توجه: توضیحات این فایل شامل یک بخش مقدمه و سپس یک سوال است.
بخش ” مقدمه ” در تمام مجموعه قسمت های ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده ” یکسان است اما در انتهای این توضیحات، در هر قسمت یک ” سوال متفاوت ” پرسیده می شود. (یعنی هر قسمت از این مجموعه، مقدمه یکسان اما سوال متفاوتی دارد)
لازمه درک سوال و پاسخ به آن این است که مقدمه را حتما بشنوید. هرچند در هر قسمت که دوباره مقدمه را می شنویم، از زاویه ی دیگری آن را درک می کنید که در نهایت به درک کلی ما از این اصل کمک می کند و می توانیم پاسخ های دقیق تری برای سوالات پیدا کنیم.
و اما سوال این قسمت از مجموعه ی ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده “
سوال:
چه ترس هایی دارید که هنوز نتوانسته اید بر آنها غلبه کنید و همچنان از مواجه شدن با آنها فرار می کنید؟
بعنوان مثال ممکن است پاسخ فرد این باشد که:
- من از طرد شدن در رابطه می ترسم
- من از شکست خوردن می ترسم.
- من از ناشناخته ها می ترسم
- من از تنها ماندن می ترسم
- من از انتقاد شنیدن می ترسم
- من از تغییر می ترسم
- و…
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8182MB22 دقیقه
- فایل صوتی پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 821MB22 دقیقه
سلام به استاد عزیزم و دوستان خوبم
من هنوز این فایل رو ندیدم و جالب بود که تصمیم گرفتم تک تک این الگوهارو گوش بدم و خیلی دقیق هر روز بهشون بپردازم اما این فایل ترس رو که دیدم اومده رو سایت تا الان نگاهش نکردم.میدونم کلا توی زندگیم خیلی ترس دارم ولی الان میخوام چندتا موضوع رو بگم که برام خیلی مهم هستن و همون احساس ترسو وحشتو بدجوری بهم دادن. وقتی نوشتم وحشت میگم بخودم میگم نه بابا دیگه وحشتم نیست ولی واقعا ترسش یجوریه،وقتی به خودشناسی میپردازی و وقتی الگوهارو پیدا میکنی تن و بدنت میلرزه دو تاشو که اخیرا بهش فکر کردم میگم:
اول این که من سالهاست از شهرم اومدم بیرون و جای دیگه ای زندگی و کار میکنم.یه قدم شجاعانه اما چند شب پیش اشکم درومد ازینکه چطور هنوزم که هنوزه الگوهایی رو در زندگیم تکرار میکنم یا احساس عذاب وجدان و ترسهایی رو دارم و با یه زنجیر خودم رو وصل کردم به حدود 2000 و خورده ای روز گذشته ام، وقتی اینو حسش کردم گریه امونم نمیداد و خیلی هم خدارو سپاسگزاری کردم.احساس عذاب وجدانهایی که هنوز به یه حرکت مربوط به 2000 روز گذشته منه(همون اقدام برای اومدن به شهر دیگه)،اخه مگه میشه،مگه میشه خودتو به اسارت بکشی،مگه داریم ستمکارتر از من، و دیروز فایل گفتگو با دوستان قسمت 66 رو دیدم سه بار دیدمش خیلی مفهوم تکاملو برام بیشتر جا انداخت یه نگاه کردم بخودم و زندگیم،میدونید قدرت دیدن خوبیهام خیلی از دست رفته، ولی بعد از تقریبا یک هفته سپاسگزاری که خودمو مقید کردم شبی ده تا مورد رو بنویسم دیشب قلبم یچزیاییو بهم گفت نوشتم خودم ذوق کردم که عهههه راست میگه هاااا چرا تا الان چیزی پیدا نمیکردم برای شکرگزاری،چرا نمیدیدم.چرا قلبمو بستم بروی دیدن خوبیها و نعمتها و باز هم ستم کردم به خودم.
