پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 6

توجه: توضیحات این فایل شامل یک بخش مقدمه و سپس یک سوال است. 

بخش ” مقدمه ” در تمام مجموعه قسمت های ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده ” یکسان است اما در انتهای این توضیحات، در هر قسمت یک ” سوال متفاوت ” پرسیده می شود. (یعنی هر قسمت از این مجموعه، مقدمه یکسان اما سوال متفاوتی دارد)

لازمه درک سوال و پاسخ به آن این است که مقدمه را حتما بشنوید. هرچند در هر قسمت که دوباره مقدمه را می شنویم، از زاویه ی دیگری آن را درک می کنید که در نهایت به درک کلی ما از این اصل کمک می کند و می توانیم پاسخ های دقیق تری برای سوالات پیدا کنیم.

و اما سوال این قسمت از مجموعه ی ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده “

سوال:

در روابط خودت با دیگران – خصوصا روابط عاطفی – شما چه نقشی را بازی می کنید؟

بعنوان مثال ممکن است پاسخ فرد این باشد که:

  • من نقش مراقب را بازی می کنم. مثلا من همیشه مراقب هستم تا فرد به دردسر  نیفتد؛
  • من در روابط همیشه دنبال صلح هستم و اگر بحثی پیش بیاید، من راهی پیدا می کنم برای تمام کردن بحث و صلح دوباره؛
  • من در رواوبطم نقش قربانی را دارم و احساس می کنم به من ظلم می شود؛
  • من در روابطم ناجی هستم و همیشه سعی می کنم اگر فرد مشکلی دارد به او کمک کنم تا مشکل خود را حل کند

و…

نکته: توضیحات استاد عباس منش پیرامون این سوال را در فایل صوتی یا تصویری بشنوید تا بتوانید درک بهتری از این مفهوم پیدا کنید.

سپس پاسخ خود به این سوال را در بخش نظرات این قسمت بنویسید.


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

همانطور که می دانید، دوره کشف قوانین زندگی به صورت کامل بروزرسانی شده است. یک شیوه اساسی برای افزایش مهارت در شناسایی و حذف ترمزهای مخفی در برابر خواسته ها، دوره کشف قوانین زندگی است.

در بروزرسانی جدید، تمریناتی تخصصی به دوره اضافه شده است. این تمرینات در یک فرایند تکاملی، به دانشجو یاد می دهد تا درباره هر خواسته ای که با وجود تلاش به آن نرسیده است:

  • اولاً: ترمزهای مخفی یا باورهای برعلیه آن خواسته را در ذهن خود بشناسد؛
  • ثانیاً: با ابزار منطق،آن ترمزهای ذهنی را از ریشه حذف کند و به این شکل، طبق قانون، خواسته اش را دریافت کند؛

نتیجه عمل به آگاهی ها و انجام  تمرینات این دوره، این است که:

فرد از همان نقطه اول، در مسیر هم جهت با خواسته اش قرار می گیرد  و با ایده ها، راهکارها و فرصت هایی برخورد می کند که با آن خواسته هم فرکانس است و اجرای آنها نتیجه بخش است.

در نتیجه آن خواسته به صورت طبیعی وارد زندگی اش می شود. ضمن اینکه از مسیر خلق خواسته، لذت می برد.

اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در این بروزرسانی و نحوه خرید دوره را از اینجا مطالعه کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 6
    205MB
    22 دقیقه
  • فایل صوتی پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 6
    21MB
    22 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

524 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «زهرا نظام الدینی» در این صفحه: 9
  1. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    سلام به همگی

    دوست دارم جواب این سؤال رو تو خود دوره بدم؛ چون اونجا تمرکز بیشتری روی شناخت خودمون می‌ذاریم؛ اما امروز از اون روزهاست که ذهن وصل وصل وصل خداست و هر چی گفت باید بگم چشم.

    من توی زندگی سابقم همیشه با موردی مواجه می‌شدم که تا زمانی که داخل زندگی بودم، متوجه نمی‌شدم این اتفاق رو خودم دارم جذب می‌کنم؛ اما وقتی جدا شدم و عینا همون اتفاق رو در یک رابطه‌ی کاری ملاحظه کردم، فهمیدم این دقیقا جذب خودمه. مشکل اینجا بود که تقریبا هر موقع هر چی از شوهرم طلب می‌کردم و می‌خواستم می‌گفت ندارم. بذار اول برج، بذار حقوق بدن، الان دیگه پول ندارم و بخوام خیلی منصفانه ماجرا رو تعریف کنم تقریبا از نیمه‌ی برج و شاید خیلی زودتر این نداشتن‌ها و این ابرازکردن به نداشتن شروع می‌شد. توجه داشته باشید که دو تا موضوع بود: 1. نداشتن 2. عادت به ابراز کردنِ نداشتن.

