توجه: توضیحات این فایل شامل یک بخش مقدمه و سپس یک سوال است.
بخش ” مقدمه ” در تمام مجموعه قسمت های ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده ” یکسان است اما در انتهای این توضیحات، در هر قسمت یک ” سوال متفاوت ” پرسیده می شود. (یعنی هر قسمت از این مجموعه، مقدمه یکسان اما سوال متفاوتی دارد)
لازمه درک سوال و پاسخ به آن این است که مقدمه را حتما بشنوید. هرچند در هر قسمت که دوباره مقدمه را می شنویم، از زاویه ی دیگری آن را درک می کنید که در نهایت به درک کلی ما از این اصل کمک می کند و می توانیم پاسخ های دقیق تری برای سوالات پیدا کنیم.
و اما سوال این قسمت از مجموعه ی ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده “
سوال:
چه ترس هایی دارید که هنوز نتوانسته اید بر آنها غلبه کنید و همچنان از مواجه شدن با آنها فرار می کنید؟
بعنوان مثال ممکن است پاسخ فرد این باشد که:
- من از طرد شدن در رابطه می ترسم
- من از شکست خوردن می ترسم.
- من از ناشناخته ها می ترسم
- من از تنها ماندن می ترسم
- من از انتقاد شنیدن می ترسم
- من از تغییر می ترسم
- و…
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8182MB22 دقیقه
- فایل صوتی پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 821MB22 دقیقه
سلام به استاد خوشتیپ و دوست داشتنی و مریم بانوی پشت صحنه و همه ی دوستای گلم تو این خانواده ی بزرگ عباسمنشی! امیدوارم حال دلتون کوک کوک باشه :)
اگر بخوام از سمیه ی سالها پیش بگم یه ترس بزرگم که بصورت ناخودآگاه بود ترس از تغییر بود. یعنی بشدت محافظه کار بودم برای شرایطی که داشتم یا حتی تو چیزای کوچیکی مثل ذائقه غذایی! اگر تو بچگی کلم خورده بودم و دوست نداشتم، دیگه دوست نداشتم و تمام. حاضر نبودم برای بار دوم حتی تست کنم. کلا از هر تغییری فراری بودم و خودم بهش آگاه نبودم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که چرا مقاومت دارم به این تغییر رفتار یا تغییر طرز لباس پوشیدن یا تغییر نوع تفریحاتم و …
ترس دیگه ای که داشتم از مورد انتقاد قرار گرفتن بود که خب الان خیلی واضحه که از کمبود اعتماد به نفس بود. یادمه تو فامیل خیلی دختر موجه و درسخونی بودم و تعریف و تمجید اطرافیان باعث شده بود خیلی از رفتارهام فقط برای تداوم اون اعتبار ذهنی اطرافیان بود. چقدر هم فکر می کردم دارم درست رفتار می کنم و به خودم افتخار می کردم :))) اینی که می گم مال زمان دبیرستان و دانشگاهه و خب هنوز با استاد و آموزه هاشون آشنا نشده بودم.
ترس از ناشناخته ها هم که فکر می کنم همه ی آدما کم و بیش دارن و من هم داشتم که قطعا از این نشأت می گیره که تمام قدرت رو مختص خدا ندونیم. مثلا اگه قراره تنهایی به یه جنگل تاریک بریم باورمون این باشه که خدا با منه و هیچ اتفاقی برام نمیفته (تئوریشو خوب بلدما ولی عملیش خیلی سختتره خخخخخ) حالا بهش می رسیم.
یه ترس دیگه ای که داشتم از بنده ی گناهکار خدا بودن بود. البته نه خدای فعلیم که انقدر مهربونه و دوست داشتنی که فقط عشقش تو دلمه بلکه اون خدای نامهربان قبلی که انگار نشسته بود منتظر ببینه بنده هاش کی دست از پا خطا می کنن و مچشون رو بگیره و با اینکه تو قران می خوندم خداوند توابه رحیمه ولی اگر خطایی تو زندگیم داشتم انگار باور نداشتم از ته قلبم که خدا می بخشه و اتفاقات ناخواسته ی بعدیش رو می ذاشتم به حساب اینکه خدا ازم ناراحته… چه رابطه ی غمناکی بود واقعا اون جنس رابطه ی قبلیم با خدا… خدا جونم مهربونم، شکرت که تو رو شناختم شکرت که این چندسال چیزی جز حس خوب و عشق و خوشحالی تو دلم نیست وقتی به تو فکر می کنم…
استادجونم اگه شما و آموزشهاتون نبودین من هنوز یه همچون آدمی بودما!!! وای که چه لطفی داشته خدا بهم که هدایتم کرده به این مسیر بهشتی و پر از زیبایی و آرامش…
و اما ترسهایی که هنوز دارم! کلا خیلی از رفتار ها از جمله خواسته ها و ناخواسته های آدم در اثر همنشینی طولانی با فرد دیگه ای تحت تاثیر قرار می گیره. من هم بعد از ازدواج با همسرم به مرور تغییرات زیادی تو شخصیتم اتفاق افتاد. مثلا ایشون خیلی اهل تجربه ی چیزای جدید بود بشدت اهل کوه و طبیعت گردی بود و منم استقبال می کردم. یادمه حتی یه بار با یه زوج از دوستامون رفتیم سد لتیان به قصد اینکه چادر بزنیم و شب رو تو طبیعت بمونیم ولی اونا شب قرار نبود بمونن و برگشتن. خودمون دوتا بودیم و شب و سکوتش که گاهی با زوزه هایی از دور می شکست. یادمه یه تبر هم همسرم داشت که گذاشته بودیم تو چادر که اگر حیوونی چیزی حمله کرد یه وسیله ی دفاعی داشته باشیم خخخخخ. شجاعت بود ولی خیلی از سر اعتماد به قدرت خداوند نبود. بخشیش این بودا ولی نه همش. اون ترسه هم بود. بخصوص نصفه شب که صدای پای حیوونی رو شنیدیم بیرون چادر. اون شب بخیر گذشت و صبحش زیبایی از اونجا دیدیم که مخ آدم سوت می کشید. و کلی هم حس شجاعت که ما دوتایی شب رو تو این جنگل خوابیدیم… ولی از خدا پنهون نیست از شما هم لازم نیست پنهون باشه که هنوز ترس از ناشناخته ها رو زیاد دارم. البته خیلی آگاهانه تلاشی هم نکردم که برم تو دلش. در حد اینکه تو شهر تو تاریکی تنها چند دقیقه قدم بزنم آره ولی اون انگار بیشتر بخوام خودمو گول بزنم. دوست دارم یه بار دیگه تجربه ی چادر زدن و تو طبیعت موندن در شب رو داشته باشم ولی اینبار از روی اعتماد به خداوند اینکارو بکنم.
ترس از تغییر رو آگاهانه روش کار کردم البته که هنوز هم خیلی کار داره ولی می دونم که خیلی بهتر شدم توش. یه مرد که تو ذهنم اومد همین مورد حجاب سر هست که بعد از یکی دوسال که به امریکا اومده بودیم، عقلم می گفت این حجاب هیچ حسنی که برای من نداره تازه این ذهنیت دست و پاگیر بودنش و اینکه بقیه نگاه متفاوتی بهم دارن رو برام بهمراه داره ( که البته که از کمبود اعتماد به نفس می یومد و من هرجور که بخوام باشم در توانایی هام تاثیری نداره مثلا برای پیدا کردن کار) ولی اینکه عقلم دلیل موجهی براش نمی دید کافی نبود، ترس از تغییر و البته نخوام پدر و مادرم رو ناراحت کنم هم بخش کمی نبود… و خلاصه بعد از 5 سال و کلی بعد از آشنایی با قوانین بود که روسری رو برداشتم چون می دونستم که دلیلی بر اعتقاد و دینم نبود و واقعا بخاطر دیگران بود. اما اگه ترس از تغییر نبود و اعتماد به نفسم کافی بود همون موقعیکه عقلم گفت معنی نداره باید برش می داشتم.
ترس از مورد انتقاد قرار گرفتن هم خیلی بهتر شدم توش. چون عزت نفسم خیییییلی بهتر از قبل شده بخصوص بعد از کار کردن دوره ی عزت نفس که نقطه ی عطفی بود واقعا تو شخصیت و زندگی من. دیگه حرف و نظر دیگران برام مهم نیست نمی تونم بگم صد درصد ولی خیلییی بهتر از قبل شدم.
خداجونم شکرت که تو این مسیر هستم و آگاهانه دارم شخصیتم رو رشد می دم. کمکم کن هدایتهات رو دریافت کنم بفهمم و اجراشون کنم.
امیدوارم همگی در پناه حق شاد و سرافرازی سلامت و ثروتمند باشین :)
سلام به حسن گرامی و عزیز
بسیار ممنونم از پاسخ شما و تحسینتون که قطعا فرکانسش به خودتون برخواهد گشت. دقیقا درست می گی شما. خیلی سخت بود که به یک سری باورهای غلط غلبه کنیم و تصمیم مهاجرت بگیریم. بخصوص که 7-8 سال پیش ما اصلا با استاد و آموزشهای بی نظیرشون هنوز آشنا نشده بودیم. واقعا احساس گناه در مورد اینکه پدر و مادرهامون رو گذاشتیم و اومدیم تا سالها همراهتون بود. ولی حسنی که شما نسبت به شرایط اون موقع من داری اینه که قوانین رو می دونی و بنابراین آگاهانه می تونی ازشون برای پیش بردن این مسیر استفاده کنی. یادمه برای من دور شدن از خانواده خیلی سخت بود ولی یه چیزی که کمک کرد این بود که اول مهاجرت کردیم به قطر برای حدود دو سال. و این حسن رو داشت که در عین اینکه از ایران رفته بودیم و جای دیگه ای زندگی می کردیم ولی بغل گوش ایران بودیم و اراده می کردیم می تونستیم برای ویکند بریم ایران. البته که ما سالی یکی دوبار بیشتر نمی رفتیم ولی امکانش بود بهرحال. بعدش که به امریکا رفتیم یه بچه ی سه ماهه داشتیم و شرایط واقعا راحت نبود ولی خدا رو شکر از پسش براومدیم. بازم میگم قطعا و قطعا که اگر با قوانین آشنا بودیم بسیاری از سختی ها و تحمل های بی جا رو نداشتیم و شرایط خیلی راحتتر پیش می رفت. خدا رو واقعا شکر می کنم که دیگه همه ی اون داستان ها جزئی از گذشته شده و شرایط کلی تغییر کرده الان.
برای شما هم از خداوند همت و توکل کافی می خوام تا اگر مهاجرت خواسته ت هست، به مسیر های آسان هدایت بشی و بتونی این راه رو پیش بری و از مسیر هم لذت ببری.
در پناه حق شاد و سلامت و ثروتمند باشی.