ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 3

کلید: توضیحات ابتدای فایل را تا زمان طرح سوال گوش کنید. سپس فایل را متوقف کنید، به سوال مطرح شده فکر کنید، پاسخ های خود را بنویسید و سپس ادامه ی فایل را گوش دهید.

سوال این قسمت:

به اشتباه مهمی که اخیرا انجام دادی فکر کن. در آن زمان چه واکنشی داشتی و چطور با خودت برخورد کردی؟

آیا احساس شما این بود که:

” اشتباهی است که رخ داده و اشکالی ندارد. ببینم چه درسی برایم دارد؛ ببینم چه تغییر یا بهبودی ایجاد کنم که در آینده این اشتباه تکرار نشود؛ ببینم چطور می توانم در این موضوع بهتر شوم”؛

آیا به شدت خود را سرزنش کردی!

آیا آن اشتباه را به شخصیت خود وصل کردی و به احساس ناتوانی رسیدی؟!

آیا به این نتیجه رسیدی که کلا به در این کار نمی خوری؟!


تمرین این قسمت:

نکته مهم: قبل از انجام تمرین، لازم است ابتدا سوال این قسمت را جواب داده باشی. سپس با دقت توضیحات فایل را گوش بده، نکته برداری کن و در پایان، به عنوان تمرین در بخش نظرات این قسمت، مراحل تمرین را به شکل زیر انجام بده:

مرحله اول:

به اشتباه اخیری که مرتکب شدی فکر کن و با جزئیات آن را توضیح بده. 

مرحله دوم:

توضیح بده وقتی آن اشتباه رخ داد، چه احساسی داشتی؟ چطور واکنش نشان دادی و چه برخوردی با خودت داشتی؟

آیا خودت را سرزنش کردی؛

آیا به توانایی هایت شک کردی و از ادامه کار نا امید شدی؛

یا اینکه تمرکز خود را بر درس ها و بهبودهایی گذاشتی که آن اشتباه می تواند برایت داشته باشد؟

مرحله سوم:

با توجه به توضیحات استاد عباس منش درباره ذهنیت قدرتمند کننده و محدود کننده در برخورد با اشتباه، به این موضوعات فکر کن که:

  • چه درس هایی می توانی از اشتباه اخیر خود بگیری تا در موقعیت های مشابه آینده، عملکرد بهتری داشته باشی؟
  • این اشتباه چه فرصت هایی برای بهتر شدن برایت دارد؟
  • از چه زاویه قدرتمندکننده ای باید به این اشتباه نگاه کنی تا نه تنها به توانایی هایت شک نکنی بلکه برای بهتر شدن، انگیزه بگیری؟

مرحله چهارم:

پس از تفکر و پاسخ به سوالات مرحله قبل، بنویس چه ایده ها و راهکارهایی داری تا آن درس ها و بهبودها را در عمل اجرا کنی؟


از میان تمریناتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با توضیحات این تمرین داشته باشد، به عنوان تمرین انتخابی این قسمت انتخاب می شود.

منتظر خواندن نظرات و تمرینات تأثیرگذار شما در بخش نظرات این قسمت هستیم.


منابع کامل درباره محتوای این فایل:

دوره شیوه حل مسائل زندگی


سایر قسمت های این مجموعه

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 3
    306MB
    32 دقیقه
  • فایل صوتی ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 3
    31MB
    32 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

569 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «حسن زنگنه» در این صفحه: 2
  1. -
    حسن زنگنه گفته:
    مدت عضویت: 1404 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان فرمانروایی زمین آسمان

    خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت استاد چه سوالی پرسیدی اصلا این سوال این فایل که پرسیدی چنان من به فکر فرو برد من خودم از زاویه های مختلف نگاه میکنم متوجه عملکرد خودم در کارها و دارم متوجه میشم چی بودن و چرا به اون صورتی که میخواستم نشد