    زندگی شخصی‌م، خوب و بد، هر چه بود، گذشت؛ اما سال گذشته با یه شخصی کارهای پروژه‌ای انجام می‌دادم، بسیار اخلاق خوبی داشت، دقیقا همانطور که شوهر من دائم زبان به ستایش و تعریف از من باز می‌کرد، این همکار هم به شدت از من تعریف می‌کرد، به شدت از کارم راضی بود و همونطور که شوهر سابقم بسیار از در کنار من بودن، سود می‌برد و باعث پیشرفت فراوان او می‌شد (به اعتراف خودش، حتی بعد از جدایی) این همکار نیز بسیار از کار با من بهره می‌برد و اعتراف می‌کرد که کاش بیست سال پیش با شما آشنا شده بودم، در این صورت چقدر پیشرفت می‌کردم و چه پروژه‌هایی رو می‌تونستم رقم بزنم.

    داخل پرانتز این رو هم بگم که همسر سابقم هم دقیقا می‌گفت اگه زودتر با تو ازدواج کرده بودم و همون موقع اول که خواستگاری کرده بودم، اگه جواب مثبت داده بودی، من الان چندین سال جلوتر بودم و بیشتر پیشرفت می‌کردم.

    در جریان همکاری با این آقایی که بعد جدایی باهاشون کار می‌کردم، یک‌دفعه متوجه شدم یک موضوع داره تکرار می‌شه، این‌قدر تکرار اتفاقات گذشته ملموس بود که گاهی خودم رو سرزنش می‌کردم که تو چجوری داری فکر می‌کنی که این تیپ انسان‌ها رو جذب می‌کنی؟

    انسان‌هایی که بسیاااار از با تو بودن راضی هستند، استفاده می‌کنند، پیشرفت می‌کنند؛ اما آنچنان که باید ارزش مادی برای کار تو قائل نمی‌شن. این همکارم نیز مثل همسر سابقم (با اینکه هر قیمتی که من می‌گفتم رو می‌پذیرفت) اما همیشه ورد زبونش این کلمه بود که من ندارم. (ابراز نداری) هر قیمتی که بیان می‌کردم رو می‌پذیرفت اما همیشه عذرخواهی می‌کرد که الان ندارم، بعدا پرداخت می‌کنم.

    یک جایی متوجه شدم که من خودم برای کار خودم ارزش مادی قائل نیستم. اگرچه از نظر معنوی و ارزشمندی خیلی قبول دارم که پرفایده‌ام، اما ارزشی برای پول قائل نیستم، برای همین هر کس با منه، خیلی از با من بودن بهره‌مند می‌شه؛ اما اسم پول که میاد می‌گن نداریم، حتی نمی‌گن به تو نمی‌دیم محترمانه می‌گن نداریم.

    اینکه این الگو رو به خاطر چه باوری جذب می‌کنم، نمی‌دونم، اما در میانه‌ی راه همکاری با اون آقا یه جایی متوجه شدم اگه همین الان روشم رو اصلاح نکنم، با یه سریال تکراری مواجه خواهم شد. برای همین از یه جایی به بعد نرخ کارهام رو تقریبا دوبرابر کردم و اون آقا که واقعا در توانش نبود، خودبه‌خود همکاری‌ش رو با من کم کرد.

    الان یه مدته دارم روی خودم کار می‌کنم که من اصلا چجوری می‌تونم با افراد ثروتمند در ارتباط باشم، نه به خاطر اینکه از پولشون استفاده کنم؛ نه، اتفاقا توی رابطه، غیر از رابطه‌ی کاری، من دوست دارم خودم ثروتمند باشم و طرفم، نه اینکه با کسی به خاطر پولش در ارتباط باشم.

    من دوست دارم هم در کار و هم در رابطه با افرادی باشم که ثروتمندند؛ چون وقتی کسی می‌گه من ندارم، خیلی ارتعاش زشتی پخش می‌کنه. احساس می‌کنم با فرد گدا توی خیابون دارم کار می‌کنم و بنابراین من هم هم‌رتبه‌ی او هستم.

    باید پول در چشمم ارزشمند باشه و انسان‌های ثروتمند انسان‌های ارزشمندی باشند که به‌درستی زیسته‌اند و به بار نشسته‌اند. یه انسان ثروتمند مثل یه درخت سرسبز پر میوه است که همه از وجودش بهره می‌برند و همه جا رو زیبا می‌کنه. یه درخت خشکیده با میوه‌های گاه گاه کال نه زیباست، نه نشستن زیر آن خوشایند است.

    من دنبال درختان سرسبزم. درختان پر میوه؛ چون خودم لایق بهترین‌هام.

    لایق بهترین‌هام؛

    چون بسیار صادقم چه در کار و چه در رابطه و این باارزش‌ترین سرمایه‌‌ی هر شخص هست. سعی می‌کنم تمام توانم رو برای انجام کاری که بهش متعهد شدم بذارم و به خاطر پول کم‌کاری نکنم.

    در حیطه‌ی کار خودم کار بلدم و اگر بلد نباشم به راحتی یاد می‌گیرم.

