پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 5 - صفحه 14 (به ترتیب امتیاز)

501 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 704 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    ردپای روز 17 فروردین رو با عشق مینویسم

    امروز وقتی بیدار شدم ، یه چیزی برام سوال بود

    اینکه من خود به خود ساعت 5 بیدار شدم و نخوابیدم ،حتی شب دیر خوابیدم و صبح زود بیدار شدم

    من این جور بیدار شدن رو قبلا هم تجربه کرده بودم

    مثلا

    وقتایی که موقع دوران مدرسه ، فردا امتحان داشتم و شب قبل دیر میخوابیدم

    و یا اینکه فردا قرار بود از صبح زود بریم مسافرت و یا گردش و با اینکه شبا دیر میخوابیدم ،اما صبح زود بیدار میشدم

    یا اینکه به صورت کلی بخوام بگم ،فردا یه کار خیلی خیلی مهم بود و حتی من اگر دیر میخوابیدم هم ،صبح زود بیدار میشدم

    چرا روزهای قبل هرچی تلاش میکردم صبح ها زود بیدار بشم و طراحی کنم ، نمیشد و 8 بیدار میشدم؟؟؟

    و یا وقتایی دیر تر

    هر چی فکر کردم، فقط به یه نتیجه رسیدم

    اینکه تمام اون تجربیات رو و دیشب رو با این نگاه خوابیدم که اگر صبح خواب بمونم و نتونم برم دادگاه ، فرصت ازم گرفته میشه و دیگه تموم میشه و نمیتونم روند رسیدگی پرونده مو ادامه بدم و قاضی مینویسه در جلسه حضور نداشت و رسیدگی انجام نمیشه

    این دیدگاه سبب میشد که صبح با صدای زنگ آلارم گوشیم به سرعت بیدار بشم و صبح زود برم نونوایی

    حس میکنم باید هر شب یه جمله رو تکرار کنم

    تا ببینم نتیجه چی میشه ،البته میدونم نتیجه عالی میشه

    به خودم بگم فردا آخرین فرصت توست برای تجربه کردن ساعت 4 تا 9 صبح و دیگه هیچ وقت این ساعت رو نداری تا نهایت استفاده رو ازش ببری ، و فردا صبح قراره صدای بهشت رو که پر از پرنده های زیباست رو بشنوی و اگر خواب بمونی دیگه فرصت ها ازت گرفته میشه و نمیتونی به خواسته هات برسی و نمیتونی صدای بهشتی اول صبح رو بشنوی

    نمیتونی سرحال باشی

    نمیتونی ورزش کنی

    نمیتونی به بدنت برسی

    اگر هم زود بیدار بشی پیشرفت میکنی و ظرفت بزرگ میشه و یه عالمه فرصت بهت داده میشه و حتی آزادی زمانی و مکانی خواهی داشت ، و سلامتی به بدنت عطا میشه وپر انرژی تر میشی و هر چقدر زودتر بیدار بشی بیشتر بهت عطا میشه

    آره خودشه ،دقیقا اهرم رنج و لذت بود، عملکرد دیشب من که به صورت ناخودآگاه بود و همیشه وقتی قراره صبح زود جاهای مهمی برم ، انگار اهرم رنجش خیلی قوی تره که سبب میشه خود به خود بیدار بشم

    که شب قبلش انقدر اهرم رنج برام سخت و اذیت کننده هست که میترسیدم لذت فردا رو نبینم و برای همین به سرعت بیدار شدم

    و الان فهمیدم چرا من نمیتونستم تو این مدت صبح ها زود بیدار بشم و نقاشی و طراحی انجام بدم

    جای اهرم رنج و لذت برای نقاشی برعکس بوده

    البته میدونستم این موضوع رو که اهرم رنج و لذت برای چیه ،اما هیچ وقت اینجوری برای موضوع زود بیدار شدن و دیر خوابیدن ،درک نکرده بودم

    و دلیل اینکه نمیتونستم صبح ها زود بیدار بشم ،این بود که انقدر اهمیتی نداشته که اگر انجامش ندم رنجی بزرگ در پیش ندارم و اون نرسیدن به خواسته هامه که از طریق نقاشی به درآمد برسم و به خواسته های بالاترم برسم

    و از امروز بهشتی بگم

    صبح که بیدار شدم به زبونم جاری میشد، و هی پشت سر هم میگفتم ، هیچ راهی جز رخ دادن نداره و امروز بهترین ها قراره رخ بده

    من وقتی صبح زود بیدار شدم اول به صدای گنجشکا گوش دادم که چقدر لذت بخش بود ، ساعت 6 تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و حاضر شدم رفتم نون بخرم

    وقتی پامو از خونه بیرون گذاشتم آفتاب تازه از پشت کوه ها اومده بود بیرون ،وای خدای من

    داشتم تو بهشت قدم برمیداشتم

    هوای بسیار بسیار ملایم و بوی نم درختا و بوی گلای درختایی که تو فضا پیچیده بود و من این هوای پاک و زیبا رو نفس میکشیدم

    خدایا شکرت

    و به خودم گفتم ببین طیبه و به ذهنم گفتم ،ببین ذهن من ،اگر هر روز مثل امروز زود بیدار بشی ، میتونی از این بهشت نهایت استفاده رو بکنی

    و میگفتم چقدر من ظلم کردم به خودم که از دیدن این زیبایی ها محروم کردم خودمو

    و از خدا خواستم کمکم کنه

    گنجشکا از ساعت 5 تا 7 دسته جمعی میخوندن ، یه سمفونی جذاب و طولانی و ادامه دار، که قشنگ میشد حس شادی و عشق رو از شنیدن صدای گنجشکایی که عاشقانه جیک‌جیک میکردن ومیخوندن رو حس کرد

    پر بود از فرکانس عشق و شادی و آرامش و پر از یاد خدا

    چقدر این بهشت خدا زیباست

    من هر روزی که دارم نفس میکشم در این جهان مادی ،بهشت رو میبینم و لذت میبرم

    خدایا شکرت

    هر چقدر سپاسگزاری کنم باز هم کمه

    الان که دارم مینویسم‌گریم گرفت

    آخه من قبل آگاهیم ،هیچ یک از این زیبایی هارو نمیدیدم ، نه رنگ برگ درختا رو ،نه سپاسگزاری از ته دل رو

    چه برسه که توجه کنم به ریز به ریز اتفاقات اطرافم که هر لحظه به سرعت در حال تغییره

    طیبه قبل کجا و طیبه امروز کجا

    خدایا شکرت به خاطر نگاه و دیدگاه های جدیدی که بهم عطا کردی سپاسگزارم

    ماچ بهت ربّ ماچ ماچی دل انگیزم ،ربّ لپ گنده نورانی خودم

    خیلی دوستت دارم

    بهشت در همین لحظاتم هست و من هر روز دارم لذت میبرم

    حالا لذت بی نهایتش بیشتر به این خاطره که خدا رو در هر لحظه دارم میبینم

    وگرنه بهشتی که یاد خدا نباشه بهشت نیست که جهنمه ، البته اینم هست که مگه میشه بهشتی باشه که یاد خدا در اون نباشه

    با یاد خدا جهانم بهشت شد

    دلم آروم شد

    اینکه حتی جدیدا به ماشینا و خونه ها که نگاه میکنم با خودم میگم، ببین چقدر انسان ها به خدا ایمان داشتن و قدم برداشتن که تونستن خونه و ماشین بخرن

    اینکه ته ته قلباشون یه ایمانی بوده که ماشین پراید و ماشینای گرون قیمت گرفتن و این تفاوت در مدل و قیمت ماشینا ، در کنترل ذهن و باورامونه

    خدایا شکرت که با هر چیزی که در طول روزم میبینم سعی دارم بگردم و دنبال تو باشم و دنبال قوانینی که گذاشتی و کاملا عادلانه هست

    خیلی خیلی لذت بخش بود

    خود خود بهشت بود

    خدایا شکرت

    و وقتی صبحانه مو خوردم و تابلوی نقاشیمو که پاره شده بود رو برداشتم و راه افتادم ، میخواستم از راه نزدیکتر برم ، که به تجریش برسم ،اما یهویی یادم اومد که حتی از مسیر رفتنم هم باید از خدا بپرسم و فراموشم نشه

    که پارسال با این پرسیدن مسیرا ،شروع دوستی من و صحبت من با خدا بود که هدایت هاشو دریافت کنم

    از خدا پرسیدم و چون متوجه نشدم از کجا باید برم وسط خیابون بودم ،ته دلم گفتم با پرنده بهم بگو، کدوم سمتی برم

    که دیدم یه پرنده از راه طولانی رفت و منم وقتی دیدم سریع مسیرمو تغییر دادم و رفتم

    سعی میکنم مثل چند ماه پیش ، که مسیر ها و غذاهایی که میپرسیدم و خدا بهم میگفت ،بازم ازش بپرسم

    میدونستم مسیر طولانی به سمت تجریش دیر تر میرسه و نیم ساعت مسیرم طولانی میشه ،اما چشم گفتم و رفتم

    وقتی سوار مترو شدم ، به خطی که اگر از مسیر نزدیک میرفتم و خط عوض میکردم ، سریع تر میرسیدم ،به همون خط رسیدم، پر جمعیت بود ، به قدری زیاد بود که

    خندیدم و گفتم خدایا تشکر که میدونستی من با تابلوی بزرگ ،توی این جمعیت برام سخته که سوار قطار بشم ، بهم گفتی از راه طولانی بیام که راحت سوار قطار بشم و اذیت نشم

    الان که دارم مینویسم یاد یکی از روزایی افتادم که از کلاس رنگ روغن برمیگشتم و به شدت داخل مترو شلوغ بود و از خدا درخواست کردم موقع پیاده شدن راه رو برای من مثل یه تونل باز کنه ،و خدا دقیقا همین کارو کرد برای من

    خدایا سپاسگزارم

    خیلی سپاس

    جالبه تو یکی از ایستگاها که نگه داشت دیدم یه بنر تبلیغاتی نوشتن ، نوشته اش این بود :

    خدا با تو حرف داره

    میدونم تو دلت چه خبره

    سوره احزاب

    وَٱللَّهُ یَعْلَمُ مَا فِی قُلُوبِکُمْۚ وَکَانَ ٱللَّهُ عَلِیمًا حَلِیمࣰا(5١)

    و خدا به هر چه در دل شما مردم است آگاه است و خدا دانا وبردبار است

    خیلی حس خوبی داشتم و این آیه و نشونه آرامشمو بیشتر کرد تا با آرامش بیشتر برم دادگاه

    وقتی رسیدم تجریش 7:50بود و با کمی عجله رفتم و پیاده رویم با سرعت بود ، که به دادگاه برسم و روند پیگیری شکایت از تابلوی نقاشیم رو که پارسال پاره کرده بودن رو ، پیگیری کنم ، که در رد پاهام توی این یکسال جریانشو نوشتم

    وقتی کمی با عجله راه میرفتم یهویی آروم تر رفتم و گفتم طیبه هیچ وقت عجله نکن

    هیچ کاری با عجله درست نمیشه

    همون لحظه یه ماشین رد شد که پلاکش 974 بود و انگار یه تاییدی بود بر اینکه درسته عجله نکن

    در زمان مناسب و در مکان مناسب قرار خواهی گرفت

    فقط کافیه که به قوانین عمل کنی

    آرام باشی ،باورهات هم جهت خواسته هات باشه ،قدم برداری و هماهنگ بشی با خدا و خیلی از عوامل دیگه

    اما اینم درک کردم که روی باورهام باید تمرکز بذارم

    وقتی رفتم دادگاه، گفتن بشین تا صدات کنیم 8:14 رسیدم و 8:30 نوبتم بود

    جالبه همه با وکیل و دوستانشون اومده بودن و من با وکیل بی نهایت عظیمم رفته بودم

    و بارها میگفتم حسبی الله

    بارها آیه ای که تو این یک سال به من نشونه داد ، به زبونم جاری میشد ، وکفی بالله وکیلا

    خدایا شکرت

    دلیل این همه آرامشم تویی

    منم نشستم و تو دلم با خدا صحبت میکردم و به یاد میاوردم تک تک روزهایی رو که همه چی به نفع من رخ داد و میگفتم امروز هم به نفع من رخ میده ، و من برای تو صحبت میکنم و تو هم صحبت هاتو به من بگو از طریق بی نهایت دستانت و راهنماییم کن ،اگر بلد نبودم تو بگو تا ظرفم رشد پیدا کنه

    تو بزرگم کن، بزرگم کن برای دریافت بیشتر هدایت هات و الهاماتت و نعمت و فراوانی و ثروت و عشقت

    و متوجه شدم که کمی قلبم به تپش افتاده و کمی ترس داشتم. تو اون لحظه میدونستم که نباید به نجواهای ذهن توجه کنم ،سریع به یادآوردم صحبت های استاد عباس منش رو که میگفتن ،اگر کمی ترس بود اشکالی نداره ،شما پیش برید و مثال میزدن امامان رو وقتی که ترس داشتن و پیش میرفتن

    منم سعی میکردم تا به یاد بیارم و سپاسگزاری کنم

    وقتی نوبتم شد ، ساعت تعیین شده برای من، 8:30 بود و با تعجب دیدم دو نفر برای این ساعت بودن که گفتن ما هم 8:30 هستیم ، منصی قاضی خودشونم تعجب کرده بودن که در یک ساعت مشخص چرا دو نفر همزمان هست ، و تصمیم گرفتن من دومین نفر برم

    وقتی جلو در وایستاده بودم، دو تا آقا و یه خانم اومدن و هی میگفتن ،بریم با قاضی صحبت کنیم و اول کار ما رو راه بندازه ، مارو میشناسه

    منم دیدم داره میره ،گفتم ببخشیدا ولی نوبت منه

    و سعی کردم با لبخند بگم ،اما متوجه شدم که با یه حس ترسی اینو گفتم ، اما سعی داشتم کنترل کنم این ترس رو

    و گفتم من زود تر از شما هستم نمیشه که از صف جلو بزنید

    من میگفتم‌ و اون لحظه آگاه بودم که این من بودم که دوباره ارتباطی با این موضوع دارم که دوباره الگوی تکرار شونده داره تکرار میشه

    اون لحظه سعی داشتم خودمو کنترل کنم

    وقتی نوبتم شد ،هم زمان ،اون نفرات رفتن داخل و منم پشت سرشون رفتم و به قاضی گفتم ،ببخشید من نوبتم اول بود که این نفرات اومدن

    سعی کردم با احترام بگم و عصبانیتی در رفتارم نباشه و هی سعی داشتم ترسم رو کنترل کنم و به خاطر ترسم آروم صحبت نکنم

    اما حرفمو گفتم که این کارتون درست نیست نوبت منه

    قاضی گفت بیرون باشید صداتون میکنم

    گفتم چرا؟ وقتی اول نوبت منه چرا باید برم بیرون

    اونا نوبتشون 9 هست و من 8:30این کارتون درست نیست

    که گفت بیرون باشید صداتون میکنم

    من نتونستم خودمو کنترل کنم برگشتنی به خانمی که همراه دو نفر آقا بود آروم گفتم متاسفم براتون

    همون لحظه یه حسی بهم گفت ،نباید عامل بیرونی رو دلیل این رفتار بدونی ،بگرد دنبال الگوی تکرار شونده

    صد در صد یه باوری داری که تکرار شد دوباره

    اینکه کسی میخواد بزنه تو صف

    اولش گفتم من که سعی کردم تو صف نزنم ،اما صحبت های استاد یادم اومد که میگفتن ،اگر کسی یه رفتاری رو نشون میده و شما ممکنه اون کارو نکنی، اما توجهت به چیزی هست که سبب شده یه ارتباطی با اون موضوع داشته باشی

    و یادم اومد که به کسایی که تو صف میزنن فکر میکردم

    بعد من اعتراضمو میخواستم به معاون قاضی بگم که قاضی گفت خانم بفرمایید اول به پرونده شما رسیدگی کنم

    من رفتم و وایستادم رو به روی میزش و صحبت کردم و گفتم برگه هارو بدم خدمتتون ، دو بار گفت بشین

    وقتی گفت بشین و نشستم ،متوجه شدم که نباید صحبت میکردم و از خدا کمک خواستم که یادم بده و بگه چیکار کنم

    که یهویی سوالاتی ازم پرسید و منم جواب دادم و برگه ای نوشت تا تابلوی نقاشیم کارشناسی بشه

    و من تحویل معاونش دادم و گفتن که ابلاغیه میاد برام و برگشتم

    تو راه رفت و برگشتم به دادگاه این تاریخ با عدد 974 و 479

    1404/7/9برعکسش که تاریخی هست که خدا بهم نشونه داده رو روی پلاک چند تا ماشین دیدم و خیلی خوشحال بودم که خدا بهم نشونه داده که بگه آروم باش

    و وقتی این نشونه هارو میبینم به خودم میگم مومنتوم مثبت رو حفظ کن

    و از خدا معذرت خواهی کردم بابت اینکه اگر کمی ترسیدم و شرک ورزیدم و میدونم که میبخشی و به راهم ادامه دادم

    چون یاد گرفتم بی قید و شرط خودم رو دوست داشته باشم و اگر نتونستم کنترل کنم ورودی ذهنم رو و اشتباهی پیش اومد ،سعی کنم از این به بعد آگاه تر باشم

    وقتی رفتم سر ورکشاپ که اولین ورکشاپ سال جدید پاساژی بود که میرفتم کلاس نقاشی و دیدم هیچ یک از استادای نقاشی نیومدن، به ساعت نگاه کردم، دیدم هنوز 10 نشده و من زود رسیده بودم

    چون صندلی نبود و یه چند ماهی بود به خاطر نقاشی دیوارای پاساژ صندلیارو برداشته بودن ،وسط سالن رو زمین نشستم و منتظر موندم ، یه لحظه گفتم تو چرا زمین نشستی ،برو درخواست کن ، از خدا میخوای نه از بنده اش

    چون همیشه میترسیدم درخواست کنم و اما الان از دوره عزت نفس یاد گرفتم تا درخواست کنم و نتیجه اش برام مهم نباشه

    رفتم و یه استاد اومده بود به گالریش ، ازش درخواست کردم که صندلی بهم بده و به درخواستم جواب داد و تشکر کردم

    و میدونستم که این خداست که به من صندلی داده

    وقتی نشستم و اولین نفر بودم و کم کم استادا اومدن شروع کردم و طراحی کردم و مثل ماه های قبل ،بوم 50 در 50 برداشتم تا ببرم خونه

    بعد یه استادی که پارسال در تلاش بود که مغازه اجاره کنه و امسال تونست که اجاره کنه ، رو دیدم و رفتم مغازه شو دیدم و تبریک گفتم بهش، که با یه دختر که اونم در ورکشاپ هر هفته بود شریکی گرفته بودن

    وقتی رفتم بشینم و طراحی کنم ،دختری که شریکی مغازه رو رهن کرده بودن کنارم نشسته بود و بهش تبریک گفتم و آرزوی برکت و فروش زیاد رو کردم

    یهویی برگشت گفت از پاساژ به همکلاسیت که باهم میاین ،زنگ زدن و گفتن که خواستی بیا تو اجاره کن که نیومد ،اگر میومد باهم این مغازه رو رهن میکردیم

    اینو که شنیدم یه جورایی هم حسادت کردم و هم تو افکارم گفتم ،چرا به من زنگ نزدن ، دلیل اصلی حسادتم این بود که چرا به من نگفتن

    نقاشیای من که از نقاشیای هم کلاسیم خیلی طراحیم قوی تره

    بعد دیگه نجوای ذهنم شروع کرد و من نتونستم کنترلش کنم و هی نجوا میکرد که چرا تو رو انتخاب نکردن و تصمیم نگرفتن به تو بگن که اجاره کنی ، چون هر کس در ورکشاپ نمره اش بالا باشه بهش مغازه اجاره میدن

    بعد داشت با استاد نقاشی دیگه ای صحبت میکرد که کنارش بود ، منم صحبت هاشونو میشنیدم یهویی استاد برگشت بهش گفت

    نقاش های خوب که در جهان و ایران هستن ،همه خودشونو در فشار قرار دادن که شب و روز طراحی کنن و نقاشی بکشن تا پیشرفت کنن ،برای علاقه شون زمان گذاشتن

    و مهم اینه لذت ببری و به فکر این نباشی، کی کارم فروش میرسه

    لذت ببر و سرت تو پیشرفت کار خودت باشه به وقتش مشتری میاد

    شبا به جای اینکه سرت تو شبکه های اجتماعی باشه طراحی کار کن

    باید به خودت فشار بیاری تا نتیجه رو ببینی

    الان وقت به کوب کار کردنه حتی شده شبا نخواب

    و میگفت من اعتقاد دارم که وقتی روی کارت تمرکز کنی خدا به وقتش میرسونه

    منم سریع صحبت هاشو مینوشتم و گوش میدادم ،انگار تمام این صحبت ها برای من بودن که طیبه سرت به کار خودت باشه و روی خودت تمرکز کن

    و کاری به کار بقیه نداشته باش

    چقدر خدا دقیقه در هدایت کردن و رسوندن پیامش

    بعد یک ساعتی گذشت و من دیدم حالم داره ناخوب میشه و نمیتونم طراحی کنم ،وقتی همکلاسیم اومد باهم صحبت کردیم و بهش گفتم چرا اجاره نکردی ؟ و دلایل خودشو گفت و باز هم دیدم دارم همون افکار رو میشنوم و یهویی به خودم اومدم گفتم چیکار داری میکنی طیبه

    تو راه خودتو داری و همکلاسیت و یا هر فرد دیگه ای راه خودشونو دارن

    و شروع کردم به ذهنم گفتن ،که اونا دوست دارن که گالری باز کنن و تدریس کنن ، من که هدفم باز کردن گالری و هنرجو داشتن نیست ،من میخوام تابلوهایی کار کنم که ایده خداست و بفروشم ،درسته که میشه اینجا خودم کار کنم و مغازه بگیرم تا نقاشیامو بفروشم ، اما شرایطش نیست و من باید تکاملمو طی کنم و اینم یادت باشه طیبه که شرایط اینجا با الان تو نمیخونه

    یادته که استاد رنگ روغنت چند ماه پیش که گفتی از کار من عکس نگرفتن و از کار همکلاسیم عکس گرفتن ،چی گفت ؟!

    گفت طیبه تو باید شب و روز طراحی کنی و خودتو پیشرفت بدی وبه فکر کارت باشی اونموقع همه میان دنبالت تا از کارات عکس بگیرن

    به فکر عکس گرفتن نباش ،به فکر پیشرفت تو طراحی باش

    و اینم مهم ترین چیزه که نباید به روند تکامل دیگران نگاه کنی ،هر کس نتیجه باورهای خودش و خواسته های خودشو میبینه

    وقتی اینارو تکرار کردم ،دیدم نمیتونم طراحی کنم ،کمی کنار گذاشتم و رفتم گالری استاد خودم و استاد طراحی ،که همکلاسیم داشت باهاشون صحبت میکرد ، نقاشیمو نشون دادم و استاد طراحی که یه دختر بسیار بسیار مهربان هست گفت طیبه بگو ببینم این دو هفته عید رو چیکار کردی ؟ و دو هفته قبل عید رو کلا یک ماه نیومدی اینجا

    خندیدم و با ذوق گفتم طراحی کار کردم ،تمرینامو انجام دادم و نقاشی دیواری انجام دادم که استادم با یه ذوقی گفت دیدی طیبه رفته دیوار نقاشی کشیده ؟؟؟

    و گفت عکساتو نشونش بده و کلی صحبت کردیم و استادم با یه ذوق خاصی داشت جریان استادای نقاشیشو تعریف میکرد و از صحبت هاش اینو یاد گرفتم که باید تشنه یادگیری بود و تلاش کرد و پیشرفت کرد در چیزی که عاشقشی

    و اگر استادی رو نداشتی تا یاد بگیری ،خودت بری سراغ منابعی که بتونی یاد بگیری و کتاب بخونی

    انگار خدا داشت بهم میگفت ، اگر مثل استادت و خیلی های دیگه تشنه یادگیری نباشی ، نتیجه ای که دوست داری رو نخواهی گرفت

    تشنه یادگیری باش و از استاد ها یاد بگیر

    بعد که برگشتم و کمی کار کردم

    تو ورکشاپ بودم و داشتم به تک تک اتفاقات که شنیدم که به دوستم زنگ زدن و گفتن میتونیم تو پاساژ بهت گالری اجاره بدیم که نمره ات در ورکشاپ خوب بوده فکر میکردم

    من هی تو افکارم میگفتم که من چی از دوستم کم داشتم که به من نگفتن

    طراحی های من هم خوبه

    چرا به من نگفتن

    من متوجه شدم که هنوز درس این چرا چرا گفتن هارو نگرفتم که باز هم طبق الگوی تکرار شونده داره تکرار میشه و من دلخور میشم که چرا به من نگفتن

    و باید امروز درسش رو بگیرم و در عمل اجرا کنم و تمرکزم روی خودم باشه

    همینجور داشتم میگفتم و دیدم حالم داره ناخوب میشه و دست از کار کشیدم ، گفتم خدایا الان اگر بگی چیکار کنم و درس یادم بدی تا از این حالم بیام بیرون ، چیکار باید بکنم که اومدم سایت تا نشانه ام رو انتخاب کنم

    خانواده صمیمی عباس منش در یک نگاه اومد

    باز کردم تا گوش بدم که تصویر قدم 6 از دوره 12 قدم رو دیدم

    حس کردم باید برم قدم 6

    اولش متوجه نوشته پایین تصویر نشدم که نوشته بود جلسه 6 از قدم 6 که رو سایت گذاشته شده بود

    من رفتم و از گوشیم خواستم که انتخاب کنم و گوش بدم ،از خدا پرسیدم چی باید بشنوم که بهم گفتی بیام 12 قدم

    دستمو رو یکی از جلسات گذاشتم و دیدم جلسه 3 هست

    موضوع فایل ،انرژیت رو بذار روی خودت نه دیگران بود

    گرفتم منظور خدا چیه

    دیگه انقدر واضح تر شده هدایت هاش که دیگه حس میکنم مستقیم داره با من صحبت میکنه

    استاد در فایل میگفتن که روی دیگران تمرکز نکن و روی خودت کار کن و خیلی صحبت های دیگه ، که دقیقا این فایل مرتبط بود با امروز من

    بعد دوباره برگشتم به نشانه ام و دیدم نوشته جلسه 6

    حس کردم باید اونم گوش بدم که موضوعش ظلم به خود بود

    و باز هم مرتبط بود با افکار امروزم و اتفاقات امروز و سعی میکردم تا کانون توجهمو درست کنم

    وقتی جمع کردم تا برم خونه ،همون استادی که گالری اجاره کرده بود گفت حالت خوب نیست داری زود میری ؟ تو دلم گفتم ببین طیبه ،فرکانس داره خودشو نشون میده ،نیاز نیست تو صحبت کنی ، خودش از فرکانست فهمید

    وقتی از مسیر کوتاه به سمت خونه مون برگشتم، وقتی میخواستم سوار بی آر تی بشم از دلم گذروندم کاش یه kmcرد بشه ، تا گفتم ، رد شد

    خیلی خیلی حس خوبی داشتم

    وقتی رسیدم خونه نزدیک اذان ، رفتم تو محله مون قدم بزنم ، غروب آفتاب توجهمو جلب کرد و مسیرمو عوض کردم

    تو همون مسیر دو تا ماشین دقیقا با پلاک 974

    مگه میشه این همه تکرار ؟

    چرا نشه

    وقتی من از خدا درکش رو دریافت کردم این تاریخ هی برام تکرار میشه

    و بلافاصله بعدش این درک بهم داده میشه که باید بیشتر روی پیشرفتت در باور و مهارتت کار کنی تا به نتیجه برسی

    خدایا شکرت

    بعد من با خدا صحبت میکردم و رفتم تا پیاده روی کنم به تک تک درختا نگاه میکردم و بازم گریم میگرفت از این همه نظم

    خیلی صحبت کردم و خیلی گریم گرفت و بهترین حالو در اون لحظات داشتم

    وقتی برگشتم ،رفتم سمت همون بلواری که اولین کار نقاشی دیواری رو از خدا هدیه گرفتم و اولین کارم بود ،و نشستم روبه روش و فقط سپاسگزاری میکردم

    هنوز هم که هنوزه من وقتی به اون دیوار نگاه میکنم میگم ،چقدر راحت بود ،چقدر ساده همه چیز رخ داد ، چقدر بدیهی بود

    خدایا شکرت

    من باید بیشتر تمرکز کنم روی باورهام

    من برگشتم خونه و خواهر و خواهر زاده ام خونه مون بودن ،جالبه من به قدری با خواهر و خواهر زاده ام به آرامش رسیدم که دیگه درگیری های فکری و یا بحث دیگه ای بینمون نیست

    و جنبه خداگونه خواهر و خواهر زاده ام رو دارم میبینم

    در اصل من با خودم به صلح رسیدم که دارم جنبه خوبشونو میبینم

    خدایا شکرت

    الان دیگه یاد گرفتم چجوری به خانواده ام احترام بذارم

    و البته راه من بی نهایته در احترام گذاشتن و عمل کردن و باید هر روز بیشتر تمرین کنم نه فقط این کار رو بلکه تمام ویژگی های دیگه رو

    چند روزیه که خدا دوباره جمله ای که به دیوار ،با پروژگتور انداختن

    که اگر خدا بخواهد ،غیر ممکن ممکن میشود رو دوباره بهم نشونه داد میدونم که مخصوص من داره این کارارو میکنه

    چون بی نهایت عاشق منه و بیشتر از من مشتاقه که من بهش نزدیک و نزدیک تر بشم

    چه حس خوبیه وقتی بفهمی بی نهایت دوستت داره

    در طول روز به قدری اتفاقات ناب و خاص و درس های زیادی دارم که یه وقتایی خیلیاشو نمینویسم و از خدا کمک میخوام که هرآنچه که باید به یاد بیارم و بنویسم رو بهم بگه

    بی نهایت سپاسگزارم از استاد عباس منش عزیز که دستی هستین از بی نهایت دستان خدا، که این دوره هم جهت با جریان خدا و همه دوره هارو برای ما به اشتراک بذارین تا ظرف وجودمون با مقدار عملکردی که داریم ،بزرگ بشه

    بهترین ها باشه براتون

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  2. -
    مسعود حسینی گفته:
    مدت عضویت: 1483 روز

    به نام خدا

    سلام به استاد عزیز

    تو این مواردی ک گفتید من این مورد رو دارم

    من همیشه کارامو عقب میندازم

    و از زمان مدرسه هم همین بودم

    موقع امتحان ها همیشه تا لحظه آخر نمیخوندم

    علت اینکه عوض نکردم شاید ب این دلیل بوده ک به اون نقطه نرسیدم ک سر این موضوع اذیت بشم

    ریشه این فکر یا باور نمیدونم تنبلی ،ترس،بی علاقگی،از نقطه امن بیرون نیومدن شایدم همش

    ابن نکته رو باید حواسم باشه ک کار کردن رو باور ها و ذهن باید تبدیل به اصل زندگی ام باشه و بره تو وجودم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  3. -
    Nafis گفته:
    مدت عضویت: 1074 روز

    سلام به همه دوستان سلام استاد سلام مریم جان

    از چه شرایطی فرار می کنم ؟دوباره چالش بزرگی برای مغز . راستش اوایل وقتی استاد می گفتند با خودتون حرف بزنید بنشینید فکر کنید خودتون را بشناسید ،مغز من اصلا از این موضوع فرار می کرد و می گفت فقط فایل گوش بده همین که دایم فایل گوش کنی و الگو و باور بسازی کافیه

    افلا تعقلون چرا عقلتون را بکار نمیندازید.

    الان دارم سعی می کنم با نوشتن یکم جلوی این فرار را بگیرم و خودم را مجبور کنم به فکر کردن گرچه، دو سه تا فایل آخری را که نوشتم اصلا ارسال نشد اما من انجامش دادم حتما خیری توش بوده .

    مورد بعدی هم حساب کتاب مالی و بحث شغل است از هر دو تا حالا فرار کردم .

    اما چه باوری در مغز من داره کار میکند که از درآمد و حساب کتاب مالی فراریه .حتی در مورد خرید هیچوقت قیمت ها را یادم نگه نمی دارم ریاضی ام هم تو مدرسه خوب نبود و همش از درس ریاضی و فیزیک و هر درسی که مربوط به محاسبات باشد فراری بودم .البته فکر می کردم استعداد ندارم و در عوض قدرت حافظه ام قوی است اما الان که از موقعیت های مالی فرار میکنم بهتر فهمیدم اون دوست نداشتن ها یک کد مخرب یا باور غلط بوده اما حالا همین فکر کردن و جواب دادن احتمالا بهم کمک میکند بعد شناسایی به کمک خدا درمانش کنم و با باور درست جایگزینش کنم شاید راه درست این است که از هر چیزی فرار میکنیم خودمون را به زور هم که شده تو معرضش قرار بدهیم.

    فرار از هر چیزی از ترس می آید یک جوری برای من ترسناکه پول و درآمد و حساب کتاب یا فکر کردن و خودم را مو.شکافانه بررسی کردن .پس بهتره بیشتر این کار را انجام بدهم

    خدا یا شکرت که با همین نوشتن برام واضح کردی و راه حلم دادی ممنونم قدرت بی حد و حصر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  4. -
    Fatemeh گفته:
    مدت عضویت: 1539 روز

    سلام به ‌استاد عزیزم و مریم شایسته نازنین ودوستان خوبم

    شرایط یا موقعیت هایی که من تقریبا همیشه از مواجه شدن با آنها فراری هستم و سعی می کنم تا حدی که امکان دارد با آنها برخورد نکنم اینکه:

    1-من از مهمانی رفتن و حضور در جمع های شلوغ وجمع هایی که افراد غریبه هستند خیلی فراری ام مثلا هر وقت عروسی دعوت بودیم همه اعضا خانواده می رفتند من می گفتم نمی یام و تنها خونه می بودم. مگر اینکه فامیل خیلی خیلی نزدیک بود و مجبور می شدم و می رفتم.

    2-من از رو به رو شدن با موقعیت و شرایط جدید فراری هستم و تقریبا همیشه جاهای میرم که با آنجا آشنا هستم و قبلا آنجا رفتم و سعی می کنم تاحدی که امکان داره از روبه رو شدن با شرایطی که با آدم ها و مکان های جدیدی روبه رو میشم دوری کنم.

    3-اگه احتمال بدم جایی که می خوام برم ممکن هست بحث و گفت وگویی پیش بیاد ومن باید صحبت کنم. تمام تلاشم رو می کنم که یک بهانه ای جور کنم وانجا نرم.

    4 – از انجام دادن وحل کردن چالش یا چیز جدیدی که تا حالا انجامش ندادم فرار می کنم. وخیلی انجام دادنش برام سخت هست وهمیشه در دوران مدرسه ام اگه معلم بهم می گفت باید بری در مورد فلان چیز تحقیق کنی وبعد بیای تو جمع کنفرانس بدی خیلی برام سخت بود و کلا تا وقتی اون رو انجام نمی دادم آرامش نداشتم و ذهنم دگیر بود و می گفتم حالا چی کار کنم، کی می خواد کنفرانس بده و.. اگه کار گروهی هم بود همیشه سعی می کردم کارهایی مثل کنفرانس دادن و.. رو به دوستام بدم وکار هایی که برام راحت تر هست وتا حالا انجام دادم رو انجام بدم.

    البته از وقتی فایل های شما استاد عزیز رو گوش می کنم یکم اعتماد به نفسم بهتر شده و یک ذره از قبل بهتر عمل می کنم ولی هنوز تو این موارد خیلی مشکل دارم و باید تلاش کنم که روز به روز بهتر بشم

    مورد دیگه ای رو الان یادم نمی یاد وگرنه حتما می نوشتم.

    از شما استاد عزیز ممنونم که با گذاشتن چنین سوالاتی بهمون کمک می کند.تا با پاسخ دادن به این سوالات به خودشناسی برسیم ونکات ضعف وپاشنه های آشیل خودمون رو پیدا کنیم وبهبودشون بدیم و هر روز بهتر از روز قبل عمل کنیم. کاری که من تا قبل از آشنایی با شما استاد عزیز نه تنها انجامش نمی دادم (پیدا کردن نقاط ضعف وبهبود دادن آنها) بلکه اصلا فکر هم بهش نمی کردم و همیشه به جایی که بیام نقاط ضعفم رو پیدا کنم وبهبودشون بدم. مدام خودم رو سر زنش می کردم و خودم می زدم تو سر خودم که چرا فلان جا نتونستی خوب صحبت کنی واین قدر دست و پا تو گم گردی. چرا فلان کار رو خوب انجام ندادی و… وتا مدت های زیادی این ها رو به خودم می گفتم و خودم، خودم رو سرکوب می کردم و باز می دیدم دوباره هم داره تکرار می شه وباز دوباره تا مدت ها خودم رو سر زنش می کردم و همین روند نه تنها تمام نمی شد بله بیشتر هم می شد وادامه پیدا می کرد.

    در پناه خداوند یکتا شاد و ثروتمند باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  5. -
    علی گفته:
    مدت عضویت: 1397 روز

    بنام خدای مهربان

    سلام خدمت استاد عزیز وهمراهان سایت عباسمنش

    استاد بابت استمرار در ارائه این سری فایل والگوهای تکرار شونده که کمک میکنه بهتر خودمان را بشناسیم تشکر

    از چه موقعیت وشرایطی فرار میکنم؟

    من زیاد در منزل مرتب نیستم وقتی همسرم اصرار داره همه چیز مرتب باشه دنبال بهانه هستم که یا توجیه کنم یا ازش فرار کنم

    چون هنوز از لحاظ مالی به ارامش نرسیده ام هر وقت موضوع مسائل مالی پیش میاد ونگاه میکنم به این حجم از بی انظباطی مالی واقعا قاطی میکنم چون پاشنه اشیل من موضوعات مالی هستش

    جدیدا از ظاهر خودم هم فرار میکنم چون دوست داشتم الان ظاهر بهتری داشته باشم

    از تعمیر وخراب شدن وسایل منزل که نیاز داره پولی هزینه بشه احساس م بد میشه ولی اگر پول باشه استاد راه انداختن این جور کارها هستم

    از بی پولی فرار میکنم ونهایت تلاش را دارم که ته جیبم خالی نشه واین خودش همون باور کمبوده

    از جر وبحث در منزل فراری م وقتی ببینم همسر وفرزندم با هم در گیر شدن یا سر موضوعی اختلاف دارن

    از اسباب کشی ومستاجری که نگم خدا همه را به خانه رویاهایشان برساند

    از ادم های که دنبال سو استفاده هستن وکارهایشان را به دیگران میدن هم اصلا خوشم نمیاد چون خودم تک تک کارهایم حتی لباس هام هم میشورم

    وقتی برای خانه مادری همسرم دعوت میشوم هم زیاد احساس خوبی ندارم

    از ادم معتاد وکسی که مواد یا الکل استفاده کند هم فاصله میگیرم ووارد ان جمع نمیشوم

    اما از جنبه مثبت:

    از جر وبحث فاصله میگیرم

    از تصادف ودیدن این صحنه ها فاصله میگیرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  6. -
    سلما گفته:
    مدت عضویت: 1180 روز

    سلام

    چقدر این سوال به جا و به موقع بود برای من رسما یک هم زمانی بی نظیره چون مدتی هست که از طریق فایل های بی نظیر الگوهای تکرار شونده و دوره عزت نفس و عشق و مودت دارم به درون خودم تونل میزنم

    و این سوال انگار راهی رو برام باز کرد که خیلییی راحتتر بتونم بفهمم چی در لایه های درونی شخصیتم میگذره که ازشون بی خبرم وقتی عزیزی در عقل کل پرسید ویژگی مثبت همسر خودتون رو بنویسید به خودم گفتم اگر همسرم این سوال رو میدید چی مینوشت ؟ و جوابی نداشتم همین سوال باعث شد الان بهتر بتونم بفهمم از چه شرایط و اشخاصی فراری هستم و چرا ؟

    1- من از هر کسی که بدون دعوت بیاد خونه ام فراری هستم چون کمال گرا هستم؟ نمیدانم

    2- از ورزش کردن و هر گونه فعالیت فیزیکی به شدت فراری هستم

    3- از رانندگی فراری هستم و هر بار بهانه تراشی میکنم

    4- از صدای زنگ تلفن در خیلی وقتها فراری هستم و نمیدونم چرا

    5- از مهمانی های شلوغ فامیل دور خودم و همسرم فراری هستم

    6- از جلسه انجمن اولیا و مربیان فراری هستم چه وقتی جلسه مدرسه دخترهایم باشد و چه وقتی که خودم به عنوان معلم باید توی جلسه باشم

    7- از بیکاری فراری هستم همیشه باید سر خودم را به روشی گرم کنم

    8- از صحبت کردن و یا شنیدن حرفهای بی ارزش مثل کیفیت مهمانی فلان شخص نسبت فامیلی فلان شخص با فلانی و هر حرفی که به من ارتباط ندارد فراری هستم

    9- از آدم های فضول که خیلی سوال بی مورد میپرسند هم فراری هستم

    10- از صحبت کردن دست و پا شکسته انگلیسی در سفر هم فراری هستم

    ممنون از استاد گرامی و خانم شایسته عزیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  7. -
    نسیم زمانی گفته:
    مدت عضویت: 1624 روز

    سلام سلام به دو استاد عزیز دل و دوستانِ جان

    شرایط و موقعیت هایی که از مواجه شدن با اونها فراریم و سعی میکنم باهاشون برخورد نکنم:

    چیزایی که الان به ذهنم میرسه مثلا سرکار بعضی وقتا بسته به حسم، از اینکه جلوی (ینی در حضور) مدیرمون یا یکی از همکارام وویس بفرستم یا تلفنی صحبت کنم فرار میکنم و منتظر یه موقعیتم که اونا مثلا دور و بر من نباشن یا مشغول تلفنی صحبتی چیزی باشن تا من وویسم رو بفرستم، دلیلشم خب واضحه ترس از قضاوت شدن… نمیدونم چرا من با اینکه واقعا خودمو تو کار قبول دارم و دقیقا همینجا تو این شرکت خیلی به عینه بهم ثابت شد که من چقدر اطلاعات دارم که حتی خود مدیر و همین همکاری که اشاره کردم خیلی چیزا رو از من میپرسن، ولی تو تلفنی حرف زدن و کلا تو ارتباط کلامی و اینا اعتماد به نفس ندارم، البته حتی همین هم همیشگی نیستا، یه جورایی بستگی به حسم داره، بعضی وقتا خیلی حس خفن بودن میکنم:)) و دقیقا همونموقع خیلیم با اعتماد به نفس و حرفه ای حرف میزنم، بعضی وقتا اینجوری منتظر موقعیت میمونم تا بتونم وویسم رو بفرستم یا تماس بگیرم.

    یه مورد دیگه اینکه کلا من از تلفنی حرف زدن زیاد استقبال نمیکنم و با پیام دادن اوکی ترم

    بعد تلفنایی که گاهی برای مثلا کارای خونه پیش میاد مثلا به بیمه ای، اپراتور اینترنتی چیزی باید زنگ بزنیم هم که دیگه خیلی روتین و عادی کلا واگذار کردم به پسرم که خودم باهاش مواجه نشم

    حتی بیرون میریم میخوایم قهوه ای ساندویچی چیزی بگیریم هم قبلنا که کلا کار پسرم بود، گاهی آگاهانه میگم نه بذار من برم سفارش بدم ولی روتینش این بود که میسپردم به پسرم… که حالا دارم بهتر میشم و سعی میکنم مواجه بشم تا بالاخره عادی بشه برام

    وقتی حجم کارم زیاد میشه همیشه یه حالت نمیدونم بگم سردرگمی یا استرس طور میگم کوچولو ولی گاهی باعث میشه از این حس که گیج میشم و استرس میگیرم که وای مثلا این 4 تا کارو باید انجام بدم، بعد یه جورایی از همشون کلا فرار میکنم بعدم خودمو مشغول یه کاری میکنم که مثلا ذهنمو قانع کرده باشم که من بیکارم نیستم الان خب کار دارم به اونا نمیرسم!!! یا حتی گاهی سرکار که مثلا به بهانه ی اینکه حالا یه کم رفرش بشم انرژی بگیرم میام تو سایت، همونموقع خودم میدونم درواقع دارم از انجام یه کاری فرار میکنم، بعد زود برمیگردم سرکارم و میگم نه ، سایت برای خونه

    یکی از دوستان تو کامنتش نوشته بود انگار یه جورایی از رابطه داشتن و قبول اینکه داشتن رابطه هم یکی از خواسته های اصلیمه هم فرار میکنم، هنوز تو این مورد با خودم شفاف و واضح نیستم ولی فکر میکنم آره منم یه فرارهایی و مقاومت هایی تو این زمینه دارم، با اینکه عاشق رابطه ی دو نفره و دوست داشتن و دوست داشته شدن و همراه و شریک داشتن هستم اما ته ذهنم از اون حالت تعهد و کامیتمنتش هم میترسم

    فعلا همینا به ذهنم میرسه، ساعت 12:25 نصفه شب:))

    عاشق همه تونم … تا بعد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  8. -
    زهره گفته:
    مدت عضویت: 898 روز

    به نام خدای بخشنده و مهربان

    سلام به استاد عزیزم و همه بچه های سایت

    از دیروز دارم کامنت بچه ها رو می خونم و

    فکر میکنم که من از چه چیزهایی فراریم؟

    من مسافرت رو خیلی دوست دارم مخصوصا

    شمال کشور،چون عاشق جنگل و رود خونه ام

    هر وقت بحث مسافرت پیش میاد استقبال

    میکنم ولی بعدش هر چی به روز سفر نزدیک

    میشیم انگار ذهنم مقاومت میکنه و هی بهونه

    میاره که نریم سفر .الان که دارم فکر میکنم یادم

    افتاد هر موقع قراره بریم مسافرت،ترس میاد

    سراغم و منتظرم که موضوعی پیش بیاد و

    مسافرت نریم از بعد عید حداقل سه مورد

    موقعیت سفر پیش اومده و هر بار به یه بهونه

    ای کنسلش کردم این یعنی من از سفر کردن فرار میکنم

    شاید دلیلش وابستگی باشه شاید ترس از

    خارج شدن از دایره امنم باشه ویا ترس از

    هزینه سفر که بر میگرده به باور کمبود شایدم

    همه این موارد باشه که باید بیشتر رو خودم کار کنم

    مورد دیگه که ازش فراریم، روبرو شدن با افراد

    فامیله ، بعضی وقتا وقتی اونا رو بیرون میبینم

    اگاهانه مسیرم رو عوض میکنم که با اونها روبرو

    نشم فکر کنم ناشی از کبود عزت نفس.

    از بحث کردن با دیگران فرار میکنم .

    از رقصیدن تو جشن ها فراریم

    از استخر رفتن چون از غرق شدن میترسم

    از حیوونا مخصوصا سگ و گربه به شدت فراریم

    از رفتن به بانک یا اداره یا جایی که قرار باشه فرم پر کنم فرار میکنم

    آره من از این موقعیت ها فراریم چون نتونستم

    به ترسام غلبه کنم خیلی جای کار دارم .

    استاد سپاسگزارم ازتون که با این فایل ها باعث

    شدین ما بیشتر در مورد خودمون کنکاش کنیم

    و به شناخت بهتری از خودمون برسیم.

    بهترین ها رو برای شما و همه دوستانم آرزو میکنم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  9. -
    الهام گفته:
    مدت عضویت: 2795 روز

    بنام خدا

    سلام به استاد عباس منش و خانم شایسته

    وقتی داشتم به این سوال فکر می‌کردم اولین مطالبی که ذهنم داشت مرور می‌کرد این بود که من در تمام زمینه هایی که استاد در این فایل مطرح کرده خوبم .

    اما وقتی شروع کردم به خوندن کامنت دوستان یواش یواش یه چیزایی تو ذهنم اومد بالا.

    من همیشه از رفتن به باشگاه ورزشی فراری هستم .

    مدتهاست که برنامه ریزی می‌کنم برم باشگاه یا حتی شروع یک رشته ورزشی برای یادگیری و مهارت پیدا کردن ، ولی تا به اقدام میرسم جلو نمیرم و حرکت نمیکنم .

    از زمانی هم که دوره قانون سلامتی استارت زدم خیلی دوست دارم برای بدنسازی به باشگاه برم ولی از این موضوع فراری هستم .

    اصلا وقتی فکرش می‌کنم که می‌خوام وارد باشگاه بشم و با حجمی از ورزشکاران حرفه ای مواجه بشم که سالهاست دارن تلاش میکنن ترس تمام وجودم میگیره .

    مورد بعدی که همیشه فراری هستم از آن، رفتن به مراسم ختم هست .

    من اصلا نمیتونم به خاک سپاری کسی یا مراسم ختم کسی بروم و اذیت می‌شم .

    خیلی سخته وارد یک جمعیتی از سیاه پوشان و گریه کنان بروم و حتی تسلیت گفتن و همیشه از این موضوع فراری هستم .

    از رفتن در جمع فامیل هم سالهاست دوری کردم مخصوصا فامیل دور ویا دوستان و خیلی کم وبه سختی وارد جمعی میشوم .

    کلا آدم درونگرایی هستم و نمی توانم شلوغی و جمعیت زیاد را تحمل کنم و اگر یه زمانی هم پیش‌بیاد سریع آنجا را ترک میکنم و میام بیرون و فقط برای 1 یا 2ساعت می‌تونم در فضاهای شلوغ باشم.

    ولی تا امروز جدی به این موارد فکر نکرده بودم و جدی نمیگرفتم که چرا من دارم فرار می‌کنم از بودن در جمع ؟

    الان هم هدایت شدم به دوره کشف قوانین و دوباره می‌خوام شروع کنم به انجام تمرینات مخصوصا جلسات 2 و 3 که خیلی این جلسات دوست دارم واز استاد بابت توضیحات عالی که دادن در این جلسات و خانم شایسته برای بخش تمرینات این جلسات سپاسگزارم .

    جلسه 6 که در مورد تمرکز استاد توضیح دادن بسیار کامل و عالی هست .من چقدر از این جلسه 6 استفاده کردم و نتیجه گرفتم .

    تمام جلسات این دوره بی نظیره ولی من بیشتر بااین جلسات ارتباط نزدیکتری گرفتم و بهره‌برداری کردم.

    در پناه الله یکتا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  10. -
    سیدرحیم میرموسوی گفته:
    مدت عضویت: 1284 روز

    به نام خدا

    سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان

    سوال:

    چه شرایط یا موقعیت هایی هست که شما از مواجه شدن با آنها فراری هستید و سعی می کنید تا حد امکان با آنها برخورد نکنید؟

    من اغلب از بحث و مشاجره با همسرم فرار می کنم و عموما فقط سکوت می کنم و جوابی نمی دهم و سعی می کنی با بی توجهی به کار دیگری مشغول شوم و یا با گوش کردن به آهنگ صدای او را نشنوم تا عکس العملی نشان ندهم و عصبانی نشوم یا اگر بحث خیلی شدید شود خانه را ترک می کنم

    – از رقصیدن در مراسم ها عموماً خودداری می کنم

    – سعی می کنم با تعداد بسیار کمی از همسایه ها ارتباط برقرار کنم و اگر هم ارتباطی هست فقط در حد سلام و احوال پرسی باشد

    – من از امتحان کردن غذاهای جدید همیشه امتناع می کنم و در مورد مکان های جدید یا موقعیت های جدید هم قبلا به همین صورت بود ولی الان خیلی بهتر شده ولی هنوز هم ریشه های آن در وجودم هست

    – از خرید کردن با همسرم همیشه فراری هستم چرا که بی نهایت مغازه رو میره تا یه خریدی انجام بده و من نمی تونم بیش از چند تا مغازه دیگه این مورد رو تحمل کنم و خسته می شم

    – از پذیرفتن سمت مدیریت ساختمان همیشه فراری بوده ام

    – از بودن در جمع افراد غریبه همیشه معذب می شوم و نهایت سعیم را می کنم تا برای مدت کوتاهی با آنها باشم مثلا برای مهمانی و یا مسافرت اصلا تمایلی به بودن با افراد غریبه ندارم

    – در زمان هایی که امتحان داشتم همیشه برای فرار از درس خواندن آشپزی می کردم

    – از انجام کارهای خانه همیشه فراری هستم علی الخصوص اگر مربوط به جابجا کردم وسایلی مثل کمد و … باشد

    در پناه حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: