پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 6 - صفحه 28 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-8.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-17 06:13:342024-08-04 11:30:31پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 6شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام خدمت دوستان عزیز
من ب سختی می نویسم، همیشه انشا هامو مامانم می نوشت.. تا اینکه برای پایان نامه دفاعم 6 ماه طول کشید چون نمی تونستم بنویسم جمله بندی… برام سخته ولی دارم تلاش میکنم ک بنویسم
من دارم روی دوره عشق و مودت کار میکنم
و عزت نفس هم خریدم هنوز شروعش نکردم
بطور کلی حالم خیلی خوبه
وای ی الگوی تکراری دارم توی روابط ک خودم موندم چرا تکرار مبشه
البته من خیلی موصوعات داشتم تونستم حلشون کنم چجوری وفتی بی خیال اون موصوع شدم یعنی دیگه برام مهم نبود
و از طرف دیگه خودمو خیلی با ارزش تر دیدم ک اون موصوع حل شد
حالا ب را م سر تکرار
بچه ها من همسرم با خانوادم نا خوبه
و خودش مدام ب خانوادش سرویس میده
واقعا سرویس میده حسابی و اصلا هم برای من مهم نیست یعنی ناراحت نمیشم
ولی. وقتی من برم خونه مامانم سر بزنم یا مهمونی برم ادا در میاره و…..
ولی من توی ذهنم میگم این ادا داره از خداش هم هست ک با خانواده من در آ تباط باشه
ولی. بچه ها گاهی ا. قات استرسی میشم
و فرکانس ترس می فرستم
دارم روی خودم کار میکنم ک آزاده این حق طبیعیه تو ووووو ب خودت ب قبول ن
بکن تو مغزت
خانووم
تو حق داری با بچه هات هر وقت بخای ا آزادانه بری مگه شوهرت نمیره مگه خدمت نمی کنه
تو چراااا نری و نتونی همش میگهم خدایا این شرک از من دور کن و آزادی رو مثل اسمم ب من بده
بچه ها من عاشق ا آدی زمانی مکانی و مالی هستم
خودم الان دیگه از آقا نا احت نمیشم میگم دختر خودت فرکانس فرستادی حالا خودت اصلاحش کننن
حقته
این الگوی تکراری منه
من می خواهم توحید عملی را اجرا کنم و ترس نداشته باشم
آزاد ازاد باشم
مرسی از دوستان عزیزم
به نام الله یکتا روزی دهنده خلایق
سلام به استاد گلم و دوستان
من در رابطه با دیگران همیشه میخاستم نقش ناجی را داشته باشم بیچارگان را چاره باشم بینوایان را نوا باشم گرسنگان را طعام باشم افسردگان را نشاط بخشم و بی پناهان را پناه باشم و نقش خدا را بازی را کنم آخر هیچکس خدا ندارد و خودبخود خلق شده اند
اما به چه قیمت و با چقدر تلاش بی وفقه و غصه خوردنهای بیهوده و در نهایت قربانی کردن خودم و خانواده ام و دام را خوش میکردم که کاری برای بندگان خدا کرده ام گر چه همان موقع هم حسی به من میگفت باز هم اشتباه کردی و من الکی دل خودم رو شاد میکردم و بعد از مدتی مستقیم و غیر مستقیم به گوشم میرسید که فلانی چنین گفته و چنان کرده و ما خیلی ناراحت شدیم و بعضی ها خیلی راحت بعد از مدتی روبروی من می ایستادند و با طعنه مرا مورد تمسخر قرار میدادند و من فقط نگاه میکردم و سکوت میکردم و اشک تو چشمانم پر میشد ولی باز تکرار و تکرار و تکرار که ببشتر در فایل قلبها به سوی خدا باز میشود نوشتم
قربونتون برم
رفتم که میهمان اومد
دوستون دارم
سلام میکنم به استاد عزیزم
بیشترین نقشی که من بازی میکنم راضی نگه دیگران به صورت مخفی است یعنی اگر کسی میخنده و خوشحاله منم باهاش همراه میشوم و میخندم یا اگه کسی غمگینه من حتی دلم بخواد هم نمیتونم بخندم و سکوت میکنم که ناراحت نشه
دقیقا که دارم فکر میکنم میبینم من چهارچوب خاصی ندارم و بیشتر سعی میکنم تغییر شکل بدم و با هر کس مثل خودش باشم تا روابطمون گرم و صمیمی باشد مثلا اگر از دیدگاهش خوشم نیاد بیانش نمیکنم و میگم آره راست میگی تا ناراحت نشه (الان اینو فهمیدم که من از ترد شدن میترسم چیزی که در جواب قسمت یک هم همینو نوشته بودم) و در کل هر جایی هم که خواستم مخالفت کنم از جذابیتم کاسته شده که البته این مخالفت کردن حاصل کار کردن روی خودم و ساختن اعتماد بنفس و عزت نفسم بوده
انگار من در اکثر جاها هیچ هویتی ندارم و هرکی هرجوری بود باهام احساس راحتی میکنه چرا که فکر میکنه منم مثل خودش فکر میکنم و باهاش هم عقیده ام
ممنونم استاد جان بابت این فایل ارزشمند خدایا شکرت
به نام خدای مهربان و دوست داشتنی
سلام استاد عزیزم ودوستان گلم
استاد من اومدم متنونوشتم کامل بعد که بزنم ثبت بشه یهو نت قطع شد کلا متن کامنت پرید .
اول نمیخواستم بنویسم یکم عصبی شدم بعد گفتم حتما خیر بوده تا یه متن عالیترو کامنت کنم و الان دوباره شروع میکنم به نوشتن . البته نمیدونم متن قبلیم ثبت بشه یا نه
خب استاد میریم به جواب سوال
در روابط خودت با دیگران – خصوصا روابط عاطفی – شما چه نقشی را بازی می کنید؟
استاد عزیزم ما در دوره هایی از زندگیمون در روابط با دیگران نقش های متفاوتی در هر دورانی داشتیم و در دوران دبیرستان و دانشگاه خودم من اون موقع ها اکثرا با هرکی که به مشکلی میخورد یا ناراحت میشد خودمو ناجی و کمک کننده میدیدم فکر میکردم باید مشاوره بدم دردشو بشنوم کمکش کنم و… بعد انگار مثلا خودم خیلی حال عالی داشتم درصورتی که ظاهرا اونطوری نشون میدادم و به کسی کمک میکردم که خودم 100 برابرش همون مشکلو داشتم . الان که فکر میکنم میبینم اصلا انگار اون موقع تو باغ نبودم .
حالا در دوره های نوجوانی و… هرزمانش یجور در روابطمون نقش هایی رو داشتیم
ولی توی این چند سالی که هست نگاه کنیم میبینم خودمو شخصیتمو بیشتر میفهمم آدمی هستم خیلی صلحدوست فراری از تنش و بحث کردن فراری از قهر و اختلاف . دوس دارم توی روابطم حالا چه با جنس مخالف یا موافق حالا فامیل یا خانواده بیشتر در آرامش باشم و همیشه صلح باشه و حتی اتفاقی بیفته که بحثی بشه یا اختلافی بشه سعی کنم باز با صحبت و دوستانه بودن اختلاف رو تمومکنم و دوباره صلح برقرار باشه .
خیلی موقع ها اختلافی که پیش میاد با سریع دور همی برگزار کردن با گفتن خندیدن و تلاش کردن راهی پیدا میکنم که همیشه در خنده و شادی و حال خوب باشیم .
ولی اینو خیلی دیدم و حس کردم که در بعضی مواقع بخاطر این پیش قدم شدن من افرادی که باهام در ارتباط هستن مقصر اصلی در اون اختلاف و بحث رو من میبینن چون فکر میکنن با پیش قدم شدن من حتما از طرف من بوده و برای اینکه روابط خوب بشه یجورایی انگار منو بخشیدن . و همیشه توی این شرایط من حس میکنم یجورایی بهم بی انصافی شده
قبلا خیلی تلاش میکردم تا با راضی نگهداشتن دیگران رابطم خراب نشه
در کل شخصیتم طوریه در روابطم که سعی میکنم رابطم شاد باشه و در آرامش و هربار کسی کمک بخواد بتونم با حرفام با مثالهام با چیزهایی که طرفو آروم کنم بتونم تا حدودی بهش کمک کنم .
ممنون استاد ازت
به نام خداوند مهربان
نقشی که من توی روابطم دارم مخصوصا توی روابط عاطفیم:
1. من توی رابطم با فردی که باهاش توی رابطه عاطفی هستم بیشتر نقش فردی رو دارم که داره کنترل میشه. این الگو رو به تازگی کشف کردم. وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم همیشه همینطور بوده. هرکس به زندگی من میومده سعی داشته به نحوی من رو کنترل کنه یا حتی تغییرم بده. و من تازه به این نتیجه رسیدم که این منم که یکسری باورها دارم که داره باعث میشه ادمای کنترلگر با من وارد رابطه بشن. در حال حاضر فردی که باهاش توی رابطه هستم رو خیلی دوست دارم و اونقدر خوبی های زیادی داره که نمیخوام ازشون چشم پوشی کنم و بخاطر این یه مقدار کنترل گری که روی من داره، رابطه ام رو باهاش تموم کنم. بلکه باور دارم که من اگر روی خودم کار کنم و ترمزی که توی ذهنم هست رو حذف کنم، میتونم همین رابطه ای که الان دارم رو بهتر کنم. چون هرباوری که من داشته باشم باعث میشه همون اتفاقات هم فرکانس با باورهارو تجربه کنم توی رفتار اطرافیان با خودم.
و حتی اگر هم با بهتر کردن خودم این رابطه بهتر نشد و اون ادم همچنان سعی در کنترل من داشت، خیلی راحت این رابطه رو کنار بذارم و اینبار ادمهای هم فرکانسی رو جذب کنم که کنترلگر نیستند چون دیگه اون ترمزهای ذهنی وجود نداره.
2. دومین نقشی که من در روابطه ی عاطفیم دارم، نقش آدمیه که دائما سعی داره بهترین ورژن خودش باشه برای پارتنرش. هیچ نقصی نداشته باشه چه از لحاظ رفتاری و خلق و خو و چه از لحاظ ظاهری. به وضوح میبینم که چقدر برام مهمه اینکه حس کافی نبودن رو از طرف مقابلم حس نکنم. چون کمالگرایی شدیدی دارم، دلم میخواد از هرلحاظ بی نقص باشم، مخصوصا درنظر پارتنرم. برای همین نگران نظر اون درباره خودم میشم، و دوست ندارم ازم انتقاد بکنه. حتی وقتی ازم انتقادی کنه که باعث ناراحتیم بشه اصلا به روی خودم نمیارم که ناراحت شدم تا ادامه پیدا نکنه. درکل آدمی نیستم که زیاد نگران حرف و نظر مردم باشم یا برام مهم باشه، اما نظر شخص مهم زندگیم مثل شریک عاطفی برام مهمه. به این شکل که میبینم دارم اذیت میشم و میدونم خودم عاملشم. آگاهم که اینا ترمزهای ذهنیه منه و باید روشون کار کنم.
خیلی خوشحالم استاد راجب این مسائل صحبت کردند و من با چشم باز به افکار و رفتارای خودم نگاه کردم و فهمیدم چه مشکلاتی دارم.
امیدوارم بتونم این الگوهارو از بین ببرم تا بتونم رابطه ی خیلی بهتری رو با پاتنرم تجربه کنم.
دوستان عزیزم اگر صحبت یا پیشنهادی درنظر داشتید خیلی خوشحال میشم باهام به اشتراک بذارید.
مرسی از همگی
درود بر همگی دوستان عزیز و اساتید محترم، من الگوهای تکرار شونده چند مورد دارم ک فقط یکیشو تونستم درست کنم، مثال میزنم مثل دوستانی ک وقتی ب دوستای دیگه معرفی میکنمشون میرن و دیگه منو فراموش میکنند، یا اینکه دوستانم وقتی کمکی لازمه بهشون بکنم و مطمئنا هر کاری ازم بر بیاد انجام میدم بعدش ی جوری منو توبه کار میکنن ولی متاسفانه بازم برای کمک ب بقیه درس عبرتم نمیشه و باز بی دریغ کمک میکنم و باز لطمه میخورم، یا حتی بچه های خودم هم وقتی محبت میکنم با برخورد خوبی ازشون مواجه نمیشم و دستوری باهام صحبت میکنند و طوری ک اگر جایی بگم نه خودت انجام بده میشم دشمن خونیشون، درواقع محبت کردنم ب ضررم تموم میشه، مخصوصا ضربه هایی ک از دوستانم خوردم بعضا جبران ناپذیر بوده، نمیدونم چرا؟؟؟؟؟اگر میشه کمکم کنید در این رابطه، بیشتر ترجیح دادم تنها بمونم تا دوستی داشته باشم
سلام منم قبلا مثل شما بودم و دقیقا همین ترمزو داشتم و اگه کاری رو برای کسی انجام میدادم همش ترس اینو داشتم که نکنه ازم سو استفاده کنه نکنه قدر کاری که واسش دارم انجام میدم رو ندونه نکنه و ………..
بعد که به این الگو خودم واقف شدم یا کاری رو برای کسی نمیکنم یا اگرم کمکی کنم همش با خودم تکرار میکنم من این کارو برای دل خودم دارم انجام میدم و هیچ انتظاری ازش ندارم
یا با خودم مرور میکنم خودم خواستم کمکش کنم کسی منو محبور نکرده
و این چند مورد تو ذهنم اومد خواستم با شما به اشتراک بذارم
امیدوارم مثمر ثمر باشه واستون
سلام به استاد عباس منش و مریم عزیز:)))
نقش:
همیشه رهبر و رییس بودمم:))
همیشه اینجوری بوده و همین الانشم اینجوریه
مثلا توی مدرسه چون درسم خیلی قویه کلاسا رو میسپرن بمن چه حضوری چ مجازی
معلم زبانمون خیلی روزا نمیومد مدرسه و منم چون کلاس زبان میرفتم. میگفت مثلا مطهره …. به عنوان همیار معلم کلاس رو راه ببر!!:))”
تکالیف رو میدیدم سوالای امتحانی میگفتم به بچه ها . درس میدادم . همیشه نقش رییس و رهبر داشتم :)))
به نام خدا
در روابط خودت با دیگران – خصوصا روابط عاطفی – شما چه نقشی را بازی می کنید؟
من یه الگوی خیلی مهم که همیشه برام تکرار میشه اینه به خودم اهمیت نمیدم یعنی وقتی مثلا برای خودم برنامه ریزی میکنم به برنامه خودم متعهد نیستم و اگه کسی ازم بخواد مثلا بریم بیرون یا حتی خونه خواهر بیان اینجا با وجودی که بود و نبود من زیاد مهم نیست چون اون میاد یه روز و شب کامل اینجاست من کلا خودمو برنامه هامو فراموش میکنم و میرم پیش اونا حتی اگه خوش نگذره …. و با دوستامم همینم ممکنه یه روز کار خیابان داشته باشم ولی حوصله م نکشه برم ولی اگه دوستام بهم بگن فوری میرم بیرون… اینکه من به خودم اهمیت نمیدم فرکانسش به بقیه هم رسیده اونام به من اهمیت نمیدن یعنی اگه دوستام برنامه ریخته باشن فردا برن بیرون اخر نفر به من خبر میدن و من اگه بگم نمیتونم بخاطر من کنسل نمیکنن ولی یکی دیگه نیاد حتمااا کنسل میکنن و میزارن اون بتونه بعد … تو خانواده هم همینه من همیشه اولویت آخر هستم چون خودم با خودم همیشه این برخورد رو کردم مثلا وقتی میریم خرید با خواهرام همیشه میزارم اونا خرید کنن بعد اگه فرصت موند منم خرید کنم اگر هم نه که هیچی … من خیلی خودم متوجه این قضیه هستم ولی باز نمیتونم کنترلش کنم .
الگو رفتاری دیگه اینه من فاز نصیحت کردن دارم و حتی با کسی که تازه آشنا شدم دوست دارم سریع مشکلاتشو کشف کنم و بهش راهکار بدم آخخخخ که چقدر این رفتارم رو مخ خودمه هر بار میگم من دیگه این کارو نمیکنم ولی باز تکرار میکنم … این اصلا صورت خوشی نداره و میدونم طرف مقابل هم خوشش نمیاد من خودمو عقل کل بدونم ولی انگار یه چیزی درون منه بهم فشار میاره یالا بهش راهکار بده … این باعث شده افراد بیشتر بخاطر اینکه از من راه حلی بخوان بهم نزدیک بشن من یادمه از بچگی این اخلاقو داشتم و خیلیا تو فامیل و دوستام بهم میگفتن تو نقش مشاورمون رو داری … اون وقتا خیلی دوست داشتم اینو بهم میگفتن ولی بعدا فهمیدم من خودم درجا میزنم و یه جای کارم میلنگه …
الگوی بعدی اینه من خیلی سریع منظور افرادو میگیرم و بعد منفی وجود آدمهارو میبینم در واقع ایرادها رو زود پیدا میکنم و متوجه شدم تمرکزم رو بدی هاست جوری که طرف خیلی عالیه من باز ناخوداگاه بد برداشت میکنم و میخوام خودمو قانع کنم که آدم درستی نیست … اینو از وقتی سعی کردم بعد مثبت جهانو ببینم فهمیدم چقدر توش مشکل دارم و من چقدر منفی نگر بودم همین باعث شده روابطم خیلی محدود بشه …
سلام
امیدوارم عالی باشید.
نقش من در روابط عاطفی – در روابط با دیگران و دوستان و کاری ؟
در روابط عاطفی:
این الگو را زیاد دیدم که همیشه احساس می کنم آدم باهوشی هستم و حواسم خیلی جمع هست چون این باور از کودکی در من شکل گرفته شده که عقل و منطق ارجحیت داره به احساسات و چون توی فیلما و شنیده ها دیده بودم آدمها مخصوصا دخترها در سن های کم عاشق میشدن و با اصرار و گریه پای عشقشون می موندن و به زور ازدواج هایی میکردن که با هیچی طرف حاضر بودن بسازن ولی بعد مدتی پشیمان و برمی گشتن و گاهی تا مرز بچه دار شدن و حرفهایی مثل اینکه خودت خواستی پس بساز و بسوز و به توصیه های همیشه اشتباه بزرگترها بچه دار میشدن و بعد آواره و افسرده میشدن.
من از کودکی انگار با خودم عهد کردم من با عشق نمی خوام ازدواج کنم چون آدم چشماش کور میشه و تو دام میوفته و با منطق و عقل انتخاب کردم.
و دقیقاااااا دنیا یه آدم بسییییار آرام که نمی تونه ابراز احساست کنه گذاشت تو دامنم
به مرور منم سرد شدم و بعدها فکر می کردم این سردی از طبع و مزاج و …. منه و پذیرفته بودم
چون من خودم هم ابراز احساسات بلد نبودم فقط از طرف مقابلم بسیار انتظار داشتم حالا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
چون من یه زنم و مرد باید و وظیفه اشه ابراز عشق و محبت کنه این وظیفه اونه نه من
و کم کم تبدیل شدم به یه آدم ناراضی از همه چی . بسیار ایرادگیر . بسیار منتقد و چشمام اصلاااا مثبت و خوصیات خوب را نمیدیدو کم کم این عادت تبدیل شد به عموم آدما که اصلااااا نکات مثبتی نمیدیدم و فقط ایرادات و قضاوت و به ظاهر من دارم نقطه ضعفش و میگم که اصلاح بشه.
کسی نبود نقطه ظعف خودم و بگه
در کل متوجه شدم در روابط اول خیلی شاد برای قانع کردن خودم که من خیلی بلدم
نکات مثبت طرف برام بولد میشه ولی نه نکات مثبت واقعی در اصل اونهایی که من دوست دارم به زور مثبت بدونم و به مرور زمان می بینم همون نقاط مثبت دقیقاااا نقطه ضعف طرف هست
مثلا طرف به دید من بسیار باهوش و منظم و حواس جمع و مرتب و شیک و با کلاس و مسولیت پذیر میاد ولی بعدها می فهمم این آدم بسیار وسواس فکری و وسواس تمیزی داره که در قالب ظاهر با دیگران این شکلی نشان داده میشه
این موارد برام تکرار نشدن ولی اینکه در برخوردای اول افراد را یه جورایی پرفکت می بینم البه که به سختی هم متر میکنم آدما رو تازه بعد از کلی متر کردن اونی که پرفکته در آدما میشه …..
در دوستی وقتی بررسی کردم قبلا:
دوستان من همیشه الگو افرادی بودن که یا جدا شدن و یا رابطه های صمیمی نداشتن
و من نقش مشاور را داشتم چون اونها فکر میکردن من خیلی توی زندگی درست و اصولی رفتار کرده ام
اینم نقاب من بوده که هیچ وقت از مسایلم به کسی چیزی نمی گفتم که البته این یه نقطه مثبت که الان بسیار اصولی تر پیش میبرمش
من خیلی روی روابطم تامل کردم و الان می بینم همه اون آدما خود به خود از دور من دور شدن و من اصلا ارتباطی ندارم و اصلا برام سخت نبود نبودنشون چون آدم وابسته ای نبودم از ابتدا که البته اون سرد و بیتفاوت بودنم هم خیلی کمک کرد در این مسیر
الان بسییییییار زیاد با خودم حالم خوبه با خودم تنهایی رستوران میرم و خرید میرم و ورزش میرم و پیاده روی میرم و تمام کارهام اصلا احساس نیاز به همراه ندارم
و در ضمن انقدر غرق حال خودم هستم که رفتار آدما برام دیگه جلب توجه نمیکنه و فقط مثل شکارچی دنبال نکات مثبت و روابط مثبت و زیبایی و شکرگزاری هستم و تاثیرش را هم دارم میبینم
در کل چون از اول اهل تعارف بازی هم نبودم الان خیلی راحت تر درخواست میکنم و اوکی هستم اگه کسی کاری انجام میده برام و درگیرش نمیشم .
توی این مرحله از زندگیم به شدت تمرکز کردم روی رها بودن و متوجه شدم زمانهایی که خیلی فوکس کردم که رها باشم و لذت ببرم خیلی خوب مسایل پیش رفته و این تمرین این سری منه برای اینکه رها بودن و تسلیم بودن را وارد شخصیتم کنم برام خیلی خیلی خیلی مهمه که این اصل بشه پایه اصلی زندگیم و امید و ایمان و توکل را در خودم عمق بدم به شکل عملی نه حرفی و خیلی خیلی خیلی فوکس روی توحید دارم .
توکل به رب جهان تنها قدرت مطلق جهان که نیرو و قدرت و آگاهی درکش و عمل کردن بهش را بهم بده.
سپاسگذازم استاد نازنینم
الگوهای ارتباط من با دیگران بر چند قسم است:
اول: الگوی تمسخر تحقیر و ایراد
این الگو بیشتر در ارتباط با نزدیکانم است. انگار اصلا نمی توانم رابطه ی عادی با آنها داشته باشم. پیش خود گمان می کنم از هر نظر کار و رفتار آنها ایراد دارد و باید به آنها یاد بدهم درست و غلط چیست. پس دست به تحقیر همراه با آموزش می زنم. و هر وقت نا امید می شوم از اصلاح رفتار و عقاید و افکار آنها و یا انکه هر وقت می خواهم از در شوخی و خنده وارد شوم شروع به تمسخر و تحقیر آنها می کنم. ساده بگویم آنها را دست می اندازم و به مضحکه می گیرم.
الگوی دوم: عصبانیت و تند خویی
به محض اینکه چیزی خلاف عقیده و میلم پیش می رود در روابط شروع به پرخاشگری و تند خویی می کنم. از مسائل کوچک گرفته تا موارد عمیق زندگی. مثلا به همسرم می گویم فلان کار ساده را انجام بده او در انجام آن کار تاخیر می کند تا چند روز آینده به حالت صلح مسلح در می آیم با توپ و تشر با او صحبت می کنم و دیگر به او اعتنا نمی کنم حتی با او حرف هم نمی زنم.
الگوی سوم: کرنش و خاکساری و احترام بیش از حد
این الگو در مواجهه با منابع قدرت به کار می افتد. حال یا منسب و منسکی دارد یا از نظر موقعیت اجتماعی جایگاهی دارد و البته بیشتر برای کسانی که درجه ی علمی دارند. و یا حتی در مقابل یک خانم زیبا رو کلا عزت نفس را فراموش می کنم.
به قدری خاکساری و کرنش می کنم که خودم از خودم بیزار می شوم.
و مورد آخر اینکه احساس مسیولیت بیش از حد در قبال نزدیکانم دارم. و گمان می کنم همیشه باید در حد اعلاء حامی آنها باشم.
کوتاه سخن اخر:
اینجا نوشتن تجربه ی جالبی است برایم. اول اینکه زیاد عادت به نوشتن دارم اما نوشته هایم معمولا بی سرنوشت هستند و خوانده نمی شوند حال آنکه اینجا در معرض عموم است.
دوم انکه استاد عباس منش مسائل اساسی و مهمی را مطرح می کنند که فکر کردن و نوشتن راجع به آنها بسیار راهگشا می باشد. همین مسئله ی روابط من یکی از افتضاح ترین قسمت های عادتی من بوده و هست اما تا کنون اینگونه به آنها نگاه نکرده بودم و با وجود اینکه می دانستم بسیار در زمینه خراب هستم اما دقیق نمی توانستم ابراز کنم که خرابی در چه قسمت هایی است و به تبع آن نمی توانستم راه حل درست را پیدا کنم.
سالها می دانستم که پرخاشکری و تند خویی نابود کننده ی من است و بسیار تلاش کردم برای بهبود آن اما تا کنون از این دید به آن نگاه نکرده بودم.
بسیار امید دارم که باورهای مخرب را در زمینه ی روابطم با دیگران پیدا کنم و انها را با باور های درست جایگزین کنم. دوستان لطفا راهنمایی بفرمایید. که چطور باورهایم را در این زمینه درست کنم تا حداقل یک روابط نرمان با الگوهای نرمال داشته باشم.