    من یک انسان با اصالت و دارای آیتم‌های یک انسان درستکار و متعهد هستم و برای همین همه از وجود من و در کنار من بودن بهره می‌برند، بنابراین مستحق بهترین‌ها از همه جهت هستم. مستحق بهترین همکارها، انسان‌های ناب توحیدی ثروتمند قدر، بهترین رابطه‌ها، بهترین‌ دوستی‌ها.

    این یه الگوی تکرارشونده بود که به موقع پیداش کردم و فهمیدم قبل از هر کاری باید این باور رو درست کنم.

    «1. پول ارزشمنده و اگه کار من ارزشمنده باید بالاترین ارزش‌ها نثار کار من باشه.

    2. حضور من ارزشمنده و اگه با کسی هستم باید بتونه از ارزشمندترین دارایی‌هاش برای خوشحالی و داشتن من استفاده کنه٫

    3. انسان‌های ثروتمند ارزشمندترین افراد روی زمین هستند و اگر تو احساس ارزشمندی می‌کنی، پس باید با ارزشمندترین‌ها نشست و برخاست کنی»

    من باید این سه تا باور رو درست کنم تا اطرافم، همکارهام و ‌پروژه‌های کاری‌م تغییر کنه.

    تا حالا خیلی باور در خودم پیدا کردم که باید تغییر کنه و این اولین بار بود که متوجه شدم پول باید برای من ارزشمند بشه و انسان‌های ثروتمند افراد بسیار ارزشمند در چشمم باشند.

    این سه باور در کنار رشد باور لیاقت داشتن یقینا مسیر زندگی من رو تغییر می‌ده.

    ممنونتم استادجان. ممنونتم که حس صداقت تو تمام کلامت موج می‌زنه!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 103 رای:
  2. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    سلام نفیسه‌جانم

    چقدر خوشحال شدم که می‌خوای عکس پروفایل بذاری، بی‌صبرانه منتظرم صورت ماهت رو ببینم.

    من هم دیروز خواستم عکس پروفایلم رو عوض کنم ولی با همین مشکل روبه‌رو شدم که البته از خدا کمک خواستم و این مشکل حل شد اما به دلیل پایین بودن نت عکس جدید آپلود نمی‌شد.

    من این مشکل رو اینطوری حل کردم؛ بعد از اینکه آدرس و پسوردم رو دادم و وری‌فای هم کردم، (دقیقا تو این مرحله من رو به ساخت دومین هدایت می‌کرد) در اینجا برگشتم به صفحه‌ی سایت و از لینک پایینی وارد وردپرس شدم.

    نمی‌دونم این تجربه‌ی من بهت کمک می‌کنه یا نه؛ اما یقین دارم بچه‌های عباسمنشی استاد حل‌کردن مسائلشون هستند.

    چقدر مثالت رو دوست داشتم و چه تصویر خوبی تو ذهنم حک کرد که ما هم سقف می‌خواهیم هم در و هم پنجره. عالی بود!!!

    امیدوارم لبریز از حس‌های خوب باشی و حس حل کردن مسائل یکی از همین حس‌هاست.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    سلام سعیده‌ی عزیزم

    چقدر چهره‌ت دلنشین و دوست‌داشتنیه. حس خوبی رو به من منتقل می‌کنه. سپاسگزارم بابت ارتعاش مثبتی که بهم دادی.

    بذار برات یه قضیه رو تعریف کنم تا باورهات قوی‌تر بشه و یقین کنی و خودم هم یقین کنم که اگه خودمون رو قبول داشته باشیم چه معجزاتی پیش میاد.

    من دو تا همکار ویراستار دارم یکی به اسم مهدیه . ج و اون یکی سعیده. ن.

    این خانم سعیده. ن خیلی خیلی خیلی خودش رو قبول داره، مترجم زبانه و فقط یک ساله که به‌طور رسمی ویرایش می‌کنه ولی باورش اینه که اون حتی از سرویراستار اداره هم بهتر ادیت می‌کنه. نه که بخواد ادا در بیاره، واقعا چنین باوری داره.

    چند روز پیش سرویراستار یه جلسه‌ای با مدیر کل داشت و توی جلسه از خانم مهدیه، ج تعریف کرده که با اینکه چند ماه است که ویرایش رو شروع کرده؛ اما کارش عالیه. خلاصه سرویراستار به دلایلی خیلی از خانم مهدیه تعریف می‌کند. بعد از ظهر همان روز مدیرکل برای بازدید می‌آد. در کمال تعجب دیدیم جلوی خانم سعیده وایساد و خیلی از ایشون تعریف کرد و گفت سرویراستار خیلی از کار شما راضیه و امیدواریم شما یکی از بهترین ویراستارهای اداره‌ی ما بشین. خانم سعیده خودش هم تعجب کرده بود که مدیرکل چرا بی‌مقدمه داره از او تعریف می‌کنه.

    این خبر به گوش سرویراستار رسید و او که یکی از دوستان من هست با من تماس گرفت و گفت من می‌خواستم از مهدیه تعریف کنم تا اعتماد به نفسش بالا بره، حالا می‌گی چه کار کنم؟ من هم گفتم یه پیام به مدیرکل بدین و بگین منظور خانم مهدیه بوده.

    فردای اون روز دوباره معاون اداره اومد و بسیار از خانم سعیده تعریف کرد.

    در این حین بود که من متوجه شدم باور خود سعیده اسمش رو در میان اداره به عنوان بهترین ویراستار پیچونده و حتی اگه بخواهیم جلوی این انتشار رو هم بگیریم کاری از دست ما ساخته نیست. باور طرف که بهترینه، داره اون رو معروف و مطرح می‌کنه و هیچ ربطی به سفارش هیچ کس نداره.

    من تو این قضیه واقعا نقش باورها رو دیدم و فهمیدم باور درست که داشته باشی، حتی لازم نیست تلاش اضافه‌ای بکنی. تو کار روتین خودت رو انجام می‌دی، باور خودبه‌خود خودش رو ثابت می‌کنه.

    وقتی من باور داشته باشم بهتر از کار من کسی نمی‌تونه پیدا کنه، حتی اگه قیمت ندم، خود مشتری قیمت بالایی در ذهنش میاد و پرداخت می‌کنه. اما وقتی خودم شک دارم که این مار این‌قدر ارزش داره یا نه؟ باور دارم که اصلا پول ارزشمند نیست، پس در قبال کار ارزشمندم پول خوبی هم دریافت نمی‌کنم. همه به همان تعریف‌ها و تمجیدها بسنده می‌کنند.

    قصد نوشتن نداشتم؛ اما چهره‌ت رو که دیدم حس مثبتی بهم دست داد و خواستم با تجربه‌ی این چند روز من شریک بشی.

    بهترین رو برات آرزو می‌کنم!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  4. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    سلام جناب میگلی عزیز

    سپاسگزارم، هم بابت وقتی که گذاشتین و هم ارتعاش مثبتی که برای من فرستادین و هم از روند رشد خودتون گفتین.

    بهترین کامنت‌ها کامنت‌هایی هستند که دوستان از روند رشدشون می‌گن.

    همین که یک نفر می‌تونه با ذهنش و تغییر باورهاش یک قدم رو به جلو برداره، به همه‌ی ما کمک می‌کنه که باور کنیم می‌تونیم با تغییر باورها، زندگی‌ای رو که می‌خوایم، رقم بزنیم.

    فهمیدن مشکل و شناخت باور مخرب یعنی نصفه‌ی راه رو رفتیم و این اتفاق خجسته‌ای است.

    امیدوارم خیلی زود بیایم و به هم خبر بدیم که ما این مسئله رو حل کردیم و با پول رفیق رفیق شده‌ایم.

    براتون آرزوی موفقیت می‌کنم!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    سمانه‌جانم

    تو چه بی‌نظیری دختر!

    من کلا باید قلبم اجازه نوشتن بده، برای همین گاهی حتی می‌نویسم؛ اما بعد از خودم می‌پرسم برای چی داری این کامنت رو می‌نویسی؟ اگه جواب مقبولی از طرف خودم دریافت نکنم، هر چی نوشتم رو پاک می‌کنم. یادمه یه بار حدود یک ساعت برای تو زیر یکی از کامنتهایی که تو عقل فعال نوشته بودی، پاسخ نوشتم، ارسال هم زدم اما قبل از یک ساعت حذفش کردم، کلمه و کلام باید از قلب بیاد تا به قلب بشینه و تو واقعا با تمام قلبت حرف می‌زنی.

    سپاسگزار خدا هستم که چنین روی مهربانش رو به روی من گشوده است.

    خوشحالم که دورهٔ کشف رو شروع کردی، این دوره عالیه، من هنوز جلسه‌ی دومم، (فکر می‌کنم مشکل کمالگرایی دارم که جلو نمی‌رم) امروز داشتم فکر می‌کردم که امیدوارم استاد دورهٔ جدید نذاره تا بتونم این دوره رو خوب پیاده کنم.

    اصلا تمریناتش بی‌نظیره. یه دورهٔ خودشناسی کامله، اصلا کار به اینکه چه نتیجه‌ای به دست میاریم ندارم، اینکه این‌قدر شیرین خودمون رو می‌شناسیم و با خود واقعی‌مون روبه‌رو می‌شیم برام جذابه.

    امیدوارم یه روز، یه شب، یه تنگ غروبی، تو یه جای سرسبز که صدای ‌پرنده‌ها مدهوشمون می‌کنه و خنکای نسیم روحمون رو مست می‌کنه، دور هم جمع بشیم، و جشن توحید بگیریم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  6. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    سلام سارای پرمحبتم

    ممنون بابت کامنتی که برام گذاشتی. کامنت تو باعث شد یک بار دیگه برگردم و نوشتهٔ خودم رو بخونم و نکاتی برام یادآوری بشه.

    بله عزیزم. شناخت اون ترمزها دریچه‌هایی رو به روی من گشود که باعث شد درهای بستهٔ جلوی روی خودم رو ببینم.

    انگار این قوانین مثل یک بازیه هزارتوست که باید ذره ذره یک دری رو باز کنی تا به در بعدی بخوری و سعی کنی اون رو باز کنی و البته که هر بار مهارتمون در باز کردن در بیشتر می‌شه.

    من وقتی اون ترمزها رو کشف کردم و فهمیدم من برای پول ارزشی قائل نیستم و باید روی این موضوع کار کنم که پول خیلی ارزشمنده، علاوه بر آن وجود من و مهارتی که من بلدم خیلی ارزشمنده، از این به بعد، من با اعتماد به نفس بالایی می‌تونستم قیمت بالا بگم و در کمال تعجب تقریبا هیچ کس با قیمت من مخالف نبود. و حتی بسیار هم راضی بودن. کار تا جایی پیش رفت که برای همکارها و سرویراستار هم من قیمت می‌دادم و اون ها هم در کمال تعجب دیدن که با همون قیمتی که در ذهن خودشون نجومی بود، مشتری شرایط رو می‌پذیرفت و کار رو تحویل می‌داد یا پول رو پرداخت می‌کرد.

    پروژه‌های نسبتا خوبی رقم خورد؛ حتی قراردادهایی بسته شد، پس من یک در رو باز کرده بودم و الان باورم شده بود که مشتری‌هایی هستن که کار من مهارت من برای اون‌ها ارزشمنده و حاضرت بابتش پول پرداخت کنن.

    اما در این میان، درهای بسته دیگه‌ای خودش رو نشون داد. من دیگه شناخته شدم به شخصی که قیمت پایین کار نمی‌کنم و در حد خودم نیز کارهایی داشتم؛ اما باز هم در کمال تعجب می‌دیدم کار در لحظهٔ آخر کنسل می‌شه، حتی در مواردی هم که قرارداد بود و مشتری نصف کار رو تحویل داده بود، از ادامهٔ کار منصرف می‌شد.

    مدت‌ها روی این قضیه کار مردم و همین الان هم دارم روی همین ترمز کار می‌کنم که ترمز خیلی بزرگیه:

    «من از کار کردن می‌ترسم»

    به محض اینکه کاری بهم پیشنهاد می‌شه چنان استرس می‌گیرم که مبادا نرسم تموم کنم، مبادا کار مردم بمونه! وای اگه این کار جور بشه دیگه نمی‌تونم با دخترم هیچ تفریحی داشته باشم، دیگه خیلی سرم شلوغ می‌شه….

    این‌قدر این حرف‌ها توی ذهنم می‌آد و می‌ره که یک‌دفعه می‌بینم کار دقیقه نود کنسل شد و وقتی کنسل می‌شه من از ته دل خوشحال میشم که در بند کار جدید نیفتادم و وقتم آزاده.

    این خوشحالی از کنسل شدن کار رو که دیدم متوجه ترمز خودم شدم که من واقعا از انجلم کار می‌ترسم؛ یقین دارم به بهترین نحو انجام می‌دم. باور دارم هیچ کس به اندازهٔ من توی برخی از کارها وارد نیست؛ اما از اینکه آزاد باشم بیشتر لذت می‌برم و این پاشنهٔ آشیل منه.

    باید این ترمز رو حل کنم؛ حالا یا از طریق اینکه به کاری روی بیارم که در اون کار حس رهایی و آزادی رو تجربه کنم. من کارم رو برای خودم انجام بدم، مشتری خواست بگیره نخواست نگیره، نه اینکه سفارشی رو از مشتری بگیرم.

    یا اینکه ترسم رو از اینکه حالا وقتی کار دارم دیگه تمام زمانم اسیر کار می‌شه و آزادی‌م رو از دست می‌دم، درست کنم. البته نه اینکه از کاری که می‌کنم لذت نبرم، نه!!! حین انجام کار خیلی لذت می‌برم؛ اما همیشه یه استرسی هم باهامه که زودتر کار مردم رو تموم کنم و تحویل بدم.

    خلاصه ترمز جدیدی که باید از میان برش دارم همینه که من از کارکردن می‌ترسم؛ اگرچه بسیار بامهارتم.

    اما ساراجانم،

    بذار برات از موفقیت‌های دیگه هم بگم. توجه به نکات مثبت، تلاش برای دیدن نکات مثبت افراد، دوره‌کردن و به یادآوردن اتفاقات خوب یه دنیایی رو اطراف من ساخته که برای دیگران قابل تصور نیست. بگذار دو نمونه رو برات مثال بزنم:

    من هفته گذشته رو توی مسافرت بودم.

    شب اولی که در راه بودیم، خانواده به من گفتن که برو و از مهماندار بخواه که فلان کار رو انجام بده.

    من هم رفتم و ازش خواستم که بیاد و درجه فن رو معتدل کنه و ….

    خواسته‌ام رو که مطرح کردم، یه نگاهی به من انداخت و گفت: شما این‌قدر انرژی‌ت مثبته که آدم نمی‌تونه بهت نه بگه.

    بعد هم کفت من سی ساله که توی قطار کار می‌کنم، ما دو دسته مسافر داریم؛ مسافر خوش اخلاق و بداخلاق. شما جزو مسافرای خوش اخلاقی که خستگی رو از آدم بیرون می‌کنن. خلاصه یه مقدار به خوش و بش گذشت و درخواست من رو هم انجام داد و رفت. نیم ساعت بعد، من تخت بالای کوپه خوابیده بودم، دوباره در زد و به دخترم گفت اون خانمی که اومدن و خواستن فن رو کم کنن، کجا هستن؟ من بلند شدم و سلام کردم، بهم گفت: شمارهٔ من رو توی گوشی‌ت یادداشت کن، از الان تا آخر عمر، هر زمان بلیط قطار خواستین با من تماس بگیر. (باید حتما این نکته رو بگم که این طرف خودش بسیاااار خوش‌اخلاق و باادب بود).

    اطرافیان من این موضوع رو به شوخی و خنده گرفتن و گفتن طرف بهت شماره داده، منتظره بهش پیام بدی و داشته بهت خط می‌داده؛ اما من باور داشتم که این انسان شریف فقط داشته با رویهٔ زیبا و دوست‌داشتنی خودش به‌طور ناخودآگاه رفتار می‌کرده. چاره‌ای جز این نداشته؛ چون من قسمت خوب انسان‌ها رو بیدار می‌کنم.

    این قضیه گذشت و فردای اون روز توی محل اقامتمون بودیم که قصد خرید کردم. با دخترم رفتیم خرید. یه سوپری چسبیده به محل اقامتمون بود. ازش پرسیدم که یه مقدار پیاز سیب زمینی و میوه می‌خوام. از کجا تهیه کنم. یک دفعه دیدم سوییچ ماشینش رو برداشت و کفت بیا ببرمتون!!!

    هر چقدر از ما اصرار که لطفا فقط آدرس رو بدین و ما می‌خوایم پیاده روی کنیم و نمی‌خوایم به شما زحمت بدیم، از اون بندهٔ خوب خدا انکار که نه! زحمتی نیست. بتید ببرمتون جایی که قیمت‌هاش یه مقدار ارزون‌تره و جنس‌هاش بهتر. این اطراف خیلی الکی گرون‌فروش هستن.

    خلاصه ما رو با ماشین برد جایی که همهٔ خریدهامون رو بتونیم انجام بدیم. بعد هم می‌خواست منتظر بایسته، که من قبول نکردم و ایشون هم گفت پس اسنپ بگیرید. بی‌مزد و منت، بی آنکه از مغازهٔ خودش خریدی داشته باشیم، با چنین محبتی روبه‌رو شدم.

    حالا بازخورد دیگران چی بود: دخترم می‌گفت مامان من می‌ترسم، اینجا مشهده، ندزدنمون! خطرناکه! ولی من می‌خندیدم و می‌گفتم نه عزیزم این‌ها روی خوب مردمه که در برابر من ناخودآگاه فعال می‌شه.

    یکی دیگه از اطرافیانم می‌گفت: مگه می‌شه چنین چیزی! حتما دفعه‌های پیش که می‌اومدی اینجا، ازش خرید کردی، یادش بوده؛ اما من گفتم این آقا رو من بار اول بود که می‌دیدم.

    از این اتفاقات برای من زیاد می‌افته. بذار یه نمونه دیگه هم که توی همین سفر افتاد، برات بگم.

    تو راه برگشت، به‌خاطر اشتباهی که دقیقا از طرف من صورت گرفت، یکی از فنجون‌های قطار لب پر شد؛ اما ما نفهمیدیم. صبح که داشتیم از قطار خارج می‌شدیم، مهماندار سالن ما اومد جلومون و رو کرد به دخترم (با اینکه من بودم و وقتی من باشم، بچه‌بودن دخترم کاملا مشهوده و طبیعیه که چنین حرفی رو خطاب به بزرگتر می‌زنن)

    مهماندار رو کرد به دخترم و گفت: من از شما گله دارم، خیلی هم گله دارم.

    خلاصه ماجرا رو تعریف کرد. قسمت جالب ماجرا این بود که مقصر اون واقعه من بودم و حتی من داشتم با مهماندار صحبت می‌کردم؛ اما وقتی او می‌خواست جواب بده، دخترم رو خطاب قرار می‌داد و او رو سرزنش می‌کرد.

    دخترم هاج و واج نگاه می‌کرد و می‌گفت به من چه!!!

    اما من می‌فهمیدم داره چه اتفاقی می‌افته، روی بد طرف نمی‌تونست با من مواجه بشه، حتی اگه می‌خواست هم نمی‌تونست با من مواجه بشه.

    بعد هم هر چه اصرار کردم که خسارت بگیره، قبول نکرد.

    خلاصه که سارای عزیزم

    این اتفاقات دنیام رو تبدیل کرده به یه بهشت زیبا که از در و دیوار داره مهر می‌باره.

    از ترمزهام گفتم، خواستم بگم توی روابط چون ترمزهام خیلی کمتره، داره اتفاقاتی می‌افته که دیگران از هضم و فهم آن عاجزند.

    کامنتم طولانی شد؛ اما امیدوارم برای سارای عزیزم و هر آنکس که در این فرکانس هست، مفید باشه.

    به دستان مهربان خداوند می‌سپارمت!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  7. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    سلام بر سمانهٔ عزیز و حافظ دوست داشتنی

    ممنونتم عزیزدلم بابت انرژی مثبتت.

    من می‌دونم که با وجود یه نوزاد چقدر ممکنه وقت کم داشته باشی و چقدر برام این کامنتت باارزش بود که از حافظ به بغل برام پیام فرستادی.

    یه نکتهٔ مثبت توی این نوشته و سایر کامنت‌هات هست. کامنت‌های تو تعهدت رو به تغییر و پیشرفت نشون می‌ده. اینکه وجود حافظ رو بهانه نمی‌کنی و هنوز قاطعانه تقریبا هر روز کامنت می‌ذاری؛ یعنی هیچ مانعی قرار نیست سد راه موفقیت تو بشه و از این بابت بسیار خوشحالم.

    برای تو، حافظ عزیز و همسر محترمت دریا دریا شادی و سلامتی و برکت آرزو می‌کنم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  8. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    نفیسهٔ عزیزم،

    سلام

    اولا که تو واقعا لایق پرنسس بودن هستی و اصلا خود این باور به نظرم باور قشنگیه. اینکه تو این‌قدر لایقی که مثل شاهزاده‌ها با خودت رفتار می‌کنی.

    فقط عزیزدلم، می‌دونی عیب کار کجاست؟ اون فقط شاهزاده‌ها و پرنسس‌های توی قصه‌ها هستن که می‌خوابن، یکی بادشون می‌زنه.

    شاهزاده‌های واقعی از مردم عادی هم بیشتر کار می‌کنن. چون کار رو عار نمی‌دونن. چون اعتماد به نفس بالا دارن و عزت نفسشون به نگاه دیگران نیست.

    یقینا تو هم یه پرنسس زیبایی که لایق بهترین‌ها هستی، لایق بهترین رابطه‌ها و بهترین اتفاقات زندگی و از همه مهم‌ترین لایق بهترین ورژن خودت. ورژنی که استعدادهاش به فعلیت رسیده و در قصر آرزوهاش داره پادشاهی می‌کند.

    نفیسه جانم

    چقدر خوبه که هر بار از نکات ریز و اتفاقات خوب زندگی‌ت برامون می‌گی، این یعنی ذهن تو به سمت خوبی‌ها جهت یابی شده.

    برات بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم.

    لذت خوردن یه باربیکیوی عالی در کنار افراد سطح بالا با ارتعاش‌های عالی گوارای وجودت عزیزدلم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    زهرا نظام الدینی گفته:
    مدت عضویت: 2398 روز

    نفیسه جانم

    پیامت شگفت‌زده‌ام کرد، این‌قدر که الان می‌خوام پاشم، داد بزنم، خدا رو بغل کنم. اصلا من دنیایی که این خدا این‌طوری دقیق داره اداره‌ش می‌کنه رو این‌قدر دوست دارم که گاهی فکر می‌کنم بیشتر چیزی نمی‌خوام.

    می‌گن بالاترین مرتبه بهشت، عند ملیک مقتدر است، اگه بالاترین مرتبه بهشت اینه که خب، عزیزدلم من الان در بالاترین مرتبه ایستاده‌ام. دقیق نزد پادشاه مقتدر عالم، فرمون زندگی زهرا که الان جز به دست خودش نیست و من چه خوشبختم!نفیسه‌جانم،

    بذار ماجرا رو از اول تعریف کنم.

    من با دوره‌های استاد اتفاقات بزرگی برام افتاد که همهٔ اون‌ها به خاطر این بود که خدا رو شناختم و زندگی‌م از حالت شرک خارج شد. اتفاق‌هایی که دیگران رو به تعجب وا می‌داشت و من توی دلم می‌گفتم: اعتبارش از خدا، افتخارش برای من!

    در زمینهٔ کاری هم تغییرات خوبی داشتم؛ اما باید در مسیری قرار می‌گرفتم که به آزادی و استقلال مالی و کاری برسم. من تغییراتی داشتم؛ اما هنوز خیلییییی باید دو دو تا چهار تا بکنم، خیلی باید تلاش کنم که حسابم رو به آخر ماه برسونم و این برای منی که همه‌کاره‌ام پادشاه جهان بود، اف داره.

    از خدا پرسیدم که چه کار کنم؟

    بهم الهام شد که فلان کار رو بکن. از عید تا حالا که این سؤال رو پرسیدم و این جواب رو شنیدم، هی بهانه می‌آرم که معلوم نیست من این کار رو دوست داشته باشم یا نه؟ مردم چی می‌گن؟ برای تمام بهانه‌هام خدا جواب فرستاد. گفت این کار رو انجام بده تا بفهمی دوستش داری یانه! انجامش بده شاید این قدم اول باشه. انجامش بده، چیزای جدید برات کنار گذاشتم؛ اما اعتراف می‌کنم کندن از منطقهٔ امن خیلی سخت‌تر از اونی هست که فکرش رو می‌کردم.

    از خدا خواستم اگه باید این کار رو بکنم، برام یه نشونه بفرسته، صبح رفتم تو اداره دیدم یک نفر اومده بهم سفارش کاری که فقط توی ذهنم بود، می‌ده. از این واضح‌تر نمی‌تونست نشونه بیاد. یعنی بی‌آنکه کار رو شروع کرده باشم، خدا برام مشتری فرستاد، فقط به عنوان نشونه. یقین پیدا کردم که باید این کار رو بکنم. دوباره شک کردم و گفتم خدایا اگه باید توی همین کاری که هستم بمونم، بهم نشونه بده، یک روز نگذشته بود که یه مشتری عالی برای همین ویرایش که انجام می‌دم رسید. توی دو راهی موندم؛ اما نشونه‌ها حاکی از این بود که باید به الهامم عمل کنم. رفتم اولین قدم رو برداشتم. اولین قدم خریدن سیم کارت بود. اونجا که داشتم سیم‌کارت می‌خریدم، سر بالا آوردم دیدم روی دیوار نوشته به چند بازاریاب نیاز است. همون لحظه الهامم بهم گفت: خب، اگه سختته، یه بازاریاب پیدا کن. می‌دونم خلاف درس‌های دورهٔ عزت نفس بود و من باید خودم می‌رفتم خودم رو پرزنت می‌کردم، اما برای شروع خوب بود. به خدا گفتم یه بازاریاب برام پیدا کن.

    دیروز همکارم که یه بار باهاش در مورد کارم صحبت کرده بودم، خودش اومد بهم گفت: اگه راضی باشی اون کار رو با هم راه بندازیم. بازاریابی و توزیع با من و همسرم که ماشین داریم، تولید با تو که توی کار ماهری.

    قبول کردم. با شرایط پنجاه پنجاه هم قبول کردم؛ چون کارم خیلی سبک می‌شه؛ اما چون شراکت رو شرک می‌دونم به گفتهٔ استاد، می‌خوام بهشون بگم کار برای منه، اسم برند و مدیریتش با منه، اما آنچه درآوردم نصف نصف؛ چون واقعا به یک میزان کار می‌کنیم.

    از دیروز تا حالا که کار جدی‌تر شده بیشتر دارم بهش فکر می‌کنم.

    چند لحظه قبل از اینکه بیام سراغ گوشی‌م و نقطهٔ آبی و پیام قشنگ تو رو ببینم، داشتم می‌گفتم خب چرا یه نفر پیدا نمی‌شه بگه بیا برای من کار کن و هر چی می‌خوای بهت می‌دم و هر سه ماه یک بار هم برو سفر خارجی (داشتم یه فیلم می‌دیدم که چنین شرایطی رو نشون می‌داد)

    خلاصه این که از ذهن من گذشت اومدم و دیدم تو خواب دیدی که کاری که بهت الهام شده رو انجام بده و بعد بهت الهام شده که برو و این رو به زهرا بگو. آخه مگه قشنگ‌تر از این هم داریم؟!

    فکر کن! از اون‌ور دنیا خدا بهت پیغام بده. مگه داریم چنین چیزی!!!!

    نفیسه، با همهٔ این توصیفات، این رو باید بهت بگم. رسیدم به اونجا که باید عمل کنم و من با اینکه یکی دو تا قدم خیلی مهم در زندگی‌م برداشتم و دیدم که چطوری خدا پشتم وایساده؛ اما الان می‌فهمم که چقدر قدم اول رو برداشتن سخته.

    تو این مسیر باید توکلم زیاد باشه و دنبال نتیجه و قدم بعدی نباشم. باید به غیب ایمان بیارم.

    باید اعتماد به نفسم رو ببرم بالا و بتونم خودم رو پرزنت کنم و حرف مردم هم برام مهم نباشه.

    باید به قانون تکامل و تصاعد ایمان بیارم.

    باید سوراخ‌های ظرفم رو بگیرم و باید عمل کنم، عمل عمل عمل

    تا عمل نکنم، به خدا همهٔ این‌ حرف‌ها حرف مفته. الان می‌فهمم چرا بعضی تو همین مسیر به این راحتی موفق شدند؛ فقط چون به الهاماتشون عمل کردن.

    امیدوارم با خبرهای خوبی برگردم و بهت اتفاقات قشنگ رو خبر بدم، این اتفاقات قشنگ اصلا معلوم نیست چیه، یه چیزی بهم می‌گه فقط پا به راه بذار، فقط همین.

    روی ماهت رو می‌بوسم عزیزم و برات آرزوی بهترین‌ها رو دارم. ممنون از پیغام زیبایت. (گزینهٔ پاسخ در پیغامی که برام فرستادی، فعال نبود، برای همین جواب رو اینجا فرستادم)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: