توجه: توضیحات این فایل شامل یک بخش مقدمه و سپس یک سوال است.
بخش ” مقدمه ” در تمام مجموعه قسمت های ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده ” یکسان است اما در انتهای این توضیحات، در هر قسمت یک ” سوال متفاوت ” پرسیده می شود. (یعنی هر قسمت از این مجموعه، مقدمه یکسان اما سوال متفاوتی دارد)
لازمه درک سوال و پاسخ به آن این است که مقدمه را حتما بشنوید. هرچند در هر قسمت که دوباره مقدمه را می شنویم، از زاویه ی دیگری آن را درک می کنید که در نهایت به درک کلی ما از این اصل کمک می کند و می توانیم پاسخ های دقیق تری برای سوالات پیدا کنیم.
و اما سوال این قسمت از مجموعه ی ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده “
سوال:
در روابط خودت با دیگران – خصوصا روابط عاطفی – شما چه نقشی را بازی می کنید؟
بعنوان مثال ممکن است پاسخ فرد این باشد که:
- من نقش مراقب را بازی می کنم. مثلا من همیشه مراقب هستم تا فرد به دردسر نیفتد؛
- من در روابط همیشه دنبال صلح هستم و اگر بحثی پیش بیاید، من راهی پیدا می کنم برای تمام کردن بحث و صلح دوباره؛
- من در رواوبطم نقش قربانی را دارم و احساس می کنم به من ظلم می شود؛
- من در روابطم ناجی هستم و همیشه سعی می کنم اگر فرد مشکلی دارد به او کمک کنم تا مشکل خود را حل کند
و…
نکته: توضیحات استاد عباس منش پیرامون این سوال را در فایل صوتی یا تصویری بشنوید تا بتوانید درک بهتری از این مفهوم پیدا کنید.
سپس پاسخ خود به این سوال را در بخش نظرات این قسمت بنویسید.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
همانطور که می دانید، دوره کشف قوانین زندگی به صورت کامل بروزرسانی شده است. یک شیوه اساسی برای افزایش مهارت در شناسایی و حذف ترمزهای مخفی در برابر خواسته ها، دوره کشف قوانین زندگی است.
در بروزرسانی جدید، تمریناتی تخصصی به دوره اضافه شده است. این تمرینات در یک فرایند تکاملی، به دانشجو یاد می دهد تا درباره هر خواسته ای که با وجود تلاش به آن نرسیده است:
- اولاً: ترمزهای مخفی یا باورهای برعلیه آن خواسته را در ذهن خود بشناسد؛
- ثانیاً: با ابزار منطق،آن ترمزهای ذهنی را از ریشه حذف کند و به این شکل، طبق قانون، خواسته اش را دریافت کند؛
نتیجه عمل به آگاهی ها و انجام تمرینات این دوره، این است که:
فرد از همان نقطه اول، در مسیر هم جهت با خواسته اش قرار می گیرد و با ایده ها، راهکارها و فرصت هایی برخورد می کند که با آن خواسته هم فرکانس است و اجرای آنها نتیجه بخش است.
در نتیجه آن خواسته به صورت طبیعی وارد زندگی اش می شود. ضمن اینکه از مسیر خلق خواسته، لذت می برد.
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در این بروزرسانی و نحوه خرید دوره را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 6205MB22 دقیقه
- فایل صوتی پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 621MB22 دقیقه
پیداکردن الگوهای تکرارشونده قسمت 6.
در روابط خود با دیگران چنقشی رو بازی میکنید؟
البته یه کامنت دیگه در رابطه با روابط عاطفی نوشته بودم دلم خاست یکی دیگه درمورد روابط بادیگران ونقشهایی که با اونا داریم بنویسم.
استاد احساس میکنم ازطرح این سوال ، باتوجه به پاسخهایی که دوستان میدن ، شمایه هدفی دارید؟
مطالعه ی کامنتها ونظرات دوستان همه وهمه نشون میده که قضاوت یاتایید دیگران برامون خیلی مهمه که نقش بازی میکنیم.
همه ی اینها ازعدم اعتماد به نفس وعزت نفس مامیاد.
یکی تو رابطش دنبال کمال گراییه.
دیگری نقش فرد مظلوم روبازی میکنه.در حالیکه پشت این نقاب به هیچ وجه فرد مظلومی نیس.
همیشه فکر میکردیم فرد مظلوم کسیه که ازمهربونی زیاد ،با وجود دیدن ظلم ،کوتاه میاد.درحالیکه میتونه این باشه که این فرد مظلوم ،به دلیل عدم اعتماد به نفس ،قدرت وشهامت دفاع ازخودشو نداره.وترجیحا سکوت میکنه تا مظلوم دیده بشه.
در صورتی که اگه شهامت حرف زدن داشت ،اگه شهامت دفاع ازخودشو داشت ،سکوت نمیکرد.
خودم یه زمانی البته خیلی سالهای دور ،ب نظر مظلوم بودم.
اولا ازاینکه اون موقع اگه کسی بهم میگفت مظلوم خیلی خوشم میومد.
چون فکر میکردم دیگران به افرادی که خوب و مهربونن ،میگن مظلوم.
در ثانی یادمه خیلی جاها وقتی ازکسی رنجیده خاطر میشدم یاکسی ازم سواستفاده میکرد.
یاکسی بهم زیاد امرو نهی میکرد،دلم میخاست خفش کنم.
وچنان کینه ونفرتی ازش تووجودمشکل میگرفت که تمام ذهنم درگیر انتقام ازش میشد.منتهی دوس داشتم مظلوم نمایی کنم. ینی ظاهراً نشون میدادم که مظلومم ولی جایی که فرصت گیر میووردم ،ازش انتقام میگرفتم بدون اینکه طرف متوجه بشه.
شایدم ظاهراً اطاعت امر میکردم اما نمیزاشتم چیزی تو دلم بمونه ..
ممکن بود سریع انتقام خودمو بگیرم و ممکن بود مدتها شایدم سالها طول بکشه .اما بالاخره کارخودمو میکردم.
البته که با حفظ نقش مظلوم بودن ،افکارم متشنج بود .
خیلی جاها طرف داره توصورتمون نگاه میکنه ولی تو دلمون در تمام اون لحظات ،داریم به اون فرد فحش و ناسزا میگیم یانفرینش میکنیم.
اون موقع ازقانون سر در نمیووردمکه بخام کنترل ذهن داشته باشم.
یااینکه تمرکزمو ببرم جای دیگه.
یا اینکه باکلامم چیزی نگم که بعد خودم خلقش کنم.
واقعن به چیزی توجه نمیکردیم.
فقط ظاهرن ،به نظر زنده بودیم وزندگی میکردیم.
نمیخام بگم کسی مقصر بوده همونموقشم هر بلایی سرمون میومد ،عاملش خودمون بودیم.
یه نقش دیگه ای رو خوب بازی میکردم .اینکه همیشه احترام به افراد بزارم.
نقش آدمهای ترسو وبزدل رو خوب بازی میکردم چون بودم .اینجا هم یه آدم ترسویی بودم که از سر ترس، به دیگران احترام میزاشتم که از عدم اعتماد به نفس وعزت نفسم بود.
میترسیدم اگه احترام نزارم ،اونا اجازه هر رفتاری به خودشون نسبت به من بدن .پس ازروی ترسم ناچار اگه تمایلی هم نداشتم اگه نیازی هم نبود احترام میزاشتم.
یه جاهایی میترسیدم کسی کارایی که من میخام انجام نده ،پس از روی ترس باز احترام میکردم.
یه جاهایی به خاطر رعایت نکردن حریم خصوصی خودم وبازگو کردن هرآنچه دردرونم بود،مجبور میشدم نقش بازی کنم واحترام کنم که مبادا اون طرف ،منو لو نده وعابروی منو نبره.
که از اعتماد بی موردم نشات میگرفت.
یه وقتایی از بعضی از افراد، بت ساخته بودم .
انقد اعتماد به نفسم پایین بود که فکر میکردم بقیه خیلی از من بهترن پس باید به همه بدون دلیل احترام بزارم.
در مورد بزرگتر هامثل پدر ومادر هامونم ب نظرم خودمون زیادی احترام کردیم که سبب تشدید رفتارهای نا مناسب وناجالبشون شدیم.فقط به خاطر این باور که اونا چون پدرومادرم هستن هرچی بگن وهرکاری بکنن شما نباید چیزی بگید که اگه بگید بی احترامی کردید وخداوندحتمن مواخذتون میکنه.
دیگه بی حرمتی به پدر ومادرو کسی نمیبخشه.
حالا بی احترامی ما چی بود؟اینکه وقتی میگن فلان کارو بکن بگیم ببخشید نمیتونیم.
میخام بگم میدونم تو قرآن نیکی به پدر ومادر اومده ولی گفته نشده که پدر و مادرت هر بلایی که بسرت اووردن تو نباید چیزی بگی چون پدر و مادرن!.
باور کنید همین یه باور غلطمون به چقدر از پدرومادرها خسارت زده وباعث شده که اونا به همون شکل در عیب ونقص های خودشون غوطه ور باشن.
حتی بیان احساس رو ازما گرفته بودن که مبادا اونا ازدستمونبرنجن.
برای پدر ومادرمون خیلی نقش بازی کردم .خیلی وقتا دلم میخاسته فریاد بزنم ودادبزنم،تمام حال خرابیهامو که به اونا ربط داشته بگم ،اما کی جرات اینکاروداره؟!
برای مامان باباهامونم باید چاپلوسی بکنیم که اونا ازما راضی باشن.
اینجا باز اونا مهمتر ازما بودن و هستن.
همیشه نگران این هستیم که مبادا از دست ما ناراحت بشن.!
پس باید نقش بازی کنیم.
همیشه نقش فرزندخوب وادای آدم خوبا رو باید دربیاریم که اونا بهمون افتخار کنن.
یه جاهایی هم ازترسم نقش بازی کردم که کسی تنهام نزاره.
میدونید در کل هرکسی که نقش بازی کرده حتی نقشهای مثبت ب نظرم شخصیت دورویی داشته .
کسی که بانقاب با دیگران رفتار کرده حالا به هر علتی.
علتش مهم نیس وتوجیه وبهانه ی درستی نیست.
این مهم بوده که ما نقش بازی کردیم وازخود واقعیمون دور بودیم .
بین درون وبیرون ما فرسنگها فاصله بود .
با هر کسی به یه دلیلی به یه نحوی نقش بازی میکردیم.
این آدما همیشه از خود ما مهمتر بودن .
مهمتر بودن که نقش بازی میکردیم.
یه نگاه به اکثر آدمها بکنید میبینید که هیچکی خودش نیست.
جایی باید حرف بزنیم نقش سکوت رو بازی میکنیم.
جایی که باید سکوت کنیم ادای آدم پر حرفا رو در میاریم.
جایی که حسادت میکنیم نقش آدم بی تفاوت رو بازی میکنیم.
جایی که بی تفاوت باید باشیم نقش مداخله گرو بازی میکنیم.
جایی که باید آروم باشیم ،عصبانی میشیم .
جایی که بایدخشم خودمونو بروز بدیم ،نقش آدم آروم وموجه رو بازی میکنیم.
جایی که نباید نقش آدم خود خواه رو بازی میکنیم .
جایی که باید صبور باشیم نقش آدم عجولو بازی میکنیم.
جایی که باید رها کنیم وکاری نکنیم ،میاییم نقش آدم ناجی رو در میاریم .
جایی که باید کاری کنیم وحرکتی بزنیم ،عین خیالمونم نمیشه.
اینجا هیچ نقشی بازی نمیکنیم.
جایی که باید بپذیریم نقش آدمای قاطی رو بازی میکنیم.
جایی که باید آرامش داشته باشیم نقش آدمای استرسی روبازی میکنیم .
جایی که باید راز دار باشیم نقش بازی میکنیم که هستیم در حالی که نیستیم.
جایی که نباید فرار کنیم ،نقش آدمای فرار رو بازی میکنیم.
جایی که باید احساس بگیم،نقش آدمایی که انگار هیچشون نیست رو بازی میکنیم .
در یک کلام ما آدما همش در حال نقش بازی کردن هستیم .
باخودمون هم ناصداقتی میکنیم.
هر کدوم علت وتوجیهات و توضیحات خودمونو داریم.
هرکس یه جور قانعت میکنه که کاری که کرده ،رفتاری که داشته درست بوده.
حالا ما چه جور هستیم ؟!
مایی که ادعا میکنیم که تو مسیر درست هستیم آیا همه جا وباهمه کس ،خودمون هستیم.
ینی هیچ جا نقش بازی نمیکنیم.
البته که در تکامل تغییراتمون هستیم.
وهنوز اونی که باید بشیم نشدیم.
ولی باتوجه به قوانینی که یاد گرفتیم بخصوص نگه داشتن احساس خوب در خودت .خیلی ازرفتار هاو اعمال ما صادقانه شده .
قانون طوری مچتو میگیره که تو راه فراری نداری وناگزیری که اطاعت امر کنی واگر نه اونی که آسیب میخوره توهستی.
چیزی که من دریافت کردم اینه که برای هرکس وهرچی نقش بازی کردیم ،ولی برای قوانین جهان وبرای خدانمیتونیم نقش بازی کنیم.
باتوجه به هر عملی، عکس العملش رو زود میبینیم.
پس باقانون ازاین شوخیا نداریم.
خوب باشی خوبی میبینی .
بد باشی بدی میبینی.
بپیچونی ،میپیچونتت.
خلاصه اینکه باید صادق صادق باشی.
اینجا دیگه نمیتونیم کسیو فریب بدیم یا کسیو تو آب پیاز نگه داریم.
باید مثل کف دستت صاف ومثل آب زلال زلال باشی.
جهان مثل آینه باهات برخورد میکنه .جهان همونی رو نشونت میده که تو داری میبینی.
پس جای فراری نیست.
چاره ای نداری که خوب باشی.
چارهای نداری که یاد بگیری خوب باشی.
وازخودت درست مراقبت کنی.
خودت باشی بدون اینکه به عواقب کار فکر کنی.
دلیل تراشی ،ممنوع !
حاشیه تراشی ،ممنوع!
دوست داری چطور باشی ؟
دوست داری چکار کنی ؟
هرچی که دوست داری و هرکاری که باوجودت هماهنگی داره همون کارو انجام بده بدون ترس از قضاوت کسی!
بدون نقش بازی!
بدون ترس وواهمه از کسی!
حالا که امروز به نقش بازی کردنهامون دقت کردیم .بیاییم از همین امروز تصمیم بگیریم که هرجا حس کردیم میخایم وارد نقشی بشیم ،خود داری کنیم.
بدون اینکه به نتیجش فکر کنیم ،هرآنچه درسته انجام بدیم.
امیدوارم که بتونیم.
ب نظرم استاد اکثر جاها خودشه.
همیشه این حس رو ازش دریافت کردم که خود واقعیشه.
خودشیرینی بازی وچاپلوسی واین حرفا رو هم جالب ندونید وفکر نکنید اینا نقشهای خوبی هستن.
اینا هم ازکمبود عزت نفس میاد.
استاد جونم عاشقتم .
ممنون که ذهن ما رو انقد خوب باز کردید تا بیشتر به عملکردهامون فکر کنیم.
این مردم هیچی نیستن .همه ی ما موقتی تو این دنیا هستیم بیایید باخود واقعیمون بودن اززندگی لذت ببریم.
اگه خوبیم واقعن خوب باشیم.
نه ما به کسی برتری داریم نه کسی به ما.
ازچیزی نترسیم.
خودمون باشیم.
پیدا کردن الگوهای تکرار شونده قسمت 6.«نقش».
سلام به استادجون عزیزم ومریم عزیز ودوستان عزیز.
ممنون وسپاس از استاد به خاطر طراحی سوال جدیدشون.
استاد سوال خیلی خوبی طراحی کردید.چیزی که همیشه درگیرش بودیم وشایدم هنوزم هستیم.
«نقش ».
درمورد روابط عاطفی اول صحبت میکنم .صادقانه میگم که خیلی نقش بازی کردم .کلا همش تو نقش بازی کردن بودم .هیچ وقت خودواقعیم نبودم .
90در صد احساساتم وعملکردهام تو روابط عاطفی با نقش بازی کردن بوده.چون ازروابطم راضی نبودم .علت خاص ومهمی هم نداشت .یه بهونه ی الکی تو ذهنم پرورونده بودم وطبق اون ذهنم پیش میرفتم وازدنیای واقعی فاصله گرفته بودم .
بیشتر تو توهماتم بودم .یه جورایی خیال پردازی میکردم.
استاد میگن تجسم کنید.یه چیزی شبیه تجسم ولی فرقش باتجسم این بود که ازدنیای واقعی خودم دور افتاده بودم .ینی تو همون خیالات خودم گیر کرده بودم واین جالب نبود.
جالب نبود که افتزاح بود چون خیلی خسارتهاخوردم وخیلی به همسرم خسارت زدم.
ثبات شخصیتی نداشتم ،یه روز عاشق بودم یه روز فارق .
یه روز تحویلش میگرفتم یه روز پس میزدمش.
همه چیز بستگی به حال من داشت.بنده خداهمسرمو دیونه کرده بودم.
همسرم باید به هرسازی که من میزدم میرقصید.
اول ازخصلتهایی که داشتم بگم .من یه آدم کاملا مغرور وخودشیفته وکمال گرایی بودم.
چون از لحاظ ظاهر واندام از همسرم سرتر بودم ،تو زندگیم خیلی سواستفاده ها کردم.
خیلیا رومیدیم ومیشنیدم که خارج اززندگی خودشون وارد یه رابطه ی دیگه میشدن اما من کسی بودم که دوست نداشتم به این شکل ازرابطم با همسرم خارج بشم بنابراین هرروز تو خونه یه داستان درست میکردم که خودمو خالی کنم.
شاید به کلام نه، ولی تو رفتارهام خیلی همسرمو تخریب کردم.
ازلحاظ اخلاقی وعقلی هم چون خودمو منظم ومدیرخوبی میدیدم وفکر میکردم مدیریتم تو زندگی عالیه وحواسم به همه چیز هست.بیشتر مغرور میشدم.
همسر من ظاهراً یه فرد بی خیال وخونسردوکم حرفی بودومن برعکس ایشون پر حرف و اکتیو و زرنگ .
بیشترکارای خونه به غیر از درآمد زایی ، به عهده ی من بود.
درواقع چون مسولیت زیادی قبول کرده بودم خودمو برتر میدونستم .
اکثرکارای بچه هام باز با من بود.
احساس قربانی شدن نمیکردم ولی خودموحیف این مرد ،میدونستم.شایدم احساس قربانی بودن میکردم چون شکوه وشکایت وآه وافسوس زیادی میخوردم.
همیشه فکر میکردم بیخود وبی جهت دارم زندگی میکنم .انگیزه ای برای شاد بودن نداشتم .همیشه دنبال بهونه ای میگشتم تا به همسرم حالی کنم که خیلی افتزاحی.اصلا تو مرد ایده آل من نیستی.
سعی میکردم شاد باشم فقط به این جهت که دیگران درمورد زندگیم قضاوت بدی نداشته باشم.
انقد کوته فکر بودم وانقد کوچیکفکر میکردم که حتی به خاطر آرامش وخوشبختی خودم کاری انجام نمیدادم.
گفتم که کلا تو نقش بازی کردن بودم .خوبم بازی میکردم.
اون موقعه ها همسرم در آمد خوبی نداشت که دلمو به پولش خوش کنم.هرچندبی انصافی نکنم همیشه سعی کرده رفاه و آسایش ما روفراهم کنه.
ولی در کل همیشه فکر میکردم این منم که این زندگی رو پا برجا نگه داشتم واین قدرت بیشتری بهم میداد وازاین قدرتم سو استفاده میکردم.
راحت تندی میکردم.
زود عصبانی میشدم.
زیاد امرونهی میکردم.
فکر میکردم این منم که زندگیمو ازفلاکت نجات دادم .
اگه مراقبتها وگذشتهای من نبود الان زندگیم بدتر از این میشد.
انصافا از رفتارهای متواضعانه ی همسرم وحتی ازدوست داشتن زیاد ازاندازش نسبت به خودم خیلی سو استفاده ها کردم.
همین جا اعتراف میکنم که من در حق همسرم خیلی ظلم کردم.
واقعن مثل هیتلر باهاش برخورد میکردم.
هیچ وقت بدون اجازه ی من آب نمیخورد.
البته چیزی که من میدیدم.اینکه بیرون از خونه چطور بود و نبود نمیدونم.
ولی همیشه عشق وعلاقش سر جاش بود.
هروقت هرچقدر پول داشت به پای من میریخت.
پیش همه بزرگم میکرد.
همیشه بهم اعتماد داشت.
اگه کاری رو بهم میسپرد خیالش راحت راحت بود که درست وبه موقع انجام میشه.
منو خیلی قبول داشت.
نگاه به اخلاقای منفیم نکنید که گفتم .الان اینجا برای پاسخ به سوال، بیشتر تمرکزم رو روی منفی هام ونقش بازی کردنهام گذاشتم.
نقصهای زیادی داشتم اما درکنارش خوبیهای زیادی هم داشتم.
ولی درکل برای این زندگی که خودم احساس رضایتی ازش نداشتم ،نقش زیاد بازی کردم.
حتی پیش دیگران حتی پیش خانواده های دسته اولمون ،ممکن بود تا پشت درخونه ی طرف جنگ ودعوا باشه ولی تا وارد خونه میشدیم الکی میخندیدم و رفتارهام با همسرم تغییر میکرد.
چرا ؟چون دوست نداشتم کسی بفهمه من خوشبخت نیستم.
میخاستم همه فکر کنن من دارم عالی زندگی میکنم وهیچ مشکلی ندارم.حتی ازلحاظ مالی نقاب میزدم که مبادا کسی متوجه بشه ما کم میخوریم یا کم میخریم.
دقیقن مثل این میموند که من هنر پیشه ی قهاری بودم وداشتم تو سریال خونگی نقش اول رو بازی میکردم.
یه دفه خندم گریه میشد. یا گریه ام خنده
در عین خوشحالی یه دفه پرخاش میکردم.
ویا درعین ناراحتی یه دفه خوشحال میشدم.اصلا معلوم نبود چمه؟!
بطور عجیبی عجیب بودم.به قول همسرم عجوبه ای بودم برای خودم.
تازه فکر میکردم که چقدر خوبم که این شکلی دارم زندگی میکنم وبه خودم افتخار هم میکردم.
خودمو ازهر نظر ازهمه ی اطرافیان بهترم میدونستم.
باورتون میشه الان که دارم مینویسم داغ کردم.
خجالت زده وشرمنده ی همسرمم هستم.
دیگرانو اگه اذیت کرده باشم خیلی لطفها هم در حقشون کردم .
اگه نقشی برای کسی بازی کردم حتمن مصلحت دونستم .فکر نمیکنم نقش بازی کردن های من خسارتی به اونها زده باشه.چون همش نقش آدم خوبه رو براشون بازی کردم.
اگه خسارتی هم باشه خودم خوردم.چون تا جایی که تونستم نقش یه آدم مثبت روبرای دیگران بازی کردم.
نقش آدم فداکارو باگذشت.
نقش یه آدم زرنگ .
نقش یه آدم مسولیت پذیر.
نقش یه آدم ناجی .
نقش یه آدم مهربون.
نقش یه آدم بی دوز و کلک.
ولی در اصل یه آدم دورو وبد جنسی بودم که خیلی جاها دوست نداشتم کارای خوبی که میکردموانجام بدم .
فقط به خاطر اینکه خوب قضاوت بشم .ودیگران پشت سرم ازم تعریف کنن بهشون محبت میکردم.
عاشق تعریف وتمجید وتایید دیگران بودم.
کاملا مشخصه که همه ی رفتارهام و کارایی که برای دیگران انجام میدادم ازعدم اعتماد به نفس وعزت نفسم بوده.
اینو وقتی که این دوره رو کار کردم فهمیدم.
اگه کسی ناراحتم میکرد یا به هر نحوی تحقیرم میکرد نمیتونستم ازخودمدفاع کنم یا طوری رفتار کنم که کسی اجازه ی توهین یا بی احترامی بهم رو نداشته باشه .باز اینجور جاها نقش بازی میکردم نقش آدمهای مظللوم .
حالم ازاین کلمه به هم میخوره.
انقد چوب این باورو خوردم که مظلوم نمایی کردم.
درسته ازخیلی ازقولدور بازیا وزور گویی هام گفتم، اما درمقابل آدمهای پر قدرت تر ازخودم البته که زاییده ی ذهنم بود،خیلی مظلوم میشدم.
مثلا درمقابل مادر شوهر وپدر شوهرم.
اصلا دوست ندارم اون روزا رو تداعی کنم .
انقد که خودمودست پایین و کم رو میدیدم.
انقد که راحت اجازه ی هربرخوردی باهام میشد.
انقد که بلد نبودم کلامی حرف بزنم.ب نظرتون کجای کارم میلنگیده.؟!
یه جاهایی که زورم میرسید زورگو بودم وخوب انتقام میگرفتم .وهرجایی که زورم نمیرسید شخصیتم کاملا برعکس میشد.
هم ظالم بودم هم مظلوم .
هردونقش رو خوب بازی میکردم.
چون در اصل ظالم نبودم میخاستم ادای آدمای پر قدرت رو دربیارم تا ازم بیشتر حساب ببرن.
اگه جایی نقش مظلوم رو بازی میکردم ازدرون آتیش میگرفتم ولی جرات و شهامت حرکتی نداشتم.
پس هردو نقش بودوهیچکدومخود واقعیم نبودم.
کلا انگار دوگانگی شخصیت داشتم.
یه جاهایی سرشار از اعتماد به نفس ویه جاهایی اثری از اعتماد به نفسم نبود.
دقیقن دختر خونه هم که بودم همین طور باهام رفتار میشد.
یه جاهایی ازم تعریف وتمجید میشد یه وقتایی هم کاملا برعکسش ،فقط سرخورده وکوچیکم میکردن.
انگار ازاولم تکلیفم باخودم مشخص نبود.
باوجود تغییرات زیادی که کردم وروی تک تک موضوعاتی که به شما گفتم کار کردم وتغییرشون دادم بازم میبینم یه جاهایی خودم نیستم .
من دیگه اون همسر سابق خود خواه نیستم .
ب نظرم یه خانم خوب ومتشخص و موجهی شدم.
احترام به همسرم میزارم.قدر تمام لطفهایی که بهم میکنه رو میدونم.بی احترامی نمیکنم .
امرونهی نمیکنم .چیزم بخام فقط درخواست میکنم.
هرجا باشم ازش تعریف میکنم .
واقعن تمام تمرکزم سمت مثبتهاشه.اصلا دلیل حس خوبم بهش از همین جا شروع شد که تمرکزمو بردم سمت مثبتهاش.
همسر من مرد خوبیه .اگه نقاط ضعفی هم داشت ،روابط ناجالب من بیشتر دامن به ضعفهاش زده بود.
نمیخام خودمو مقصر کنم.اونم به شخصه باید خودش دنبال تغییرات خودش میرفت.
ولی الان که کلی تغییر کردم واین تغییرات ازمن شروع شده ،میبینم که ایشون هم چقدر بهتر شدن.
اینکه استاد میگه تمرکز روی تغییرات خودت باشه .باتغییرات توطرف مقابلتم. تغییر میکنه ،کاملا درسته.
دیگه حس قربانی بودن ندارم تازه درک کردم ازاولشم میتونستم نداشته باشم ولی متاسفانه خودم جذبش کرده بودم.
من کسی بودم که ازاولم مثل ملکه ها میتونستم زندگی کنم .اما خودم انقد به بیماریهام دامن زدم که همه چی به هم پیچیده شد.ونقص رو نقص پدیدار میشد.
نمیگم خیلی خوب باخودم در صلحم اما خیلی بهتر از قبل هستم.
امروز یاد گرفتم توقعاتی که ازدیگران دارم رو اول خودم ازخودم داشته باشم.
اول خودم به خودم احترام بزارم .
خودم قدر ارزشهامو بدونم.
خودمم خودمودست داشته باشم اما نه باخود خواهی.
و نه بافخر فروشی.
صددرصد امروز ازخودمبهترمراقبت میکنم.
دیگه خودمو ناجی کسی نمیدونم حتی بچه های خودم چ برسه دیگران!
به هیچ وجه دنبال کمال گرایی نیستم.که همین کمال گرا بودن پدر منو دراوورد.
سعی میکنم به کسی ظلم نکنم وازکسی هم ظلم نبینم.
البته که دوره ی عزت نفس منوقوی وقویتر کرد.
شهامت وجسارت منو خیلی بالا برد.
اجازه ی کوچکترین بی حرمتی به کسی نمیدم.
الویت هرچیزی اول خودمم بعد دیگران.
دیگه قضاوت وتایید وتعریف دیگران برام چندان ارزشی نداره.
به خصوص کسانی که شناخت بهشون دارم.کسانی که به خاطر منفعت طلبی نزدیکت میشن.
دیگه رئیس بازی در نمیارم.به نظرات وحقوق دیگران هم احترام میزارم.
کاریو تحمیلی انجام نمیدم وبه کسی هم تحمیلی، امر نمیکنم.
حدومرز خودمو شناختم وبرای خودم چارچوبهایی دارم.سعی میکنم به حق و حقوق کسی هم تجاوز نکنم.
فقط برای امروزم زندگی میکنم که چیزیو ازدست ندم.
اگه مواردی پیش بیاد که ناراحت بشم سریع سعی میکنم احساسمو خوب کنم.
همین که امروز خوب باشم.مهربون باشم.
داشته هامو ببینم.
قدر لحظاتم روبدونم.
باهمسر وفرزندانم خوب رفتار کنم.
سعی کنم الگوی خوبی باشم برای اطرافیانم .
دنبال آرامشم باشم.
دنبال عوامل بیرونی برای خوشبخت کردن خودم نباشم وازدرون حال خودمو خوب کنم.برام کافیه.
خودم به خاطر نقشهایی که بازی کردم خیلی اذیت کردم .
ازوقتی که قوانین جهانو یاد گرفتم ،طبق قوانین پیش میرم چون میدونم به هیچ طریقی نمیشه جهان رو فریب دادوبرای جهان نقش بازی کرد.
این از اون درسهای بزرگوقشنگی بود که خیلی کمک کرد.
آقا جون احساست بد،به درک که چ دلیلی داره.اتفاقات بدتریو خلق میکنی.
همین یه جمله برای هر لحظه حال خرابی من کافیه.
که آگاهانه خودمو از اون حالت در بیارم.
اتفاق خوب میخای ،احساستو خوب کن.
جهان دیگه همسر یا پدر یا مادر یا دوست یا هرکس دیگه ی تو نیست که باهات کنار بیاد.
تو رو هم دوست و رفیق خودش نمیدونه که بگه حالا اندفه رومیبخشمش.
هرفرکانسی که بدی همونو جذب میکنی.
جهان وخدا یه انرژی بی حسی هستن که مثل رباط طبق قوانینی که گذاشتن ، کار خودشونو انجام میدن.
حالا توکی هستی وچ شخصیتی داری وبرای کجایی و چکارا کردی،براشون هیچ اهمیتی نداره.
اینم بگم تاوقتی که خدارو درست نمیشناختم وخدا رو یه موجود احساسی میدیدم ،برای خدا هم نقش بازی میکردم.
برای خدا هم بی اندازه نقش بازی کردم.
ب نظرم چون ریکشنی نمیدیدم .صدایی هم که نمیشنیدم.پس خوب جولون میدادم.
هرکاری دوست داشتم میکردم وب خیالم میشه سر خدا هم شیره بمالی .
یه کار نادرست انجام میدادم جاش ده تا کار خوب! که خدا اون یکیو ببخشه.
کلا طرز فکر وباورم این بود که خدا گناهها واشتباه وخطاهای تو رو لا پوشونی میکنه اگه بعدش چند تا کار خوب انجام بدی.
جالب تر اینکه ،اینکارو آگاهانه انجام میدادم.
خداروشکر حالا نگاهم تغییر کرده و به این درک رسیدم که تردید جهان نمیتونی قسر در بری.
اتفاقا خیلی خوشحالم که این نگاه رو پیدا کردم.
دیگه با یه مسئله ای ناجالب روبرو میشم دنبال مقصر نمیگردم.همه جا و همیشه نگاهم به درون خودمه.
توقعم ازدیگران ودنیای اطرافم خیلی کم شده .
وبرعکس توقعاتم ازخودم بیشتر شده البته نه در حد کمال گرایی.
فقط در این حد که آگاهانه مرتکب اشتباهاتی نشم.
خدایا ممنون وسپاسگزارم ازت که انقد روشن فکرترمون کردی.هرچند که باز نیاز داریم روشن فکرتر بشیم.
من که الآنم که الانه اون احساس رضایتی که دلم میخادو ازخودم ندارم.
هرچند روابطم با همسرم خیلی خوب شده .
ایشون که هرشب ازمن تشکر میکنن که معنای باعشق زندگی کردن رو داریم تجربه میکنیم.
چون همیشه یه طرفه بود و از من عشقی نمیدید.
خیلی اتفاقات افتاد تا خوب تفهیم شدم که الان سر جای خودم باید باشم وباید خوب باشم.
دنبال حس لیاقت میگشتم خب تو زندگی خودم بود.
دنبال آرامش وعشق بازی میگشتم درحالیکه خودم داشتم.
دنبال یه مردی بودم که مثل ملکه ها باهام رفتار کنه خب خدا بهم داده بود.
راسش من دنبال هرچی که بودم ،داشتمش ولی نمی دیدمش چون خودم نمیخاستم ببینم.
چون درغالب یه نقش مزخرف گیر کرده بودم.
اتفاقا چند شب پیش همسرم گفت ببخشید اگه نتونستم تو رو به آرزوهات برسونم .منم در جواب گفتم نیازی به بخشیدن نیست .تو مقصر نبودی.
اگه هنوز به اون چیزای رویاییم نرسیدم چون خودم در مسیر اشتباهی بودم.
خودم عامل نرسیدن به خواسته هام بودم.
اگه 10سال پیش طرز فکر وباورهای الانو داشتم حتمن به جاهای بزرگ بزرگ رسیده بودیم.
اما ایرادی نداره الان شروع کردیم قطعنا در مدت کوتاهی چون باهم وباخدای خودمون درهماهنگ هستیم ،میرسیم.
امروز نگران چیزی نیستم .ازچیزی ترس وواهمه ندارم.
امروز مال خودم هستم وبرای خودم زندگی میکنم.
باشهامت قبول میکنم که هرآنچه در زندگی من رخ داده ،عاملش خودم بودم.
خوشحالم که امروز با آگاهی های جدید وتجربه های جدیدباهم فرکانس های خودم ،به یه نوع و روش قشنگ دیگه ای زندگی میکنم.
وقتی میبینم خودم و همسرم وفرزندانم باهم صادقیم ودرکنار هم علاوه برروابطمون ،دوست ورفیق خوبی برای هم هستیم ودر کنار هم شاد وخوشحالیم . خوشحال تر میشم چون میفهمم که تونستیم به قوانین جهان درست عمل کنیم.
امروز دیگه هیچ نقشی برای کسی بازی نمیکنم.
هیچ نتیجه ی خوبی ازنقش بازی کردن حتی به نوع خوبش ،ندیدم.
پس دیگه تکرارش نمیکنم.
حتی برای استاد خودم .
چون حس میکنم بعضیا حتی اینجا هم که داریم درس پس میدیم باز بانقاب وبا نقش بازی کردن رفتار میکنن.
انشالله خداوند در مسیر درست هدایتمون کنه .
هدف ما تغییر بنیادینه.
که البته تکامل خودشو داره.
انشالله بهترازاینم میشیم.
ازاستادعزیزونازنینم ممنونم که این سوال زیبا رومطرح کردن .
مثل همیشه ذهن ما روبرای تغییرات بیشتر باز کردن.
استادجونم عاشقتم .
الهی بمونی برامون .