توجه: توضیحات این فایل شامل یک بخش مقدمه و سپس یک سوال است.
بخش ” مقدمه ” در تمام مجموعه قسمت های ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده ” یکسان است اما در انتهای این توضیحات، در هر قسمت یک ” سوال متفاوت ” پرسیده می شود. (یعنی هر قسمت از این مجموعه، مقدمه یکسان اما سوال متفاوتی دارد)
لازمه درک سوال و پاسخ به آن این است که مقدمه را حتما بشنوید. هرچند در هر قسمت که دوباره مقدمه را می شنویم، از زاویه ی دیگری آن را درک می کنید که در نهایت به درک کلی ما از این اصل کمک می کند و می توانیم پاسخ های دقیق تری برای سوالات پیدا کنیم.
و اما سوال این قسمت از مجموعه ی ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده “
سوال:
چه شرایط یا موقعیت هایی هست که شما از مواجه شدن با آنها فراری هستید و سعی می کنید تا حد امکان با آنها برخورد نکنید؟
بعنوان مثال ممکن است پاسخ فرد این باشد که:
- من از صحبت کردن در جمع فراری هستم و اگر احتمال بدهم در یک جمع از من برای صحبت دعوت می شوم، ترجیحاً به آن جمع نمی روم؛
- من سعی می کنم هر موقعیت یا شرایط جدید را امتحان نکنم؛
- من معمولا دنبال یک بهانه هستم تا از فعالیت های فیزیکی دوری کنم؛
- من از مدیریت مسائل مالی، فراری هستم؛
- من از مراجعه به پزشک و هر آنچه مربوط به آن است، مثل واکسن، چک آپ و … فراری ام؛
- من از مهمانی رفتن یا حضور در جمع های شلوغ فراری ام؛
- من از از انجام کارهایی که به من محول می شود، فراری ام؛
نکته: توضیحات استاد عباس منش پیرامون این سوال را در فایل صوتی یا تصویری بشنوید تا بتوانید درک بهتری از این مفهوم پیدا کنید.
سپس پاسخ خود به این سوال را در بخش نظرات این قسمت بنویسید.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
همانطور که می دانید، دوره کشف قوانین زندگی به صورت کامل بروزرسانی شده است. یک شیوه اساسی برای افزایش مهارت در شناسایی و حذف ترمزهای مخفی در برابر خواسته ها، دوره کشف قوانین زندگی است.
در بروزرسانی جدید، تمریناتی تخصصی به دوره اضافه شده است. این تمرینات در یک فرایند تکاملی، به دانشجو یاد می دهد تا درباره هر خواسته ای که با وجود تلاش به آن نرسیده است:
- اولاً: ترمزهای مخفی یا باورهای برعلیه آن خواسته را در ذهن خود بشناسد؛
- ثانیاً: با ابزار منطق،آن ترمزهای ذهنی را از ریشه حذف کند و به این شکل، طبق قانون، خواسته اش را دریافت کند؛
نتیجه عمل به آگاهی ها و انجام تمرینات این دوره، این است که:
فرد از همان نقطه اول، در مسیر هم جهت با خواسته اش قرار می گیرد و با ایده ها، راهکارها و فرصت هایی برخورد می کند که با آن خواسته هم فرکانس است و اجرای آنها نتیجه بخش است.
در نتیجه آن خواسته به صورت طبیعی وارد زندگی اش می شود. ضمن اینکه از مسیر خلق خواسته، لذت می برد.
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در این بروزرسانی و نحوه خرید دوره را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 5190MB22 دقیقه
- فایل صوتی پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 510MB22 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
ردپای روز 17 فروردین رو با عشق مینویسم
امروز وقتی بیدار شدم ، یه چیزی برام سوال بود
اینکه من خود به خود ساعت 5 بیدار شدم و نخوابیدم ،حتی شب دیر خوابیدم و صبح زود بیدار شدم
من این جور بیدار شدن رو قبلا هم تجربه کرده بودم
مثلا
وقتایی که موقع دوران مدرسه ، فردا امتحان داشتم و شب قبل دیر میخوابیدم
و یا اینکه فردا قرار بود از صبح زود بریم مسافرت و یا گردش و با اینکه شبا دیر میخوابیدم ،اما صبح زود بیدار میشدم
یا اینکه به صورت کلی بخوام بگم ،فردا یه کار خیلی خیلی مهم بود و حتی من اگر دیر میخوابیدم هم ،صبح زود بیدار میشدم
چرا روزهای قبل هرچی تلاش میکردم صبح ها زود بیدار بشم و طراحی کنم ، نمیشد و 8 بیدار میشدم؟؟؟
و یا وقتایی دیر تر
هر چی فکر کردم، فقط به یه نتیجه رسیدم
اینکه تمام اون تجربیات رو و دیشب رو با این نگاه خوابیدم که اگر صبح خواب بمونم و نتونم برم دادگاه ، فرصت ازم گرفته میشه و دیگه تموم میشه و نمیتونم روند رسیدگی پرونده مو ادامه بدم و قاضی مینویسه در جلسه حضور نداشت و رسیدگی انجام نمیشه
این دیدگاه سبب میشد که صبح با صدای زنگ آلارم گوشیم به سرعت بیدار بشم و صبح زود برم نونوایی
حس میکنم باید هر شب یه جمله رو تکرار کنم
تا ببینم نتیجه چی میشه ،البته میدونم نتیجه عالی میشه
به خودم بگم فردا آخرین فرصت توست برای تجربه کردن ساعت 4 تا 9 صبح و دیگه هیچ وقت این ساعت رو نداری تا نهایت استفاده رو ازش ببری ، و فردا صبح قراره صدای بهشت رو که پر از پرنده های زیباست رو بشنوی و اگر خواب بمونی دیگه فرصت ها ازت گرفته میشه و نمیتونی به خواسته هات برسی و نمیتونی صدای بهشتی اول صبح رو بشنوی
نمیتونی سرحال باشی
نمیتونی ورزش کنی
نمیتونی به بدنت برسی
اگر هم زود بیدار بشی پیشرفت میکنی و ظرفت بزرگ میشه و یه عالمه فرصت بهت داده میشه و حتی آزادی زمانی و مکانی خواهی داشت ، و سلامتی به بدنت عطا میشه وپر انرژی تر میشی و هر چقدر زودتر بیدار بشی بیشتر بهت عطا میشه
آره خودشه ،دقیقا اهرم رنج و لذت بود، عملکرد دیشب من که به صورت ناخودآگاه بود و همیشه وقتی قراره صبح زود جاهای مهمی برم ، انگار اهرم رنجش خیلی قوی تره که سبب میشه خود به خود بیدار بشم
که شب قبلش انقدر اهرم رنج برام سخت و اذیت کننده هست که میترسیدم لذت فردا رو نبینم و برای همین به سرعت بیدار شدم
و الان فهمیدم چرا من نمیتونستم تو این مدت صبح ها زود بیدار بشم و نقاشی و طراحی انجام بدم
جای اهرم رنج و لذت برای نقاشی برعکس بوده
البته میدونستم این موضوع رو که اهرم رنج و لذت برای چیه ،اما هیچ وقت اینجوری برای موضوع زود بیدار شدن و دیر خوابیدن ،درک نکرده بودم
و دلیل اینکه نمیتونستم صبح ها زود بیدار بشم ،این بود که انقدر اهمیتی نداشته که اگر انجامش ندم رنجی بزرگ در پیش ندارم و اون نرسیدن به خواسته هامه که از طریق نقاشی به درآمد برسم و به خواسته های بالاترم برسم
و از امروز بهشتی بگم
صبح که بیدار شدم به زبونم جاری میشد، و هی پشت سر هم میگفتم ، هیچ راهی جز رخ دادن نداره و امروز بهترین ها قراره رخ بده
من وقتی صبح زود بیدار شدم اول به صدای گنجشکا گوش دادم که چقدر لذت بخش بود ، ساعت 6 تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و حاضر شدم رفتم نون بخرم
وقتی پامو از خونه بیرون گذاشتم آفتاب تازه از پشت کوه ها اومده بود بیرون ،وای خدای من
داشتم تو بهشت قدم برمیداشتم
هوای بسیار بسیار ملایم و بوی نم درختا و بوی گلای درختایی که تو فضا پیچیده بود و من این هوای پاک و زیبا رو نفس میکشیدم
خدایا شکرت
و به خودم گفتم ببین طیبه و به ذهنم گفتم ،ببین ذهن من ،اگر هر روز مثل امروز زود بیدار بشی ، میتونی از این بهشت نهایت استفاده رو بکنی
و میگفتم چقدر من ظلم کردم به خودم که از دیدن این زیبایی ها محروم کردم خودمو
و از خدا خواستم کمکم کنه
گنجشکا از ساعت 5 تا 7 دسته جمعی میخوندن ، یه سمفونی جذاب و طولانی و ادامه دار، که قشنگ میشد حس شادی و عشق رو از شنیدن صدای گنجشکایی که عاشقانه جیکجیک میکردن ومیخوندن رو حس کرد
پر بود از فرکانس عشق و شادی و آرامش و پر از یاد خدا
چقدر این بهشت خدا زیباست
من هر روزی که دارم نفس میکشم در این جهان مادی ،بهشت رو میبینم و لذت میبرم
خدایا شکرت
هر چقدر سپاسگزاری کنم باز هم کمه
الان که دارم مینویسمگریم گرفت
آخه من قبل آگاهیم ،هیچ یک از این زیبایی هارو نمیدیدم ، نه رنگ برگ درختا رو ،نه سپاسگزاری از ته دل رو
چه برسه که توجه کنم به ریز به ریز اتفاقات اطرافم که هر لحظه به سرعت در حال تغییره
طیبه قبل کجا و طیبه امروز کجا
خدایا شکرت به خاطر نگاه و دیدگاه های جدیدی که بهم عطا کردی سپاسگزارم
ماچ بهت ربّ ماچ ماچی دل انگیزم ،ربّ لپ گنده نورانی خودم
خیلی دوستت دارم
بهشت در همین لحظاتم هست و من هر روز دارم لذت میبرم
حالا لذت بی نهایتش بیشتر به این خاطره که خدا رو در هر لحظه دارم میبینم
وگرنه بهشتی که یاد خدا نباشه بهشت نیست که جهنمه ، البته اینم هست که مگه میشه بهشتی باشه که یاد خدا در اون نباشه
با یاد خدا جهانم بهشت شد
دلم آروم شد
اینکه حتی جدیدا به ماشینا و خونه ها که نگاه میکنم با خودم میگم، ببین چقدر انسان ها به خدا ایمان داشتن و قدم برداشتن که تونستن خونه و ماشین بخرن
اینکه ته ته قلباشون یه ایمانی بوده که ماشین پراید و ماشینای گرون قیمت گرفتن و این تفاوت در مدل و قیمت ماشینا ، در کنترل ذهن و باورامونه
خدایا شکرت که با هر چیزی که در طول روزم میبینم سعی دارم بگردم و دنبال تو باشم و دنبال قوانینی که گذاشتی و کاملا عادلانه هست
خیلی خیلی لذت بخش بود
خود خود بهشت بود
خدایا شکرت
و وقتی صبحانه مو خوردم و تابلوی نقاشیمو که پاره شده بود رو برداشتم و راه افتادم ، میخواستم از راه نزدیکتر برم ، که به تجریش برسم ،اما یهویی یادم اومد که حتی از مسیر رفتنم هم باید از خدا بپرسم و فراموشم نشه
که پارسال با این پرسیدن مسیرا ،شروع دوستی من و صحبت من با خدا بود که هدایت هاشو دریافت کنم
از خدا پرسیدم و چون متوجه نشدم از کجا باید برم وسط خیابون بودم ،ته دلم گفتم با پرنده بهم بگو، کدوم سمتی برم
که دیدم یه پرنده از راه طولانی رفت و منم وقتی دیدم سریع مسیرمو تغییر دادم و رفتم
سعی میکنم مثل چند ماه پیش ، که مسیر ها و غذاهایی که میپرسیدم و خدا بهم میگفت ،بازم ازش بپرسم
میدونستم مسیر طولانی به سمت تجریش دیر تر میرسه و نیم ساعت مسیرم طولانی میشه ،اما چشم گفتم و رفتم
وقتی سوار مترو شدم ، به خطی که اگر از مسیر نزدیک میرفتم و خط عوض میکردم ، سریع تر میرسیدم ،به همون خط رسیدم، پر جمعیت بود ، به قدری زیاد بود که
خندیدم و گفتم خدایا تشکر که میدونستی من با تابلوی بزرگ ،توی این جمعیت برام سخته که سوار قطار بشم ، بهم گفتی از راه طولانی بیام که راحت سوار قطار بشم و اذیت نشم
الان که دارم مینویسم یاد یکی از روزایی افتادم که از کلاس رنگ روغن برمیگشتم و به شدت داخل مترو شلوغ بود و از خدا درخواست کردم موقع پیاده شدن راه رو برای من مثل یه تونل باز کنه ،و خدا دقیقا همین کارو کرد برای من
خدایا سپاسگزارم
خیلی سپاس
جالبه تو یکی از ایستگاها که نگه داشت دیدم یه بنر تبلیغاتی نوشتن ، نوشته اش این بود :
خدا با تو حرف داره
میدونم تو دلت چه خبره
سوره احزاب
وَٱللَّهُ یَعْلَمُ مَا فِی قُلُوبِکُمْۚ وَکَانَ ٱللَّهُ عَلِیمًا حَلِیمࣰا(5١)
و خدا به هر چه در دل شما مردم است آگاه است و خدا دانا وبردبار است
خیلی حس خوبی داشتم و این آیه و نشونه آرامشمو بیشتر کرد تا با آرامش بیشتر برم دادگاه
وقتی رسیدم تجریش 7:50بود و با کمی عجله رفتم و پیاده رویم با سرعت بود ، که به دادگاه برسم و روند پیگیری شکایت از تابلوی نقاشیم رو که پارسال پاره کرده بودن رو ، پیگیری کنم ، که در رد پاهام توی این یکسال جریانشو نوشتم
وقتی کمی با عجله راه میرفتم یهویی آروم تر رفتم و گفتم طیبه هیچ وقت عجله نکن
هیچ کاری با عجله درست نمیشه
همون لحظه یه ماشین رد شد که پلاکش 974 بود و انگار یه تاییدی بود بر اینکه درسته عجله نکن
در زمان مناسب و در مکان مناسب قرار خواهی گرفت
فقط کافیه که به قوانین عمل کنی
آرام باشی ،باورهات هم جهت خواسته هات باشه ،قدم برداری و هماهنگ بشی با خدا و خیلی از عوامل دیگه
اما اینم درک کردم که روی باورهام باید تمرکز بذارم
وقتی رفتم دادگاه، گفتن بشین تا صدات کنیم 8:14 رسیدم و 8:30 نوبتم بود
جالبه همه با وکیل و دوستانشون اومده بودن و من با وکیل بی نهایت عظیمم رفته بودم
و بارها میگفتم حسبی الله
بارها آیه ای که تو این یک سال به من نشونه داد ، به زبونم جاری میشد ، وکفی بالله وکیلا
خدایا شکرت
دلیل این همه آرامشم تویی
منم نشستم و تو دلم با خدا صحبت میکردم و به یاد میاوردم تک تک روزهایی رو که همه چی به نفع من رخ داد و میگفتم امروز هم به نفع من رخ میده ، و من برای تو صحبت میکنم و تو هم صحبت هاتو به من بگو از طریق بی نهایت دستانت و راهنماییم کن ،اگر بلد نبودم تو بگو تا ظرفم رشد پیدا کنه
تو بزرگم کن، بزرگم کن برای دریافت بیشتر هدایت هات و الهاماتت و نعمت و فراوانی و ثروت و عشقت
و متوجه شدم که کمی قلبم به تپش افتاده و کمی ترس داشتم. تو اون لحظه میدونستم که نباید به نجواهای ذهن توجه کنم ،سریع به یادآوردم صحبت های استاد عباس منش رو که میگفتن ،اگر کمی ترس بود اشکالی نداره ،شما پیش برید و مثال میزدن امامان رو وقتی که ترس داشتن و پیش میرفتن
منم سعی میکردم تا به یاد بیارم و سپاسگزاری کنم
وقتی نوبتم شد ، ساعت تعیین شده برای من، 8:30 بود و با تعجب دیدم دو نفر برای این ساعت بودن که گفتن ما هم 8:30 هستیم ، منصی قاضی خودشونم تعجب کرده بودن که در یک ساعت مشخص چرا دو نفر همزمان هست ، و تصمیم گرفتن من دومین نفر برم
وقتی جلو در وایستاده بودم، دو تا آقا و یه خانم اومدن و هی میگفتن ،بریم با قاضی صحبت کنیم و اول کار ما رو راه بندازه ، مارو میشناسه
منم دیدم داره میره ،گفتم ببخشیدا ولی نوبت منه
و سعی کردم با لبخند بگم ،اما متوجه شدم که با یه حس ترسی اینو گفتم ، اما سعی داشتم کنترل کنم این ترس رو
و گفتم من زود تر از شما هستم نمیشه که از صف جلو بزنید
من میگفتم و اون لحظه آگاه بودم که این من بودم که دوباره ارتباطی با این موضوع دارم که دوباره الگوی تکرار شونده داره تکرار میشه
اون لحظه سعی داشتم خودمو کنترل کنم
وقتی نوبتم شد ،هم زمان ،اون نفرات رفتن داخل و منم پشت سرشون رفتم و به قاضی گفتم ،ببخشید من نوبتم اول بود که این نفرات اومدن
سعی کردم با احترام بگم و عصبانیتی در رفتارم نباشه و هی سعی داشتم ترسم رو کنترل کنم و به خاطر ترسم آروم صحبت نکنم
اما حرفمو گفتم که این کارتون درست نیست نوبت منه
قاضی گفت بیرون باشید صداتون میکنم
گفتم چرا؟ وقتی اول نوبت منه چرا باید برم بیرون
اونا نوبتشون 9 هست و من 8:30این کارتون درست نیست
که گفت بیرون باشید صداتون میکنم
من نتونستم خودمو کنترل کنم برگشتنی به خانمی که همراه دو نفر آقا بود آروم گفتم متاسفم براتون
همون لحظه یه حسی بهم گفت ،نباید عامل بیرونی رو دلیل این رفتار بدونی ،بگرد دنبال الگوی تکرار شونده
صد در صد یه باوری داری که تکرار شد دوباره
اینکه کسی میخواد بزنه تو صف
اولش گفتم من که سعی کردم تو صف نزنم ،اما صحبت های استاد یادم اومد که میگفتن ،اگر کسی یه رفتاری رو نشون میده و شما ممکنه اون کارو نکنی، اما توجهت به چیزی هست که سبب شده یه ارتباطی با اون موضوع داشته باشی
و یادم اومد که به کسایی که تو صف میزنن فکر میکردم
بعد من اعتراضمو میخواستم به معاون قاضی بگم که قاضی گفت خانم بفرمایید اول به پرونده شما رسیدگی کنم
من رفتم و وایستادم رو به روی میزش و صحبت کردم و گفتم برگه هارو بدم خدمتتون ، دو بار گفت بشین
وقتی گفت بشین و نشستم ،متوجه شدم که نباید صحبت میکردم و از خدا کمک خواستم که یادم بده و بگه چیکار کنم
که یهویی سوالاتی ازم پرسید و منم جواب دادم و برگه ای نوشت تا تابلوی نقاشیم کارشناسی بشه
و من تحویل معاونش دادم و گفتن که ابلاغیه میاد برام و برگشتم
تو راه رفت و برگشتم به دادگاه این تاریخ با عدد 974 و 479
1404/7/9برعکسش که تاریخی هست که خدا بهم نشونه داده رو روی پلاک چند تا ماشین دیدم و خیلی خوشحال بودم که خدا بهم نشونه داده که بگه آروم باش
و وقتی این نشونه هارو میبینم به خودم میگم مومنتوم مثبت رو حفظ کن
و از خدا معذرت خواهی کردم بابت اینکه اگر کمی ترسیدم و شرک ورزیدم و میدونم که میبخشی و به راهم ادامه دادم
چون یاد گرفتم بی قید و شرط خودم رو دوست داشته باشم و اگر نتونستم کنترل کنم ورودی ذهنم رو و اشتباهی پیش اومد ،سعی کنم از این به بعد آگاه تر باشم
وقتی رفتم سر ورکشاپ که اولین ورکشاپ سال جدید پاساژی بود که میرفتم کلاس نقاشی و دیدم هیچ یک از استادای نقاشی نیومدن، به ساعت نگاه کردم، دیدم هنوز 10 نشده و من زود رسیده بودم
چون صندلی نبود و یه چند ماهی بود به خاطر نقاشی دیوارای پاساژ صندلیارو برداشته بودن ،وسط سالن رو زمین نشستم و منتظر موندم ، یه لحظه گفتم تو چرا زمین نشستی ،برو درخواست کن ، از خدا میخوای نه از بنده اش
چون همیشه میترسیدم درخواست کنم و اما الان از دوره عزت نفس یاد گرفتم تا درخواست کنم و نتیجه اش برام مهم نباشه
رفتم و یه استاد اومده بود به گالریش ، ازش درخواست کردم که صندلی بهم بده و به درخواستم جواب داد و تشکر کردم
و میدونستم که این خداست که به من صندلی داده
وقتی نشستم و اولین نفر بودم و کم کم استادا اومدن شروع کردم و طراحی کردم و مثل ماه های قبل ،بوم 50 در 50 برداشتم تا ببرم خونه
بعد یه استادی که پارسال در تلاش بود که مغازه اجاره کنه و امسال تونست که اجاره کنه ، رو دیدم و رفتم مغازه شو دیدم و تبریک گفتم بهش، که با یه دختر که اونم در ورکشاپ هر هفته بود شریکی گرفته بودن
وقتی رفتم بشینم و طراحی کنم ،دختری که شریکی مغازه رو رهن کرده بودن کنارم نشسته بود و بهش تبریک گفتم و آرزوی برکت و فروش زیاد رو کردم
یهویی برگشت گفت از پاساژ به همکلاسیت که باهم میاین ،زنگ زدن و گفتن که خواستی بیا تو اجاره کن که نیومد ،اگر میومد باهم این مغازه رو رهن میکردیم
اینو که شنیدم یه جورایی هم حسادت کردم و هم تو افکارم گفتم ،چرا به من زنگ نزدن ، دلیل اصلی حسادتم این بود که چرا به من نگفتن
نقاشیای من که از نقاشیای هم کلاسیم خیلی طراحیم قوی تره
بعد دیگه نجوای ذهنم شروع کرد و من نتونستم کنترلش کنم و هی نجوا میکرد که چرا تو رو انتخاب نکردن و تصمیم نگرفتن به تو بگن که اجاره کنی ، چون هر کس در ورکشاپ نمره اش بالا باشه بهش مغازه اجاره میدن
بعد داشت با استاد نقاشی دیگه ای صحبت میکرد که کنارش بود ، منم صحبت هاشونو میشنیدم یهویی استاد برگشت بهش گفت
نقاش های خوب که در جهان و ایران هستن ،همه خودشونو در فشار قرار دادن که شب و روز طراحی کنن و نقاشی بکشن تا پیشرفت کنن ،برای علاقه شون زمان گذاشتن
و مهم اینه لذت ببری و به فکر این نباشی، کی کارم فروش میرسه
لذت ببر و سرت تو پیشرفت کار خودت باشه به وقتش مشتری میاد
شبا به جای اینکه سرت تو شبکه های اجتماعی باشه طراحی کار کن
باید به خودت فشار بیاری تا نتیجه رو ببینی
الان وقت به کوب کار کردنه حتی شده شبا نخواب
و میگفت من اعتقاد دارم که وقتی روی کارت تمرکز کنی خدا به وقتش میرسونه
منم سریع صحبت هاشو مینوشتم و گوش میدادم ،انگار تمام این صحبت ها برای من بودن که طیبه سرت به کار خودت باشه و روی خودت تمرکز کن
و کاری به کار بقیه نداشته باش
چقدر خدا دقیقه در هدایت کردن و رسوندن پیامش
بعد یک ساعتی گذشت و من دیدم حالم داره ناخوب میشه و نمیتونم طراحی کنم ،وقتی همکلاسیم اومد باهم صحبت کردیم و بهش گفتم چرا اجاره نکردی ؟ و دلایل خودشو گفت و باز هم دیدم دارم همون افکار رو میشنوم و یهویی به خودم اومدم گفتم چیکار داری میکنی طیبه
تو راه خودتو داری و همکلاسیت و یا هر فرد دیگه ای راه خودشونو دارن
و شروع کردم به ذهنم گفتن ،که اونا دوست دارن که گالری باز کنن و تدریس کنن ، من که هدفم باز کردن گالری و هنرجو داشتن نیست ،من میخوام تابلوهایی کار کنم که ایده خداست و بفروشم ،درسته که میشه اینجا خودم کار کنم و مغازه بگیرم تا نقاشیامو بفروشم ، اما شرایطش نیست و من باید تکاملمو طی کنم و اینم یادت باشه طیبه که شرایط اینجا با الان تو نمیخونه
یادته که استاد رنگ روغنت چند ماه پیش که گفتی از کار من عکس نگرفتن و از کار همکلاسیم عکس گرفتن ،چی گفت ؟!
گفت طیبه تو باید شب و روز طراحی کنی و خودتو پیشرفت بدی وبه فکر کارت باشی اونموقع همه میان دنبالت تا از کارات عکس بگیرن
به فکر عکس گرفتن نباش ،به فکر پیشرفت تو طراحی باش
و اینم مهم ترین چیزه که نباید به روند تکامل دیگران نگاه کنی ،هر کس نتیجه باورهای خودش و خواسته های خودشو میبینه
وقتی اینارو تکرار کردم ،دیدم نمیتونم طراحی کنم ،کمی کنار گذاشتم و رفتم گالری استاد خودم و استاد طراحی ،که همکلاسیم داشت باهاشون صحبت میکرد ، نقاشیمو نشون دادم و استاد طراحی که یه دختر بسیار بسیار مهربان هست گفت طیبه بگو ببینم این دو هفته عید رو چیکار کردی ؟ و دو هفته قبل عید رو کلا یک ماه نیومدی اینجا
خندیدم و با ذوق گفتم طراحی کار کردم ،تمرینامو انجام دادم و نقاشی دیواری انجام دادم که استادم با یه ذوقی گفت دیدی طیبه رفته دیوار نقاشی کشیده ؟؟؟
و گفت عکساتو نشونش بده و کلی صحبت کردیم و استادم با یه ذوق خاصی داشت جریان استادای نقاشیشو تعریف میکرد و از صحبت هاش اینو یاد گرفتم که باید تشنه یادگیری بود و تلاش کرد و پیشرفت کرد در چیزی که عاشقشی
و اگر استادی رو نداشتی تا یاد بگیری ،خودت بری سراغ منابعی که بتونی یاد بگیری و کتاب بخونی
انگار خدا داشت بهم میگفت ، اگر مثل استادت و خیلی های دیگه تشنه یادگیری نباشی ، نتیجه ای که دوست داری رو نخواهی گرفت
تشنه یادگیری باش و از استاد ها یاد بگیر
بعد که برگشتم و کمی کار کردم
تو ورکشاپ بودم و داشتم به تک تک اتفاقات که شنیدم که به دوستم زنگ زدن و گفتن میتونیم تو پاساژ بهت گالری اجاره بدیم که نمره ات در ورکشاپ خوب بوده فکر میکردم
من هی تو افکارم میگفتم که من چی از دوستم کم داشتم که به من نگفتن
طراحی های من هم خوبه
چرا به من نگفتن
من متوجه شدم که هنوز درس این چرا چرا گفتن هارو نگرفتم که باز هم طبق الگوی تکرار شونده داره تکرار میشه و من دلخور میشم که چرا به من نگفتن
و باید امروز درسش رو بگیرم و در عمل اجرا کنم و تمرکزم روی خودم باشه
همینجور داشتم میگفتم و دیدم حالم داره ناخوب میشه و دست از کار کشیدم ، گفتم خدایا الان اگر بگی چیکار کنم و درس یادم بدی تا از این حالم بیام بیرون ، چیکار باید بکنم که اومدم سایت تا نشانه ام رو انتخاب کنم
خانواده صمیمی عباس منش در یک نگاه اومد
باز کردم تا گوش بدم که تصویر قدم 6 از دوره 12 قدم رو دیدم
حس کردم باید برم قدم 6
اولش متوجه نوشته پایین تصویر نشدم که نوشته بود جلسه 6 از قدم 6 که رو سایت گذاشته شده بود
من رفتم و از گوشیم خواستم که انتخاب کنم و گوش بدم ،از خدا پرسیدم چی باید بشنوم که بهم گفتی بیام 12 قدم
دستمو رو یکی از جلسات گذاشتم و دیدم جلسه 3 هست
موضوع فایل ،انرژیت رو بذار روی خودت نه دیگران بود
گرفتم منظور خدا چیه
دیگه انقدر واضح تر شده هدایت هاش که دیگه حس میکنم مستقیم داره با من صحبت میکنه
استاد در فایل میگفتن که روی دیگران تمرکز نکن و روی خودت کار کن و خیلی صحبت های دیگه ، که دقیقا این فایل مرتبط بود با امروز من
بعد دوباره برگشتم به نشانه ام و دیدم نوشته جلسه 6
حس کردم باید اونم گوش بدم که موضوعش ظلم به خود بود
و باز هم مرتبط بود با افکار امروزم و اتفاقات امروز و سعی میکردم تا کانون توجهمو درست کنم
وقتی جمع کردم تا برم خونه ،همون استادی که گالری اجاره کرده بود گفت حالت خوب نیست داری زود میری ؟ تو دلم گفتم ببین طیبه ،فرکانس داره خودشو نشون میده ،نیاز نیست تو صحبت کنی ، خودش از فرکانست فهمید
وقتی از مسیر کوتاه به سمت خونه مون برگشتم، وقتی میخواستم سوار بی آر تی بشم از دلم گذروندم کاش یه kmcرد بشه ، تا گفتم ، رد شد
خیلی خیلی حس خوبی داشتم
وقتی رسیدم خونه نزدیک اذان ، رفتم تو محله مون قدم بزنم ، غروب آفتاب توجهمو جلب کرد و مسیرمو عوض کردم
تو همون مسیر دو تا ماشین دقیقا با پلاک 974
مگه میشه این همه تکرار ؟
چرا نشه
وقتی من از خدا درکش رو دریافت کردم این تاریخ هی برام تکرار میشه
و بلافاصله بعدش این درک بهم داده میشه که باید بیشتر روی پیشرفتت در باور و مهارتت کار کنی تا به نتیجه برسی
خدایا شکرت
بعد من با خدا صحبت میکردم و رفتم تا پیاده روی کنم به تک تک درختا نگاه میکردم و بازم گریم میگرفت از این همه نظم
خیلی صحبت کردم و خیلی گریم گرفت و بهترین حالو در اون لحظات داشتم
وقتی برگشتم ،رفتم سمت همون بلواری که اولین کار نقاشی دیواری رو از خدا هدیه گرفتم و اولین کارم بود ،و نشستم روبه روش و فقط سپاسگزاری میکردم
هنوز هم که هنوزه من وقتی به اون دیوار نگاه میکنم میگم ،چقدر راحت بود ،چقدر ساده همه چیز رخ داد ، چقدر بدیهی بود
خدایا شکرت
من باید بیشتر تمرکز کنم روی باورهام
من برگشتم خونه و خواهر و خواهر زاده ام خونه مون بودن ،جالبه من به قدری با خواهر و خواهر زاده ام به آرامش رسیدم که دیگه درگیری های فکری و یا بحث دیگه ای بینمون نیست
و جنبه خداگونه خواهر و خواهر زاده ام رو دارم میبینم
در اصل من با خودم به صلح رسیدم که دارم جنبه خوبشونو میبینم
خدایا شکرت
الان دیگه یاد گرفتم چجوری به خانواده ام احترام بذارم
و البته راه من بی نهایته در احترام گذاشتن و عمل کردن و باید هر روز بیشتر تمرین کنم نه فقط این کار رو بلکه تمام ویژگی های دیگه رو
چند روزیه که خدا دوباره جمله ای که به دیوار ،با پروژگتور انداختن
که اگر خدا بخواهد ،غیر ممکن ممکن میشود رو دوباره بهم نشونه داد میدونم که مخصوص من داره این کارارو میکنه
چون بی نهایت عاشق منه و بیشتر از من مشتاقه که من بهش نزدیک و نزدیک تر بشم
چه حس خوبیه وقتی بفهمی بی نهایت دوستت داره
در طول روز به قدری اتفاقات ناب و خاص و درس های زیادی دارم که یه وقتایی خیلیاشو نمینویسم و از خدا کمک میخوام که هرآنچه که باید به یاد بیارم و بنویسم رو بهم بگه
بی نهایت سپاسگزارم از استاد عباس منش عزیز که دستی هستین از بی نهایت دستان خدا، که این دوره هم جهت با جریان خدا و همه دوره هارو برای ما به اشتراک بذارین تا ظرف وجودمون با مقدار عملکردی که داریم ،بزرگ بشه
بهترین ها باشه براتون
دوستتون دارم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 25 مرداد رو با عشق مینویسم
پیدا کردن الگوی تکرار شونده قسمت 5
فرار
عجب اسمی برای این قسمت از فایل انتخاب شده ،
من توجه نکرده بودم که این قسمت موضوعش فرار هست ، دقیقا الان متوجه شدم که چرا خدا 3 بار این فایل رو برای من تکرار کرد
این فایل رو خدا سه بار پشت سر هم تو 5 روز بهم تاکید کرد
بار اول که رندم ،خواستم که خدا به من فایلی رو بگه که گوش بدم و بهش عمل کنم ، مثل همیشه از گالری گوشیم خواستم انتخاب کنم به صورت رندم، که خدا بهم بگه
بار اول که بهم گفت، نمیخواستم گوش بدم ،انگار یه جورایی فرار میکردم از گوش دادن به این فایل ،چون میدونستم استاد درمورد چه چیزایی میگه و من هم الگوی تکرار شونده داشتم و هم اینکه چون نمیتونستم فکر کنم و بگردم دنبال الگو های تکرار شونده نمیخواستم گوش بدم چون دقیق متوجه نشده بودم الگوی تکرار شونده چی میتونه باشه
بار اول اونجوری گوش ندادم
و فرداش دوباره گفتم خدا چه فایلی باید گوش بدم
و دوباره رندم انتخاب کردم و شاید کسی که آگاه نیست ، باورش نشه اگر بخوام بگم ،اما بین اون همه فایل که گوشیم پر از فایل استاده ،دقیقا همین فایل قسمت 5 دوباره اومد
گوش دادم این بار، چون دیدم داره تکرار میشه ، ولی درست گوش ندادم یه جورایی سر سری گرفتم
و باز انگار فرار میکردم از این فایل
با اینکه اوایل ورودم به سایت بارها گوش داده بودم
تا اینکه امروز وقتی داشتم نقاشی کار میکردم و نقاشیای مسابقه نقاشی دیواری زیبا سازی شهر تهران رو کار میکردم ،دوباره گفتم ، خدا من چه فایلی باید گوش بدم
وای خدای من
دوباره خواستم رندم انتخاب کنم ، فایلای گوشیمو بالا پایین کردم ، یهویی بدون اینکه نگاه کنم دستمو گذاشتم رو یه فایل ، دقیقا دستمو گذاشتم روی این فایل
سه بار ؟؟؟؟؟؟
مگه میشه؟؟؟؟
یه فایل سه بار در عرض 5 روز هی برات تکرار بشه
جای تعجب داره طیبه !؟ حالا چرا ؟؟؟
چون که ببین این 3 بار تکرار برای تو چند تا پیام داره
اولین پیام اینه که
طیبه خدا قدرتمنده و هر کاری که بخواد انجام بده رو انجام میده
فقط و فقط قدرت دست خداست و بس
و قاده که مسیر تو رو تغییر بده
طیبه
طیبه
دقت کن
حتی اگر تو کوتاهی کنی و نخوای که چیزی رو گوش بدی و یا جایی بری و یا کاری بکنی ، اگر قرار باشه که انجامش بدی خدا کاری میکنه که تو انجامش بدی
و این حرف استاد که میگفت اگر قرار باشه بری جایی خدا کاری میکنه که تو بری و اونجا تو اون مکان باشی
و یا اگر قرار نباشه که بری جایی ،هرکاری بکنی نمیتونی بری
من این حرف رو این روزا خیلی عمیق در مداری که الان هستم دارم درک میکنم
چون بارها شد که من نخواستم برم جایی ،ولی ندونستم که چجوری رفتم و اونجا تو اون مکان حضور پیدا کردم
هنوزم که هنوزه خیلی تعجب میکنم ، البته که باید تعجب بکنم چون استاد عباس منش میگفت که هرچقدر میگذره باید آگاهانه حواستون باشه که هر موقع اتفاقی افتاد بدونید که کار خداست و داره هدایتتون میکنه
و نذارید که عادت بشه این نشونه ها یا دریافتشون که ذوق نکنید
و من واقعا اون لحظه چشمام دو برابر باز شد و تعجب کردم
اونموقع بود که فهمیدم باید حتما درست و با حواس جمع و آگاهانه گوش بدم به این فایل
وقتی گوش دادم و استاد سوالات رو میپرسید ،واقعا نمیدونستم که چی باید بنویسم و یا چه چیزی در من الگوی تکرار شونده هست که من باید درموردش فکر کنم و بنویسم و از خدا کمک خواستم
گفتم خدای من چیکار کنم تو بگو واقعا هیچی نمیدونم کمکم کن
بعد که داشتم گوش میدادم
مامانم گفت طیبه عمه ات زنگ زد گفت میاد خونمون و بعد رفتنش دوباره میرم میدان آزادی که روز آخر مراسم هست و خاله و خواهرت هم میان که گفتن بریم
من اولش نمیخواستم برم ،گفتم خب اونروز رفتیم دیگه ، البته از ته دلم میخواستم دوباره برم ولی میگفتم بشینم نقاشیامو انجام بدم ، گفتم من بشینم و نقاشیامو رنگ کنم ، اصلا قصد رفتن نداشتم
وقتی عمه ام اومد و دید نقاشی میکشم نقاشیامو نشونش دادم، گفت طیبه واقعا پیشرفت کردی شاید خودت متوجه نشی ولی خیلی نقاشیات فرق کرده و وقتی رفت ،ما حاضر شدیم تا بریم میدان آزادی
با بی آر تی رفتیم و من برای درخت توتی که جزیانشو گفتم تو روز شمارا ،آب بردم و به دوستای دیگه درختایی که وکنارش بودن هم آب دادم و بهش گفتم از سهمت به دوستاتم آب دادم و رفتیم و من تو کل مسیر داشتم به طراحی و فیلمای آموزش طراحی نگاه میکردم تو اینستاگرام
که یه پیج دیدم که مدل زنده کار میکرد و فوق العاده بود زود فالوش کردن تا به کاراش نگاه کنم و یاد بگیرم
وقتی رسیدیم آزادی دیدم اصلا جایی تو اون میدون بزرگ نیست انقدر جمعیت اومده بودن که خیلی زیاد بود
دوباره تنها جمله ای که به زبونم جاری شد
عظمت خدا بود
هی گفتم خدای من چقدر جمعیت
اونروز که اومده بودیم جمعیت کم بود ولی امروز حتما پنج شنبه هست جمعیت زیاده
بعد شنیدم گفتن زائرای حرم امام حسین بعد مراسم راهی میشن
خیلی حس خوبی داشتم که خدا دوباره منو تو این مکانی که یاد خدا بیشتر و بیشتر درش هست آورده و خیلی حس خوبی داشت
و یکم که وایسادم به عزاداریا گوش دادم داشتم بر خلاف قبل آگاهیم که تو عزاداری گریه میکردم و حس گناه داشتم و فقط به اینکه به امام حسین آب ندادن و چیزای فرعی فکر میکردم و گریه میکردم و اصلا به اصل توجه نمیکردم اما الان دیگه تغییر کرده همه چی ، البته با توجه به مداری که الان هستم ،
با خدا حرف میزدم میگفتم خدایا میدونم لایق زیارت مکانی که یاد تو در کربلا بیشتر و بیشتر هست رو دارم
اینم میدونم که اگر قرار باشه جایی برم که با فرکانسم یکی باشه منو میبری
و اینم گفتم که خدا من کربلا میخوام برم و دیگه درخواستم مثل قبل نبود
چرا مثل قبل ؟؟؟
چون قبلا وقتی از خدا کربلا میخواستم
از امام حسینم میخواستم که دعوتم کنه
انگار یه جور شرک داشتم و نمیدونستم برای چی میخوام برم زیارت ، یا اینکه بعد درخواستم حس گناه میومد سراغم که چون من گناهکارام منو دعوت نمیکنه امام حسین و حالم بد میشد و ناراحت بودم
ولی این بار وقتی درخواست کردم میگفتم من لایق و ارزشمندم ، و وقتی با خدا صحبت میکردم میگفتم بهم کمک کن تا یاد بگیرم از امام حسین و من هم به آموخته هام از زندگی اماما عمل کنم و به تو نزدیک بشم
و وقتی حرف میزدم باز به جمعیت نگاه کردم و فقط گفتم عظمت توست ربّ من و گریه کردم
اینبار باز هم گریه ام برای خدا بود ، خیلی خوشحالم که خدا معرفت اینو بهم داد تا بدونم که از محرم چه درسی باید بگیرم
از اماما چه درسی باید بگیرم
و البته درسته که برای امام حسین هم گریه کنم ولی برای این باشه که خدارو درش ببینم و برای خدا گریه کنم که انقدر امام حسین کنترل کرده ورودیای ذهنش رو ،شده عزیز خدا ،شده محبوب این همه انسان هایی که از همه جا اومدن تا در این مکان شرکت کنن و حتی به کربلا گیرن
و همه و همه جوابش توحید هست
خیلی خوشحالم که خدا هر لحظه کمکم میکنه
بعد از ظهر قبل اینکه بریم میدان آزادی داشتم تو خونه همینجور میچرخیدم که شنیدم بغلم کن ،این روزا خیلی این جمله رو میشنوم و خدا بی نهایت عشقشو بهم عطا میکنه و منم بی نهایت حالم خوبه با عشقی که از خدا دریافت میکنم و صداشو میشنوم که بهم میگه بغلم کن و من محکم خودمو بغل میکنم و میگم دوستت دارم
الان که داشتم مینوشتم یه حسی بهم گفت فقط این کافی نیست ، باید به همه چیز این جهان هستی عشق بورزی
به انسان ها به خودت به موجودات به کل جهان هستی
وقتی خودمو بغل کردم و گفتم دوستت دارم ،به بدنم و تک تک سلولهای بدنم هم گفتم ازتون ممنونم و سپاسگزاری کردم ، یهویی به زبونم جاری شد
Seni ben …
به ترکی یعنی من تو رو … در ادامه گفتم دوست دارم
ولی یه آهنگی هی میومد به یادم و نمیدونستم که چیه رفتم این جمله رو به ترکی تو گوگل نوشتم و یه آهنگ آورد که قبلنا گوش میدادم ولی خیلی وقته دیگه آهنگارو از گوشیم پاک کردم و گوش نمیدم
Seni ben çok sevdim
یعنی من تو رو خیلی میخوامت
وقتی آهنگشو آورد ،گفتم نه خدا این آهنگ نبود ،یه آهنگ دیگه بود به یادم بیار ،ولی هرکاری کردم یادم نیومد که نیومد
گفتم باشه ،ببینم این آهنگ چی قراره بهم بگه که تو به یادم آوردی تا گوش بدم ، اگر قرار باشه اونی که باید بهم بگی رو بگی آهنگی که فکر میکنم اونو باید یادم بیاد و به یادم میاری
وقتی گوش دادم یهویی دیدم گفت
Seni senden çok sevdim
یعنی تو رو از خودت بیشتر دوست دارم
وای من اینو شنیدم گفتم خدا چیکار داری میکنی ،لحظه ای که شنیدم گفت بغلم کن و بعد این جمله ها به زبونم جاری شد
یعنی خواستی بگی از خودمم بیشتر دوستم داری
منی که توام و منی که هیچم و همه تویی
خیلی حس خوبی داشتم و تو آسمونا بودم هی جمله ترکی شو میگفتم و میخندیدم و وقتی رفتیم میدان آزادی بازم زیر لب میگفتم و میخندیدم
این عشق خیلی بیشتر از عشق زمینی میچسبه به آدم ، اصلا یه شوق و ذوق و حس خوب عجیبی میده به آدم
من تازه دارم نتیجه هایی که حاصی تلاش هام برای به صلح رسیدن با خودمه رو میبینم که به خودم عشق میورزم و کم کم دارم آدما رو به خاطر خدا دوست میدارم نه به خاطر خودشون که تو کتاب عشق خدا که آستان مقدس مشهد چاپش کرده
ازش میخوام در مورد خواسته هام کمکم کنه تا رها تر باشم و بگذرم ازش ،خودش بهتر از من میدونه
بعد شب که برگشتیم داشتم فکر میکردم ، یه فایلی تو اینستاگرام دیدم که یه خانم خارجی داشت میگفت که بدن ما انسان ها مثل یه داروخانه هست ، خودش میتونه حتی بدون دخالت ما خودشو ترمیم و بازسازی کنه
من به این جملات فکر کردم
در ادامه گفت اگر خودمون قدرت اینو داشتیم که با حرفا و کارهایی که کردیم بدنمون رو بیمار کنیم ،پس قدرت اینم داریم که بدنمون قوی بشه و ترمیم بشه و سلامت باشیم هر لحظه
من یکم فکر کردم و یهویی متوجه شدم که یه الگوی تکرار شونده رو پیدا کردم
وای یعنی متعجب شدم ، خودم اصلا نمیدونستم ممکنه اون الگوی تکرار شونده باشه و خدا بهم کمک کرد تا بفهمم و سعی کنم تا درستش کنم
یعنی فکر میکردم که باور اشتباهه و درمورد سلامتی باورای قدرتمند کننده رو تکرار میکردم ولی نمیدونستم یه الگوی تکرار شونده هست
یهویی فهمیدم من چند روزه با وجود اینکه دارم باورای قدرتمند کننده رو تکرار میکنم ولی حواستم به بدنم و هر بار یه قسمت از بدنم میره و میترسم که مثلا یه وقت مریض بشم و کلی فکرای دیگه میومد سراغم و سعی میکردم با تکرار باورهای قدرتمند دیگه کنترل کنم ورودیای ذهنمو
هر چند وقت یک بار هم دوباره این ترس از بیماری هم میومد سراغم
ولی انقدر مخفی بود که متوجهش نمیشدم
و خدا با این تکرار سه باره همین فایل میخواست که فکر کنم و کمکم کرد
متوجه شدم که من یه الگوی تکرار شونده دارم و اون اینه که هر بار به یه قسمت از بدنم توجهمو میدم و فکر میکنم که مریضی دارم
یکم که فکر کردم و یه صفحه نوشتم متوجه شدم باوری که داشتم از بچگی این بود که
میگفتن
شبا دیر بخوابی مریض میشی و یا سرطان میگیری ،حتما حتما باید 8 ساعت خوابت تکمیل بشه وگرنه بیمار میشی
یا اینکه میگفتن
زیاد بشینی و کار کنی مریض میشی دست و پات از کار میفته و حرفای ترسناک دیگه
یا اینکه درمورد یه چیزی من هی ربطش میدادم به یه نفر که اون باعثش بوده ، ولی وقتی فکر کردم دیدم خودم بودم که با افکار خودم باعث بوجود اومدنش شدم و انقدر بهش فکر کردم تا بوجود اومد
میگفتن دستتو به چیز کثیف بزنی بعد بزنی به صورتت مریض میشی یا اینکه دستتو به گرد و غبار میزنی سریع مریض میشی اگر به صورتت و بدنت بزنی
درسته که آدم باید تمیز باشه ولی نه دیگه در این حد که با یه گرد و غبار که تمیز میکنی مثلا یادت میره دستاتو بشوری و دستتو میزنی به صورتت و یادت میاد دستت کثیف بوده سریع تب خال در بیاری
که انقدر از بچگی شنیده بودم که تا دستمو جایی میزدم که کثیف بود و نمیدونستم دستم به صورتم میخورد سریع تب خال میزدم
باید زیاد دراین موارد فکر کنم و بنویسم تا پیدا کنم الگوهای تکرار شونده رو
که امروز من تو میدان آزادی دیدم که یه نفر داشت آشغالای چمن رو جمع میکرد ،یهویی دستشو به صورتش زد به خاله ام گفتم گفت زیاد حساس بشی مریض میشی
که همین رو هم ربط داده بودم به تغذیه نادرستم
ولی افکارم بوده که باعثش بوده
و خیلی باورای دیگه که سعی کردم کا باورای قدرتمند کننده شو بنویسم و با صدای خودم ضبطش کنم تا تکرارش کنم
این روزا باید درمورد این باورای اشتباه درمورد سلامتی بیشتر فکر کنم و میدونم که خدا کمکم میکنه و بهم میگه چیکار کنم و باورای قدرتمندشو و حتی الگوهایی که باید ببینم تا باورم قوی بشه رو بهم نشون میده
بی نهایت ازش سپاسگزارم
دو سه روزه وقتی نفس میکشم سعی میکنم عمیق نفس بکشم و یادم بیارم که بدنم با نفس کشیدن هر لحظه نو و تازه و ترمیم میشه و کاملا سلامته
قربون ماچ ماچی جذابم بشم که انقدر خاصه و تمام کارش اینه که منو هدایت کنه و کمکم کنه
بی نهایت از خدا بابت تمام نشونه هاش ازش سپاسگزاری میکنم
و برای تک تکتون بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و عشق و زیبایی وسعادت در دنیا و آخرت از خدا میخوام