    البته اول سلام عرض میکنم به استاد عزیزم و خاله مریم عزیزم

    استاد چیکار داری می‌کنی با من کلا دارم از اون چیزی که بودم دره ها فاصله میگیرم یعنی پاشنه آشیل های دارن تو خودم پیدا میکنم میگم یعنی آنقدر راحت بود من سختش کرد بودم استاد بینهایت ازت ممنونم بینهایت ازت سپاگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

    می‌خوام جواب این سوال بدم البته شاید جواب من پراکنده باشه اما می‌خوام جواب برسم و یک کمی هم در گذشت سفر کنم

    از اون جای که من در کودکی در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و با پترن های که خانواده به من داد بودن بزرگ شدم این اشتباه کردن همیشه برای مثل یک جرم محسوب می‌شد یعنی اگر من یک اشتباهی میکردم مثل به یک وسیله دست میزدم و این وسیله خراب میشد انگاری یک جرم جبران ناپذیر انجام میدادم و این جرم من این اشتباه مساوی میشد اول سوال پرسیدن با داد بیداد چرا این کار انجام دادی با دست چپ می آمد بالا بعد ولی با دست راست سیلی می‌خوردم خلاصه یک کتک مشتی حسابی می‌خوردم اما این نبود که اون حس کنجکاوی در من کمه بشه همیشه این حس بود و خراب شدن وسایل هم بود حالا یادم با برادرم کوچیک بودیم چهار سال از من بزرگتر بود من متولد سال 68 هستم خوب خانواده من خیلی فوتبالی بودن من برادرم عاشق فوتبال بعد خونه ما از خونه های قدیمی بود درش تیکه جمع میشد بعد با بالشت دروازه درست میکردم فوتبال بازی میکردیم داد بیداد همسایه ها شاکی بودن شیشه می‌شکست اینه شمعدان روی پیش بخاری اون موقع داشت خونمون خلاصه می‌شکست و به. از این اتفاق دوباره کتک خوردن کلی سرزنش شدن خاک تو سرت تو ببین مثل پسر دایی باش مثل پسر عموم باش اونا چقدر بچه های خوبی هستن خلاصه همیشه این سرزنش ها بود اما ما که دست بردار نبودیم اومدیم با لباس جوراب نمبدونم هر چی بود توپ درست کردیم و دیگه خیلی وسایل نمیشکست حالا من غیر از خودم سه بردار داشتم که اون دوتا اولی خیلی اختلاف سنی زیادی با من داشتن 15 سال 20سال بچه شیطون سرکش خانواده هم من بودم همیشه دردسر درست میکرد خدا بیامرز بابام هم یکبار من زد با سیلی اون هم مقصر من بودم تازه از این ترق های که با چوب درست میکردن اومده بود من هم با چوب کبریت درست کرده بودم سر ظهر بود بابا خواب بود هی تق تق میزنم استاد دارم میگم خودم دارم میخندم یادم افتاد بعد از خواب بلند شد اومد تو حیات یک سیلی من زد همان یکبار خدا بیامرزش اما مادرم ای ای میزد چنان میزد انگاری من بصی عراقی بودم من اسیر کرد بود شکنجه میکرد یعنی میزدن دهن من خونی مالی میکرد در این حد اما با ابن وجود با تمام وجود دوستش دارم و برای آرزوی سلامتی دارم خلاصه این سرزنش من بچه درس نه خونه هم بودم همیشه از مدرس کلاس نمی‌دونم از درس فراری بود متنفر بودم از محیط کلاس دوست داشتم صبح تا شب فوتبال بازی کنم هر وقت هم دیکته صفر میشدم می اومدم دفتر بعد مدرسه قایم میکردم اما مادرم پیدا میکرد آخر سر کتک می‌خوردم خواهر برادرم بهم می‌گفت صفرو صفروآنقدر از این خاطرات داشتم اما اینا اصلا برام مهم نبود من کار خودم انجام میدادم حتی من بچه که بودم شب ادراری داشتم کلی اسم خواهر برادرم روی من گذاشت بودن مسخره میکردن هر وقت هم از خواب بلند میشدم اول نگاه میکردم ببینم جام خیس کردم یا نه یک دفعه دیگه هم از خاطرات تعریف کنم برم سر بحث اصلی شب عید بود چند روز مونده بود به عید خونه های ویلای قدیم همه آشپزخانه تو حیاط بود من هم سرما خورده بودم رفتم کتری گذاشتم روی گاز که جوش بیاد من بخور کنم بعد رفتم داشتم کارتون نگاه میکردم کارتون خیلی دوست دارم انیمیشن هنوز هم با بردار زاده هام خواهر زاده هام هنوز میشنم انمیشن نگاه میکنم عاشق انیمیشن هستم فوقالعاد است انمیشن عالی بعد خلاصه داشتم نگاه میکردم بعد برادرزاده من کوچیک بود گفت عمو بو سوختنی نمیاد گفتم نه عمو بعد گفتم برم ببینم آب جوش نیامده بعد رفتم درب آشپزخانه باز کردم شعله آتش زبان زد خلاصه آشپزخانه سوخت رفت کلا و کلی سرزنش کلی کتک کا از دست تو چیکار کنیم آسایش ندارم دیونه کردی ما رو خدا از رو زمین ور داره خدا مادر بزرگم بیامرزه همیشه می‌گفت رول هیچ عیبی ناره بعد مادرم می‌گفت عیبی نداره کم مونده بود خونه آتیش بزنه می‌گفت به پسرم اینطوری نگید شیطون بزرگ میشه درست میشه

    خلاصه اینا گذشت من با تمام این داستان قشنگ کودکی بزرگ شدم اما خیلی از اون چیزهای که به من گفت میشد شده بود باور من

    من ده سال پیش که خیلی آرزو داشتم تو شغل خودم اون موقع مغازه زدن بود برسم و بهش رسیدم تونستم این مغازه بزنم بعد از اون این اعتماد بنفس من آنقدر رفت بالا گفت اگر من تونستم به این نتیجه که میخواستم برسم حالا برسم سراغ نتایج بالاتر و رفتم سراغ تولید کردن کارخانه زدن

    استاد من سرمایه داشتم نه پولی به اپن صورت داشتم نه حتی تا به حالا دستگاهی دیده بودم و فقط یکبار رفت بودم کاشان جنس بخرم برای مغازه اولین بار من دستگاه دیدم و چنان من مجذوب خودش کرده بود که اونجا عاشق کار تولید شدم هیچ ایده هم نداشتم

    خلاصه اومدم گفتم من می‌خوام یک کار یک ایده متفاوت انجام بدم منی که هیچ وقت نه آچار دست گرفت بودم نه نمی‌دونم هیچ ابزاری تو عمر دست گرفت بودم خداوند هدایت کرد ایده ای به من داد من رفتم به کمترین پول کمترین هزینه خودم دستگاه کارم ساختم و موفق شدم و چقدر تو این مسیر همه به من میگفتن تو دیونه شدی چیکار کار داری می‌کنی اگر شدنی بودن این همه کارخانه ابر قدرت تو ایران این کار انجام میدادن من گفتم نمی‌دونم من عاشقش هستم این ایده هم به من داد شده حتی اگر نشه هم این کار می‌خوام برم انجام بدم مهم نیست چی میشه من می‌خوام خودم محک بزنم ببینم با خودم چند چند هستم هرچی بادا باد خلاص رفتم اصلا هدایت های اصلا اتفاقاتی شرایط خدا برای من راه های به من نشان داد کتاب های که من خودم تونستم دستگاه بسازم و زمانی که دستگاه تمام شد محصول تولید شد دادم تو بازار همه تعجب کرده بودن باورشون نمیشد دمت گرم بابا تونستی آفرین آفرین آفرین خلاصه من این دستاوردهای بزرگ تو زندگی خودم برای خودم ساختم جالب من شریک دارم حتی تا زمانی که شریک من این سرمایه گذار من با این حالا سرمایه گذاری کرد بود روی کار اون خودش باورش نمیشد می‌گفت من اشتباه کردم این نشدنی نیست و زمانی که نتیجه دید باور نمی‌کرد

    خلاصه اینا گذشت این همه دستاورد بعد یک اتفاقی رخ داد یک بحثی بین دو تا شریک های من صورت گرفت من نتونستم خودم کنترل کنم عصبی شدم از کوره درفتم بعد چنان عصبی شدم که اصلا حال من احساس من بد شد حال اون مسأله آنقدر مهم نبود اما من اون لحظه نتونستم کنترل کنم خودم را و مقداری هم مقصر خودم بودم

    اما من چیکار کردم من اومد هی تقصیر انداختم گردن دیگران هی گفتن نه این مقصر هستن این چرا این کار کردن به. هی خودم سرزنش میکردم هی میگفتم چرا چرا من باید بجای اینکه آدمهای درست حسابی با من باشند این آدمها باید باشند چرا و هی تو ذهن خودم تخریب میکردم هی خودم سرزنش میکردم هی اتفاقات شرایطی که اصلا اهمیتی نداشت تو ذهن دائما به یاد میاوردم نه تو فعلانی خاک تو سرت چرا الکی سر هر مسأله تو عصبی میشی چرا آخ هی ادامه میدادم از این ور هم دیگران مقصر میدونستم هی میگفتن نه اون آدم اینجوری اونجوری هر روز احساس من بدتر احساس من بدتر میشد بعد شرایط هم هی بدتر بدتر میشه هی اتفاقاتی رخ میداد. که قشنگ اون احساس بد من می‌برد به شرایط بدتر هی اون توجه کردن من به اون شرایط هی داشت بیشتر میشد و این خود سرزنش این احساس ضعف این احساس نا توانی در من بیشتر قدرت می‌گرفت حتی یادم صبح که از خواب بلند میشدم آنقدر حالم بد بود که نجوا ها رها نمی‌کرد من را می‌گفت نه تو نمیتونی تو توانایی این نداری کی گفت کارخانه تو اصلا مال کارخانه زدن هستی اصلا تو مال این حرف های تو نهایتن همان مغازه داشته باشی بچرخونی بعد هی میگفتم خدایا هدایت کن من را هدایت کن من من به هر خیری از تو به من برسه من فقیر من نمی‌دونم تو می‌دونی هدایت من من را کم تسلیم هستم کن غلط کردم تو من هدایت کن بعد بعد میرفتم دوره دوازده قدم گوش میدادم فایل اول که شرایط به ظاهر بد هم باشه این ذهن تو داره نجوا می‌کنه شرایط اونقدر بد نیست هی گوش میدادم بعد شما یک فایلی گذاشتید گفتید که عامل ژنتیک مهم نیست من اون زمانی بود هدایت شدم بهش که اون موقع تو شرایط به شدت بعد بودم دقیقا هم زمان با اون فایل بود اون فایل گوش دادم بعد انگاری تصویری الهام تو ذهن من شروع کرد به حرکت کردن من شروع کردم به نوشتن بعد یک کامنتی گذاشتم بعد دوباره همان نوشته خودم فردا شب که میخواستم بخوابم بهم الهام شد تو اون نوشته اون کامنت دوباره بخون خوندم بعد به من الهام شد حسن تو فقط اعتماد بنفس پایین اومده تو مشکلی نبود تو یک ذره اعتماد بنفس پایین اومد درست میشه خلاصه این به من گفت من شروع کردم به مرور کردن گذشت هی میگفتم بابا من فعلان کار انجام دادم تا اون موقع برای می‌دونی چه کار بزرگی بود هی از خودم مثال میاوردم از دیگران از آزاده جان عزیز بعد از خودش شما استاد حالم هی بهتر میشد بعد از اون دوباره هدایت شدم به چی به ریشه تمام اتفاقات شرک شرک شرک شرک دیدم من شرک داشتم این اشتباهی که انجام دادم پایه اون شرک بود من ترسیده بودم قدرت داد بودم به آدمهای دیگه من چون از کودکی سرزنش شده بودم میترسبدم اگر اینکار انجام بدم یا انجام دادم همه چیز از دست میدم من میترسبدم چون از کودکی به من گفت بودن به فعلان وسیله دست نزن اینکار انجام نده خراب میشه یا رفتیم خونه فامیل گفتن شب بمونید هیچی نگو ما میگیم نمیشه باید بریم نمی‌دونم دست به میوه های روی میز نزن اگر من تو درسی بد نتیجه می‌گرفتم میترسبدم نمی‌دونستم چیکار کنم چون فکر میکردم درست نمیشه و اصلا ترمز های من پیدا میکردم می‌دیدم این ترمز های من از دوتا چیز ناشی میشه عزت نفس و توحید به خدا چقدر مثال دارم تو زندگی خودم دیگران به من میگفتن فعلان کار جواب نمی‌دهد من می‌گفتم نه میرم خدا کمک می‌کنه درست میشه و اتفاق میفتاد و یا یادم زمانی که میخواستم کاری انجام بدم خودم میترسبدم نکنه اگر جواب نده من فعلان میشه من بهمان میشم و اون اتفاق هم رخ نمی‌داد یا اگر هم میشد خوب نبود اما بعدش متوجه می‌شدم که خودم ترسیدم یک مثال دیگه از خود سرزنشی یا اشتباه بگم

    من زمانی که مغازه زدم یک دوستی بهم زنگ زد و دوستانی داشت تو شهر کاشان به من گفت بیا اینجا من ببرمت تو کارخانه معرفیت کنم جنس بهت بدهند من هم رفتم

    بعد . رفتیم تو دفتر یکی از این عزیزان بعد اون جا این دوست من سلام کرد بعد یهوی گفت خوب حسن جان بگو چی میخوای بعد بگو چجوری میخوای پرداخت کنی خودت صحبت کن بعد من میگی موندم گفتم میثم جان تو خودت صحبت کن من چی بگم آخه من نمی‌دونم چی بگم چنان ترس وجود من را فرا گرفت زبان نمی‌چرخید صحبت کنم بگم بعد شروع کردم صحبت کردن

    گفت آقای صاحب فعلان شرکت من بچه یتیم هستم پدر ندارم یک مغازه دارم حتی از شما می‌خوام شما بیا به من بچه یتیم لطف کن جنس بده

    بعد این رفیق من یک نگاهی به من کرد شریکم اونجا بود می‌خندیدن می‌گفت چرت پرت چیه داری میگی من یتیم هستم چیه خلاصه ما از اونجا بیرون اومدیم آنقدر این اتفاق تو ذهن من بد بود میگفتم چرا من آنقدر اعتماد بنفس من پایین است خوب این آدم درست کارخانه داره من اون موقع تازه مغازه خودم باز کرده بودم گفتم خوب داشته باشه من هم یک روزی به این مقدار شاید بیشتر از این ثروت هم خواهم رسید و همان اتفاق باعث این شد من به خودم قول بدم هر جا با هر فردی رفتم صحبت کردم حتی اگر رهبر هم بود خودم پایین تر از اون نبینم بگم هر سمت هر جایگاهی طرف داره من هم میتونم داشته باشم اپن آدم من آدم هستم از یک جنس هستیم و همین اتفاق نه تنها تو عزت نفس من تاثیر گذاشت حالا چجوری اینکار میکردم خودم مجبور میکردم تنهایی خودم تنها برم از فعلان کارخانه درخواست مثلا دیدن محصولات با خرید محصولات حتی با شرایطی که خودم میخواستم مثلا اون موقع به من میگفتن ما شمارو نمیشناسیم نمیتونیم به شما به صورت چکی جنس بدیم من هم خیلی محکم با قدرت صحبت میکردم میگفتم خوب من شرایط هم این است اگر دوست داشتید میتونید با من کار کنید و خیلی مواقع این اتفاق میفتاد به من اعتماد میکردن و جنس میدادن و بعضی موقع ها هم شد که نه اما این باعث شد خیلی روی عزت نفس من روی خود باوری کن روی اینکه شخصیت من تاثیر بزاره و از اون به بعد بود که تو معاملات یا شرایط های خودم تعیین میکردم میگفتم من با ابن شرایط می‌خوام اگر دوست دارید با من هم کاری کنید و چه اتفاقات قشنگی برای من رخ میداد

    و از زمانی که اون اتفاقات تو کارخانه خودم رخ داد و متوجه شدم که این عزت نفس این سرزنش کردن چه عواقب بدی داره تمام سعی تلاش خودم کردم تا تغییر بدم میگفتم جدای از گذشت من چی شد مهم نیست مگه من آدم چند سال پیش هستم نه من حتی آدم دیروز هم نیستم من تغییر میکنم من هر روز دارم بهتر میشم این مثال یا مثال هارو میزنم مگه زمانی که من خواسته این داشتم کارخانه داشته باشم اصلا میدونستم که دستگاه چی هست نه رفتم دنبالش کتاب ها و دیدم خوندم دستگاه هارو دیدم یاد گرفتم مگه من حسن زنگنه حسن میدونستم قانون چیه مگه من دوسال اولی که فایلهای استاد گوش میدادم اصلا متوجه بودم که چی میگه استاد اما الان نگاه کن ببین من دارم از قانون دارم استفاده میکنم درک من چقدر تغییر کرد پس میشه هیچ اشکالی نداره فدای سرت دوباره تلاش میکنم و یک اتفاق جالب دیگه هم برای من رخ داد. استاد نه تنها به خودم این نوع نگاه دارم بلکه زمانی هم دیگران اشتباهی انجام میدهم با همین نگاه که اشکال نداره درست میشه نگاه میکنم دیگه نمیگم این آدم مقصر است نه تقصیر این آدم چرا این کار اشتباه انجام دادی آخ قبلا کارمندم یک اشتباهی میکرد کلی سرزنش کلی حرف تو چرا این کار انجام دادی از اون وقتی که خودم فهمیدم همه ما کامل نیستم از ابن اشتباهات درس میگیریم و نباید نگاه مجرمان با نگاه گناهی داشته باشیم خیلی تغییر کرد حتی کارمندانم اشتباهات کمتری میکند چون دیگه سرزنش نمیکنم نمیگم نه چرا فعلان میگم عیب نداره مواظب باش چیز خاصی نیست و نتیجه داد برای من آخه من خودم اشتباهی که میکردم نگاه مجرمانه داشتم انگاری یک گناه نا بخشودنی انجام دادم و دیگه جبران نمیشه اما دیگه الان میگم نه اتفاق این اشتباه سودمند بود خیلی مواقع هم یک اشتباهی رخ میداد تازه اون اشتباه به جای اینکه منجر به خسارت یا چیزی بشه تازه باعث میشد یک راه جدید یک اتفاق جدید یک ایده جدید یادم دوسال پیش بود شریکم یک پلاستیک برای محصولات سفارش داد بود بعد این اندازه که گرفت بود کوچیک گرفت بود به. سر این محصولات با یک سیم خاصی ما بسته بندی میکردیم فرش محصول ما فرش است تولید میکنم بعد سر ته کار با سیم بسته بندی میکردم بعد شب عید بود باید محصولات می‌فرستادم بعد پلاستیک ها اومد دیدم کوچیک بعد زنگ زدم به شریک گفتم چرا اینجوری سفارش دادی کوچیک بعد خلاصه یک چند ثانیه ناراحت شدم بعد قطع کردم گفتم خدایا یک راه کاری به من بده چیکار کنم همان لحظه یکی از دوستان من اومد رنگ گفت کجای گفتم سر کار هستیم ساعت چند ساعت 10 شب اومد دید دارم به این پلاستیک ها نگاه میکنم بعد یک شخصی هم همراه این عزیز بود بعد گفتم نمی‌دونم پلاستیک هارو کوچیک سفارش داد کوچیک شده نمی‌دونم چیکار کنم اون همراه دوست من گفت اشکالی نداره این به صورت وکیوم بسته بندی کن گفتم وکیوم چیه گفتم یک سشوار است مثل سشوار مو منتها حرارت خیلی بالای داره این برای این کار است یک مقدار پلاستیک یا همان مشبا اضافه می‌کنی بعد گرم که میشه خودش جمع می‌کنه مثل بسته بندی فرودگاه ها خلاصه فردا صبح این سشوار آوردیم گرفتیم این کار انجام دادیم بعد وقتی فرستادیم مشتری ها زنک میزدن می‌گفتن حسن از این به بعد کلا اینجوری دیگه بسته بندی کن دیگه سیم یا مثل بقیه بسته بندی نکن بعد می‌گفت چقدر این دستگاه خریدی حالا من نمی‌دانستم این چی میگه بعد رفتم بعد متوجه شدم اصلا این یک دستگاهی داره بهش میگن شرینگ که بسته بندی پلاستیک برای محصولات است منتها چون طول کارم ما زیاد مثلا فرش ها دو متر سه متر چهار متر این قیمتش از سیصد میلیون چهار صد میلیون شروع میشه تازه حساب کن با یک سشوار چند میلیون من نا خواسته یک کاری هدایت شدم که شرکت های دیگه چند صد میلیون هزینه کرد بودن یادم رفت بودم تو کارخانه یک عزیزی این دستگاه اون جا دیدم بعد به خودم گفتم خدایا شکرت خدایا شکرت این اتفاق باعث شد هم هزینه من کم بشه اون هم سیم روکش داری که ما هزینه میکردیم برای بسته بندی دیگه ندیدم بعد بین حتی سرعت این دستگاه کمتر سرعت یک سشوار صنعتی معمولی است خدایا شکرت از اون به بعد اسم این اتفاقات گذاشتم

    اشتباهات سودمند

    خدایا شکرت خدایا شکرت آنقدر مثال دارم استاد آنقدر مثال دار ازت بینهایت سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم ممنونم برای این همه علمی که به زندگی من اضافه میکنی و زندگی قشنگی برای خودم ساختم بینهایت از ممنونم

    شمارو به خدای که مهربان میسپارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  2. -
    حسن زنگنه گفته:
    مدت عضویت: 1404 روز

    سلام عرض ادب خانم لرستانی امیدوارم شما هم تو مسیر زندگی همین طور پیشرفت پیشرفت و موفقیت های بزرگ داشته باشید به خداوندی خدا میشه من که یک فروشنده ساده بودم برای مردم کار میکردم خدا به خاطر یک تضاد با صاحب کارم من هدایت کرد گوش گرفت گفت بیا اینجا مه من بهت میگم بعد من با استاد عزیز استاد خرد آشنا کرد تازه فهمیدم که من کجا هستم تازه فهمیدم که تا اون موقع کلا ول بودم دور خودم می‌چرخیدم اما این نور حقیقت در دل من تابید شد و خداوند به لطف کرد واقعا این مه میگم هدایت هدایت کرد من هم مثل موسی سرگردان شده بودم و من هدایت کرد خدارو شکر میکنم که استاد قوی استاد که انصافا ته با الکی نباشه تو کل جهان تک است تک رو دستش نمیاد آشنا شدم و چقدر خوشحالم چقدر خوشحالم و منونم از تعریف شما خانم لرستانی بله من هم لر هستم زادگاه پدر من شهر درود است شما به دست حق تعالی میسپارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: