توجه: توضیحات این فایل شامل یک بخش مقدمه و سپس یک سوال است.
بخش ” مقدمه ” در تمام مجموعه قسمت های ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده ” یکسان است اما در انتهای این توضیحات، در هر قسمت یک ” سوال متفاوت ” پرسیده می شود. (یعنی هر قسمت از این مجموعه، مقدمه یکسان اما سوال متفاوتی دارد)
لازمه درک سوال و پاسخ به آن این است که مقدمه را حتما بشنوید. هرچند در هر قسمت که دوباره مقدمه را می شنویم، از زاویه ی دیگری آن را درک می کنید که در نهایت به درک کلی ما از این اصل کمک می کند و می توانیم پاسخ های دقیق تری برای سوالات پیدا کنیم.
سوال:
چه الگوهای تکرار شونده ای درباره روابط، در زندگی شما هست؟
برای پاسخ دقیق تر به سوال، به این جوانب فکر کن که: آیا می توانی یک سری الگوهای مشابه یا ویژگی های مشترک را در رفتار یا شخصیت آدمهایی پیدا کنی که با آنها در ارتباط هستی؟
خواه روابط عاشقانه؛ روابط خانوادگی؛ روابط دوستی؛ روابط اجتماعی یا روابط کاری و… . بعنوان مثال:
- آیا می توانی بگویی آدمهایی که من با آنها وارد رابطه می شوم اکثرا خیلی مغرور هستند؛
- یا اکثرا خیلی ضعیف هستند،
- یا اکثرا نیاز به حمایت دارند؛ خواه حمایت مالی یا حمایت برای حل مسائل شان
- یا اکثرا پول لازم هستند؛
- یا اکثرا محافظه کار یا خسیس هستند؛
- یا خصوصیات مثبتی مثل: اکثرا صادق هستند؛ مهربان هستند؛ سخاوتمند هستند؛ اصول مشخصی دارند؛ اوضاع مالی خوبی دارند و…
برای درک بهتر سوال، یک مثال می زنیم:
بعنوان مثال، ممکن است جواب شما این باشد که :
من اغلب با افرادی که در ارتباط هستم، متوجه می شوم آنها خیلی به من اهمیت نمی دهند؛
خیلی به من و خواسته های من توجهی ندارند؛
نظرات من برای آنها اهمیت چندانی ندارد و این الگو معمولا برای من تکرار می شود. خواه در روابط ام با پدر و مادرم یا همسرم یا فرزندم یا رئیس و همکارانم و…
یا در زندگی مشترک ما، همیشه خواسته های همسرم مد نظر است و نظرات من آنچنان اهمیت ندارد. همانگونه که در زندگی با پدر و مادرم، همیشه خواسته های خواهر و برادرهایم مهم تر از خواسته ها و نظرات من بود؛
بعنوان مثال: معمولا مادرم همیشه غذای مورد علاقه سایر خواهر و برادرهایم را درست می کرد و…
این الگو و این اشتراک را در بین همکارانم هم می توانم ببینم که در یک کلام به من توجه نمی کنند یا من در روابط ام احترام کافی دریافت نمی کنم و این من را آزار می دهد.
نکته:
هدف از سوال این است که با تامل در این سوال، یک سری شباهت های غیر قابل انکار را در ویژگی های شخصیتی یا رفتاری افرادی بشناسی که با آنها در ارتباط هستی تا از این طریق بتوانی باورهای بنیادین خود را درباره روابط بشناسی و اگر از جنس آن روابط راضی نیستی، تغییر روابط خود را از تغییر باورهای بنیادین خود درباره روابط شروع کنی
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
همانطور که می دانید، دوره کشف قوانین زندگی به صورت کامل بروزرسانی شده است. یک شیوه اساسی برای افزایش مهارت در شناسایی و حذف ترمزهای مخفی در برابر خواسته ها، دوره کشف قوانین زندگی است.
در بروزرسانی جدید، تمریناتی تخصصی به دوره اضافه شده است. این تمرینات در یک فرایند تکاملی، به دانشجو یاد می دهد تا درباره هر خواسته ای که با وجود تلاش به آن نرسیده است:
- اولاً: ترمزهای مخفی یا باورهای برعلیه آن خواسته را در ذهن خود بشناسد؛
- ثانیاً: با ابزار منطق،آن ترمزهای ذهنی را از ریشه حذف کند و به این شکل، طبق قانون، خواسته اش را دریافت کند؛
نتیجه عمل به آگاهی ها و انجام تمرینات این دوره، این است که:
فرد از همان نقطه اول، در مسیر هم جهت با خواسته اش قرار می گیرد و با ایده ها، راهکارها و فرصت هایی برخورد می کند که با آن خواسته هم فرکانس است و اجرای آنها نتیجه بخش است.
در نتیجه آن خواسته به صورت طبیعی وارد زندگی اش می شود. ضمن اینکه از مسیر خلق خواسته، لذت می برد.
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در این بروزرسانی و نحوه خرید دوره را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 2205MB24 دقیقه
- فایل صوتی پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 211MB24 دقیقه
به نام خالق عشق و زیبایی
درود و خداقوت به استاد عزیز، بانو شایسته جان و همه دوستان خوبم در این خانواده بینظیر
سپاسگزار اساتید عزیزم هستم که بیوقفه در مسیر هدایت حرکت میکنند و مصداق بارز السابقون هستند. خوشا به سعادت ما که در این مسیر قرار گرفتیم. هر روز زندگی با حس عمیقتری روزم شروع میشه و با کلی اتفاق فوقالعاده به پایان میرسه؛ اتفاقاتی که قبلاً خیلی کمتر میافتاد و اگر هم میافتاد انقدر برام ارزشمند نبود و خداوند را درش نمیدیدم اما حالا همه چیز برام متفاوت شده. شیرینترین کار زندگی من شده وقت گذروندن و شناخت بیشتر خودم. از کوچکترین فرصتی استفاده میکنم برای اینکه حتی شده یه ذره خودم رو بهبود بدم و قوانین جهان رو بهتر درک کنم. وقتی داشتم فکر میکردم که چی شد که من بهسمت این دوره هدایت شدم به این نتیجه رسیدم که اشتیاق من برای شناخت قوانین خیلی خیلی بیشتر از قبل شده و خداوند هم مثل همیشه من را بهسمت بهترین مسیر هدایت کرد و واقعاً خوشحالم که دارم در این مسیر حرکت میکنم.
پرسش این جلسه پرسش بهظاهر سادهای میاد اما خیلی فکرم رو درگیر کرده، یعنی اولش یه نگاه اجمالی به کل روابطی که تو این سالهای زندگیم تجربه کردم انداختم که خوب اصلاً قابل مقایسه با گذشته نیست اما پر واضحه که یهسری الگوها همچنان ثابت باقی مانده و یا به یه صورت دیگهای داره اتفاق میفته که درنهایت نتیجه احساسیش برام خوشایند نیست چون طبق قانون خیلی اوقات وقتی تو شرایط ناجالب قرار میگیریم بهجای اینکه بیایم خودمون رو تغییر بدیم بهدنبال تغییر اوضاع خارجی هستیم یعنی فکر میکنیم اگر فلان اتفاق بیفته، فلان آدم وارد زندگیم بشه یا فلان آدم از زندگیم خارج بشه من به احساس خوبی میرسم اما همه این رو تجربه کردیم که اون اتفاق خاصه افتاده، اون آدم خاصه وارد یا خارج شده از زندگیمون اما ما همچنان احساس رضایت نداریم از زندگیمون، بهایندلیل که بهجای تغییر خودمون خواستیم عامل بیرونی رو تغییر بدیم، یعنی دقیقاً عین نگاهی که عموم مردم به شرایط سیاسی دارند و این موضوع رو در برخورد مردم با اوضاع سیاسی خیلیخوب میشه تشخیص داد.
مثلاً درخصوص روابط عاطفی خصوصاً از زمانی که من با قانون آشنا شدم افرادی که باهاشون در ارتباط بودم ضعیفتر از من بودند و باعث میشد که من هربار به بهانهای ارتباطم رو قطع کنم و افرادی رو هم که دوست داشتم باهاشون ارتباط بگیرم اونها با من ارتباط خوبی نمیگرفتند و مخالفت میکردند و کم کم به این نتیجه رسیده بودم که آقا اون فرد دلخواه من نیست دیگه یا اگرم باشه با من خیلی حال نمیکنه چون قبل از آشنایی با قانون یه خواستههایی داشتم و بعد از آشنایی با قانون خواستهها و انتظارات من از ارتباطم دستخوش تغییرات محسوسی شد و انگار هرچقدر که این استاندارها بالاتر میرفت رسیدن به خواستم هم دور از دسترستر میشد برام تا جایی که یه جورایی اصلاً نشدنی شده بود رسیدن به این خواستم و همین موضوع تاثیرات منفی خودش رو تو کسبوکارم هم گذاشته بود یعنی یه جورایی به این نتیجه رسیده بودم که من آدم جذابی حداقل برای اون دسته از افرادی که دوست دارم تو زندگیم داشته باشم نیستم و افرادی که تو زندگیم هستند سطح پایینتر از اون چیزیند که من انتظار دارم.
یا مورد دیگه تو کسبوکارم افراد خیلی ثروتمندی میان اما خیلی خیلی اغلب سخت پسند هستند و وقتی نگاه میکنم به مشتریهام میبینم که خوب آقا من که تا الان همه کسانی که باهاشون کار کردم آدمهای ثروتمندی بودند پس چرا هنوز بعد از این همه وقت نتونستم به یقین برسم که باید برای چه تایپی از افراد خدمات ارائه بدم چون وقتی که همچین ترمزهایی وجود داره تو به همه چیز شک میکنی و همه چیز رو اصل میدونی غیر از اون عامل اصلی و همین موضوع باعث شده که روند رشدت یه روند سینوسی داشته باشه، یعنی یه ذره بری بالا بعد یه ذره میای پایین دوباره یا اینکه یه مدت خیلی پر انرژی کار کنی اما ببینی نتایج مورد نظرت نیمده بعد دلسرد بشی دوباره چون پس ذهنت این ترمزه که آقا من بهاندازه کافی برای کسانی که دوست دارم تو زندگیم باشند آدم جذابی نیستم داره کار خودش رو انجام میده. بارها و بارها اومدم ایدههای مختلف رو امتحان کنم اما به این نتیجه رسیدم که تهش نتیجه از قبل مشخصه یعنی قشنگ از قانون برای خودم برعکس استفاده کردم.
درخصوص کسبوکار چندین بار این الگو برام ایجاد شده که اون فرصت مناسب برام ایجاد شده، منم کارهایی که فکر میکردم درست هست رو انجام دادم اما درنهایت مشتری منصرف شده و اون فرصت دلخواه من از طرف سمت کس دیگهای بهوجود اومده بعد من رو به این نتیجه رسونده که انگار من تو قد و قواره این افراد نیستم. این مورد تو این کسبوکاری که بهش علاقه دارم ایجاد شده برام چون قبلاً من تو بیزینسهای دیگه بودم یا داشتم برای افراد دیگه کار میکردم یا یه حالت شراکتی خیلی خیلی موفق بودم اما از زمانی که تصمیم گرفتم کسبوکار خودم را ایجاد کنم اون فروش موفق ادامهدار نشد، یعنی هر کسی که منو از نزدیک بشناسه تایید مینکه این حرف رو که احسان خیلی تو فروش خوششانسه اما این خوششانسی حتی 10% هم تو کسبوکار شخصی خودم نبوده. وقتی فکر میکنم میبینم من باورهای مطمئنی درباره ارزشمندی خدمات و خودم ندارم، یعنی وقتی یاد این جمله استاد تو جلسه 4 دوره میوفتم که میگن من انقدر باورها درباره خودم و کارم خوب بود که تو 6 ماه از کلاس بندرعباس رسیدم به بزرگترین سالنهای همایش تهران یا جایی دیگه گفته بودند که وقتی در تهران داشتند خیلی موفق کار میکردند به تیمشون گفتند که اگر همین الان من رو بذارید سیستان بلوچستان هم من تو مدت خیلی کوتاه میتونم همین نتایج رو ایجاد کنم میفهمم که من 5% هم شبیه باورهای استاد رو درباره خودم بهشکل بنیادین تو کسبوکار شخصی خودم ندارم، یعنی دوست دارم بهترین باشم اما باورهام درباره ارزش خودم و خدماتم فرسنگها با هم فاصله دارند.
الگوی دیگهای که در روابط قشنگ میتونم پیدا کنم اینکه افراد خیلی سریع با من احساس راحتی میکنند یعنی کافیه من 1 روز یه نفر رو ببینم روز دوم انگار که مثلاً صد ساله همدیگرو میشناسیم، یعنی یه مدت خیلی خیلی صمیمی میشدیم با هم طوری که طرف همه زندگیش رو میتونست به من بده اما اتفاقی که میفته اینکه روابطمون خیلی پایدار نمیموند و حتی موجب دلخوری هم میشد و همین باعث شد که من یه حالت محافظهکارانهای نسبت به افرادی که تازه میخوام باهاشون ارتباط برقرار کنم ایجاد کنم.
وقتی فکر میکنم به این موارد میبینم که ریشه همین اینها برمیگرده به عدم احساس لیاقت و شرک چون من آدمی نیستم که تو بحث روابط اجتماعی ضعیف باشم اما این الگوهای تکرار شونده من رو بهجایی رسوند که احساس رضایت خیلی کاملی از روابطم نداشته باشم و یه جورایی یه مقدار انزوایی رو میتونم حس کنم در وجود خودم، یعنی بهجای اینکه بیام این ترمزهارو پیدا کنم و روابط دلخوام رو ایجاد کنم تو یه سری از موارد پذیرفتم که آقا همینه دیگه نمیشه کاریش کرد، درصورتی که قسمت دیگهای از زندگیم حقایق دیگهای رو میگه. مثلاً من بسیار بسیار روابط خوبی با خانواده و دوستان صمیمی خودم دارم یعنی واقعاً عشق و ارادتی که تو این روابط هست رو من تو زندگی کسی از نزدیک ندیدم یعنی حس میکنم بهترینهای هستند که یه نفر میتونه تو زندگیش داشته باشه یا وقتی فکر میکنم به اینکه همیشه دوست داشتم یه الگوی کامل داشته باشم تو زندگیم که ازش یاد بگیرم و هدایت شدم به استاد دیگه نمیتونم که به کمتر از بهترین قانع بشم چون واقعاً نظیر استاد رو ندیدم هیچ جایی و این موضوع رو دیگه همه کسانی که تو این جمع هستند تایید میکنند. تو روابط قبلی عاطفیم هم من همیشه روابطی داشتم که دیگران غبطه میخوردند بهش و همین موضوعات باعث شده که من استانداردهام تو حوزه روابط خیلی بره بالا.
ترمزهای مهمی که در همین حین باهاشون برخورد کردم این بود که نه اینکه من کلاً احساس عدم لیاقت یا عدم جذابیت داشته باشم اما انگار نسبی شده این موضوع تو زندگیم، یعنی انگار کسانی که دوست دارم تو زندگیم باشند انقدر در ذهنم بزرگ شدند که رسیدن بهشون غیرقابل دسترس یا دشوار شده که باید بیشتر رو این موارد کار کنم، یعنی بیام ذهنم رو از پیشفرضهای غلط در ابتدا پاک کنم و رفتار کسی رو دیگه قضاوت و پیشبینی نکنم برای خودم. مثلاً یکی از همین ترمزها تو بحث روابط عاطفی باعث ایجاد یه الگوی تکراری شده اینکه خانمهایی که همسنوسال خودم هستند یا سنشون از من کمتره درک و فهم کافی ندارند و اون پختگی که من بهدنبالش هستم رو نمیشه دید تو خانمهای هم سن یا جوانتر از خودم بههمینخاطر اغلب خانمهایی وارد زندگیم شدند که سنشون بالاتر بوده و از طرفی چون دوست داشتم که اون شادابی رو هم تو روابطم تجربه کنم، نه تونستم یه رابطه دلخواه تو این سمت داستان ایجاد کنم و نه تو اون سمت دیگه ماجرا. یعنی مصداق بارز: ان سعیکم لشتی. این هم ریشش برمیگرده به اینکه من قبل از آشنایی با قانون با خانمهایی که دوست بودم سنشون از من پایینتر یا همسن خودم بودند و انگار ذهن من نتیجهگیری کرده برای خودش که آقاجان دلیل این تجربیات ناموفق سن افراد بوده، این دوستان اگر سنشون بالاتر بود اینجوری نمیشد و باعث شد که من تو ناخودآگاه دنبال افرادی با سن بالاتر باشم و ازونجایی که این موضوع رو خیلی نمیپسندیدم دارم این وضعیت رو تجربه میکنم.
واقعاً دمتون گرم. چقدر این روزها فوقالعادهتر از همیشه داره پیش میده چقدر حسم به زندگیم زیباتر شده.
با تمام وجودم خداروشکر میکنم که در این مسیر زیبا هستم.
درود بر شما آرزو جان
سپاسگزارم از نکات مهمی که اشاره کردی
درست میفرمایید من متوجه این موضوع نبودم که این ترمزها درخصوص خودارزشی خودم و کارم در کسبوکار شخصیم داره کار میکنه که اجازه نمیده من با خودم، مخاطب و جریان ثروت هماهنگ و راحت باشم، یعنی دقیقاً وقتی بررسی کردم خودم رو و اتفاقات گذشته رو مرور کردم این الگو رو پیدا کردم. البته تنها یک الگو یا یک باور یا بک تغییر نیست که بخواد نتیجه قابل توجه ایجاد کنه و خیلی چیزها باید اصلاح بشه که در یک مسیر تکاملی و بهبودی انجام میشه یعنی این داستانهایی که گفتم همه برای قبل از آشنایی من با قانون بود و از وقتی که با قانون آشنا شدم و متوجه تغییر احساساتم بهسمت مثبت شدم به قطعیت رسیدم که این قانون درسته اما وقتی که نتیجه در کسبوکار بهشکل دلخواه پیش نمیرفت باعث شد که من بهدنبال کشف بیشتر خودم بیفتم و پیدا کنم اون کدهایی که داره به اشتباه تو ذهن من اجرا میشه که یکیش همین مورد بود.
این هم از کشف و اصلاح سایر کدها فهمیدم و بهش رسیدم چون این کدهای مخرب و باورهای اشتباه مثل زنجیر بهم دیگه متصل هستند وقتی یه سرش رو پیدا میکنی خیلی راحت میتونی بقیش رو هم پیدا کنی، مثلاً من فکر میکردم که روی باور معنویت ثروت خیلی خوب کار کردم اما وقتی که نتیجه نمیومد متوجه شدم که نه من نتونستم بهخوبی منطق ایجاد کنم برای این باور. حالا از کجا متوجه این موضوع شدم؟ ازینکه فهمیدم من خیلی سختمه قیمت دادن به مشتری و فکر میکنم هرچقدر پول بیشتری بگیرم یا سود کنم کار خوبی نکردم و یه جورایی دارم بیانصافی میکنم. بعد به خودم گفتم پسر خوب تو داری یه خدمت خیلی ارزشمند ارائه میدی داری ارزش تو زندگی افراد ایجاد میکنی با کیفیت فوقالعاده کارت مخاطب از خداش هم باید باشه که بیاد کارش رو به تو بسپاره و اصلاً روی کار باکیفیت قیمت نمیشه گذاشت و هرکسی که بهدنبال ارزش باشه حتما بهراحتی ارزش کار تو رو متوجه میشه بعد تو سختته که قیمت بدی یا راحت کارت رو بفروشی؟
تو اگر عمیقاً باور داشته که ثروتمند شدن معنویترین کار دنیاست به شغلت بهچشم محراب نگاه میکردی و به پول به چشم رزق پاک و ثمرات بهشتی از جانب خدا
عاشق این جمله استاد هستم که میگن تا وقتی که با فرکانس پول تنظیم نباشی جریان ثروت رو پیدا نمکنی این باورهای اشتباه باعث میشن تو جریان ثروت رو پیدا نکنی چون احساست خوب نیست و من از این احساس ناخوب میفهمیدم که تنظیم نیستم از نظر فرکانسی با خواستم.
خداروشکر که در مسیری هستم که هر روز احساس بهتری رو تجربه میکنم و در جمع دوستان خوبی مثل شما هستم
درود بر شما دوست عزیزم
واقعاً سپاسگزار و خوشحال هستم که در مسیری قرار گرفتیم که هر روز میتونیم حس زندهگانی رو عمیقتر تجربه کنیم
وقتی صحبت از کلمه ارزش میشه باید معنی این کلمه رو دقیقتر متوجه بشیم.
ارزش یعنی چیزی که حضورش در زندگی من بهطور مستمر باعث ایجاد حس خوب میشه و این مفهوم هیچ استاندارد و الگوریتم خاصی نداره که بگی اگر طبق این استانداردها باشه ارزش حساب میشه و اگر طبق این استاندارد نباشه در دسته ارزشها قرار نمیگیره.
مثلاً در زمانهای گذشته افراد چون خوراکیهای مختلفی نداشتند(انسانهای اولیه) گندم، نمک و یا چیزهای خیلی ساده مهمترین و ارزشمندترین کالاها بهحساب میومدند چون انسانها حیات خودشون رو وابسته به این کالا میدونستند.
اما رفته رفته انسانها با ابعاد بیشتری از وجود خودشون آشنا شدند و ارزشها شکلهای متفاوتی پیدا کردند، انقدر متفاوت که گاهی از نظر ما دقیقاً قابل تشخیص نیست در نگاه اول اما وقتی که عمیق میشیم پی به ارزش اون کار میبریم.
دلیل اینکه نمک یا گندم جز ارزشمندترین کالاها بهحساب میومدند نه به این خاطر بوده که انسان اگر ازین دو ماده استفاده نکنه میمیره، چون اون زمان انسانها چیز دیگهای رو نشناخته بودند که بخوان روش ارزشگذاری کنند.(کاملاً ذهنی)
یعنی هرچقدر که چیزهای بیشتری کشف شد ارزشهای بیشتری ایجاد شد و دقت کنید که با هر کشف چقدر چیزهای جدیدی ایجاد شد از صنایع گرفته تا انواع خدمات. مثلاً انسانها فهمیدند که باید ابزاری برای براشت و آسیاب گندم داشته باشند و همین موضوع چقدر ارزشهای متنوعی ایجاد کرد و چقدر کار رو برای افراد سادهتر و لذتبخشتر کرد. درواقع ارزشآفرینی یعنی حل کردن مسائل و افراد حاضرند برای حل این مسئله پول پرداخت کنند.
اگر یه نگاهی در زندگی روزمره خودتون به چیزهایی که استفاده میکنید بیندازید و از خودتون بپرسید که این موضوع داره چه چیزی رو تو زندگی من برطرف یا اضافه میکنه که من دارم ازش استفاده میکنم میتونید پی به اصل موضوع ارزشآفرینی در کسبوکار ببرید.
حالا نکته اینجاست که چه چیزی باعث میشه انسان به این سمت بره؟ یعنی بخواد مسائل رو حل کنه و ارزشآفرینی کنه؟
اول اینکه به مسئلهای برخورد کنه، یعنی بسیاری از خواستههایی که ما داریم بهاین دلیل بوده که ما به مسئلهای برخورد کردیم و
دوم اینکه به این باور برسه که این مسئله راهحل داره، یه نکته رو من در مورد این موضوع باید بگم. در گذشته چون مسائل مربوط به بحث حیات انسان بوده این باور که این مسئله باید راهحلی داشته باشه خیلی قویتر بوده یعنی انسانها ناخودآگاه میدونستن که اگر جوابی برای این مسئله پیدا نکنند خواهند مرد اما امروزه چون شکل مسائل ما تغییر کرده شدت و انگیزه ما برای این باور که این مسئله جوابی هم داره متفاوت شده.
این یک موضوع کاملاً ذهنیه که در برخورد با تضاد بهوجود اومده و هی شکل جدیدتری بهخودش گرفته.
در ابتدا چون انسانها ورودی منفی نداشتند شکی هم درباره اینکه آیا من ارزشمند هستم که بیام مثلاً این داس رو اختراع کنم نداشتند اما میشه گفت هرچقدر جهان گسترش پیدا کرد انسانها وارد مقام رقابت و مقایسه شدند. اصلاً ماهیت تمدن یعنی خارج کردن افراد از همین فضا و تعیین جایگاه انحصاری برای هر فرد.
اینکه ما خودمون رو ارزشمند نمیدونیم نه به این خاطره که ذاتاً ارزشمند نیستیم، به این دلیله که ما یاد نگرفتیم که چطور باید خودمون رو تعریف کنیم . از بچگی اگر نمیتونستیم کاری رو درست انجام بدیم کل شخصیتمون بهخاطر اون موضوع زیرسوال میرفت و هی مقایسه شدیم با دیگران، خب طبیعیه که وقتی بزرگتر بشیم خودمون رو ارزشمند ندونیم، دائماً خودمون رو سرزنش کنیم به خاطر کوچکترین کار اشتباه یا اگر یه محصولی یه خدماتی ارائه کنیم که اون بازخورد مورد انتظار رو نداشته باشه کلاً بیخیال همه چیز بشیم و بپذیریم که من از عهده این کار برنمیام.
پس قدم اول اینکه ما با خودمون به صلح برسیم، پی به ارزش خودمون ببریم. وقتی انسان پی به ارزش خودش میبره میتونه باور کنه که میتونه در جهان هم ارزشآفرینی کنه.
وقتی ما حالمون با خودمون خوب نباشه نمیتونیم توقع داشته باشیم که دیگران به ما حال خوب بدند.
وقتی حالمون با محصولی که تولید میکنیم خوب نباشه نمیتونیم توقع داشته باشیم که اون محصول مورد نظر دیگران قرار بگیره چون ارزشمندی کارمون رو گره زدیم به نظر دیگران.
تو هنر خیلی بهتر میشه این موضوع رو سنجید. وقتی یه تابلویی کشیده میشه چقدر میتونه احساس خوب ایجاد کنه در افرادی که اون تابلو رو میبینند، چقدر این احساس برای افراد میتونه ارزشمند باشه.
از نگاه دیگه مسئله این ارزشمندی جنگ قلب و ذهنه. قلبت بهت میگه که تو ارزشمندی و ذهنت تو رو در مقام مقایسه میبره و ارزشت رو پست میکنه، به همین دلیل خداوند از واژه قلب برای الهامات استفاده میکنه.
یه حسی شما رو میکشونه به سمت کشیدن یک اثر یعنی وقتی داری اون کار رو انجام میدی حالت خوبه اما ذهن منطقیت میاد وسط که میگه نه این همه نقاش هست کی تابلوهای تورو نگاه میکنه؟
حالا کار ما اینجاست که بیایم این منطق غلط رو با شکل درستش جایگزین کنیم، اون هم با مثال:
مثلاً بگیم آیا زیبایی کارهای داوینچی چیزی از ارزش ونگوک کم میکنه؟ یعنی میشه گفت چون داوینچی خوبه کسی دیگه کارهای ونگوک رو نگاه نمیکنه؟!
اینطور نیست، هر کسی با نگاه ارزشمندی به خودش میتونه ارزشآفرینی کنه، وقتی شما این نگاه رو در خودت تقویت میکنی میری دنبال اینکه حرفهایتر بشی که زیبایی بیشتری رو به تصویر بکشی و این زیبایی بیشتر پول بیشتری رو هم بههمراه خواهد اورد چون داری به رشد توجه میکنی و طبق قانون هدایت میشی به رشد بیشتر.
نکته مهم اینکه ما بپذیریم که خالق زندگی خودمون هستیم. این شغل نه اینکه تنها راه کسب ثروت باشه این مسیری است که در وجود ما داره ما رو ارضا میکنه یعنی حالمون خوبه و این حال خوب یعنی ارزش.
وقتی ما نپذیریم که در جهان محدودیتی وجود داره و بیایم فراوانی رو باور کنیم جهان مارو هدایت میکنه به تجربه فراوانی چون طبق قانون ما به هر چیزی که توجه کنیم بیشتر در زندگیمون تجربه میکنیم.
مسئلهای که در اینجا سوتفاهم ایجاد میکنه رها نبودن در برابر جریانه هدایته اون هم به این دلیل که ما باور نداریم امکانپذیری و فراوانی جهان رو.
یه مثال خیلی داغ و تازه دارم در این خصوص یه خواسته خیلی مهمی که شکرخدا به تازگی محقق شد و اصلاً خیلی بیشتر باعث شد که بیشر درک کنم جهان داره دقیقاً چجوری کار میکنه.
اولاً که من با یه تضادی برخورد کردم که باعث شد این خواسته در من شکل بگیره و بعد هدایت شدم به دوره کشف قوانین، تو این دوره استاد خیلی در مورد باور امکانپذیری صحبت میکنند و پایههای منطقی براش ایجاد میکنند که بهنظرم مهمترین اصله، یعنی من با وجود مقاومتهایی که ذهنم داشت هی میگفتم که آقا این خواسته امکانپذیره طبق قانون باید بشه و اومدم شک داشتن درباره خواستن یا نخواستن این خواسته رو در وجودم از بین بردم چون بهنظرم یکی از مهمترین دلایلی که ما به خواستههامون نمیرسیم اینکه دربارش مطمئن نیستیم که بخوایمش یا نه (فرق داره با رها بودن در برابر خواسته و وابسته نبودن به خواسته) چون فکر میکنیم به صلاحمون نیست اما من گفتم من حتماً اینو میخوام و باور دارم که طبق قانون میشه اتفاق بیفته (واقعاً خواسته مهمی بود) و همین موضوع باعث شد هدایت بشم به انجام دادن یه سری کارها که شاید بهظاهر بیربط بود اما هربار که من قدم برمیداشتم و به الهامات عمل میکردم خودم رو نزدیکتر میدیدم به خواستم با اینکه در ظاهر هیچ تغییری رخ نمیداد و در همین مسیر من متوجه ترمزهایی شدم که باعث شده بود این خواسته رو نخوام عمیقاً و نداشته باشمش هر چقدر که ترمز پیدا میکردم با انرژی بیشتری ادامه میدادم و برام جذابتر میشد داشتن اون خواسته یعنی فقط همینکه به خودم میگفتم چقدر خوب میشه اگه این اتفاق بیفته حالم رو خوب میکرد. تا جایی که به مرحلهای رسیدم که هیچ ایدهای دیگه نداشتم، بعد تو جلسه 2 که استاد گفتند نپذیرید چیزی داره سخت پیش میره من خیلی فکر کردم دیدم دلیل اینکه من این ایدهها بهم الهام شد این بود که فکر نمیکردم که راه آسونتری هم ممکنه وجود داشته باشه انگار باید به این شکل تکاملم طی میشد تا درک کنم این موضوع رو و بعد من فهمیدم قدرت دادم تو ذهنم به بقیه در مورد این موضوع. به خدا قسم دقیقاً همون شبی که گفتم خدایا میسپارم به خودت از راحتترین راه ممکن خودت حلش کن بذار باور کنم که تو همه کارهای تا توحیدیتر بشم فکر کنم 3-4 ساعت بعدش ساعت 1:30 شب یه خبری اومد که مسئله من رو از ریشه حل کرد من تا صبح فقط اشک میریختم ازینکه چقدر همه چیز میتونه آسون پیش بره، چقدر توحید اصله چقدر تسلیم شدن در برابر خدا راه حل قطعیه، چقدر امیدوار بودن به رحمت خدا مهمه، چقدر قدم برداشتن مهمه، چقدر مهمه که باور کنیم تمام درخواستها پاسخ داده میشه و حرکت کنیم.
به خدا فرداش هر کی که از این موضوع آگاه بود و منو میدید میگفت احسان تو با این خواسته و ایمانت در حرکتهایی که انجام دادی یه جماعتی رو به فیض رسوندی.
من همون شب به خدا گفتم آقا من منتظرم از جایی بدی که فکرش رو نمیکنم و دقیقاً همین شد واقعاً 1٪ هم تو ذهنم نبود که قراره اینطوری اتفاق بیفته.
وقتی یه خواستهای رو میخوایم جهان وارد عمل میشه تا اون خواسته رو به ما برسونه ما هستیم که با برچسب گذاشتن روخودمون و ترمزهامون جلوی تحقق خواسته رو میگیریم.
اینکه شما دوست داری از این کار پول بسازی هیچ بد نیست خیلی هم عالیه اما خیلی سادهتر به مسئله پول فکر کن خیلی پروسه پول سازی و فراوانی رو تو ذهنت ساده کن این باعث میشه باهاش همفرکانس بشی.
من به خودم گفتم خیلی سادهتر از اینها میتونه اتفاق بیفته و ایمان داشتم که خدا کمکم میکنه، رها کردم خودم رو از محدودیتهای ذهنم گفتم جهان بینهایت راه داره و حالم خوب بود جهان هم معطل نکرد اینکه ما معطل شدیم برای اینکه تکلیفمون با خودمون روشن نیست برای اینکه چسبیدیم به محدودیتهای ذهنمون و وقتی که رها میکنیم باور میکنیم که طبق قانون باید بشه و من هدایت میشم و من ارزشمند هستم برای تجربه این خواسته خداوند از بینهایت طریق ما رو میرسونه به خواستمون.
مهم حال خوبه
من به خدا گفتم من این خواسته رو میخوام که حالم خوب باشه پس از همین الان حالم خوبه و خیل خیلی سادهتر از اون چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد.
همه این اتفاقات در ذهن من افتاد دوست من.
امیدوارم که عالی باشی همیشه