پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 5 - صفحه 21

501 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زهره آرزومندی گفته:
    مدت عضویت: 1684 روز

    بنام خالق ثروت افرین

    سلام به یادآوران نعمات زندگیمان و سلام به دوستان خوبم دراین مسیرالهی

    خدایا مرابه راه راست به راه کسانی که به انها نعمت داده ای هدایت کن

    خدایا مرابه سمت بهترین افراد و بهترین افراد به سمت من هدایت کن

    خدایا اسان کن برمن اسانی هارو

    جاداره مجدد از استاد عزیزم برا این چنین فایل ها تشکرکنم که باعث شناخت بهترودقیق خودمون میشه

    وتشکرمیکنم از دوستان عزیزم برا تمام کامنت هایی بینظیرشون

    سوال:

    چه شرایط یا موقعیت هایی هست که شما از  مواجه شدن با آنها فراری هستید و سعی می کنید تا حد امکان با آنها برخورد نکنید؟

    من از شلوغی بینظمی کثیفی فراریم

    من از روابط بچگانه بی احترامی فراریم

    من از موفق نشدن فراریم

    من از اینکه به گذشته برگردم یااینکه مثل گذشته عمل کنم یا مثل گذشته زندگی کنم فراریم

    من از تنش ها حاشیه ها فراریم

    من از افراد ناسالم و ضعیف فراریم

    من از جمع خانوادگی و صحبت هایی بی فایده و بی محتوا فراریم

    من از حرکت نکردن فراریم

    من از احساس بد فراریم

    من از افرادی که فقط حرف میزنن و عمل نمیکنن فراریم

    خدایا هدایتم کن

    خدایا کمکم کن تا بتونم تصمیمات درست ومتوالی بگیرم

    خدایا بهترین افرادوبه سمت من و منوبه سمت بهترین افراد هدایت کن

    خدایا اسان کن برمن اسانی هارو

    شاد باشید که شادبودن اصل قانونه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    بهینا گفته:
    مدت عضویت: 1157 روز

    شرایطی که ازش فرار میکنم:شهربازی رفتن و سوار شدن چیزای تزسناک و هیجانی…سینما چند بعدی ترسناک…بحث های راجع به جن و روح و تلسم و اینا…استخر و اب و شنا…فکر میکنم زمانی که شرایط رومانتیک بشه هم فرار میکنم…در زمان امتحانات از امتحانا و درس خوندن فراریم…در مورد دکتر و واکسن و آمپولم همین طور… همیشه فراریم…از مسایل کاری که بهم محول میشه هم فراریم…از مرتب کردن اتاقم هم همیشه فراریم… اها توی مترو دست فروشا گاها چیزای مورد نیازم رو میفروختن ولی همیشه در اون شرایط خرید کردن برام سخت و خجالت اور بوده و از این خرید کردنه هم همیشه فرار کردم.

    برای آرایشگاه رفتن هم فراریم…یعنی مثلا میدونم اگر برم ارایشگاه ارایشگر مو هام رو بهتر و زیبا تر رنگ میکنه یا کوتاه میکنه ولی همیشه خودم انجام میدم…در صورتی که میدونم بهتره بدم دست متخصصش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    مهرداد یوسفی گفته:
    مدت عضویت: 979 روز

    سلام به دوستان عزیزم

    من هم تو زندگیم از چیز هایی فرار میکردم که بعضی هاشون بهتر شدن بعضی هاشون اصلا نه باید خیلی روشون کار کنم

    قبلا از رفتار های بدی که داشتم و باید اونا رو تغییر میدادم فرار میکردم .از دیگران میشنیدم که میگفتن این رفتار رو داری و برای اینکه نخام تغییر کنم باهاشون مقابله میکردم و میکفتم نه من این رفتار رو ندارم که به لطف فایلهای استاد خیلی بهتر شدم

    مورد بعدی که ازش فرار میکنم صحبت کردن توی جمعهای زیاده که اصلا نمیتونم که باید روی فایلهای عزن نفس کار کنم

    از کار کردن روی شغل مورد علاقم و حرف مردم میترسیدم و همیشه به تعویق میانداختم که الان دارم روی شغل خودم کار میکنم

    همیشه از دکتر رفتن فراری بودم نه اینکه بترسم میگفتم دکتر رفتن الکیه و ما خودمون خوب میشیم

    همیشه از حرف زدن به جنس مخالف فراری بودم خیلی دوست داشتم با یه دختری هم کلام بشم اما به خاطر ترسهام و بی توجهی بهم اصلا با کسی اشنا نشدم و تا موقع ازواجم حتی با یک دختر نه حرف زدم نه دوست شدم اینم از کمبود عزت نفس و ترس میاد

    خلاصه همه فرارها و ترسها از عزت نفس میاد که کمبود داشتم و الان خیلی بهتر شدم اما خیلی جای کار دارم دوست دارم روزی بیاد که در مورد عزت نفس کمبود نداشته باشم هر کاری یا هر رفتاری که بخام توی جمع انجام بدم از حرف دیگران نترسم

    در پناه الله یکتا شادو ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    ذهن آروم زیبا گفته:
    مدت عضویت: 1201 روز

    به نام خدای بخشنده و مهربان

    سلام به استاد عزیزم

    برای جواب به این سوال چندین روز فکر کردم

    و هر بار یه مورد جدیدی بهش اضافه شد که من دیگه از چه چیزایی توی زندگیم فراریم و خوشحالم که کلی موارد پیدا کردم

    چون باعث شد بیشتر خودمو بشناسم سعی کنم با کمک قدرتی که دارم از کار کردن روی دوره عزت نفس انجام میدم بتونم برم تو دل ترسهام

    چند روز پیش قبل از اینکه بشینم فکر کنم که توی زندگیم از چه چیزهایی فراریم به اولین چیزی که منو خیلیییی به فکر فرو برد خوندن کامنت داداش سید علی توحیدی و نازنینمه که نوشته بود از موفق نشدن فراریه .

    چقدرررررررر همین یه جوابش باعث شدن من کلی ریشه های دیگه رو توی خودم پیدا کنم

    من از وقتی که با قانون آشنا شدم و فهمیدم احساس خوب = اتفاقات خوب

    به شدت حساس شدم روی حالم . اینکه من باید همیشه حالم خوب باشه . من باید هر رررروز شاد باشم . و این حساسیت بیش از حدم باعث شد که یه روزایی که واقعا از نظر خودم کنترل ذهن و احساساتم ضعیفم ، حالم بدتر بد بشه از اینکه چرا حالت بده کیمیا . کلی خودسرزنشی میکنم و حالمو از اونیکه هست بدتر میکنم .

    فهمیدم که من به شدت فراریم از حال بد .

    و پیدا کردن این ریشه باعث شد که در حد تعادل زندگی کنم . اینقدر حساس نباشم .

    و روزایی که حالم زیاد جالب نیست بی توجه باشم بهش و هی و هی زور نکنم خودمو که تو همین الان باید شاد باشی .

    آروم آروم دوباره پله به پله حالمو با توجه به زیبایی ها و شکرگزاری بهتر میکنم و بسته به میزان شدت حال بدم ، حالم رو تو چند ساعت یا طی چند روز

    بهتر میکنم .

    من از رفتن توی دل جمع های فامیلی و دوستان به شدت فراریم و معمولا همیشه دلم میخواد برای خودم یه جمع کوچیک و خصوصی داشته باشم .

    من از رفتن پیش استاد راهنمام و صحبت درمورد کارهای پایان نامه م فراریم و بیشتر پیش استاد مشاورم میرم تا ازش راهنمایی بگیرم . (با ایموجی خنده اینو دارم میگم که اینقدرررررر پیش استاد مشاورم رفتم و ازش راهنمایی گرفتم که دیگه از تو سامانه موقع تصویب پروپوزالم به عنوان استاد راهنمای دومم تصویب شد . یعنی تا این حدددد من پیش اون طفلکی رفتم)

    من به شدت از رفتن توی رابطه عاطفی فراریم .

    چون واقعااااا نیاز به بهبود و رشد شخصیتی دارم .

    ریشه های شرک و وابستگی رو باید در خودم بسوزونم .

    احساس لیاقتم رو باید بالا ببرم

    خودم رو باید قوی تر از این حرفا کنم

    من به شدت فراریم از رفتن به باشگاه

    من به شدت فراریم از ارتباط با فامیل مادری و پدری

    من به شدت فراریم از تمام کردن ارشدم . چون احساس میکنم آزادی و استقلالی که توی گرگان دارم با برگشتن به خونه مون خیلی کمتر میشه .

    گرگان نسبت به فریدونکنار شهر خیلی بزرگتریه و منم که به شدت عااااااشق پیاده روی و گرگان هم شهریه برام که حکم بهشت رو داره . طبیعتش حتی خیابوناش ، پیاده رو هاش ، وای مغازه هاش ، آب و هواش برای من دیونه کننده ست اینقدرررر که این شهرو دوست دارم . برای همین هی طول میدم پایا نامه نوشتنم رو‌ .

    من به شدت فراریم از انجام کارهای رایانه ای

    من فراریم از اینکه آرایش کنم . و اکثررررر اوقات تقریبا 99 درصد مواقع من بدون آرایشم .

    من فراریم از داشتن موهای بلند . و به شدت دلم میخواد که موهامو مثل مریم جون کوتاه پسرونه کنم و خودمو راحت کنم و زندگی رو برای خودم شیرین تر کنم .خیلی دارم با خودم کلنجار میرم که بتونم از پس از این موضوع ساده بربیام و بدون موهام هم احساس ارزشمندی کنم . بدون موهای بلندمم احساس زیبایی داشته باشم . اینقدر ترمز توی ذهنم دارم که حتی تو جهان بیرون از خودمم داره نمایان میشه که همه متفق القول میگن موهات خیلی ناازه ، تو با موی کوتاه زشت میشی خیلی زشت میشی و ….

    من به شددددددت فراریم از چاقی

    و خداروشکر خدا منو به دوره قانون سلامتی هدایت کرد و شرایطش رو هم فراهم‌ کرد برام که بتونم دوره رو بخرم و طبق دوره بتونم زندگی کنم

    استاد عزیزم بابت سوال های گرانبهاتون بینهایت ازتون سپاسگزارم

    دوستتون دارم

    یاحق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    نگین گفته:
    مدت عضویت: 1241 روز

    سلام

    من مدتهاست از خواستن یه خواسته مهم فرار میکنم به دلایلی

    این روزها به خدا گفتم هرطور هست جواب سوال من رو بهم بده که چطور میتونم بخوام که بدی؟؟

    ترمزم چیه این وسط که بردارم ؟؟

    بالاخره بهم گفته شد

    یه باور جدید پیدا کردم که تو حرفهای استاد و دوستان تا حالا نشنیدم

    خواستم با همه به اشتراک بزارم

    خییییلی خوشحالم که منم مثل استاد به خدا نزدیکم و به منم یه چیزایی داره گفته میشه، خدا رو صدهزار مرتبه شکر

    یه خواسته ای دارم که تو دل تضادهام بهش رسیدم و از صمیم قلب از خدا خواستم بهم بده و خییییلی زیاد هم براش شور و شوق و انگیزه دارم ، اصلا این خواسته انگیزه ی من میشه برای حرکت و رشد تو زمینه های دیگه و بخاطر رسیدن به این خواسته خیلی کارها رو که ازش فرار میکردم ، مثل رعایت کردن قانون سلامتی و…. میتونم انجام بدم

    به هر کی بگم ممکنه اکثراً بگن نمیشه، قانون مملکت چنین اجازه ای به تو نمیده

    ، فلانی به تو اجازه چنین کاری نمیده، اگر هم بده ، عاقلانه نیست، فکر بقیه رو بکن ، اطرافیانت چی میشن ؟ بازم فداکاری کن و از خواسته هات چشم پوشی کن بخاطر بقیه ، بزار از وجود تو و دارایی های تو فقط بقیه نفع ببرن ، ایثار کن ، فداکاری کن ، یا بازم صبوری کن و از خواسته هات صرفنظر کن، خودت و باز هم نادیده بگیر تا همه بفهمن چه زن یا مادر فداکاری هستی

    چون نه راهی براش هست ، نه یه عده اجازه ی چنین کاری رو به تو میدن

    از خدا خواستم خواسته ی من و از راه درستش بهم بده

    راهی که خوشبختی و شادی همه توش باشه نه تنها من

    یه راهی که نه فقط من به احساس شادی و خوشبختی برسم بلکه از قِبَل رسیدن به این نعمت‌ها چندین و چند نفر دیگه هم شادی و لذت از زندگی رو تجربه کنن

    چطوری؟؟؟؟

    من نمیدونم

    از چه راهی؟؟؟؟؟

    من نمیدونم

    تو خدایی من که خدا نیستم

    من فقط وظیفه م خواستنه

    سِمَت من تو این دنیا فقط و فقط اراده کننده و خواهان ه، دعا کننده ست

    تو پستت ، وظیفه ت ، سِمَتت‌ اجابت کننده ست

    اُجیبُ دَعوَتِ الدّاع اِذا دَعان

    اذا دعان میدونی یعنی چی؟

    یعنی بمحض اینکه دعا کنه بنده م

    وگرنه میگفتی:

    اُجیبُ دَعوَتِ الدّاع بعدَ دَعان

    بعد از اینکه دعا کرد اجابت میکنم

    نه

    میگی ، همون لحظه که داره دعا میکنه اجابت میکنم، اذا دعان یعنی همزمان با دعا ، نه بعد از دعا

    و یه نکته مهم تر:

    گفتم : خداجونم،

    این و میدونم که بمحض اینکه از ابلیس بخوام هم بلده دهها راهش رو ، هم بهم میده، کافیه اراده کنم

    و تو

    که خدای اون ابلیسی

    خالق اون ابلیسی

    اون دنیا نمیتونی بگی:

    مخلوق من ( ابلیس) چندین و چند راه بلد بود و پیش پای بنده ی من که دستشو به سمت من دراز کرده بود و از من کمک خواسته بود، گذاشت؛

    ولی من که خدای اون ابلیس بودم راه درست و نمیدونستم ، یا میدونستم ولی به بنده م نشون ندادم، تا محتاج و دست به دامن ابلیس بشه

    غیرت تو قبول نمیکنه خدا جونم

    که

    من دستم و به درگاه تو بلند کنم

    و یکی دیگه پاسخ بده

    یکی دیگه اجابتم کنه

    مگه من از اون خواستم؟؟

    مگه من دست به دامن اون شدم ؟؟؟؟

    نه

    ایاکَ نعبدُ و ایاکَ نَستعین

    فقط از خودت یاری خواستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    زهرا کریمی گفته:
    مدت عضویت: 1013 روز

    سلام استاد عزیزم

    من از چه چیزهایی فراری ام؟

    اول که این فایل رو دیدم جوابم تقریبا بین 0 تا نهایت یکی دوتا چیز بود . بعد که شروع به نوشتن کردم مغزم سوت کشید هرچی می‌نوشتم انگار

    تمومی نداشت تا دیگه خسته شدم و فهمیدم بقیه اش احتمالا تکراری و ریشه همشون چند تا باور مخرب .

    1 . انجام کارهای خونه همیشه برام سخت و خسته کننده و حوصله سر بر و بی ارزش بوده ولی چون مجبورم انجام میدم مخصوصا اتو لباس . من فقط لباس های شوهرم اتو میزنم چون اون خیلی تاکید میکنه ولی برای خودم حتی چروک هم باشه مهم نیست.

    2 . از بیرون رفتن تنهایی . با اینکه دوسدارم ولی بخاطر یکسری باور های اشتباه خیلی خیلی کم پیش میاد که برم . یکی از اون باور های اشتباه اینه که تنهایی خوش نمیگذره . که اتفاقا تجربه کردم خیلی هم خوش میگذره و باور مخرب بعدی ممکنه بلایی سرم بیاد . کسی مزاحمم بشه یا دزد بیاد سمتم.

    3 . ازینکه پسرم ببرم بیرون فراریم چون خیلی طولانی میشه خیلی مثلا یک مسیر 10 دقیقه ای 2 برابر میشه . خوش میگذره ها ولی احساس میکنم خسته میشم و به بقیه کارهام نمیرسم و باید یک روز کامل رو صرف این بیرون بردن پسرم بکنم چون کوچیکه 2 سال و نیم . قبلا چندین بار امتحان کردم .

    4 . از ابراز علاقه به همسرم شدیدا فراری هستم اوایل اینجوری نبودم ولی بعد چند سال احساس کردم اگه یه ابراز علاقه کوچیک انجام بدم دیگه باید تا آخرش… برم و خیلی وقت گیر میشه . با اینکه دوستدارم و لذت بخشه ولی پرهیز میکنم ‌. حتی اصلا اصلا اصلا بهش زنگ هم نمیزنم مگر کار فوری و واجبی باشه . چون حوصله صحبت ندارم . و دوسندارم اون از همه چیز مطلع بشه که باز هی بخواد پیرامون اون سوال بپرسه و مکالمه طولانی تر بشه . و اینکه هی نظر بده بعد هم توقع داشته باشه انجام بدم . و اینکه همیشه منتظر باشه هی بهش زنگ بزنم و عادت کنه جوری که اگه یروز زنگ نزنم شاکی بشه . چون همسرم شخصیت وابسته ای داره . البته با من اینجوریه . بیشتر . که مطمئن هستم بخاطر باور های خودمه .

    5 . من همونطوری که سعی میکنم به همسرم زنگ نزنم به مادر و خواهر و دوستام و همکارانم هم زنگ نمیزنم ‌. دوسدارم ها ولی مثل دلایل بالا که توضیح دادم حوصله شو ندارم . میگم تو دنیای خودم باشم راحت ترم . آرامشم بیشتره .

    6 . خیلی فراری هستم که برخلاف 99 درصد آدم های دیگه چیزی از زندگی دیگران ندونم حتی همسرم حتی همسایه خانواده فامیل هیچکس هیچکس حتی همکار هام . چون قشنگ حس میکنم وقتی چیزی بفهمم چقدر ذهنم درگیر اون مسالشون میشه و از خودم غافل میشم و میترسم اگه موفقیتی کسب کرده باشن حسودیم بشه ولی خوب دارم تمرین میکنم تحسین کنم که حالم خوب بشه . اگر هم از مشکلاتشون مطلع بشم ممکنه دلم بسوزه و من خیلی بدم میاد دلسوزی کنم قبلا فکر میکردم خوبه ولی وقتی با قانون آشنا شدم سعی کردم خودم رو جای خدا نذارم که بخوام دلسوزی یا نگرانی کسی رو بکنم . حتی خودم رو .

    7 . از اینکه یکی هی اسمم رو صدا کنه و زیاد حرف بزنه بشدت فراری ام چون عصبانی میشم.  پسرم مدام میگه مامان مامان و حرفای بی ارزش میزنه که حوصله ام سر میبره . البته من همیشه ته دلم خداروشکر میکنم بخاطر این نعمت واقعا پسرم با این سن کمش خیلی راحت و روان صحبت میکنه ولی وقتی من مشغول کاری هستم و احتیاج به تمرکز دارم . این کارش میره رو مخم . کلا بخاطر همین افکارم وقتی یکی صدام میکنه یا حتی بهم زنگ میزنه من استرس میگیرم که واااای الان میخواد بگه من چکار کنم .

    8 . من همیشه از رقابت فراری بودم و هستم چون از شکست و سرزنش میترسم

    9 . رفتن تو جمع فامیل یا آمدن فامیل به خانمان . بیشتر کسایی که از کودکی منو میشناختن

    10 . از درس خوندن هم فراری بودم و هستم و اینکه نمره بگیرم و بر اساس اون نمره من ارزشیابی بشم

    11 . وای وای وای از بحث کردن کاملا فراری هستم حاضرم فوش بشنوم ولی کش پیدا نکنه بخاطر اینکه ته ته همه جر و بحث ها پوچ و بی ارزش . از کری خوندن . کلکل کردن . چونه زدن برای قیمت و تخفیف . افتضاح بنظرم و شخصیتم رو پایین میاره .

    12 . ازینکه کسی ازم راجع به زندگیم بپرسه فراری ام دوسدارم همونطور که من ازشون نمی‌پرسم و فضولی نمیکنم بقیه هم همینطور باشن مگر اینکه خیلی صمیمی باشیم ولی اونم یه حد و مرزی داره

    13 . از خرج ‌کردن پول فراری هستم . جالبه که از درآوردن پول هم فراری هستم . یعنی کار خاصی نمیکنم که درآمد خاصی هم داشته باشم چون نسبت به پول خیلی باور های مخربی دارم یکی سر بحث لیاقت یکی هم احساس کمبود . یکی هم احساس گناه چون پولدار ها بدجنس هستن در باورهای ریشه ای خیلی از ماها

    14 .کلا اینکه یکی بهم دستور بده یا بگه چکارکنم.  برای همینم با اینکه عاشق زبان انگلیسی بودم هیچوقت کلاس نرفتم همیشه سعی کردم خودآموز یاد بگیرم .

    15 . از شرکت در کلاس و کار گروهی و جمع هم فراری  ام ‌. 

    16 . از جای شلوغ بشدت فراری ام چون بچه که بودم می‌ترسیدم گم بشم یا زیر دست و پا خفه بشم و جاهای شلوغ بو های نامطبوع زیاده . و سر و صدا و آشفتگی هم زیاده کلا من آرامشم رو ازدست میدم .

    17 . از مادر شدن بشدت فراری هستم و همین پسرمم به زور شوهر و خانوادش بدنیا آوردم . وگرنه اصلا نمیخواستم . با اینکه دوسدارم ها ولی حوصله اون همه مسولیت رو ندارم مخصوصا اینکه آقایون از بچه فقط یک ویترین زیبا و تپل انتظار دارن و حتی تحمل گریه بچه رو ندارن حاضرن حتی چاقوهم دستش بدن ولی ساکت بشه . حداقل همسر من که اینجوریه . و مهمتر از همه زنی که بچه دار میشه کلا خودش حد اقل تا دوسال کامل فراموش میشه چون وقت سر خاروندن هم نداره

    18 ‌. من از ازدواج هم فراری بودم ولی بخاطر اینکه در ایران هستم و جامعه و خانواده رابطه بدون ازدواج رو قبول نمیکنه مجبور شدم . البته من و همسرم خودمون همدیگر انتخاب کردیم و عاشق هم هستیم برخلاف هزاران هزار مشکل که باهم داریم . ولی ته تهش عاشق همیم . دلیل فراری بودنم هم این همه مسؤلیت های ریز و درشت بود که اصلا هم بنظر نمیان . و چون قانونی و شرعی ازدواج کردیم اگه این کار هارو انجام ندیم خیلی بد بنظر می‌رسیم. البته در عرف جامعه این شکلی وگرنه در قانون زن همچین وظایفی نداره . اما جامعه مردان و آخوندی این مسئله رو از قدیم الایام در ذهن همهگان جا دادن طوری که اگه من کارهای خونه رو انجام ندم احساس گناه مرا فرا می‌گیرد.

    19 . ازینکه بخوام به کسی نظر بدم فراری ام . وقتی ازم نظر میخوان میگم نظری ندارم خودت باید انتخاب کنی . چون با خودم فکر میکنم حالا نظرم بدم اینکه میخواد کار خودشو بکنه چه فرقی میکنه .

    20 . ازینکه خیلی بخوام به ظاهرم برسم و براش وقت بزارم فراری ام . چون حوصله ام نمی‌کشه این همه وقت و انرژی و هزینه صرف این کنم که در نگاه بقیه زیبا تر باشم ؟ ! میخوام صدسال نباشم . همینی که هست . اگه خیلی با ظاهر من مشکل دارند میتونن اصلا نگاه نکنند . هیچوقت ناخن نکاشتم.  هیچی عمل نکردم ‌ . و کلا دو یا سه بار اصلاح کامل برای صورتم انجام دادم . که برای تجربه بود . شاید برای تجربه یک بار هم ناخن بکارم . کلا لوازم آرایشی کمی دارم . بیشتر مراقبتی اند . چون خودم همینجوری لذت مبرم و راضی ام و منتظر نظر کسی نیستم . و هروقت عشقم بکشه آرایش میکنم.

    21 . از سوسک و مارمولک و مورچه و موش و زنبور و انکبوت و سگ و گربه هم فراری ام چون تند تند حرکت میکنن و خیلی زشت هستن و خیلی ریز هستن و سگ هم که وحشی گاز میگیره.  گربه هم بدم میاد چون در ظاهر داره التماس میکنه و وقتی به چشماش نگاه میکنی خیلی بنظرم پلید .

    22 . قبول کردن مسولیت

    23 . از شنیدن و دیدن اخبار و خبر های بد و فیلم های غمگین از همون کودکی هم فراری بودم . چون فکر میکردم چرا باید الکی خودم رو نگران کنم یا بترسونم .

    24 . از زیاد بودن هرچیزی فراری ام . خوراکی . مسافرت . خواب ‌. فیلم . هرچی هرچی . چون زود خسته میشم و حوصله ام رو سر میبره .

    25 . از رفتن به روستای شوهرم بشدت فراری ام.  از تجربه های ناخوشایندی که داشتم . 12 ساعت راه . آب به آب شدن شدید . ماندن در حد یکی دوماه . نبود امکانات.  همیشه و هرلحظه حجاب داشتن . قبلا اینترنت و گاز لوله کشی هم نداشت . داشتن سگ های زیاد . در جمع بودن و اینکه همیشه مهمان دارند مخصوصا عید ها که دیگه دستبردار نیستن مهمونا . احساس تفاوت شدید در آداب و رسوم و باور ها و رفتار . و هزار تا چیز دیگه

    26 . از شنیدن نصیحت هم کاملا فراری ام مگر اینکه به خواست خودم باشه . مثل شنیدن حرف های استاد . چون نتیجه زندگیش و روند زندگیش جوری بوده که منم دوسدارم .

    26 سالمه و از 26 تا چیز فراری ام . احساس میکنم وقت داشته باشم بیشتر هم میتونم بنویسم . اما کافیه .

    فعلا خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1278 روز

    سلام ب استاد عزیز و دوستانم

    استاد چقدر این مقدمه خوبه ابتدای این سلسله فایلها اینکه هی تکرار میشه مطالب و باعث میشه بیشتر در خودم و اطرافیان ریز بشم ببینم چه الگوی تکراری داریم. سپاسگزارم

    چه شرایط یا موقعیت هایی هست که شما از  مواجه شدن با آنها فراری هستید و سعی می کنید تا حد امکان با آنها برخورد نکنید؟

    من چون همیشه دنبال چالش و تجربه های مختلف بودم از رفتن ب شرایط جدید و ارتباط با ادمهای جدید خیلی ترس نداشتم ترس داشتم ولی جوری نبود ک منو باز داره از رفتن تو دل اون موقعیت جدید، شغل های مختلفی رو امتحان کردم و چرا شاید 1 هفته اول سخت گذشته بهم بخاطر ارتباطات جدید، حوزه کاری جدید ولی با توکل ب خدا ازش گذشتم و ترسم ریخته و من متوجه شدم ک چقدررر بزرگ تر شدم با هربار رفتن در موقعیت های جدید چقدر اعتماد بنفسم توکلم بیشتر شده و این باور در من بوجود اومد ک با هر حرکت رو به جلو و بیرون اومدن از منطقه امنم من رشد خواهم کرد و پیشرفت و موفقیت در حرکت های رو به جلو هست نترس همانطور ک خدا قبلا کمکت کرد و رد کردی اون شرایط رو این شرایط جدید هم میگذره.

    در مورد انجام دادن کارها چه در خانه و یا محل کار من همیشه انجامشون دادم و سعی کردم پرونده ش رو ببندم و چون شخصیت مسئولیت پذیری دارم حتی اگر اون کار رو دوست هم نداشته باشم سعی میکنم انجام بدم و تموم بشه بره ک ذهنم رو درگیر خودش نکنه.

    در مورد رفتن تو دل ترس هام فراری هستم، مثلا موقعی ک میخواستم تمرین آگهی بازرگانی رو انجام بدم و موقعی ک میخواستم برم تو تاریکی هی بهانه جویی میکردم و میکنم هنوز ک حالا بعدا حالا چندبار انجامش دادی بسه دیگه و این طبیعی عه ک ذهن میخواد انجام اون کارهارو بیهوده بدونه و نزاره ک بریم تو دل ترسهامون و البته اینو هم میدونم با رفتن تو دل ترسهام چقدر بعدش خندیدم ب اون ترسم و گفتم همش همین بود آیا !؟

    گاهی از درخواست کردن فرار میکنم و بهانه جویی میکنم و ذهنم میگه مثلا مزاحم فلانی نشو سرش شلوغه و اینا در صورتی ک قبلا هر درخواستی داشتم از کسی با کمال میل برام انجام دادن.

    از اینکه برم آزمایشگاه و یا چکاپ بدم و دکتر مثلا بگه فلان مشکل رو داری و باید قرص مصرف کنی فراری ام چون اصلا دوست ندارم قرص مصرف کنم چون باورهای خوبی در مورد سلامتی دارم.

    یک فرار بزرگ تر اینکه تو ستاره قطبی مثلا صبح ها جرئت درخواست های بزرگ از خدا نداشتم مخصوصا پول و میترسیدم ک بهش نرسم و ب قانون شک کنم درصورتی اتفاقاتی ک متناسب با ظرفم بود و باور داشتم رو به راحتی بهش می رسیدم. حتی با فایل چگونه درامد را 3 برابر کنیم هم اون تعهد رو با ترس و شک نوشتم و ایمان نداشتم و دیگه حتی نگاهشم نکردم، کلا ترس از نرسیدن ب خواسته هام رو دارم و این باعث میشه گاهی ب خودم سخت بگیرم و یا خودم رو مقایسه کنم.

    قبلا وقتی میرفتم در مناطق بالاشهر تهران فرار میکردم از تحسین خودروها و ساختمان های لاکچری میشه همون حس حسادت و حس تنفر نسبت ب آدمهای ثروتمند ولی وقتی یاد گرفتم با حسادت خودم رو از داشتن اون نعمت ها دور میکنم و احساسم بد میشه یک احساس ضعف میکردم ولی این روزا با عشق نگاه میکنم و زیبایی های ساختمان ها رو تحسین میکنم و خودم رو تصور میکنم در آنها و میگم خدا با اون عظمت اش ک مالک زمین و آسمان هست ب موقعش ب من می بخشه من فقط وظیفه اینه الان حسم بد نشه و خدارو باور کنم و سپاسگزار داشته های الانم باشم.

    خیلی باید اینو ب خودم گوشزد کنم ک ثروت در درون من هست اعضای بدن من میلیاردها میلیارد ارزش دارد و من با رسیدن ب فلان خونه و فلان ماشین حال و احساسم عوض نمیشه، به قول خانم شایسته خوشبختی یعنی لذت بردن از همین نعمت های روزمره و همیشگی زندگی ام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  8. -
    مقداد تحريری گفته:
    مدت عضویت: 2076 روز

    با سلام دوباره خدمت دوستان عزیزم و بینهایت خداروشاکرم برای اموزشات استاد عباس منش

    الگوی فرار در بخش های از زندگی من حضور داشته که به لطف اموزشات و درک که تا اینجا از قوانین جهان داشتم تونستم هندل کنم و بهتر بشم ولی همچنان هست و ذهن نجواگرم همچنان خیلی جاها من فراری میده البته یک سری جاها از نظر خودم فرار نیست ترک کردن اون مکان هست که باعث شده احساس خوبی داشته باشم

    من از حضور در مکان های که صحبت های حاشیه ای انجام میشه امتناع میکنم و اگر جایی باشم حتی مهمونی خانوادگی که صحبت منفی بشه یا اون جارو ترک میکنم یا میرم تو موبایلم و حواسم پرت میکنم

    من از ارتباط با افرادی که احساس منفی بهم میدن فاصله میگیرم و اگر ببینم صحبت با فردی که شروع کردم داره می‌ره مباحث منفی سریع خودم خارج میکنم از مهلکه

    من با مشتریانی که خوش حسابی ندارن بیزینس نمیکنم حتی اگه فروش خوب باشه

    این موارد بالا تونستم با غلبه بر ترس هایی که دارم ایجاد کنم البته این الگوی فرار نیست برای ارامش و کنترل ذهن خودمه

    الگوی فرار اونجاییه که من بر اساس ترس هام و شرک و عدم عزت نفس که دارم از زیر بار مسولیت خودم خارج بشم که در زیر بهش اشاره میکنم:

    1. فرار از ارتباط با مشتریان که به خاطر ترس هایس که داشتم و بیشتر به شرک که میکردم ربط داشت که قدرت دست مشتریان میدادم نه خدای خودم با اینکه من قدرت و تخصص خوبی در کارم داشتم ولی نمیتونستم و از زمانی که روی باورهای توحیدی خودم کار کردم تونستم خیلی راحت این ارتباط انجام بدم که اتفاقات خوبی منجر شد

    2. فرار از انجام ایده های که به ذهنم می‌رسید و همش برمیگشت به ذهن کمالگرایی که داشتم که همیشه میخواستم بهترین ورژن خودم داشته باشم و هیچ موقع اون شرایط ایجاد نمیشد و نگاه کردم دیدم سالیان گذشته و من هنوز اندر خم یک کوچه هستم بلند شدم با استفاده از قانون تکامل این موضوعات درون خودم حل کردم و به راحتی تمام تر حرکت کردم و نگاه رقابتی خودم با دیگران برداشتم و فقط خودم با دیروز خودم مقایسه کردم

    3. فرار از بیان نظرات خودم و حرف زدن در جمعی که سطح مالی بالاتری از من داشتن که این هم برمیگشت به عزت نفس خودم و اینکه چون خودم شرایط مالی نداشتم جرات بیان و ارتباط گرفتن نداشتم و وقتی شروع کردم به تغییرات بنیادین از درون خودم و توانایی خودم دیدم و نکات مثبت خودم برای خودم تکرار کردم و برای مسیری که قدم برداشتم شکرگزاری کردم و نتایج بدست اومده از خودسازی را با خودم مرور کردم و رفتم تو دل ترس ها به صورت تکاملی و مهمتر از همه اینا اینکه توحید درون خودم زنده کردم و قدرت از آن خدا دانستم باعث شد به راحتی تمام ارتباط میگیرم و حتی با توجه به نکات مثبت اون عزیزان باعث شده که احساس بسیار بهتری در ارتباط گرفتن با این افراد داشته باشم و جهان منو هدایت کرد به سمت افرادی که شرایط مالی بهتری نسبت به اون افراد نیز دارند و این درک رسیدم که هر چیز در جستن آنی انس

    وقتی به این الگوها فکر میکنم میبینم که اون قانون فیزیک که میگه انرژی های مشابه همدیگرو جذب می‌کنند خیلی در زندگی ما صادق است چون هر توجه و تفکر و باور و ایمان و… ما دارای انرژی هست که هر چقدر انرژی مثبت ارسال کنم جهان انرژی های مثبت به سمت من سوق میدهد و تنها زمانی درک میکنم که انرژی مثبت ارسال میکنم اینست که احساس خوب داشته باشم

    خداروشکرت که تو مسیر رشد و اگاهی هستم

    ممنون استادترین استادها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    فاطمه پورهدایتی گفته:
    مدت عضویت: 1488 روز

    سلام استاد گرامی

    متشکرم از سوال های که از ما شاگردان می کنی، سال ها بود که از این روستایی که درش دارم زندگی می کنم، فراری بودم، اما به لطف خداوند تبارک و تعالی ، و درس های شما، ایده اومد وحسم گفت باید بیام تو دل این ماجرا ، اولش مردد بودم، اما به قول استاد عزیزم ، گاهی اوقات ایمان می چربه،دلم رو جانم رو قلبم رو دادم دست ربم.

    و بلند شدم اومدم توو دل داستان ، دارم زندگی می کنم، چیزی که من سالهاست ازش فرار می کردم، اما امروز که دارم با قانون زندگی می کنم ، چقققققدر عالی ست حالم ، چقققققدر دارم چیز یاد می گیرم ، و چقققققدر برام آسان شده ،چون ، ربم بهم یاد می دهد که بنده ی ، خوب من، ملکه ی، من هیچ عامل بیرونی نیست که بتواند جلوی رشد تو رو بگیرد.

    آدم های که فکر می کردم اینجا توو زندگیم دخالت می کنن، همه خود به خود آرام آرام از زندگی من جدا شدن، به راحتی با خنده،با حال خوش من.

    محیطی که درش زندگی می‌کردم ، و می کنم، حتنت.نتونست تأثیر بزاره، اگرم جایی می خواست زرنگی کنه، تاااآاا می فهمیدم، همون لحظه افسار رو از دستش می گرفتم و خودم می شدم خالق زندگیم ، من فقط اینو یاد گرفتم که فاطمه تو فقط و فقط باید سمت خودت رو انجام بدی، بقیه اش ، حله….

    قسم می خورم همه چیز ، همه کس ، براحتی در جای خودش نشست و من فقط نظاره گر بودم و شکر گذار،

    خدایا سپاس.

    دوم،،،، من همیشه از جلسات مراسم عزاداری فرار می کردم ، اما از وقتی که قانون رو فهمیدم شروع کردم عمدا هر جا که دعوت می شدم می رفتم، دگه مثل قبل فرار نمی کردم، با خودم می گفتم، باید رفت توو دل ماجرا و درس هاشو ، گرفت، چون یاد گرفته بودم در دنیای فیزیکی من، هیچ چیز بیهوده نیست و اگه اوللالباب باشم می دونم که نکته مثبت می تونن داشته باشه، و این شد که من می رفتم در دل داستان ، اونجا که آدم ها اشک و زاری می کردن، می گفتم خدایا مگه اینا فکر می کنن وارد شدن به دنیای بعدی چقققققدر می تونن بد باشه که خودشون رو دارن می کشن، و حتی با این عمل هاشون نشون می دن که ما دلسوزیم، و خدا سخت گیر و زمخت.

    در صورتی که ما آدم ها به محض ورود به دنیای بعدی مون، به تو می رسیم و ما باید این مناسبت رو جشن بگیریم، و با هل هله، هی شادی کنیم، که خوش به حالش که طرف اومده پیش تو، ما کی میاییم ، خدا جونم، چی از این بهتر، از این زیباتر…

    وقتی هم که مداح شروع به خواندن می کرد و به قول خودش روضه ی ، برادر یا پدر رو واسه مردم می خوند، اول با این جمله شروع می کرد، که آهای مردم، سرها رو به پایین بندازین، چراغ ها رو خاموش کنین ای اونایی که برادر از دست دادین، به یاد حسین و از دست دادن ابلفضل ، بیافتین و….

    ولی من سرم رو بالا می گرفتم می گفتم خدایا چرا من وقتی خدا رو دارم ، و ربم تو قلبم هست ، و هر چی که بخوام، هر کار که داشته باشم، حتی اینکه امروز من می خوام غذا درست کنم تو بهم بگو، ساده می خوام، تو بهم بگو، خوشمزه می خوام، تو بهم بگو و هزاران ، میلیاردها و بی نهایت ، درخواست ها، حرف ها، که من به راحتی می تونم به ربم، بگم و او دخالت کنه توو همه‌ی امور من ، چرا سرم رو پایین بندازم ، چرا چراغ ها رو خاموش کنم، چرا با اشک با زجه زدن، ازش بخوام ،….

    خداجونم متشکرم چقققققدر توو این محفل درس داره، چقققققدر من خوشبخت م، چقققققدر حالم خوبه چقققققدر به تو نزدیک م…

    اما اینا، مردم، نمی دونن.

    که اگه می دونستند همه همین الان بلند میشدن و با چک و لغت، این مداح رو بیرون می کردند ، و لامپ ها رو روشن و شروع به رقصیدن می کردند و شادی وتوو زمین و آسمون بالا و پایین می پریدند.

    اما به قول قرآن اکثراً لا یعقلونن،

    ایجاست که باید لحظه به لحظه خدا رو شکر کنم که خداجونم چه طوری شکر گذار تو باشم که در وصف تو باشه.

    من با رفتن توو دل این ماجراها نه تنها منفی میشم بلکه خودم رو عالی می شناسم، که آره منم مثل اینا بودم اما از خدا خواستم و خدایان کرد به سمت صراط مستقیم.

    استاد خیلی جاها هنوز کار دارم ، و خیلی درس ها رو باید بگیرم، تا اینجای زندگیم که هی دارم بهتر و بهتر میشم اول از ربم تشکر می کنم، دوم از شما و سخاوتمندی شما بنده ی مخلص خدا، استاد من.

    این درس ها خیلی بهم اینو یاد میده که هی خودمو می شناشم ، و هی بهتر و بهتر می کنم.

    خدایا متشکرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  10. -
    نگین نگین گفته:
    مدت عضویت: 2121 روز

    سلام به همه بخصوص استاد عزیز و مریم خانم گرامی

    1) از خیاطی فرار میکنم گاهی حس فقر بهم میده حس میکنم که چون پول ندارم دارم خیاطی میکنم وگرنه میرفتم از بیرون میخریدم وقتی اینجوری میشم سعی میکنم ندوزم و برم از بیرون بخرم، هرچند وقتی بلوز، کوسن روی مبل یا وسایل آشپزخونه ی کوچیک مثل پیشبند و دستگیره میدوزم خییلی حس توانایی و اعتماد به نفس بهم میده و دیگه اینکه موقع شروع کار میگم وااای الان کلی باید بدوزم و بشکافم تا درست بشه در صورتیکه این دوتا بلوز آخری که برای خودم دوختم هم خییلی قشنگ شدن هم اینکه اصصلا اشتباه ندوختم که مجبور بشم بشکافم .

    2) از آشپزی فرار میکنم حس میکنم دارم وقتم رو هدر میدم ظهر بپزم شب بپزم، میتونستم بجاش زبان بخونم میتونستم ورزش کنم.

    3) از زیاد بیرون رفتن با بقیه فرار میکنم حس میکنم الان میتونستم زبان بخونم یا دوره استاد رو کار کنم، و دیگه اینکه الکی هم پول خرج میکنم میگم خوشم که نمیگذره فقط الکی پولمو خرج کردم. حتی وقتی میخوام تو ذهنم بیارم که با دوستام بریم مسافرت همش میگم شاید اونا بخوان بیشتر خرج کنن ولی ما در کل کم خرجیم، یا با دوستام بریم بیرون به پولی که ممکنه خرج کنم چیزی بخوریم فکر میکنم چون اهل بیرون چیز خوردن نیستم بخصوص با رژیم الانم، قبلا خیلی راحت بیرون میرفتم کافه میرفتم مسافرت با دوستام میرفتم ولی الان به پولی که قراره خرج کنم فکر میکنم و ترجیح میدم نرم چون وقتی هم اونجام همش میگم ای بابا خوشم که نگذشت کاش میموندم خونه یا خودمون سه تا(خودم همسرم پسرم) فقط میرفتیم بیرون.

    4) از کره‌ای خوندن فرار میکنم حس میکنم سخته یاد نمیگیرم و نمیتونم، هر جلسه جدید که میاد رو سایت همش میگم کاش زمانش کم باشه و طول میکشه تا فایل رو بنویسم تو جزوه ام و در نهایت استرس میگیرم برای چهار ماه ولش کردم و دیگه نخوندم اما نتونستم و هی تو دلم دوست داشتم بخونم خلاصه برگشتم و شروع کردم به خوندن.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: