پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1 - صفحه 78 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/06/abasmanesh-2-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-06-25 09:26:272024-02-14 06:20:18پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام استاد عزیزم، مریم جان و دوستان هم فرکانسی
استاد فایل های که این اواخر میزارید چقدر معلومه از فرکانس بالاتری بهش پرداخته شده، احساس میکنم خیلی مدارتون بالاتر رفته اصلا جنس صحبت ها و لحن صحبتتون شبیه مدار قبلی نیست، جدی تر شدید و آرامش تون بیشتر شده، شبیه موسی که بعد از برگشتن از کوه طور به خاطر آگاهی که دریافت کرده بود، علاوه بر ظاهرش که تغییر کرده بود، درونش هم گسترده تر شده بود. احساس میکنم بعد از دوره ی قانون سلامتی مثل موسی شدید علاوه بر ظاهر و اندام عالی، مدارتون هم خیلی بالاتر رفته و من وقتی پای صحبت های شما مینشینم سرتا پا گوش میشم و چقدر زیبا با هر حرکت و رفتار و صحبتتون باعث ایجاد یک چراغ روشن در وجود ما میشین، من بحث مدارها رو بیشتر درک کردم با این تغییر شما.
در مورد سوالی که پرسیدید، این جملهای که گفتید «به هر چیزی که واکنش احساسی شدیدی نشون میدید در واقع پاشنه آشیل شما هست» واقعا عالی بود، من خودم خیلی الگوهای تکرارشونده رو میبینم در وجود خودم، یک مورد که پاشنه آشیل که چه عرض کنم دور تا دورم رو سد کشیده بود، ترس حضور در جمع بود، استاد من وقتی دانشجوی کارشناسی بودم واقعا از جمع فراری بودم، ترس داشتم، اصلا در ارایههای کلاسی شرکت نمی کردم که مبادا ترسم دیده بشه بچه های کلاس چه فکری میکنن در مورد من، اخرای کارشناسی بود و داشت تموم میشد، از ترس ارایه و دفاع نمی خواستم ارشد بخونم که دفاع از پایان نامه داره، با خودم نشستم فکر کردم گفتم این مورد خیلی درون من ریشه انداخته علاوه بر جمع های بیرون، من دیگه حتی نمیتونم توی جمع های فامیل حاضر شم، یعنی اینقدر وخیم بود، یاد فایل «سگ سیاه درون» در سایت افتادم وقتی اولین بار اون فایل رو دیدم گفتم این ترس هم مثل همون سگ سیاه داره درون منو میخوره. باید کاری کنم شروع کردم یکسری کتاب های موفقیت رو خوندن کتاب های که در مورد سخنرانی نوشته شده بود و … . قبول کردم که این مشکل رو دارم و باید کاری برایش انجام بدم، گفتم من باید بتونم این مشکل رو حل کنم وارد مقطع ارشد شدم با اینکه اون ترسه رو داشتم، به خودم جسارت و جرات حضور در جمع و ارایه رو دادم، اولین کلاسی که قرار بود ارایه بدم قشنگ یادمه، آنقدر تمرین کردم آنقدر تمرین کردم که بتونم به مطالب کاملا مسلط باشم، تعدادمون هم خیلی کم بود توی اون کلاس، گفتم خوب این قدم اول به تعداد کم عادت کنم بعد تا جلسه دفاع زمان زیاد هست دوباره فرصت ایجاد میشه برای ارایه، گفتم بیام پاورپوینت درست کنم که فشار توجه افراد از روی من برداشته بشه و به سمت پاورپوینت بره، وقتی داشتم ارایه میدادم استرس داشتم، با وجود ترس و لرز شروع کردم صحبت کردم ارایه رو دادم، هیچ وقت یادم نمیره، چقدر استاد کلاس ازم تعریف کرد گفت خیلی عالی بودی، زبان بدنت نحوه ی ارایهات، تو توانایی تدریس رو داری پیشنهاد میکنم بعد اتمام درست کار تدریس رو شروع کن، آنقدر خوشحال بودم آنقدر خوشحال بودم که حد نداشت من تونسته بودم به استرسم غلبه کنم و تایید استاد رو بگیرم، یادمه با خودم میگفتم من همین بتونم بین چهار پنج نفر بدون استرس صحبت کنم برام بسه تا بخوام تدریس کنم، اصلا بهش فکر نکن! بعد از کلاس تجربهی خوبی که داشتم، نجواهای ذهنی شروع شد، در کلاس با تعداد کم دانشجو ارایه دادن که کار بزرگی نیست، ذهن نجواگرم غالب شد که خوب که چی تعداد توی این کلاس خیلی کم بود برای همین راحت تونستی ارایه بدی تو نمیتونی در جمع زیاد صحبت کنی، تا اینکه رسیدیم به دومین ارایه کلاسیم، این بار خیلی نفرات توی کلاس بودن من خیلی استرس داشتم همون الگوی همیشگی غالب شده بود نمیدونستم چطور رفتار کنم، با خودم گفتم اون برگه کاغذی که برای ارایه آماده کردم رو روی کلاسور بزارم که اگه دستام لرزید مشخص نباشه، اونقدر استرس داشتم فقط داشتم از روش میخوندم، مابین صحبت هام استاد استپ میکرد و توضیح میداد، وقتی استاد شروع کرد به صحبت سرم رو که از کلاسور بلند کردم جمعیت رو که دیدم یک آن احساس کردم استرسم کامل رفت یک حس آرامش داشتم، قبل اون من اصلا جرات نگاه کردم به نفرات رو نداشتم، یک آرامشی پیدا کردم غیرقابل توصیف، انگار رو ابرا بودم، مثل اون بخش کتاب رویاهایی که رویا هستند شما اون باغ رو تعریف میکنید که شب چقدر ترسیده بود و الهام اومد که پاشو برو بیرون، همین که پاتونو از چادر بیرون گذاشتید همه ترسها رفتن الهام گفت برو جلوتر شما رفتید حتی اگنزدیکی اونجا قبرستان بود، میگفتید که رفتید مابین قبرها راه میرفتند و براشون آواز میخونید و یک احساس آرامش خاصی داشتید، منم دقیقا این احساس توی اون کلاس موقع ارایه که از ترس میلرزیدم وقتی سرمو بلند کردم انگار ترسها رفته بود توی دلم داشتم از خوشحالی آواز میخوندم مثل شما، خیلی تجربه لذت بخشی بود، زمان دفاع از پایان نامه هم خیلی تمرین کرده بودم با اینکه استرس زیاد داشتم ولی تونستم از پیش بربیام و عالی بگذره، استاد من در طول این مسیر خیلی دنبال راهکار های مختلف بودم که این مشکل رو حل کنم در طول این مسیر بود که از طریق یکی از اساتید خواهرم به این سایت هدایت شدیم و من این مسیر زیبا رو پیدا کردم. شروع کردم کار کردن روی خودم دوره عزت نفس رو خریدم کلی کار کردم و میکنم، استاد از حال الآنم بخوام بگم خدارو شکر بخش اعظم این مشکل حل شده، شیدایی که از حضور در جمع میترسید، الان خودش داره در دانشگاهها تدریس میکنه، یک تیمی ایجاد کردیم که طرحهای پژوهشی انجام میدهیم طرح های سازمانی رو قرارداد میبندیم و کار میکنیم برای دفاع از طرح ها در جلسات حضور پیدا میکنم و الان هم دارم آماده میشم که دفاع رساله دکتری رو تموم کنم. خدا رو شکر روزی این بزرگترین و پر دغدغه ترین مشکل زندگیم بود و من از همون اولش میدونستم که حل این مشکل باعث باز شدن مسیری برام میشه و نعمتی پشت سرش داره و این موهبت یافتن این مسیر توحیدی بود، خدا رو شکر میکنم، هر چند با اینکه به این جا رسیدم ولی خوب اون ته ته های ذهنم ریشه های از ترس مونده که بعضاً باعث میشه ذهنم بره توی غالب اون روزها سعی کنه برطبق اون ترس منو از انجام بعضی کارها منع کنه اما سعی میکنم بهش قدرت ندم که خاموش بشه.
یک الگوی تکرار شوندهی بولد دیگه در خصوص درآمد و ثروت هست، که خیلی شده پروژهای رو انجام دادیم و تحویل دادیم اما هنوز که هنوزه پولش واریز نشده، و این ذهنیت رو در من ایجاد کرده که دستگاه های دولتی ازشون پول درنمیآید هیچ وقت مبلغ بسته شده در قرار داد رو واریز نمیکنند، برای ادارات دولتی وقتی میخوای کار کنی باید یادت باشه که این ها پول نمیدن باید صلواتی براشون کار کنی، در حالی که افراد دیگه کارشون رو انجام میدن تحویل هم میدن پولشون هم واریز میشه، این هم یکی از الگوهای خیلی زیاد تکرار شونده هست و مطمئنم که کد مخربی در خصوص پول، ثروت وجود داره که جلوی ورودش رو به زندگیم گفته.
استاد جان خیلی الگوهای تکرار شونده دیگهای هم دارم که اگه بخوام بنویسم خیلی طولانی میشه، این ها همون پاشنه آشیل های من هستن، که باید خیلی روشون کار کنم.
استاد عزیزم واقعا ازتون سپاسگزارم که چنین سوالات هوشمندانهای میپرسید و ما رو وادار به فکر کردن و گشتن توی خودمون میکنید، از خداوند در خواست هدایت و پایداری در این مسیر رو دارم تا بتونم به صورت بنیادی شخصیتمو عوض کنم.
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به استاد عزیزم و مریم بانوی گرامی و همه دوستان نازنینم
خدا را شکر میکنم که یک روز دیگه هم به من فرصت دوباره داد تا این آگاهی های ناب رو درک کنم و تا جایی که میتونم عمل کنم و درک
کنم و بهتر کنم خودم رو
استاد عزیزم از شما بسیار سپاسگزارم که با این فایل های اخیر (حداقل 15 فایل قبلی ) کلی آگاهی های ناب دادی البته همه فایل ها ناب هستند اما من در مدار بهتری قرار گرفته ام که این آگاهی ها رو درک میکنم و تا میتوانم سعی میکنم که عمل کنم و شخصیت بهتری رو در خودم ایجاد کنم مخصوصا از فایل عادتی که زندگی شما را متحول میکند هم یک و هم دو
چقدر این فایل ها عالی هستند
و فایل قبلی که در مورد ترمز ها در روابط بود
اصلا من از خدا خواستم که خدایا کمکم کن تا ترمز ها رو بشناسم و بعد از دو روز خدا از کلام شما این ترمز ها رو بهم گفت خدایا شکرت
بریم سراغ این فایل الهی دیگه
سوال
شما هر چند وقت یکبار درگیر مسائل تکرار شونده هستی؟
چند وقت پیش به مسئله مالی برخورد کردم و این هم ن بدهی بود و نه قسط و قرض بود خداروشکر از وقتی که در این مسیر قرار گرفتم تمام تلاشم رو کردم که نه قرض بگیرم و نه بدم و نه اینکه قسط درست کنم اما این کم پولی و بعضی وقت ها هم بی پولی خیلی برام عذاب آور شده بود که دیگ رسیدم به حرف استاد که باید ترمز ها تون رو شناسایی کنید و باور های ثروت رو بهتر کنید
این یک مسئله برام شده و باید این مسئله رو مثل تمام مسائلی که حل کردم این مورد رو هم به لطف خدا حل کنم البته که باید تکاملم رو طی کنم و عجول نباشم و صبر کنم و روی خودم کار کنم
بعد از کمی فکر کردن دو تا ترمز و باور رو فهمیدم که فکر میکنم همه ما داریم
1.اینکه موفقیت و ثروت سخت بدست میاد
این توی ذهنم و اون اعماق ذهنم همیشه بود و نمیدونم از کجا و چطور بوجود اومده اما مهم این هست که الان فهمیدم و میدونم و به لطف خدا در یکی از فایل های استاد فهمیدم
و از اون روز سعی کردم باورهای مناسبش رو تکرار کنم و بیاد خودم بیارم
2.باور کمبود
این باور خیلی ریشه دار هست و بقول استاد به هممون هست حالا یکی زیاد و یکی کم تر
ولی حسم بهم گفت روی این باور کار کن و تمرکز بذاره روی فراوانی های جهان هستی تا جای که تونستم هر روز نمونه های رو برای ذهن خودم مثال میزنم که بهش بگم آقا ثروت زیاد هست و نعمت و مشتری هم فراوان و جالبه که جهان هم بیشتر داره بهم نشون میده و کار رو برام راحتتر کرده
البته که نمیشه گفت به این زودی ها حل شدنی هست و من باید استمرار داشته باشم و ادامه بدم و تعهدی حدی تر داشته باشم اما به لطف خدا دارم میبینم و حتی توی اینترنت هم سرچ میکنم راجب این همه فراوانی
سوال 2.
چه شرایط و چه اتفاقاتی در زندگی شما قوی ترین احساسات رو در شما برانگیخته میکنن؟
این مال زمانی هست که تضادی در رابطه داشتم و وقتی که بهش فکر میکنم (ناخودآگاه) احساسم بد میشه اما سریع متوجه میشم و تمرکز رو از روش برمیدارم
مورد بعدی که یک ایرادی هست و یک ترمز مخفی فکر کنم الان فهمیدم این هست که خیلی به آینده دور فکر میکنم و دلم میخواد اون آینده دور الان توی زندگیم باشه بدون طی کردن تکامل اما این بر اصل قانون نیست و بعث حال و احساس بدن میشه از اینکه پس کی میخوام بهش برسم و چون این افکار رو دارم ن بهش میرسم و ن حالم بهتر میشه
2. یک وقت هابی که کسی حرفی رو میزنه مثلا در کار که اون حرف فقط در مورد بهبود کار هست و هیچ چیز دیگه ای نیست اما ذهن من هی میگه نگا داره بهت ظلم میکنه نگا داره فرق میذاره بین تو و بقیه افراد نگا کارهای سخت و طولانی رو داره به تو میسپاره و کارهای آسان رو به بقیه و یک جورایی خودم رو قربانی میدونم در این زمینه و حس و حال بدی بهم دست میده
تا اینکه یکم که فکر کردم متوجه شدم من دارم خودم رو ناخودآگاه قربانی شرایط میبینم و این داره حالم رو خراب میکنه
که بعد برای ذهنم منطق آوردم و میارم که نگاه کن کارهای پیچیده هم به بقیه میدن
نگاه کن این ایرادهایی که ازت میگیره که تو حواست بهشون نبوده داره بهت چیزهای زیادی رو یاد میده و توجهت رو به کار بیشتر میکنه که دوباره مسیر اشتباه رونری
مورد بعدی این هست
که با دوستانی که خوب هستم و رابطه ی خوبی دارم هست
مثلا یکی از دوستام میاد به یکی دیگه از دوستام میگه که فلانی باهات میخوام مشورت کنم و به من هیچی نمیگه
و یا اینکه بعضی از دوستام باهم میزنم بیرون و به من هیچی نمیگن
و یکجورایی توقع دارم ازشون که این هم برمیگرده به عزت نفس پایین البته این موارد خیلی کم شده و به ندرت پیش میاد خداروشکر ولی یک وقتایی هم که پیش میاد سریع مچ ذهنم رو میگیرم و کنترلش میکنم
ی مورد دیگه هم هست که خیلی وقت ها تکرار میشه و نمیدونم باید چکار کنم
خیلی وقت ها از ساعت های روز حالم خوبه به لطف خدا و همه چیز داره اونجوری پیش میره که من میخوام و خدا داره همه کارها رو برام انجام میده اما نمیدونم چرا و بی دلیل حالم بد میشه و باز باید انرژی بذارم تا حالم خوب بشه با اینکه سپاسگزاری میکنم مینویسم خواسته هام رو و سعی میکنم که بهتر بشم هر روز البته که بهتر هم شدم به لطف خدا. اما باز هم نجواها میان و من باز هم باید کنترل ذهن کنم (البته کل زندگی کنترل ذهن هست) و توی ناخودآگاه خودم خودم رو کم میبینم و این هم الان میدونم از کمبود عزت نفس هست
خدایا شکرت البته در خیلی از موارد بهتر شدم و دارم میشم ولی خوب کنترل ذهن کار داره و باید تکاملم طی بشه
ممنونتم استاد عزیزم از اینکه این فایل ها رو با عشق برای ما میذاری
خدایا خیرت بده هم به شما هم به مریم بانو
امیدوارم که باز هم بتونم این الگو های تکراری رو پیدا کنم و درک کنم و بهترشون کنم
سلام به همه کسایی که دارن این کامنتو میخونن ?
چه شرایط و اتفاقاتی در زندگی شما، شدیدترین احساسات را در شما برانگیخته می کند؟
بنظر شما غیرقابل تحمل ترین احساس چیه ؟ شاید عصبانیت و نارحتی خیلی احساسای بدی باشن اما هیچ کدومشون به غیرقابل تحملیِ ترس نیستن.
اگه من یک پیامی ببینم یا ی چیزی بخونم یا ی فیلمی ببینم که احساس ترس یا احساس خطر در من ایجاد کنه واقعا واقعا میترسم.
بخاطر همین من شاید خیلی ترس های واقعا واهی ای رو داشته باشم که خیلیا ندارن. مثل تاریکی یا تنهایی.
و این فقط همینجا تموم نمیشه. خیلی از فرصت هارو هم از من گرفته و باعث شده نتونم خیلی از لذت هارو تجربه کنم فقط برای ترس
و بخاطر همین آروم آروم شروع کردم به رفتن توی دل ترس هام. بهتر شده خیلی نسبت به قبل. امیدوارم بهترتر هم بشه.
موفق باشیدد.
باسلام خدمت دوستان واستاد عزیز ومریم جان
من تا قبل از آشنایی با استاد خیلی باورهای نادرست
داشتم واز خیلی چیزهای حتی کوچک وبی ارزش ناراحت وخیلی احساساتی میشدم
ولی باز هم خیلی مواقع خیلی احساساتی میشم مثل
وقتی همسرم وفرزندانم از گرانی وشرایط بد جامعه وخیلی اخبار منفی وخیلی نا خواسته ها حرف میزنن
عصبانی میشم ولی جواب آنها رو نمیدم ولی از درون حرص میخورم ولی نمیدونم چطور اونها رو قانع کنم اینقدر منفی نگر نباشن
با همسرم وقتی درمورد فرزندانم حرف میزنیم ولی باز هم نمتونم جواب بدم واز درون حرص میخورم چون تضاد فکری داریم وگاهی اوقات فقط گوش میدم تا زودتر حرفهاش تموم بشه
ولی حتی نمیتونم نظر بدم چون حرف من رو قبول نداره
در خیلی از موارد در زندگی فقط همسرم رو همراهی میکنم شاید راضی نباشم
چون هنوز اون اعتماد به نفس حرف زدن رو ندارم
من خیلی از فایل های استاد رو بارها گوش دادام ولی هنوز نتونستم عملگرا باشم تا اون نتایج عالی رو بگیرم
خدایا رو شکر حتی با گوش دادن هم خیلی نتایج عالی گرفتم
تشکر فراوان از استاد عزیز ومریم جان برای این فایلهای بی نظیر
به نام خداوند بخشنده و مهربان
با سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته
اول از همه اینکه استاد واقعا قبل اینکه فایل رو باز کنم
وقتی رو صفحه سایت تصویر شمارو دیدم چندبار زوم کردم و با توجه به اینکه شما هیچوقت رو ویدیو ها افکت نمیدازین واقعا پوستتون انقدر شفاف و روشنه که ادم باورش نمیشه
واقعا بهتون تبریک میگم به خاطر این حد از سلامتی
حالا برم سراغ سوال
چه شرایط و اتفاقاتی در زندگی شما، شدیدترین احساسات را در شما برانگیخته می کند؟
راستش به این سوال که فکر کردم خیلی تو سرم حرف بود که تو فلان موقیعت یا تو اون یکی
بعد خب دیدم زیادن البته در گذشته زیاد بودن که یکسریاش حل شده یکسریا به صورت تکاملی در حال حل شدنه و الگو های تکرار شونده اش با فاصله زمانی بیشتری اتفاق میافته
حالا من میخوام راجب اون چیزایی صحبت کنم که شدید ترین احساس رو تو من برانگیخته میکنه
و الگو های تکرار شونده اش زیاده
اولیش زمانی که از کوچک تر از خودم بی احترامی میبینم
مثلا زمانی که خواهرم با من بدحرف میزنه به شدت به شدت عصبی میشم یعنی غیر قابل کنترل ترین احساس رو اونجا دارم مخصوصا اگر که مادرم ازش طرفداری کنه که دیگ هیچی ….
حتی یه جاهایی به کتک کاریم رسیده کارمون با اینکه خیلی جاها باهم خوبیم خیلی همو دوست داریم یا هوای همو داریم اما تو این مورد واقعا بد عمل میکنیم
حتی من یه دختر دایی دارم که اونم 13 سالشه خیلی دوستش داشتم اما کلا توی فامیل به گستاخ بودن معروفه منم از یه جایی به بعد حتی دیگه جواب صحبت هاش رو نمیدادم
یا حتی اگر که تو هم سنای خودم ببینم یکی داره با من یا بزرگترش بد حرف میزنه به شدت میره رو مخ من و خب انصافا جز وقتایی که با خانواده یه بحثی قبلا ها اونم الان که خیلیییییییی کم خیلی بالا میگرفت همیشه با بزرگترم درست رفتار کردم و از اینکه میبینم خواهرم یا دختر داییم به این شکل رفتار میکنن عصبی میشم
مورد دوم که به شدت من رو عصبی میکنه زمانی که کسی از من انتقاد میکنه یا تلاش میکنه به من احساس گناه بده
واقعا یوقتایی ادما از هیکلم یا مثلا رفتارم یا حتی تخصصم یه ایرادی میگیرن خیلی خیلی ناراحت میشم
البته این ارتباط مستقیم با خود ارزشی من داره اما جدای از اینکه طرف خودش هزار مدل اشتباه داره تو زندگیش حتی سر مریضی که اگه زیاد غذا بخوره میمیره ولی باز جلوی شکمش رو نمیگیره میاد منو نصیحت میکنه سلول به سلولم به جوش میاد بعد نگاه میکنممیبینم اون افرادی که دارن درست عمل میکنن اصلا تلاش نمیکننمنو نصیحت کنن میفهمم واقعا یسری افراد از سر کمبود دیگران رو نقد میکنن حالا اینکه من نمیتونم ایگنور کنم و توجه نشون ندم برمیگرده به ضعف خودم که حرف بقیه واسم مهمه !
تو مورد سوم بیشتر مربوط به احساس ترسه تا خشم
چون من تو خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم فامیل و اطرافیانم تعصبات مذهبی خودشون رو دارن یکسریاشونم به شدت واکنش نشون میدن نسبت به کسی که مذهبی نیست
بعد من همیشه ترس از قضاوت هاشون رو داشتم
یعنی جالبه من اصلا قبلا متوجه این ترسم نبودم و فکر میکردم که حرف دیگران مهم نیس واسم !!!!! اما تازگیا متوجه شدم که نه من اتفاقا خیلی ضعف دارم تواین داستان فقط چون اشغال زیر مبل بوده ندیدمش
مثلا من اول کسیم تو فامیل که حجاب ندارم جلو کسی اولش سخت بود ولی به خودم گفتم باید بری تو دل ترست و اونطور که دوست داری زندگی کنی اولش حتی معذبم بودم اما رفته رفته بهتر شد تا اینکه دیروز مهمونی بودم انقدرنگاه سنگین چندنفرو حس کردم که همین الانشم ترس گرفتتم که چی میگن راجب من !!!!
و بزرگ تر از این ترسم ، ترس از این دارم که مثلا فامیل یا خانواده پیج رقص اینستاگرامم رو ببینن که من چقدر راحتم و به هیچ عنوان شکل اونا نیس زندگیم و خب این ها بزرگ ترین ترس هامه و جالبه من اصلا خبر نداشتم از این ترسام !!!!!!!
میترسم از اینکه مادرم یا پدرم متوجه بشن و دعوا شکل بگیره یعنی از اینکه بفهمن خیلی ناراحت نمیشم واسم مهم اونقدر بیشتر ترسم از اینه که رابطه ام با خانوادم خراب بشه
که حس میکنم این مشکلمم ریشه در این داره که دوست دارم دیگران از من راضی باشن !!!!!
مورد سوم زمانی هست که میبینم یکی خیلی از نظر احساسی به کسی وابسته است یا یکی خیلی زیادی به من وابسته میشه
یعنی حالم بهم میخوره به معنای واقعی شاید این کلمه تند باشه اما صرفا یک مثال نیست جدا از نظر فیزیکی احساس حالت تهوع بهم دست میده
بعد جالبه تو دوتا رابطه عاطفی طولانی که داشتم طرف مقابلم به شدت ادم وابسته ای بوده
و همیشه سعی داشته من رو واسه خودش کنه فقط طوری که واقعا من رو منزجر کرده
و خب دارمرو خودمکار میکنم الگو پیدا میکنم که دیگه این شکل از ادم هارو جذب نکنم
خیلی خوشحالم که با این فایل برخورد کردم و در فرکانسش بودم
سلام نیلوفر عزیز
خیلی عالیه ک الگو هات رو پیدا کردی و داری روشون کار میکنی .دمت گرم
من اصل نمیتونم مثل شما اینقدر راحت خودم تحلیل و بررسی کنم.
در مورد ترسهات این طبیعیه .ولی به قول استاد تنها راه مقابله رفتن تو دل ترس هات هست..
ادرس اینستا تو بزار تا حمایت کنیم و درصد ترس هات بیاد پایین.
برات بهترین ها رو از خداوند وهاب میخوام موفق شاد سالم و سربلند باشی در پناه ایزد منان
سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته گل و همه دوستان عزیزم
من چند نمونه از اتفاقاتی که قوی ترین وجه منفی و مثبت من رو برانگیخته میکنه رو مینویسم:
“منفی” :
1. من در استانبول زندگی میکنم و خیلی شنیدم که سر خارجی ها کلاه میزارن و گرون فروشی میکنن و به چشم خودم هم دیدم و باورش کردم و از این جنس اتفاق وقتی وارد زندگیم میشه خیلی منو ناراحت میکنه و میگم ببین واقعا راست میگفتن و احساس قربانی شدن بهم دست میده
2. شغل من قنادی و در یکسال اخیر هرجا برای کار رفتم 99 درصد مواقع جواب رد شنیدم که خیلی منو ناراحت کرد و وقتی این جواب رو میشنوم میگم ببین بازم نشد منی که خیلی قشنگ تر از این کیک ها درست میکنم اما بازم کسی توانایی منو نمیبینه و جواب منو رد میکنن و البته قبلش هم میگم حالا مثلا من برم درخواست بدم بازم که منو رد میکنن و واقعا هم رد میشم و احساس قربانی شدن دارم و احساس میکنم مشکل دارم که انقد رد میشم از طرفی میبینم خیلیا شغل منو دارن، بیرون دارن کار میکنن و درآمد دارن بهشون حسادت میکنم و میگم خب منم همین توانایی هارو دارم حتی شاید بهتر اما چرا من نتیجه ای نمیگیرم
3. وقتی خیلی احساس خوبی دارم و خوشحالم یهو تو ذهنم میاد ببین آخر این همه خوشحالی غمگینی هست پس زیاد خوشحال نباش و این نجوا منو به شدت ناراحت میکنه
4. کسی که قدر توانایی منو ندونه ناراحتم میکنه و یا اگه مثلا قدر دان کاری که من میکنم نباشه ناراحتم میکنه
5. اگه از سمت خانواده، پارتنرم و دوستام مورد بی توجهی قرار بگیرم ناراحتم میکنه و میگم چرا به من اهمیت نمیدن و یا ندادن من که انقد اهمیت میدم بهشون
6. وقتی به اتفاقات گذشته و فوت خاله عزیزم فکر میکنم خیلی ناراحتم میکنه
7. وقتی میبینم روی باورم دارم کار میکنم ولی نتیجه ای نیست ناراحتم میکنه
8. سفارش های من هر ماه یکبار دوبار یا هر دوماه یک بار هست و اصلا هیچوقت یک هفته هر روز سفارش نداشتم و اینم منو غمگین میکنه چون ورودی مالی ندارم
9.اتفاقات اینجوری ک من میخوام رقم نخوره خب خیلی ناراحتم میکنه
10. نمیتونم تحمل کنم کسی از کیک هام یا خودم انتقاد کنه و به شدت جبهه میگیرم و میگم نه اونطور ک تو میگی نیست
11. برای یکی کاری رو میتونستم انجام بدم و ندادم و کارش حل نشده عذاب وجدان میگیرم
12 وقتی میبینم خواهرام با هم دعوا میکنن یا اعصاب خانواده باهم بحثشون میشه میرم طرفداری میکنم و احساسمو بدتر میکنه
مثبت:
1. وقتی با پارتنرم صحبت میکنم و بینمون صحبت های عاشقانه و محبت امیز رد و بدل میشه احساسم رو به شدت خوب میکنه
2. وقتی سفارش بگیرم حالمو خوب میکنه و خوشحال میشم
3. وقتی شیرینی یا کیکی داخل اینترنت میبینم و میتونم درستش کنم خیلی خوشحال میشم و اعتماد به نفس منو بالا میبره
4. وقتی میبینم ویدیو که اپلود کردم ویو زیادی خورده خوشحالم میکنه
5. وقتی میبینم افراد زیادی دنبال میکنن منو بازم خوشحالم میکنه
6. وقتی نتایج و نشانه هایی رو بعد از کار کردن روی باورهام دریافت میکنم خیلی خوشحال میشم
با تشکر از استاد عزیز که این فایل رو آماده کردن
سلام استاد عباسمنش عزیز ، مریم جان و همه دوستان
چقدر این فایل دست گذاشت روی نقطه یک عمر رنج های من در زندگی .
سالها کتاب خوندم ، دوره رفتم ، هر کاری برای شناخت و دلیل اشتباهاتم در زندگی انجام دادم ولی درد همچنان باقی است .
مسیله پر رنگ در زندگی من که دائما تکرار میشه ، مربوط به روابط منه .
از اولین رابطه و اولین عشقم که بهایی بود و پدرم سخت مخالف ،بگیرید تا هم اکنون که سالها از اون ماجرا میگذره و من بازهم وارد روابطی میشیم که انتهاش جداییه و با اینکه از ابتدا میدونم ولی ادامه میدم .
من اغلب این نجوا رو از خودم میشنوم : چقدر تنهای فریده
و خیلی وقتها حس میکنم درک نمیشم ، دوستانم و عزیزانم من رو نمی فهمند و احساس تنهایی میکنم
این چند وقت بحد استیصال رسیدم و نامید و بعد هم تسلیم شدن . اما در اخر متوجه منفعتی که از این تکرارها نصیبم میشه شدم .
چیزی که از بچگی در من شکل گرفت حامی بودن، بود .
حامی خواهرانم و خانواده و چیری که همیشه از همه بیشتر ازش میترسیدم ، ازدواج بود .
برای من زندگی مشترگ مثال زنجیری به پا و شکسته شدن پر پرواز
و آزادی از خود زندگی با ارزش تر
و منظور و قصد پنهانم ار انتخاب روابط اشتباه یه خاطر جمعی بود، برای نا هوشیارم که تو همچنان آزادی.
این ادمها هر چقدر هم که جدایی ازشون سخت بود ولی جداشدم
و بعد از چند سال هر وقت که بیاد اوردم در نهایت ته دلم گفتم اخیش راحت شدم .
اما متاسفانه هنوز نفهمیدم چرا نمیتونم یه رابطه در صلح و ارامش پیدا کنم ؟!!!!!
مردهایی که در زندگی جذب کردم یا بداخلاق یا خیانتکار یا سنشون کمتر (این سه بار تکرار شد )وووووووو اخرش جدایی .
سوال اول:
چه شرایط و اتفاقاتی در زندگی شما، شدیدترین احساسات را در شما برانگیخته می کند؟
1-من از منتظر بودن متنفرم ، نهایت صبری که میتونم بکنم 5 تا 10 دقیقه بعد از اون دچار اضطراب و خشم شدید میشم و اگر طرف صمیمی باشه قطعا به دعوا و داد و بیداد ختم میشه .
2-از قهر کردن ادمها بعد از جر و بحث هم متنفرم مخصوصا اگرطرف جلوی چشمم باشه و قیافه بادکردشو مجبور باشم ببینم .
0
به نام رب وهاب و غفور
سلام به همه دوستان و عزیزان
موردی که شدیدا من رو برانگیخته میکنه دوست داشته نشدن از طرف خانواده هست ، مورد تابید نبودن به صورت زبانی! خیلی احساس بدی به من دست میده وقتی من هم کارهای خفنی انجام میدم ولی تایید و تمجید نمیکنن چون بزرگترم ولی خواهر و برادرم اگه کاری کنن یه طور لفظی یه اشاره ای میکنن بهش !
واقعا هر چی فکر میکنم نمی دونم چرا این موضوع نقطه ضعف من هست و ناراحتم میکنه ،
از طرفی هم می دونم اونا تو دلشون کلا من رو آدم خوش شانسی میدونن و میگن اون که اوضاعش خوب پیش میره همش کار راحت سلامتی نامزد خوب … ولی من همچنان کمی غصه می خورم ،
و این موضوع کمی حس رقابت منو برانگیخته میکنه و دوست دارم بیشتر موفق بشم تا بهشون یا به خودم بگم غیر مستقیم من نیازی به تعریف ها و تایید های شما ندارم !
دومین موردی که خیلی اذیتم میکنه مورد پول هست ، گاهی خیلی خوب پس انداز میکنم گاهی هم از همون اول ماه خالی میشم !
حتی بسیار حساس میشم روی کار کردن نامزدم که چی شد چه طور شد چرا نشد را کم شد !
سلام به استاد عزیزم خانم شایسته مهربان و دیگر دوستان
استاد عزیزم تقریبا 90 در صد مثالهایی که زدید در من وجود داشت و چقدر خوشحالم که این فایل داره آماده میشه و به من و کلی از دوستان کمک میشه برای تغییر شخصیتمون
1- من شدیدا بر انگیخته و عصبانی میشم اگر کسی از من انتقاد کنه و تا چند روز ممکنه حرف ها تو سرم مرور بشه و سرم دود کنه
2- تو جمعی که مثلا دو تا دکتر هم باشن سخت میشه برام حرف زدن و حس میکنم اونا بالاتر از من هستن
3- اگر برای عزیزانم و فرزندم اتفاقی حالا هر اتفاقی بیفته به شدت آرامشمو از دست میدم و استرس همه وجودمو میگیره و مدتی طول میکشه تا بتونم خودمو جمع کنم،این مورد همین چند روز پیش رخ داد و حالمو به شدت بد کرد
4- اگر برای مثلا مادر همسرم برای روز مادر کادو بخرم و اون تشکر مد نظرمو از من نکنن خیلی اعصابم بهم میریزه و در مقابل اگه ایشون برای یه مناسبتی بمن تبریک نگن هم اعصابم همین قدر بهم میریزه
5-اگر مثلا دو تا از جاری هام تو اتاق خواب باشن و در حال حرف زدن با هم و من تو هال باشم و اونا توجهی بمن نکنن اعصابم خورد میشه
6- اگه از طرف همسرم اونجور که میخوام حمایت مالی نشه شدیدا ناراحت و غمگین میشم، اگر از سمت خانوادم اون توجهی که راضیم کنه نبینم باز هم بهم میریزم
7-زمانی که از سمت شخصی حتی اعضای خانواده خودم بی احترامی حتی به شوخی ببینم اعصابم خورد میشه و کلی با حرص تصمیم میگیرم دیگه خونشون نرم ولی بعد مدتی یادم میره و باز میرم
مثلا بارها شده از سمت شوهر خواهرم حرف بیخود بهم زده شد یا پشت سرم حرف بیخودی زده شد من اون لحظه تصمیم میگیرم دیگه اینارو از زندگیم بندازم بیرون ولی بعد مدتی که همه چی آروم میشه باز هم میرم خونشون یا اونا میان و باز بعد مدتی این اتفاق تکرار میشه که این مربوط به فایل بعدی هم میشه
8- به خاطر ترس هام وقتی نتونستم شغل مورد علاقمو استارت بزنم و وقتی بهش فکر میکنم خیلی غصه میخورم و ناراحت میشم
اینها مثالهایی از خودم بود که تو ذهنم بود ولی واقعا هیچ وقت نشده بود ذهنمو اینجوری شخم بزنم، امیدوارم با راهکارهایی که استاد در ادامه میگن بتونم شخصیت خودمو عوض کنم و فقط برای خودم و دل خودم و آرامش خودم زندگی کنم
به نام قدرتمند ترین نیروی جهان و صاحب اختیار من.
«الگوهای تکرار شونده»
اتفاقاتی که توی زندگیت هی تکرار میشه.
اساس این الگو ها از چیه؟
یه سری باور های بنیادین قوی داری که باعث میشه مدام اتفاقات برات تکرار بشه.
الگو هایی که برای من تکرار میشن:
1)تا حالا دو بار شده توی رابطه عاطفیم وابسته بشم. این دوبار درسته در فاصله یک سال اتفاق افتاد اما باز هم یک اخطاره برای من. باید روی باور های توحیدیم و روی دوست داشتن خودم کار کنم.
2) رابطه خوبی با مادرم ندارم و توی این 20 سال عمرم در 90 درصد مواقع با داد و بیداد باهاش حرف زدم و حرص خوردم براش. نه فقط من بلکه تمام اعضای خانواده با اون همچین رفتاری رو دارن. همیشه به خودم میگفتم که پس مشکل از من نیست مشکل از اونه چون ارتباطش با همه به این شکله اما این عادی نیست. دوستانی دارم که رابطشون با مادرشون فوق العادس، پس منم میتونم.
من پذیرفتم که رابطم با مامانم همینه دیگه نمیشه کاریش کرد اما باید درستش کنم.
3)بار ها شده موجودیم صفر بوده. پذیرفتم که اوکیه تو اول راهی اشکال نداره موجودیت صفر بشه. حتی همین الانم که دارم اینو مینویسم باورم همینه
4)تو کل عمرم دو تا رفیق خیلی صمیمی داشتم که دوتاشون ادمایی هستن که من خیلی سر بعضی رفتاراشون حرص میخورم یا حس میکنم رفتارای بچگونه دارن. نمیدونم من چه باوری دارم که همچین ادمایی رو جذب میکنم. شاید باورم اینه که من از دوستای صمیمیم برترم(واقعا همچین باوری رودارم) یا من از همسنام بیشتر میفهمم و باید تغییرشون بدم…. نمیدونم باید اینو فکر کنم ریشه یابی کنم.
5)بار ها شده که احساس کنم زیبا و جذاب نیستم. و بنظرم بخاطر اینه که تو بچگی و نوجوانی همش اینطوری فکر میکردم و جزئی از باورم شده بود. الان بیشتر اوقات احساس زیبایی میکنم ولی خیلی شده که احساس نازیبایی کنم.
اتفاقاتی که احساسات منو بشدت بر می انگیزن:
1)اکثر رفتارای مامانم
2)وقتی بابام میگه پول ندارم
3)وقتی بابام اخبار میبینه.
4)وقتی یکی بنظرم افکار پوسیده داره.
5)وقتی ادمای مهم زندگیم راهی رو که من فک میکنم درسته نمیرن.
6)وقتی مامانم و بابام دعوا میکنن و بابام داد میزنه و مامانم سکوت
7)وقتی یکی میخواد من و محدود کنه
8)فکر اینکه خانوادم بفهمن دارم کارایی رو میکنم که بنظر اونا خیلی اشتباهه(بزرگترین ترسم)
9)فکر اینکه ممکنه نتونم پول دربیارم و مثل خانمای اطرافم بخوام از شوهر یا پدر درخواست کنم.
1٠)وقتی یه موضوعی ذهنم و درگیر کنه و نتونم حسم و خوب کنم و چند روز درگیرش باشم. یعنی بیشتر از اون موضوع خاص این آزارم میده که روی خودم کار نکردم و به زیبایی ها توجه نکردم.
11)اینکه کسی بخواد به من بگه چی بپوش چی نپوش چطور بگرد چطور نگرد، کسی بخواد محدودم کنه.
12)تا حالا فک میکردم نظر مردم برام مهم نیست اما اگر کسی ازم انتقاد کنه تا یه حدی برام مهمه. گاهی میخوام برم دانشگاه دقت میکنم خودمو زیبا کنم تا از نظر بقیه خوب بنظر بیام. مثلا امروز یکی به دوستم گفت چه چشمای زیبایی داری. با اینکه اون لحظه خوشحال شدم که یکی به دوستم اینو گفته اما تا اخر روز ناخوداگاه حس زشتی میکردم و این اعتماد به نفسمو کم کرده یود در برخورد با بقیه.
13)وقتی بقیه راجب اینکه پسر بهتر از دختره حرف میزنن.
14)وقتی پدرم منو مسخره میکنه یا منو جدی نمیگیره خیلی بهم سخت میگذره.
15)میترسم طرد بشم یا بهم بی توجهی بشه.
16)برای کسی کاری انجام بدم و تشکر نکنه. یا حتی کسی برای کسی کاری کنه و اون شخص تشکر نکنه. کلا سپاسگزار نبودن ادما رو مخمه.
استاد این سوالتون من و یجورایی خیلی آگاه کرد. باید متمرکزانه بشینم فکر کنم راجب این موارد و ریشه یابی کنم و بهبود ببخشم.
ممنونم. عاشقتونم