باید بگم ستم میکنم به خودم نه کردم.هنوز فعلش مضارعه، و امروز بازم تحت تاثیر اگاهیهای فایل مصاحبه با دوستان که استاد با اقا عرشیا صحبت میکرد.داشتم فکر میکردم که اره توام باید عمل کنی دیگه بسه،دیدم من خیلی وقته دارم اینو بخودم میگم که عمل کنم که اره اگر عمل کنم درها به روم باز میشه با اینکه نمیدونم هنوز علاقه م چیه اگر یه حوزه ای رو انتخاب کنم و پیش برم و دانش و مهارتمو توش اضافه کنم کم کم یا شکل میگیره یا تغییر شکل میده به سمت چیزیکه ذوقش در من بیشتر میشه برای ادامه دادن و پول ساختن، ولی برگشتم باز یه نگاه به گذشته کردم که الگوهارو ببینم که چرا عمل نکردم پس،دیدم انتخاب و عمل کردن برام سخته انگار،دیدم اره انتخاب من تو کل عمرم انگار خطا جلوه داده شده،انگار هم خودم خطا دیدمش هم دیگران بهم خطا نشونش دادن.انگار برام انتخاب کردن که نه این راهو برو و من قبول کردم که من بلد نیستم راهی رو انتخاب کنم،انگار به ذهن من قبولونده شد که من حق انتخاب دارم ولی اگر انتخابی رو خودم تنهایی انجام بدم گند میزنم به زندگیم و چقدر زجر اوره این فکر یا باور، اینو تو جاهای مختلف در گذشته م حس کردم،یاد مثال عرشیا افتادم که گفت پدرو مادرم در ظاهر ساپورتم میکردن فارغ ازینکه باطنشون چی بود و این باعث شد اون چوب(استعاره از وجود خودش) که باید اتیش بگیره خیس نبود،خشک بود و با یه جرقه میتونست اتیش بگیره،خیلی مثالشو کلا دوست داشتم، امروز یه نگاه که به خودم کردم خودمو دورتر دیدم از خودم،احساس کردم بدنم پر زخمه پر از جای سیاهی و کبودی بود،واقعا تصویری اومد توی ذهنم و اولش به خودم گفتم وای خدای من، چه بلایی سر خودم اومده،نمیگم که مقصر کس دیگه ای،اما الگوهای من اشتباه بود و بی تاثیر هم نبود چون من قبولش کردم،من پذیرفتمش و یه باور اشتباه دیگه در من ساخته شد،یه سیلی دیگه به اعتماد بنفسم به عزت نفسم،من الگوی نامناسبی رو برای خودم انتخاب کردم.یه لحظه فکر کردم چرا خودمو دور دیدم،چرا خودمو یکی دیگه دیدم.یعنی خارج از خودم دیدم.اینجا فهمیدم که هنوزم من خودمو خودم نمیدونم،من نپذیرفتم همه اینهارو.نپذیرفتم که بابا اینها من هستم،همه این باورها چه خوب و چه بد من هستم.چرا خودمو بغل نمیکنم،یه بغل واقعی و بگم اومدم اینجا دارم پیش میرم. بخدا سخته،راست میگه استاد که تغییر جهاد اکبر میخواد، ولی بازم بخودم میگم خوب تو وقتی میگه سخته،سخت میشه برات دیگه.میدونی من عاشق شناختن خودم هستم،عاشق دوست شدن با خودم هستم با وجودیکه چندین ساله تلاش میکنم اما هنوز نشده اونکه باید بشه و از خودم راضی باشم،شاید بیشتر ناامید و مستاصل میشم و دلم میخواد به خودم بگم تو مجبور نیستی زنجیرهای گذشته رو به پات ببندی،جای زنجیرا روی تمام تنت مونده دختر،تو میتونی بازشون کنی،تو میتونی رها بشی،تو انتخابهای خوب هم داشتی،تو اگر انتخاب خوب نداشتی الان اینجا نبودی اما دلم میخواد سریعتر حرکت کنم دلم میخواد اقدام کنم،بسه حرف زدن و فکر کردن،ولی هنوز انقدر زیاد نشده اون اعتماد و جراتم و فکر میکنم بیشتر دارم تو این زنجیرا غلت میخورم تا بازشون کنم طول میکشه انگار راهشو هنوز پیدا نکردم ،قِلِقش دستم نیومده که خوب تو اینو فهمیدی حالا ازش رها بشو،میدونم قطعا میگیم تکامل میخواد،زمان میبره اما تکامل لزوما زمان نمیخواد کار کردن بیشتر منو و عمل کردنمو فقط میخواد که طی بشه. میگم باورهای مناسبشو دربیارم برای خودم و تکرار کنم و با منطق بخودم بقبولونم که نه منم میتونم انتخابهای درست داشته باشم ولی پیدا کردن منطقها انقدر برام ناواضحه و بیشتر شبیه حسه نه منطق که روی پایه محکمی قرار نمیگیره، اما من واقعا میخوام که حرکت کنم،واقعا میخوام که عمل کنم، این یکی از ترسهام بوده و چیکار کنم که ترسهام کمرنگ بشه و دست به عمل بزنم.چقدر ادم پیچیده ست یا چقدر من برای خودم پیچیده ترش میکنم؟! خدای من وقتی میگم من ذره ای از قانون هستم و جدا از اون نیستم چقدر جمله ش برام دوره چون یادم میره و دلم میخواد هزار بار بگمش اما چقدر دلنشینه این جمله، یه الگوی دیگه هم این بوده که انقدررر مسیر رها کرده دارم.انقدر تصمیم رها شده دارم و یه روز با انگیزه بودم و یه روز نه که میترسم که نکنه بازم همون باشم و به جون نمیخرم یبار دیگه امتحان کردنشو،مثل داستان اون سگهایی شدم که شرطیشون کردن و وقتی هم رها هستن بازم طبق شرطشون عمل میکنن و دیگه امتحان نمیکنن،تسلیمم اره تسلیم،اما نه تسلیم خدا، تسلیم و برده محدودیت هام هستم.زندان ذهنمو خیلی محکم ساختم و حس میکنم با این حرفا دارم محکمترش میکنم،نمیدونم چرا!وقتی میرم سراغ خودشناسی و اینجور چیزا بیشتر حس منفی میگیرم از شناخت این مدلی،شاید من هنوز نفهمیدم شناختن خودت باید چجوری باشه یا اینکه نفهمیدم خوب تو باید جوری خودتو بشناسی که از اون شناختت قدرت بگیری نه اینکه منفی تر بشه ذهنت یا حست بدتر بشه ولی فعلا این راهو انگار بلدم و نمیدونم درسته یا نه!
سپاسگزارم بابت همه اموزشهاتون
سپاسگزارم که مارو به خودمون نزدیکتر میکنید
پروردگارم تنها از تو یاری میخوام و تنها امیدم به توست
رب جهان کمکم کن که به راه راست برم،راه کسانیکه بهشون نعمت دادی و نه گمراهان