رو باز و بسته کنه، دست و پاهاشو تکون بده، انگشت هاشو تکون بده و …

    تا وقتی به سلامتی به دنیا اومد بتونه زندگی تو دنیا رو جلو ببره.

    اما آیا بلده کارهای دیگه رو بکنه؟

    بلده آشپزی کنه؟

    بلده بازی کنه؟ فوتبال، یا هر بازی دیگه ای رو؟

    بلده راه بره؟ بِدَوه؟ دوچرخه سواری کنه؟

    بلده رانندگی کنه؟

    بلده چطوری صحبت کنه؟

    نه، بلد نیست، چون قراره یاد بگیره کم کم…

    بلد نیست حتی شیر بخوره، به دنیا بیاد تازه یاد میگیره و …

    تو هم همینی.

    فکر نکن چون بزرگ شدی، معنیش اینه که دایره المعارف همه ی اگاهی ها هستی.

    حق نداری اشتباه کنی.

    همیشه باید کامل باشی!

    هر کاری که بخوای رو میتونی یاد بگیری، مگه اینکه ذهن خودت ترمز بذاره برات.

    ترمزهات از کجا میاد؟

    چون تنظیمات کارخانه ی تو این هست که تو لایق، ارزشمند و توانایی.

    تو خالق زندگیتی هر طور که خودت دلت بخواد.

    تو با ویژگیِ حق انتخاب داشتن، به دنیا اومدی.

    حالا چطوری ترمز تو ذهنت شکل گرفته؟

    وقتی کوچولو بودی و مشتاقِ یادگیری و تجربه کردن، تو مسیرت چیزهایی شنیدی و دیدی که بهت این باور رو داده که تو نمیتونی!

    تو حقِ اشتباه کردن نداری، چون اینطوری توقعِ بقیه رو اجابت نکردی.

    دیگرانی که فکر میکردن باید کامل باشی، باید بلد باشی…

    تو هم که کوچولو بودی و فکر میکردی باید همه دوستت داشته باشن، بهت توجه کنن…

    و فکر کردی برای عزیز بودن، نباید یه سری کارها رو بکنی…

    نباید تجربه های ناموفق داشته باشی.

    اجازه شو نداری که اشتباه کنی.

    بعد چیکار کردی؟

    برای دفاع از خودت و اینکه اطرافیانت همچنان تاییدت کنن، رو اوردی به این سمت که خب پس من چیکار کنم؟

    آهان، اصلا سمتِ تجربه های جدید نمیرم که بخواد ناموفق باشم.

    تو نمیدونستی موفق میشی یا نه!

    ولی انتخاب کردی بعضی کارها رو اصلا سمتشون نری تا نقص و خطایی هم نداشته باشی.

    چون اون وقتها نظر بقیه برات مهم میشده.

    بیا یه باور جدید رو با هم تمرین کنیم:

    من بلد نیستم اما می تونم یاد بگیرم.

    اگه اشتباه هم بکنم در مسیر، اشکالی نداره، طبیعیه، هر چی بیشتر تمرین کنم، مهارتم بهتر میشه. مغزم اینطوریه که هر چی بیشتر کار کنم روی هر موصوعی بهتر یاد میگیرتش.

    برات مثال میزنم که یادت بیاد:

    تو از اول کامپیوتر بلد بودی؟

    کار با موبایل بلد بودی؟

    بانکداری اینترنتی بلد بودی؟

    سرچ بلد بودی؟

    آشپزی بلد بودی؟

    رانندگی بلد بودی؟

    بنزین زدن ماشین بلد بودی؟

    معاینه فنی بردن ماشین بلد بودی؟

    کارواش بردن ماشین بلد بودی؟

    اوریگامی ساده، ماژولار، باکس، کامپلکس، تسلیشن، پیپر کرفت و … بلد بودی؟

    خرید کردنِ مستقل بلد بودی؟

    و …

    چی شد یاد گرفتی و کم کم ماهر شدی؟

    چون به عنوان یه چالش، واردشون شدی.

    شاید ترسیدی، ولی رفتی تو دلشون…

    فرقشون اینه هر وقت خواستی و وارد کاری شدی، کم کم نتیجه گرفتی.

    هر وقت وارد نشدی هم تغییری در کیفیت زندگیت حاصل نشده.

    به همین سادگی.

    پس هر کار دیگه ای رو که هم بخوای، میتونی یاد بگیری.

    یادته تا زمان ازدواج (31 سالگی) دست به آشپزی نزده بودی؟

    یادته آبجیت سرزنشت میکرد آشپزی کن فردا لنگ نمونی؟

    تو چی گفتی؟

    ریلکس بودی، میگفتی یاد میگیرم…

    چی شد؟

    ازدواج کردم، اشپزی کردم، یاد گرفتم کم کم، الان هم دستپخت خوبی دارم…

    واسه مهمونی ها میترسم ولی.

    چند بار تجربه کردم و بهتر شدم.

    هر وقت کنترل ذهن دارم، دستپختم خوبه.

    چی میشه تو مهمونی اگه غذات کیفیتش کم باشه؟

    بی عزت و احترام میشی؟

    نه جانم، اینا فقط تو ذهنِ نجواگرت شکل گرفته نه حقیقت.

    بارها خودم به مامانم که گاهی برای غذاش ناراحت میشه و میگه ببخشید خوب نشد، گفتم مامان ما انقدر در کنار هم و سفره بهمون خوش گذشته که حتی متوجه نشدیم تو میگی غذا خوش نمک شده یا هر چی…

    پس توجه آدما به حس خوب هست.

    حس خوب، خیلی چیزها رو پوشش میده…

    سمانه جان، چه فرقی هست بین اینایی که بلد شدی و اونایی که فکر میکنی ضعیفی توشون یا نمیخوای واردشون بشی؟

    میترسی؟

    بله میترسم.

    ذهنم میترسونه منو …

    ترسم از اشتباه که بقیه مسخره ام کنن.

    ضعیف به نظر برسم…

    خب ضعیف به نظر برسی، چی میشه؟

    باور کن آب از آب تکون نمیخوره، ادما به سرعت فراموشت میکنن، ادما سریع هم قوت هاتو فراموش میکنن هم ضعف هاتو…

    پس تو چرا اینقدر این ادما رو جدی میگیری؟

    نمیدونم!

    خودمم دوست دارم بفهمم.

    چرا روی یه مسایلی انقدر بی توجهم به نظر و قضاوت دیگران.

    روی یه مسایلی انقدر توجه میکنم به نظر و قضاوت دیگران.

    چرا؟

    نمیدونم.

    ولی متوجه میشم.

    چون افتادم تو مسیرش.

    چون برام بولد شده.

    مطمینم افتادم تو مدارِ حل این چالشِ بزرگم، این پاشنه اشیلم.

    هر چی بیشتر گوش میدم، بیشتر درک میکنم.

    چی میشد که تو بچگی، وقتی دَرسِت خوب بود، ولی میترسیدی دستت رو بالا بگیری، جواب سوالهای خانم رو بدی؟

    چون میترسیدم اشتباه باشه، بقیه مسخره ام کنن.

    برای همین دستمو بالا نمیبردم و اصلا جواب نمیدادم.

    پیشگیری دایم داشتم از بروز اشتباهاتِ احتمالی…

    یه سانسورِ خودکار روم پیاده سازی شد.

    من یه منِ سرزنشگر، یه والدِ سرزنشگر قوی تو خودم داشتم و هنوزم دارم…

    البته از وقتی روی فایلها متمرکزتر شدم، بعد دوره لیاقت و همین فایلهای ناب، با خودم مهربونتر شدم.

    سرزنشم کمتر شده.

    هر چی تمرین میکنم، بهتر هم میشم.

    الان وقتی غذام از حالتِ کیفیتِ متعادلش کمی خارج میشه، اصلا ناراحت نمیشم، میگم اشکالی نداره، اینبار اینطوری شد، دفعه بعد بهتر دقت میکنم.

    تازه یه کشف باحال هم کردم:

    یکی از سرزنش های غالبِ من این بوده که چرا این حرفو زدی؟

    چرا الان ناراحت شدی؟

    چرا دوباره وارد تله ی توضیحِ اضافی و دفاع کردن، وارد شدی؟

    چرا ورودی هاتو کنترل نکردی؟

    چرا یه نازیبایی رو ادامه دادی؟

    و …

    دیشب یهو بعد از یه گفتگویی با همسرم، ناراحتیم بعدش، و این نجواها…

    یهو به خودم اومدم گفتم اشکال نداره.

    حالا این گفتگو رو کردی، کنترل ذهنت کم بود، اشکالی نداره، یاد میگیری، پیش اومده، حست رو بد نکن…

    جفتتون باید با ارامش و بدون شتاب فکر کنین، تا گفتارتون بهتر شه…

    جفتتون ادم هستین، اشتباه هم میکنین.

    تحلیل کردم برای خودم بعدش.

    و بعدش افتادم روی موج کنترل ذهن و ارام کردن خودم.

    سرزنش قطع شد.

    دیدم به به، این مهربانی با خود، چه تاثیرات بزرگی داره میذاره روی بهبود کیفیت زندگیم.

    یعنی هر طرف سرم رو میچرخونم میبینم پای کنترل ذهن وسطه.

    یعنی سمانه طوری به مسیله نگاه کن که بهت حس خوب بده.

    معنیش اینه بی خیال و بی تفاوت باش؟

    نه.

    یعنی مسیله رو درست ببین.

    روبه رو شو.

    مهربون باش با خودت.

    دلیل ها رو بررسی کن.

    درس ها رو بگیر.

    ارام و خوشحال و خونسرد تلاش کن برای بهبود.

    سرزنش و احساس گناه نداشته باش.

    اینطوری اول اروم میشی، بعد به راهکارهای خوب هم میرسی.

    خیلی لذت بردم از این فایل.

    مرسی استاد جان.

    حسم میگه دوباره میام.

    فعلا تا اینجا رو کامنت میکنم تا دوباره برگردم.

    خدایا شکرت برای فایلهایِ نابِ استاد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 45 رای:
  4. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    سلام زری جانِ عزیز.

    چقدر لذت بردم از خوندنِ تحلیلت نسبت به زندگی.

    اینکه از گذشته عبور کردی و رسیدی به لحظه ی حال.

    اینکه انقدر قشنگ، قشنگی های زندگی در لحظه ی حال رو با مثال نوشتی.

    چقدر قشنگه خوندنِ تغییرات و بهبودهای بچه ها تو کامنت هاشون.

    اینا انگیزه بخشِ مسیر همه مون میشه.

    بهترین زندگی و روابط رو برای خودت خلق کنی عزیزم.

    در پناهِ خدا باشی.

    همه مون باشیم.

    دقیقا در خلالِ خوندن کامنتت یاد یه یاداوری افتادم که فکر میکنم دیروز اومد برام:

    اینکه ببین امروز چه پیشرفت هایی داشتی.

    این یاداوری، کاملا مکملِ پیام شماست در رابطه با زندگی در لحظه.

    ببینم امروز چه کردم که متفاوت بوده، از حالت روتین خارج شدم، مثلا کنترل ذهنی که کردم…

    تمرینم در رابطه با حس لیاقت…

    راه حلی که برای مسیله ای اومده و انجامش دادم.

    اقدامی که جهتِ بهبود خودم یا منزل انجام دادم.

    احساساتمو چطور مدیریت کردم.

    چی گفتم و شنیدم و نوشتم که منجر به حسِ خوب شده.

    یعنی دقیقا چه کردم امروز با خودم و زندگیم.

    خوشم اومد کامنت شما رو خوندم و مجدد برام یاداوری شد از دستاوردها و پیشرفت هام، به صورت روزانه بنویسم.

    متمرکزتر.

    من هر روز از زیبایی های روزم مینویسم، تمرین نوشتن از پیشرفتهای روزانه ام هم میشه مکمل نوشتن از زیبایی ها، اما به صورت متمرکزتر.

    چون اینطوری تمرکزی تر خودمو تحسین میکنم برای پیشرفت هام.

    دقیقا تمرینِ بهبودگرایی میشه نوشتن از پیشرفت هام.

    مثلا اگه یه کاری رو فقط یک درجه از دیروز بهتر انجام دادم، خودش میشه پیشرفتِ امروزِ من.

    بسیار عالی.

    الهی شکرت برای کامنت های حسِ خوبِ سایت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  5. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    سلام زهرا جان.

    ممنونم برای کامنت خوبی که نوشتی.

    ردپاهایی از خودمو پیدا کردم تو کامنتت.

    اونجاهایی که از تله ی کمال گرایی گفتی.

    اونجاهایی که از مهم بودن نظر مردم گفتی.

    دقیقا یاد یه مثالی افتادم برای خودم:

    خواهرزاده ام بهم مدتها پیش بازیِ پاسور (حکم) رو یاد داد با بهترین شیوه و مهربانی.

    یاد گرفتم و بازی کردم چند بار …

    یه بار هم یه حرکت خفن زدم.

    اما یه فکری پشت ذهنم وول میخورد …

    اینکه به اندازه بقیه بازیکنان باهوش و خلاق و حواس جمع نیستم.

    اینکه تو باید یادت باشه کارتهایی که بقیه میندازن وسط رو تا بتونی تحلیل بهتر و بازی بهتری کنی.

    خب من یادم نمیمونه زیاد، چون توجه نمیکنم.

    بعدها وقتی همسرم هم اومد تو بازی، من مشارکت نمیکردم دیگه…

    یه حسی دارم که الان قضاوتم میکنه.

    یا هر کسِ دیگه ای…

    اینکه بگن تو بازی ات خوب نیست، ماهر نیستی و …

    باعث شده من اصلا فرصت تجربه ی بازی مجدد رو به خودم ندم…

    همون سانسورِ خودکار سمانه (که از کمال گرایی اش میاد، اینکه میخواد همین اول مسیر کیفیتِ بازی اش مثل بقیه باشه، باهوش باشه و اهلِ تحلیل)، فعال میشه و من میگم علاقه ای به بازی ندارم.

    در حالیکه خودم میدونم، چون نمیخوام ضعیف به نظر برسم، کسی مسخره ام نکنه، کسی سرزنشم نکنه، اصلا وارد این چالش با خودم نمیشم…

    آقا مگه تهش چیه؟

    یه بازیِ دیگه.

    میترسم کسی بهم بگه ناوارد، ناشی، نابلد…

    بهم بر میخوره…

    زمانِ مدرسه و بازیِ والیبال هم همین مشکل رو داشتم.

    دوست نداشتم برم تو تیم، که یه وقت خطایی نکنم یکی سرزنشم کنه…

    خب از سرزنش به شدت ناراحت میشم، اینکه انتقاد کنن ازم به شدت ناراحتم میکنه و خب واکنش میدم…

    برای همین یه عمره برای حفاظت از خودم در برابر اسیب های سرزنش، کناره گیری میکنم.

    برای حفاظت از خودم در برابر اسیب های انتقاد (فارغ از به جا بودن یا بی جا بودنش)، حمله میکنم به فرد با کلامم، که مثلاً روش کم شه دیگه چیزی بهم نگه.

    البته روی مورد انتقاد، کمی رفتارم عوض شده، برخی نظرها رو میشنوم، نه اون موقع اما بعدش که متوجه میشم انتقاد کمک کننده هست بهم، دقت میکنم بهش تو رفتارم، تا بهبود بدمش.

    همین الان اینجا انگار یه جلسه ی مشاوره با خودم برگزار کردم و از چیزی نوشتم که تو ذهنم بود، ولی جرات رویارویی باهاش رو نداشتم.

    انگار این فکر رو از قفسِ ذهنم آزاد کردم…

    اولین پله ی رهایی و درمان، دقیقا وقتیه که شجاعت و جسارت مطرح کردنش رو به دست آوردم.

    یه چیزی از خلالِ کامنتت برام یاداوریِ مجدد شد:

    اینکه دلیلِ سرزنش های بیرونی، سرزنش های درونیِ خودم با خودمه.

    اینکه اگه کسی منو سرزنش میکنه، یعنی منم عادت دارم دیگران رو سرزنش کنم.

    اینه که به جای اصلاح رفتار بقیه، بیام توجه کنم این عادت سرزنش کردن، روی خودم و روی دیگران رو کمرنگ تر کنم، اینطوری بهبود حاصل میشه، نه اینکه بقیه رو نکوهش کنم بگم چقدر بدجنس هستن که منو سرزنش میکنن، رفتار بقیه باهام بازتابِ رفتار خودم با خودمه.

    و مجدد بازمی گردم به اصل مهمی که تو دوره لیاقت یاد گرفتم:

    سعی کن با خودت مهربون تر باشی.

    تو گفتگوهای ذهنیت با خودت مهربون تر باش.

    خودتو سرزنش نکن، احساس گناه و کمبود نکن.

    تو همینی که هستی خوبی.

    سمانه جان، تو دایره المعارف همه ی دانش ها و مهارت ها و استعدادها نیستی.

    خودتو مقایسه نکن با دیگری…

    تو مثالِ بازیِ حکم، من یه تازه کار بودم و در مقابلم دو خواهر زاده ام بولد شدن که چقدر ماهر و باهوش و اهل تحلیل هستن…

    قشنگ تله ی مقایسه واسم اکتیو شده.

    اینکه نمیخوام کم بیارم جلوی بقیه…

    حالا چی میشه کم بیاری؟

    چی میشه حتی اگه کسی بهت بگه بازیت ضعیفه؟

    انقدر مهم و حیاتیه که تو باید کامل باشی همیشه؟

    مگه میشه؟

    تو مهارت ها و استعدادها و فراوانی های خودتو داری دختر خوب.

    تجربه کن فقط، چه توانمند بودی چه ناتوان، جسارت کن و تجربه کن…

    میشه ازت خواهش کنم اولین فرصت بری و بازیِ حکم رو تو جمعِ خانواده انجام بدی فقط به خاطر اینکه با حس کمال گرایی روبه رو شی نه اینکه باهوش به نظر برسی؟

    کامل به نظر برسی؟

    میشه ازت خواهش کنم اینکار رو برای سمانه جان انجام بدی و بهبود احساسش نسبت به خودش؟

    برای اینکه مدارت بره بالا، باید اقدام عملی کنی جانِ دلم.

    زهرا جان، ازت سپاس گزارم که با کامنتت باعث شدی، تحلیل کنم خودم و درونم رو.

    بهترین ها برای تو.

    الهی شکرت برای نعمت و روزیِ تحلیلِ خود.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  6. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    سلام اعظم جان.

    حرف از پارکینگ زدی یاد یه خاطره افتادم.

    حدود 10 سال پیش وقتی خونه مون رو دادیم ساخت و ساز رفتیم جای دیگه، من با پارکینگی مواجه شدم که چالش زیادی داشت.

    خونه خودمون پارکینگش کاملا روبه روی در بود و مستقیم، یعنی ساده ترین حالتِ ممکن.

    بعد پارکینگ جدید، هم شیب داشت و هم حالتِ L.

    یعنی یه پروژه ای بود در حد تیم ملی.

    من تازه پشت فرمون میشستم و مهارت انچنانی هم نداشتم، تازه با این چالش هم مواجه شدم…

    از چالش های دیگه پارکینگ این بود که خونه جدید، دقیقا نبش خیابون بود که ماشین ها از پایین به راست وارد خیابون میشدن، یعنی تا ماشینا میپیچیدن راست خونه و پارکینگ ما بود.

    من با سر وارد پارکینگ میشدم با دنده عقب خارج…

    یعنی نه تنها باید روی دنده عقب خارج میشدم و از شیب بالا میرفتم، بلکه چالش بعدی ورود به خیابونی بود که دو طرف ماشین میرفت و میومد، معمولا هم شلوغ، چون انتهای اون خیابون بن بست بود و همه از همین خیابون باید وارد و خارج میشدن.

    یعنی هر چالشی بود تو اون پارکینگ گنجونده شده بود:)

    یه چیزی خیلی بهم کمک کرد، صاحبخونه مون که اقای بسیار مهربان و مسیولیت پذیری بود، یه شب دقیقا جلوی پارکینگ حرف خوبی بهم زد.

    گفت نشنو صدای بوق ها رو، فقط کار خودتو بکن.

    اگه کسی چیزی گفت هم نشنو، فقط با ارامش کار خودتو بکن…

    من تا قبل از این حرف، میترسیدم و خجالت میکشیدم اگه کسی بوق بزنه به خاطر تعلل من در خروج از پارکینگ، یا متلکی چیزی بپرونه…

    حتی یادمه میخواستیم از صاحبخونه خواهش کنیم جای پارک خودشو که مستقیم به در بود با ما جابجا کنه، نمیدونم گفتیم یا نه، بهتر که نگفته باشیم، چون این چالشِ L مانند پارکینگ برای خروجم خودش منو کلی بزرگ کرد.

    خلاصه بعد از اون حرف صاحبخونه مون انگار از درون قوی شدم که فدای سرت، تو کار خودتو بکن و کم کم ماهر شدم.

    این یکی از مواردی هست که خیلی افتخار میکنم به سمانه.

    یادم رفته بود این دستاوردم رو.

    خوشحالم کامنتت باعث یاداوری ام شد، تحسین میکنم خودمو برای اینکه رفتم تو دل ترسم و استقامت به خرج دادم و نتیجه عالی حاصل شد برام، دقیقا چند پله اعتماد به نفسم بالاتر رفت.

    وقتی برگشتیم خونه نوساز خودمون، جای پارکینگمون عالی بود در برابر قبلی، با سر وارد میشدم پارکینگ و میتونستم با سر ماشین رو خارج کنم.

    شیب هم داشت، که اونم چون قبلا تمرین داشتم اصلا مسیله ای نبود، پارکینگ ما تک بود و به راحتی ماشینو میذاشتم و بر می داشتم.

    یه بار یادمه مجبور شدم ماشین رو ببرم پارکینگ منفی 2، اونم کابوسی بود برای خودش، شیبی بسیار ناجور…

    اونم تجربه کردم، تکرار نشد زیاد ولی تجربه اش خالی از لطف نبود.

    اون چالشِ سنگین پارکینگ خونه مستاجری در ظاهر هولناک بود ولی منو اماده کرد برای رانندگی بسیار زیاد.

    یه طوری شده بود که پارکینگهای دیگه برام خاله بازی محسوب میشدن:)

    چقدر اعتماد به نفسم برای شیب و دنده عقب بالاتر رفت بعد از اون تمرین.

    یه نکته ای: وقتی من از درون احساس قدرت کردم، دیگه اذیت نشدم، حتی وقتی کمی کندتر اقدام میکردم، یا ماشین خاموش میشد اوایل و …

    خیلی ریلکس و لاتی با خودم میگفتم فدای سرم، الان درستش میکنم، ماشین رو جمع میکنم.

    به عبارتی مفهومِ من کنترل ماشین رو به عهده دارم، نه اون کنترلِ منو، باور و اجرا کردم.

    چقدر لذت میبردم از تجربه ی رانندگی، بعد از اینکه ترسهامو کنار گذاشتم و واردِ مسیرِ عمل شدم.

    مطمینم شما هم با این پشتکار و تعهدی که به خودت دادی، از پسش برمیای و با افتخار میگی انقدر تمرین کردی که عینِ هلو ماشین رو میبری پارکینگ و خارجش میکنی.

    برات بهترین ها رو ارزو میکنم اعظم جان.

    برای همه مون بهترین ها رو ارزو میکنم.

    به قول کامنت زهرا جان آقچه لو که برام یاداوریِ محشری هست:

    قانون یادگیری: تکرار یک چیز باعث یادگیری و حرفه ای شدن در آن میشود.

    الهی شکرت برای همه ی تلاش هام برای بهبودم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    سلام نفیسه جانم.

    قندِ عسل برات عشق میفرسته.

    مرسی از پیام قشنگت که همیشه لبخند میاره روی لب هام.

    بخشی از حرفهام رو تو فایلِ زیبایی ها نوشتم، امروز.

    باقیشو اینجا:)

    به قول خودت فرقی نداره.

    همونجایی بنویس که دلت خوشه :)

    فیلم یک میلیون مایل دورتر رو دانلود کردم که ببینم.

    مرسی از معرفیش.

    همیشه و در همه حال، در پناه خدا باشی نفیسه جانم.

    همه مون باشیم.

    همین الان، صدای یه پرنده داره میاد که آوازش متفاوت از بقیه است…

    انرژیِ نابش تقدیمِ شما.

    الهی شکرت برای نعمت هات.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    سلام اقای مولانیِ محترم.

    الهی شکر که برای شما هم مفید بوده و باعثِ بهبودِ انرژی تون شده.

    سلامت و برقرار باشین و همواره در پناهِ اللهِ یکتا.

    همه مون باشیم.

    الهی شکرت برای درس هایی که به همه مون میدی از طریقِ دستِ ارزشمندت، استاد عباس منشِ نازنین.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  9. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1917 روز

    سلام صدی جان.

    خیلی ازت ممنونم که برام اینچنین زیبا و مفصل و با جزییات نوشتی.

    بدون شک همین از خود نوشتن ها، به همه مون بیشتر کمک میکنه در درکِ بهتر مسائل.

    یادمه تو یه قسمت از زندگی در بهشت استاد سر به سر مریم جون میذاشت که ایشون نمیاد تو اب دریاچه شنا کنه (ترس از روبه رویی با چالشِ ذهنشون)، و بهانه میارن که نه، من از فیلمبرداری یا دیدنِ زیبایی های دریاچه و مناظر لذت میبرم…

    البته خودِ مریم جون بعدا رفت تو دلِ چالشش و تجربه کرد آبِ دریاچه رو و گفتن که چه لذتی داره و یه مدت خودشونو از چه لذتی محروم کردن…

    وقتی نوشتی حوصله بازیش ندارم یاد خودم افتادم که این بهانه رو منم میارم…

    یکی مثل مریم جون وارد چالشش میشه و سربلند بیرون میاد، یه تجربه جذاب و یه لذت به لذت هاش اضافه میشه.

    منم تازه درک کردم داستانِ بهانه ام برای فرار از تجربه ی بازیِ حکم یا تخته چیه؟

    و حالا وقت دل به دریایِ چالش هام زدن هست به یاریِ خدا…

    میدونم باید با ارامش و شادی اقدام کنم.

    به قول نفیسه جانم که نوشت:

    اگر بازی حکم را هم مثل در آوردن ماشین از پارکینگ، برای خودت انجامش بدهی، فقط فان میشه برات.

    خب تبدیل این حرف به عمل، اقدام میخواد که به یاریِ خدا بسیار امیدوارم.

    میدونی آدم با ذهن و نجواهاش روبه رو شه، فکر نمیکنم قسمت عملی خیلی پیچیده باشه:)

    میبینی چقدر همه مون تجربیات مشابه داریم…

    وقتی مینویسیم باعث میشیم به درک بهتر هم از موقعیت کمک کنیم.

    راستی مرسی از ابراز محبتت نسبت به اسمِ نازنینِ سمانه جان.

    صدی جان شما هم منو یاد یکی از نازنین ترین دوستام، صدیقه جانم میندازی.

    رویِ ماهت هم این شادی رو برام دو چندان میکنه.

    در پناه رب العالمین نازنینم باشی همیشه و بدرخشی.

    خدایا شکرت برای دستهایی که کامنت مینویسن، تو دفتر مینویسن.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: