کلید: توضیحات ابتدای فایل را تا زمان طرح سوال گوش کنید. سپس فایل را متوقف کنید، به سوال مطرح شده فکر کنید، پاسخ های خود را بنویسید و سپس ادامه ی فایل را گوش دهید.
سوال این قسمت:
وقتی تغییری در روند روتین زندگی شما رخ می دهد، چه واکنشی نشان می دهید؟
خواه تغییراتی سطحی مثل تغییر دکوراسیون، غذا و … باشد یا تغییرات جدی تری مثل تغییر در منبع درآمد، محل زندگی، رابطه عاطفی و …
آیا در برابر آن تغییر مقاومت می کنی یا با آغوش باز از آن تغییر استقبال می کنی؟!
آیا آن تغییر را فرصتی برای تجربه های جدید، ورود به دل ناشناخته ها و رشد و پیشرفت می دانی یا به چشم “اختلال در زندگی ات” به آن نگاه می کنی؟!
تمرین این قسمت:
نکته مهم: قبل از انجام تمرین، لازم است ابتدا سوال این قسمت را جواب داده باشی. سپس با دقت توضیحات فایل را گوش بده، نکته برداری کن و در پایان، به عنوان تمرین در بخش نظرات این قسمت، مراحل تمرین را به شکل زیر انجام بده:
مرحله اول:
چه تغییراتی در گذشته در زندگی شما رخ داده که در ابتدا در برابر آن تغییر به شدت مقاومت داشتی اما بعد از مدتی که آن شرایط تغییر یافته را تجربه کردی متوجه شدی نه تنها آن تغییر بد نیست بلکه چقدر به نفع شما بوده و چقدر به رشد شما کمک کرده است؟
بنابراین در مرحله اول تمرین، بر یادداشت کردن تغییراتی تمرکز کن که در گذشته در زندگی شما رخ داده و در نهایت نتایج مثبتی برای شما به ارمغان آورده است.
مرحه دوم:
برنامه ای قابل اجرا برای ” استقبال از تغییر” بریز و آگاهانه شروع به ایجاد یک سری تغییرات در روند روتین زندگی خود کن.
کلید: سعی کن آرام آرام و از موضوعات کوچک شروع کنی و با ایجاد تغییرات کوچک، ذهن خود را برای لذت بردن از تغییر آماده کنی. سپس در طی این روند، ذهنیت خود را به نحوی تغییر دهی که به جای مقاومت در برابر تغییرات، از آنها استقبال کنی و حتی به صورت ناخودآگاه به دنبال یافتن فرصت های رشد در دل تغییرات باشی.
در فایل این جلسه، مثالهای متعددی درباره نحوه انجام این تمرین توضیح داده شده که به شما کمک می کند موضوع را کامل درک کنید.
مرحله سوم:
یک یا چند عبارت تاکیدی مثبت بنویسید که کمک می کند ذهنیت شما در برابر تغییر بهتر شود و باورهای قدرتمند کننده ای در راستای استقبال از تغییرات، در ذهن شما ساخته شود.
مرحه چهارم:
به این 3 مورد فکر کن و با دقت پاسخ بده:
مورد 1: در حال حاضر چه تغییری است که می دانی باید در روند زندگی شما ایجاد شود اما به دلایل مختلف انجام آن را به تعویق انداخته ای؟
مورد 2: مورد را یادداشت کن و سپس توضیح بده چه برنامه ای برای اجرایی کردن این تغییر به تعویق افتاده داری؟
مورد 3: با توجه به آگاهی های این فایل، به صورت کلی از این به بعد چه برنامه ای برای ایجاد ذهنیت ” استقبال کننده از تغییرات” در زندگی ات داری؟
منابع کامل درباره محتوای این فایل:
آموزه های این بخش از دوره قانون آفرینش، منطق هایی قوی در ذهن ما می سازد که مبنای استقبال از تغییر است. یعنی این آگاهی ها، آیتم های رنج و لذت را در اهرم ذهن ما به گونه ای اصلاح می کند که فرد به صورت خودجوش، جهادی اکبر برای ایجاد تغییرات بنیادین در باورهای محدودکننده به راه می اندازد.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 4252MB27 دقیقه
- فایل صوتی ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 426MB27 دقیقه
به نام اللهِ یکتا.
سلام.
– یادم افتاد پیاده روی که میرفتم، دنبال این بودم که هر روز، با هدایتِ خدا، مسیرم مشخص شه.
در ظاهر میرفتم با پاهام، اما بعدش میدیدم دارم مسیرهای متفاوت رو تجربه میکنم.
تو مسیرهای متنوعِ موقع پیاده روی بود که باعث شد از آبان پارسال به بعد، به موقعیتِ منطقه مسکونی مون آشناتر و ماهرتر شدم.
ما اونجا تازه وارد بودیم و شناخت چندانی نداشتم از منطقه.
اینکه خیابون ها و کوچه هارو تجربه میکردم، پارک ها رو کشف میکردم، مرکز خریدهارو کشف میکردم.
یه طوری شده بود که عینِ کفِ دستم اشراف پیدا کردم به منطقه.
این تغییر تو مسیر پیاده روی روزانه، باعث شد اشرافِ عالی داشته باشم به منطقه مون.
منی که سختم بود پیاده از خونه خودمون برم خونه مامانم مسیر 35 دقیقه ای، چون فکر میکردم خیلی دوره و حتما با ماشین و با همسرم برم اونجا، یه روز تجربه کردم و مسیر پیاده رویم رو گذاشتم منزلِ مادر، رسیدم و چقدر هم ذوق کردم از این تجربه.
بعد از اون شد که دیگه با عشق میرفتم، مسیرهای دورتر هم تجربه کردم، پارک دورتر از خونه رو هم تجربه کردم و از همه ی این تنوع ها بسیار راضی ام و لذت بردم.
– یادم افتاد زمانی که کارت الکترونیکی اومد برای رفت و آمدها با مترو، با دوستام میرفتیم دانشگاه از طریق مترو.
تا مدتی کارت نگرفتیم ولی بعدش اقدام کردیم و اتفاقا من خیلی لذت بردم از تکنولوژیِ کارت مترو، چون هم تو صف بلیت نمیموندیم و معطل بشیم، هم یه فرآیند شیکی داشت برام که جلوی گیت کارت بذاری، در باز شه و تو راحت عبور کنی.
اصولاً اینطوریه که هر چی بیشتر یادم میاد من با تکنولوژی لذت میبرم، اینکه تستش کنم، تجربه اش کنم.
اون موقع هنوز کارت الکترونیکی مترو اون قدر باب و عمومی نشده بود، ولی خوشحالم که من کارت رو جایگزین بلیت مترو کردم.
بعدها کارتم رو سالانه کردم تا مدت زمان شارژم بیشتر هم باشه.
– یادم نیست کی کارت بانکی گرفتم، ولی اونم لذت بردم.
از این حالت الکترونیکی، کم جا و کوچک و شیک خیلی خوشم میاد.
اینکه تو موجودیت پخش و پلا نیست، کوچولو و کم حجمه و دسترسیش بسیار بالاست.
– حالا رسیدن و تجربه ی بلو کارتِ سامان، برام اون جذابیت رو هر لحظه ایجاد میکنه.
اینکه رنگیه و اپلیکیشن اش انقدر کاربری اش اسان و شیرین و هوشمنده، منو به وجد میاره هر بار.
– شروعِ بانکداریِ اینترنتی و حرکت در مسیرِ انجامِ کارهای بانکی چه به صورتِ حضوری و چه غیر حضوری یه شروعِ جذاب بود برام…
یادمه منم میترسیدم که برم بانک حضوری، بگم این کار رو دارم یا هر چی…
حس میکردم بلد نیستم، ضایع میشم و …
بعد از فوتِ پدر یه جهشِ فکری داشتم، همون حسِ مسیولیتی که در من به شدت اکتیو شد…
کار بانکی برام شد یه هیجان و تو دل ترس رفتن…
با مادر میرفتم کارهاشو انجام بدم، هر کار ریز و درشت بانکی واسم تبدیل شد به یه هیجان …
که بریم تو دلش ببینیم چطوریه، کم کم اعتماد به نفسم خیلی بالا رفت.
بلد هم نبودم راحت میپرسیدم و توضیح میگرفتم از مسیولِ باجه و بعد کارها رو انجام میدادم.
انقدر خوشم میومد و میاد از خودم که راحت میپرسم، میگم میخوام فلان کار رو بکنم، مسیول هم راهنماییم میکنه، اکثرا هم برخوردهای عالی دریافت میکردم.
یادمه یه صندوق سرمایه گزاری بلند مدت مامانم عضو بود، انقدر من هر بار با مادر رفته بودم اون بانک و شناس شده بودم، یه بار که خواهرم به جای من رفت آقای مسیول از مامانم پرسیده بود اون دختر خانمتون کو :)))
میدونی چیزی که برام جذاب بود این بود که تو دلِ سختیش رفتم، ذهنم خجالت میکشید اولش ولی وقتی تو دلش رفتم تازه متوجه شدم چقدر من عاشق این کارهای مربوط به تکنولوژی هستم، اینکه ساده تر میشن، کاربردی تر هستن و لذت بخش تر.
– زمانی که به عنوان مربی/ راهبر دوره مشغول به کار شدم تو موسسه ی محبوبی که خودم توش اوریگامی یاد گرفتم، یادمه با چالشی روبه رو شدم:
من راهبرِ غیر حضوریِ دوره بود، یعنی استادم مدرس دوره ها بود برای موسسه به صورتِ دوره ی ویدیویی، و من میشدم راهبرِ دوره، یعنی کارم این بود که هنرجوهام (کودکان) ویدیوهای استاد رو ببینن، شکل ها رو تا کنن (مشق)، بعد تو اینستاگرام دایرکت کنن برای من، من ببینم و اگه اشکالی داشتن راهنمایی شون کنم. تشویقشون کنم برای تلاششون و …
اولین تجربه ی غیر حضوریم بود.
بعد از تجربه ی 4 ساله ی معلم هنر بودنم در دبستان پسرانه به صورتِ حضوری، بعدش مدرسه ای رفته بودم و چون فرمِ غیر حضوری بود انصراف دادم.
و حالا رسیده بودم به این کار که عاشقش بودم و رگه هایی از چالش رو هم درونش داشت.
حالا با همون غیر حضوری مواجه شدم، ضمن اینکه باید تو هر دوره، 3 لایو برای هر کلاس برگزار میکردم.
این لایو واسم سخت بود، نمیدونستم چی میشه، خجالت میکشیدم بیام لایو تو صفحه ی اختصاصیِ دروه که فقط اعضای خودش رو داشت، با بچه ها صحبت کنیم، معاشرت کنیم، یه شکل هم تا کنیم با هم…
رفتم تو دل این چالش، همیشه ترس داشتم از چگونگی برگزاریِ لایوهام، اما رفته رفته راحت و راحت شدم و اتفاقاً به خودمم خیلی خوش میگذشت.
اینو بگم که یه تکاملی رو طی کردم برای لایو با هنرجوهامون.
اولش با یکی از اکانت هام که عضو نداشت فقط همسرم داخلش بود یه تستِ لایو رفتم، یه بار با همسرم تمرین کردم، ریکویست پذیرفتن در لایو رو تمرین کردم، قطعِ یه گفتگو در لایو رو تمرین کردم.
یه بار هم لایو گرفتم تو صفحه ی عمومیِ خودم که مربوط به اوریگامی بود از جشنی که موسسه مون تو باغِ کتاب برگزار کرده بود دو سال پیش، اونجا هم اعتماد به نفسم بالاتر رفت نسبت به لایو و بعد وارد لایو با هنرجوهامون شدم.
بعدها یه چالش دیگه وارد کارم شد، من همکاریم حیطه کودک بود، بعدا بهم دوره بزرگسال هم دادن، یعنی راهبرِ دوره های بزرگسال شدم و با همون ذهنی که میگفت تو از پس کودک براومدی، از پس بزرگسال هم برمیای، رفتم تو دلش.
من اون دوره های بزرگسال رو خودم طی کرده بودم و میدونستم داستانشون از چه قراره.
خودم وقتی هنرجو بودم، راهبرهای خوش اخلاقی داشتم تو دوره ها، خودمم آگاهانه تلاش میکردم با عشق درونم با هنرجوها صحبت کنم و راهنمایی بدم بهشون، هم از لحاظ تمیز بودن کارهاشون هم اینکه تو چیدمان های جذاب از هنرشون عکس بگیرن و ارسال کنن به عنوانِ مشقشون.
خلاصه که یادم افتاد تو کار مورد علاقه ام، چالش هایی اومدن که با عشق رفتم داخلشون و اتفاقا تجربه ام بالاتر رفت و خیلی هم کیف کردم.
خوشحالم که تو این کامنت از تجربیاتم و تغییراتی که تو دلشون رفتم، یاد کردم.
دیروز یهو یادم افتاد تو دوره شیوه حل مسایل قرار بود بهبود ایجاد کنیم به عنوانِ تمرینِ دوره.
هر بهبودی، از جابجایی یه وسیله بگیر تا هر چی.
مثالهای استاد و مریم جون عالی بود…
متوجه شدم تک تک بهبودهایی که ایجاد میکنی سمانه جون، همون درسِ این فایله.
یعنی تغییر…
تو جای یه صندلی رو عوض کردی واسه بهبود دسترسیت به اون محل، بهبود ایجاد کردی، یعنی تغییر دادی و این تغییر واست شادی آورد.
هم مسیله ای حل شد هم بهبود حاصل شد.
– یه چیزی که دوست دارم و بولد شده برام که تمرین کنم برای تغییرش اینه:
سکوت رو بیشتر در مکالماتم رعایت کنم.
مخصوصا وقتی وارد گفتگویی میشم که تله ی ارشاد و نصیحت کردنم اکتیو میشه…
به عبارتی دخالت نکنم، مخصوصا در گفتگوی دو نفر دیگه…
فقط شنونده باشم.
اگه نمیتونم محیط رو ترک کنم.
فکر میکنم برای تغییر هم باید تکامل رعایت شه، نمیشه یهو رو چیزی دست گذاشت که گارد و ترمز بالایی نسبت بهش دارم…
بهتره بهبود با چیزی کنار دستِ ادم شروع شه، فکر میکنم اینو تو دوره شیوه حل مسایل شنیدم…
استاد جان دَمِ شما و مریم جون گرم که این اگاهی ها رو با عشق با ما به اشتراک میذارین و باعثِ بهبودِ کیفیتِ زندگیمون میشین.
خدا بهتون خیر بده در دنیا و آخرت.
الهی شکرت برای این سایت، فایلها، سوالها، خودشناسی، خدا شناسی.
به نام خدا.
سلام.
داشتم فکر میکردم دیگه کجاها واردِ تغییر شدم، متوجه شدم وقتی روی اشتباهاتم و درس هایی که ازشون متوجه شدم، کار میکنم، و تلاش میکنم با استفاده از اون درس ها، اشتباهاتم رو تکرار نکنم، پس دارم خود خواسته تغییر ایجاد میکنم.
مثال: چند روز پیش صحبتهایی پیش اومد خونه مامانم که خواهرم ناراحتیشو بابت دو موضوع نسبت به مادر، بیرون ریخت، که البته به منم مربوط میشد، چون بحثِ مقایسه مطرح شد …
خب من نتونستم بی واکنش باشم، غیر مستقیم وارد واکنش شدم…
اذیتم کرد اون گفتگو به دلایلی…
امروز فرصت فراهم شد و نشستم تو دفتر چالش هام، ازش نوشتن که چی شد؟ چرا این صحبتها مطرح شد؟ درس هاش چی بود واسه من…
و درس های عالی گرفتم برای خودم از این ماجرا:
1- سمانه جون، اگه کاری انجام میدی، محبتی میکنی، بی توقع باشه، اینطوری نباشه که بعدا طلبکار باشی، یا حسِ قربانی بهت دست بده.
2- تله ی حسادت/ مقایسه.
از کمبود توجه میاد، اینکه وابسته ی توجه دیگران میشم و …
هوشیار باش نسبت بهش.
3- واکنش نده، خنثی بشنو، سکوت کن، بعدا تحلیل کن ببین کدوم قسمت از حرفها درست بوده یا نه.
یا به عبارتی حرف ها رو بشنو اما تاثیری روشون اعمال نکن، یعنی اکت نداشته باش.
نگران نباش اگه جواب ندی پر رو میشه طرف یا هر چی.
بی تفاوت بشنو و ببین، یعنی حرفها و رفتارها رو نچسبون به خودت که بعدش درصددِ دفاع کردن بر بیای.
(کنترل ذهنِ شدید میخواد این مورد برای من.)
4- لطفاً از ارشاد کردن دوری کن، بالای منبر نرو، سکوت کن.
نخواه که اگاهی ها یا تغییرات خودتو بکوبی تو صورتِ بقیه :)))
ظاهرش اینه داری کار مثبتی انجام میدی، کمک میکنی به بقیه، اما از خودت دور میشی، توجهی که باید بذاری روی بهبود خودت میره به سمتِ تغییر دادن دیگران.
این یکی از باگهای بزرگ منه که جدیدا دارم کنترلش میکنم کم کم.
5- ارضای حسِ خوب صحبت کردن، خوب درک کردن، شخصیتِ عاقل و فهمیده بودن و … رو کنترل کن در خودت.
میره تو جلدم، دروغ چرا، خوشم میاد هوشیار به نظر برسم، اما به چه قیمتی؟
دور شدن از خود و مسیرِ بهبود؟؟
6- سمانه وقتی قائل به ایجادِ تغییر هستی، بهبود پیدا میکنی.
وقتی تغییر ایجاد نمی کنی، بهبودی هم در کار نیست.
7- دفاع نکن از هیچکس، چه حاضر چه غایب.
هر کسی مراحل رشد خودشو باید طی کنه، میانبر در کار نیست.
اونی که خودش حاضره، وکیل وصی نمیخواد، قیم نمیخواد، سخنگو نمیخواد، دخالت نکن تو روابط دیگران جانم.
8-احساس کمبود یا عدم لیاقتِ درونی، باعث میشه واکنش بدم.
فکر کن به این درس، جالب و مهمه.
خب من این باگ ها رو با مثالی که دیدم از خواهرم، درونِ خودم شناسایی کردم.
اون باعث شد به تحلیلِ خودم نزدیک شم.
البته که اولش خوشایندم نبود این تضاد.
حس کردم چرا باید تو فرکانس و مداری باشم تا این چالش رو دریافت کنم؟
– یادم اومد احتمالا جایی خودم فرکانسِ مسموم فرستادم که دریافت کردم.
– یا این چالش معلم من شده تا بهم یاد بده بیشتر.
چون از دلِ نازیبایی هاش، درس هامو برداشتم.
:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-
از قشنگی های امروز:
– حضورِ زیبای بارون هست و لطافتی که به هوا داده.
الهی شکر.
– نوشتن تو دفتر چالش هام، بیرون کشیدنِ درس ها از دلِ ناراحتی هام.
الان حالم خوبه چون فهمیدم دلیل این چالش برام چیا بودن.
اینکه چند درصد انجام میدم درس ها رو و تغییر میکنم مهمه، اما قبلش خوشحالم که شفاف شدم با درسهام.
خدایا خیلی شکرت.
به نام خدا
سلام.
با یه تغییر/ چالش مواجه شدم که میخوام بنویسمش.
این اواخر گاهی سایت بالا نمیاد برای من، تو کامنتها هم دیدم بعضی دوستان بهش اشاره کردن.
اولین واکنشم این بود که اِ چرا؟
بعد: خیره.
شاید در حال به روزرسانی یا بهبود هست سایت و این پیش میاد.
شاید اقا ابراهیم داره روی پروژه ی بهبودی کار میکنه و یه چیزی اون وسط دچار ناسازگاری شده و در قالبِ خطای ورد پرس، خطا در برقراری ارتباط با پایگاه داده و Request timeout خودشو نشون میده.
اولش کنترل ذهن و اعراض کردم از این چالش و تغییری که تو دسترسی ام به وجود اومده بود.
بعد به دنبال راهکار بودم اطلاع بدم به مدیر فنی عزیز سایت، اقا ابراهیم.
متوجه نشدم کجا کامنت بذارم، ایده اومد ایمیل بزنم.
جالبیش اینه دیروز جمعه صبح ایمیل زدم و گفتم، بلافاصله پاسخ اومد:
ضمن تشکر از گزارشم گفتن اگه کش رو پاک کردم ولی بازم خطا میده عکسش رو ارسال کنم تو ایمیل.
خیلی خوشم اومد از سریع بودنِ پاسخگویی و تشکر برای اعلامِ گزارش.
سایت درست شد برام، تا دیشب که دوباره دسترسی قطع شد.
عکس گرفتم از خطاها، بامداد امروز ایمیل کردم…
الان اومدم ببینم سایت بالا میاد یا نه، دیدم خیر.
یکی از روش های بهبود، پاک کردن کَش هست که من همیشه انجامش میدم.
اما اینبار جواب نمیداد…
خلاصه الان ایده اومد وب اپلیکیشن سایت رو نصب کنم و تست کنم شاید با اون به راحتی بالا بیاد که اونم جواب نداد.
اما یه چیز دیگه جواب داد:
(انگار که من یه راه جدید کشف کرده باشم که درسته راه اصلی و روتینِ همیشگی نیست، اما با میانبر مَنو به جواب رسونده)
سرچ زدم وب اپلیکیشن سایت عباس منش دات کام.
دیشب این لینک جواب نداد، اما الان تو لیست لینکها، یکیشو باز کردم مستقیم اومد تو سایت، پصفحه ی قسمتِ فنیِ سایت، که توضیح کامل داده شده درباره نصب وب اپلیکیشن سایت.
ذوق زده شدم که درسته راهِ اصلیِ ورود به سایت بسته شده موقت، اما این راه بازه.
دیدم به عنوان مهمان وارد شدم، گفتم تست کنم ورود به سایت با نام کاربری مو، شاید جواب داد، البته که جواب داد و الان با نام خودمم هستم و اومدم اینجا کامنت بنویسم.
من درس های مهمی میگیرم تو زندگیم که دوست دارم اینجا بنویسم برای خودم جهت ردپا، یاداوری، تکرار قوانین…
سمانه وقتی کنترل ذهن میکنی روی چالش هات، گاهی با روش اعراض جواب میگیری، گاهی با روشِ حلِ مسیله، بعد یهو میبینم مسیله داره میره رو به حل شدن، برطرف شدن، اصلاً عوض میشه، تغییر میکنه به سمتِ بهبود و درمان.
از استاد شنیدم: وقتی کنترل ذهن میکنی، میگی خیره وقتی چالشی میاد، یا نجوایی میاد، برای تو خیر میشه، شرایط عوض میشه رو به خیر و بهبود.
گفتم بیا و تست کن.
تست کردم دیدم بله جواب میده.
چند مورد بزرگ و سخت بود برام که اگاهانه کنترل ذهن کردم و جواب داد عالی.
دیشب جواب آزمایش خونم رو دیدم (مجازی)، یه مورد های(بالا) بود، گفتم نتیجه گیری نکن، بذار خانم دکتر جواب بده بهت که شرایطتت چطوره.
تازه شم، هر چی باشه تحتِ نظارت پزشک قابل کنترل و درمانه، پس جای هیچ نگرانی نیست.
از همه مهمتر:فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
یه نکته دیگه: رفتم سرچ کردم اون موردی رو که های بود نسبت به رنجِ معمول.
دیدم چند تا دلیل اورده، قبل از اینکه حالم رو بد کنن اون دلایل گفتم صبر کن سرچ برای تو مرجع علمی نمیشه، صبر کن خانم دکتر نظرش رو بگه، خودت سریع نتیجه گیری نکن برو به سمتِ نازیبایی.
و بعد ایده اومد که بله، کلمه در دوران بارداری رو هم بزن تو سرچت، چون حالت بدن در بارداری و غیر بارداری فرق داره، نتایج و علایم هم فرق داره…
بعد جالبه، دیدم نوشته بود در بارداری تا حدودی طبیعیه اون های شدن…
بازم گفتم صبر کن، خانم دکتر پاسخ پیامت و جواب ازمایش رو بده.
بعدش که رفتم واتس اپم رو چک کنم، دیدم خانم دکتر برام پیام داده الحمدالله خوبه جواب ازمایش.
تمام…
چی شد؟
کنترلِ ذهن میتونه هر چیزی رو عوض کنه، نتایج رو عوض کنه، چرا چون ذهن من پاک میشه از الودگی ها و میره سراغِ بهبود و پاکی.
لاجرم معلومه نتیجه چی میشه دیگه…
ذهنم که سالم میشه، دنیا گل و بلبل میشه، حتی اگه یه درصد نتیجه عوض نشه، من دیگه اون آدمِ منفی بین نیستم…
پس کنترل ذهن، سوده و سوده و سود…
دارم تمرین میکنم روی کنترل ذهن و جوابهای عالی میگیرم.
هر چی تمرین بیشتر، بهبودِ کیفیت زندگی بیشتر :)
به یه درکی هم رسیدم امروز صبح:
اینکه چالش/ ناخواسته/ تضاد میاد بگه کجا رو باید تغییر بدی…
چالش عاطفی و روابط، دقیقا داره هینت میده که روی کدوم قسمت از حساسیت هات باید کار کنی و تغییر کنی…
چالش مالی، دقیقا هینت میده روی کدوم جنبه از کمبود تو ذهنت باید تغییر ایجاد کنی…
این تحلیل بهتر کمکم میکنه به درکِ مفاهیم و اموزش ها.
حالا انتخاب من چیه؟
تغییر برای بهبود؟
یا موندن تو نقطه امن و اعراض از حلِ چالش و تغییر روی خود؟
ریز ریز یه تغییرات اگاهانه رو شروع کردم به لطف خدا.
تکامل میخواد و ارامش، تا بهتر بفهمم چی به چیه، کجاها ورود کنم…
بعد از ویرایش و ارسال این کامنت، رفتم چک کنم ببینم وب اپلیکیشن سایت بالا میاد یا نه، دیدم بله اونم درست شده.
یه چیزی هم هست شاید برای من این حالت های موقت پیش میاد یا نه، اما هر چی هست خیره.
باعث میشه بیشتر قدرِ دسترسیِ راحتم وقت و بی وقت به سایت رو بدونم و سپاس گزارتر باشم.
تشکر ویژه دارم از استاد جان، مریم جان، اقا ابراهیم مدیر فنیِ سایت، خانم فرهادی عزیز برای این سایتِ عزیز و دوست داشتنی.
قدر دانِ تمام تلاش هاتون هستم، بهترین ها برای شما و همه ی اعضای سایت.
خدایا شکرت برای نعمتِ کنترلِ ذهن و تغییراتی که برای بهبود انجام میدم.
به نام خداوند هدایتگرم.
سلام.
تغییر کردن
تغییر تو ذهنم برام فرصته برای پیشرفت یا مقاومت دارم؟
گاهی مقاومت دارم، گاهی به استقبالش میرم.
در زمینه کار با کامپیوتر و کاوشگری در مورد تکنولوژی، استقبال میکنم.
ذهن کنجکاوم میخواد بفهمه چی به چیه.
من از وقتی هنرستانمون درس کامپیوتر رو اضافه کرد، فهمیدم خوشم میاد.
تو کلاس با DOS اشنامون کردن، همون صفحه سیاهه که توش دستور مینوشتیم.
یادمه پوشه و فایل ساختن، دیدن ریشه رو یاد گرفتیم و …
قبلش خودمون pc خریده بودیم به خاطر درس داداشم.
اون موقع pc هنوز خیلی عمومی نبود که همه داشته باشن.
دانشگاه داداشم ما رو هل داد به سمت خریدش.
من تو خونه سر و کله میزدم با کامپیوتر، شجاعتشو داشتم، ترس چندانی نداشتم از اینکه کاری کنم و خراب بشه.
با ویندوز Xp کار میکردم و کیف میکردم.
یادمه به داداشم که بلد بود ویندوز عوض کنه میگفتم یاد منم بده، و اون یادم نمیداد…
چند سال بعدش که منشیِ اموزشگاه کامپیوتر و حسابداری شدم، از یکی از مربی های اونجا یاد گرفتم.
یادمه داشت نصب ویندوز رو تو دوره رایانه کار درجه 2 به هنرجوهاش یاد میداد، منم صدا کرد…
چقدر هم خوشحال شدم.
اونجا دیدم و بعدا به عنوان تجربه چند بار ویندوز کامپیوترهای اموزشگاه رو هم عوض کردم و دیگه ماهر شدم.
خونه رو هم خودم انجام میدادم با شوق و افتخار.
از ویندوز xp با عشق رفتم سراغِ ویستا(آزمایشی بود بیشتر انگار) و بعد هم ویندوز جذاب 7 که دنیای متفاوتی داشت از xp
عاشق اینم ببینم چی جاش عوض شده، ظاهرش چطوری شده و …
عاشق کاربریِ ساده و جذابش شدم.
بعد هم 8 خیلی کم…
لپ تابمون در حال حاضر همون 7 هست، چون مشخصات سخت افزارش سازگاری با 10 نداره…
سعی کردم نصب کردم ولی کند و بی خاصیت شد.
تا ان شالله بعدا لپ تاپ جدید بیاد سمتم با بالاترین ویندوز.
شاید ظاهرش اوایل برام نااشنا باشه چون تجربه ندارم، اما میدونم کاوشگرم و حسابی از سر و کولش بالا خواهم رفت تا تفاوتهاشو با قبلی ها کشف کنم.
این فایل باعث شد برم سرچ کنم ببینم اخرین نسخه ویندوز الان چیه، دیدم 12 هست و ذوق کردم که بعدا ببینم چیه و چه ظاهر و باطنی داره :)
مدتهاست خیلی کم با کامپیوتر کار میکنم.
بعد از دانشگاه دیگه کار خاصی ندارم.
زمان دانشگاه تو رشته گرافیک، با نرم افزارهای تخصصی مون کار میکردم و کیف میکردم.
الان فقط در حد جابجایی فایلهای موبایلم به هارد و برعکس کار میکنم.
سالهاست از کامپیوتر اسباب کشی کردم به موبایل.
هر چی لازم دارم تو موبایل انجام میدم، اپلیکیشن های موبایل هم بسیار توانمند شدن و جای نرم افزارهای کامپیوتر رو گرفتن.
سرچ، بانکداری اینترنتی، چک کردن سایت و کامنت و … برای من تو موبایل انجام میشه همیشه.
بعد از کوچم به موبایل، کاوشگری هامم اومد اینجا.
چیزی بخوام سرچ کنم، کارهای بانکی انجام بدم، اپلیکیشن تست کنم، موسیقی گوش بدم و … همه اومدن اینجا.
یعنی موبایل برای من کامپیوتر کوچکه، با همه ی اون آپشن ها.
یادمه سر تغییر نسخه آفیس هم هیجان زده شدم شدید، از 2003 به 2007.
دیدم من که بلدم گزینه ها و ابزارها رو، فقط ظاهرش عوض شده، اتفاقا خوشگلتر شده با کاربریِ اسان تر.
تازه بعدش آموزش هم دادم.
من مدتی مربی کامپیوتر هم بودم، از اموزش ویندوز Xp و 7 بگیر تا آفیس 2003 و 2007.
اعتماد به نفسم بالا بود چون میدونستم بلدم، میگردم و پیدا میکنم.
همیشه به شاگردهامم اعتماد به نفس میدادم نترسین، کاری نمیکنین که کامپیوتر بترکه :))))))
همچین چیزی پیش نمیاد، تمرین کنین و یاد بگیرین.
به عبارتی گاردی در برابر تغییر ورژن یه برنامه کامپیوتری ندارم تا جایی که حس میکنم و خودمو میشناسم.
این نگاه کاوشگری در کامپیوتر و تکنولوژی، برای ورود به ناشناخته در من بود و هست همیشه.
بعدها هم که وارد بانکداری اینترنتی شدم و توش ماهر شدم، متوجه شدم این انگار تو روحِ منه که سر و کله بزنم با تکنولوژی و لذت ببرم.
البته دوران جوانی با عشق دوره ICDL 1-2 رو کلاس رفتم و همونا رو خودمم یاد دادم+ تایپ سریع 10 انگشتی.
خودمو پویا میکردم تو کلاس هام وقتی مربی بودم.
فقط به کتابی که درس میدادم قناعت نمیکردم، یادمه سر مبحث اشنایی با ویروس ها، سرچ هم داشتم و اطلاعات جانبی هم داشتم.
اخرین کاوشگریم در تکنولوژی مربوط میشه به دستگاه های پرداخت وجه تو ازمایشگاه و داروخانه، خیلی باحال، خیلی سریع و کاربردی :)
در مورد تغییراتی که سختمه و مقاومت دارم:
تغییر محل کار، یعنی مصاحبه ای که منجر به جذبم به اون محیط کار بشه، میترسم…
مصاحبه رو خوب رفتم ولی وقتی قطعی شد، ترسیدم از محیط جدید.
از مدرسه قبلی بیرون اومدم خودم بعد 4 سال معلم هنر بودن، بعد یکی دو سال، رفتم مدرسه جدید، قرارداد نوشتیم، دو ماه سر زدم اونجا تو تابستون، ویدیوی معرفی اغاز سال هم گرفتم، اما روز اول مهر با دیدن سیستم غیر حضوری و عدم امکاناتی که مدیر صحبتشو میکرد و … کلا پریشون شدم و ترسیدم و کناره گیری کردم، خارج شدم چون اون غیر حضوری چیزی نبود که از معلمی بخوام و دوست داشته باشم انجامش بدم.
البته وقتی انصراف دادم، دلایل دیگه ای هم داشتم، حقوقش، دوری راه تا خونه و …
تو اتوبوس در برگشت خوشحال ترین بودم، چون میدونستم اون مدرسه با شرایط و امکانات محدودش برای هنر، اصلا چیزی نبود که بخوام.
یعنی پیشرفتی نسبت به مدرسه قبلیم محسوب نمیشد، انگار فقط دورتر شدم از خونه، وگرنه امکانات هنر که میخواستم هم در کار نبود…
چرا نوشتم این مثال رو، چون ابعاد وسیع خودشناسی داره برام.
چون متوجه شدم اینجا از تغییر ترسیدم…
زمان قبولیم در کارشناسی گرافیک هم ترسیدم، اما تو دلش رفتم و ادامه دادم…
بین کاردانی و کارشناسیم 5 سال فاصله بود و حسِ خجالت هم داشتم انگار.
تازه وارد رشته ای شده بودم که فقط عشق منو اورد اونجا، وگرنه هیچ ربطی به قبلی نداشت، از کاردانی الکترونیک اومدم سراغِ کارشناسی گرافیک :)))
آفرین به بردباری و تلاش های با عشقت سمانه جونم در مسیر گرافیک.
خودمو واکاوی میکنم میبینم نگاه غالبم اکثرا به تغییر اجباری اول ترسه، گاهی مجبورم و ادامه میدم.
و گاهی هم کناره گیری میکنم.
ذهنم مقاوت داره در برابر تغییر؟
بله، گاهی مقاومت دارم اونم شدید.
گاهی هم نه.
تغییراتی که نتایج خوب داشته برام:
– رانندگی- ورودم بهش با انتخاب خودم نبود، یعنی شرایط ایجاب میکرد که انجامش بدم.
پدر فوت کرده بود، خونه نیاز داشت به خرید، به بهشت زهرا رفتن، برای رفت و آمدهامون به صورت مستقل و …
شاید بخشیش اجبار بود، اما بخشیش هم خودم دلم میخواست مستقل شیم، منتظر نباشیم اخر هفته برادر یا خواهرم بیان و با اونا بریم بهشت زهرا، یا میدون برای خرید و …
کم کم تمرین کردم، خواهر و مادرم کنارم میشستن میرفتیم تمرین، کلاس کمکی هم قبلش گرفتم، و رفته رفته بهتر شدم و بعدا عاشق و ماهر شدم در رانندگی.
نقطه عطف حرکت و بهبودم در رانندگی یه خاطره ای بود:
خانواده دایی ام از شهرستان اومده بودن خونه ما، بعدش میخواستن برن خونه خاله ام.
ما هم میخواستیم بریم، ولی تعدادمون از ظرفیت ماشینشون بالاتر میرفت…
پسر داییم پیشنهاد داد یا کس دیگه ای یادم نمیاد، گفتن سمانه تو هم ماشین بیار…
یادمه رفتم سرویس بهداشتی.
یه لحظه به خودم گفتم فرصت خوبیه برو و امتحان کن…
میترسیدما زیاد …
اخه تا اون موقع تمریناتم محلی بود، خیلی نزدیک خونه …
اون روز جاده کرج رفتم و انگار یه سختی شکسته شد…
بعد از اون روز جسارتم چند پله بالاتر رفت و بهبودم سریعتر جلو رفت.
انقدر که واسه تمرین و لذت با مامانم میرفتیم دور دور جاهای مختلف و متنوع.
هم دست فرمونم بهتر میشد، هم تفریح بود، هم شادی میکردیم.
اینطوری شد که کم کم دیگه خودمون رفتیم بهشت زهرا، میدون، خونه اقوام، تفریح، کافه، پارک و …
– پارکینگِ سخت و پیچیده ی خونه مستاجری مون هم که تو یه کامنت بهش اشاره کردم، اونم تغییر اجباری بود که البته باعث رشد شدید مهارتم در رانندگی شد.
یادمه خودِ ازمون رانندگی و کلاس اموزشی اش سالها قبلش هم موجب استرسم بود، ولی اونم به فضل خدا موفق شدم و انجامش دادم.
من 20 سالگی ثبت نام کردم و گواهینامه گرفتم، اما نَشِستم پای ماشین، تا 4 سال بعدش که پدر فوت کرد و حالا نیاز داشتیم یکی بشینه پشت فرمون ماشین بابا…
خواهرم که یه سال بزرگتر از منه اقدام نکرد، ولی من اقدام کردم، چون نیاز شدید مادرم رو میدیدم و احساس مسیولیت کردم که سمانه بشین پشت فرمون.
خیلی میترسیدما ولی حس کردم مجبورم و باید اقدام کنم.
نمیتونستم بی تفاوت باشم و شونه خالی کنم.
افرین سمانه جان، ممنونم ازت.
– الان هر وقت به تغییر محل زندگی فکر میکنم اولش میترسم.
ولی شواهد نشون میده وقتی میوفتم تو دل یه تغییر اجباری، از پسش برمیام و اوضاع رو جمع و جور میکنم، البته که بعدش راضی و خوشحالم میشم.
– الان تغییر بزرگی رو داخلشیم: نی نی دار شدن، مامان شدن، فرزند پروری، مسیولیت هاش…
معلومه که بلد نیستم خیلی چیزها رو، میترسم و …
اما دایم به خودم یاداوری میکنم، خدا هست، یادم میده، به یادم میاره، همه چیز رو یاد میگیرم و خوب جلو میرم، تجربه میکنم…
چون الان یاد گرفتم اشتباه کردن هم جزیی از مسیر اموزش و یادگیریه، و ترس و سرزنش خودم از اشتباهاتم داره کمتر میشه به لطف خدا.
– یه تغییر بزرگ تو زندگی، ازدواج هم هست، خروج از زندگی مجردی و ورود به تاهل و مسیولیت هاش.
اونجا خوب بودم و هستم به لطف خدا، ریلکس بود ذهنم و جلو رفتم…
تو زندگی مشترک گاهی ترس هایی یقه مو میگرفت و میگیره اما میتونم و یاد گرفتم بهتر مدیریتشون کنم به لطف خدا.
میخوام بگم گل و بلبل 100 درصد نیست هیچی، یعنی همه همینن، اما این قشنگه که دارم یاد میگیرم چطوری بهبود بدم خودم و زندگی و شخصیتم رو هر دفعه.
با تشکر عمیق از استاد و اگاهی هایی که بهمون منتقل میکنن.
فکر کنم طبیعیه وقتی با تغییر روبه رو شیم اولش بترسیم…
مهم بعدشه که بتونیم کنترل ذهن کنیم.
اخه ادم وقتی از نقطه امنش خارج میشه، اول میترسه، چون حسِ حمله و ناامنی بهش دست میده.
اما میشه وقتی یه تغییر میاد به قول استاد بگم که:
فرصت جدیدی برای بهبود دستم رسیده، برم ببینم چه خبره، امتحان میکنم، شایدم خوب بود :)
تا تجربه نکنم که متوجه نمیشم واسم خوبه یا ضرر داره برام.
من فکر میکنم ادمی هستم که به نقاط امنم بیشتر چسبیدم تا اینکه بخوام دایم خودمو بازیابی کنم که حالا بیا و وارد تغییر و چالش جدیدی بکن خودتو.
البته اینم بگم واسه تغییرات شخصیتیم اقدام کردم مدتهاست و الان داخلشم و دارم نتایجشو کم کم میبینم.
اینکه روی حساسیت هام کار میکنم، روی خودشناسی کار میکنم.
اینم ورود به تغییر محسوب میشه دیگه.
خودخواسته تمرین میکنم که کمتر ورود کنم به مسایل دیگران، اینکه ارشادشون کنم و …
در حالت کلی و معدلی بخوام بگم تغییرات در داخلِ سمانه جان، راحت تر از گذشته پذیرفته میشن…
تا حدودی ترس هام کمتر شدن و شجاعتم از روبه رویی باهاشون، بیشتر شده به لطف خدا و اموزشهای استاد.
قبلا با ورود تغییر، سریع پَس میزدم، دور میشدم، فرار میکردم.
الان چون با کنترل ذهن بهتر اشنا شدم، ترسم مدیریت بهتری میشه نسبت به گذشته.
استاد جان مرسی برای این فایل و سوال هاتون.
احتمل قوی دوباره میام اینجا کامنت بنویسم.
خوندن کامنت بچهها باعث میشه بهتر با خودم روبه رو شم و خودمو از لایه های مخفیم بهتر بیرون بکشم.
همه مون سلامت باشیم و در پناه خدای مهربون همیشه.
الهی شکرت برای این روزی و همه ی روزی هات.
به نام خداوندی که زیباترین هدایتگر هست.
سلام و صد سلام از سمانه جان و نی نی به نفیسه جانمون.
آیا میشه دایره آبی ببینی، بعد اسم دوست قشنگت نفیسه جان بیاد جلوی روت که برات پاسخ نوشته، بعد ذوق زده نشی و نگی آخ جون؟
نه نمیشه.
پس همین اولِ کامنت، آخ جوووون پیام از نفیسه جانم.
باورت میشه، پیامت رو نخوندم، اول اومدم اینجا تو پاسخ ذوقم رو در لحظه بروز بدم بعد برم ببینم برام چی نوشتی تا مضاعف ذوق کنم.
:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-
افرین بهت که نکته برداری کردی از اگاهی هایی که برات درس داشتن.
چه تعبیر قشنگی داشتی: اینکه تا مدار و فرکانسی بهشون توجه کنی و بنویسی ازشون.
در موردِ نکته ی دوم که نوشتی یه نکته هست که واسم خیلی خوشایند بود:
اما در هر دو صورت باید آرامشم را حفظ بکنم تا هدایت بشم.
به به از این یاداوری زیبا و کاربردی.
عملا وقتی نکات مثبت و اگاهی بخش رو از تو دل یه کامنت، فایل، گفتگو، ویدیو و … بیرون میکشیم و در موردش مینویسیم یا صحبت میکنیم، اگاهانه داریم توجهمون رو میذاریم روی زیبایی ها و نکات مثبت.
این مارو هدایت میکنه به سمت همون زیبایی ها، اگه کانونِ توجهمون تو اون مسیر بمونه.
جالبه امروز، منم کاری مشابه شما انجام دادم.
تو عقل کل یه پرسش از فرشته جانم خوندم، بعد رفتم پاسخ های بچه ها رو خوندم و کیف کردم و جمع بندیِ پاسخ ها و نتیجه گیریِ خودمو در قبالِ یه پاسخ نوشتم.
عملاً لذت بردم از درک بچه ها و پاسخ های کاربردی شون.
مسیری که میریم خیلی جالب و قشنگه، تو دلش چالش و اشتباه هم هست، ولی ترکیب همه شون با هم باحاله شیرینی ها و چالش ها.
هر لحظه درکمون بهتر میشه و این میشه شیرینی و پاداشِ تو مسیر موندن.
مرسی برای عشقی که به من و نی نی میفرستی همیشه.
بوس به روی ماهت.
نور خداوند روزیِ هر لحظه ات.
الهی شکرت برای دوستانِ خوبم.
سلام به سعیده ی نازنینم.
پیامت عین شهد و عسل نشست به جونم.
مرسی خیلی زیاد، چون تو دلِ کامنتت، برام پیامهای شگفت انگیزی بود و هست…
دو تا پیام الان دریافت کردم در دایره آبی، یکی از دیگری بهتر و حس خوب کن تر.
از شما و نفیسه جانم.
قشنگ درک میکنم وقتی از لایه محافظتی یا مدار امنیت و سلامتی صحبت میکنی یعنی چی.
خودم داخلشم و بی نهایت خوشحالم.
مدار امنیت، ارامش، سلامتی که از ماه ها پیش واردش شدم و الان بی نهایت لذتش رو میبرم.
مدارِ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
اینکه بدونی و باور داشته باشی تو حفاظتِ شدید الله هستی هم خودت هم نی نیِ توی دلت، قند تو دلم آب میکنه.
چه میکنه باورِ خیره ان شاالله.
باورِ کنترل ذهن.
باورِ احساس خوب= اتفاقات خوب.
باورِ هو الرزاق
چقدر خداوند هر لحظه با ماست، و در حالِ هدایتمون…
چه بدونیم، چه ندونیم.
چه یادمون باشه، چه یادمون نباشه.
قلبمون هدایت رو میطلبه، خداوند هم سلطانِ هدایت، سلطانِ برنامه ریزی و چیدمان های به موقع…
اونه که میدونه چیو کی بده بهتره…
منم به چشم دیدم نی نی به محضِ اینکه متوجهش شدیم، چقدر برکت آورد با خودش…
ما یکسال قبل خونه دار شدیم، همون موقع این ندا اومد که شرایط نی نی دار شدن داره فراهم میشه…
نیم طبقه ی اول و راحت در رفت و امد.
برام خیلی جالبه روزیِ حساب و غیر حسابِ نی نیِ توی دلم هزار ماشاالله…
باعث شده باورهای خودم نسبت به روزی غیر حساب و حساب بیشتر شه، باورهام نسبت به احساس لیاقتِ انسان بالاتر بره.
نی نی با اومدنش یه بخشی از آموزش گرفتن من در برابر درس های لازمم رو تقبل کرده…
باعث شده درس هامو بهتر درک کنم…
خدایی که میتونه یه سلول رو تبدیل به یه انسانِ کامل کنه تو دل مامانش، تغذیه و سلامتی و رشد و تکاملش رو به عهده داره، بی شک از پسِ هر کاری بر میاد…
هر چی، فقط کافیه من ترمزِ ذهنی نذارم روی قدرت خدا و باورم بهش رو قوی تر کنم.
جالبه برات بگم من انتخاب نوع زایمان رو هم سپردم به خدا، که اون هدایتم کنه برای من چی بهتره، با بدن من چی سازگارتره، برای سلامتیِ من و نی نی کدوم بهتره.
کاری ندارم بقیه چی میگن.
یکی میگه طبیعیه، یکی سزارین…
به من ربطی نداره.
منبع هدایت و راهنمای من خداست.
اونه که میدونه بدن من با کدوم سازگارتره…
مابقیش که کنترل ذهن هست و ارامش، با من، اونم باز با کمک خدا، وگرنه من از خودم چیزی ندارم.
قشنگیش اینه وقتی تسلیم خدایی، هدایت رو میسپری بهش، آروم میشی، گارد نداری دیگه، نمیترسی یعنی چی میشه حالا؟
خطری نباشه؟ نقصی نباشه؟
نه نیست.
مرسی که از زایمانت نوشتی، از حضورِ ترانه ی قشنگ تو زندگیتون نوشتی…
سعیده جانم چه تو چه من چه همه، اشتباهاتی داریم از نااگاهی مون، از نا بلدی مون…
اشکال نداره، خدا خودش میدونه چی حقیقتا تو دلمونه و خودش هدایت و حفاظتمون میکنه.
خدا با نی نی کاملا دوزاری مو انداخت که سمانه تو نمیدونستی، من که میدونستم…
حواسم بهش بود و هست…
این یکی از بزرگترین درس های زندگیِ منه.
تا ابد حالم با این صحبتِ شفافِ خدا باهام، خوب میشه.
آروم میشم.
بیشتر پی به قدرتش میبرم…
یه چیز جالب بگم:
جواب آزمایش اخیرم که یه موردی رو بالا نشون میداد، خودِ خدا بهم گفت تو سرچ کلمه ی در دوران بارداری رو بنویس کنار اون مورد…
چون فرق داره با حالت عادی…
من از سر اطمینان وقتی خانم دکتر نوشت الحمدالله جواب خوبه، باز ازشون سوال کردم فلان مورد که H زده اشکالی نداره؟
امروز صبح واتس اپ رو باز کردم، چی نوشته باشه خانم دکتر خوبه؟
در رنج نرمال بارداریست.
نگران نباشید.
همون لحظه صبح به خدا گفتم:
مرسی، تو خودت همون لحظه که بهم گفتی بزن در دوران بارداری، جواب و ارامش رو بهم دادی.
درسته من واسه اطمینان از خانم دکتر هم پرسیدم مجدد.
اما خانم دکتر هم دستِ خودته.
به بیراهه و شرک نرفتم که بگم خانم دکتر الویت بالاتره نسبت به خودت…
همه اش خودتی.
وقتی بهم ایده میدی، الهام میکنی، هدایت میکنی، خودتی.
خانم دکتر که میگه، خودتی.
گاهی از زبان ماما میشنوم، خودتی.
تو تلویزیون خانم دکتر یهو میگه بارداری فرآیندِ بشری نیست، خودتی.
وقتی دلم قرص میشه، خودتی.
وقتی کنترل ذهن میکنم، خودتی…
همش خودتی و خودتی و خودتی…
این جمله که حالا چی میشه، چیکار کنم، نکنه خراب شه، نکنه جوابش بد باشه و …
با تو معنایی نداره…
با تو همیشه و همه چیز خیر و شادی و برکت و نعمته، بدون شک.
خدایا همه مون رو توی توحید تقویت کن، الهی آمین.
سعیده جان چیزی نوشتی که منم تجربه اش کردم تو یه موردی:
آخه دختر تو 34 سالته اینقدرم باسواد و با اطلاعاتی چطور نتونستی بفهمی چی به چیه…..
مورد منم خیلی مهم بود، و خیلی تکیه کرده بودم به منطقم، به شواهد، به نتیجه گیری هام، به تجربه های قبلیم و …
همه ی اینا با هم کشک…
زرشک…
یهو روبه رو شدم با شهود و کنار رفتنِ منطقِ خودم…
که خیلی مطمین نباش از چیزی که فکر میکنی درسته، منطقیه، همین و دیگر هیچ، نه از این خبرا نیست…
درس بزرگ و سنگین و شدیدی گرفتم، ولی لازمم بود به قول تو از غرور کاذب، برجِ همه چیز دانی، بیام پایین رو زمین راه برم…
امان از وقتی که آدم دچار شخصیتی میشه که فکر میکنه بلده و گوش نمیده به شهود، نمیبینه شهود رو…
اشکالی نداره ها، سرزنشی در کار نیست.
فقط درسش مونده برام.
خیر بود برای منم عینِ خودت.
شیرینی وارد زندگی مون کرد خدا…
خدا که انسان نیست روی نااگاهیِ ما مجازاتمون کنه.
میگه این بنده ام هست، من دوستش دارم، کمکش میکنم متوجه بشه چی به چیه، خودم راهنماییش میکنم برگرده تو مسیر درستِ خودش…
خدا عاشقِ منه، منم عاشقِ خدا.
خدا انقدر عظیمه که حتی وقتی من وارد تله ی شرک و غرور و فراموشی میشم نسبت بهش، منو طرد نمیکنه، داره منو میبینه و حواسش هست تا کمکم کنه.
سپاس گزاری از این خدا کمه، اندازه نداره، بی نهایته.
مرسی که انقدر شفاف برام نوشتی و قلبمو روشن کردی.
توکل و ایمانم رو پررنگتر کردی.
توجهم به کنترل ذهن رو عمیق تر کردی…
مرسی که نوشتی و شادم کردی.
خداوند خودت و ترانه جانم و همسر محترمت، و همه ی عزیزانت رو در پناه خودش حفظ کنه همیشه.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
یه شیرینی همین الان اتفاق افتاد که برات میگم:
یه تکونِ متفاوت رو تجربه کردم از نی نی همین الان…
متفاوت از قبلی ها…
به حدی ذوق کردم که حد نداره، انقدر واضح و بزرگ و متفاوت با قبلی ها، برام نشونه است…
نشونه ی زیبایی هست از حضورِ خدا در تک تکِ ثانیه هام…
فردا ان شاالله سونوگرافیِ رشد جنین دارم و حسابی ذوق دارم میریم نی نی رو ببینیم، صدای قلبِ نازنینش رو بشنویم…
من برای این هدیه ی عظیمِ خداوندی و تکون هاش بسیار سپاس گزارم.
از قلبم میگم هر کی نی نی میخواد، خدا بهش بده این نعمت و برکت رو.
الهی شکرت بی نهایت.
خدایا مرسی که انقدر شفاف و راحت باهام صحبت میکنی، عاشقتم من.
سلام به نفیسه جانم.
میدونی چی شد؟
یه خلوار برات نوشتم بلافاصله بعد از خوندن پاسخت با عشق.
پَرید :)))))
فدای سر تو و من:)
لابد اون حرفها رو فقط یه بار باید مینوشتم برای ارامش خودم و بعد ماموریتشون تموم میشده:)
چه میکنه این نگاهِ مثبت نگر و حال خوب کنِ جدیدِ من :)))
خب، اصلِ حالت چطوره عزیزم؟
میدونی چطوری شدم؟
حس کسی رو دارم که کلی با دوستش گپ زده بعد یهو فهمیده ارتباط قطع بوده از اول :)))))))
کمدی برقراره تو این لحظه برای من.
اشکال نداره، الان فقط خنده ام گرفته و شادم، هیچ دوشواری نداریم:)
هر چی باید بگم و بنویسم و برسه دستت، نوشته میشه :)
از کنترل ذهن نوشتم.
از خوب کردن حال و حس.
از درس ها و نکات قشنگت تو پیام.
از داستانِ تعویضِ پروفایلم.
…
میدونی چی شد؟
من سمانه ای که اومد سراغِ سایت، پاسخت رو دید دیگه نیستم…
چقدر آرومتر شدم.
چقدر حالم بهتر شده.
عجب!
البته یه درس گرفتم، اپلیکیشن مرورگری که باهاش نوشتم رو پاک کردم، چون دو بار امروز شاهد بودم کامنتهای پیش نویس تو سایت رو برام نگه نمیداره.
بوس بوس خداحافظ.
حالا با همون یارِ قدیمی، chrome جانِ گوگل در سایت هستم :)
خب حالا چی بنویسم برات؟
از کجاش بگم؟
خب میسپرم به جریانِ هدایت، که هر چی باید، رو بنویسم :)
از ماجرای پروفایل میخوام بگم:
مربوطه به 14 فوریه و ولنتاین و شب قشنگی که با همسرم و حضور افتخاریِ نی نی، تو فودکورتِ نزدیک خونه مون ساختیم.
جای قشنگی که میخواستیم بریم مدتها و تستش کنیم، اما عقب میوفتاد.
عاشق خودم و همسرم هستم که تو هر شرایط و با هر امکاناتی میریم واسه خودمون خاطره ی شاد میسازیم:)
سورپرایز شدیم دیدیم موسیقیِ زنده داشتن، با اهنگ ها شاد شدم، اونایی که بلد بودم رو هم میخوندم با خواننده.
آدما هم شاد بودن، الهی شکر.
دیدی وقتی یه چیزِ لوکس اطرافته اول سختته بری امتحانش کنی؟
تجربه کردی؟
منم تو ذهنم میگفتم wow حالا این فود کورته، اسمش خفنه، لابد خیلی لوکسه و ….
رفتم دیدم بله، لوکسه، خفنه، باحاله، خوشگله، تمیزه، شیکه…
خب که چی؟
برو حالشو ببر چیکار داری به قر و فر و اسمِ لوکسِ یه رستوران که حالا چون اصطلاحِ فود کورت رو یدک میکشه یعنی دیگه باید خیلی باملاحظه بری؟
نه بابا من و همسرم با لباس راحت خودمون رفتیم، بی قر و فِر :)))
خیلی هم خوب بود، غذاشون چسبید بهم، انرژی محیط عالی بود.
من قبلا نمیدونستم اصطلاح فود کورت با بقیه رستوران یا کافه ها چه تفاوتی داره.
پرسیده بودم متوجه شدم میتونی تو یه فضای بزرگ بشینی و منوهای مختلف رو سفارش بدی، فست فود، سنتی و …
بازی با اسامی هست فقط به نظرم و لوکس بازی، همین، تکنولوژیِ خاصی نیست که بخوایم گنده اش کنیم.
راحت باش با خودت.
من طالبِ جاهای زیبا هستم.
اینجا حقیقتا زیبا دکور و طراحی شده بود، پر بود از فضای سبز و حوض و صندلی و مبلهای متنوع.
خوشم اومد چون بزرگ و خوشگل و متنوع بود :)
بیرون اومدنی چشمم خورد به آینه و عکس گرفتم…
یکی دو روز پیش هم یهو هوس کردم با اپلیکیشنِ wordpress عکسمو عوض کنم که به راحتی انجام شد.
خب میبینی یه عکس پروفایل، چقدر دنبالِ خودش زیبایی داشته :)
نی نی سلام میده بهت نفیسه جان.
الحمدالله همه چیز خوبه.
به چشم دیدم تو یه ساعت اخیر که از بیرون اومدم و ذهنم میخواست سر موضوعی شیطنت کنه، چطوری با حضور در سایت و کامنت نوشتن برای تو کنترل ذهن اتفاق افتاد و من سمانه ی قبلی نیستم…
رها شدم و سبکبال.
میتونی باور کنی؟
این تغییر فاز آیا برات باور پذیره؟
خودم که تعجب کردم حسابی.
سپاس گزار خدا هستم.
اعتبارش از اللهِ یکتاست.
شیرینی اش هم از دو کامنتی که برات نوشتم، یکی در باد رها شد و رفت، دومی هم اینجاست :)
مرسی بهم انیمیشن شاد معرفی کردی، نیاز داشت روحم بهش.
مرسی با دقت کامنتهامو میخونی.
مرسی بهم عشق میدی.
ماچ بهت فراوان.
نفیسه جان رفتم دوباره برگشتم تا چیزی رو بنویسم که خیلی مهمه.
نمیدونم اینو تو کامنت دیگه ام خوندی یا نه، اما لازمه برای یاداوری خودم مجدد اینجا بگم:
سمانه جان و سایرِ دوستان:
هیچ نترسین و عجله نکنین.
هدایتِ هر کدومِ شما که متناسب با خودتونه، به دستِ خودتون میرسه.
حریص و عجول نباشین برای انجامِ هدایت های دیگری تو زندگی تون.
به کارتون نمیاد، برین دنبالِ دریافت و اجرای هدایت های خودتون.
چی شد یهو برگشتم تا زمان ویرایش هنوز بازه اینو بنویسم؟
بعد از ارسالِ این پیام و مجدد خوندنش، بستم مرورگر رو اینترنت رو قطع کردم برم سراغِ انیمیشنت، گفتم قبلش جایزه بدم به خودم:
1- صدای قلبِ نی نی جونم.
و قربون صدقه اش.
2- سوره ی اعلی با صوتِ یوسف کالو…
با یوسف کالوی نازنین، بلند و با حرارت سوره اعلی رو خوندم…
بمبِ انرژی یعنی چی؟
هر چیزی که تو رو به وجد بیاره.
تو رو ، نه دیگران، اونم شاید همیشه نه، گاهی، در بزنگاه ها …
بمب انرژی با تو کاری میکنه که حس کنی میخوای پرواز کنی…
سوره اعلی الان با من اینکار رو کرد…
پرواز و شادی.
خونده بودم سعیده جانِ شهریاریِ قشنگم قبلا مینوشت خودشو بسته به سِرُمِ آیه الکرسی و اروم میشه.
میفهمیدم چی میگه ها ولی درک نمیکردم.
فکر میکردم این باید روی منم جواب بده و حسم رو عالی کنه…
دیدم نه، اینطور نیست، علارغم اینکه عاشق آیه الکرسی هستم و میخونمش، ولی بمب انرژیِ سمانه جان صوفی نبود….
الان کشف کردم بمب انرژیِ من چیزیه متناسب با من و روح و روانم، علایقم و در هر لحظه ممکنه متفاوت بشه …
سوره اعلی منو فرستاد پرواز و شادی و شعف.
این شد که یاد درسِ هدایت افتادم که تو کامنت قبلیم نوشتم و اینجا هم تکرارش کردم.
نفیسه جانم، هدایتِ سمانه با نفیسه فرق داره.
هدایتِ نفیسه با سمانه فرق داره.
چه قشنگه درک کنیم هر کسی انقدر منحصر به فرد و عزیز و تک هست تو دم و دستگاهِ خدا، که خدا جداگانه و هر لحظه واسش هدایت خاصِ اون لحظه ی خودش رو بارگزاری میکنه، نه تکراری، نه یکسان، نه بی حوصله، نه بی جواب…
خدایا دمت گرم.
چه میکنه این هدایت…
خودش بمب انرژیه، چه برسه به نعمتهای داخلش…
الهی شکرت برای حال خوبم، سلامتی و آرامشم.
سلام نفیسه جانم.
دوستِ ندیده ی آشنایِ عزیزِ دلم.
نور و ثروت و ارامش هر لحظه بباره و بتابه به زندگیت.
الان انیمیشن migration رو تموم کردم…
انیمیشنی کاملا مطابق با اموزه های استاد…
چقدر لذت بردم از تماشای قشنگی هاش…
بسیار بسیار ازت سپاس گزارم.
عین قورمه سبزی بود واسم که عاشقشم.
عین نون خامه ای که جدیدا دوستش دارم، چسبید بهم.
عینِ نوشتن که عاشقشم، چسبید به وجودم…
نفیسه جان، انیمیشنی معرفی کردی کاملا سازگار با فایل استاد در رابطه با تغییر…
خیلی سپاس گزارتم.
پیشنهاد میدم دوستان و استاد جان تماشا کنن.
حالا برای خودم و تکرار قشنگی هاش مینویسم که چقدر لذت بردم ازش:
1- متوجه شدم تغییر شجاعت میخواد، وارد مسیر میشی، حتی سختی و چالش هم به دلیل ناشناخته بودن مسیر پیش میاد و طبیعیه، یاد میگیری روبه رو شی و حلشون کنی، بزرگ شی و جلو بری، بعد شاهدِ شهد و شیرینیِ نتیجه هم خواهی بود.
نتیجه ی اصلی اون شادی، رشد و بهبودهایی که تو شخصیتت ایجاد شده، نه فقط اون میوه ی ظاهری که دلت میخواسته بهش برسی تو خواسته ات.
2- شخصیت پسر کوچولو، گوئِن، گوله ی نمکه، اونجایی که به داداشِ پر شکسته اش پیشنهادِ بغل میده.
عاشقشم که انقدر بانمک بود، گردالوی خوشمزه ی چشم درشت :)
3- شخصیت ماجراجوی مادر و پسر بزرگ، منو تحت تاثیر قرار داد.
4- پدری که دید برای اینکه بیات نشه، نگنده، فاسد نشه، پژمرده نشه، تصمیم گرفت بزنه به دلِ ترسش از تغییر و مهاجرت و خطر، و بعد پای در راه گذاشت…
شجاعت هاش رو به شدت تحسین میکنم.
از استاد جان شنیدم:
شجاعت این نیست نترسی، شجاعت اینه که میدونی میترسی اما میری تو دلِ ترس هات.
5- پروازهاشون تو آسمون، بازی و شادی شون وقتی تو دلِ ابرها رفتن، رقص هاشون، کلاسِ یوگا و آرامش شون و …
غش کردم از ذوق براشون، چقدر شیرین بود.
6- اتحاد، اعتماد، امیدواری، نگاهِ زیبا بین داشتن، تو این انیمیشن منو به وجد آورد.
7- چقدر رنگی رنگی بود همه چیز.
عین آب نبات رنگی رنگی بود برام.
پرنده ی جاماییکایی رو انقدر رنگی رنگی بود دلم میخواست قورتش بدم :))))
8- شجاعت و جسارتِ پسر بزرگ تحسین برانگیز بود، تلاشش رو کرد برای کمک به بقیه و اگاه سازی شون از خطری که متوجهش شد در رابطه با سرآشپز، بالهاشو از دست داد ولی بلند شد و بهبودشون داد، چقدر هم که قشنگ شدن…
به خودش باور داشت، راه حل مسیله رو تو دل ماجرا پیدا کرد و بالش رو ترمیم کرد حتی زیباتر از قبل.
9- پدری که برای حفاظت از فرزندش نمیذاشت اقدامی بکنه.
بعد بهش ثابت شد باید اجازه ی رشد بده به پسرش و بهش افتخار کرد برای تلاشش، حرکت و اقدامش.
خوشم اومد آخرش به پسرش گفت لیدر باشه.
10- رابطه ی جذابِ مامان بابا، عشق، دوستی، شادی، رفاقت، همراهی، در کنار هم و مکمل بودنشون جذاب بود.
وقتی تو قفس گیر کردن اینبار پدر به مادر گفت که به یاد بیاره توانمندی ها و نگاه زیبابینش رو…
11- تواناییِ حل مسیله رو چندین بار دیدم و کیف کردم.
اینکه تو قفس برای حرکت چگونه عمل کردن.
راه حل مسیله داخل خودش بود.
کامل یاد اموزه های استاد میوفتادم هر لحظه.
12- دنیایی از رنگ، موسیقی، نشاط، امید و انگیزه.
13- بهشتی دست سازِ انسان دیدم برای اردک ها (اون مزرعه و صاحبینش) که مثل یه جایزه موقت و ظاهری بود که باطنِ نازیبا داشت.
و بهشتی حقیقی برای همه ی پرنده ها مطابق با ذاتِ خودشون، هماهنگ با خودشون و طبیعت، با ظاهر و باطنی قشنگ (جاماییکا و طبیعت شگفت انگیزش)
14- چقدر کلاسِ آرامشِ اردک سفیدها باحال بود با اون زیراندازهای رنگی رنگی شون.
چقدر شبیه سازیِ زندگی اردک ها با انسان باحال بود، چقدر حرکات بالشون محشر بود تو کل انیمیشن.
اونجایی که اردک پدر میخواست بره دنبال کلید چسبید به نرده ها، یا حرکت بالها موقعِ یوگا، یا رقص هاشون…
من خیلی خوشم اومد از ترکیب بندی ها و خلاقیت جذابِ این انیمیشن.
15- مواجهه با لک لک ها…
ترسِ اولیه از عدم امنیت.
ولی همچنان کنترل ذهن…
شواهد خطر رو نشون میداد، بعد رفیق شدن :))))
ظاهر دشمن، باطن دوست، از خطر ماهی نجاتشون دادن.
تخت خوابشون ماهیتابه :)))
16- دوبله ی عالی و طنازانه ای که من دیدم و حسابی کیف کردم.
17- مهاجرت و تغییر …
چقدر لطیف با مفهومِ مهاجرت و ابعاد متفاوتش روبه رو شدم.
یه شعبه از فایل زیبایی ها رو اوردم اینجا الان :)
خیلی هم عالیه.
بوس و عشق و بغلِ فراوان از من و نی نی برای نفیسه جانمون.
خدایا شکرت برای انیمیشنِ زیبایی که دیدم، درس ها مرور شدن برام، کلی هم لذت بردم از جذابیت های بصری و کلامی اش.
سلام به شیرینِ عزیز.
خواسته ای اومد تو ذهنم مجدد که سپردمش دست الله.
گهگاهی نجوا میاد که بگه چطوری و … من رهاش میکنم و روی خدا حساب میکنم.
دقایقی پیش که فکرم دوباره روی خواسته ام رفته بود، چند مورد هم بهش اصافه کردم و نوشتم و رهاش کردم.
کامنت شما برام دقیقا نشونه بود در موردِ خواسته ام:
خواسته ها همیشه پاسخش از قبل داده شده توسط خدا، پس روی خودش حساب کن.
از این مستقیم تر دیگه نمیشه خدا باهام صحبت کنه.
الهی شکر.
مرسی که مثالِ قلیه ماهی رو نوشتی (نوشِ جانت) و باعث شدی توجهم مجدد به فقط روی خدا حساب کن جلب بشه.
نور خداوند بتابه به هر لحظه از زندگیت شیرین جان.
خداوندا تو خودت میگی صدای من بلندتر از صدای شیطانه، دست من بالاتر از دست های دیگه است، عاشقتم که انقدر بی نقص و کامل و بی نهایتی.