باید شخصیتمان تغییر کند نه اینکه ادا در بیاوریم!

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

این نظر امروز در کانال گروه به اشتراک گذاشته شد:

“سلام استاد عزیز.

بعد از دو سال گوش کردن حرف‌ها و کلیپ‌های شما تازه امروز دوزاریم افتاد. هر چند نتایجی گرفتم که شاید برای ۹۹ درصد مردم باورش سخت باشه. منی که دوسال پیش در سن ۲۸ سالگی سربار پدرم بودم، الان کنار همسرم توی خونه شخصیم زندگیم کم از بهشت نداره و جالب اینجاست که خودم چنتا کارمند استخدام کردم و بهشون حقوق میدم!!!

چیزی که دو سال پیش آگه پیامبر ص هم این مژده رو به خودم و پدرم و اطرافیانم می‌داد هیچکدوم از ما باور نمی‌کردیم. استاد عزیزم

اونچیزی که فهمیدم این هست که باید شخصیت ما عوض بشه تا اتفاقات زندگیمون عوض بشه.

با ادا درآوردن؛ و در واقع همون آدم قبلی بودن اتفاقات مهمی نمیفته. هرچند که تغییرات کمی رو در پی داره. باید با خودمون فکر کنیم:

این شخصیت؛ این باورهای محدود کننده تا کی؟ ادا درآوردن؛ تقلید کردن و نقش بازی کردن تا کی؟ شب‌ها فرصت مناسبیه برای خلوت با خود.

استاد عزیزم

چیزی که منو میاره توی قسمت نظرات باور کنید اراده من نیست. یه الهام قوی هست که میگه: برو و اونچه بهت دادیم رو با دیگران قسمت کن

استاد عزیزم! از شما ممنونم که شادی‌های خودتون رو با ما قسمت میکنین و اونچه خدا بهتون الهام میکنه رو به ما هم یاد میدین”

….

خواندن این نوشته، تعهدی را به یادم آورد که آن جهادی اکبر را درونم به راه انداخت و به گونه‌ای شخصیتم را شکل داد و تربیت کرد تا قادر باشم در هر شرایطی متفاوت از قبل فکر کنم، ببینم و عمل کنم.

همه‌ی آنچه در آموزش‌های من می‌شنوید، باورهای من است، چیزهایی است که به آن اعتقاد دارم و تمام سعی زندگی‌ام، به کار بردن این نکته‌ها در همه لحظات زندگی‌ام است. 

اگر وارد این راه شده‌ای، اگر نتایج عباس منش را می‌خواهی، باید برای خرد کردن شخصیت نازیبای درون، جسارت و شجاعت به خرج دهی، همانگونه که من انجامش دادم. خیلی مهم است که شخصیتت تغییر کند، نه کلمات ات! خیلی مهم است نگاهت به اتفاقات تغییر کند و نه اطلاعاتت!

خیلی مهم است بتوانی وقتی که اوضاع به ظاهر نامرتب است، بر طبق آنچه رفتار کنی که آموخته‌ای!

یادت باشد، ماجرای تغییر باورها، ماجرایی همیشگی است. مثل نفس کشیدن و غذا خوردن!

هر باور قدرتمند کننده‌ای که می‌سازی، یک نهال است که برای درخت شدن به آب، نور و حتی سمپاشی نیاز دارد تا از کرم‌ها و حشراتی که برگ‌های تازه جوانه زده‌ی نهال را مورد هدف قرار می‌دهند، حفظ شود.

مهم‌ترین کاری است که باید برای آن نهال تازه جوانه زده، انجام دهی تا فرصتی برای رشد داشته باشد، این است که:

باید از محیط، حرف‌ها و حتی افرادی دور شوی که دیدگاهی مغایر با آن باور قدرتمند‌کننده‌ای دارند که تلاش می‌کنی آن را بسازی.

همه افرادی که از نزدیک مرا می‌شناسند، متفق القول معتقدند: آقای عباس منش فردی است که ازهر دیدگاه، کتاب، فرد، گروه و هر آنچه که نقطه مقابل باورهایی باشد که موفقیت‌هایش را آفریده و برایش نتیجه بخش بوده، به راحتی دوری می‌گزیند و اجازه نمی‌دهد حتی لحظاتی در مرکز توجه اش باشند. زیرا قدرت فرکانس را می‌دانم، زیرا فهمیده‌ام که چگونه با توجه کردن به هر چیزی آن را وارد زندگی‌مان می‌کنیم و می‌دانم اگر مراقب کانون توجه‌مان نباشیم، چگونه به راحتی و خیلی آرام از مسیر منحرف می‌شویم.

روانشناسی ثروت ۳، طراحی شده تا کسب و کارت را برای سال‌های سال، تغذیه نماید. هرچند در همان سال اول، میوه‌های این درخت را برداشت می‌کنی، اما هرچه این مسیر را بیشتر ادامه می‌دهی، ثمره بیشتری را دریافت می‌کنی زیرا درخت تنومندتری می‌سازی.

وقتی همان ۳ جلسه اول این دوره را ضبط کردم، احساس کردم این همان دوره‌ای است که با تمام وجود، راضی‌ام نموده

زیرا خیلی فرق می‌کند که شما کتابی درباره یک کسب و کار موفق بخوانی که نویسنده با باورهای خودش که معمولاً هم باورهای محدود‌کننده‌ای است، دلایل موفقیت آن کسب و کار را نوشته باشد  یا اینکه مستقیماً پای صحبت‌های فردی بنشینی که سالها زمان صرف شناختن قوانین کیهانی نموده، قدرت و نقش باورها در نتایج افراد را درک و خود نیز باورهای قدرتمند‌کننده‌ای ساخته که موجب شده نه تنها یک کارآفرین موفق باشد و کسب و کارهای موفقی را بپرورد، بلکه با چنین دیدگاه و باورهایی، کسب و کارهای موفق زیادی را بررسی و عوامل موفقیتشان را استخراج نموده است.

ایمان دارم این دوره کسب و کارت را به معنای واقعی کلمه متحول و راهنمای شما در ساختن کسب و کاری می‌شود که قادر باشد در همه جنبه‌های زندگی‌ات، شما را راضی نماید. بی صبرانه منتظر خواندن نتایج این دوره در کسب و کارتان هستم.


اطلاعات بیشتر درباره دوره روانشناسی ثروت۳ (ستاختن کسب و کار موفق)

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    294MB
    25 دقیقه
  • فایل صوتی باید شخصیتمان تغییر کند نه اینکه ادا در بیاوریم!
    22MB
    25 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

591 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 4
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 17 آبان رو با عشق مینویسم

    امروز صبح مادرم بعد تقریبا دوماه سفر به خونه خواهرم ، برگشت و از امروز شروع کردم به یاد دادن گل سر به مادرم

    وقتی مادرم رسید کلی برای همه مون وسیله گرفته بود و از باغ پدر شوهر خواهرم انار شیرین و بهشتی آورده بود ، به مادرم گفتم میشه به استاد رنگ روغنم بدی ببرم

    گفت باشه ببر

    و برای استاد طراحی هم انار و بهار نارنج گذاشتم ، که یه دختر ناز و واقعا فرشته زمینیه که هرموقع ازش خواستم ایرادای تمرینامو بگه و حتی چیزایی که لازم بود رو بهم یاد میده همیشه ، بدون هیچ چشم داشتی

    و نه فقط من برای تک تک هنرجوها دقیق و خوب توضیح میده

    خداروشکر میکنم به خاطر داشتن چنین انسان های ناب و زیبایی که خدا به من نصیب کرده

    وقتی چیزایی که مادرم آورده بود رو دیدیم ، من کلی خوشحالی کردم و بعد دیدم دوباره خواهرم با من صحبت نمیکنه و هرچی باهاش حرف میزدم با اخم جواب میداد

    میدونستم از چی ناراحته ، ولی نمیخواستم قبول کنم

    چون این مدت رو، که من هم تو کارای خونه کمک کرده بودم و فقط دو هفته آخرو کم کاری کردم ، وقتی دیدم باهام صحبت نمیکنه منم هیچی نگفتم

    بعد از ظهر که شد، به مادرم گفتم بیا تو کارای گل سر بهم کمک‌ کن تا پس فردا باید کلی گل سر بسازم برات و ببری بفروشی

    و بهش گفتم تا این هفته اجازه دارم بهت کمک کنم بعد هفته بعد اصلا هیچ کمکی بهت نمیکنم

    چون خدا بهم فهمونده بود که باید مادرم خودش شروع کنه به فروش و ساخت گل سرا

    وقتی من این حرفارو گفتم باعث شروع بحث خواهرم با من شد

    یهویی برگشت گفت توام با این الهامات که این حرفشو به داداشمم گفته بود که طیبه هم خودشو مسخره کرده میگه با خدا حرف زدم اینو بهم گفته منم میگم چشم

    نمیدونم شاید این جریان باعث شد سعی کنم دیگه پیش خواهرم نگم که خدا بهم گفت این کارو بکنم ،چون وقتی اینجوری گفتم چند روز بعدش یا به خودم یا به داداشم گفته طیبه هم دیوونه شده میگه خدا بهم گفت …

    چون وقتی به مادرم میگم و یا داداشم میشنوه و بهش میگم قبول میکنن و خودشونم قبول دارن که خدا از دلمون هدایتمون میکنه

    ولی خواهرم اینبار گفت توام با این الهامات

    تو بودی که میگفتی نباید عقب بکشی و بترسی

    الان چی شد میخوای کار قلاب بافی رو ادامه ندی و پا پس میکشی و فروشش رو میندازی گردن مامان

    و گفت که چرا مادر از راه نرسیده میای میگی بیا اینارو درست کن یا میگی کمکت نمیکنم

    و من اون لحظه اصلا به حرف خدا گوش ندادم و سکوت نکردم ، لحظه اول شنیدم که ساکت باش و هیچی نگو

    ولی بحث رو ادامه دادم تا اینکه خواهرم حرفاشو بهم گفت که تو بی نظمی و تو کار خونه کمک نکردی

    اونجا بود که به خودم گفتم چیکار داری میکنی طیبه

    این همه میگفتی من تغییر کردم این بود نتیجه اش ؟؟؟؟

    و حرفای استاد عباس منش یادم اومد گفتم استاد عباس منش میگفت اگر تو شرایطی که قبلا قرار میگرفتین دوباره قرار بگیرین و مثل قبل عمل کنین ،تغییر نکردین

    و اینو که یادآوری کردم اذیتم کرد که چرا من نتونستم آروم باشم

    ناراحت شدم و خودمو سرزنش کردم گفتم طیبه ،چرا این چند روزو به حرف خدا گوش ندادی؟؟

    تو میخوای تغییر کنی یا نه ؟؟؟؟

    درسته که همیشه سعی کردم تو اینجور مواقع خودمو کنترل کنم و تو این یکسال خیلی خودمو کنترل کرده بودم تو همچین مواقعی و شرایطی شبیه به این

    ولی اینبار نتونستم و نمیدونم چرا نشد که کنترل کنم خودمو

    و وقتی بیشتر فکر کردم، به این باور محدودم رسیدم که

    از بچگی از اطرافیان شنیدم که هر کس مهمون اومد ، تا روز سوم مهمونه و از روز سوم به بعد خودش باید غذا درست کنه و خونه رو مرتب کنه و یه جورایی صاحب خونه از مسئولیت فرار میکنه

    نمیدونم باز باور محدود دیگه در این باره دارم یا نه

    و این حرف رو که از یکی از فامیلامون شنیده بودم ، از بچگی تو ذهنم مونده بود که راست میگه ، چرا باید ما کار کنیم هر کس بیشتر موند خونه مون ، خودش همه کارارو انجام میده

    نمیدونم شاید باید این اتفاق تکرار میشد تا من بیشتر فکر کنم و دلیلش رو متوجه بشم تا خودم رو اصلاح کنم درمورد مهمون اومدن به خونه مون

    چون این بحث با خواهرم و یا بعضی از مهمونای خیلی نزدیک فامیل پیش میومد هر از گاهی و تکرار شونده بود

    و الان متوجه شدم باور محدودم رو

    خدا بهم فهموند که تو رد پای روز 14 آبانم نوشتم که آیه 186 سوره بقره رو به زبونم جاری کرد تا من فکر کنم و بنویسم تا بفهمم منظورشو

    که من درخواست کردم که خداگونه عمل کنم و ارتباطم رو با خواهرم و جهان هستی اصلاح کنم

    ولی باید من هم به حرف خدا گوش بدم و اجابت کنم حرفش رو تا به سعادت راه یابم

    که همون نتایج پایداره

    وقتی خواهرم مدام بهم میگفت تو همکاری نمیکنی

    و همکاری نمیکنی تو کارای خونه و من خواهر بزرگترتم نمیگی این همه کار میکنه کمکش کنم

    میدونستم حق با خواهرمه ،ولی نمیخواستم قبول کنم و ذهنم مدام بهم کارایی رو یادآور میشد و حرفایی رو میگفت که سبب میشد منم به خواهرم بگم

    اون لحظه های اول فقط میشنیدم هیچی نگو برو اتاقت ، وقتی ادامه دادم بحث رو ،دیگه هیچ صدایی نشنیدم که چرا بحث میکنی یا ادامه نده

    و این بحث از 3 تا 6 ادامه داشت

    و خواهرم گفت تو درسته گوش میدی به این سایتی که میگی ولی اصلا تغییر نکردی

    اگر تغییر کرده بودی تو کارای خونه کمک میکردی

    من چند لحظه ای خودمو سرزنش کردم و گفتم آره راست میگه تو چرا نتونستی خودتو کنترل کنی

    چرا وقتایی که میرفتی ظرف بشوری و خدا میگفت باقی ظرفارم بشور ، فقط چند بار گفتی چشم و دیگه چشم نگفتی؟

    ولی نباید خودمو سرزنش کنم ،میدونم که حق با خواهرم بود من باید درست رفتار میکردم ،من بودم که سبب این بحث شدم

    میدونم که برای تکاملم و رشد ظرف وجودم باید این اتفاق ها رخ بده تا من طیبه 30 سال گذشته رو تغییر بدم

    و درسته که اینبار نتونستم خودمو کنترل کنم ،ولی اگر الان از این ماجرا درسم رو بگیرم ،دیگه این بحث ها رخ نمیدن و اگر خونه مون مهمون اومد و من همکاری کردم و به وظایفم عمل کردم ، صد در صد نتیجه رفتاری خودم و خواهرم و هرکس که مهمون اومده خونه ما ، تغییر خواهد کرد

    از خدا کمک میخوام تا قلبم رو باز کنه برای همکاری

    قلبم رو باز کنه برای مسئولیت پذیری و رفتار صحیح

    قلبم رو باز کنه برای آرامش

    قلبم رو باز کنه برای درست عمل کردن و کنترل ذهنم

    قلبم رو باز کنه برای احترام گذاشتن به خودم و خانواده ام و جهان هستی

    خدایا بی نهایت شکر میکنم و ازت سپاسگزارم

    بعد امروز جدا از بحث خواهرم و من

    مدام ذهنم نجوا میکرد که خودت ببر گل سرارو بفروش ،مدام میگفت تو اگر گل سر نفروشی از کجا درآمد داشته باشی

    نقاشیاتو که 100 میگی برای یه آینه دستی پر کار که بازم نمیخرن چجوری میخوای بفروشی

    و من از خدا کمک میخواستم که آرومم کنه

    قلبم رو باز کن برای ایمان به غیب

    و گفتم با وجود اینکه نمیدونم قراره چی بشه و بهم گفتی که طیبه گل سر نفروش و با اینکه تحویل دادم به مادرم، ایده بافت انار رو هم بهم دادی و الان دارم برای مادرم میبافم

    حتی ایده این رو دادی که به مادرم بگم ببره باغ گل بفروشه

    بارها گفتم خدایا به قلبم آرامشی بده تا قلبم رو باز کنی برای آرامش ،برای ثروت بی نهایتت ،برای ایمان و تسلیم بودن در مقابل تو

    قلبم رو باز کن برای فروش نقاشی هام از بی نهایت طریق

    امروز من پر بود از چشم نگفتن به خدا

    و میدونم که بخشی از تکاملم هست و نباید سرزنش کنم خودمو

    آخه از استاد عباس منش یاد گرفتم که بالاخره ما انسانیم و یه وقتایی نمیتونیم خودمونو کنترل کنیم و نباید بذاریم تو احساس ناخوب بمونیم

    ولی باید سعیمو بکنم که از امروزم درسی رو که گرفتم عمل کنم تا دیگه همچین اتفاقی رخ نده

    یعنی هر وقت مهمون اومد خونه مون همکاری کنم

    حتی اگر خودمون بودیم به مادرم هم کمک کنم

    و از خدا کمک میخوام قلبم رو باز کنه برای مسئولیت پذیری و اصلاح رفتارم

    تا شب فکر کردم و از اینکه نتونستم خودمو کنترل کنم هم پشیمون بودم هم اینکه میدونستم خودمم مقصرم و درس گرفتم

    و باید عمل کنم نه فقط بنویسم

    عمل کنم

    خودم هم رفتارم ناخوب بوده ، که سبب اذیت شدن خواهرم شده

    قبول دارم که مقصر بودم

    ولی خدا کمکم کرد تا بفهمم و یاد بگیرم

    شب وقتی با مادرم صحبت کردم و با برادرم صحبت کردم ،بهم گفت مگه بهت نگفتیم درمورد اینکه ، خدا گفته چیکار کنی ، به کسی نگی

    و بعد مادرم گفت طیبه فردا جمعه رو بیا و باهم بریم اینبارو برای من بفروش بعدا من میفروشم

    و اصلا قرار نبود من تو جمعه بازار همراهیش کنم و چون بحثی بین خواهرم و من شد ،دیگه مادرم گفت اولین روز من هست خودت بیا

    و شب رو تا دیر وقت و صبح روز جمعه گل سر درست کردم

    خدایا شکرت بی نهایت ازت سپاسگزارم

    برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 17 مهر رو با عشق مینویسم

    +ربّ من دوستت دارم

    *منم دوستت دارم بنده من

    +ربّ من دوستت دارم

    *منم دوستت دارم ممنون که هیچی نگفتی و ساکت بودی

    الان که مینویسم یکم قبلش گریه میکردم و دستامو بوس میکردم و میگفتم دوستت دارم ربّ من

    و میشنیدم که منم دوستت دارم

    ممنونم که آروم بودی و واکنش نشون ندادی

    آخه من همیشه تو این جور مواقع سریع به خواهر زاده ام نصیحت میکردم که میگفتم چرا اینکارو کردی

    در ادامه رد پام مینویسم که چی شد این پیام رو دریافت کردم

    از صبح بسیار زیبای بهشتی شروع میکنم

    با عشق مینویسم

    از صبح که بیدار شدم ،نشستم پای قلاب بافی و دائم در این فکر بودم که من فرصت نکردم به کارای نقاشیم برسم

    و یه جور اضطراب داشتم که چجوری هم قلاب بافی انجام بدم و هم به کارای نقاشیم برسم و هم گل سرارو بچسبونم

    داشتم همینجوری فکر میکردم

    و البته عمیقا دلم میخواست نقاشیامو انجام بدم و عقب نمونم

    داشتم تو اینستاگرام فایلای استاد رو نگاه میکردم دیدم نقاش دیمین هرست رو که داشت نقاشی میکشید و نقاشیاش همه نقطه نقطه ان

    پیش خودم گفتم خدایا من چجوری میتونم که تمام انرژیمو بذارم برای نقاشی و از نقاشیام درآمد بالاتری نسبت به قبل داشته باشم

    چجوری میتونم که تمرکز و توجهم رو به نقاشی بدم ؟

    وقتی فکر میکردم یه حس دلتنگی داشتم برای اینکه دلم میخواد تمرکزم روی نقاشی باشه

    ولی نمیدونستم چطور

    میدونم که خدا کمکم میکنه

    حتی این روز ها دائم بهم گفته میشه کیفیت کارت رو در نظر بگیر تا فروشت بالا باشه

    چند روز پیش بود

    یکی از خانما که برای ما کارای قلاب بافی رو انجام میدن ،به خواهرم گفته بودن که نه تو بلدی و نه خواهرت

    ما بافنده ایم و حتی خواهرت بلد نیست با نقشه توضیح بده

    و خودت هم که بلد نیستی

    این حرف کسی که گفته بود خیلی به خواهرم برخورده بود و دیدم داره باعتنی میبافه و اومد بهم گفت

    طیبه یاد گرفتم بالاخره

    دیگه لازم نیست تو بری به خانمایی که برای من میبافن یاد بدی

    گفتم چی شده گفت یه خانم اینجوری گفت و اومدم یاد بگیرم تا بهش بگم من بلدم و میتونم یاد بگیرم

    جالب بود ، اون لحظه داشتم تو دلم شادی میکردم که خداروشکر خواهرم خودش تصمیم گرفت یاد بگیره

    چون تو رد پاهای قبلیم نوشتم که خواهرم میخواست همه کاراشو من انجام بدم و به خانما یاد بدم و خودش کار خاصی نکنه

    وقتی به یه سری از اتفاقایی که برای خواهرم میفته و من شاهدشم ،فکر میکنم میبینم که استاد عباس منش میگفت یه سریا تا کتک نخورن از جهان هستی تصمیم به تغییر نمیکنن

    درسته خودمم شده اینجوری بودم

    ولی خواهرم اصلا دوست نداشت کاری بکنه و مسئولیت کاراشو به گردن کس دیگه میخواست بندازه و توی این چند ماه خدا آدمایی رو سر راهش قرار داد که بهش بگن تو ضعیفی ،تو نمیتونی کاری انجام بدی و تو عرضه انجام دادن کارای خودتم نداری و این حرفا سبب شد خواهرم به خودش بیاد و شروع کنه خودش مثل من بافتنی رو انجام بده و ببره بفروشه

    و بعد که جریان دیگه رخ داد که من مسئولیت یه سری کارارو نخواستم به عهده بگیرم از من ناراحت شد و گفت اصلا نمیخوام کار کنم و خرفای دیگه

    تا اینکه خانمایی که قلاب بافی برامون انجام میدادن و ما بهشون پول میدادیم یکیش گفته بود که شما بلد نیستین

    و به خواهرم برخورده بود و اون سبب شد که بیاد و یاد بگیره و بهم گفت طیبه دیگه نمیخوام بری به خانمایی که برای من کار میارن یاد بدی

    خودم یاد گرفتم

    وقتی داشت میگفت من اصلا هیچی نگفتم و دیگه اون روزارو یادش نیاوردم که بخوام مثل قبلنا بهش بگم دیدی گفتم اینجوری بود و اونجوری بود

    انگار خیلی آروم تر شدم نسبت به گفتن این حرفا

    و فقط تو دلم شادی میکردم که خدایا شکرت که خودش داره حرکت میکنه

    وقتی شب من شام آش ماست درست کردم و رفتم اتاقم ،خواهر زاده ام اومد گفت خاله آش بردارم ؟ گفتم بردار منم کارم تموم بشه میام

    وقتی رفتم دیدم آش که یه قابلمه بود نصفش نیست و خواهر زاده ام زیاد خورده بود و برای دو نفر کم مونده بود

    خواستم بگم چرا زیاد برداشتی و برای بقیه هم نگه میداشتی ،آدم باید توجه کنه که چقدر برمیداره و از این حرفا که قبلنا خیلی میگفتم

    ولی این بار پاسخم متفاوت بود

    من چی داشتم میدیدم

    یه طیبه آروم که تو دلش گفت اشکالی نداره و یکم آب ریختم تو آش و چون سبزیش زیاد بود بیشتر بشه و من و خواهر و داداشم بخوریم

    وقتی برگشتم اتاق شنیدم که آفرین ممنون که هیچی نگفتی

    و من داشتم فایلای تیکه ای از استاد عباس منش رو گوش میدادم و یهویی گریم گرفت و گفتم دوستت دارم ربّ من

    و من میشنیدم که آفرین منم دوستت دارم بنده من که هیچی نگفتی و آروم کردی خودتو

    وقتی به رفتارام دقت میکنم و میبینم که پاسخی که قبلا در قالب واکنش بود رو میدادم و الان آروم شدم ،خوشحال میشم و میگم داری تغییر میکنی طیبه این یعنی موفقیت

    تو موفق هستی

    خدایا شکرت

    شب وقتی میخواستم بخوابم خدا یه درکی بهم داد و جریانش رو در رد پای روز 18 مهرم نوشتم

    از خدا بی نهایت سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 11 مهر رو با عشق مینویسم

    فکر میکنی کی هستی ؟؟؟

    تو حق نداری با کسی اینجوری صحبت کنی

    حتی اگر نزدیک ترین فرد زندگیت و اعضای خانواده ات باشه

    بزرگ یا کوچیک ،حق نداری اینجوری صحبت کنی

    وقتی این پیام رو از خدا ، دریافت کردم حس پشیمونی داشتم و از خدا خواستم که کمکم کنه که دیگه تکرار نشه و عاجز بودنم رو هر لحظه یادآوری بشه که هیچی نیستم و عاجزم در تغییر دادن دیگران یا حتی حق ندارم به کسی بگم این کارت اشتباه بود یا چرا اینکارو کردی

    و اگر دیدم و در نظرم کار کسی اشتباه بود یا رفتار درستی نداشت سعی کنم اصول خودم قرار بدم و خودم اون کار یا رفتار رو انجام ندم تا فقط روی خودم کار کنم

    چون وقتی فکر کردم ، صد در صد از درونم مشکلی داشتم که این رفتار خواهرم من رو اذیت میکرد تا من بهش بگم اینکارو چرا انجام ندادی و یا اینکه این رفتارت خوب نبود

    باید هر لحظه یادآوری کنم به خودم همه این آگاهیا رو

    امروز عجیب بود ، من فقط به خواهرم گیر میدادم و آخرش حس کردم که ناراحت شده و حرفام اذیتش کرده

    و یه حسی میگفت تو حق نداری اونجوری صحبت کنی

    ما صبح بیدار شدیم تا بریم اداره پست منطقه مون تا پاکت پستی که مادرم فرستاده بود و پیامش بهم اومد که پستچی اومده و خونه نبودیم برگشت خورده و رفتیم پست تا مادرم که میل بافتنی خریده بود رو بگیریم

    وقتی از خونه اومدیم بیرون رفتیم ، تا سوار بی آر تی بشیم ،من دوباره با خودم بافتنیامو بردم و پیاده که میرفتم میبافتم

    آبجیم چون عجله داشت میخواست زود برگردیم و پسرش از مدرسه ساعت 12 میومد هی میگفت سریع تر بیا و چرا بیرون میبافی و من میگفتم میخوام از وقتم بهترین استفاده رو بکنم ،البته خیلی هم آروم راه نمیرفتم ،بهش میگفتم نترس یه مسیر کوتاه تا اداره پست پیدا کردم که البته خدا بهم نشون داده ، از اونجا بریم نهایت یک ساعت و نیم میریم و برمیگردیم

    قبلا که اداره پست منطقه مون میرفتیم با مترو میرفتیم و 4 ساعت طول میکشید ولی الان با بی آرتی و یکم پیاده راه داره و سریع میرسیم

    بهم گفت، حواست پرت میشه نمیتونی جلو روتو ببینی

    و اون لحظه بود ‌که گفتم خدا ، مدیریتم کن من میبافم تو مسیرو بهم نشون بده و وقتی رفتیم رسیدیم اداره پست، و پیگیری کردم، خیلی آدم اومده بود و پاکتاشون برگشت داده شده بود به اداره پست و و یه خانم بلند داد میزد که من 5 روزه از خونه بیرون نرفتم حتی برای نون گرفتن بعد شما زدین که اومدیم نبودین

    و کارمندا گفتن که خودتون نبودین پستچی اومده و دروغ میگین و خانم گفت که من باید پست چی محله مونو ببینم و وقتی پست چی اومد ،ازش سوال کرد گفت من فقط میخوام بدونم که اومدی یا نه

    و پستچی حقیقت رو گفت که من هزار تا نامه داشتم و نرسیدم بیام در خونه تون و برگشت داده شده به اداره پست و اداره پست تو سیستم اینو زده که شما خونه نبودین

    و اون خانم شاکی شد و منم گفتم ماهم خونه بودیم خواهرم خونه بود و اون لحظه حس کردم باید دقت کنم که چرا این اتفاق برام افتاده

    اونجا متوجه شدیم که اصلا نیاوردن و بسته رو خودشون نوشتن که اومدیم خونه نبودید

    داشتم فکر میکردم که چرا اینجوری شده ؟

    چی در من بوده که این اتفاق برای من افتاده .

    و شروع کردم به سوال پرسیدن و همینجور داشتم سوال میپرسیدم .

    وقتی بسته پستی رو تحویل گرفتیم و با خواهرم برگشتیم ،تو راه میل های قلاب بافی که تو بسته بود رو برداشتیم و من شروع کردم به بافتن

    خداروبی نهایت سپاسگزارم که پیدا شد و تهران از این شماره قلاب بافیا نداشت و مادرم از گرگان که چند هفته شد رفته مهمون خونه خواهرم، خرید فرستاد

    وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که من خودمم وقتی مشتریام سفارشی میدادن تو این سال ها که پیج کاری داشتم سهل انگاری میکردم و مثلا نمیرسیدم کار مشتری رو تموم کنم و میگفتم نشد و مشتری هام خداروشکر با درک بودن و چیزی نمیگفتن ولی من وقتی به این اتفاق امروز فکر کردم یاد این رفتارم افتادم

    و بهم گفته شد که طیبه تو وقتی به مشتری هات دیر میرسوندی و حتی جدیدا همکلاسی کلاس رنگ روغنت بهت سفارش داده گفتی میاری ولی دو هفته شد نبردی و درست کارت رو انجام نمیدی

    برای همینه که این اتفاق برات رخ داد تا بیدارت کنه که این رفتارت رو اصلاح کنی و سرموقع تحویل بدی اگر مسئولیتی برای کاری داری

    تا دیگه برای تو رخ نده

    و بسته های سفارشی تو هم به وقتش بدستت برسه و یا اگر قراره کسی کار تو رو انجام بده کارت به سرعت انجام بشه

    الان که داشتم مینوشتم یاد جریان شکایتم از گالری که چند ماه میشه تابلومو پاره کردن افتادم و الان چند ماهه که رسیدگی به پرونده من تو دادگاه هی به دلیل خیلی ساده به تعویق میفته

    یه بار به تعطیلی خورد که سه روز کل تهران گرم ترین روز بود و اداره ها تعطیل شد

    و رسیدگی شکایتم دو ماه بعد زمان دادن

    یه بارم رفته بودیم اونجا و صدامون نکردن و بعد گفتن فرصت برای رسیدگی تموم شده پرسیدم گفتن خبرتون میکنیم و وقتی چند روز گذشت نوشتن که نیومده بودین دادگاه

    وای خدای من

    چند وقته هی فکر میکردم میگفتم چرا کارای اداری و یا بعضی کارام من به تعویق میفتن ؟

    و شروع کرده بودم به تکرار باورایی که نوشتم مثلا کارای من به وقتش انجام میشه و سریع تر انجام میشه

    نگو قبل تکرار باورای قوی از یه جای دیگه باید اصلاح میشد و بعد باورای قوی رو تکرار میکردم

    و الان با نوشتنم یهویی بهم الهام شد که جریان شکایتت هم به همین اتفاق مربوط میشه

    الان میفهمم چرا استاد عباس منش میگفت وقتی سعی میکنین به رفتاراتون دقت کنید و بیشتر آگاهانه توجه کنید ،بهتون گفته میشه تا اصلاح کنید رفتاراتون و باوراتونو

    و الان فهمیدم که تا زمانی که من کارهایی که برعهده میگیرم رو درست انجام ندم و چه کارهای خودم و پیشرفت در مهارتم نقاشی ،و چه کسانی که از من درخواست میکنن کاری رو براشون انجام بدم و یا اینکه برای مشتری هام و از صفر تا صد تولید کارهای هنری هم باید لحظه به لحظه اش رو صد در صد خودمو بذارم و مسئولیت تمام کار رو با نظم به عهده بگیرم

    و تا زمانی که به این آگاهی ها عمل نکنم ،این اتفاقات مشابه و تکرار شونده به شیوه های مختلف تکرار میشن

    خدایا شکرت که دلیل این تاخیر رسیدگی کار من تو دادگاه رو بهم گفتی و سپاسگزارم بی نهایت

    و سعی خودمو میکنم که از این به بعد کارهامو درست انجام بدم و اصلاح کنم رفتار هامو تا جهان بیرونم هم تغییر کنه

    وقتی ما برگشتیم خونه من به هرچیز که خواهرم میگفت بهش گیر میدادم و میگفتم باید اینجوری انجامش بدی و یا این درستشه ،خواهر بزرگم هست و ما باهمدیگه راحت صحبت میکنیم

    ولی اون لحظه حسم بهم میگفت که نباید حرفی بزنی و حق نداری اینجوری بگی

    تو باید خودت عمل کنی تا بعد ، که البته، وقتی عمل کردی به آگاهیا ، درسته که میتونی حرفی بگی ولی اون موقع هم سعی کن نگی

    بعد ما نزدیک غروب قرار شد بریم حیاط مسجد کنار خونه مون و خانمایی که برای آبجیم قلاب بافی کرده بودن ،کاراشونو ببینم و تایید که کردم خواهرم کاموا بده بهشون و بگه که براش ببافن

    وقتی ما با هم رسیدیم و سلام کردیم به خانما یهویی دیدم خواهرم رفت، تو دلم گفتم چرا رفتی درست سلام نکردی ،

    این گذشت و ما اومدیم خونه

    خواهرم داشت بافتنیاشو مرتب میکرد من با یه لحنی بهش گفتم اون چجور سلام کردنی بود به خانما چرا یهو رفتی

    خواهرم از من 5 سال بزرگتره

    وقتی اینو گفتم یه حس بهم گفت تو حق نداری اینجوری حرف بزنی درست صحبت کن و من قشنگ این درست صحبت کنار رو میشنیدم و

    یادت باشه تو هیچی نیستی .فکر نکن که مثلا یکم تغییر کردی حق داری به خواهرت یا هر کس دیگه حرفی بزنی

    نه ،نباید اینجوری باشه و فقط و فقط روی خودت و تغییرت کار کن تو عاجزی از تغییر دادن دیگران

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و بی نهایت ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سبام با بی نهایت عشق برای شما

    96. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    عید همگی مبارک و پر از برکت و بی نهایت شادی و سلامتی و عشق و ثروت باشه براتون و سعادت در دنیا و آخرت

    چقدر خاص، درست این فایل روز شمار مصادف شده با اول فروردین و فایلی که برای هدف گذاری استاد، 28 اسفند تو سایت گذاشتن و من تصمیم گرفتم هدف اصلیم تغییر شخصیتم باشه

    وقتی گوش دادم به فایل هدف گذاری و فکر کردم به رفتارام دیدم یه وقتایی عمل میکردم و یه وقتایی عمل نمیکردم و تصمیم گرفتم و از خدا خواستم کمکم کنه و از امروز شروع کردم تعهدم رو

    و من امروز خوب عمل کردم فقط یه جا بود که بیرون بودیم از خونه مادربزرگم برمیگشتیم ،مادرم گفت بریم پلاسکو بازه ببینیم گفت طیبه تو هم بیا اولش گفتم نه نمیام ولی بعد یه صدایی گفت چجوری میخواستی تغییر کنی

    مادرت گفت بیا پس برو

    از کجا میدونی شاید خیریتی داره رفتن با مادرت

    بعد من رفتم و با مادرم وسایلارو نگاه کردیم و مادرم چند تا وسیله برداشت یهویی چشمم خورد به زیر لیوانیای چوبی طرح شاخ گوزن یهویی تو دلم عین یه جرقه بود انگار که چشمک زد بهم که بردار نمونه بگیر روش نقاشی بکش یا روی برگایی که خشک کردی نقاشی بکش و رو اینا بچسبون

    گفتم باشه و 5 تا گرفتم نمونه

    بعد یهویی جاکلیدیای نقاشی شده مو نشون دادم به فروشنده گفتم میخواین گفت نه ولی بر خلاف سری های قبل خیلی آروم بودم گفتم باشه اشکالی نداره من میدونم خدا برام مشتری میشه کارام با ارزشن

    و بعد برگشتیم خونه و خداروشکر میکنم که مراقب رفتارام هستم و سعی میکنم بیشتر مراقب باشم و به قول استاد وقتایی که باید اونموقع هست که نشون بدم تغییر کردم یا نه سعی کنم اون موقع درست عمل کنم

    و میدونم خدا کمکم میکنه مثل همیشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: