پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1 - صفحه 85

1286 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    امیرعباس بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 420 روز

    سلام و درود

    چه چیز هایی قویترین احساسات رو در من بوجود میآورم؟

    وقتی که توی جمع ازم انتقاد میشود به شدت احساس نفرت میشم

    من وقتی ببینم کسی به کسی ظلم میکند به شده خشمگین میشوم

    من در هنگام کمک کردن به اطرافیانم به شدت احساس خوبی دارم

    من زمانی که به مشکلات سخت. در زندگی ام می آید ناآرام میشدم اما از وقتی که دارم روی خودم کار میکنم الان بهترم

    از مشکلات اطرافیاتم ناراحت میشوم

    من از فکر از دست دادن بعضی چیز ها در آینده میترسم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  2. -
    زهرا گفته:
    مدت عضویت: 658 روز

    به نام خدای مهربونم

    سلام به همه دوستان عزیزم

    مدت خیلی زیادی هست که درگیر اتفاقات تکرار شونده میشم.و وقتی یاد این سلسله فایل های استاد افتادم گفتم باید برم روشون کار کنم.و یادم میرفت مدام

    تا اینکه نشانه روزم شد یکی از فایل ها و گفتم باید از اول شروع کنم و باور های مخربو پیدا کنم

    چه شرایط و اتفاقاتی در زندگی شما، شدیدترین احساسات را در شما برانگیخته می کند؟

    یکی از این شرایط همین الان هست که من هر وقت میخوان روی خودم کار کنم چه از لحاظ مثبت یا چه از لحاظ منفی

    یعنی مواقعی که با خودم تنها میشم و خودم رو کنکاش میکنم و میخوام با خودم تنها باشم میترسم و استرس میگیرم ولی سعی میکنم بهش توجه نکنم و ادامه بدم و از خداوند بزرگمم کمک میخوام تو این راه

    یکی دیگه وقتی بی توجهی از سمت پارتنرم و فرد مورد علاقم میبینم.یا دوستام و کسایی که بهم نزدیکن

    یا کارفرمایی که همش باهام خوب برخورد کرده.کلا کسایی که باهام خوب برخورد میکنن اگه ازشون بی محلی یا بی توجهی کوچیکی ببینم خیلی نگران میشم و فکر میکنم کار اشتباهی کردم

    با این که نکردم.یا فکر میکنم دوست داشتنی نیستم

    و این به اعتماد به نفسم و احساس لیاقتم برمیگرده

    وقتی که تو یه موقعیت بزرگ تصمیم گیری قرار میگیرم

    برای کار جدید.زبان جدید.شروع یه راه جدید

    همیشه میگم اینده برام ترسناکه چون قابل پیش بینی نیست و نمیدونم باید چه واکنشی نشون بدم

    ینی میترسم اتفاقات بد بیفته و من ندونم باید چیکار کنم

    از تنها موندن هم بدم میاد.و حس دلسوزی برای خودم دارم اون موقه و کلی ناراحت میشم که بعضی مواقع بقیه رو میبینم همه دور و ورشون هستن تو شرایط سخت یا اسون

    ولی موقعایی که من دوست دارم اطرافیانم و عزیز ترینام باشن کسی پیشم نیست و این احساس بدی بهم میده

    ترس از دست دادن عزیزامو دارم و دلهره میگیرم با فکر کردن به این ترسه

    چند مورد تکرارو عینه شناختم

    یکی فاصله بین من و پارتنرمه که یه مدت مثلا 2 3 ماهه خییییلی خوبیم و خیلییی خوش میگذره بهمون و بعد به مدت مثلا تقرببا 1 ماه همه چی بهم میریزه فاصله میگیریم

    و من علت و منشاشو پیدا نکردم و نمیدونم ولی میدونم مرتبا تکرار میشه بینمون و خیلی دوست دارم که حلش کنم

    ولی نمیدونم چطور.چون من در رابطه با فرد مورد علاقم خیلی چیز های دل خواهمو به عینه دیدم که ساختم و لذت بردیم با هم

    ولی چیزای بدشو و الگو های تکرار شونده رو نمیدونم چجوری میسازم و باور مخربم نمیدونم چیه

    فکر میکنم یکیش ترس از دست دادن باشه و اعتماد به نفس نداشتن و احساس لیاقت نداشتنم

    چون من باور خیانت دارم در پس ذهنم به واسطه چیز هایی که دیدم و شنیدم و این ترس در پس ذهن من هست

    و به حس و تجربش نزدیک شدم و میخوام دور شم و این باورو بسازم که من ارزشمندم و لایق این هستم که فرد مورد علاقه من به من وفاداره و عشقی که من دارم دو طرفه هست و نسبت به همدیگه متعهدیم

    یکی دیگه مریض شدنمه

    من قبلا خیلی دکتر میرفتم و از یه جا به بعد تصمیم گرفتم دیگه دکتر نرم و باور سلامتی رو تو ذهنم بهتر و بهتر کردم

    ولی باز هم در حد سرما خوردگی که چند روز از کار و زندگی میفتم بعد چند ماه برام تکرار میشه و مسیرم به دکتر میخوره

    و یکی دیگه محل کارمه که اتفاقای تقریبا مشابهی تو هر کاری که عوض میکنم میبینم

    مثلا این که من خیلی خوب کار میکنم و کارم دیده نمیشه ولی کسی که کمتر کار میکنه و کارش خوب نیست خیلی خوب دیده میشه و قدر دانی میشه ازش

    و اینم الان یادم اومد من همیشه دوست دارم قدردانی و توجه نسبت به خودم ببینم بابت کارهایی که انجام میدم که هم حس خوب به خودم بدم هم به بقیه ولی اگه قدر دانی رو نبینم اذیت میشم

    و وابستگی در رابطه عاشقانم هم برام اذیت کنندست

    بعضی مواقع هم تو یک سیر یکنواخت طی میکنم و مثلا یهو اون پیشرفت رو به بالا رو ندارم و اینجور مواقع گیر میکنم و استرس میگیرم که الان باید چیکار کنم

    مثلا درامدم یه حد ثابتی رسیده و بالاتر نمیره

    میدونم تکامله و صبر

    ولی میخوام این تکاملو جوری طی کنم که رو به بالا باشه ولی راهشو نمیدونم

    و وقتی هم که ترس و استرس به سراغم میاد جلوی گرفتن الهامات و احساس خوب رو میگیره

    به عبارتی کنترل استرس و ترس و اضطرابم برام سخته و وقتی که میخوام کنترلش کنم انگار بد تر میشه

    خدایا برای درست کردن و تصحیح ترمز هام ازت کمک میخوام

    خوشحالم که بالاخره تونستم به زبون بیارمشون و بنویسمشون و باهاشون رو به رو بشم

    دوستون دارم

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    خوشبخت ترینم گفته:
    مدت عضویت: 795 روز

    سلام به همگی

    شدید ترین احساسات برای من زمانی اتفاق میفته .که گاهی اوقات وقتی میرم آرایشگاه یا خیاطی اون طرف تو کارم فضولی کنه و بگه چیکاره ای ؟؟ شغلت چیه ؟؟ همسرت چیکاره هست .نمیدونم شاید برا دیگران این حس وجود نداشته باشه آنا من خیلی بدم میاد یکی تو کارم اینقدر فضولی کنه .

    گاهی اوقات حس میکنم همسرم دوستم نداره .با اینکه همسر من بیشتر اوقاتش رو با من میگذرونه ولی وقتی یکم میره بیرون و برای خودش وقت میگذرونه من یکم بهم میریزم .

    همسر من آدم برون‌گرایی هست وقتی میریم جایی میبینم داره یکم بیشتر با بقیه حرف میزنه نمیدونم یکم حالم انگاری بد میشه چون حس میکنم اونم بابد مثل من آرون باشه. البته منم زیادی اروم نیستم.

    یه وقتایی که قرار هست برا پسرم ریاضی بگم نمیدونم چرا اصلا خوشم نمیاد و براش معلوم خصوصی گرفتم …

    من یه دوستی دارم که چنددسال پیش با هم خوب بودیم .بعد میانمان مقداری خراب شد …گاهی اوقات به واسطه شرایط کاریم میبینمش ولی اون وقتی منو میبینه از اتاقی که من هستن میره و این حس من رو خراب میکنه ….انگاری اونم که منو میبینه حسش خراب میشه …

    من نمیدونم برای رهایی از این احساسات باید چه کنم .از خدا کمک خواستم کمکم کنه

    چون من واقعا از همه لحاط دارم شرایطی خوب رو تجربه میکنم .

    مالی

    ارتباطی

    کاری و همه موارد …فقط همین یکی دوتا مورد رو دارم و خدارو شکر اینقدر تا الان رو خودم و باورهای کار کردم که تو همه مسائل با خودم به یک صلح درونی رسیدم …خدایا عاشقت هستم اگز این تضاد تو زندگی من نبود من الان اینجا نبودم….و معلوم نیست تو کدوم سایت داشتم بی هدف میچرخیدم …22.2.1403

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      فریبرز کاوه گفته:
      مدت عضویت: 1896 روز

      درود بر خوشبخت‌ترین

      خدا را سپاس که به این نکات پی برده‌اید و به دنبال حل شدن آن‌ها هستید. من هم این‌چنین هستم ولی خدا را سپاس که کمی بهتر شده‌ام و مانند همه‌ی شما همراهان گرامی دارم روی خودم کار می‌کنم تا هر روز ایرادهای خودم را بیشتر و بیشتر بشناسم و اونا را از پشت پرده‌های ذهنم بیرون بیارم و از خدا بخواهم که راه‌هایی را برای به‌سازی رفتارم به من نشان بدهد و من را هدایت کند تا راه گم نکنم و پیوسته به راه باشم که مسیر زیبای آگاهی و شناخت و هدایت را با سربلندی بپیمایم.

      الهی آمین یا رب العالمین.

      از شما برای یادداشت‌های بسیار سودمند و صمیمانه‌ای که در این‌جا نوشتید سپاسگزارم.

      ارادتمند شما

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    فریبرز کاوه گفته:
    مدت عضویت: 1896 روز

    درود بر شما استاد بزرگوارم جناب عباس‌منش گرامی و بانو شایسته‌ی عزیز و یکایک شما هم‌فرکانسی‌های گلم

    در پاسخ به تمرین اول:

    احساس این‌که دیگران به من بی‌توجه باشند مرا ناراحت و رنجور می‌کنه. اصلا دوست ندارم وقتی دارم صحبت می‌کنم دیگران به حرف‌های من بی‌توجه باشند. یادم میاد که پدر و مادرم هم از بچگی به من می‌گفتند که تو( یعنی من) دوست داری وقتی حرف می‌زنی، دیگران به دهنت نگاه کنند.

    – شاید دوست دارم که مورد توجه قرار بگیرم.

    – شاید این‌جوری فکر می‌کنم که مرکز توجه هستم و اینجوری احساس مهم بودن پیدا می‌کنم.

    البته خوبه که کسی مورد توجه دیگران باشه ولی به نظرم این مسئله باید به‌طور طبیعی انجام بشه و شخص باید خودش چیزی را برای ارائه داشته باشه و اگر اینجوری باشه، خوب انجام میشه و دیگران بهش توجه می‌کنند. من فکر می‌کنم که در بسیاری از موارد خودم کاری می‌کنم که دیگران بهم توجه کنند و دوست دارم بعد خاطر این‌که انگار چیزی کم دارم، می‌خوام که این‌جوری باشه. یادم میاد که از بچگی دوست داشتم دور و برم شلوغ باشه و شاید این‌جوری احساس امنیت پیدا می‌کردم. البته خدا را سپاس که امروزه این احساس داره جای خودش را به خواست تنهایی می‌ده و این نه به این خاطره که دوستی ندارم، بلکه دوستای زیادی دارم ولی دلم می‌خواد که بیشتر وقتا تنها باشم.

    به هر حال، اون خواست توجه به نظرم از کمبود عزت نفس میاد. وقتی من نفسم دارای عزت بالایی باشه، یعنی نفس قدرتمندی داشته باشم، دیگه نباید برام مهم باشه که چی میشه و دیگران بهم توجه می‌کنند یا نه! من باید کاری که از نظر خودم درسته را انجام بدم نه کاری که سبب جلب نظر دیگران بشه! حالا می‌خواد دیگران خوششان بیاید و می‌خواد بدشان بیاد.

    یکی دیگه از الگوهای تکرار شونده یک من، دعواهایی است که بین من و همسرم اتفاق می‌افته. وقتی خوب نگاه می‌کنم می‌بینم که درواقع وقتی دنیای من آیینه‌ی تمام نمای من است، پس این منم که یا همون ایرادها را دارم و به خاطر خودخواهی آن‌ها را نمی‌بینم و یا این‌که به دلایلی اونا را جذب کرده‌ام. مثلاً متوجه شدم که من آدم ایرادگیری هستم و در وحله‌ی اول ایراد یک انسان و یک چیز نظرم را جلب می‌کنه و به قولی نیمه‌ی پر لیوان را نمی‌بینم و این از یک دید آرمانی و تمامیت طلبی و کامل و کمال‌گرایی من است که فکر می‌کنم همه چیز باید همیشه درست و کامل باشه و من هیچ نباید اونا را درست کنم و نقشی ندارم و همه چیز را آماده و حاضر می‌خوام که اینم احتمالا از حس ناتوانی در ساختن و نداشتن تجربه در ساختن چیزها و افراد پیش میاد. باید تمرین کنم تا بدانم که:

    1. من خودم آدم کاملی نیستم و هیچ کس دیگری هم آدم کاملی نیست و اصلا هیچ کس و هیچ چیز کاملی در دنیا نیست و در بهترین حالت همه چیز در حال تکامل و پیشرفت و رشد هستند. بنابراین، باید درک کنم که نقص، خود عامل پیشرفت من و دیگران هست و خدای یگانه و تنها فرمانروای جهانیان را برای وجود این نقص‌ها سپاسگزاری کنم که همین نقص‌ها و کمبودها سبب پیشرفت و تعالی می‌شوند و اگر چیزی بدون کاستی باشه، خوب دیگه در این دنیا ماموریتی ندارن و کارش به پایان میرسه. خدا را شکر که البته در این چند وقته بهتر از پیش شدم. هم دعواهای بین من و همسرم کم‌تر شده و هم عمق اونا کم‌تر شده و هم این‌که من هم کم‌تر این مسئله را جدی می‌گیرم.

    یکی دیگه از الگوهای تکرار شونده من اینه که چیزها را گم می‌کنم. البته‌ها خدا را شکر خیلی بهتر شدم. قدیما که خیلی وضعم بد بود و امکان نداشت که روزی پیش بیاد که این مسئله چند بار اتفاق نیفته و گاهی چنان بد بود مثلاً من اتومبیلم را گم می‌کردم و یادم نمی‌آمد که کجا گذاشتمش. در بیشتر موارد هم که چیزی را گم می‌کردم و می‌کنم، پیش از این‌که به خدا متوصل بشن و از ایشان برای پیدا کردنش یاری بگیرم، گناه را به گردن دیگران می‌اندازم. خوب خدا را شکر الان که خیلی بهتر شدم و حتا کمتر گناه را به کردن دیگران می‌اندازم ولی، این امر را نشانه‌ی توکل ضعیفم و البته برخی از مواد غذایی می‌دانم که وقتی کربوهیدرات در رژیم غذایی بیشتر شود، فراموشی را افزایش می‌دهد.

    یک الگوی تکرار شونده دیگر من هم این است که وقتی به یک مسئله برمی‌خورم، توان حل آن‌را ندارم و یا بهتر بگویم توان حل مسئله‌ی من کم است. البته این مهارتی است که باید بیاموزم.

    در بیشتر موارد به جای حل مسئله، از آن فرا می‌کنم که نشان از ضعف عزت نفس و البته باورهای محدود کننده من از خودم در توانایی حل مسائل می‌آید.

    یک الگوی تکرار شونده دیگر من هم، این است که، از بیان ایرادهایم توسط دیگران ناراحت می‌شوم، به‌ویژه اگر آن فرد همسرم باشد.

    فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها ریشه در باورهای نادرست و ضعف عزت نفس من داشته باشند.

    خدایا پروردگارا سپاس که این‌ها را بیان کردم و از درگاه پر مهرت درخواست می‌کنم که مرا کمک کنی تا این مسائل را در زندگی‌ام شناسایی کرده و پیوسته مرا در حل بیشتر و بیشتر آن‌ها هدایت و راهبری کنی!!! خدایا هیچ مسئله‌ای بدون هدایت شما حل نمی‌شود و من از خودم هیچ ندارم و نمی‌دانم. خدایا پروردگارا سپاس بیکران دارم که مرا در مسیر هدایت قرار داده‌ایم.

    استاد بزرگوارم و بانو شایسته‌ی عزیز از شما و همه‌ی همراهان برای این‌که دست خدا شده‌اید برای هدایت من، سپاسگزارم!

    ارادتمند شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  5. -
    سجاد بحرینی گفته:
    مدت عضویت: 1964 روز

    سواال اول

    چه شرایط و اتفاقاتی در زندگی شما در این چند سال اخیر، شدیدترین احساسات را در شما برانگیخته می کند؟

    کجاها احساسات شدیدی نشان میدهی؟

    میتواند احساسات مثبت باشد

    میتواند احساسات منفی باشد

    بعنوان مثال:

    وقتی فردی از من انتقاد می کند یا مرا مسخره می کند، به شدت عصبانی می شوم؛ا

    وقتی شاهد برخورد نامناسب فردی با یک فرد دیگر هستم، به شدت احساساتم درگیر می شود؛

    حتی اگر زن و شوهر باشند یا پدر و فرزند باشند یا حتی صاحب کار با کارگرش برخورد کند

    و نمیتوانم بی عدالتی رو تحمل کنم و به شدت از کوره در میروم و خیلی احساساتی میشوم

    یا وقتی مجبور می شوم که تصمیم بزرگی برای زندگی ام بگیرم بسیار مضطرب و نگران می شوم؛

    مثلا زیاد مشورت میگیرم و تحقیق زیادی میکنم

    مثل مهاجرت کردن یا ترک یک کار و شروع یک کار دیگر،یا راهاندازی کسب و کار برای خودم و…

    یا زمانی که یک چالش وارد زندگی ام میشود نا آرام و عصبی میشوم و

    خیلی زود نا امید میشوم از حل مسائل

    و فرار میکنم از تضادهای زندگی ام

    سوال اول

    1.وقتی میبینم کسی با شخص دیگر دعوا براه می اندازه و از نظر من شخصی ستمگر داره به یک ادم بدبخت جلوی جمع بد و بیراه میگه و ضایع اش میکنه

    مثال اول

    مثلا چند سال پیش که عسلویه کار میکردم و تازه داشتم قدم ها رو کار میکردم خیلی اتفاقی فیلمی دیدم (شاید در حد 10 ثانیه) از پسر بچه ی کوچکی در حد 7 الی 8 سال شایدم کمتر که توسط پدرش داشت تنبیه شدید میشد برای لحظاتی خیلی عصبی و ناراحت شدم ولی خیلی زود ذهنم رو کنترل کردم و اعراض کردم

    مثال دوم

    وقتی میبینم صاحب کارم با یکی از نیروها دعوا میکنه و احیانا اشتباهی در کار انجام داده و اون داره به شدت سرش داد میزنه من خیلی عصبی میشوم و احساساتم برانگیخته میشه و با خودم میگم این آدم داره در حق این کارگر ظلم میکنه این آدم بدبختیه که اومده پیش تو داره کار میکنه اگه مشکلات نداشت پاشم اینجا نمیذاشت

    و حق و حقوق کارگر رو نمیده

    کارگره که داره به تو روزی میرسونه،اگه کارگر نبود تو الان هیچی نبودی هیچی نداشتی،چرا اینقدر در حق نیروهات ظلم میکنی؟

    یا مثلا توی کسب و کارم الان معتقدم که من واقعا دارم صادقانه و با جون و دل دارم برای صاحب کارم کار میکنم و از صب تا شب و شب تا صبح دارم براش زحمت میکشم ولی اون واقعا قدر منو نمیدونه کلی هم بزاش دلیل منطقی دارما(یعنی الان که دارم این متن رو می نویسم صبح ساعت 5 اومدم سرکار تا الان که ساعت 11 شب هست من توی محل کارم هستم بخاطر چندغاز حقوق .این در حالیه که فرزتدم شونه اش شکسته و توی مطب دکتر هست و من نمیتونم بخاطر شرایط سخت مالی ام الان پیش بچه ام باشم)

    نمیخوام خیلی وارد جزییات بشم و احساسات بقیه رو بیدار کنم فقط اینا رو مینویسم که بگم شرایطم چی هست همین

    مثال سوم

    وقتی اتفاقی و یه تضادی در زندگی ام رخ میده به شدت احساس تنهایی و گیر کردن که نه راه پس دارم نه راه پیش بهم دست میده

    مثلا وقتی اتفاقی توی کسب و کارم برام رخ میده مثلا کسب و کارم یا توی شغلم به هر دلیلی به چالش بربخوره حاضرم بمیرم ولی چالش توی زندگی و کسب و کارم رو حل نکنم

    مثلا چند روز پیش یکی از بچه های فامیل پسرم رو تهدید کرده بود که اگه موتورت رو نیاری که برویم دور دور باهات دعوا میکنم و شنیده بودم که پسرم ازش ترسیده وقتی اینو شنیدم خیلی به هم ریختم و عصبی شدم و تو دلم میگفتم یا پسرم رو میکشم یا باید خودشو درست کنه و از خونه برای یکی دوساعت بیرونش کردم

    یا خیلی وقتها خودمو سرزنش میکنم که چرا برای فرزندانم کاری نکردم.مثلا براشون ملک و املاکی نگرقتم و ماشین براشون نخریدم و یه جورایی دارم زندگی خودم رو با بقیه مقایسه میکنم و احساس میکنم از بقیه عقب افتاده ام خصوصا زمان هایی که خانمم با من در این گونه مباحث صحبت میکنه خیلی احساس گناه میکنم و احساس بدی بهم دست میده

    مثلا قبلنا فرزندم خیلی درخواب دندان قروچه میکرد و هر وقت صدای دندان قروچه هاش رو میشنیدم با خودم میگفتم تقصیر منه که توی خونه با خانمم داد و بیداد راه میندازیم و الان رو بچه تاثیر گذاشته احساس گناه شدیدی بهم دست میداد ولی توی این زمینه الان تقریبا اون احساس ها رو ندارم و تقریبا بیخیالش شدم و خدا راشکر اتفاقات بدی هم رخ نداده

    خیلی جاها آدم ها اون جوری که دوست دارم و انتظار دارم ازم تشکر نمیکنند و قدرم رو نمیدونند

    مثلا من به خانمم توی کسب و کارش کلی مشاوره بهش میدم که از نظر خودم مشاوره هام میلیونی ارزش دارند و اون بهشون عمل میکونه و نتایج خوبی میگیره و خیلی وقتا بهم میگه تو این قانون رو از کجا دونستی که به من گفتی؟و بهم میگه حرفات مشاوره هات خیلی خوب جواب میده و…

    و خیلی هم سعی میکنم بهش انگیزه بدم

    ولی وقتی خودم به مشکلی برمیخورم اصلا کسی رو پیدا نمیکنم که بهم انگیزه بده و یا حتی کمکم کنه

    توی محیط کاری و شغلی ام هم خیلی خیلی دوست دارم طرف همکارانم باشم و با اونا هم نوا باشم و آگاهانه میدانم که این ه شرایط و اتفاقاتی در زندگی شما، شدیدترین احساسات را در شما برانگیخته می کند؟

    بعنوان مثال:

    وقتی فردی از من انتقاد می کند یا مرا مسخره می کند، به شدت عصبانی می شوم؛ا

    وقتی شاهد برخورد نامناسب فردی با یک فرد دیگر هستم، به شدت احساساتم درگیر می شود؛

    وقتی مجبور می شوم که تصمیم بزرگی برای زندگی ام بگیرم بسیار مضطرب و نگران می شوم؛ فکر اشتباهه چون چندین بار ازش ضربه خورده ام یعنی برای خودم دردسر درست کردم و برای خودم کار تراشیدم

    یا وقتی یکی برام کاری انجام میده دوست دارم به کادوی خیلی خیلی باارزش براش ببرم و اگه این کار رو نکنم خودم و سرزنش میکنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      فریبرز کاوه گفته:
      مدت عضویت: 1896 روز

      درود بر شما جناب سجاد بحرینی گرامی

      به‌راستی که این دل‌نوشته‌ها امتیازی جز 5 از 5 ندارند! ما شایسته‌ی بهترین‌ها هستیم وگرنه خداوند یگانه که تنها فرمانروای جهانیان است ما را در این خان پر ثروت و نعمت نمی‌آفرید! ولی بیشتر ما از جمله خودم، ارزش خودمان را نمی‌دانیم. مثلاً من هم مانند شما کسب و کاری دارم که پتانسیل جهانی شدن را دارد و اتفاقا همسرم نیز به من پیوسته است. این کار به شکل فروش اهرمی( فروش شبکه‌ای) است. خوب در این شکل از کسب و کار، هر چه که گروه فعال‌تری داشته باشی، شود بیشتری می‌بری و البته خوبی آن هم این است که اعضای گروه هم سودهای بسیار بهتر و البته بیشتری نسبت به من می‌برند و من از این بابت بسیار خوشحالم! ولی، مغرورم و نمی‌خواهم از دیگران کمک بگیرم. امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم که چرا باید این‌طوری باشم؟ چرا من جلوی کائنات الهی را برای این که به من کمک کند سد می‌کنم؟ خوب مشخص است وقتی این‌طوری باشم، خودم دستان خدا را پس می‌زنم و این نه تنها کفران نعمت الله است بلکه ندانستن راه و رسم این کسب و کار است و به‌جای نیاوردن شکر رب العالمین! که موجب زیان و کاستی است.

      گاه غرور و منیت‌ها است که ما را از نعمات الهی دور می‌کند. امیدوارم که همه‌ی ما ارزش این ثروت‌ها و نعمات و برکات الهی را بیش از پیش بدانیم و هر روز بیشتر و بیشتر از آن‌ها بهره‌مند شویم!

      الهی آمین یا رب العالمین.

      ارادتمند شما

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  6. -
    ساناز میرزایی پور گفته:
    مدت عضویت: 452 روز

    سلام ،من توی روابط با جنس مخالف یک الگو تکرار شونده همیشه دارم ،و وقتی این الگو هر بار تو زندگی من تکرار میشه به شدت ناراحت میشم و گریه میکنم

    من 25 سالمه از وقتی به درک و شناخت جنس مخالف رسیدم ،با هر کسی که خواستم آشنا بشم

    اون رابطه هیچ سر انجامی نداره و خیلی زود تموم میشه

    من با هر کسی که تا الان آشنا شدم از من رابطه جنسی خواستن در صورتی که این مسئله کاملا بر خلاف خواسته قلبی من هست و من دوست دارم یه رابطه سالم و هدفمند رو تجربه کنم نه رابطه ای که پر از حوس و حس های زود گذره

    من از این بابت عمیقا خیلی ناراحتم ،خواهش میکنم به من کمک کنید و راهنمایی کنید .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
    • -
      آرش گفته:
      مدت عضویت: 2890 روز

      سلام این بخاطر کمبود عزت نفس و عدم احساس لیاقت و باورهای گذشته و نگاهت به مردهاست و باید یهمدت هیچ تصمیمی برای ارتباط بادیگران نگیرید و فقط روی خودتون کار کنید و بهتره تو بخش عقل کل سوالتونا دوباره مطرح کنید جواب لازم را میکیرید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    نیلوفر قاسمی گفته:
    مدت عضویت: 1145 روز

    به نام خداوند جان‌و خرد

    سلام به استاد مهربانم و خانم شایسته‌و تمام دوستان عزیزم

    خب کار ما‌ که هیچوقت با دوره کشف قوانین تمومی نداره

    اصلا نمیدونم چیه این دوره …

    هرچی گوش میدم سیر نمیشم هرچی گوش میدم از درک جدیدم متعجب میشم

    حالا جالب تر اینکه من اول رو دوره کار کردم و بعد دارم با دقت و تمرکز به این سوالات بعد از چندین ماه جواب میدم

    انگار‌الان آماده ترم با توجه به تضاد ها و چالش هام و

    اگاهی های این دوره فوق العاده که زندگی رو بهشت کرده برام

    انشالله به زودی رو پروفایلم از نتایج ام تو این یک سال دوم عمل به آموزش های استاد مینویسم

    خب حالا میریم سر وقت پاسخ به سوال

    الگو های تکرار شونده قسمت اول : احساس

    سوال

    چه شرایط و اتفاقاتی در شما شدید ترین احساس ممکن رو برانگیخته میکند ؟؟؟

    1‌. بی توجهی دیدن (ترمز مخفی)

    من‌از اینکه بهم توجه نشه یا کسی متوجه حضور من نشه شدیدا بهم‌میریزم

    از اینکه با کسی حرف بزنم توجه نکنه به حرفم

    یا حتی وسط حرف من گوشیش رو جواب بده

    از اینکه کسی پیشم باشه با تلفن حرف بزنه و به من توجه نکنه

    شدیدا متنفرم و عصبی و ناراحتم میکنه

    یا وقتی تو یک جمع به من توجه نشه بهم میریزم و حس میکنم که به اندازه کافی ارزشمند نیستم که به من توجه بشه یا بخوان به من اهمیت بدن و احساس ام شدیدا بد میشه به همین خاطر

    یا از اینکه سلام بدم متوجه نشه کسی

    زیادم این اتفاق میافته همیشه باید دوبار سلام بدم

    و اصلا من همفرکانس میشم با ادمایی که حواسشون به حرف من نیست و خیلی درگیر چیز دیگه ان

    یا وقتی میرقصم و اجرا دارم اگه کسی نگاهم نکنه بهم میریزم قضاوت میکنم

    حس میکنم حسادت داره

    شدیدا میل دارن به اینکه تشویق بشم و تایید بشم

    2. زمانی که ازم انتقاد بشه

    خب یکسری انتقاد هارو میپذیرم هرچند سختمه اما از بچگی سختم بوده انتقاد کسی رو بپذیرم و معمولا فرار میکردم

    اما اگه کسی از هنرم

    هیکل ام مخصوصااااا

    از قیافه ام

    از رفتارم

    انتقاد کنه به شددددددت بهم میریزم و عصبی میشم

    و دلم میخواد‌خفش کنم طرف مقابل رو

    یعنی انتقاد خیلی احساسات شدیدی رو در من به وجود میاره

    و یا عزت نفس من رو خیلی پایین میاره و همش میخوام خودم رو ثابت کنم به دیگران !!!!

    3. پرخاش دیدن از دیگران

    وقتی از یه‌کسی پرخاش میبینم خیلی حالم بد میشه

    حالا در مورد افرادی که دوستشون دارم اگه روی پرخاش با منم نباشه باز ناراحت میشم که چرا جلو من این رفتار رو داره

    یا اگه از کسی که دوستش دارم و واسم مهمه کم ترین پرخاش ای رو ببینم به شدت بهم میریزم و ناراحت میشم

    حتی اگه خیلی کوچیک باشه

    بیشتر انتظار حمایت رفتاری و معنوی دارم از عزیزانم خب گاهیم که طبق میل من پیش نمیره ممکنه خیلی آسیب زننده باشه و اینطورم بوده ما قبل این

    باور های محدود کننده که میشه از روی این الگو های تکرار شونده حدس زد !

    الگو یک :

    میتونه به خاطر تایید طلبی شدید درونم‌باشه

    که من اون ارزش و توجه ای که خودم به خودم ندارم رو از دیگران انتظار دارم که بهم بدن

    یا زیادی مهم بودن نظر دیگران باشه که چقدر من رو تایید میکنن چقدر به حرفم توجه نشون میدن مثلا اگه من یکی رو حتی‌ قبول نداشته باشم اما حرفم رو تایید کنه اصلا انگار رو ابرام یا اگه به جوک من بخنده خیلییییییی کیف میکنم

    شاید تا یک‌جایی نرمال باشه اما میدونم که از کنترل خارج شده این موضوع

    الگو شماره دو :

    شاید باز به خاطر اهمیت دادن به حرف دیگران باشه

    اینکه اون‌باوری که من نسبت به خودم دارم اونقدری قوی و محکم نشده که روش استوار باشم و به نظر دیگران اهمیت ندم

    در یک کلام‌سبک شخصی خودم رو باور نداشتن هستش

    الگو شماره سه :

    من‌به خاطر‌ همون‌اهمیتی که به حرف دیگران میدم اصلا دوست ندارم دوستام رو ناراحت کنم یعنی خیییییلی ملاحضه میکنم خیییییلی زیاد خیلی

    و همش انتظار رفتار متقابل دارم

    چون خودم سبک شخصیم رو به خاطر دیگران پایمال میکنم

    انتظار دارم اونام اینکارو بکننن و وقتی انجام نمیدن و رو اصول خودشون میمونن شدیدا حرصم میگیره

    با اینکه میدونم‌کار درستی دارن میکنن اما من خیلی لجم در میاد

    جمع بندی

    ترمز ها یا همون باور های محدود کننده :

    اهمیت دادن به حرف دیگران

    تایید طلبی کنترل نشده

    عدم احساس ارزشمندی و لیاقت

    راه حل :

    ‏کار‌کردن‌رو عزت نفس ام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    توحید ارامش گفته:
    مدت عضویت: 1962 روز

    بنام خالق وهاب

    سلام دوستان

    سلام استاد عزیز و خانم شایسته

    چه اتفاقاتی به شدت ما را احساساتی میکنه؟

    من هر چند سالی یکبار. قبلاً پنچ سال بود الان کمتر شده حدوداً

    دو سال یا کمتر یک ایده بسیار عالی تو کسب و کارم برام میاد که فوق‌العاده است

    این بشدت باعث احساس سپاسگزار

    و الگوی تکرار شونده دیگر اینه که .البته خدایی این را از وقتی با استاد آشنا شدم درست شده

    هر اداره ای آب برق گاز و

    شهر داری .بانک و…. کارم با سرعت و عالی انجام میشه

    من کارم ساختمان سازی هست بخاطر همین زیاد با ادارات و مردم فروشگاه ها ابزار و مصالح سر کار دارم نکته جالب اینه که اگر یک کار اداری به دلایل که کارم آماده نیست و خودم میخوام کمی دیرتر بیان انجام بدن مثلاً نصب تابلو برق. و دیوار و … آماده نیست و من هم کار های اولیه اداری را انجام دادم ولی نمیخوام فعلآ بیان

    بچه ها باورتون میشه تا من آماده نشدم نمیان .به محض آماده شدن سر کله اش ون پیدا میشه

    و مابقی کارها عالی و روان انجام میشه

    دوستان من یک خانم خوشگل نیستم مرد هستم و تازه کچل هم هستم البته تازگی ها مو کاشتم،

    فرقی ندارد طرف مقابل جنس مخالف باشه یا مثل خودم راحت کار انجام میشه .

    و مورد بعدی که خیلی برام جالبه هر از گاهی یک نفر میاد تو زندگی من و بوسیله اون ممکنه خانم باشه یا آقا یک تغییر بزرگ یا کوچک رو به پیشرفت تو زندگیم بوجود میاد

    و بعد از انجام ماموریت بطور عجیبی دیگه میره و پیداش نمیشه

    بعضی ها طولانی مدت و بعضی کوتا مدت

    البته استاد عباس منش یکی از اونها بی که از سال 97اومده و به لطف خدا هنوز هست

    و آخرین عزیزی که اومد تو زندگی من و بعد مدتی رفت خانمی بود که موضوع بسیار بسیار مهمی را خدا به وسیله اون به من فهماند و در ک کردم و عمل

    و اینه که فهمیدم توانایی و استعداد من برای چه کاری بیشتره عشق و علاقم به اون کار بیشتر و در اون کار ثابت قدم شدم

    این در حالی بود که .

    بچه ها شاید باورتون نشه من بیش از 25شغل عوض کرده بودم

    دوستان الگوهای نا جالب هم دارم

    ولی خیلی بهتر شده اما هست و باعث ناراحتی و احساس بد میشه

    قبلاً هر ماه شاید کمتر یا بیشتر

    ناراحتی بحث در گیری حتی فیزیکی پیش میومد

    واقعا خسته شده بودم با خودم میگفتم یعنی امکان داره که دیگه برام پیش نیاد اونوقت اعتقاد های مذهبی اشتباهی داشتم

    یعنی الگوهای مذهبی اشتباه.

    می‌گفتند امام علی گفته اگر کسی دشمن نداشته باشه منافق هست

    و … نمی‌تونستم رو این موضوع فکر کنم چونکه نمی خواستم منافق باشم

    تا اینکه واقعا خسته شدم

    یک نفر تو محله ما بود همه دوستش داشتن تا به حال یا کسی درگیری نداشت

    تو این فکر بودم که چرا برای اون پیش نمیاد

    که فیلم راز را دیدم

    اون تکه که تمرکز شخص بجای اینکه رو کاری باشه که دوستش داره

    رو ناخواسته هست و …

    از همون جا شروع شد

    به درست شدن

    الان سالها میگذره ولی باز هم حدودا بعد از هشت سال دوباره شدید اتفاق افتاد الکی بدون هیچ

    و باعث ناراحتی فراوان شد الان که حدودا سه ماه ازش میگذره باز هم

    وقتی یادم میاد اذیت میشم

    از خداوند مهربان میخوام دیگه هیچ وقت پیش نیاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  9. -
    مهرداد جعفری گفته:
    مدت عضویت: 948 روز

    به نام خدا

    سلام خدمت استاد عزیز و گرانقدر و خانوم شایسته

    الگوهای تکرار شونده من

    1 هرچند وقت یکبار ماشینم خراب میشه و کلی خرج رودستم می‌زاره اصلا بعضی وقتها یه خرج های الکی الکی در میاد

    2همیشه یه چیزی گم میکنم البته جدید ا خیلی زیاد شده مثلاا کارت ملیمو گم کردم چند وقت دیگه شناسنامو گم کردم چند وقت دیگه چک مشتریمو گم کردم وغیره….

    3خیلی وقته درگیر مریضی خانوم هستم همش بیماری هست جدیدا افسردگی گرفتار شده دکتر میگه پیش فعال بودید درمان نشدی این بلا سرت آمده خلاصه که همش مریض و حالش بده این موضع خیلی منو اذیت می‌کنه جالب اینحاست که من از قانون اعراض عمل میکنم ولی هرروز این ماجرا شدیدتر ادامه دار میشه حتی پدر و مادرم هم درگیر بیماری شدن و کلی از وقتمو من باید درگیر بیمارستان و غیره باشم.. نمی‌دونم باید چکار کنم وچطوری ارتعاش یا فرکانس بفرستم که ازین ماجرا خلاص شوم من خودم یه باور محدود کننده لابه لای ذهنم پیدا کردم نمیدونم چقدر درست باشه این باور اینکه من همش توی ذهنم میگفتم که آدمای مجرد خیلی زود پیشرفت میکند بیشتر آزادی دارن هم مالی م زمانی هم همجوره در عشق حال هستن مسولیت خانواده ندارن و خیلی مسافرت‌های خارجی میتونن برن البته این الگو رو توی دوستم دارم عیناً میبینم که اون داره خیلی لذت میبره از مجردی .ولی من همش درگیر مسولیت خانواده و خانوم بچه ها هستم یجورایی ته ذهنم اینه که زندگی با متاهلی خیلی مسولیت داره و همش هم حاشیه داره و نمیشه مثل دوستم از زندگی لذت برد .

    4همش مشترهای که نسیه خرید میکنن یا پول نقد ندارن به گیرم میاد

    5اینکه بعضی روزها کارام روی نظم پیش نمیره همش عقب می افته

    6خواب های که ماشین یا وسایلمو میدوزدن یا اینکه حیوانی منو دنبال می‌کنه یا سگ یا مار تکرار میشه

    دوستان ممنون میشم راهنمایم کنید که چطور این باورهارو اصلاح کنم ممنون میشم. با تشکر از همه شادو پیروز باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    فاطمه ۱۴۰۳ گفته:
    مدت عضویت: 658 روز

    باسلام خدمت استاد عزیزم ومریم جون و دوستان گلم

    هرچه کامنت دوستان رو میخونم متعجب میشم از ایرادات شخصیتی ک دارم ومیگم راست میگه حرفای اینم درسته مثل منه

    بگم چقد وقت گذاشتم از موقه ای ک من باشما اشنا شدم استاد عزیز تمام موضوع من عزت نفس بود از همون روز اول اولین فایلایی ک ب گوشم خورد عزت نفس بود وازاون روز تا حالا همش برنامه میچینم روی ضعفهام کار کنم

    من سال 1400 باشما اشنا شدم پراز ضعف وشخصیت داغون داشتم ک قبل از شما با یک بنده خدای دیگه ای اشنا شدم دورشون رو کامل خریدم با گذشت چندماه فهمیدم خیلی رفته تو جزئیات اولش درمورد قانون جذب هس ادامش درمورد امامان وحدیث ها واین چیزاست خیلیا گفتن این دوره مذهبی شده تا قانون جذبی بگذریم با برخورد ب یک تضاد من شمارو شناختم دقیق نمیدونم چطور فقط سرچ کردم درمورد مشکلم سایت عقل کل اومد همه جواب این سوالو داده بودن ومن متوجه شدم ای وای ک من چقد خودمو کم میبینم

    من با گذشت چندماه وگوش کردن ب فایلهای رایگان از هر لحاظی بقول شما بهترشدن اوضاع رو دیدم برای من حداقل خیلی واضح بود چقدر من آرام‌تر شدم

    دوازده قدم توانستم فقط 3 قدم بخرم خوب بود اما چیزی نبود ک تشنگی من رو برطرف کنه من دنبال چیزی فراتر بودم وانگار ی جایی لنگ میزد من یک چیزی کم داشتم در قدم سوم من متوجه شدم چقد مشکل دارم درمورد پسرتون درمورد آرایش ظاهر وحرف مردم وابستگی ب جنس مخالف حرف زدید گفتم این همونه ک من دنبالشم واقعا تواین دوماه روش کار کردم همه گفتن تو خیلی ارامترشدی تو خیلی قوی ترشدی چون قبلا زود اشک می‌ریختم وقهر میکردم باهمه حتی باخودم با خدا غذا نمیخوردم نمیخابیدم مثل دیوونه ها میشدم وقتی ب تضاد میخوردم

    کلا مهربانتر شدم بخشنده تر ومثبت بین تر نسبت ب همه

    گذشت ومن گفتم دوره حل مسائل رو باید بخرم ک من الگوهای تکرار شونده رو خیلی گوش کرده بودم وکار کرده بودم خدا گف دوره عزت نفس رو بخر بگذریم ک من بااین دوره مدارها رشد کردم وقوی ترشدن

    والان ک نشانه دیروز وامروزم دوباره الگوهای تکرار شونده بود چون خودم چندروز پیش حس کردم من علفهای هرز ذهنم دوباره داره بلند میشه نیاز ب چیدن حسابی داره

    من 8 سال ازدواج کردم وکل این 8 سال با مادرهمسرم مشکل داشتم البته ک الان میگم خداروشکر اون مث اینه بازتابی از فرکانس من هس واون باعث رشدم وچالشهام شناخت خودم وباعث شد من ب این مسیر کشیده بشم ازبس من رو تحقیر میکرد بااینکه ایشون سنش از من خیلی بیشتره زن مسن وساده وتمام عمرش ب دیگران خدمت کرده دریک کلام آدم بدجنسی نیست ولی اون بنده خدا بشدت دچار خود کم بینی هست وسالیان سال دارو اعصاب مصرف میکنه واخلاقش باهمه تند هستش

    چقدر بگم ازش خوبی دیدم بخدا خداوند همیشه اونو فرستاده وکاری برای من کرده ورفته

    درگذشته 2 سال باهم قهربودیم واون بااین سنش اومد خونم واز من معذرت خواهی کرد

    تنها مسئله ای ک بین ما بوده اینکه اون دوست داره همه ب سبک اون فکر کنن زندگی کنن عبادت کنن ورفتار کنن دریک کلام

    ومن ازقبل پدرم اینجوری بود زمانیکه مجرد بودم ومن بشدت مخالفت میکردم وگریه میکردم وبحث میکردم ازدواج کردم اینور وشهرها از پدرم دورشدم فک کردم من راحت شدم ودرباطن من فرار کرده بودم از ایرادی ک دارم وپدرم بهم نشون میداد مث اینه

    با کار کردن روی عزت نفسم متوجه شدم تمام بدبینی من واحساس بد من ب مادرهمسرم بخاطر ضعف خودمه ک من دوست دارم اون باید راضی باشه از زندگیم از کارهام از تربیت بچم از عبادتم حتی ب جایی رسیده بودم نمازهای طولانی میخاندم بشدت حجاب رعایت میکردم وهمیشه درخدمت خانواده وفامیل همسرم هرکس مهمان می‌میامد چقد کمک میکردم میرفتم خونه پدرشوهرم چقد کار میکردم هیچ لذتی نبود جز خودنمایی ک ببینید من عروس خوب دلسوز وزرنگی هستم اونا فقط همون روز بامن خوب بودن فرداش همون تحقیرها حرفها و توقعات بیجا

    الان ک 2ساله شرایط هرروز بهتر میشه وخداوند کلا انهارو دور کرد یعنی ماهی یکی دوبار همون ببینیم یا تلفن کنیم ومن ک همیشه در تمرین ستاره قطبی مینوشتم افراد نامناسب رو از من دور کن خداوند صد بار بهم الهام کرد ک خودت خاستی من هم انجامش دادم هرکس ک بره خیره هرکس بیات هم دست منه برای کمک وخدمت ب تو واقعا عالی شد همه چیز اما موضوع ک تکرار میشه برام وقتی خوب کار کنم خدا ادمای ناخواسته رو دورتر میکنه اما نجواها میات ک حالا چی میگن یا چرا حتی زنگ نزدن چرا خبری ازشون نیس حالا ازت توقع میکنن واینقدر بااین نجوا کلنجار میرم تا اینکه آخرش وسوسه میشم ب هر بهانه ای با اون شخص تماس واحوالپرسی میکنم بعد میگم چرا فلان کارو کردم مگه من از خدا درخواست نکردم دورش کنه چرا خودم اجازه نمیدم البته قبلا زود به زود اینکار میکردم الان بعد از چند هفته تماس میگیرم همش توفکرم میات همسرم ناراحت نشه ک من خانوادش نمیخام اینجوری فکر نکنه در صورتیکه قانون کبوتر با کبوتر باز با باز رو میدونم درصورتیکه اون جاریم همیشه اونجاست چون شبیه خودشون فکر میکنه ومن هم همیشه اونجا بودم جوری که فقط موقه خواب میومدم خونمون انگار

    خلاصه این موضوع بعد مدتها دوباره حس من رو بد کرد چندروز پیش وگفتم خیلی باید روی عزت نفسم کار کنم

    ودیگری مکالمات طولانی ک ب حاشیه کشیده میشه مثلا بعداز احوالپرسی شروع میشه کجایی چ خبر چیکار کردی ما اینجورشد اونجور شد کاش فلانی اینجور میکرد گناه داره فلانی من همیشه درگیرش بودم چ تلفنی چ حضوری

    تا اومدم رو عزت نفس کار کردم گفتم ب من چه بابا اصلا مادرم وهرکس هرچی گف میگم نمیخام بشنوم وخیلی بهشون گفتم گاهی اوقات بهشون برمی‌خورد الان کمتر وکمتر شده

    اما این اواخر ک یک هفته حسم خوب نبود دوباره ورودیمو کنترل نکردم سریع این دوتا پاشنه آشیل خودشو نشون داد ک امروز مادرم تماس گرف بهش گفتم خابم بازهم قط نکرد وبازهم همون حرفها اما من مث قبل ک روی خودم خوب کار میکردم رفتار کردم گفتم نمیدونم والا اونا وشما بهتر میدونید تصمیم گیری باشماست درمورد کمبود هم حرف زد گفتم خدابزرگه وخندیدم وحرفو عوض کردم ک اینجا هوا افتابی وخیلی خوب شده بعد رفتم توی دفترم خودمو تحسین کردم ک آفرین دوباره درست رفتار کردی چون من تجربه کردم اگر من ذهنم کنترل نکنم خیلی زود اونا منو بقول قرآن باخودشون ب سمت پایین میکشونن چندین بار هم توی قرآن نشانه ام بود ک اعراض نکردی کارت تمومه راحت ب مسیر اونا برمیگردی پس مراقب باش با آدمایی بگرد ک خدای یگانه رو قبول دارن همه جوره بهش توکل میکنن

    خداوند بهم گف این کامنت بنویسم ونوشتم

    سپاسگزارم از استاد عزیزم ودوستانم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: